06-04-2014، 10:30
پست سوم!..
دوستان بیاییم در قنوت این روزهامان برای بانوی دوعالم، این صلوات را بخوانیم:
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
__________________________________________________
******************
« راوی_بر اساس واقعیت»
در اتاق را باز کرد..صورتش از عرق خیس بود و نفس هایش سنگین شده بود..
باز هم همان خواب لعنتی..
ارامشش را گرفته بود..
خواست به سمت یخچال برود و با کمی اب سرد از التهاب درونش کم کند که روشنایی ِ دیوارکوب نظرش را جلب کرد..با تردید جلو رفت..
نسترن در حالی که روی مبل دونفره ای چمباتمه زده بود و سرش را روی زانوانش قرار داده بود گریه می کرد..
صدای ریز هق هقش قلب سوگل را لرزاند..به کل از خوردن ِ آب منصرف شد و کنار نسترن نشست....
نسترن که حضور خواهرش را احساس کرده بود سرش را بالا گرفت..صورت معصوم و مهربانش غرق اشک بود ونگاهش غمگین وگرفته....
قلب سوگل به درد آمد..با دستانش صورت یخ زده ی نسترن را قاب گرفت و با اینکه خودش هم تحت تاثیر خوابی که دیده بود بغض کرده بود در چشمان او خیره شد و لرزان گفت: چرا گریه می کنی خواهری؟..چی شده؟..
نسترن لب زد ولی صدایی از گلویش خارج نشد..چانه ش لرزید و با یک خیز در آغوش گرم و پر مهر خواهرش فرو رفت..سر روی شانه اش گذاشت و صدای هق هقش بلند شد..
سوگل در سکوت کمر نسترن را نوازش کرد..منتظر بود و نگران..خدا خدا می کرد که نسترن حرفی بزند..
کمی بعد نسترن میان هق هق با صدایی گرفته و لرزان گفت: یه خواب بد دیدم سوگل..دعا کن تعبیر نداشته باشه..
از آغوش سوگل بیرون آمد و صورتش را با دستانش پوشاند..
از شنیدن لفظ خواب، سوگل یاد کابوس خودش افتاد..باز هم نگین را در خواب دیده بود..
یعنی خواب نسترن هم همان بود؟!..
- تو هم خواب نگینو دیدی؟..
نسترن که همه ی وجودش از گریه می لرزید با بغض دستانش را پایین اورد و گفت: نه..........
- تو رو خدا گریه نکن..مگه چی دیدی؟..
-- نمی تونم بگم سوگل..وحشتناک بود..انقدر واقعی بود واسه م که تو خواب داشتم گریه می کردم وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود..
خودش هم از غم خواهرش گریه ش گرفته بود..سر نسترن را بغل گرفت و روی موهایش را بوسه زد..
- باشه..هیچی نگو..فقط آروم باش..
نوازش های خواهرانه و آغوش گرم و نجوای شیرین و مهربانش تا دقایقی باعث شد دل نسترن آرام بگیرد..
دیگر گریه نمی کرد ولی بغض داشت و همین باعث شده بود نبضش یکی در میان بزند..
--سوگل؟!..
- جانم..
-- تو واسه چی بیدار شدی؟..صدای من نذاشت بخوابی؟..
- نه..منم داشتم کابوس می دیدم..بعدشم با ترس از خواب پریدم..
نسترن سرش را عقب کشید و با تعجب به صورت سوگل نگاه کرد..
-- چه خوابی؟!..
- همونی که واسه ت تعریف کردم..
--نگین؟!..
سرش را تکان داد..نسترن با لبخند غمگینی نگاهش کرد..
- یادته همیشه عزیزجون چی می گفت؟..می گفت دیدن خون تو خواب تعبیرشو باطل می کنه..
-- از وقتی واسه م تعریف کردی ذهنم ریخته بهم..نمی دونم نسترن فقط توکلم به خداست..همه ش دارم دعا می کنم که اتفاقی واسه نگین نیافتاده باشه..
- آنیل قول داده کمک کنه پیداش کنم..حتما فردا ازش خبر می گیرم..
سوگل با یک نفس عمیق زانوانش را بغل گرفت و سرش را به مبل تکیه داد..
دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه نسترن با کمی تردید گفت: سوگل..تو.....شهرامو یادت میاد؟!..
سوگل که چشمانش را بسته بود با تعجب سرش را چرخاند و به نسترن نگاه کرد..
- شهرام؟!..
ادامه دارد...
دوستان بیاییم در قنوت این روزهامان برای بانوی دوعالم، این صلوات را بخوانیم:
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
__________________________________________________
******************
« راوی_بر اساس واقعیت»
در اتاق را باز کرد..صورتش از عرق خیس بود و نفس هایش سنگین شده بود..
باز هم همان خواب لعنتی..
ارامشش را گرفته بود..
خواست به سمت یخچال برود و با کمی اب سرد از التهاب درونش کم کند که روشنایی ِ دیوارکوب نظرش را جلب کرد..با تردید جلو رفت..
نسترن در حالی که روی مبل دونفره ای چمباتمه زده بود و سرش را روی زانوانش قرار داده بود گریه می کرد..
صدای ریز هق هقش قلب سوگل را لرزاند..به کل از خوردن ِ آب منصرف شد و کنار نسترن نشست....
نسترن که حضور خواهرش را احساس کرده بود سرش را بالا گرفت..صورت معصوم و مهربانش غرق اشک بود ونگاهش غمگین وگرفته....
قلب سوگل به درد آمد..با دستانش صورت یخ زده ی نسترن را قاب گرفت و با اینکه خودش هم تحت تاثیر خوابی که دیده بود بغض کرده بود در چشمان او خیره شد و لرزان گفت: چرا گریه می کنی خواهری؟..چی شده؟..
نسترن لب زد ولی صدایی از گلویش خارج نشد..چانه ش لرزید و با یک خیز در آغوش گرم و پر مهر خواهرش فرو رفت..سر روی شانه اش گذاشت و صدای هق هقش بلند شد..
سوگل در سکوت کمر نسترن را نوازش کرد..منتظر بود و نگران..خدا خدا می کرد که نسترن حرفی بزند..
کمی بعد نسترن میان هق هق با صدایی گرفته و لرزان گفت: یه خواب بد دیدم سوگل..دعا کن تعبیر نداشته باشه..
از آغوش سوگل بیرون آمد و صورتش را با دستانش پوشاند..
از شنیدن لفظ خواب، سوگل یاد کابوس خودش افتاد..باز هم نگین را در خواب دیده بود..
یعنی خواب نسترن هم همان بود؟!..
- تو هم خواب نگینو دیدی؟..
نسترن که همه ی وجودش از گریه می لرزید با بغض دستانش را پایین اورد و گفت: نه..........
- تو رو خدا گریه نکن..مگه چی دیدی؟..
-- نمی تونم بگم سوگل..وحشتناک بود..انقدر واقعی بود واسه م که تو خواب داشتم گریه می کردم وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود..
خودش هم از غم خواهرش گریه ش گرفته بود..سر نسترن را بغل گرفت و روی موهایش را بوسه زد..
- باشه..هیچی نگو..فقط آروم باش..
نوازش های خواهرانه و آغوش گرم و نجوای شیرین و مهربانش تا دقایقی باعث شد دل نسترن آرام بگیرد..
دیگر گریه نمی کرد ولی بغض داشت و همین باعث شده بود نبضش یکی در میان بزند..
--سوگل؟!..
- جانم..
-- تو واسه چی بیدار شدی؟..صدای من نذاشت بخوابی؟..
- نه..منم داشتم کابوس می دیدم..بعدشم با ترس از خواب پریدم..
نسترن سرش را عقب کشید و با تعجب به صورت سوگل نگاه کرد..
-- چه خوابی؟!..
- همونی که واسه ت تعریف کردم..
--نگین؟!..
سرش را تکان داد..نسترن با لبخند غمگینی نگاهش کرد..
- یادته همیشه عزیزجون چی می گفت؟..می گفت دیدن خون تو خواب تعبیرشو باطل می کنه..
-- از وقتی واسه م تعریف کردی ذهنم ریخته بهم..نمی دونم نسترن فقط توکلم به خداست..همه ش دارم دعا می کنم که اتفاقی واسه نگین نیافتاده باشه..
- آنیل قول داده کمک کنه پیداش کنم..حتما فردا ازش خبر می گیرم..
سوگل با یک نفس عمیق زانوانش را بغل گرفت و سرش را به مبل تکیه داد..
دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه نسترن با کمی تردید گفت: سوگل..تو.....شهرامو یادت میاد؟!..
سوگل که چشمانش را بسته بود با تعجب سرش را چرخاند و به نسترن نگاه کرد..
- شهرام؟!..
ادامه دارد...