امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
برایت و ان یکاد میخوانم و آیت الکرسی
اینها هم که نباشند سلامت خواهی ماند
نگاه عاشق دعاست . .
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




-- وایسا ببینم ..می خوای الکی الکی خودتو بندازی تو خطر؟..پس سوگل چی؟..
تو درگاه برگشتم سمتش..با اخم نگاهش کردم و دندونامو رو هم فشار دادم..
- به تو ربطی نـــداره!....
-- ولی من گزارش می کنم!..
- باشه..ولی دیوار حاشا بلندتر از این حرفاست!..
و با همون پوزخندی که رو لبم بود نگاهمو از چشمای متعجبش گرفتم و زدم بیرون از اتاق..
از آسانسور که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد..
کلافه و بی حوصله صفحه شو نگاه کردم..و از دیدن شماره ی مامان چندتا حس همزمان با هم هجوم اوردن سمتم!..
تعجب!..دلتنگی!..و خشم!..
موبایل ممتد و پشت سر هم زنگ می خورد و من هنوز تو شوک بودم..
برای بار دوم که زنگ زد تردیدو پس زدم و دکمه رو فشار دادم..
-..........
-- الو..آنیل..الــو..مادر می دونم که صدامو می شنوی!..
-.............
-- تو رو خدا جوابمو بده پسرم!..
از بغض تو صداش قلبم به درد اومد!..
دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب زده ام و چشمامو بستم..
-- آنیـــل!..تو رو به جون خودم قسم میدم پسرم، فقط بذار یه بار دیگه صداتو بشنوم!..

صدام لرزید و با چشمای بسته لب زدم: چــرا؟؟!!!!..فقط بهم بگو چــرا؟؟!!..
همین..فقط چرا!..
همه ی خشم و عصبانیت و دلتنگیام جمع بودن تو همین یه جمله!..

بغض داشت مادرم!..
گلوم درد گرفت!..
داشت گریه می کرد!......
-- دلم برات تنگ شده پسرم..بذار ببینمت به خداوندی خدا همه چیزو برات توضیح میدم..
- چرا هنوز منو پسرت خطاب می کنی وقتی جلوی خودت بهم اَنگ بی آبرویی و ناپاکی می بندن؟!..
-- اگه بهت ایمان نداشتم دخترمو دستت به امانت می دادم؟!..

سکوتم از تعجبم بود!!..گفت دخترم؟؟!..
-- آنیل خیلی چیزا هست که باید بهت بگم!..
- حاجی خبر داره دلت برام تنگ شده؟!..
نیش کلاممو گرفت و با بغض خفه ای جواب داد: من مادرتم آنیل!..
خسته به دیوار تکیه زدم..
-- نیستی که اگر بودی بهم پشت نمی کردی!..
- من قسم خوردم..بعد از نیما حاجی قسمم داد که واسه نگه داشتن تو شرط میذاره..که تا آخر عمرم هر چی اون گفت همون باشه..
مبهوت تکیه مو از دیوار گرفتم..
--الو..آنیل.........
- یه بار دیگه تکرار کن حرفتو..
صدای خنده شو شنیدم..میون اون همه اشک که از همینجا هم ندیده می تونستم بفهمم چطور صورت دردکشیده شو نم زده کرده!..
- پس....حافظه ت..برگشته؟!..
--نه همه ش..فقط یه بخشیشو محو یادمه..
- از کِی؟!..
-- خیلی وقته!..
- چرا چیزی نگفتی؟!..
-- بذار ببینمت..باشه پسرم؟!..
بازم گفت پسرم!..
چه سِری از زنگ این کلمه بلند میشه که اینطور ناآرومم می کنه تا نتونم بگم « دیگه به من نگو پسرم؟..»..
--آنیل؟!..
- کجا بیام؟!..
-- معلومه، بیا خونه!..
-نـــه!!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، ♥h@di$♥ ، m love f ، نازنین* ، sara mehrani ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، Mohanna1081 ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 24-02-2014، 10:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان