اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رماااااااااااااان (خواهش می کنم بیا بخون مطمئنم خوشت میاد )

#1
بچه ها من این رمانو تازه شروع کردم به نوشتن   ولی هنوز اسمی براش پیدا نکردم بخونید اگر اسمی به ذهنتون رسید که فکر میکنید به رمانم  میاد بگید بهم منتظرم اگه خوشتون  اومد بهم بگد بقیشو بزارم .......... ممنون تا نظر ندین بقیشو نمی زارم

[rtl]ایینه ماشن رو تنظیم کردم وای احساس خیلیخوبی  توش داشتم از بچگی ارزو داشتم همچینماشینی رو  داشته باشم  بوگاتی ابی.....ابی قشنگ تره ....قرمز زیادی توچشمه ...بابا و اون پسره که مثل اینکه تو نمایشگاه ماشین کار می کرد وایساده بود و حرف میزد از ماشین پیاده شدم ....من بوگاتی ابی میخوام اه ......لعنتی ....اخمامو کردم تو هم بابام ازم پرسید ......چیشد خوشت اومد ؟......نه خوشم نیومد .....چرا مگه از بچگی نمی گفتی که من بوگاتی دوست دارم .....اره میگفتم ولی بوگاتی ابی این قرمزه ....قرمز که بهتره ....من ابی دوست دارم .....اون پسره بهم گفت .....بیشتر قرمز رو بر میدارن من خودم ماشینم قرمزه .........شما بوگاتی دارین ؟.....نه .....ماشین های دیگه قرمز قشنگه ولی بوگاتی باید ابی باشه اصلا ابیش یه چیز دیگست ......خب می تونین فردا بیاین بوگاتی ابی ببرین ...تا اومدم حرف بزم بابا پرید وسط حرفم و گفت .......من فردا کار دارم نمی تونم بیام ...خب بابا من ابی میخوام .....اه بدم میاد همش ضد حال میزنه .....پسره خیلی اروم و خونسردانه گفت ......میتونین همه ی کاراتون رو امروز انجام بدین  دخترخانومتون فردا بیاد ماشین رو ببره البته اگه کاری نداره ؟.....نه میتونم بیام وقتم ازاده .......بابا با پسره رفتن تا کارای ماشین رو بکنن منم رفتم ماشین های دیگه رو ببینم احساس  میکردم پسره فقط به مننگاه میکنه خدا وکیلی پسره بد جور دختر کش بود 
یه پیرهن سورمه ای خوش رنگ پوشیده بود با یه شلوار قهوه ای خوش دوخت  و دکمه هاش رو تا شکمش باز کرده بود با اونشیکم شیش تیکش ادم ضعف می رفت یه عطر تلخ جوپ زده بود که بد جور رو مخ بود  و یه زنجیر پلاک
Pانداخته بود  یا اول اسم خودش P بود یا واسه دوست دخترش یعنی این دوست دختر دارهکوفتش بشه دختره....... فکر میکردم داره به من نگاه میکنه سرمو برگردوندم  بر خلاف 
فکرم اصلا حواسش به من نبود  منچقدر خوش خیال بودم ایییییییش ....اصلا پسره قشنگ نبود منو باش تو فکر این پسرم ولی این اصلا یه نگاهم به من نمی کنه پسره ی ایکبیری ......کارا تموم شد قرار بود  فردا با ترسا و ستایش بیایم ماشین روبگیریم  لحظه شماری میکردم تا فردا بشه نمیدونم چرا اینقدر برام مهم بود .. شاید بخاطر ماشین بود ولی اصلا بخاطر ماشین خوشحال نبودم  یا شایدم بخاطره چیز دیگه ای بود
[/rtl]
[rtl]بالاخره اون روز تموم شد .......اه چه عجب صدایساعت در اومد  اصلا دیشب نتونستم بخوابممنتظر این بودم صدای این ساعت نکره در بیاد ....حالا یه روز هوس  خواب 
اصحاب کهف کنی مگه این ساعته میزاره ...اه اصلا ولش کن .... از رخت خواببیدار شدم ..... بدون اینکه برم سمت دستشویی رفتم اشپز خونه  داشتم 
از دستشو یی میمردم   ولی  این گرسنگی امون نمی داد .. ترجیح دادماول  یه چیزی بخورم تا این گرسنگی از بینبره بعد برم دشویی..... رفتم سر میز  واایخدا جون این عزیز نبود من چیکار میکردم 
