بغض قلم من ... بغضی است دیرینه
قلم بغض می کند .. من واژه تحویل می گیرم
من می نویسم ... کاغذ بی جان دفترم آرام می گیرد
من ... قلم ... واژه ... درماندگی
حال این روزهایم باید بهتر باشد
مگر نه اینکه بهار آمده است؟!
بهار ... تازگی ...
روزگار غریبی است ... بهار هم با ما ناسازگار شده
آسمان هم بغض کرده
خوش به حال آسمان .. وقتی دلگیر است
چشمان ابریش باران می شود
دردش را همه حس می کنند
همه همدرد باران می شوند
اما حال چشمان من .. ابری هم که باشد
بارانش را فقط من می بینم و آینه
بیچاره آینه اتاقم ... بر بخت سیاهش باید گریست
بگذریـــــــــــــــــــــم
برای درد کشیدن ... برای گفتن از دردواره ها همیشه فرصت هست
مگر نه؟
بخند
چشمان آینه بی قرارند
بخند
بغض آینه هم ترکید
بخند
قلم بغض می کند .. من واژه تحویل می گیرم
من می نویسم ... کاغذ بی جان دفترم آرام می گیرد
من ... قلم ... واژه ... درماندگی
حال این روزهایم باید بهتر باشد
مگر نه اینکه بهار آمده است؟!
بهار ... تازگی ...
روزگار غریبی است ... بهار هم با ما ناسازگار شده
آسمان هم بغض کرده
خوش به حال آسمان .. وقتی دلگیر است
چشمان ابریش باران می شود
دردش را همه حس می کنند
همه همدرد باران می شوند
اما حال چشمان من .. ابری هم که باشد
بارانش را فقط من می بینم و آینه
بیچاره آینه اتاقم ... بر بخت سیاهش باید گریست
بگذریـــــــــــــــــــــم
برای درد کشیدن ... برای گفتن از دردواره ها همیشه فرصت هست
مگر نه؟
بخند
چشمان آینه بی قرارند
بخند
بغض آینه هم ترکید
بخند