10-03-2014، 9:25
پست دوم!..
بچه ها هر کس فیلم بشارت به یک شهروند هزاره ی سوم رو ندیده یه جوری تهیه کنه و ببینه
درسته موضوعش کمی گنگه ولی در مورد شیطان پرستا و خطری که دخترای جوون رو تهدید می کنه خیلی چیزا گفته
خوشبختی یعنی اینکه خدا اونقدر عزیزت کنه که وجودت آرامش بخش یکی دیگه باشه..
بچه ها هر کس فیلم بشارت به یک شهروند هزاره ی سوم رو ندیده یه جوری تهیه کنه و ببینه
درسته موضوعش کمی گنگه ولی در مورد شیطان پرستا و خطری که دخترای جوون رو تهدید می کنه خیلی چیزا گفته
خوشبختی یعنی اینکه خدا اونقدر عزیزت کنه که وجودت آرامش بخش یکی دیگه باشه..
- پنهونی از فرامرز؟!..
پوزخند زد..
-- می دونی تو از بقیه واسه من سوایی..یه اعتماد خاصی بهت دارم، واسه همین می خوام تا آخرش باهام باشی..یه چیزایی تو سرمه که همین امشب باید تمومش کنم چون به محض اینکه به گوش فرامرز برسه کلک همه مون کنده ست!..
- نقش من این وسط چیه؟..
-- کم کم می فهمی....
رفت تو اتاقی که مجاور سالن بود..تو درگاه تکیه مو دادم و دست به سینه نگاهمو چرخوندم..
سه تا میز مستطیل شکل وسط اتاق، که روش با شیشه (مواد مخدر) چند تا ستاره ی پنج پر رسم کرده بودن!..
دخترو پسر دورش جمع شدن..سراشون رو میز خم شد و..با لذت نفس کشیدن..
کم کم از حالت خماری که بهشون دست می داد قهقهه می زدن و می خزیدن گوشه ی دیوار..مثل مار تو هم می لولیدن و هذیون می گفتن یا بهتره بگم دچار توهم شده بودن..
اونایی هم که اثر بیشتری روشون گذاشته بود همونجور که داد می کشیدن یه دفعه می زدن زیر خنده و به همون سرعت هم ساکت می شدن و شروع می کردن با خودشون حرف زدن!..
فریبرز رو به مردی که پشت یکی از میزا نشسته بود و هوای مصرف اونای دیگه رو داشت گفت: اینا که تموم شدن بفرستشون بیرون بقیه رو بیار تو..
--باشه، چشم فریبرز خان!..
--اونایی که بار اولشونه زیاد بهشون نده بذار خوب حال کنن که دفعه ی بعد خودشون مشتری شن!..
مرد سرخوش قهقهه ای زد و با لحن غلیظی گفت: ای به چشــــم، آق فریبرز..حواسم شیش دونگ بهشونه کج نرن!..
فریبرز جدی گفت: مشتریای تازه کارو نپرونی شاهین..ببین چی میگم، برسه به گوش فرامرز حسابت پای خودته، مثل اون سری جاخالی بدی خونتو ریختم!..
-- قُربون خاطرت جمع..همچین بسازمشون که هر بار مث سگ به پر و پاچه تون بیافتن والتماس کنن واسه یه مثقال مواد....
-- ببینیم و تعریف کنیم..هر چند اگه کارت درست نبود اینجا نبودی!..
-- خیلی چاکریم!..
یه دفعه صدای جیغشون بلند شد..
نگاهشون می کردم که چطور وحشیانه به هم حمله می کنن و تو سر و صورت هم می زنن..
شاهین نعره ای زد و قلاده ها رو از زیر میز کشید بیرون..
دختر و پسر تقلا می کردن و نمی ذاشتن شاهین کارشو بکنه..
فریبرز از تو درگاه داد زد و چندتا از نگهبانا رو کشید تو اتاق که کمک شاهین باشن..
قلاده های سیاه رو با بی رحمی تمام بستن به گردن اون چندتا نوجوونی که تو این حالت هیچ شباهتی به انسان نداشتن..
فریبرز با خشم داد زد: زنجیرشونو ببند به میله تا از هاری بیافتن سگ مصبا!..
شاهین کاری که فریبرز خواسته بود رو مو به مو انجام داد....
نگاهم که بهشون می افتاد از انسان بودن خودم عاجز می شدم..همینایی که امشب باهاشون مثل یه سگ هار رفتار میشه فردا پای اینترنت دارن با هم گروهی هاشون چت می کنن و از لذت این پارتی برای هم تعریف می کنن و اونایی رو هم که تجربه ندارن مجاب می کنن که برای یه بارم که شده پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه که به قول خودشون هیچی جز آزادی توش نیست!..
هه..آزادی؟!..واقعا به چه قیمتی؟!..
که مثل یه حیوون ِ وحشی باهاشون رفتار کنن و قلاده به گردنشون ببندن؟!..
