04-07-2012، 12:58
اقامتم در آستارا يك ماه طول كشيد . رفتار مادرجان روحيه از دست رفته ام را تقويت كرد او زني ستودني و خاكي بود. زني كه در يك لحظه همانند ملكه هاي سلطنتي آراسته و زيبا بود و در يك لحظه شباهت به يك روستائي پاك و ساده مي داد.
روزها با مادرجان به شاليزار مي رفتيم كه متعلق به خانواده خسرو بود. اواخر شاليكاري بود و همه از زن و مرد و بچه و پير و جوان چكمه به پا فعاليت مي كردند .
مادر جان به كلبه ي چوبي رفت و درحالي كه چادر به كمر بسته بود با چمه پلاستيكي بيرون آمد وقتي مرا ديد و تعجبم را ،كنارم آمد و گفت:
بچه ها دست تنها هستند من بايد كمكشان كنم هرقوت خسته شدي برگرد ويلا
باورم نمي شد زني كه دقايق پيش با لباس شيك و آرايش كامل و مرتب بود حالا در لباس روستايي مادر خسرو باشد.
هواي آستارا و آرامش بكر آنجا و دريا روحيه ي خوبي به من داده بود.
خسرو هرچند روز يك بار با ويلا تماس داشت و هروقت مادر جان به ظاهر از من سوال مي كرد او جوابي در آستينش داشت و عنوان مي كرد كه شقايق حالش خوب است. زمانهائي كه با مادرجان به مزار مهتاب مي رفتيم ناخودآگاه ضربان قلبم شدت مي گرفت و اضطراب تمام وجودم را مي گرفت.
بعد از يك ماه يك روز مادرجان آمد و گفت : شقايق دخترم تو يك ماهه كه اينجائي و از حرف زدن خسرو پيداست كه ادب شده . قصد نداري بفهمد كه اينجائي ؟
نمي دانم مادر جان از خسرو مي ترسم ،از من كينه به دل داره
نه تو اشتباه مي كني من مطمئن هستم تا حالا به اشتباهش پي برده اين تو هستي كه از خسرو ناراحتي
در گفتن حرف هاي دلم چيزي كه عذابم مي داد لحظه اي ترديد كرم ولي وقتي به چشمان مشتاق و بي قرار مادر شوهرم نگاه كردم احساس كردم با تمام وجود خواستار شنيدنه . با لحني سنگين و گرفته از بغض گفتم :
اوايل كارها و رفتارهاي خسرو برام اهميتي نداشت چون باهاش به اجبار ازدواج كردم . مشروب مي خورد و با زنهاي بيگانه رابطه داشت ولي يك مدتي كه حساس شدم موردهائي كه ديدم و حرفهائي كه شنيدم شكاكم كرد. تارا كيه مادر؟
مادر جان لبخند تلخي زد و گفت:
پس اين تو رو ناراحت كرده. تارا دخترخاله خسرو است . خيلي به او علاقه داشت و عاشق خسرو بود ولي خسرو هيچ تمايلي نسبت به تارا نداشت . پدر خسرو هم با ازدواج تارا و خسرو مخالف بود براي همين خسرو هم زياد به تارا روي خوش نشون نداد تا اينكه خسرو براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت و تارا هم مريض شد . و يك بيماري رواني حاد و كارش به خودكشي رسيد و خودش را سوزاند ولي زنده ماند. دو سال بعد خسرو كه به ايران آمد تارا را ديد وحشت كرد. خسرو خودش را مسبب اين جريان مي دانست از هزينه خودش تارا را فرستاد فرانسه روي صورتش عمل جراحي پلاستيك انجام شد و دوباره زيبايش را بدست آورد و بعد تارا همانجا ماندگار شد و با يك ايراني اهل فرانسه ازدواج كرد.
ولي من غير از اين شنيدم . به من گفتند خسرو با تارا نامزد بود و خسرو بعد از سو استفاده از تارا تركش كرده و بعد تارا خودكشي كرده و مرد.
اشتباه شنيدي عزيزم. خسرو هيچ تمايلي به تارا نداشت . مي توني با مادر تارا صحبت كني و از سوتفاهم در بيائي . حالا هم شك و ترديد به خودت راه نده دوباره با خسرو زندگيت را شروع كن .
بين من و خسرو خيلي فاصله است . ازدواج ما از اول هم اشتباه بود. ما هيچ وقت با هم خوب نمي شيم .
لبخند تلخي زد و گفت:
تو بايد صبوري مي كردي . شما دو نفر بدون هيچ مقدمه اي دوران نامزدي زندگيتان را شروع كرديد . هيچ شناختي از هم نداشتيد . خسرو خيلي دوست داره . تو هم اگر كمي تحمل داشته باشي مي تواني كنار خسرو خوشبخت باشي
با بي صبري گفتم:
چه كار كنم مادر جان ؟
تو دختر عاقلي هستي . اين مدت خيلي تحمل كردي و مي تواني خسرو را خوشبخت كني . فقط بايد كمي صبر داشته باشي . من مطمئن هستم راه خودت را پيدا مي كني .
بعد از شام ظرفها را مي شستم كه صداي تلفن آمد مادرجان جواب داد و بعد از چند دقيقه سراسيمه وارد آشپزخانه شد و گفت:
شقايق زود باش برو بالا خسرو آمده بود آستارا از نزديكي ويلا زنگ مي زد.
از ترس و هيجان بشقاب چيني كه به دست داشتم نقش زمين شد و شكست ضربان قلبم به شدت بالا رفت و با ترس گفتم:
يعني مادر فهميده من پيش شما هستم ؟
نمي دونم عزيزم. فعلا برو بالا تا ببينم چي مي شه
دستهام رو شستم و به بالا رفتم . آرام و قرار نداشتم و مي لرزيدم . چند دقيقه بعد صداي اتومبيلش آمد . به آرامي از اتاق خارج شدم و كنار نرده ها ايستادم به طوري كه از پائين ديده نشوم . در سالن باز شد و قامت خيرو در چارچوب در ظاهر شد. مادر جان به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت . ظاهرش مثل هميشه مرتب بود ولي چهره اش گرفته و خسته به نظر مي رسيد . ساكش را روي زمين گذاشت و روي مبل نشست و مادر جان گفت:
چه خبر؟شقايق چطوره؟
سلامتي شقايق هم خوب بود و سلام رساند.
چرا شقايق را با خودت نياوردي ؟
آمدم به شما سر بزنم شقايق هم كلاس هاش توي دانشگاه شروع شده بود نتوانست بياد.
لجم گرفت چرا مي خواست نبودن من را كنارش پنهان كند . برعكس من مادرجان خيلي آرام و خونسرد بود . خسرو از روي مبل برخاست كمي اطراف را وارسي كرد و خيره شد به سه پايه و تابلوي روش كه كنار در ورودي بود از مادر جان پرسيد :
اينها مال كيست؟
مادرجان مشغول درست كردن قهوه گفت:
مال دختر آقاي شاهرودي . باران گرفت آورد گذاشت اينجا
خسرو مضطرب و بي قرار بود . مادرجان گفت:
خسرو اتفاقي افتاده ؟خيلي خسته اي ؟براي شقايق اتفاقي افتاده
بعد از مدت كوتاهي سرش را به طرفين تكان داد و با صداي لرزان گفت:
مادر شقايق يك ماهه كه غيبش زده . حتي پدر و مادرشم ازش بي خبر هستند .
چرا؟چه اتفاقي افتاده ؟
ديوانه شدم و از خانه بيرونش كردم ولي نمي دانم به كجت . يك ماه دنبالشم . زندگي ام حسابي بهم ريخته . نه خواب دارم و نه خوراك
چرا اين كار را كردي ؟مگر ديوانه شده بودي؟
خسرو با خشمي آشكار مشغول قدم زدن شد و گفت:
آره مادر ديوانه شده بودم . پدر و مادرش هم همين را گفتند . ولي هيچ كس از من نپرسيد چرا زنت رو محدود كردي ؟چرا انقدر آزارش دادي ؟مگر ديوانه بودي ؟هركس جاي من بود ديوانه مي شد . از همان روز اول خودش را از من دور مي كرد . جدا مي خورد و جدا مي خوابيد . مي گفت دوست ندارم . ازت متنفرم . شما بوديد چكار مي كرديد ؟
مادر جان خسرو را به نشستن دعوت كرد و خودش هم كنارش نشست و گفت:
خسرو تو با شقايق به زور ازدواج كردي . فاصله سني و طبقاتي زيادي بين شما بود بايد بهش فرصت مي دادي
خسرو چنگي ميان موهايش زد و گفت:
بس كن مادر تو هم شدي مدافع شقايق . ولي هيچ كس به اندازه من دوستش نداره . اگر سخت گرفتم و عامل فرارش شدم فقط به خاطر علاقه بود و بس . همه اش از سر لجبازي بود . جواب آن همه سردي و بي اعتنائي . آخه مادر من چم بود؟چي كم داشتم ؟ثروت نداشتم ؟زيبائي نداشتم ؟ تحصيلات نداشتم؟كه دوستم نداشت
مادر جان با خشم گفت:
شما دو نفر عقل نداريد . همديگر را دوست داريد ولي راه ابراز كردنش را بلد نيستيد . شايد هم غرور ريادي داريد كه باعث اين همه اختلاف شده.
خسرو پوزخندي زد و گفت"
شما از شقايق چه مي دانيد ؟هيچ. يك ماهه كه زندگي و كارم را ول كردم و دنبالشم . درسته كه بيرونش كردم ولي او چرا رفت؟چرا نرفت خانه پدرش ؟لج بازي هم حدي دارد
مادر با بي حوصلگي گفت :
كافيه خسرو سرم رفت آن قدر از خودت دفاع كردي شام مي خوري ؟
نه مادر خسته ام مي خوابم
روي همان كاناپه دراز كشيد . به اتاقم برگشتم و لامپ را خاموش كردم . در ذهنم جوابي براي حرفهايش نداشتم ولي يك نوع رضايت از حرف هاي خسرو در دلم شكل گرفت به فردا فكر نكردم و سعي كردم بخوابم .
از وقتي آمدم آستارا صبح ها زود بيدار مي شدم . كنار پنجره ايستادم و به چشم انداز زيباي شاليزار نگاه كردم به درياي آرام . نفس عميقي كشيدم . احساس آرامش دشتم . هرچند هنوز نمي دانستم از جرم هائي كه بهم نسبت داده بود تبرئه شده ام يا نه . جلو آينه نشستم و به چهره ام لبخندي زدم و اين جمل را تكرار كردم { تو مي تواني صاحب هر چيزي باشي حتي خسرو} لباس مرتبي پوشيدم و آرايش كردم به طبقه اول رفتم . مادر جان در حال آماده كردن چاي بود و خبري از خسرو نبود . صداي دوش آب از حمام مي آمد . پس حمام بود . مادر با ديدن من لبخندي زد و گفت:
صبح بخير دخترم خوبي؟
سلام مادر جان صبح شما هم بخير
سبدي كه هروز مي برد شاليزار را برداشت و به سمت در خروجي رفت از تصور تنها شدن با خسرو قلبم يهو ريخت با لحني لرزان گفتم:
شما كه نمي خواهيد من را تنها بگذاريد؟
با شيطنتي كه اصلا با سن و سالش نداشت گفت:
چرا عزيزم . مي روم شاليزار . البته امروز تنها !
و بعد با لبخندي معنا دار گفت:
نمي خواي براي مهمانت صبحانه آماده كني ؟
مادر من را تنها نگذاريد . اجازه بدهيد همراهتان بيايم .
پشت چشمي نازك كرد و با اخم گفت:
نه تو بايد با شوهرت باشي . امروز روز آخره كه مي رم شاليزار زود برگرد . به آرامي خارج شد . به ناچار به آشپزخانه رفتم و مشغول شدم هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه از حمام آمد و صدايش آمد كه مادرش را صدا مي كرد . به عقب بر گشتم و منتظر ورودش به آشپزخانه شدم . حوله روي سرش بود . وقتي حوله را از روي سرش برداشت با من چند قدمي فاصله نداشت با ديدن من خشكش زد و مثل برق گرفته ها خيره شد به چشمانم و من فقط مي لرزيدم و سرم را به زير انداخخان و به يخچال پشت سرم تكيه دادم . بعد از چند لحظه به خودش آمد و به ناگه كشيده اي محكم حواله صورتم كرد و گفت:
بي انصاف مي داني چقدر دنبالت گشتم . حالا من به جهنم خانواده ات چي ؟
دستي به گونه ام كشيدم و با لحني لرزان گفتم:
براي چي دنبالم مي گشتي ؟تو خودت من را بيرون كردي ؟
مي خواسم برگردي خانه
پوزخندي زدم و گفتم:
چرا؟يك زن هرزه و كثافت به چه دردت مي خورد ؟
وقتي سر بلند كردم تمام صورتش از اشك خيس شده بود و مي لرزيد . باور نمي كردم اين همان خسرو يك ماهه پيش باشد . چقدر لاغر و نحيف شده بود و چقدر شكست ناپذيز . تحمل ديدنش را در آن شرايط نداشتم . به سرعت از ويلا خارج شدم و راه دريا را پيش گرفتم .
باران تازه بند آمده بود و زمين گل بود وقتي كنار ساحل رسيدم روي تخته سنگي نشستم و گريه سر دادم و تمام وقايع اين چند ماه گذشته مثل پرده سينما از جلو ديدگانم گذشت . سنگيني دستانش را روي شانه هايم احساس مي كردم كنارم نشست و گفت:
از من فرار مي كني ؟تا كي ؟
تنهام بگذار خسرو . تازه دارم گذشته را فراموش مي كنم
نمي تونم يك ماه در به در هي دنبالت گشتم. چرا نگفتي كه آمدي آستارا؟ مادر هم خوب نقش بازي مي كرد . من چقر احمق بودم كه نفهميدم تو آمدي آستارا . شقايق من را مي بخشي ؟
باز پوزخندي زدم و گفتم :
براي چي بايد ببخشمت ؟
مي دانم اين اواخر خيلي عذابت دادم ولي كمي به من حق بده . تو بايد جريان اشكان و مزاحمت هاشو براي من از همان اول مي گفتي
مگر تو فرصت حرف زدن به من دادي ؟
به دور دست ها خيره شد و گفت :
صبح روز بعد كه رفتي اشكان آمد دفترم تو كارخانه . حوصله كار نداشتم ولي براي امضاي قراردادي بايد مي رفتم . وقتي اشكان را ديدم خونم به جوش آمد و عقده هايم را سرش خالي كردم و با هم گلاويز شديم . وقتي آرام شدم اشكان همه چيز را برايم تعريف كرد بهم گفت تو تحت هيچ شرايطي از من دست نكشيدي و پيشنهادش را قبول نكردي . حقيقتش اول باور نكردم و حرف هاي مهري كه صحبت هاي تو با اشكان را شنيده بود بي گناهي تو را ثابت كرد . رفتم خانه پدرت دنبالت ولي آنجا هم نبودي با شاهين همه جا را سر زديم خانه دوستانت دانشكده حتي اقوام و فاميل ولي هيچ جا خبري ازت نبود . ديگر نااميد شدم و براي سر زدن به مادر آمدم آستارا . ديشب وقتي بوم و سه پايه نقاشي را ديدم شكم برد ولي مادر ماهرانه شكم را از بين برد . عكس ها را هم ليدا از تو و اشكان گرفته و براي من پست كرده بود.