همه چی رو میز بود خامه ..اب پرتقال ...چایی ...پنیر ....کره .همه چیز  رو میز چیده شده بود...یه تیک نون برداشتم رفتمسمت دسشویی همین جوری که داشتم نون رو میخردم غزیز رو دیدم که از اتاق بابا بیرون اومد  رفت تو اشبز خونه یهو صداش در امد...دختر یه تیکه نون که نشد صبحونه   توهیچی نخوردی ....خندیدیم و گفتم عزیز جونم الان میام ...کجا میخوای بری ؟....دشوری ...-اونو که میدونم عصری کجا میخوای بری ؟......-اهان  مخوام با ترسا و ستایش برم ماشینمو بگیرم......-مبارک باشه عزیزم ... بدون اینکه چیزی بگم رفتم دسشویی اومدم بیرون رفتم تا جایی که تونستم صبحونه خوردم...نمی دونم چرا عزیز جون یه جوری نگام میکرد برام مهم نبود صبحونمو تموم کردم  ... وای چقدرچسپید از عزیز چجون تشکر کردم بابت صبحونه و دوباره برگشتم تو اتاقم رفتم جلو ایینه ...یا امام موسی کاظم این چه قیافه اییه .....  از قیافه ای که تو ایینه دیدم خندم گرفت خدایاخدارو شکر من همیشه این شکلی نیستم  .....تو دسشویی   به صورتم اب زده بودمو  ریملم پخش شده بود ..میگم عزیز جون جرا اینجورینگاه میکنه .... دستمال کاغذی روبرداشتم و 
صورتمو تمیز کردم یه کرمم مرطوب کننده زدم زنگ زدم ترسا حالا این مگه جوابمیده نخیر جواب نداد رفت تو پیغامگیر جییییییغ کشید گفتم ..-هووووووووی تریییی بیدار شو بینم ...... تا جواب داد .....-ها ..-ها و کوفت  انتر باشو ببنم ساعت 2 باید بیای دنبالم...-واسه چی ؟......-یادت رفت ؟ میخوایم بریم سفره خونه بعدشم میریم ماشینمو بگیریم .... –نه ساعت 2 نمی تونم اول بریم ماشینتو بگیریم بعد بریم سفره خونه ....-باشه پس خودت به ستایش بگو ........ –باش خدافظ  .....بدون اینکه  بزاره من بحرفم گوشی رو قطع کرد ..... وحشی ...منم رفتم دراز کشیدمو  تب لتم رو برداشتمرفتم چت  یکم چت کردم واینو اونو مسخرهکردم کم کم داشت حوصلم سر میرفت   از اتاقاومدم بیرون خواستم برم با مانی شوخی کنم تازه متوجه شدم که از صبح اونو ندیدم رفتم در اتاقشو زدم درو باز کردم دیدم نیستش رفتم پیش عزیز جون نشسته بود و عین مردا داشت اخبار نگاه میکرد نشستم کنارش گفتم .....-عزیز جونم ....-جانم عزیز دلم ؟...-مانی کجاست ؟......-نمی دونم صبح زود صبحونشو خورد رفت بیرون ازش خبر ندارم کم کم دارم نگران میشم ......از جام بلند شدمو رفتم سمت گوشیم شمارشو تند تند گرفتم نگران بودم بغضم گرفته بود  جواب
نداد  دوباره شمارشو گرفتم بازم جواب نداد.......بد جور ترسیده بودم کسی باهام حرف میزد از ترس و عصبانیت شدید هر چی از دهنم در میومد بارش میکردم .... چشمام پرشد چهار بار شمارشو گرفتم جواب  نداد 
عزیز هم بهم گفت من یکم خرید دارم برم زود بر میگردم من هیچ توجهی به عزیزنگردم همین جوری پشت سر هم شماره مانی رو میگرفتم .... شک کردم که شاید خونه مانلی باشه سریع شماره خونه ی مانلی رو گرفتم جواب داد ...-الو سلام اجی جونم چطوره .....-دارم میمیرم ...-خدا بد نده چی شده ؟؟؟......-مانی از صبح رفته بیرون هنوز نیومه اونم صبح زود الان ساعت 4 شده بازم نیومده .... –منم نگران کردی نه ازش خبری ندارم ..... –وای دارم دیونه میشم .........-ببینم میتونم پیداش کنم .....-خبرم کن باااای ....-بای  .........نشسته بودم  رو مبل فکر 
ذهنم همش درگیر  مانی بود همین جوریاشک می ریختم  همش فکرای بد بد به سرم میزدبد جور ترسیده بودم ..... یهو در  خونه بازشد خیال اینکه عزیز جونه  اصلا نگاه نکردمبلند با بغض گفتم .....-خسته نباشی عزیز 
جون  ......هیچ جوابی نیومد  یهو  یهدستای یخی پدر گردنمو در اورد مانی بود دستای یخشو گذاشته بود  رو گردم داشتم یخ میزدم   ولیهیچ عکس العملی نشون ندادم ...... یهو سرشو از کنار گردنم اورد جلو در گوشم گفت ........-ابجی زلزله ی من چی شد ه؟....جوابشو ندادم  بد جور از دستش ناراحت بودم .......اومد جلوم زانوزد قیافم رو دید خندش گرفتم گفت ......-چیشده واسه چی گریه کردی عشق منو کی اذیت کرده .....-با عصبانیت گفتم ....... –یه پسره پرو 
منو کلی ترسونده ....... غیرتی شدو گفت .....-کی ؟.......-با خنده گفتم......-اسمش مانی و 24 سالشه ..... یکم فکر کرد و تازه فهمید خودشو میگم ....گفت ....-نامرد من کی ترو ترسوندم .......همن جوری با بغض و گریه گفتم .... –از صبح زوده پاشدی رفتی تا حالا صد بار بهت زنگ زدم میمیری یه جواب بدی حالا دوست دختراش باشن با کله جوابشون رو میدی به تو ام میگن داداش ؟....... خندید و منو برداشت تو بغلش برد سمت اتاقش  میخواست چیکار کنه؟.... منو برد سمت میز توی اتاقش گوشیش رو در اورد و نشون داد گفت  ...-خانوم عصبی گوشیم رو نبرده بودم .... رفتسمت تختش و نشست رو تختش  دوباره ادامهداد.........-صبح زودم رفته بودم کار داشتم و بعدشم رفتم دنبال کارای ماشینت یه زرش مونده بود باید پول بر میداشتم ....دور بره ساعت 12 اینا بود که مازیار از بیمارستان بهم زنگ زد یه  اتفاقی براشافتاده  که اگه بهت بگم از خنده شلوارتوخیس میکنی ..سری با کنجکاو پرسیدم .....- چش شده ؟......- هر  یه ربع باید بره دسشویی دسشویی  ها از دستش اسایش ندارن ........  با تعجب پرسیدم ....-واس چی ؟......-اومدهخودکشی  کنه قرص های باباش که وقتی نمتونست بره دستشویی رو 5  ..6 تا  خورده اونم اشتباهی ........همون جوری خندمگرفت .... انقدر خندیدم که دلم درد گرفت و گفتم .......- خاک تو سرش عرضه ی خودکشی هم نداره  .... مانی  به این حرف من خندید منو گذاشت رو تخت و پیرهنشودر اورد واااای اون بدنش بد جور  رو مخهخوش به حال زن داداش ایندم .....یه تیشرت راحتی پوشید با اخم نگام کرد گفت .... –هوی پاشو بینم میخوام  شلوارمو عوض کنم خجالتنمی کشه همین جوری نگام میکنه .........از طرز حرف زدنش خندم گرفت و از جام پاشدم خیلی اروم بدون اینکه چیزی بگم رفتم بیرون بد جور کرمم گرفته بود تا درو بستم سری بازش کردم  یه داد بلند کشیدم همین جوریبهم نگاه کرد بدون اینکه یه زره بترسه ضل زد تو چشمام  ......از قیافه خودم خندم گرفته بود بد جور زایهشدم بد مانی شروع کرد به بلند  بلند خندیدن.....صورتم قرمز شده بود ولی خودمم خندم گرفت اومدم بیرون  رفتم تو اتاقم ساعت 5 بود ساعت 6 ترسا میومددنبالم ....در کمد رو باز کردم می خواستم یه تیپ باحال بزنم چون بعدشم میخواستیم بریم سفره خونه .....