26-03-2014، 11:35
همه ی رنگ ها با من اشنایند.
هر موجی که از سینه ی دریا بر میخیزد،
به سوی من پیش می آید
و برایم پیامی در ساحل می نهد و باز می گردد .
جاذبه ای مرموز، دل مرا به این سرزمین می کشاند.
هوا عطری به مشامم می ریخت که گویی
دیری نگذشته است که او از این جا گذشته است.
بوی گل صوفی در هوا پراکنده بود.
سکوت بود و سخن بود.
هنوز نقش وجودی نبود.
اما طرحِ "دوست داشتن" بر سینه ی عدم نقش شده بود.
گویی بندی نا مرئی،
پای دل مرا به اینجا بسته است.
دل مرا بااین سرزمین کاری است.
هر موجی که از سینه ی دریا بر میخیزد،
به سوی من پیش می آید
و برایم پیامی در ساحل می نهد و باز می گردد .
جاذبه ای مرموز، دل مرا به این سرزمین می کشاند.
هوا عطری به مشامم می ریخت که گویی
دیری نگذشته است که او از این جا گذشته است.
بوی گل صوفی در هوا پراکنده بود.
سکوت بود و سخن بود.
هنوز نقش وجودی نبود.
اما طرحِ "دوست داشتن" بر سینه ی عدم نقش شده بود.
گویی بندی نا مرئی،
پای دل مرا به اینجا بسته است.
دل مرا بااین سرزمین کاری است.