چرا من ؟
اشكان احمق به ليدا گفته كه به تو علاقه داره . ليدا هم مشوق اصلي اشكان بوده . وقتي اشكان با تو قرار مي گذاره ليدا هم مطلع مي شه و آن عكس ها را ازت مي گيره و براي من پست مي كنه . ليدا از همان دوران گذشته از من كينه به دل داشت و اين جوري تلافي كرد . شقايق اين حرف ها را نزدم كه برگردي خانه ديگر نمي خواهم به اجبار تحملم كني . من شب بر مي گردم هر تصميمي كه تو بگيري من هم موافقم . با خانواده ات تماس بگير خيلي نگرانتن . مخصوصا مادرت
بي صدا از روي تخته سنگ بلند شد و آرام از كنار ساحل دور شد. به غقب برگشتم و شاهد دور شدنش شدم . خسته و بي حوصله به نظر مي رسيد و هنوز هم سعي داشت مغرور و استوار باشد ولي چشمانش چيز ديگري مي گفت . تب دار بود . بي قراري و حالت خموري ديدگانش چداب ترش كرده بود.
ساعتي بعد به ويلا برگشتم خبري از خسرو نبود . نه خودش و نه اتومبيلش . به داخل آشپزخانه رفتم و مشغول آماده كردن غذا شدم . توي اين مدت آشپزيم خوب شده بود . براي ناهار شامي كباب درست كردم و با قارچ و زيتون تزئينش كردم . مادرجان براي ناهار برگشت ويلا . ميز غذا را تازه چيده بودم كه خسرو هم سر رسيد . همگي دور ميز نشستيم خسرو ميلي به غذا نداشت و با غذاش بازي مي كرد . مادرجان نگاهي به من انداخت و به خسرو گفت«:
چرا انقدر با غذات بازي مي كني . بخور دست پخت شقايقه
هم زمان به هم نگاه كرديم . لبخندي زد و گفت:
خيلي خوشمزه است ولي ميل ندارم .
كمي نوشابه خورد و از روي صندلي بلند شد و گفت:
مادر من مي رم بخوابم خيلي خسته ام لطف كن تا غروب بيدارم نكن . بايد شب برگردم تهران
رو به من كرد و گفت:
تشكر خيلي خوشمزه بود
به آرامي بالا رفت . كمي بعد مادرجان گفت:
حرف زديد ؟ قانع ات كرد؟
نمي دانم مادرجان . نمي دانم چه كنم
لبخندي زد و دستم را فشار داد و گفت:
مي دانم عزيزم تو دختر عاقلي هستي . خودت بايد تصميم بگيري . مي دانم كه سر كردن با خسرو خيلي سخت است چون مثل پدرش قد و لج بازه . راهت را خودت بايد انتخاب كني ولي عاقلانه
با هم ميز را جمع كرديم بعد از شستن ظرفها براي خوب فكر كردن از ويلا خارج شدم . قطرات باران زمين را لكه دار كرده بود. به روزگار فكر مي كردم . مي ترسيدم از زندگي دوباره با خسرو . مي ترسيدم بازهم زنداني شوم . با اينكه هشت ماه بود همسر خسرو بودم اما هيچ شناختي از او نداشتم . تو اين چند ماهه خيلي كم باهم بوديم. به ياد پدر و مادرم افتادم چقدر دلم برايشان تنگ شده بود براي شاهين و شايان و بهنوش از هفته بعد ترم شروع مي شد بايد برمي گشتم تهران
به كلبه چوبي كنار شاليزار رفتم باران تندتر شد. لباس زيادي به تن نداشتم و تا ويلا راه زيادي بود . به داخل كلبه رفتم تا باران قطع شود . روي تخت چوبي كنار پنجره نشستم و به قطرات باران خيره شدم . دراز كشيدم صداي شر شر باران مثل لالايي توي گوشم مرا به خواب شيرين برد.
خواب پدر و مادر را ديدم غمزده و گريان بودند. با آشفتگي از خواب پريدم هوا تاريك شده بود و همچنان باران مي باريد . اين باران شمال هم تمامي نداشت . به يك باره به ياد خسرو افتادم قرار بود شب برگردد تهران . به سرعت از كلبه خارج شدم . باران به شدت مي باريد . وقتي وارد ويلا شدم اتومبيل خسرو هنوز جلوي ساختمان بود . سرتاپايم خيس شده بود وارد سالن شدم مادرجان با ديدن سر و وضعم با نگراني جلو آمد و گفت:
كجا بودي دخترم ؟ مي داني چقدر نگرانت شديم ؟بيچاره خسرو توي اين باران رفته دنبالت
از لرز و سرما دندانهايم به هم ساييده مي شد و صدا مي داد . آب از روي موهايم روان بود . مادر رفت برام حوله و لباس آورد لباسم را عوض كردم و موهايم را خشك كردم . مادرجان رويم پتو انداخت و گفت:
مي روم برايت قهوه گرم بياورم
مادرجان به عقب برگشت در همين موقع در ورودي باز شد و خسرو خيس به داخل آمد از خجالت سرم را به زير انداختم و به گل هاي قالي زير پام خيره شدم . خسرو چيزي نگفت و به طرف اتاقش رفت و چند دقيقه بعد آمد . لباسش را عوض كرده بود و موهاي خيسش را رو به بالا شانه كرده بود ساك و كيف سامسونتش همراهش بود . به سمتم آمد و گفت:
من دارم بر مي گردم تهران . با خانه پدرت تماس گرفتي ؟
هنوز نه
بعد از مكث كوتاهي گفتم :
توي اين باران خطرناكه . صبر كن باران بند بياد بعد برو
مهم نيست ممكن است حالا حالا ها باران بند نياد
چيزي نمي خواي ؟
سرم را بلند كردم و به چشمان خسته اش خيره شدم و گفتم :
نه فقط اگر فردا برگردي تهران منم همرات مي يام
نگاهي به مادرجان كه جلو تلويزيون بود كردم .لخند تحسين آميزي به لب داشت . خسرو رو به روم زانو زدو و دستهام را گرفت و فشرد . برق خاصي توي چشمانش ديدم كه تا حالا نديده بودم با بي قراري گفت:
فردا مي روم تهران . فقط بهم بگو براي چي مي خواي برگردي تهران ؟
برمي گردم تهران اما نه به خانه تو
حالت چهره اش برگشت و گفت:
چرا؟
مي خواهم يك مدت كوتاهي از هم جدا باشيم . مثل دوران نامزدي . ما هيچ شناختي از هم نداريم . اينجوري بهتره
ولي ما هشت ماهه كه باهميم .
درسته ولي براي همديگه كاملا شناخته نشديم . باور كن اگر الان دوباره شروع كنيم دچار اختلاف مي شيم . يك مدت نامزد باشيم . مثل همه دختر و پسرها
چشمان سياه و نافذش در هاله اي از اشك درخشيد و زيباتر شد و به آرامي گفت:«
توي اين مدت كه نبودي خيلي بهم سخت گذشت توي خلوت و تنهايي ام حق را به تو دادم هرچي تو بگي چون نمي خوام ناراحتت كنم
پس به اجبار قبول كردي ؟
نه عزيزم . تو درست مي گي . حالا برنامه ات را بگو
مي خواهم برگردم دانشگاه و درسم را تمام كنم و تا تمام شدن درسم توي خانه پدرم زندگي كنم
خسرو لبخند تلخي زد و گفت :
هرجور تو بخواي . فقط اميدوارم آخر اين بازي كه تو شروع كردي به جدائي ختم نشه
با ناراحتي گفتم
نگفتم تو به اجبار داري پيشنهاد من رو قبول مي كني
لبخندي زد و گفت :
عصباني نشو عزيزم من كه گفتم هرچي تو بگي همان كار را مي كنم فعلا ملكه توئي من يك سربازم كه حاضرم جانم را براي ملكه ام فدا كنم
خنده ام گرفت و گفتم:نمي خوام جان فدا كني فقط صبر كن و بدبين نباش
به طرز شيريني توي چشمانم زل زد و با ملايمت گفت :
عروسك نازم من اگر قرار باشد تا آخر دنيا صبر كنم صبر مي كنم ولي فقط به يك اميد
به چه اميدي؟
به اين اميد كه يك روز از ته دل بهم بگي دوستم داري
لبخند زدم و گفتم :
اگر مشكل تو با اين جمله حل مي شه مي تونم همين الا ن بهت بگم دوست دارم
در حالي كه آشكارا اشك مي ريخت گفت :
بعد از اين مدت شنيدن اين اعتراف از زبان تو برام خيلي شيرينه
و بعد بوسه اي بر دستانم زد . دستانم را روي گونه هاش گذاشت و گفت:
نمي داني چقدر دلم برات تنگ شده بود.
برام باور كردني نبود خسرو با آن همه لجاجت و سردي آنقدر آرام و مهربان شده باشد.
صبح روز بعد با بدرقه مادرجان به طرف تهران حركت كرديم . مادرجان در حالي كه از رفتنم غمگين بود بوسه اي بر گونه هايم نواخت و با مهرباني گفت:
نگفتم راه حل مناسب را خودت پيدا مي كني ؟ولي سعي كن زياد طولش ندهي
در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد خودم را در آغوشش انداختم و با لحني گرفته گفتم:
نمي دانم با چه زباني از شما تشكر كنم. فقط مي دانم مثل مادرم دوستتان دارم.
لبخند شيريني زد و گفت:
مواظب خودت و خسرو باش .
خسرو به ميان آمد و گفت:
جيگرم كباب شد، چه قدر جدائي شما دو نفر دردناكه شقايق جان زود باش سوار شو
در حالي كه سوار مي شدم با لبخند گفتم:
حسود نبود دنيا گلستان مي شد.
در بين راه سكوت كرده بوديم و من مناظر اطراف جاده را تماشا مي كردم . بعد خسرو پخش اتومبيل را روشن كرد خواننده دكلمه اي زيبا مي خواند و خسرو به آرامي زمزمه مي كرد. " من تمام قصه هام قصه ي توست اگر غمگين شدم از غصه توست. يك دفعه مثل آهو شدي تو صحرا رميدي بس كه چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو نديدي ، دل نبود توي دلم تو رو گرگ ها نبينند،اونا با دندون تيز به كمينت نشينند ،الهي من فداي تو چيكار كنم براي تو ،اگر تو اين بيابونا خاري بره به پاي تو ، يه دفه مثل پرنده قفس عشق رو شكستي ،پر زدي تو آسمون ها رفتي اون دورها نشستي ، دل نبود توي دلم گم نشي تو كوچه باغ ها ،غروبا كه تاريكه نريزند سرت كلاغ ها نخوره سنگي به بالت پرت نشه فكر و خيالت ....<o></o>[/JUSTIFY]
موقع زمزمه كردن دكلمه بارها به من نگاه مي كرد گوئي خواننده براي من مي خواند و خسرو هم براي من دكلمه مي كرد بعد از اين كه دكلمه تمام شد پخش را خاموش كرد و گفت:
چطور بود ؟
خيلي قشنگ مي خواند. متنشم زيبا بود
به آرامي با بغض گفت:
درست احساس من رو بيان كرد شقايق ؟
بله؟
من نمي تونم بي تو زندگي كنم برگرد خونه
خسرو ما با هم حرف زديم . نمي خواهي كه بزني زير حرفات ؟
لبخند تلخي زد و گفت:
اين فقط يك خواهش بود شقايق . تو كه نمي خواي ازم جدا شي ؟
خنديدم و گفتم:
نه هيچ وقت مگر اين كه مرگ ما را از هم جدا كنه
وقتي به تهران رسيديدم خسرو كمي مقدمه چيني كرد و گفت:
شقايق نمي خواهي ببرمت خانه وسايلت را جمع كني ؟
احساس كردم خسرو دنبال راه فرار است شايد مي خواست من را در منگنه قرار بدهد تا توي خانه اش بمانم
جواب دادم:
فعلا لباس و وسايل به اندازه كافي دارم. هروقت لازم شد مي گويم برام بياري
نيم ساعت بعد اتومبيل جلو منزل پدرم توقف كرد . دستانش را روي فرمان اتومبيل قرار داد و سرش را روي دستانش . چند دقيقه اي كه گذشت حوصله ام سر رفت و گفت:
خسرو نمي خواي پياده بشي؟
چيزي نگفت و به ناچار از اتومبيل خارج شدم . سرم را از پنجره داخل كردم و گفتم :
لااقل در صندوق عقب رو باز كن وسايلم را بردارم
به آرامي سرش را از روي فرمان بلند كرد و گفت:
شقايق قول بده زود برگردي خانه ، جات خيلي خاليه
صبح روز بعد با بدرقه مادرجان به طرف تهران حركت كرديم . مادرجان در حالي كه از رفتنم غمگين بود بوسه اي بر گونه هايم نواخت و با مهرباني گفت:
نگفتم راه حل مناسب را خودت پيدا مي كني ؟ولي سعي كن زياد طولش ندهي
در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد خودم را در آغوشش انداختم و با لحني گرفته گفتم:
نمي دانم با چه زباني از شما تشكر كنم. فقط مي دانم مثل مادرم دوستتان دارم.
لبخند شيريني زد و گفت:
مواظب خودت و خسرو باش .
خسرو به ميان آمد و گفت:
جيگرم كباب شد، چه قدر جدائي شما دو نفر دردناكه شقايق جان زود باش سوار شو
در حالي كه سوار مي شدم با لبخند گفتم:
حسود نبود دنيا گلستان مي شد.
