08-07-2012، 12:19
خدا چراغی به او داد...
روز قسمت بود.
.خدا هستی را قسمت میکرد.
خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشدبه شما خواهم داد ..
سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست..
یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن..
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم .
نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی..نه آسمان و نه دریا.
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است..
حتی اگر به قدر ذره ای باشد.
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و
رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
روز قسمت بود.
.خدا هستی را قسمت میکرد.
خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشدبه شما خواهم داد ..
سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست..
یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن..
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم .
نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی..نه آسمان و نه دریا.
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است..
حتی اگر به قدر ذره ای باشد.
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و
رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.