یه مانتو بافت قهوه ای خوش رنگ  بر داشتم بایه شال قهوای یه با خط نصتلیقی  روش  یهچیز نوشت بود موهامم چون  تو مایه هایخرمایی بود  فرق باز کردم و بالا بستم یهکش مشکی گل دار زدم به مو هام ....جوری شالمو سرم کردم که نصف کشم بیرون بود یه کمر برند کشی مشکی هم بستم  با شلوار قواصیدمپا و یه کفش مخمل قهوه ای .رفتم جلو ایینه و یه خط چشم کلفت کشیدم با یه رژ لب قهوای  و صورتی مخلوط که رنگ جالبی داشت وخیلی دوسش داشتم رو زدم و یه رژ گونه خیلی ملایم ارایشم فقط خط چشمم زیاد بود رژ لبمو رژ گونه ام ملایم بود
    یه ریمل هم زدم و عطر  کاپیتان پلک رو خالی کردم رو خودم  از اتاق اومدم بیرون.......  حالا یه ربع مونده بود تا ترسا بیاددنبالم   ....مانی نشسته بود پست تی ویداشت فیلم نگاه میکرد رفتم از پشت چشماشو 
گرفتم انگار نه انگار که باهم 
خواهر برادریم  عین زنو شوهرابرخورد میکنیم ...... دستاشو گذاشت رو دستام و  گفت میشا انقدر شیطونی نکن رفتم جلوش یه چرخیزدم چشماش درشت شده بود گفت ....-چه کردی تو ؟......-خوشگل شدم ؟.......-خوشل بودی خوشگل ترم شدی ........- چشات خوشگل میبینه ...رفتم نشستم کنارش همین جوری داشت بهم نگاه میکرد یهو عصبی شدم گفتم .....-هو خوردی منو با  اون چشمات .....خندیدو بعد خندش گفت .......-حالا کجا میخوای بری؟....-ماشینمو بگیرم با ترسا و ستایش .....-اونو که میدونم بعدش کجا میخوای بری ؟......نیشم باز شد  میدونستم که بگم میرم سفره خونه مجبور میشدماونم ببرم ولی خب پسر که بینمون نبود واس چی باید می ترسیدم ولی اگه پسر با خودشون میاوردن چی ؟؟؟ وااای چی بگم اخه بهش ......-سفره خونه .. اخماش رفت تو هم و گفت .....-منم میام ........-مانییی....-چیه ؟......-جعممون دخترونست تو تنهایی بیای خجالت نمی کشی ؟....-بایکی از دوستام میام ..... –باش .. مجبور بودم قبول کنم اگه بهونه میاوردم شک میکرد ساعت 6 شده بود مونده بودم برا چی ترسا نیومده ...... گوشیمو در اوردم و شمارشو گرفتم   جواب داد....-الووووو ........-کوفت کجایی تو ؟.....- بابا تازه از خونه اومدم بیرون دارم میرم  دنبال ستایش  تا تو بیای پایین رسیدم ......- باش ......گوشی قطع کردم وبه مانی گفتم .......-دور بره ساعت 7 اینا سر همون سفره خونه ی قدیمی باش که همیشه می رفتیم .......-پاتوق ؟......-اره .....-باش کیا هستین ؟.......منو ترسا و ستایش البته تو سفره  خونه شایدزیاد بشیم تو با چند نفر از دوستات بیا ........ – باشه .......-من رفتم داداشی ..... رفتم از گونش ی بوس کردم اونم هیچ عکس العملی انجام نداد و همین جوری داشت تی وی  نگاه میکرد  اومدم از در بیرون و رفتم سمت  اسانسور 
رفتم داخلش رسیدم به پارکینگ ....یهو یاد عزیز جون افتادم رفتم پیش نگهبانو گفتم ....... –سلام اقای عابدی ...-سلام خانوم اتفاقی افتاده ؟...... میخواستم ببینم عزیز جون منو ندیدی ؟.........-چرا اومد گفت این وسایل ها اینجا باشه من یه دیقه برم پیش یکی از همسایه ها الان میام .........-اهان باش مرسی خدافظ ...... رفتم سمت در ترسا  دم در با ستایش وایسادهبود و منتظر بود  تا منو  دیدن چشماشون چهار تا شده بود رفتن نشستن  تو ماشین 
