06-04-2014، 7:29
دختر برای حل مسئله رفت پای تخته، لبه چادرش روی زمین کشیده میشد. پسر یه چشمک به دختر پشت سری انداخت و با نیشخندی گفت :بچه ها به نظافت چی بسپریم دیگه لازم نیس امروز کلاسو جارو کنه (خنده کلاس)
دختر خیلی آروم وجدی برگشت گفت :پس کی میخواد تو رو جمع کنه.
دم دختره گرمــــــــــــــــ !
___________________________________________
- جای اینکه بِر و بِر منو نگاه کنی بگو هستی یا نه؟..
--تو حالت خوبه؟!..
پوزخندمو حفظ کردم..
- بهتر از اینم می تونم باشم؟!..
-- کاملا معلومه که نه!..احیانا تو اون مهمونی کوفتی که بودی زهرماریی چیزی نزدی بالا؟..
با اخم نگاهش کردم که به پشت تکیه داد..
-- اونجوری نگاه نکن نباید بهت شک کنم؟..
- چرا شک؟!..دارم میگم پایه ی یه جنگ حسابی هستی یا نه، اونوقت جای اینکه جواب منو بدی چرت و پرت تحویلم میدی؟..
-- فرض کن قبول کردم، اونوقت می خوای چکار کنی؟..
- فعلا به اونش کار نداشته باش..
-- مگه قرار نبود کمکت کنم؟..
- نه تا وقتی که از ته دل پشتمو نگرفتی..
-- من که همیشه پشتت بودم این یه بارم روش..
-........
-- علیرضا..خیلی خب اونجوری اخماتو نکش تو هم دارم میگم قبوله..ابوالفضلی پشتتم خوب شد؟..
خودمو کشیدم جلو و دستامو تو هم قفل کردم..
دقیق چشم تو چشمش دوختم و شمرده گفتم: محمد « یاعلی » گفتی دیگه تا تهش باید باشی ها، راه برگشتی نمی مونه واسه ت اگه شک داری همین الان خودتو بکش کنار..نمی خوام قضیه ی شهرام یه بار دیگه تکرار بشه..چه واسه تو، چه واسه یه کدوم از بچه های گروه می فهمی که؟..
سرشو تکون داد و منتظر نگاهم کرد..
زبونمو روی لبم کشیدم و انگشت اشاره مو زدم رو میز..
- وقت تنگه، تا قبل از اینکه فریبرز بخواد بلایی سر دخترا بیاره باید کارو یکسره کنیم..
-- دخترا؟!..
- بی شرف امشبم چندتا دختر از شوکت خرید واسه مهمونی آخر هفته تو کرج..
-- بازم می خوای قانون شکنی کنی؟..
- این اسمش قانون شکنی نیست فقط می خوام واسه آخرین بارم که شده نذارم اون کثافتا به هدف شومشون برسن..
-- همون یه بار خواستی دخترایی که فرامرز خریده بودو فراری بدی درس عبرت نشد واسه ت که نری با دم شیر بازی کنی؟..چیزی نمونده بود لو بریم..
- اون فرق داشت..یه لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم..
-- که اخرشم کار خودتو کردی!..نمی تونی یه چند روز آروم بگیری تا کار فیصله پیدا کنه نه؟..
- نه!..
از « نه » ِ محکمی که شنید چشماشو با حرص بست و باز کرد..نفسشو عمیق داد بیرون و سرشو تکون داد..
-- همیشه تو دقیقه ی نود خِر ِ من بیچاره رو می چسبی..تقصیر خودمه که آتو دادم دستت....
- هستی؟!..
--خیلی خب..یاعلی!..
با لبخند سرمو تکون دادم..
- ازت همین انتظارو داشتم که برادرانه شونه به شونه م تا آخر باشی..
لبخند زد..
-- داداش تو هنوز منو نشناختی انگار..محمد « بسم الله » و که بگه و بره وسط میدون، دشمنای وطنش باید فاتحه شونو بخونن و یه قبر واسه خودشون ردیف کنن..سر ِ جَدَم قسم خوردم تا تهشم هستم..
