07-04-2014، 8:59
سلام..
بچه ها امشب پستای زیادی نوشتم ولی فرصت ویرایش ندارم برای همین فعلا یه پست پر و پیمون براتون میذارم و مابقیش هم باشه واسه فرداشب که فکر کنم زودتر هم بیام پیشتون..
دوستان بنابر شرایطی این روزا کمتر به سایت سر می زنم و اگر هم باشم فرصت می کنم پیامامو بخونم و به اونایی که ضروری هستن جواب بدم و شرمنده ی بقیه بشم..
پس تو رو خدا ازم گلایه نکنید..
شبا هم که میام پیشتون تا دیروقت هستم در صورتی که نباید اینجوری باشه و من ساعت 2 نهایتش باید خواب باشم اما خب از خواب خودم می زنم و میام پیشتون و پست می نویسم و ادعایی هم پشتش نیست..
از فرداشب می خوام واسه خودم یه برنامه بذارم که سر ساعت 2 برم لالا..
درضمن دیگه تو وبم عنوان نمی کنم که چه روزی پست میذارم..
چون از بدشانسیم علم الغیب ندارم و نمی تونم آینده رو پیش بینی کنم..
وقتی یه اتفاقی بیافته و نتونم سر زمانی که قولشو دادم پست بذارم در نتیجه شرمنده ی همتون میشم و چون اینو نمی خوام دیگه زمانشو نمیگم ولی مطالب مربوط به رمانامو اونجا میذارم که البته آدرسشم تو امضام هست..
خب اینم از درد و دلای من این موقع شب..
بریم سر پست امشب..
__________________________________________________ __
سکوت سوگل را که دید نگاهش کرد..اشک درون چشمانش می درخشید..
صدای نسترن می لرزید..
-- چرا یه دفعه ساکت شدی؟!..
سوگل لبان خشکیده ش را با سر زبان تر کرد و نگاهش را پایین انداخت..
لب گزید و گفت: نسترن منو می بخشی؟..
--چی؟!..
سوگل معصومانه نگاهش کرد..نسترن متعجب بود..سوگل آرام لب زد: انقدر تو تنهایی های خودم غرق بودم که هیچ وقت نفهمیدم خواهرم یه همچین غم بزرگی تو دلش داره..این همه سال در حقت کوتاهی کردم آره نسترن؟..تو رو خدا منو ببخش..
--سوگــل!..
سوگل اشک هایش را با سر انگشت گرفت و با بغض ادامه داد: از وقتی که یادم میاد همیشه کنارم بودی و تو سختی ها و مشکلات تنهام نذاشتی..سنگ صبورم بودی..محرم رازم بودی..درد و دلامو فقط پیش تو می کردم..گریه ها و عقده های سالهای کودکیمو رو شونه های تو خالی می کردم..ولی من در عوض برای تو چکار کردم؟..هیچی..هیچ کاری نکردم فقط غم رو غمت گذاشتم ..من مرهم دلت نشدم نسترن!..
نسترن دستان سرد سوگل را میان انگشتانش گرفت و فشرد..در پس دریایی از اشک چشم در چشم هم دوختند..
نسترن که هنوز هم بغض گلویش را رها نکرده بود زمزمه کرد: دیوونه شدی یا داری هذیون میگی؟..عزیزم، من اگه چهار ساله که دارم این دردو تحمل می کنم تو که 21 ساله غم مهمون دلت شده..من دیگه بهش عادت کردم..به تنهایی هام..به زخم زبونا..به نگاه های فامیل و به هر چی که منو یاد گذشته می ندازه....
اتفاقا خوبه که حرفی ازش نمی زدی اون موقع نمی خواستم زخمی که حالا مونده و خشک شده بخواد با یه درد ودل ساده تازه بشه و بازم همون دردا و بدبختیا بیاد سراغم....
ولی امشب..امشب یه حال عجیبی دارم..چهار ساله که هر از گاهی خوابشو می بینم..انگار که هنوز نامزدیم..انگار که مثل اون روزا هنوز عاشق همدیگه ایم..دقیقا مثل اونوقتا..