ستایش چون میدونست مثل قبل بره بشینه چه اتفاقی براش می افته  پشت نشست تا اون باشه چای من نشینه  به کارای اون سری خودم خندم گرفت یه لبخند رولبم اومد  رفتم نشستم تو ماشین ترسا همینجوری نگام میکرد عصبی شدمو گفتم ........ –هوی چشتاتو درویش کن شما دوتا دختر اینجوری بهم نگاه میکنید  ببین دیگه تو توها چیکار میکنن....... خندیدو همراه به خنده گفت ...... –نه اخه اون سری میخواستی بری الناز شاکر دوست و از نزدیک ببینی انقدر تیپ نزده بودی که الان زدی ........- منکه کاری نکردم فقط  برا اولین بار یهخط  چشم کلفت کشیدم ایییییییش اونم بخاطرامروزه هم واسه نمایشگاه ماشین هم بخاطر سفره خونه .حالا را ه بیوفت ....... –چشم خانوم ..... ماشین رو  روشن کرد و خیلی نرمو اروم شروع کرد به رفتن  عاشق رانندگیترسا بودم ادم موقعه رانندگی ترسا  فقطمیگفت بخوابه ....... برعکس ادم وقتی حوصلش سر میرفت باید رانندش ستایش میشد انقدر هیجانی تند رانندگی میکرد ادم  ذوق مرگ میشد .....
هیشکی هیچی نمی گفت 
همین جوری محو تماشای بیرون بودیم که یهو ترسا گفت .... خب کدوم طرف برم؟.... منم با دستم نشنون دادم و پیچید اون طرف .... ستایش از پشت کلشو اورد جلو گفت .....-خوب چه خبر از مانی چه خبر ؟.......- اونم هیچی نشسته بود تی وی نگاه میکرد ......- اون تو اون تی وی چی دیده همش میشینه پشت اون ........- نمی دونم والا ..... – الان با کسی رفیق نیست ؟.....- هوی طور واسه اون نمی تونی پهن کنیا ... خندید و گفت ....- اگه میخواستم برا اون 
طور پهن کنم تا الان کرده بودم ......- ایییش .....- کوفت .....-امروزمیخواد بیاد سفره خونه .....- عه میاد ؟...... –اره .......-تنها ؟.........- نه با چند تا از دوستاش .......-وای خب مگفتی من یکم بیشتر تیپ میزدم .......-ماشاله بزنم به تخته  هفت رقم ارایش کردی ....- ازنظر مانتو اینا .......- خوبه که ؟....- خوبه ؟....... –اره عالیی ..... یهو ترسا پرید وسط حرفمون و گفت ........ –میشا اینجاست ؟....از پنجره نگاه کردمو گفتم .......-اره ......پاش پیاده شید من برم ماشنمو پارک کنم بیام ......قبل از اینکه پیاده شم رژمو در اوردمو لبمو پر رنگ تر کردم و از ماشین پیاده شدم ...........با ستایش وایسادیم تا ترسا بیاد و باهم  بریم
 ......ترسااومدو یه نگاه به سر تا پای منو ستایش انداخت گفت ....-خوشگلا راه بیوفتید بریم ..... من بدون اینکه چیزی بگم افتادم 
جلو  رفتم داخل  نمایشگاه بوگاتی ابیم از اون ته بهم چشمک میزدخوشحال شدم بی اختیار رفتم سمت بوگاتیم 
که  نزدیکش شدمو دستامو گذاشتم  روش داخلشو نگاه کردم وای محشر شده بود صندلیاشچرم مشکی سورمه ای بودن چقدر قشنگ شده بود 
یهم چشمم افتاد به همون پسره رفته بود تو ماشین منو چرت زده بود بیشورخجالتم نمی کشه رفتم جلوی شیشه اون  و درماشین رو باز کردم دستم گذاشتم رو بووووووووووق 
قبل از اینکه این کارو کنم از خنده روده بر شدم ترساو ستاشم اون ور وایسادهبودن داشتن ماشین های دیگه رو میدیدن  تابوق رو زدم از جاش پرید بد جور ترسید  کلامن کرم دارم   سرگرمیم ترسوندن اینو اونهمانی که دیگه به کارای من عادت کرده ...... همین جوری ضل زد تو چشمام و گفت ......- چته وحشی .....این به من گفت وحشی با چشم غره گفتم .......- وحشی تویی بی جنبه ...... – شوخیم حدی داره .اصلا شما اینجا چیکار دارین برید ماشنتونو بردارین برین ........-الان شما تو ماشین من چرت زدین ......-چشماش درشت شد برعکس قبلش که داشت داد میزد اروم گفت ...- واقعا ؟.... از طرز 
حرف زدنش داشتم از خنده منفجر میشدم لم دادم به در ماشینو گفتم ...- بله..... – ببخشید  من سری عصبانی میشم......-بله قشنگ معلومه ........- واقعا شرمنده .....- خواهش ...... نخیر همین جوری میخواست بشینه به من تعارف بزنه ....... اومدم عقب برگشتم به ترسا و ستاش نگاه کردم ببینم دارن چیکار میکنم ... اونام بد تر از من داشتن به حرفای منو اون پسره میخندیدن  پسره از ماشین پیاده شدورفتم سمت در منم همین جوری عین جوجه اردک زشت 
دنبالش افتادم رفتم دوستش  نشستهبود داشت با تلفن میحرفید ناخوادگاه گوشم رفت سمت 
اون  می گفت .......- باش باش فردامیام .پارسا؟.دوست دخترش؟... اهان باش فردا میاره ببینی ..باشه دیگه عه ........ تا منو دید گفت ....عزیزم من بعدا بهت زنگ میزنم ..اسم دوست دخترش  وای فردا میاره ببینی دیگه .... باش بای ......گوشی رو قطع کرد از جاش بلند شد به من سلام داد 
دستشو اورد جلو ......
[/rtl]

[rtl]اون یکی پسره با تعجب نگاه کرد مونده بودم چیکارکنم خیلی عادی دستمو بردم جلو بهش دست 
دادم اونم عادی تر از من باهام احوال پرسی کرد همین جوری گرم صحبت با اونبودم که اون یک پسر وحشیه یه سرفه کرد تا هواسم رفت سمت اون..... یه کاغذ اورد جلو گفت اینو باید  امضا کنید رفتم سمت میز........ اونم اومد پشتم انگار دوتایی داشتن با هم یواشکی حرف میزدن که نمی خواستن من بفهمم  خودکارم فلزی بود اونو جوریگرفتم که اون پسره  توش معلوم بودداشت  منو نشون میداد ول نمی فهمیدم چیمیگه  سری امضا کردمو برگشتم ......  برگه رو بردم سمتش دادم بهش سونیچ رو اورد بالاوای داشتم ذوق مرگ میشدم چه چشمایی داشت تازه فهمیدم ....... فرید صعودی... این شبیه فرید صعود ی .... مو نمی زنه باهاش....  
سوئیچ رو ازش گرفتم ...... از در اتاق اومدم بیرون .... با خوشحالی داشتممیرفتم  پیش بچه ها که یهو دوباره منو صداکردن بر گشتم  با تکون دادن سرم بهشونفهموندم که چیه ؟... اون پسره که باهاش دست دادم ازم خواست که دوباره برگردم تو اتاق اولش ترسیدم ولی نمی دونم چیشد که پاهام شروع کرد به راه رفتن  سمت اونا نمی خواستم برم ولی دست خودمنبود  رسیدم سمتشون رفتم داخل اتاق پسره دراتاق و بست  قلبم لرزید  مطمئنم رنگم پریده  خیلی عادی سوئیچ رو داشتم تو دستم میچرخوندمپرسیدم .....-کاری داشتین ؟....پسره گفت ....-یه دیقه بنشینید الان  میگم ......-به دوستامم بگین بیان تو .....-اخه ...چیزه .... خندم گرفت و گفتم .......- دوستام خودین لطفا بگین بیان تو ...... رفت در و باز کرد  ترسا و ستایش دمدر وایساده بود ن و رنگشون پریده بودپسرا ازشون خواست بیان تو یه نگاه به من کردن  و گفتم ...... -بچه ها یه دیقه بیایدتو ........اومدن تو کنار من نشستن ترسا  