- نوکرتم به مولا..
-- چاکریم..
ادامه دارد...
دختر خیلی آروم وجدی برگشت گفت :پس کی میخواد تو رو جمع کنه.
دم دختره گرمــــــــــــــــ !
___________________________________________
- جای اینکه بِر و بِر منو نگاه کنی بگو هستی یا نه؟..
--تو حالت خوبه؟!..
پوزخندمو حفظ کردم..
- بهتر از اینم می تونم باشم؟!..
-- کاملا معلومه که نه!..احیانا تو اون مهمونی کوفتی که بودی زهرماریی چیزی نزدی بالا؟..
با اخم نگاهش کردم که به پشت تکیه داد..
-- اونجوری نگاه نکن نباید بهت شک کنم؟..
- چرا شک؟!..دارم میگم پایه ی یه جنگ حسابی هستی یا نه، اونوقت جای اینکه جواب منو بدی چرت و پرت تحویلم میدی؟..
-- فرض کن قبول کردم، اونوقت می خوای چکار کنی؟..
- فعلا به اونش کار نداشته باش..
-- مگه قرار نبود کمکت کنم؟..
- نه تا وقتی که از ته دل پشتمو نگرفتی..
-- من که همیشه پشتت بودم این یه بارم روش..
-........
-- علیرضا..خیلی خب اونجوری اخماتو نکش تو هم دارم میگم قبوله..ابوالفضلی پشتتم خوب شد؟..
خودمو کشیدم جلو و دستامو تو هم قفل کردم..
دقیق چشم تو چشمش دوختم و شمرده گفتم: محمد « یاعلی » گفتی دیگه تا تهش باید باشی ها، راه برگشتی نمی مونه واسه ت اگه شک داری همین الان خودتو بکش کنار..نمی خوام قضیه ی شهرام یه بار دیگه تکرار بشه..چه واسه تو، چه واسه یه کدوم از بچه های گروه می فهمی که؟..
سرشو تکون داد و منتظر نگاهم کرد..
زبونمو روی لبم کشیدم و انگشت اشاره مو زدم رو میز..
- وقت تنگه، تا قبل از اینکه فریبرز بخواد بلایی سر دخترا بیاره باید کارو یکسره کنیم..
-- دخترا؟!..
- بی شرف امشبم چندتا دختر از شوکت خرید واسه مهمونی آخر هفته تو کرج..
-- بازم می خوای قانون شکنی کنی؟..
- این اسمش قانون شکنی نیست فقط می خوام واسه آخرین بارم که شده نذارم اون کثافتا به هدف شومشون برسن..
-- همون یه بار خواستی دخترایی که فرامرز خریده بودو فراری بدی درس عبرت نشد واسه ت که نری با دم شیر بازی کنی؟..چیزی نمونده بود لو بریم..
- اون فرق داشت..یه لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم..
-- که اخرشم کار خودتو کردی!..نمی تونی یه چند روز آروم بگیری تا کار فیصله پیدا کنه نه؟..
- نه!..
از « نه » ِ محکمی که شنید چشماشو با حرص بست و باز کرد..نفسشو عمیق داد بیرون و سرشو تکون داد..
-- همیشه تو دقیقه ی نود خِر ِ من بیچاره رو می چسبی..تقصیر خودمه که آتو دادم دستت....
- هستی؟!..
--خیلی خب..یاعلی!..
با لبخند سرمو تکون دادم..
- ازت همین انتظارو داشتم که برادرانه شونه به شونه م تا آخر باشی..
لبخند زد..
-- داداش تو هنوز منو نشناختی انگار..محمد « بسم الله » و که بگه و بره وسط میدون، دشمنای وطنش باید فاتحه شونو بخونن و یه قبر واسه خودشون ردیف کنن..سر ِ جَدَم قسم خوردم تا تهشم هستم..
- نوکرتم به مولا..
-- چاکریم..
ادامه دارد...