در بين راه سكوت كرده بوديم و من مناظر اطراف جاده را تماشا مي كردم . بعد خسرو پخش اتومبيل را روشن كرد خواننده دكلمه اي زيبا مي خواند و خسرو به آرامي زمزمه مي كرد. " من تمام قصه هام قصه ي توست اگر غمگين شدم از غصه توست. يك دفعه مثل آهو شدي تو صحرا رميدي بس كه چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو نديدي ، دل نبود توي دلم تو رو گرگ ها نبينند،اونا با دندون تيز به كمينت نشينند ،الهي من فداي تو چيكار كنم براي تو ،اگر تو اين بيابونا خاري بره به پاي تو ، يه دفه مثل پرنده قفس عشق رو شكستي ،پر زدي تو آسمون ها رفتي اون دورها نشستي ، دل نبود توي دلم گم نشي تو كوچه باغ ها ،غروبا كه تاريكه نريزند سرت كلاغ ها نخوره سنگي به بالت پرت نشه فكر و خيالت ....
موقع زمزمه كردن دكلمه بارها به من نگاه مي كرد گوئي خواننده براي من مي خواند و خسرو هم براي من دكلمه مي كرد بعد از اين كه دكلمه تمام شد پخش را خاموش كرد و گفت:
چطور بود ؟
خيلي قشنگ مي خواند. متنشم زيبا بود
به آرامي با بغض گفت:
درست احساس من رو بيان كرد شقايق ؟
بله؟
من نمي تونم بي تو زندگي كنم برگرد خونه
خسرو ما با هم حرف زديم . نمي خواهي كه بزني زير حرفات ؟
لبخند تلخي زد و گفت:
اين فقط يك خواهش بود شقايق . تو كه نمي خواي ازم جدا شي ؟
خنديدم و گفتم:
نه هيچ وقت مگر اين كه مرگ ما را از هم جدا كنه
وقتي به تهران رسيديدم خسرو كمي مقدمه چيني كرد و گفت:
شقايق نمي خواهي ببرمت خانه وسايلت را جمع كني ؟
احساس كردم خسرو دنبال راه فرار است شايد مي خواست من را در منگنه قرار بدهد تا توي خانه اش بمانم
جواب دادم:
فعلا لباس و وسايل به اندازه كافي دارم. هروقت لازم شد مي گويم برام بياري
نيم ساعت بعد اتومبيل جلو منزل پدرم توقف كرد . دستانش را روي فرمان اتومبيل قرار داد و سرش را روي دستانش . چند دقيقه اي كه گذشت حوصله ام سر رفت و گفت:
خسرو نمي خواي پياده بشي ؟
چيزي نگفت و به ناچار از اتومبيل خارج شدم . سرم را از پنجره داخل كردم و گفتم :
لااقل در صندوق عقب رو باز كن وسايلم را بردارم
به آرامي سرش را از روي فرمان بلند كرد و گفت:
شقايق قول بده زود برگردي خانه ، جات خيلي خاليه
دانه هاي اشك به آرامي روي گونه هاش غلتيد و چقدر دوست داشتني شده بود . لبخندي زدم و گفتم :
داري گريه مي كني ؟خانه تو امن ترين جاي دنياست براي من . ولي خسرو قبول كن اين فاصله لازمه تا من و تو بيشتر قدر هم را بدانيم .
از اتومبيل خارج شد و زنگ خانه پدرم را فشرد . نزذيك غروب بود . از من خواست خودم را پنهان كنم . خود پدر در را باز كرد و بعد از اين كه با خسرو دست داد و روبوسي كرد گفت:
كجا بودي پسرم از شقايق خبري نشد؟
ديگر طاقتم تمام شد از خجالت و شرم سرم را به زير انداختم و ظاهر شدم. به خوبي مي توانستم واكنش پدر را تصور كنم . جلو آمدم سرم را به آرامي بلند كردم . دست راستش را براي زدن كشيده اي جانانه بلند كرد و تا نزديكي صورتم آورد . به سرعت دستش را گرفتم و بوسيدم . پدر هم معطل نكرد و مرا سخت در آغوش فشرد و چه قدر گرم و دلپذير بود آغوشش . در حالي كه اشك مي ريخت با بغض گفت:«
مينا جان بيا دخترمان برگشته
مادر هم حالش بهتر از پدرم نبود. شاهين و شايان هم در خانه بودند و در كل شب خوبي بود . همه جريان را خسرو برايشان شرح داد . بعد از شام خسرو به خانه خودش رفت كه باعث تعجب پدرم و مادرم شد.به آنها گفتم كه چه قراري گذاشتيم . مادر به ميان آمد و گفت:
دختر تو چت شده ؟بعد از هشت ماه مي خواهيد جدا زندگي كنيد ؟جواب حرف مفت مردم را چه مي دي ؟
خنديدم و گفتم :
خودتون مي گيد حرف مفت مردم. اگر مزاحمتونم مي رم پانسيون مي شم .
مادر با عصبانيت خواست چيزي بگه كه پدر مانع شد .
هرجور خودت بخواي . اينجا خانه توست هميشه . ولي مواظب باش شوهرت رو از خودت نرنجوني . خسرو مرد خوبيه بايد قرش رو بدوني
در حالي كه به طرف اتاق سابقم مي رفتم گفتم :
سعي مي كنم آقاي كياني ، پدر
هفته بعد كلاسهام شروع شد و بعد از مدت ها دوري از جو دانشگاه با شوري وصف ناپذير سر كلاس حاضر شدم . تقريبا تمام دوستان و هم كلاسي هايم به ترم بعد رفته بودند و من در جمع كلاس نا آشنا بودم تنها چهره اي كه برايم آشنا بود آيدا نامزد علي بود و بس و از اقبال بدم تمام كلاس هايم با او بود. آيدا مرا به ياد علي مي انداخت و گذشته اي كه مدت ها بود سعي داشتم ازش فرار كنم و فراموشش كنم
يك ساعت از كلاس گذشته بود و من چون شاگردي كودن تمام درسهاي گذشته را از ياد برده بودم و راه سختي را تاپايان ترم داشتم . ساعت ده صبح بود كلاس دوم شروع شد باز هم آيدا. لجم گرفت . "يعني اين دختر احمق هيچ كدوم از درسهاش را پاس نكرده؟ علي رو بگو با چه كودني ازدواج كرده " پايان كلاس كلاسورم را بدستم گرفتم و از كلاس خارج شدم . وقتي وارد سالن شدم آيدا با صداي بلند گفت:
شقايق صبر كن .
به اجبار ايستادم و به سختي لبخندي زدم و گفتم:
كار داري آيدا؟
جلو آمد و گفت:
فكر مي كنم هم مسير هستيم گفتم با هم بريم
باجبار با هم قدم زنان از سالن دانشگاه خارج شديم . دلم براي بهنوش خيلي تنگ شده بود. از صبح هرچه گشتم نديده بودمش . آيدا وراجي مي كرد و من بي توجه به اطراف نگاه مي كردم تا اين كه گفت:
شقايق دنبال كسي مي گردي ؟
آره بهنوش رو نديدي ؟فكر مي كنم امروز كلاس داشت .
سلام شقايق خانم فراري
به عقب برگشتم و چهره شاد و ناز بهنوش را ديدم . همديگر را در آغوش فشرديم و بوسيدم . گفتم :
چه حلال زاده داشتم سراغت رو از آيدا مي گرفتم . كجايي دختر از صبح دنبالتم
بهنوش پشت چشمي نازك كرد و گفت :
همان جا كه خانم يه ماهه گم و گور شدن . مامانت گفت رفتي مسافرت خوش گذشت؟
جاي شما خالي . بد نبود . كلاس نداري ؟
چرا البته بعد از ناهار
چه خوب پس ناهار باهم بخوريم
بهنوش قبول كرد و هر سه نفر به طرف در خروحي رفتيم . آيدا از شيريني زندگيش مي گفت و من و بهنوش گوش مي داديم تا اين كه بهنوش با كنايه گفت :
آيدا من تعجب مي كنم تو كه انقدر شوهرت خوبه پس چرا واحدهاتو پاس نكردي ؟بعد از يه ترم هنوز هم با شقايقي
آيدا سمج تر بود و گفت «
چهار ماهه كه نامزد بوديم همش دنبال گردش بعدشم كه مراسم عروسي و ماه عسل و مهماني فاميل . طفلك علي هم يك ترم عقب ماند.
گفتم:
خدا از دهنت بشنوه . مداني مخارج زندگيمونو پدرم و پدر علي ميدن. اميدوارم زود فارغ التحصيل بشه و بره سركار
بهنوش كوتاه نيامد و گفت:
هركي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه . مي خواستيد تا بعد از تحصيلاتتان ازدواج نكنيد .
باز هم آيدا با سماجت ستودني گفت:
به سختيش مي ارزيد . علي خيلي خوبه نمي داني چه زندگي شيريني داريم.
از دانشگاه خارج شديم كه آيدا علي را از دور ديد و خداحافظي كرد و به سمت علي رفت . بهنوش نفس عميقي كشيد و گفت :
خدا اين علي را از غيب فرستائ چقدر پرحرفي مي كرد
ولي دختر خوبيه .
بدبخت مي خواست دل تو رو بسوزونه
ولي من ديگه علي رو فراموش كردم.
به يك باره بهنوش به آن طرف خيابان اشاره كرد و گفت:
بهتره دنبال رستوران نگردي كه بايد برم دنبال نخود سياه
به روبه رو نگاه كردم و خسرو را ديدم . براش دست تكان دادم و به بهنوش گفتم :
چرا بري بيا باهم بريم ناهار تو كه با خسرو خوبي
هرچه اصرار كردم فايده اي نداشت . از هم خداحافظي كرديم و به آن طرف خيابان رفتم .
خسرو جلو آمد . كمي عصباني بود و چيني بر پيشاني اش داشت . با همديگر دست داديم و سلام كرديم و در جوابم گفت:
سلام تو خجالت نمي كشي ؟
منظورش را فهميدم و با خنده گفتم :
چرا مگر نمي بيني چقدر كوچولو شدم
و در حالي كه سوار اتومبيلم مي شدم گفتم :
چرا زحمت كشيدي خودم مي آمدم مي آوردمش
اخمهايش باز شد و لبخندي زد و روي صندلي راننده نشست و گفت:
زحمتي نبود وسايل شخصي ات را هم گذاشتم صندوق عقب اتومبيل
حركت كرد و بعد از مدت كوتاهي سكوت با دلخوري گفت:
پاك من فلك زده را فراموش كردي . حداقل تلفن كه مي تونستي بزني
باور كن خسرو داشتم درسهام را مرور مي كردم اگر بداني چقدر عقبم دلت به حالم مي سوزه
پوزخندي و گفت :
دلم به حال خودم مي سوزه كه افتادم گير توي شيطون و ظالم
زدم زير خنده و گفتم :«
حالا از كجا فهميدي من دانشگاه هستم
زنگ زدم خانه پدرت . مادرت گفت رفتي دانشگاه ساعت دوازده كلاسهات تمام مي شود گفتم ناهار با هم باشيم. حالا آن دختره كي بود؟
بهنوش بود ديگر مگر نمي شناسيش ؟
بهنوش نه ، آن قبلي
به ياد آيدا افتادم كه كنار دانشگاه از ما جدا شده بود و گفتم :آيدا را مي گي ؟هم كلاسيم در ضمن همسر علي
با تعجب گفت:
علي مگه ازدواج كرده ؟
بله خيلي وقته تو نمي دوني ؟
نه . مرتيكه بي معرفت
بي اختيار گفتم:
چي گفتي خسرو؟
نگاهي كه هزار معني مي داد به چهره ام انداخت و گفت:
شقايق مي داني من اگر جاي علي بودم چه مي كردم؟
بي تفاوت گفتم :
نه نمي دونم
نزديك صورتم شد و به حدي كه گرماي نفس هايش را روي گونهام مي خورد و گفت:
من اگر جاي علي بودم صبر مي كردم تا خسرو معيني به درك واصل بشه بعد دوباره عشقم را صاحب مي شدم . شقايق من برات متاسفم همان بهتر كه نذاشتم با علي ازدواج كني
با كمي دلخوري گفتم:
تو خيلي خودخواهي
با صدائي بلند خنديد و گفت:
اينو قبلا بهم گفتي . ولي اين بار قبول دارم كه خودخواهم چون دوست دارم تو فقط مال خودم باشي . با صداقت مي گم از اين كه علي ازدواج كرده خيلي خوشحالم
با خشمي آشكار گفتم :
خسرو تو ديوانه هستي !يك ديوانه كامل
باز هم با صداي بلند خنديد و گفت:
نگو ديوانه . مجنون بهتره تو هم ليلي من
نگاهي به چهره اش انداختم ديدگانش از خوشحالي مي درخشيد . از حس رقابتي كه خسرو با علي داشت احساس غرور مي كردم ولي از طرفي هم از حساسيت بالاي خسرو نسبت به خودم بيزار بودم شايد گاهي مي ترسيدم كه دوباره مثل قبل عمل كند . سكوت كرده بودم تا اين كه متوجه شدم خسرو مسير شمال شهر را در پيش گرفته . با ترس گفتم :
خسرو ما داريم كجا مي ريم ؟
نگاهي به چهره ام انداخت وگفت:
نترس هرجائي به غير از خانه من
به مامانم گفتي مي ريم بيرون
بله خانم كوچولو
راستي تنهائي خوش مي گذره
لبخند تلخي زد و گفت:
بله به لطف شما
ناهار را در همان رستوارن هميشگي خورديم . بعد از ناهار خسرو را جلو دفتر كارش پياده كردم و به طرف خانه حركت كردم . نزديك خانه رسيده بودم كه صداي ملودي زيبائي سكوت اتومبيل را درهم شكست . پخش اتومبيل خاموش بود . خوب كه توجه كردم صدا از داخل داشبورد اتومبيل مي آمد. داشبورد را باز كردم جعبه اي با بسته بندي زيبا ديدم. كنار خيابان پارك كردم و زرورق را باز كردم . داخل جعبه ميان پوشال هاي زرد و نارنجي گوشي تلفن همراه بود گوشي را خارج كردم . جلد گوشي را باز كردم و به گوش نزديك كردم و گفتم :
بگو ديونه
با صداي بلند خنديد و گفت :
ديونه نه مجنون . خوشت اومد ؟
بله سورپريز جالبي بود . حالا واقعا هديه است ؟
شك داري ؟
يه كمي
براي چي ؟
احساس مي كنم وسيله ايه واسه پاييدن من
لحن صدايش محزون شد و گفت:
مثل اين كه هيچ چيز نمي تواند تو را خوشحال كند و هنوز هم به من شك داري
بعد ارتباط قطع شد . براي اولين بار به حرفي كه خسرو زده بودم خودم را سرزنش كردم . وقتي به خانه رسيدم يك راست به اتاقم رفتم . تا غروب يكسره خوابيدم و با صداي مادرم بيدار شدم . مادر بوسه اي بر گونه ام زد و گفت:
دانشگاه چطور بود ؟
خيلي خوب بود خيلي
سرم را روي زانوانش گذاشتم و گفتم:
مامان چقدر خوشحالم كه دوباره برگشتم پيشت
مادر بار ديگر مرا بوسيد و گفت :
من هم همينطور ولي دوست دارم تو به صورت مهمان بيائي خانه پدرت . نه اينكه لنگر بندازي
آخر صحبتش با خشم بود گفتم:
مامان واقعا دوست نداري بمان؟
مادر با لحني جدي گفت:
نه چون شوهرت بيشتر به تو احتياج داره . اين چه قراري شما با هم گذاشتيد تو اين جا ، خسرو آن جا تو خانه اش تنها ،شماها چه جور زن و شوهري هستيد ؟
مامان اينجوري واسه هردومون بهتره
بعد از شام مشغول دروس دانشگاهي ام بودم تلفن همراهم زنگ زد . گوشي را برداشتم و جواب دادم
صداي گرفته خسرو را شنيدم كه گفت:
سلام خوبي ؟
سلام خوبم تو چطوري ؟
مگر تو براي آدم حالي هم مي گذاري ؟
من بابت بعدازظهر متاسفم
جدا؟ پشت گوشي شجاع شدي
با بي حوصلگي گفتم:
دوباره شروع نكن
باشه حالا چيكار مي كردي ؟حتما داشتي درس مي خوندي ؟
احنش تمسخر آميز بود . خيلي خشك و جدي گفتم :
خودت مي داني . براي چي سوال مي كني ؟خسرو تو چت شده؟
بعد از سكوت كوتاهي گفت:
خيلي خسته و تنهام . حالم اصلا خوب نيست ؟
چرا ؟مي خواي بيا اينجا
اين موقع شب زده به سرت ؟صداي تو را شنيدم حالم خوب شد . شقايق هيچ وقت گوشي ات را خاموش نكن
قبول ولي مواظب باش همه ثروتت را براي پول تلفن همراه من ندي
مهم نيست براي ليلي بايد جان فدا كرد
با صداي بلند خنديدم و گفتم:
ديوانه من رو با ليلي مقايسه مي كني ؟
عروسكم براي من بالاترين عشق روي زميني خدا را چه ديدي شايد يك روز اسم ما هم رفت جر عشاق توي كتاب ها . خسرو و شقايق
خسرو تو قوه تخيلت خيلي قويه ،مي دوني اين دوري ما هم بي ضرر نبود
چطور مگه ؟
هيچي باعث شد مغرورترين مرد زمين به مكنوات قلبي اش اعتراف كند
با صداي بلند گفت:
شيطون حالا كه اعتراف كردم برگرد خانه
خيلي زرنگي . اگر برگردم ديگر از اين اعترافات شيرين خبري نيست
خنده مرموزي كرد و گفت:
خانم به ظاهر زرنگ هر كاري دلت مي خواهد بكن . من ديگر اعتراف نمي كنم . تا برگردي خانه
قبول ولي باور كن من هم صبرم زياده
مي دانم هشت ماه باهات زندگي كردم . حالا ديگر بچسب به درسهات چون نمي خوام مشروط بشي . مي دانم براي برنگشتن به خانه دنبال بهانه مي گردي
پس بهانه خوبي بهم دادي . قول مي دم شش ماه بشود شش سال
با آهنگي محزون گفت:
آن قدر از برگشتن بيزاري ؟
و مثل عصر تلفن قطع شد و يك دنيا ندامت و پشيماني از حرف هائي كه بهش زده بودم برام گذاشت . شايد هنوز باور نكرده بودم كه خسرو عوض شده و آن كوه يخ در حال ذوب شدن است و آن همه محدوديت و حصاري كه به دورم كشيده بود به اين زودي به آزادي بي حد و مرزي تبديل گشته و همه پروايم از اين بود كه اگر به خانه اش برگردم دوباره محدود مي شوم و از رفتن به دانشگاه باز مي مانم .
خرداد ماه بود و زمان امتحانات . روز آخري بود كه در دانشگاه كلاس داشتيم و يك مرخصي پانزده روزه داشتيم تا خودمان را براي امتحانات آماده كنيم . بهمراه چند تا از دوستانم و آيدا و بهنوش از دانشگاه خارج شديم . اتومبيلم خراب بود و تعميرگاه گذاشته بودم . وقتي از دانشكده خارج شدم چشمم افتاد به خسرو كه منتظرم تكيه به اتومبيلش بود . از بچه ها عذرخواهي كردم و گفتم :
بچه ها مثل اينكه من نمي توانم همراهتان بيايم . خسرو آمد دنبالم . مرجان يكي از دوستانم با حسادت گفت:
معلومه هركسي جاي تو بود با ما نمي اومد. شقايق چطور خسرو رو قاپ زدي ؟
بهنوش كه هميشه از من دفاع مي كرد با لحن تندي گفت:
مرجان جان اين ديگر سوال نداره . شقايق خوشگله تو هم برو جراحي پلاستيك از خسرو بهتر پيدا مي كني
مرجان با دلخوري گفت:
بهنوش تو شدي زبان شقايق . بعدشم شقايق فقط رنگ چشاش خوشگله و خسرو رو مجذوب كرده وگرنه من از او خوشگلترم
براي اينكه بحث را تمام كنم خنديدم و گفتم :
بس كنيد بچه ها من حاضرم چهره ام را با هركدامتون كه دوست دارين عوض كنم . حالا راضي شديد
اين بار آيدا به ميان آمد و پشت چشمي نازك كرد و گفت:
تو اگر چهره ات را عوض كني كه ديگر خسرو محلت نمي ذاره
جمله آخر را با لحني زشت و غضب ادا كرد. لبخند تلخي زدم و با تمام جسارتم گفتم :
اگر اين طوره چطوره چهره ام را با تو عوض كنم آيدا جان . تمام وقت علي حسابي تحويلت مي گيره
بهنوش چشم غره اي به آيدا رفت و من را به كنار كشيد و گفت :
ناراحت نشو شقايق اينا حسادت مي كنن . براي خودت اسفند دود كن
تقصير اينا نيست . تقصير اون خسرو بي شعوره كه مي ياد دنبالم تا اين حرفاي خاله زنكي رو بشنوم . خدافظ
بي اينكه به پشت سرم نگاه كنم به سمت اتومبيل خسرو رفتم . خسرو جلو آمد و دستش را به سويم دراز كرد و گفت:
سلام خانم خسته نباشي
جوابي ندادم و به سردي دستش را فشردم و سوار شدم . خسرو هم كنارم نشست و از آينه نگاهي به دوستانم كرد و گفت:
شقايق اتفاقي افتاده؟
سكوت كردم و جواب ندادم . با نگراني گفت:
نمي خواي بگي كه عصباني نيستي
خسرو حركت كن به حد كافي مضحكه بچه ها هستم
به آرامي از پارك درآمد و از دانكده دور شد. دستم را در دست گرفت و به نرمي فشرد و با مهرباني گفت:
نمي خواي بگي چي شده ؟
نه گفتم چيزي نيست
مطمئن باشم ؟
بله – خسرو مي شه ازت خواهش كنم ؟
تبسمي كرد و گفت:
ده تا خواهش كن
ديگر نيا دنبالم
سرعتش را زياد كرد و گفت:
چرا ؟مربوط مي شه به دوستانت ؟
بله
با صداي بلند خنديد و گفت:
چيه بهت حسادت مي كنند من مي يام دنبالت؟خوب از فردا آن ها را هم مي رسانم
خسمي آشكار چهره ام را فرا گرفت و با لحني عصبي گفتم :
هر جور كه راحتي برام اهميت نداره
خنده اي با صداي بلند كرد و گفت:
هيچ مي دوني وقتي عصبي مي شوي دوست داشتني تر مي شوي ؟
سرم را به طرف خيابان برگرداندم و سعي كردم خونسرد باشم . سكوتي سنگين بينمان برقرار شد تا اين كه خسرو گفت:
شقايق من دارم مي رم آلمان يك سري جنس براي كارخانه بيارم . دوست داري با من باشي ؟
چند روزه مي ري ؟
يك ماهه ،دوست دارم تو هم بياي
نه خسرو خودم خيلي دوست دارم همرات باشم .ولي الان فقط امتحانات پايان ترم برام مهمه . تازه بايد به فكر پايان نامه ام باشم
پوست سفيدش از فرط عصبانيت سرخ شد و با حرص گفت:
همچين مي گي تحصيلات و پايان نامه ام انگار پايان نامه دكتراي فيزك اتمي مي خواي تحويل بدي
مسخره ام مي كني ؟
نه جدي حرف مي زنم . تو فقط به اين ليسانس بدرد نخورت فكر مي كني .شقايق محض رضاي خدا كمي هم به فكر من باش . تا كي مي خواي بلاتكليف بمونم
چطوري مي تونست بمن توهين كنه . هرچه كردم نتوانستم خشمم را مهار كنم و با صداي بلند و گرفته گفتم:
خفه شو . نگهدار مي خوام پياده شم
خسرو هم كه كمتر از من عصباني نبود كنار اتوبان توقف كرد و گفت:
برو به جهنم . فكر كردي تا كي نازت را مي كشم؟ پدرم را درآوردي ديوانه ام كردي
ديگر هيچي نمي شنيدم . بغضي كه در گلو داشتم رها ساختم و اجازه دادم اشكهايم پهناي صورتم را بگيرند و به سرعت از اتومبيل خارج شدم و شروع به دويدن در طول اتوبان كردم . وقتي به ايستگاه اتوبوس رسيدم سوار اتوبوسي شدم كه حركت مي كرد . بدون اينكه مقصد را بدانم سوار شدم . وقتي از پنجره به اتوبان خيره شدم خبري از خسرو نبود . نفس راحتي كشيدم و با پشت دست اشكهام را پاك كردم . صداي تلفن همراهم فضاي اتوبوس را پر كرد مي دانستم خسرو است . گوشي را باز كردم و به گوشم نزديك كردم با لحن آرامي گفت:
معذرت مي خوام زياده روي كردم .
هميشه اينطور حرف مي زد . سكوت كردم و جوابي ندادم با همان لحن گفت:
خيلي خوب حالا كجا مي روي ؟
با لحن تندي گفتم :
جهنم
پياده شو باهم بريم
خيلي خونسرد گفتم :
نه تو حيفي بري جهنم به كلاست نمي خوره . تو بهتره بري آلمان و بعد گوشي را خاموش كردم .
از آخرين ديدارم با خسرو يك هفته گذشته بود و ما ديگر با هم تماس نداشتيم حتي به وسيله تلفن . از يك طرف خوشحال بودم چون عدم وجود خسرو بهم آرامش مي داد تا بهتر به درسهايم برسم و از طرف ديگر سخت دلتنگش بودم و از اعماق وجودم خواستارش بودم. سخت تشنه ديدارش . چند بار خواستم با تلفن از حالش با خبر شوم ولي غروروم اجازه نداد و چون خسر هم تماس نگرفته بود فكر مي كردم بي خدافظي رفته آلمان . غيبت خسرو به حدي آشكار بود كه پدر و مادر را هم نگران كرده بود .
آشفته و حيران بودم از شاهين شنيدم كه هنوز آلمان نرفته . به سمت تلفن رفتم و شماره اش را گرفتم 00 مشترك مورد نظر خاموش مي باشد )) گوشي را كوبيدم و بغضم را شكستم . روي تخت دراز كشيدم و بالشت را روي سرم گذاشتم و با تمام توانم اشك ريختم . نمي دانم چه مدتي گذشت تا اين كه احساس كردم روي سرم سبك شد به رو برگشتم و متعجب خسرو را كنارم ديدم . به سرعت چشمانم را پاك كردم و با تعجب گفتم:
تو اينجا چه مي كني ؟
با صداي بلند خنديد و گفت:
دير رسيده بودم خفه شده بودي . دختر چيكار مي كني ؟
پوزخندي زدم و گفتم:
چي شده ياد فقير و فقرا كردي ؟
بد كاري كردم اومدم ديدنت بي معرفت ؟ نمي آمدم كه اصلا عين خيالت نبود حالا براي چي گريه مي متي ؟
همين جوري دلم گرفته بود
براي كي ؟ براي من ؟
تو اينجوري فكر كن . حالا براي چي سفرت را نرفتي ؟
نيشخندي زد و گفت:
امشب مي رم . اومدم خدافظي
دستي به ميان موهاي پريشانم كشيد و گفت:
نمي خواي تا فرودگاه همراهم كني ؟
از اين كه دستم پيشش رو شده بد دلخور بودم مگر غير از اين بود كه دلم برايش تنگ شده بود و از دوريش دلتنگ بودم ؟به آرامي گفتم:
باشه ولي چه جوري برگردم ؟ديروقته
اتومبيلت را از تعميرگاه گرفتم الان دم در است . خوب حالا بنده را مي رساني فرودگاه ؟
صبر كن آماده شوم
در حالي كه برق خاصي در چشمانش داشت به طرف چهره ام خم شد و بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
اي بدجنس مي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود ؟
براي همين هروز مي آمدي ديدنم
ابروان سياه و كماني اش را با حالتي زيبا به طرف بالا انداخت و لبخند مليحي زد و گفت :
پاشو شيطون ديرم شده
خسرو از اتاق خارج شد. سريع آماده شدم . وقتي بيرون آمدم خسرو داشت با شاهين صحبت مي كرد. مادر لبخند مليحي زد و گفت:
پاشو شيطون ديرم شده
خسرو با بدرقه پدر و مادر از خانه خارج شد . سوار ماشين شديم . پا را روي پدال گاز فشردم و حركت كردم . با ولعي سيري ناپذير به چهره ام خيره شده بود . گوئي از ديدنم سير نمي شد .صبرم لبريز شد و با كنجكاوي گفتم:
چرا اين طوري نگاهم مي كني ؟
خنده مستانه اي سر داد و گفت:
مي خواهم از ديدنت سير بشوم .