ترسش ریخت ولی ستایش همچنان متعجب بود پسره نشست جلومون و گفت ..... –بفرماییدشیرنی بخورید .......ترسا و ستایش گفتن که مرسی ولی من دلا شدم یه شیرنی برداشتم و شروع کردم به خوردم یه گاز که زدم به اون پسر وحشیه نگاه کردمو گفتم .....چایی ندارد گلوم خیلی خشکه بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون اون یکی پسر مهربونه خندش گرفت .... منم یه شونه بالا انداختمو گفتم ...... .- تا فردا میخواین همین جوری ساکت باشین من کار دارم جای دیگه قرار دارم ..... تا اومد حرف بزنه گوشیه ترسا زنگ خورد ترسا پاشد از اتاق رفت بیرون ..... پسره شروع کرد به بی سوالی کردن ......-شما رفیق دارین ؟.......- خیلی مهمه که بگم ؟......- اره ......یهو پسره اومد با یه سینی چایی اومد سینی رو گرفت جلو ستایش  برداشت گرفت جلو من کرمم گرفته بود بد جور گفتم........-مرسی نمی خورم.......... یهو چشمای پسر روبه رویه درشت شد  داشتم از خنده منفجر میشدم ولی خندمو خوردم تااومد بره سمت میز گفتم ..... -شرمنده میخورم .....چایی رو از رو سینی برداشت گذاشت رو میز  منم بدون هیچ تشکریی گفتم  ..-اون یکی دوستمم چایی میخوره ......یه چاییهم گذاشت رو میز کنار ستایش رفت و تکیه داد به میزش وای بد جور رو مخ بود همه حواسم سمت اون بود ......به اون پسر مهربونه گفتم ا.........–خب کارتون چی بود ؟.......-من رامین هستم .....-خوشبختم ...... پسر وحشیه رو نشون داد و گفت ....-اینم پس خالمه منو این دوستم یه کاری کردیم که از چاله دربیایم از چاله که در اومدیم افتادیم تو چاه  دنبال یه طناب میگردیم که مارو  از این چاه در بیاره که فکر میکنیم طنابی سفتتر و بهتر از شما پیدا نمی شه ..........- برید سر اصل مطلب .........-پسر خاله من واسه اینکه از شر مامانش راحت شه و بتونه یه چند سالی ازدواج نکنه  به مامانش الکی گفته که با یه دختر دوسته وخیلی هم دوستش داره ولی دختره میگه دوسال باید صبر کنی .....- خو .......-دیروز که پسر خاله ی من داشته کارای شمارو انجام میداده مامانش زنگ زده الا بلا که این دختره چند اصلا چیکارست ...ایشونم از تو سند اسم و شغل شمارو گفته ولی  نمی دونسته همچین اتفاقی مامان اصرار کرده کهفردا شام بیاد خونمون ........-خوب من الان باید چیکار کنم .......-شما که ماشاله بازیگری خوب میتونی نقش بازی کنی  یه فرداشب رو نقش دوست دختر این پسر خالمو بازی کن .....-یعنی من فردا بیام خونه این اقا و نقش دوست دخترشو بازی کنم ؟......-دقیقا ........-1 شما به چه حقی این دروغا رو گفتی به مامانت 2 من خونه ی دوست پسر واقعیم شاید نرم حالا بخواب بیام خونه این 3 از کجا بدونم راست میگید ؟.......خب میتونیم خونه رو کنسل کنیم یه پارکی فرحزادی جایی برین .باور کنین راست میگیم ما شما رو محبور نمی کنیم  در عوضش ماهم جبران پولی میکنیم .......یه کارتاز چیبش در اورد  گذاشت
رو میز  و گفت ...-  تا ساعت 7 فرا میتونینی فکر کنین  خواستین به این شماره ابیه اس بدین و ادرسبپرسین .........- اگه اس  ندم میخواینچیکار کنین؟....یهو اون پسر وحشیه جواب داد ......-هزار تا دختر بهتر هستن که بدون پول بخوان  دوسال نقش دوست دختر منو بازیکنن ......این حرفش هم برام خنده دار بود هم خیلی برام گرون تموم شد  از جام پاشدم رفتم دقیقا رو به روش وایسادم وگفتم .....-اولا فکر نکنم بهتر از من هم باشه عمرا بتونید پیدا کنید  دوییمن اگرم باشه سنش و شغلش با من کی نیستسومن اگرم باشه به شماها اصلا یه نگاهم نمی ندازه چهارمن مطمنم نی اگه بودم شما دوتا الان دست به دامن من نمی شدید.......خندید خنده هاش هی بلند بلند تر میشد یهو گفت .....-بچه بچه بچه همتون بچه این مثل اینکه این پیشنهادو بهت دادیم خیلی خودتو دست بالا گرفتی ؟....-دسته بالا از قبل گرفته بودم ........-خوشم میاد کم نمیاری .........-تازه ان چیزی نی ......یهو رامین بلند گفت .........-بس کنین .......بر کشتم به رامین یه نگاه انداختم  دوباره برگشتم سمت پسروحشیه و گفتم ...... برید با همونایی که میگی از خدا شونه  به بوس از راه دور دادم و رفتم سمت در  همین جوری داشتم میرفتم رامین یهو دستمو گرفت وگفت........-میشا خانوم شرمنده ما  فکرموناشتباه بود بهتر از شما نمی تونیم پیدا کنیم ......یه نیش خند تلخ زدم  کارتو از رو میز برداشتو گذاشت کف دستم و گفت......-سعی کنید قشنگ فکر کنید .........-شب خوش باااای ستایشم پا شد کارتو گذاشتم تو جیبم رامین درو برامون باز کرد داشتم میرفتم بیرون که  به پسر وحشیه یه نگاه انداختم  انقدر عصبی بود که اگه بهش کارت میزدی خونش درنمیومد خندیدمو رفتم سمت  ماشینم  سوارش شدمو ستایشم نشست جلو رفتیم دم در کهدیدیم ترسا تکیه داده به ماشینش شیشه رو دادیم پایین و گفتم ........-چرا نمیای؟......-کجا بودین سه  ساعته؟.....-من به تو گفتم برو بیرون ؟.....-نه بابا منتظرم داداشم بیاد ماشینو بگیره .....-اهان ........-الاناست که بیاد 
اوناها اومد داداشش با دوستش سوار موتور اومد  یه عینک دودی گذاشته بود تیپ سط قهوه ای   تنش بود اسپرت پوشیده بو موهاشتم کوتاه بودمولی فشن .....اومد و از موتور پیدا شد منو ستایشم از ماشین پیاده شدیم  تا چشمش به ماشینم افتاد عینک دودی شو دراورد  و گفت .....واااااااو عجب ماشینه   ....بعد با خنده گفت ......-یه دیقه میزاریبرم بشینم توش؟ .....منم خندیدم  و گفتم.... اصلا واس تو ......اومد جلو گفت 
...... -باشه سوئیچشو بده ...... منم خندیدم و گفتم ....-دیگه پرو نشو....... یهو نا خدا گاه سرمو برگردوندمو دیدم رامین و پسر وحشیه دارن میان سمتمون  وا اینا باهامون چیکار دارن .....اومدنجلو و رفتن جلو بهراد و رامین گفت .......-خجالت نمی کشی تو روز روشن مزاحم میشی  الان باهات چیکار کنم خوبه.....داشتم از خنده میمردم رفتم جلو و گفتم ........-اقای قیرتی  ایشون داداش دوستمه 
[/rtl]
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، 7383 ، *درحوالی من ورود ممنوع* ، HediVampire
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رماااااااااااااان (خواهش می کنم بیا بخون مطمئنم خوشت میاد ) - درسا11 - 29-03-2014، 15:19

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
  یه داستان خیلی غمگین...(بخونین اشکتون در میاد)
  از چه ژانر رمانی بیشتر خوشتون میاد؟
Rainbow رمان زیبا و جذاب نا نحس (حتما بخون)
  یه داستان خیلی غمگین ....... مطمئنم اشکت در میاد :(
  ی داستان زیبا و غم انگیز حتما بخون
  از بوی &کباب بدش میاد.
  داستانك شماره 5 (اسمشو بگم لو ميره خودت بخون بخندي)
  رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون
  انشای علم بهتر است یا ثروث.&غم گینه..حتمااا..بخون..

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان