07-03-2014، 0:08
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-03-2014، 0:10، توسط dokhmal khoshkele.)
تو پروفایل یه پسره نوشته بود:
با یه دختر خوب نامزد بودم,همه چی عالی بود و خداییش
دختره محشری بود,خانواده خوبی داشت و قرار بود
با این دختر مهربون ازدواج کنم...!
فقط یه چیزی خیلی منو آزار میداد و اونم خواهـــــر کوچکترش
بود که خیلی بامن راحت بود و باهام شــــوخـــی میکرد
و انصافا هم خوشـــــــــگل بود...!!
یکمی مونده بود به عروسیمون ک یه روز خواهر نامزدم زنگ زد گفت:
مادرش خواسته برم اونجا تا یکم راجع به مسائل عروسی حرف بزنه,
منم قبول کردم و راه افتادم .
وقتی رسیدم اونجا و رفتم تو دیدم کسی نیست بـــجـــز
خواهـــــر نامزدم!!!!
بعد چند ثانیه بهم گفت: اگه 50هزار تومن بهم بدی میزارم با
من به اتاق خوابم بیای و بعدش رفت تو اتاق خواب!!!
چند دقیقه فکر کردم و بعد به سمت درب خروجی رفتم چند تا
پله پایین نرفته بودم که یهو نامزدم و باباشو با چشم گریان دیدم!!
باباش بهم گفت : ب خانواده ما خوش آمدی,تو امتحان قبول شدی!!
از اون روز خـــیلـــی میـــگـــذره...
ولی هــنوز کــســی نــمــیــدونه داشتـم میرفـتم کــــیــــف پولم
را از تو ماشــــیـــن بردارم و بیام...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
با یه دختر خوب نامزد بودم,همه چی عالی بود و خداییش
دختره محشری بود,خانواده خوبی داشت و قرار بود
با این دختر مهربون ازدواج کنم...!
فقط یه چیزی خیلی منو آزار میداد و اونم خواهـــــر کوچکترش
بود که خیلی بامن راحت بود و باهام شــــوخـــی میکرد
و انصافا هم خوشـــــــــگل بود...!!
یکمی مونده بود به عروسیمون ک یه روز خواهر نامزدم زنگ زد گفت:
مادرش خواسته برم اونجا تا یکم راجع به مسائل عروسی حرف بزنه,
منم قبول کردم و راه افتادم .
وقتی رسیدم اونجا و رفتم تو دیدم کسی نیست بـــجـــز
خواهـــــر نامزدم!!!!
بعد چند ثانیه بهم گفت: اگه 50هزار تومن بهم بدی میزارم با
من به اتاق خوابم بیای و بعدش رفت تو اتاق خواب!!!
چند دقیقه فکر کردم و بعد به سمت درب خروجی رفتم چند تا
پله پایین نرفته بودم که یهو نامزدم و باباشو با چشم گریان دیدم!!
باباش بهم گفت : ب خانواده ما خوش آمدی,تو امتحان قبول شدی!!
از اون روز خـــیلـــی میـــگـــذره...
ولی هــنوز کــســی نــمــیــدونه داشتـم میرفـتم کــــیــــف پولم
را از تو ماشــــیـــن بردارم و بیام...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!