پست سوم!..
برایت و ان یکاد میخوانم و آیت الکرسی
اینها هم که نباشند سلامت خواهی ماند
نگاه عاشق دعاست . .
برایت و ان یکاد میخوانم و آیت الکرسی
اینها هم که نباشند سلامت خواهی ماند
نگاه عاشق دعاست . .
-- وایسا ببینم ..می خوای الکی الکی خودتو بندازی تو خطر؟..پس سوگل چی؟..
تو درگاه برگشتم سمتش..با اخم نگاهش کردم و دندونامو رو هم فشار دادم..
- به تو ربطی نـــداره!....
-- ولی من گزارش می کنم!..
- باشه..ولی دیوار حاشا بلندتر از این حرفاست!..
و با همون پوزخندی که رو لبم بود نگاهمو از چشمای متعجبش گرفتم و زدم بیرون از اتاق..
از آسانسور که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد..
کلافه و بی حوصله صفحه شو نگاه کردم..و از دیدن شماره ی مامان چندتا حس همزمان با هم هجوم اوردن سمتم!..
تعجب!..دلتنگی!..و خشم!..
موبایل ممتد و پشت سر هم زنگ می خورد و من هنوز تو شوک بودم..
برای بار دوم که زنگ زد تردیدو پس زدم و دکمه رو فشار دادم..
-..........
-- الو..آنیل..الــو..مادر می دونم که صدامو می شنوی!..
-.............
-- تو رو خدا جوابمو بده پسرم!..
از بغض تو صداش قلبم به درد اومد!..
دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب زده ام و چشمامو بستم..
-- آنیـــل!..تو رو به جون خودم قسم میدم پسرم، فقط بذار یه بار دیگه صداتو بشنوم!..
صدام لرزید و با چشمای بسته لب زدم: چــرا؟؟!!!!..فقط بهم بگو چــرا؟؟!!..
همین..فقط چرا!..
همه ی خشم و عصبانیت و دلتنگیام جمع بودن تو همین یه جمله!..
بغض داشت مادرم!..
گلوم درد گرفت!..
داشت گریه می کرد!......
-- دلم برات تنگ شده پسرم..بذار ببینمت به خداوندی خدا همه چیزو برات توضیح میدم..
- چرا هنوز منو پسرت خطاب می کنی وقتی جلوی خودت بهم اَنگ بی آبرویی و ناپاکی می بندن؟!..
-- اگه بهت ایمان نداشتم دخترمو دستت به امانت می دادم؟!..
سکوتم از تعجبم بود!!..گفت دخترم؟؟!..
-- آنیل خیلی چیزا هست که باید بهت بگم!..
- حاجی خبر داره دلت برام تنگ شده؟!..
نیش کلاممو گرفت و با بغض خفه ای جواب داد: من مادرتم آنیل!..
خسته به دیوار تکیه زدم..
-- نیستی که اگر بودی بهم پشت نمی کردی!..
- من قسم خوردم..بعد از نیما حاجی قسمم داد که واسه نگه داشتن تو شرط میذاره..که تا آخر عمرم هر چی اون گفت همون باشه..
مبهوت تکیه مو از دیوار گرفتم..
--الو..آنیل.........
- یه بار دیگه تکرار کن حرفتو..
صدای خنده شو شنیدم..میون اون همه اشک که از همینجا هم ندیده می تونستم بفهمم چطور صورت دردکشیده شو نم زده کرده!..
- پس....حافظه ت..برگشته؟!..
--نه همه ش..فقط یه بخشیشو محو یادمه..
- از کِی؟!..
-- خیلی وقته!..
- چرا چیزی نگفتی؟!..
-- بذار ببینمت..باشه پسرم؟!..
بازم گفت پسرم!..
چه سِری از زنگ این کلمه بلند میشه که اینطور ناآرومم می کنه تا نتونم بگم « دیگه به من نگو پسرم؟..»..
--آنیل؟!..
- کجا بیام؟!..
-- معلومه، بیا خونه!..
-نـــه!!..
ادامه دارد...
تو درگاه برگشتم سمتش..با اخم نگاهش کردم و دندونامو رو هم فشار دادم..
- به تو ربطی نـــداره!....
-- ولی من گزارش می کنم!..
- باشه..ولی دیوار حاشا بلندتر از این حرفاست!..
و با همون پوزخندی که رو لبم بود نگاهمو از چشمای متعجبش گرفتم و زدم بیرون از اتاق..
از آسانسور که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد..
کلافه و بی حوصله صفحه شو نگاه کردم..و از دیدن شماره ی مامان چندتا حس همزمان با هم هجوم اوردن سمتم!..
تعجب!..دلتنگی!..و خشم!..
موبایل ممتد و پشت سر هم زنگ می خورد و من هنوز تو شوک بودم..
برای بار دوم که زنگ زد تردیدو پس زدم و دکمه رو فشار دادم..
-..........
-- الو..آنیل..الــو..مادر می دونم که صدامو می شنوی!..
-.............
-- تو رو خدا جوابمو بده پسرم!..
از بغض تو صداش قلبم به درد اومد!..
دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب زده ام و چشمامو بستم..
-- آنیـــل!..تو رو به جون خودم قسم میدم پسرم، فقط بذار یه بار دیگه صداتو بشنوم!..
صدام لرزید و با چشمای بسته لب زدم: چــرا؟؟!!!!..فقط بهم بگو چــرا؟؟!!..
همین..فقط چرا!..
همه ی خشم و عصبانیت و دلتنگیام جمع بودن تو همین یه جمله!..
بغض داشت مادرم!..
گلوم درد گرفت!..
داشت گریه می کرد!......
-- دلم برات تنگ شده پسرم..بذار ببینمت به خداوندی خدا همه چیزو برات توضیح میدم..
- چرا هنوز منو پسرت خطاب می کنی وقتی جلوی خودت بهم اَنگ بی آبرویی و ناپاکی می بندن؟!..
-- اگه بهت ایمان نداشتم دخترمو دستت به امانت می دادم؟!..
سکوتم از تعجبم بود!!..گفت دخترم؟؟!..
-- آنیل خیلی چیزا هست که باید بهت بگم!..
- حاجی خبر داره دلت برام تنگ شده؟!..
نیش کلاممو گرفت و با بغض خفه ای جواب داد: من مادرتم آنیل!..
خسته به دیوار تکیه زدم..
-- نیستی که اگر بودی بهم پشت نمی کردی!..
- من قسم خوردم..بعد از نیما حاجی قسمم داد که واسه نگه داشتن تو شرط میذاره..که تا آخر عمرم هر چی اون گفت همون باشه..
مبهوت تکیه مو از دیوار گرفتم..
--الو..آنیل.........
- یه بار دیگه تکرار کن حرفتو..
صدای خنده شو شنیدم..میون اون همه اشک که از همینجا هم ندیده می تونستم بفهمم چطور صورت دردکشیده شو نم زده کرده!..
- پس....حافظه ت..برگشته؟!..
--نه همه ش..فقط یه بخشیشو محو یادمه..
- از کِی؟!..
-- خیلی وقته!..
- چرا چیزی نگفتی؟!..
-- بذار ببینمت..باشه پسرم؟!..
بازم گفت پسرم!..
چه سِری از زنگ این کلمه بلند میشه که اینطور ناآرومم می کنه تا نتونم بگم « دیگه به من نگو پسرم؟..»..
--آنیل؟!..
- کجا بیام؟!..
-- معلومه، بیا خونه!..
-نـــه!!..
ادامه دارد...