اینه اون آزادیی که اکثرا دنبالشن؟!..
اگه این مواد کوفتی رو نریزن تو خِرِشون، بازم با دیدن این اتفاقا دم از آزادی می زنن؟!..
ادامه دارد...
بچه ها هر کس می خواد اطلاعاتشو در خصوص شیطان پرستی و کارهایی که می کنن کامل کنه می تونه به (سایت mysavior ) مراجعه کنه..
سایتش مختص به همین مطالبه..تو نت سرچ کنید میاد!..
پوزخند زد..
-- می دونی تو از بقیه واسه من سوایی..یه اعتماد خاصی بهت دارم، واسه همین می خوام تا آخرش باهام باشی..یه چیزایی تو سرمه که همین امشب باید تمومش کنم چون به محض اینکه به گوش فرامرز برسه کلک همه مون کنده ست!..
- نقش من این وسط چیه؟..
-- کم کم می فهمی....
رفت تو اتاقی که مجاور سالن بود..تو درگاه تکیه مو دادم و دست به سینه نگاهمو چرخوندم..
سه تا میز مستطیل شکل وسط اتاق، که روش با شیشه (مواد مخدر) چند تا ستاره ی پنج پر رسم کرده بودن!..
دخترو پسر دورش جمع شدن..سراشون رو میز خم شد و..با لذت نفس کشیدن..
کم کم از حالت خماری که بهشون دست می داد قهقهه می زدن و می خزیدن گوشه ی دیوار..مثل مار تو هم می لولیدن و هذیون می گفتن یا بهتره بگم دچار توهم شده بودن..
اونایی هم که اثر بیشتری روشون گذاشته بود همونجور که داد می کشیدن یه دفعه می زدن زیر خنده و به همون سرعت هم ساکت می شدن و شروع می کردن با خودشون حرف زدن!..
فریبرز رو به مردی که پشت یکی از میزا نشسته بود و هوای مصرف اونای دیگه رو داشت گفت: اینا که تموم شدن بفرستشون بیرون بقیه رو بیار تو..
--باشه، چشم فریبرز خان!..
--اونایی که بار اولشونه زیاد بهشون نده بذار خوب حال کنن که دفعه ی بعد خودشون مشتری شن!..
مرد سرخوش قهقهه ای زد و با لحن غلیظی گفت: ای به چشــــم، آق فریبرز..حواسم شیش دونگ بهشونه کج نرن!..
فریبرز جدی گفت: مشتریای تازه کارو نپرونی شاهین..ببین چی میگم، برسه به گوش فرامرز حسابت پای خودته، مثل اون سری جاخالی بدی خونتو ریختم!..
-- قُربون خاطرت جمع..همچین بسازمشون که هر بار مث سگ به پر و پاچه تون بیافتن والتماس کنن واسه یه مثقال مواد....
-- ببینیم و تعریف کنیم..هر چند اگه کارت درست نبود اینجا نبودی!..
-- خیلی چاکریم!..
یه دفعه صدای جیغشون بلند شد..
نگاهشون می کردم که چطور وحشیانه به هم حمله می کنن و تو سر و صورت هم می زنن..
شاهین نعره ای زد و قلاده ها رو از زیر میز کشید بیرون..
دختر و پسر تقلا می کردن و نمی ذاشتن شاهین کارشو بکنه..
فریبرز از تو درگاه داد زد و چندتا از نگهبانا رو کشید تو اتاق که کمک شاهین باشن..
قلاده های سیاه رو با بی رحمی تمام بستن به گردن اون چندتا نوجوونی که تو این حالت هیچ شباهتی به انسان نداشتن..
فریبرز با خشم داد زد: زنجیرشونو ببند به میله تا از هاری بیافتن سگ مصبا!..
شاهین کاری که فریبرز خواسته بود رو مو به مو انجام داد....
نگاهم که بهشون می افتاد از انسان بودن خودم عاجز می شدم..همینایی که امشب باهاشون مثل یه سگ هار رفتار میشه فردا پای اینترنت دارن با هم گروهی هاشون چت می کنن و از لذت این پارتی برای هم تعریف می کنن و اونایی رو هم که تجربه ندارن مجاب می کنن که برای یه بارم که شده پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه که به قول خودشون هیچی جز آزادی توش نیست!..
هه..آزادی؟!..واقعا به چه قیمتی؟!..
که مثل یه حیوون ِ وحشی باهاشون رفتار کنن و قلاده به گردنشون ببندن؟!..
اینه اون آزادیی که اکثرا دنبالشن؟!..
اگه این مواد کوفتی رو نریزن تو خِرِشون، بازم با دیدن این اتفاقا دم از آزادی می زنن؟!..
ادامه دارد...
بچه ها هر کس می خواد اطلاعاتشو در خصوص شیطان پرستی و کارهایی که می کنن کامل کنه می تونه به (سایت mysavior ) مراجعه کنه..
سایتش مختص به همین مطالبه..تو نت سرچ کنید میاد!..