تو خوابم..تو رویاهام..شهرام همیشه پیشم بود با اینکه خواستم فراموشش کنم اما نشد..نمی دونم..شایدم خودم نخواستم که از یادم بره..شاید اونقدرا که باید تلاش نکردم....
هنوز حس می کردم کلید قلبم تو دستای اونه..خودش پیشم نبود ولی یادش وخاطراتش یه لحظه هم از جلوی چشمام محو نمی شدن....
تا اینکه دیدمش..بعد از چهار سال درست همینجا باهاش چشم تو چشم شدم..انگار که تموم اون خاطرات جلوی چشمم جون گرفتن..انگار که فقط من بودم و شهرام..زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و من..چشمام فقط اونو می دید....
دستان سوگل را رها کرد..زانوانش را بغل گرفت و دستانش را روی آن گذاشت..
نگاهش به رو به رو بود و..حواسش جای دیگری....
زمزمه هایش را سوگل هم می شنید..
-- تا اینکه امشب اون خواب عجیبو دیدم..دوتایی تو یه جای سرسبز داشتیم قدم می زدیم..یه جایی که پر از گل بود..مثل یه تیکه از بهشت می موند سوگل..هنوزم می تونم تصورش کنم..کنار شهرام بودم و مثل اونوقتا داشتیم با هم حرف می زدیم..رسیدیم به یه رودخونه..آبش بی نهایت زلال و شفاف بود..مثل یه آینه ی صاف، تصویر هردومون توش افتاده بود..
شهرام خم شد و مشتی از آب برداشت و خورد..کنارش نشستم..تصویر شفاف آب و اون نسیم خنکی که از روش رد می شد و می خورد تو صورتم وسوسه م کرد که منم مثل شهرام از اون آب بخورم..
ولی به محض اینکه دستمو پایین آوردم همه جا رو مه گرفت..سرمو که بلند کردم ناخودآگاه ایستادم..دیگه از اون رودخونه ی زیبا و اون دشت سرسبز خبری نبود..همه جا رو یه نور عجیبی گرفته بود..قدرت نور به قدری شدید بود که باعث شد چشمامو ببندم و دستمو بگیرم جلوی صورتم چون حتی با چشمای بسته هم اون نور رو کامل حس می کردم..
کمی که گذشت لای پلکامو باز کردم..دیگه اون نور رو ندیدم..زمین همون زمین بود و رودخونه هم همون رودخونه..اما شهرام دیگه کنارم نبود..ترس بدی تو دلم افتاد..داد زدم و بلند اسمشو صدا زدم..اما جز انعکاس صدام لا به لای کوه ها و دشت ها هیچ صدایی به گوشم نمی رسید..
خودمم نمی دونستم چم شده فقط بی صدا گریه می کردم..خواستم برم و دنبالش بگردم ولی یه نور خیلی عجیب که انگار از تلالوی یه شیء ِ براق باشه چشممو زد..نگاهمو به همون سمت انداختم که نور افتاده بود تو چشمم..
یه کم جلو رفتم..دقیقا همونجایی که شهرام چند دقیقه ی پیش کنارم نشسته بود ایستادم..رو یه تخته سنگ کوچیک پلاکشو دیدم..قلبم از دیدنش لرزید..همون پلاک « وان یکاد » نقره ای که خودم واسه تولدش خریده بودم..
خم شدم و برش داشتم..با اینکه داشتم خواب می دیدم ولی حواسم بود که شهرام تا همون موقع که کنارم بود این پلاک تو گردنش بوده و اینو می دونستم....
نمی دونم چطور اون لحظه رو می تونم واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم..
هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم....
و تو چشمان سرخ و گریان خواهرش نگاه کرد و با بغض و گریه نالید: تو بگو سوگل..تو بگو چکار کنم..دارم دیوونه میشم..
سوگل سرش را در آغوش کشید..نسترن در آغوش خواهر به هق هق افتاد..
-- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام.........
ادامه دارد...
بچه ها امشب پستای زیادی نوشتم ولی فرصت ویرایش ندارم برای همین فعلا یه پست پر و پیمون براتون میذارم و مابقیش هم باشه واسه فرداشب که فکر کنم زودتر هم بیام پیشتون..
دوستان بنابر شرایطی این روزا کمتر به سایت سر می زنم و اگر هم باشم فرصت می کنم پیامامو بخونم و به اونایی که ضروری هستن جواب بدم و شرمنده ی بقیه بشم..
پس تو رو خدا ازم گلایه نکنید..
شبا هم که میام پیشتون تا دیروقت هستم در صورتی که نباید اینجوری باشه و من ساعت 2 نهایتش باید خواب باشم اما خب از خواب خودم می زنم و میام پیشتون و پست می نویسم و ادعایی هم پشتش نیست..
از فرداشب می خوام واسه خودم یه برنامه بذارم که سر ساعت 2 برم لالا..
درضمن دیگه تو وبم عنوان نمی کنم که چه روزی پست میذارم..
چون از بدشانسیم علم الغیب ندارم و نمی تونم آینده رو پیش بینی کنم..
وقتی یه اتفاقی بیافته و نتونم سر زمانی که قولشو دادم پست بذارم در نتیجه شرمنده ی همتون میشم و چون اینو نمی خوام دیگه زمانشو نمیگم ولی مطالب مربوط به رمانامو اونجا میذارم که البته آدرسشم تو امضام هست..
خب اینم از درد و دلای من این موقع شب..
بریم سر پست امشب..
__________________________________________________ __
سکوت سوگل را که دید نگاهش کرد..اشک درون چشمانش می درخشید..
صدای نسترن می لرزید..
-- چرا یه دفعه ساکت شدی؟!..
سوگل لبان خشکیده ش را با سر زبان تر کرد و نگاهش را پایین انداخت..
لب گزید و گفت: نسترن منو می بخشی؟..
--چی؟!..
سوگل معصومانه نگاهش کرد..نسترن متعجب بود..سوگل آرام لب زد: انقدر تو تنهایی های خودم غرق بودم که هیچ وقت نفهمیدم خواهرم یه همچین غم بزرگی تو دلش داره..این همه سال در حقت کوتاهی کردم آره نسترن؟..تو رو خدا منو ببخش..
--سوگــل!..
سوگل اشک هایش را با سر انگشت گرفت و با بغض ادامه داد: از وقتی که یادم میاد همیشه کنارم بودی و تو سختی ها و مشکلات تنهام نذاشتی..سنگ صبورم بودی..محرم رازم بودی..درد و دلامو فقط پیش تو می کردم..گریه ها و عقده های سالهای کودکیمو رو شونه های تو خالی می کردم..ولی من در عوض برای تو چکار کردم؟..هیچی..هیچ کاری نکردم فقط غم رو غمت گذاشتم ..من مرهم دلت نشدم نسترن!..
نسترن دستان سرد سوگل را میان انگشتانش گرفت و فشرد..در پس دریایی از اشک چشم در چشم هم دوختند..
نسترن که هنوز هم بغض گلویش را رها نکرده بود زمزمه کرد: دیوونه شدی یا داری هذیون میگی؟..عزیزم، من اگه چهار ساله که دارم این دردو تحمل می کنم تو که 21 ساله غم مهمون دلت شده..من دیگه بهش عادت کردم..به تنهایی هام..به زخم زبونا..به نگاه های فامیل و به هر چی که منو یاد گذشته می ندازه....
اتفاقا خوبه که حرفی ازش نمی زدی اون موقع نمی خواستم زخمی که حالا مونده و خشک شده بخواد با یه درد ودل ساده تازه بشه و بازم همون دردا و بدبختیا بیاد سراغم....
ولی امشب..امشب یه حال عجیبی دارم..چهار ساله که هر از گاهی خوابشو می بینم..انگار که هنوز نامزدیم..انگار که مثل اون روزا هنوز عاشق همدیگه ایم..دقیقا مثل اونوقتا..
تو خوابم..تو رویاهام..شهرام همیشه پیشم بود با اینکه خواستم فراموشش کنم اما نشد..نمی دونم..شایدم خودم نخواستم که از یادم بره..شاید اونقدرا که باید تلاش نکردم....
هنوز حس می کردم کلید قلبم تو دستای اونه..خودش پیشم نبود ولی یادش وخاطراتش یه لحظه هم از جلوی چشمام محو نمی شدن....
تا اینکه دیدمش..بعد از چهار سال درست همینجا باهاش چشم تو چشم شدم..انگار که تموم اون خاطرات جلوی چشمم جون گرفتن..انگار که فقط من بودم و شهرام..زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و من..چشمام فقط اونو می دید....
دستان سوگل را رها کرد..زانوانش را بغل گرفت و دستانش را روی آن گذاشت..
نگاهش به رو به رو بود و..حواسش جای دیگری....
زمزمه هایش را سوگل هم می شنید..
-- تا اینکه امشب اون خواب عجیبو دیدم..دوتایی تو یه جای سرسبز داشتیم قدم می زدیم..یه جایی که پر از گل بود..مثل یه تیکه از بهشت می موند سوگل..هنوزم می تونم تصورش کنم..کنار شهرام بودم و مثل اونوقتا داشتیم با هم حرف می زدیم..رسیدیم به یه رودخونه..آبش بی نهایت زلال و شفاف بود..مثل یه آینه ی صاف، تصویر هردومون توش افتاده بود..
شهرام خم شد و مشتی از آب برداشت و خورد..کنارش نشستم..تصویر شفاف آب و اون نسیم خنکی که از روش رد می شد و می خورد تو صورتم وسوسه م کرد که منم مثل شهرام از اون آب بخورم..
ولی به محض اینکه دستمو پایین آوردم همه جا رو مه گرفت..سرمو که بلند کردم ناخودآگاه ایستادم..دیگه از اون رودخونه ی زیبا و اون دشت سرسبز خبری نبود..همه جا رو یه نور عجیبی گرفته بود..قدرت نور به قدری شدید بود که باعث شد چشمامو ببندم و دستمو بگیرم جلوی صورتم چون حتی با چشمای بسته هم اون نور رو کامل حس می کردم..
کمی که گذشت لای پلکامو باز کردم..دیگه اون نور رو ندیدم..زمین همون زمین بود و رودخونه هم همون رودخونه..اما شهرام دیگه کنارم نبود..ترس بدی تو دلم افتاد..داد زدم و بلند اسمشو صدا زدم..اما جز انعکاس صدام لا به لای کوه ها و دشت ها هیچ صدایی به گوشم نمی رسید..
خودمم نمی دونستم چم شده فقط بی صدا گریه می کردم..خواستم برم و دنبالش بگردم ولی یه نور خیلی عجیب که انگار از تلالوی یه شیء ِ براق باشه چشممو زد..نگاهمو به همون سمت انداختم که نور افتاده بود تو چشمم..
یه کم جلو رفتم..دقیقا همونجایی که شهرام چند دقیقه ی پیش کنارم نشسته بود ایستادم..رو یه تخته سنگ کوچیک پلاکشو دیدم..قلبم از دیدنش لرزید..همون پلاک « وان یکاد » نقره ای که خودم واسه تولدش خریده بودم..
خم شدم و برش داشتم..با اینکه داشتم خواب می دیدم ولی حواسم بود که شهرام تا همون موقع که کنارم بود این پلاک تو گردنش بوده و اینو می دونستم....
نمی دونم چطور اون لحظه رو می تونم واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم..
هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم....
و تو چشمان سرخ و گریان خواهرش نگاه کرد و با بغض و گریه نالید: تو بگو سوگل..تو بگو چکار کنم..دارم دیوونه میشم..
سوگل سرش را در آغوش کشید..نسترن در آغوش خواهر به هق هق افتاد..
-- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام.........
ادامه دارد...