با شيطنت گفتم:
ديوانه نكنه مي خواهي ديگر برنگردي تهران ؟
بر مي گردم . ولي تنها نه . شايد با يك خانم ناز آلماني برگشتم
با خونسردي گفتم:
هرچند از تو بعيد نيست ولي بهتر از شرت خلاص مي شوم
بي انصاف از شوخي گذشته برايم سخت است يك ماه ازت دور باشم
براي منم همينطور
باور كنم ؟
دستش را كه توي دستم بود به نرمي فشردم و گفتم :
مطمئن باش
############3
روزي كه خسرو از سفر برگشت يك راست آمد دانشگاه . آنروز امتحان سختي را داده بودم و بي ميل نبودم با خسرو باشم . با هم رفتيم ويلاي چالوس . بعد از ناهار كلي توي باغ قدم زديم و براي آينده نقشه كشيديم . بازهم خسرو از تنهايي گله داشت . و من وعده آينده دادم . خسرو نگران بود من به عهدم وفا نكنم و به عمد به خانه بر نمي گردم ولي ترس داشتم . حسي كه مرا به آينده بدبين مي كرد .
شب برگشتيم تهران طبق معمول يك چمدان سوغاتي آورده بود . خانواده ام را نيز فراموش نكرده بود . اخر شب بود كه از هم جدا شديم . ازش قول گرفتم تا پايان امتحانات به ديدنم نيايد .
اوايل تيرماه بود و من يك امتحان بيشتر نداشتم و يك هفته بود تلفني هم از خسرو خبري نداشتم . شاهين وقتي از كارخانه آمد يكراست آمد به اتاقم .و گفت :
راستي شقايق از خسرو خبر داري ؟
نه بي خبرم چطور مگه ؟
خسرو امروز سه روزه كه نيامده دفترش منشي اش مي گفت ناخوشه . نمي ري ديدنش ؟
دلشوره اي بزرگ افتاد به جانم ولي جلوي شاهين سعي كردم خونسرد باشم. وقتي شاهين از اتاقم بيرون رفت بلافاصله شماره همراهش را گرغتم . خاموش بود. خانه را گرفتم و مهري حرفهاي شاهين را تائيد كرد.
بعد از تلفن هرچه كردم نتوانستم مطالعه كنم لباس پوشيدم و جزوات درسي ام را داخل كوله ام گذاشتم و به مادر اطلاع دادم . با كليدي كه داشتم پس از 9 ماه بي صدا وارد خانه شدم .
خانه ساكت بود و هيچ تغييري نكرده بود . صداي مهري از آشپزخانه مي آمد با ديدن من با خوشحالي به سمتم آمد و گفت:
چه عجب خان قدم روي چشمان ما گذاشتيد؟
سلام مهري خانم . حالتان چطوره ؟خسرو چطور ؟
خوبم خانم . ولي آقا خيلي بدحال هستند پيش پاي شما داشتم برايشان سوپ مي بردم
لبخندي زدم و گفتم:
مي شه بديد من ببرم ؟
مهري با خوشحالي به سمت آشپزخانه رفت. مانتويم را در آورديم . سيني را از مهري گرفتم و به طرف اتاق خسرو رفتم . چند ضربه به در زدم ولي صدائي نشنيدم . بي معطلي در را باز كردم و صدايم را مثل مهري دورگه و كلفت كردم و گفتم:
آق سوپتان آماده است
خسرو كه زير پتو بود رويش يه سمت پنجره با صدائي گرفته و خشن گفت:
نمي خورم . گفتم مزاحمم نشويد .
خنده ام گرفت جلوتر رفتم و سيني را روي ميز گذاشتم روي تخت نشستم و صورتم را نزديكش بدم و گفتم :
اگر بداني چه كسي برايت سوپ آورده حتما مي خوري
به سرعت به طرفم برگشت و هاج و واج نگاهم كرد . چند بار با دست چشمانش را ماليد و با حيرت گفت:
شقايق تو هستي ؟كي آمدي شيطون ؟
سلام . آره خودمم . مطمئن باش خواب نمي بيني . حالت چطور ؟
چشمانش تب دار و صورتش از حرارت گل انداخته بود و موهاي لخت سياهش عرق كرده و به پيشاني چسبيده بود . با دست موهاي سياهش را عقب زدم . دستم را پس زد و گفت:
ولم كن . حالا آمدي ديدنم ؟خيلي بي رحمي حتما بايد رو به قبله باشم كه يادت بيفته شوهر داري ؟
دوباره سمت پنجره برگشت و پتو را روي سرش كسيد . با شيطنت گفتم:
او.............. حالا بيا ناز بكش . اگر ناراحتي برگردم . من را بگو با اين كه فردا امتحان دارم آمدم ديدن آقا
براي اذيت كردنش به سمت در رفتم در را باز كردم و آرام بستم ولي از اتاق خارج نشدم و پشت در ايستادم . بلافاصله پتو را از روي صورتش كنار زد و به طرفم برگشت . با صدائي بلند زدم زير خنده . حالا ديگر خودش هم مي خنديد به آرامي نشست و اشاره كرد بروم كنارش رفتم كنارش روي تخت نشستم . سرم را روي سينه اش چسباند و چند بار پيشاني ام را بوسيد . نفسش گرم بود دستهايش را كه دور گردنم حلقه بود از تب مي سوخت . با صدائي گرفته و خمار گفت:
شيطون حالا ديگر سر به سرم مي گذاري ؟ملاحظه حال بدم را نمي كني ؟
نگاهش كردم . با اين كه بيمار بود و پريشان و صورتش اصلاح نشده و ته ريش داشت و چشمانش تبدار بود نشان مي داد كه از هميشه جذابتر و زيباتر است . مثل اينكه چيزي به ياد آورده باشد يهو مرا از خودش جدا كرد و گفت:
خداي من فراموش كردم سرماخورده ام . بهتره كمي از من فاصله بگيري
زدم زي خنده و گفتم:
اِ تازه يادت آمد سرما خوردي ؟مز حسابي با اين ابراز محبتي كه كردي سرما خوردگي هيچي تا الان اگر ايدز نگرفته باشم خوبه
مثل بمب منفجر شد و زد زير خنده .
ظرف سوپ را برداشتم و قاشق قاشق به دهانش گذاشتم ظرف به نيمه رسيده بود كه گفت:
ممنون سير شدم خانم پرستار . چرا اين قدر دير به ياد مريضت افتادي ؟
كمي جدي شدم و گفتم :
نمي دانستم شاهين گفت
جمعه با چند تا از دوستانم رفتم اسكي روي آب سد كرج . خوب خودم رو خشك نكردم .
اكال نداره عزيزم اين از عواقب خوشگذارني بيش از اندازه است
راست مي گي شقايق خيلي خوش گذشت كاش تو هم بودي
قيافه اي گرفتم و گفتم :
خواهش مي كنم . من حوصله سرماخوردن را آن هم وسط امتحاناتم ندارم از اين آرزوها براي من نكن
چهره اي مظلوم به خودش گرفت و با عجز گفت :
شقايق امشب پهلويم مي ماني ؟
به چشمانش خيره شدم . با تمنا نگاهم مي كرد و منتظر بود . لبخندي زدم و گفتم :
از قبلم مي خواستم بمانم ولي فردا امتحان دارم زياد نمي توانم توي اتاقت بمانم
مهم نيست همين كه اينجائي كافيه
براي اولين بار ترديد را كنار گذاشتم و پيشاني داغش را بوسيدم و گفت:
بهتره استراحت كني . من هم مي روم پذيرائي كارم داشتي صدام كن
سيني را برداشتم به آرامي صدايم كرد و گفت
شقايق
جانم
خيلي دوست دارم
منم خيلي دوست دارم
خنديد از ته دل
به آشپزخانه رفتم و با توران خانم روبوسي كردم . دلم براي اتاق سابقم تنگ شده بود به اتاقم رفتم و مشغول مطالعه شدم . شام را با مهري و توران خوردم . خسرو خواب بود . به اتاق رفتم و دستم را روي پيشاني اش گذاشتم تبش پاين آمده بود. روي صندلي نشستم و مشغول مطالعه شدم ساعت از دوازده گذشته بود كه چشمانم گرم شد و به خواب رفتم
نيمه هاي شب بود كه احساس كردم چيزي رويم سنگيني مي كند با ترس چشمانم را باز كردم ديدم خسرو روي صندلي نشسته و سيگار مي كشد و پتوش روي من بود با بي قراري نگاهم مي كرد . لبخندي زدم و گفتم :
حالت خوبه ؟
خيلي خوبم . بوسه تو شفابخش بود
خجالت كشيدم و سرم را به زير انداختم . سيگارش را خاموش كرد و كنارم نشست دستش را روي شانه هايم گذاشت گفت:
شقايق من ديگر از اين وضعيت خسته شدم نمي خواي برگردي . اين مسخره بازي ا تمام كن
منظورت را نمي فهمم
لحن صدايش كمي خشن شد و گفت:
بس كن خوبم مي فهمي از چي حرف مي زنم . شقايق برگرد خانه . من ديگه داره تحملم تمام مي شده . ببين به چه روي افتادم
خود منم از اين وضعيت خسته شده بودم و دوست داشتم هرچه زودتر برگردم ولي مي ترسيدم مانع ادامه تحصيلم شود.
ولي من هنوز يك ترم از درسم مانده تو به من قول دادي
لحن صدايش آرم تر شد و شروع به نوازش موهايم شد و گفت
باور كن مانع نمي شم . برگرد خانه خواهش مي كنم
باشه هروقت تو بگي من آماده ام . راستي جمعه عروسي بهنوش شمل هم دعوت داريد
جدا ؟تبريك مي گم پس عروسي ماهم بعد از آنها . حالا نامزدش كجا كار مي كنه
تدريس مي كنه . ولي از كارش راضي نيست
خدمت رفته ؟شايد بتونم توي كارخانه كاري بهش بدم
آره . اگر بهنوش بفهمه سكته مي كنه
تا نزديكيهاي صبح با هم حرف زديم . صبح بعد از خوردن صبحانه براي دادن آخرين امتحان به دانشگاه رفتم . بعد از امتحان بهننوش و افشين را داخل بوفه ديدم و پيشنهاد خسرو را به افشين گفتم و او هم پذيرفت. و خيلي زود به عنوان مسئول اتاق كامپيوتر كارخانه استخدام شد و قرار شد بعد از عروسي مشغول به كار شود.
ادامه دارد......
روزها با مادرجان به شاليزار مي رفتيم كه متعلق به خانواده خسرو بود. اواخر شاليكاري بود و همه از زن و مرد و بچه و پير و جوان چكمه به پا فعاليت مي كردند .
مادر جان به كلبه ي چوبي رفت و درحالي كه چادر به كمر بسته بود با چمه پلاستيكي بيرون آمد وقتي مرا ديد و تعجبم را ،كنارم آمد و گفت:
بچه ها دست تنها هستند من بايد كمكشان كنم هرقوت خسته شدي برگرد ويلا
باورم نمي شد زني كه دقايق پيش با لباس شيك و آرايش كامل و مرتب بود حالا در لباس روستايي مادر خسرو باشد.
هواي آستارا و آرامش بكر آنجا و دريا روحيه ي خوبي به من داده بود.
خسرو هرچند روز يك بار با ويلا تماس داشت و هروقت مادر جان به ظاهر از من سوال مي كرد او جوابي در آستينش داشت و عنوان مي كرد كه شقايق حالش خوب است. زمانهائي كه با مادرجان به مزار مهتاب مي رفتيم ناخودآگاه ضربان قلبم شدت مي گرفت و اضطراب تمام وجودم را مي گرفت.
بعد از يك ماه يك روز مادرجان آمد و گفت : شقايق دخترم تو يك ماهه كه اينجائي و از حرف زدن خسرو پيداست كه ادب شده . قصد نداري بفهمد كه اينجائي ؟
نمي دانم مادر جان از خسرو مي ترسم ،از من كينه به دل داره
نه تو اشتباه مي كني من مطمئن هستم تا حالا به اشتباهش پي برده اين تو هستي كه از خسرو ناراحتي
در گفتن حرف هاي دلم چيزي كه عذابم مي داد لحظه اي ترديد كرم ولي وقتي به چشمان مشتاق و بي قرار مادر شوهرم نگاه كردم احساس كردم با تمام وجود خواستار شنيدنه . با لحني سنگين و گرفته از بغض گفتم :
اوايل كارها و رفتارهاي خسرو برام اهميتي نداشت چون باهاش به اجبار ازدواج كردم . مشروب مي خورد و با زنهاي بيگانه رابطه داشت ولي يك مدتي كه حساس شدم موردهائي كه ديدم و حرفهائي كه شنيدم شكاكم كرد. تارا كيه مادر؟
مادر جان لبخند تلخي زد و گفت:
پس اين تو رو ناراحت كرده. تارا دخترخاله خسرو است . خيلي به او علاقه داشت و عاشق خسرو بود ولي خسرو هيچ تمايلي نسبت به تارا نداشت . پدر خسرو هم با ازدواج تارا و خسرو مخالف بود براي همين خسرو هم زياد به تارا روي خوش نشون نداد تا اينكه خسرو براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت و تارا هم مريض شد . و يك بيماري رواني حاد و كارش به خودكشي رسيد و خودش را سوزاند ولي زنده ماند. دو سال بعد خسرو كه به ايران آمد تارا را ديد وحشت كرد. خسرو خودش را مسبب اين جريان مي دانست از هزينه خودش تارا را فرستاد فرانسه روي صورتش عمل جراحي پلاستيك انجام شد و دوباره زيبايش را بدست آورد و بعد تارا همانجا ماندگار شد و با يك ايراني اهل فرانسه ازدواج كرد.
ولي من غير از اين شنيدم . به من گفتند خسرو با تارا نامزد بود و خسرو بعد از سو استفاده از تارا تركش كرده و بعد تارا خودكشي كرده و مرد.
اشتباه شنيدي عزيزم. خسرو هيچ تمايلي به تارا نداشت . مي توني با مادر تارا صحبت كني و از سوتفاهم در بيائي . حالا هم شك و ترديد به خودت راه نده دوباره با خسرو زندگيت را شروع كن .
بين من و خسرو خيلي فاصله است . ازدواج ما از اول هم اشتباه بود. ما هيچ وقت با هم خوب نمي شيم .
لبخند تلخي زد و گفت:
تو بايد صبوري مي كردي . شما دو نفر بدون هيچ مقدمه اي دوران نامزدي زندگيتان را شروع كرديد . هيچ شناختي از هم نداشتيد . خسرو خيلي دوست داره . تو هم اگر كمي تحمل داشته باشي مي تواني كنار خسرو خوشبخت باشي
با بي صبري گفتم:
چه كار كنم مادر جان ؟
تو دختر عاقلي هستي . اين مدت خيلي تحمل كردي و مي تواني خسرو را خوشبخت كني . فقط بايد كمي صبر داشته باشي . من مطمئن هستم راه خودت را پيدا مي كني .
بعد از شام ظرفها را مي شستم كه صداي تلفن آمد مادرجان جواب داد و بعد از چند دقيقه سراسيمه وارد آشپزخانه شد و گفت:
شقايق زود باش برو بالا خسرو آمده بود آستارا از نزديكي ويلا زنگ مي زد.
از ترس و هيجان بشقاب چيني كه به دست داشتم نقش زمين شد و شكست ضربان قلبم به شدت بالا رفت و با ترس گفتم:
يعني مادر فهميده من پيش شما هستم ؟
نمي دونم عزيزم. فعلا برو بالا تا ببينم چي مي شه
دستهام رو شستم و به بالا رفتم . آرام و قرار نداشتم و مي لرزيدم . چند دقيقه بعد صداي اتومبيلش آمد . به آرامي از اتاق خارج شدم و كنار نرده ها ايستادم به طوري كه از پائين ديده نشوم . در سالن باز شد و قامت خيرو در چارچوب در ظاهر شد. مادر جان به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت . ظاهرش مثل هميشه مرتب بود ولي چهره اش گرفته و خسته به نظر مي رسيد . ساكش را روي زمين گذاشت و روي مبل نشست و مادر جان گفت:
چه خبر؟شقايق چطوره؟
سلامتي شقايق هم خوب بود و سلام رساند.
چرا شقايق را با خودت نياوردي ؟
آمدم به شما سر بزنم شقايق هم كلاس هاش توي دانشگاه شروع شده بود نتوانست بياد.
لجم گرفت چرا مي خواست نبودن من را كنارش پنهان كند . برعكس من مادرجان خيلي آرام و خونسرد بود . خسرو از روي مبل برخاست كمي اطراف را وارسي كرد و خيره شد به سه پايه و تابلوي روش كه كنار در ورودي بود از مادر جان پرسيد :
اينها مال كيست؟
مادرجان مشغول درست كردن قهوه گفت:
مال دختر آقاي شاهرودي . باران گرفت آورد گذاشت اينجا
خسرو مضطرب و بي قرار بود . مادرجان گفت:
خسرو اتفاقي افتاده ؟خيلي خسته اي ؟براي شقايق اتفاقي افتاده
بعد از مدت كوتاهي سرش را به طرفين تكان داد و با صداي لرزان گفت:
مادر شقايق يك ماهه كه غيبش زده . حتي پدر و مادرشم ازش بي خبر هستند .
چرا؟چه اتفاقي افتاده ؟
ديوانه شدم و از خانه بيرونش كردم ولي نمي دانم به كجت . يك ماه دنبالشم . زندگي ام حسابي بهم ريخته . نه خواب دارم و نه خوراك
چرا اين كار را كردي ؟مگر ديوانه شده بودي؟
خسرو با خشمي آشكار مشغول قدم زدن شد و گفت:
آره مادر ديوانه شده بودم . پدر و مادرش هم همين را گفتند . ولي هيچ كس از من نپرسيد چرا زنت رو محدود كردي ؟چرا انقدر آزارش دادي ؟مگر ديوانه بودي ؟هركس جاي من بود ديوانه مي شد . از همان روز اول خودش را از من دور مي كرد . جدا مي خورد و جدا مي خوابيد . مي گفت دوست ندارم . ازت متنفرم . شما بوديد چكار مي كرديد ؟
مادر جان خسرو را به نشستن دعوت كرد و خودش هم كنارش نشست و گفت:
خسرو تو با شقايق به زور ازدواج كردي . فاصله سني و طبقاتي زيادي بين شما بود بايد بهش فرصت مي دادي
خسرو چنگي ميان موهايش زد و گفت:
بس كن مادر تو هم شدي مدافع شقايق . ولي هيچ كس به اندازه من دوستش نداره . اگر سخت گرفتم و عامل فرارش شدم فقط به خاطر علاقه بود و بس . همه اش از سر لجبازي بود . جواب آن همه سردي و بي اعتنائي . آخه مادر من چم بود؟چي كم داشتم ؟ثروت نداشتم ؟زيبائي نداشتم ؟ تحصيلات نداشتم؟كه دوستم نداشت
مادر جان با خشم گفت:
شما دو نفر عقل نداريد . همديگر را دوست داريد ولي راه ابراز كردنش را بلد نيستيد . شايد هم غرور ريادي داريد كه باعث اين همه اختلاف شده.
خسرو پوزخندي زد و گفت"
شما از شقايق چه مي دانيد ؟هيچ. يك ماهه كه زندگي و كارم را ول كردم و دنبالشم . درسته كه بيرونش كردم ولي او چرا رفت؟چرا نرفت خانه پدرش ؟لج بازي هم حدي دارد
مادر با بي حوصلگي گفت :
كافيه خسرو سرم رفت آن قدر از خودت دفاع كردي شام مي خوري ؟
نه مادر خسته ام مي خوابم
روي همان كاناپه دراز كشيد . به اتاقم برگشتم و لامپ را خاموش كردم . در ذهنم جوابي براي حرفهايش نداشتم ولي يك نوع رضايت از حرف هاي خسرو در دلم شكل گرفت به فردا فكر نكردم و سعي كردم بخوابم .
از وقتي آمدم آستارا صبح ها زود بيدار مي شدم . كنار پنجره ايستادم و به چشم انداز زيباي شاليزار نگاه كردم به درياي آرام . نفس عميقي كشيدم . احساس آرامش دشتم . هرچند هنوز نمي دانستم از جرم هائي كه بهم نسبت داده بود تبرئه شده ام يا نه . جلو آينه نشستم و به چهره ام لبخندي زدم و اين جمل را تكرار كردم { تو مي تواني صاحب هر چيزي باشي حتي خسرو} لباس مرتبي پوشيدم و آرايش كردم به طبقه اول رفتم . مادر جان در حال آماده كردن چاي بود و خبري از خسرو نبود . صداي دوش آب از حمام مي آمد . پس حمام بود . مادر با ديدن من لبخندي زد و گفت:
صبح بخير دخترم خوبي؟
سلام مادر جان صبح شما هم بخير
سبدي كه هروز مي برد شاليزار را برداشت و به سمت در خروجي رفت از تصور تنها شدن با خسرو قلبم يهو ريخت با لحني لرزان گفتم:
شما كه نمي خواهيد من را تنها بگذاريد؟
با شيطنتي كه اصلا با سن و سالش نداشت گفت:
چرا عزيزم . مي روم شاليزار . البته امروز تنها !
و بعد با لبخندي معنا دار گفت:
نمي خواي براي مهمانت صبحانه آماده كني ؟
مادر من را تنها نگذاريد . اجازه بدهيد همراهتان بيايم .
پشت چشمي نازك كرد و با اخم گفت:
نه تو بايد با شوهرت باشي . امروز روز آخره كه مي رم شاليزار زود برگرد . به آرامي خارج شد . به ناچار به آشپزخانه رفتم و مشغول شدم هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه از حمام آمد و صدايش آمد كه مادرش را صدا مي كرد . به عقب بر گشتم و منتظر ورودش به آشپزخانه شدم . حوله روي سرش بود . وقتي حوله را از روي سرش برداشت با من چند قدمي فاصله نداشت با ديدن من خشكش زد و مثل برق گرفته ها خيره شد به چشمانم و من فقط مي لرزيدم و سرم را به زير انداخخان و به يخچال پشت سرم تكيه دادم . بعد از چند لحظه به خودش آمد و به ناگه كشيده اي محكم حواله صورتم كرد و گفت:
بي انصاف مي داني چقدر دنبالت گشتم . حالا من به جهنم خانواده ات چي ؟
دستي به گونه ام كشيدم و با لحني لرزان گفتم:
براي چي دنبالم مي گشتي ؟تو خودت من را بيرون كردي ؟
مي خواسم برگردي خانه
پوزخندي زدم و گفتم:
چرا؟يك زن هرزه و كثافت به چه دردت مي خورد ؟
وقتي سر بلند كردم تمام صورتش از اشك خيس شده بود و مي لرزيد . باور نمي كردم اين همان خسرو يك ماهه پيش باشد . چقدر لاغر و نحيف شده بود و چقدر شكست ناپذيز . تحمل ديدنش را در آن شرايط نداشتم . به سرعت از ويلا خارج شدم و راه دريا را پيش گرفتم .
باران تازه بند آمده بود و زمين گل بود وقتي كنار ساحل رسيدم روي تخته سنگي نشستم و گريه سر دادم و تمام وقايع اين چند ماه گذشته مثل پرده سينما از جلو ديدگانم گذشت . سنگيني دستانش را روي شانه هايم احساس مي كردم كنارم نشست و گفت:
از من فرار مي كني ؟تا كي ؟
تنهام بگذار خسرو . تازه دارم گذشته را فراموش مي كنم
نمي تونم يك ماه در به در هي دنبالت گشتم. چرا نگفتي كه آمدي آستارا؟ مادر هم خوب نقش بازي مي كرد . من چقر احمق بودم كه نفهميدم تو آمدي آستارا . شقايق من را مي بخشي ؟
باز پوزخندي زدم و گفتم :
براي چي بايد ببخشمت ؟
مي دانم اين اواخر خيلي عذابت دادم ولي كمي به من حق بده . تو بايد جريان اشكان و مزاحمت هاشو براي من از همان اول مي گفتي
مگر تو فرصت حرف زدن به من دادي ؟
به دور دست ها خيره شد و گفت :
صبح روز بعد كه رفتي اشكان آمد دفترم تو كارخانه . حوصله كار نداشتم ولي براي امضاي قراردادي بايد مي رفتم . وقتي اشكان را ديدم خونم به جوش آمد و عقده هايم را سرش خالي كردم و با هم گلاويز شديم . وقتي آرام شدم اشكان همه چيز را برايم تعريف كرد بهم گفت تو تحت هيچ شرايطي از من دست نكشيدي و پيشنهادش را قبول نكردي . حقيقتش اول باور نكردم و حرف هاي مهري كه صحبت هاي تو با اشكان را شنيده بود بي گناهي تو را ثابت كرد . رفتم خانه پدرت دنبالت ولي آنجا هم نبودي با شاهين همه جا را سر زديم خانه دوستانت دانشكده حتي اقوام و فاميل ولي هيچ جا خبري ازت نبود . ديگر نااميد شدم و براي سر زدن به مادر آمدم آستارا . ديشب وقتي بوم و سه پايه نقاشي را ديدم شكم برد ولي مادر ماهرانه شكم را از بين برد . عكس ها را هم ليدا از تو و اشكان گرفته و براي من پست كرده بود.
چرا من ؟
اشكان احمق به ليدا گفته كه به تو علاقه داره . ليدا هم مشوق اصلي اشكان بوده . وقتي اشكان با تو قرار مي گذاره ليدا هم مطلع مي شه و آن عكس ها را ازت مي گيره و براي من پست مي كنه . ليدا از همان دوران گذشته از من كينه به دل داشت و اين جوري تلافي كرد . شقايق اين حرف ها را نزدم كه برگردي خانه ديگر نمي خواهم به اجبار تحملم كني . من شب بر مي گردم هر تصميمي كه تو بگيري من هم موافقم . با خانواده ات تماس بگير خيلي نگرانتن . مخصوصا مادرت
بي صدا از روي تخته سنگ بلند شد و آرام از كنار ساحل دور شد. به غقب برگشتم و شاهد دور شدنش شدم . خسته و بي حوصله به نظر مي رسيد و هنوز هم سعي داشت مغرور و استوار باشد ولي چشمانش چيز ديگري مي گفت . تب دار بود . بي قراري و حالت خموري ديدگانش چداب ترش كرده بود.
ساعتي بعد به ويلا برگشتم خبري از خسرو نبود . نه خودش و نه اتومبيلش . به داخل آشپزخانه رفتم و مشغول آماده كردن غذا شدم . توي اين مدت آشپزيم خوب شده بود . براي ناهار شامي كباب درست كردم و با قارچ و زيتون تزئينش كردم . مادرجان براي ناهار برگشت ويلا . ميز غذا را تازه چيده بودم كه خسرو هم سر رسيد . همگي دور ميز نشستيم خسرو ميلي به غذا نداشت و با غذاش بازي مي كرد . مادرجان نگاهي به من انداخت و به خسرو گفت«:
چرا انقدر با غذات بازي مي كني . بخور دست پخت شقايقه
هم زمان به هم نگاه كرديم . لبخندي زد و گفت:
خيلي خوشمزه است ولي ميل ندارم .
كمي نوشابه خورد و از روي صندلي بلند شد و گفت:
مادر من مي رم بخوابم خيلي خسته ام لطف كن تا غروب بيدارم نكن . بايد شب برگردم تهران
رو به من كرد و گفت:
تشكر خيلي خوشمزه بود
به آرامي بالا رفت . كمي بعد مادرجان گفت:
حرف زديد ؟ قانع ات كرد؟
نمي دانم مادرجان . نمي دانم چه كنم
لبخندي زد و دستم را فشار داد و گفت:
مي دانم عزيزم تو دختر عاقلي هستي . خودت بايد تصميم بگيري . مي دانم كه سر كردن با خسرو خيلي سخت است چون مثل پدرش قد و لج بازه . راهت را خودت بايد انتخاب كني ولي عاقلانه
با هم ميز را جمع كرديم بعد از شستن ظرفها براي خوب فكر كردن از ويلا خارج شدم . قطرات باران زمين را لكه دار كرده بود. به روزگار فكر مي كردم . مي ترسيدم از زندگي دوباره با خسرو . مي ترسيدم بازهم زنداني شوم . با اينكه هشت ماه بود همسر خسرو بودم اما هيچ شناختي از او نداشتم . تو اين چند ماهه خيلي كم باهم بوديم. به ياد پدر و مادرم افتادم چقدر دلم برايشان تنگ شده بود براي شاهين و شايان و بهنوش از هفته بعد ترم شروع مي شد بايد برمي گشتم تهران
به كلبه چوبي كنار شاليزار رفتم باران تندتر شد. لباس زيادي به تن نداشتم و تا ويلا راه زيادي بود . به داخل كلبه رفتم تا باران قطع شود . روي تخت چوبي كنار پنجره نشستم و به قطرات باران خيره شدم . دراز كشيدم صداي شر شر باران مثل لالايي توي گوشم مرا به خواب شيرين برد.
خواب پدر و مادر را ديدم غمزده و گريان بودند. با آشفتگي از خواب پريدم هوا تاريك شده بود و همچنان باران مي باريد . اين باران شمال هم تمامي نداشت . به يك باره به ياد خسرو افتادم قرار بود شب برگردد تهران . به سرعت از كلبه خارج شدم . باران به شدت مي باريد . وقتي وارد ويلا شدم اتومبيل خسرو هنوز جلوي ساختمان بود . سرتاپايم خيس شده بود وارد سالن شدم مادرجان با ديدن سر و وضعم با نگراني جلو آمد و گفت:
كجا بودي دخترم ؟ مي داني چقدر نگرانت شديم ؟بيچاره خسرو توي اين باران رفته دنبالت
از لرز و سرما دندانهايم به هم ساييده مي شد و صدا مي داد . آب از روي موهايم روان بود . مادر رفت برام حوله و لباس آورد لباسم را عوض كردم و موهايم را خشك كردم . مادرجان رويم پتو انداخت و گفت:
مي روم برايت قهوه گرم بياورم
مادرجان به عقب برگشت در همين موقع در ورودي باز شد و خسرو خيس به داخل آمد از خجالت سرم را به زير انداختم و به گل هاي قالي زير پام خيره شدم . خسرو چيزي نگفت و به طرف اتاقش رفت و چند دقيقه بعد آمد . لباسش را عوض كرده بود و موهاي خيسش را رو به بالا شانه كرده بود ساك و كيف سامسونتش همراهش بود . به سمتم آمد و گفت:
من دارم بر مي گردم تهران . با خانه پدرت تماس گرفتي ؟
هنوز نه
بعد از مكث كوتاهي گفتم :
توي اين باران خطرناكه . صبر كن باران بند بياد بعد برو
مهم نيست ممكن است حالا حالا ها باران بند نياد
چيزي نمي خواي ؟
سرم را بلند كردم و به چشمان خسته اش خيره شدم و گفتم :
نه فقط اگر فردا برگردي تهران منم همرات مي يام
نگاهي به مادرجان كه جلو تلويزيون بود كردم .لخند تحسين آميزي به لب داشت . خسرو رو به روم زانو زدو و دستهام را گرفت و فشرد . برق خاصي توي چشمانش ديدم كه تا حالا نديده بودم با بي قراري گفت:
فردا مي روم تهران . فقط بهم بگو براي چي مي خواي برگردي تهران ؟
برمي گردم تهران اما نه به خانه تو
حالت چهره اش برگشت و گفت:
چرا؟
مي خواهم يك مدت كوتاهي از هم جدا باشيم . مثل دوران نامزدي . ما هيچ شناختي از هم نداريم . اينجوري بهتره
ولي ما هشت ماهه كه باهميم .
درسته ولي براي همديگه كاملا شناخته نشديم . باور كن اگر الان دوباره شروع كنيم دچار اختلاف مي شيم . يك مدت نامزد باشيم . مثل همه دختر و پسرها
چشمان سياه و نافذش در هاله اي از اشك درخشيد و زيباتر شد و به آرامي گفت:«
توي اين مدت كه نبودي خيلي بهم سخت گذشت توي خلوت و تنهايي ام حق را به تو دادم هرچي تو بگي چون نمي خوام ناراحتت كنم
پس به اجبار قبول كردي ؟
نه عزيزم . تو درست مي گي . حالا برنامه ات را بگو
مي خواهم برگردم دانشگاه و درسم را تمام كنم و تا تمام شدن درسم توي خانه پدرم زندگي كنم
خسرو لبخند تلخي زد و گفت :
هرجور تو بخواي . فقط اميدوارم آخر اين بازي كه تو شروع كردي به جدائي ختم نشه
با ناراحتي گفتم
نگفتم تو به اجبار داري پيشنهاد من رو قبول مي كني
لبخندي زد و گفت :
عصباني نشو عزيزم من كه گفتم هرچي تو بگي همان كار را مي كنم فعلا ملكه توئي من يك سربازم كه حاضرم جانم را براي ملكه ام فدا كنم
خنده ام گرفت و گفتم:نمي خوام جان فدا كني فقط صبر كن و بدبين نباش
به طرز شيريني توي چشمانم زل زد و با ملايمت گفت :
عروسك نازم من اگر قرار باشد تا آخر دنيا صبر كنم صبر مي كنم ولي فقط به يك اميد
به چه اميدي؟
به اين اميد كه يك روز از ته دل بهم بگي دوستم داري
لبخند زدم و گفتم :
اگر مشكل تو با اين جمله حل مي شه مي تونم همين الا ن بهت بگم دوست دارم
در حالي كه آشكارا اشك مي ريخت گفت :
بعد از اين مدت شنيدن اين اعتراف از زبان تو برام خيلي شيرينه
و بعد بوسه اي بر دستانم زد . دستانم را روي گونه هاش گذاشت و گفت:
نمي داني چقدر دلم برات تنگ شده بود.
برام باور كردني نبود خسرو با آن همه لجاجت و سردي آنقدر آرام و مهربان شده باشد.
صبح روز بعد با بدرقه مادرجان به طرف تهران حركت كرديم . مادرجان در حالي كه از رفتنم غمگين بود بوسه اي بر گونه هايم نواخت و با مهرباني گفت:
نگفتم راه حل مناسب را خودت پيدا مي كني ؟ولي سعي كن زياد طولش ندهي
در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد خودم را در آغوشش انداختم و با لحني گرفته گفتم:
نمي دانم با چه زباني از شما تشكر كنم. فقط مي دانم مثل مادرم دوستتان دارم.
لبخند شيريني زد و گفت:
مواظب خودت و خسرو باش .
خسرو به ميان آمد و گفت:
جيگرم كباب شد، چه قدر جدائي شما دو نفر دردناكه شقايق جان زود باش سوار شو
در حالي كه سوار مي شدم با لبخند گفتم:
حسود نبود دنيا گلستان مي شد.
در بين راه سكوت كرده بوديم و من مناظر اطراف جاده را تماشا مي كردم . بعد خسرو پخش اتومبيل را روشن كرد خواننده دكلمه اي زيبا مي خواند و خسرو به آرامي زمزمه مي كرد. " من تمام قصه هام قصه ي توست اگر غمگين شدم از غصه توست. يك دفعه مثل آهو شدي تو صحرا رميدي بس كه چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو نديدي ، دل نبود توي دلم تو رو گرگ ها نبينند،اونا با دندون تيز به كمينت نشينند ،الهي من فداي تو چيكار كنم براي تو ،اگر تو اين بيابونا خاري بره به پاي تو ، يه دفه مثل پرنده قفس عشق رو شكستي ،پر زدي تو آسمون ها رفتي اون دورها نشستي ، دل نبود توي دلم گم نشي تو كوچه باغ ها ،غروبا كه تاريكه نريزند سرت كلاغ ها نخوره سنگي به بالت پرت نشه فكر و خيالت ....<o></o>[/JUSTIFY]
موقع زمزمه كردن دكلمه بارها به من نگاه مي كرد گوئي خواننده براي من مي خواند و خسرو هم براي من دكلمه مي كرد بعد از اين كه دكلمه تمام شد پخش را خاموش كرد و گفت:
چطور بود ؟
خيلي قشنگ مي خواند. متنشم زيبا بود
به آرامي با بغض گفت:
درست احساس من رو بيان كرد شقايق ؟
بله؟
من نمي تونم بي تو زندگي كنم برگرد خونه
خسرو ما با هم حرف زديم . نمي خواهي كه بزني زير حرفات ؟
لبخند تلخي زد و گفت:
اين فقط يك خواهش بود شقايق . تو كه نمي خواي ازم جدا شي ؟
خنديدم و گفتم:
نه هيچ وقت مگر اين كه مرگ ما را از هم جدا كنه
وقتي به تهران رسيديدم خسرو كمي مقدمه چيني كرد و گفت:
شقايق نمي خواهي ببرمت خانه وسايلت را جمع كني ؟
احساس كردم خسرو دنبال راه فرار است شايد مي خواست من را در منگنه قرار بدهد تا توي خانه اش بمانم
جواب دادم:
فعلا لباس و وسايل به اندازه كافي دارم. هروقت لازم شد مي گويم برام بياري
نيم ساعت بعد اتومبيل جلو منزل پدرم توقف كرد . دستانش را روي فرمان اتومبيل قرار داد و سرش را روي دستانش . چند دقيقه اي كه گذشت حوصله ام سر رفت و گفت:
خسرو نمي خواي پياده بشي؟
چيزي نگفت و به ناچار از اتومبيل خارج شدم . سرم را از پنجره داخل كردم و گفتم :
لااقل در صندوق عقب رو باز كن وسايلم را بردارم
به آرامي سرش را از روي فرمان بلند كرد و گفت:
شقايق قول بده زود برگردي خانه ، جات خيلي خاليه
صبح روز بعد با بدرقه مادرجان به طرف تهران حركت كرديم . مادرجان در حالي كه از رفتنم غمگين بود بوسه اي بر گونه هايم نواخت و با مهرباني گفت:
نگفتم راه حل مناسب را خودت پيدا مي كني ؟ولي سعي كن زياد طولش ندهي
در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد خودم را در آغوشش انداختم و با لحني گرفته گفتم:
نمي دانم با چه زباني از شما تشكر كنم. فقط مي دانم مثل مادرم دوستتان دارم.
لبخند شيريني زد و گفت:
مواظب خودت و خسرو باش .
خسرو به ميان آمد و گفت:
جيگرم كباب شد، چه قدر جدائي شما دو نفر دردناكه شقايق جان زود باش سوار شو
در حالي كه سوار مي شدم با لبخند گفتم:
حسود نبود دنيا گلستان مي شد.
در بين راه سكوت كرده بوديم و من مناظر اطراف جاده را تماشا مي كردم . بعد خسرو پخش اتومبيل را روشن كرد خواننده دكلمه اي زيبا مي خواند و خسرو به آرامي زمزمه مي كرد. " من تمام قصه هام قصه ي توست اگر غمگين شدم از غصه توست. يك دفعه مثل آهو شدي تو صحرا رميدي بس كه چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو نديدي ، دل نبود توي دلم تو رو گرگ ها نبينند،اونا با دندون تيز به كمينت نشينند ،الهي من فداي تو چيكار كنم براي تو ،اگر تو اين بيابونا خاري بره به پاي تو ، يه دفه مثل پرنده قفس عشق رو شكستي ،پر زدي تو آسمون ها رفتي اون دورها نشستي ، دل نبود توي دلم گم نشي تو كوچه باغ ها ،غروبا كه تاريكه نريزند سرت كلاغ ها نخوره سنگي به بالت پرت نشه فكر و خيالت ....
موقع زمزمه كردن دكلمه بارها به من نگاه مي كرد گوئي خواننده براي من مي خواند و خسرو هم براي من دكلمه مي كرد بعد از اين كه دكلمه تمام شد پخش را خاموش كرد و گفت:
چطور بود ؟
خيلي قشنگ مي خواند. متنشم زيبا بود
به آرامي با بغض گفت:
درست احساس من رو بيان كرد شقايق ؟
بله؟
من نمي تونم بي تو زندگي كنم برگرد خونه
خسرو ما با هم حرف زديم . نمي خواهي كه بزني زير حرفات ؟
لبخند تلخي زد و گفت:
اين فقط يك خواهش بود شقايق . تو كه نمي خواي ازم جدا شي ؟
خنديدم و گفتم:
نه هيچ وقت مگر اين كه مرگ ما را از هم جدا كنه
وقتي به تهران رسيديدم خسرو كمي مقدمه چيني كرد و گفت:
شقايق نمي خواهي ببرمت خانه وسايلت را جمع كني ؟
احساس كردم خسرو دنبال راه فرار است شايد مي خواست من را در منگنه قرار بدهد تا توي خانه اش بمانم
جواب دادم:
فعلا لباس و وسايل به اندازه كافي دارم. هروقت لازم شد مي گويم برام بياري
نيم ساعت بعد اتومبيل جلو منزل پدرم توقف كرد . دستانش را روي فرمان اتومبيل قرار داد و سرش را روي دستانش . چند دقيقه اي كه گذشت حوصله ام سر رفت و گفت:
خسرو نمي خواي پياده بشي ؟
چيزي نگفت و به ناچار از اتومبيل خارج شدم . سرم را از پنجره داخل كردم و گفتم :
لااقل در صندوق عقب رو باز كن وسايلم را بردارم
به آرامي سرش را از روي فرمان بلند كرد و گفت:
شقايق قول بده زود برگردي خانه ، جات خيلي خاليه
دانه هاي اشك به آرامي روي گونه هاش غلتيد و چقدر دوست داشتني شده بود . لبخندي زدم و گفتم :
داري گريه مي كني ؟خانه تو امن ترين جاي دنياست براي من . ولي خسرو قبول كن اين فاصله لازمه تا من و تو بيشتر قدر هم را بدانيم .
از اتومبيل خارج شد و زنگ خانه پدرم را فشرد . نزذيك غروب بود . از من خواست خودم را پنهان كنم . خود پدر در را باز كرد و بعد از اين كه با خسرو دست داد و روبوسي كرد گفت:
كجا بودي پسرم از شقايق خبري نشد؟
ديگر طاقتم تمام شد از خجالت و شرم سرم را به زير انداختم و ظاهر شدم. به خوبي مي توانستم واكنش پدر را تصور كنم . جلو آمدم سرم را به آرامي بلند كردم . دست راستش را براي زدن كشيده اي جانانه بلند كرد و تا نزديكي صورتم آورد . به سرعت دستش را گرفتم و بوسيدم . پدر هم معطل نكرد و مرا سخت در آغوش فشرد و چه قدر گرم و دلپذير بود آغوشش . در حالي كه اشك مي ريخت با بغض گفت:«
مينا جان بيا دخترمان برگشته
مادر هم حالش بهتر از پدرم نبود. شاهين و شايان هم در خانه بودند و در كل شب خوبي بود . همه جريان را خسرو برايشان شرح داد . بعد از شام خسرو به خانه خودش رفت كه باعث تعجب پدرم و مادرم شد.به آنها گفتم كه چه قراري گذاشتيم . مادر به ميان آمد و گفت:
دختر تو چت شده ؟بعد از هشت ماه مي خواهيد جدا زندگي كنيد ؟جواب حرف مفت مردم را چه مي دي ؟
خنديدم و گفتم :
خودتون مي گيد حرف مفت مردم. اگر مزاحمتونم مي رم پانسيون مي شم .
مادر با عصبانيت خواست چيزي بگه كه پدر مانع شد .
هرجور خودت بخواي . اينجا خانه توست هميشه . ولي مواظب باش شوهرت رو از خودت نرنجوني . خسرو مرد خوبيه بايد قرش رو بدوني
در حالي كه به طرف اتاق سابقم مي رفتم گفتم :
سعي مي كنم آقاي كياني ، پدر
هفته بعد كلاسهام شروع شد و بعد از مدت ها دوري از جو دانشگاه با شوري وصف ناپذير سر كلاس حاضر شدم . تقريبا تمام دوستان و هم كلاسي هايم به ترم بعد رفته بودند و من در جمع كلاس نا آشنا بودم تنها چهره اي كه برايم آشنا بود آيدا نامزد علي بود و بس و از اقبال بدم تمام كلاس هايم با او بود. آيدا مرا به ياد علي مي انداخت و گذشته اي كه مدت ها بود سعي داشتم ازش فرار كنم و فراموشش كنم
يك ساعت از كلاس گذشته بود و من چون شاگردي كودن تمام درسهاي گذشته را از ياد برده بودم و راه سختي را تاپايان ترم داشتم . ساعت ده صبح بود كلاس دوم شروع شد باز هم آيدا. لجم گرفت . "يعني اين دختر احمق هيچ كدوم از درسهاش را پاس نكرده؟ علي رو بگو با چه كودني ازدواج كرده " پايان كلاس كلاسورم را بدستم گرفتم و از كلاس خارج شدم . وقتي وارد سالن شدم آيدا با صداي بلند گفت:
شقايق صبر كن .
به اجبار ايستادم و به سختي لبخندي زدم و گفتم:
كار داري آيدا؟
جلو آمد و گفت:
فكر مي كنم هم مسير هستيم گفتم با هم بريم
باجبار با هم قدم زنان از سالن دانشگاه خارج شديم . دلم براي بهنوش خيلي تنگ شده بود. از صبح هرچه گشتم نديده بودمش . آيدا وراجي مي كرد و من بي توجه به اطراف نگاه مي كردم تا اين كه گفت:
شقايق دنبال كسي مي گردي ؟
آره بهنوش رو نديدي ؟فكر مي كنم امروز كلاس داشت .
سلام شقايق خانم فراري
به عقب برگشتم و چهره شاد و ناز بهنوش را ديدم . همديگر را در آغوش فشرديم و بوسيدم . گفتم :
چه حلال زاده داشتم سراغت رو از آيدا مي گرفتم . كجايي دختر از صبح دنبالتم
بهنوش پشت چشمي نازك كرد و گفت :
همان جا كه خانم يه ماهه گم و گور شدن . مامانت گفت رفتي مسافرت خوش گذشت؟
جاي شما خالي . بد نبود . كلاس نداري ؟
چرا البته بعد از ناهار
چه خوب پس ناهار باهم بخوريم
بهنوش قبول كرد و هر سه نفر به طرف در خروحي رفتيم . آيدا از شيريني زندگيش مي گفت و من و بهنوش گوش مي داديم تا اين كه بهنوش با كنايه گفت :
آيدا من تعجب مي كنم تو كه انقدر شوهرت خوبه پس چرا واحدهاتو پاس نكردي ؟بعد از يه ترم هنوز هم با شقايقي
آيدا سمج تر بود و گفت «
چهار ماهه كه نامزد بوديم همش دنبال گردش بعدشم كه مراسم عروسي و ماه عسل و مهماني فاميل . طفلك علي هم يك ترم عقب ماند.
گفتم:
خدا از دهنت بشنوه . مداني مخارج زندگيمونو پدرم و پدر علي ميدن. اميدوارم زود فارغ التحصيل بشه و بره سركار
بهنوش كوتاه نيامد و گفت:
هركي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه . مي خواستيد تا بعد از تحصيلاتتان ازدواج نكنيد .
باز هم آيدا با سماجت ستودني گفت:
به سختيش مي ارزيد . علي خيلي خوبه نمي داني چه زندگي شيريني داريم.
از دانشگاه خارج شديم كه آيدا علي را از دور ديد و خداحافظي كرد و به سمت علي رفت . بهنوش نفس عميقي كشيد و گفت :
خدا اين علي را از غيب فرستائ چقدر پرحرفي مي كرد
ولي دختر خوبيه .
بدبخت مي خواست دل تو رو بسوزونه
ولي من ديگه علي رو فراموش كردم.
به يك باره بهنوش به آن طرف خيابان اشاره كرد و گفت:
بهتره دنبال رستوران نگردي كه بايد برم دنبال نخود سياه
به روبه رو نگاه كردم و خسرو را ديدم . براش دست تكان دادم و به بهنوش گفتم :
چرا بري بيا باهم بريم ناهار تو كه با خسرو خوبي
هرچه اصرار كردم فايده اي نداشت . از هم خداحافظي كرديم و به آن طرف خيابان رفتم .
خسرو جلو آمد . كمي عصباني بود و چيني بر پيشاني اش داشت . با همديگر دست داديم و سلام كرديم و در جوابم گفت:
سلام تو خجالت نمي كشي ؟
منظورش را فهميدم و با خنده گفتم :
چرا مگر نمي بيني چقدر كوچولو شدم
و در حالي كه سوار اتومبيلم مي شدم گفتم :
چرا زحمت كشيدي خودم مي آمدم مي آوردمش
اخمهايش باز شد و لبخندي زد و روي صندلي راننده نشست و گفت:
زحمتي نبود وسايل شخصي ات را هم گذاشتم صندوق عقب اتومبيل
حركت كرد و بعد از مدت كوتاهي سكوت با دلخوري گفت:
پاك من فلك زده را فراموش كردي . حداقل تلفن كه مي تونستي بزني
باور كن خسرو داشتم درسهام را مرور مي كردم اگر بداني چقدر عقبم دلت به حالم مي سوزه
پوزخندي و گفت :
دلم به حال خودم مي سوزه كه افتادم گير توي شيطون و ظالم
زدم زير خنده و گفتم :«
حالا از كجا فهميدي من دانشگاه هستم
زنگ زدم خانه پدرت . مادرت گفت رفتي دانشگاه ساعت دوازده كلاسهات تمام مي شود گفتم ناهار با هم باشيم. حالا آن دختره كي بود؟
بهنوش بود ديگر مگر نمي شناسيش ؟
بهنوش نه ، آن قبلي
به ياد آيدا افتادم كه كنار دانشگاه از ما جدا شده بود و گفتم :آيدا را مي گي ؟هم كلاسيم در ضمن همسر علي
با تعجب گفت:
علي مگه ازدواج كرده ؟
بله خيلي وقته تو نمي دوني ؟
نه . مرتيكه بي معرفت
بي اختيار گفتم:
چي گفتي خسرو؟
نگاهي كه هزار معني مي داد به چهره ام انداخت و گفت:
شقايق مي داني من اگر جاي علي بودم چه مي كردم؟
بي تفاوت گفتم :
نه نمي دونم
نزديك صورتم شد و به حدي كه گرماي نفس هايش را روي گونهام مي خورد و گفت:
من اگر جاي علي بودم صبر مي كردم تا خسرو معيني به درك واصل بشه بعد دوباره عشقم را صاحب مي شدم . شقايق من برات متاسفم همان بهتر كه نذاشتم با علي ازدواج كني
با كمي دلخوري گفتم:
تو خيلي خودخواهي
با صدائي بلند خنديد و گفت:
اينو قبلا بهم گفتي . ولي اين بار قبول دارم كه خودخواهم چون دوست دارم تو فقط مال خودم باشي . با صداقت مي گم از اين كه علي ازدواج كرده خيلي خوشحالم
با خشمي آشكار گفتم :
خسرو تو ديوانه هستي !يك ديوانه كامل
باز هم با صداي بلند خنديد و گفت:
نگو ديوانه . مجنون بهتره تو هم ليلي من
نگاهي به چهره اش انداختم ديدگانش از خوشحالي مي درخشيد . از حس رقابتي كه خسرو با علي داشت احساس غرور مي كردم ولي از طرفي هم از حساسيت بالاي خسرو نسبت به خودم بيزار بودم شايد گاهي مي ترسيدم كه دوباره مثل قبل عمل كند . سكوت كرده بودم تا اين كه متوجه شدم خسرو مسير شمال شهر را در پيش گرفته . با ترس گفتم :
خسرو ما داريم كجا مي ريم ؟
نگاهي به چهره ام انداخت وگفت:
نترس هرجائي به غير از خانه من
به مامانم گفتي مي ريم بيرون
بله خانم كوچولو
راستي تنهائي خوش مي گذره
لبخند تلخي زد و گفت:
بله به لطف شما
ناهار را در همان رستوارن هميشگي خورديم . بعد از ناهار خسرو را جلو دفتر كارش پياده كردم و به طرف خانه حركت كردم . نزديك خانه رسيده بودم كه صداي ملودي زيبائي سكوت اتومبيل را درهم شكست . پخش اتومبيل خاموش بود . خوب كه توجه كردم صدا از داخل داشبورد اتومبيل مي آمد. داشبورد را باز كردم جعبه اي با بسته بندي زيبا ديدم. كنار خيابان پارك كردم و زرورق را باز كردم . داخل جعبه ميان پوشال هاي زرد و نارنجي گوشي تلفن همراه بود گوشي را خارج كردم . جلد گوشي را باز كردم و به گوش نزديك كردم و گفتم :
بگو ديونه
با صداي بلند خنديد و گفت :
ديونه نه مجنون . خوشت اومد ؟
بله سورپريز جالبي بود . حالا واقعا هديه است ؟
شك داري ؟
يه كمي
براي چي ؟
احساس مي كنم وسيله ايه واسه پاييدن من
لحن صدايش محزون شد و گفت:
مثل اين كه هيچ چيز نمي تواند تو را خوشحال كند و هنوز هم به من شك داري
بعد ارتباط قطع شد . براي اولين بار به حرفي كه خسرو زده بودم خودم را سرزنش كردم . وقتي به خانه رسيدم يك راست به اتاقم رفتم . تا غروب يكسره خوابيدم و با صداي مادرم بيدار شدم . مادر بوسه اي بر گونه ام زد و گفت:
دانشگاه چطور بود ؟
خيلي خوب بود خيلي
سرم را روي زانوانش گذاشتم و گفتم:
مامان چقدر خوشحالم كه دوباره برگشتم پيشت
مادر بار ديگر مرا بوسيد و گفت :
من هم همينطور ولي دوست دارم تو به صورت مهمان بيائي خانه پدرت . نه اينكه لنگر بندازي
آخر صحبتش با خشم بود گفتم:
مامان واقعا دوست نداري بمان؟
مادر با لحني جدي گفت:
نه چون شوهرت بيشتر به تو احتياج داره . اين چه قراري شما با هم گذاشتيد تو اين جا ، خسرو آن جا تو خانه اش تنها ،شماها چه جور زن و شوهري هستيد ؟
مامان اينجوري واسه هردومون بهتره
بعد از شام مشغول دروس دانشگاهي ام بودم تلفن همراهم زنگ زد . گوشي را برداشتم و جواب دادم
صداي گرفته خسرو را شنيدم كه گفت:
سلام خوبي ؟
سلام خوبم تو چطوري ؟
مگر تو براي آدم حالي هم مي گذاري ؟
من بابت بعدازظهر متاسفم
جدا؟ پشت گوشي شجاع شدي
با بي حوصلگي گفتم:
دوباره شروع نكن
باشه حالا چيكار مي كردي ؟حتما داشتي درس مي خوندي ؟
احنش تمسخر آميز بود . خيلي خشك و جدي گفتم :
خودت مي داني . براي چي سوال مي كني ؟خسرو تو چت شده؟
بعد از سكوت كوتاهي گفت:
خيلي خسته و تنهام . حالم اصلا خوب نيست ؟
چرا ؟مي خواي بيا اينجا
اين موقع شب زده به سرت ؟صداي تو را شنيدم حالم خوب شد . شقايق هيچ وقت گوشي ات را خاموش نكن
قبول ولي مواظب باش همه ثروتت را براي پول تلفن همراه من ندي
مهم نيست براي ليلي بايد جان فدا كرد
با صداي بلند خنديدم و گفتم:
ديوانه من رو با ليلي مقايسه مي كني ؟
عروسكم براي من بالاترين عشق روي زميني خدا را چه ديدي شايد يك روز اسم ما هم رفت جر عشاق توي كتاب ها . خسرو و شقايق
خسرو تو قوه تخيلت خيلي قويه ،مي دوني اين دوري ما هم بي ضرر نبود
چطور مگه ؟
هيچي باعث شد مغرورترين مرد زمين به مكنوات قلبي اش اعتراف كند
با صداي بلند گفت:
شيطون حالا كه اعتراف كردم برگرد خانه
خيلي زرنگي . اگر برگردم ديگر از اين اعترافات شيرين خبري نيست
خنده مرموزي كرد و گفت:
خانم به ظاهر زرنگ هر كاري دلت مي خواهد بكن . من ديگر اعتراف نمي كنم . تا برگردي خانه
قبول ولي باور كن من هم صبرم زياده
مي دانم هشت ماه باهات زندگي كردم . حالا ديگر بچسب به درسهات چون نمي خوام مشروط بشي . مي دانم براي برنگشتن به خانه دنبال بهانه مي گردي
پس بهانه خوبي بهم دادي . قول مي دم شش ماه بشود شش سال
با آهنگي محزون گفت:
آن قدر از برگشتن بيزاري ؟
و مثل عصر تلفن قطع شد و يك دنيا ندامت و پشيماني از حرف هائي كه بهش زده بودم برام گذاشت . شايد هنوز باور نكرده بودم كه خسرو عوض شده و آن كوه يخ در حال ذوب شدن است و آن همه محدوديت و حصاري كه به دورم كشيده بود به اين زودي به آزادي بي حد و مرزي تبديل گشته و همه پروايم از اين بود كه اگر به خانه اش برگردم دوباره محدود مي شوم و از رفتن به دانشگاه باز مي مانم .
خرداد ماه بود و زمان امتحانات . روز آخري بود كه در دانشگاه كلاس داشتيم و يك مرخصي پانزده روزه داشتيم تا خودمان را براي امتحانات آماده كنيم . بهمراه چند تا از دوستانم و آيدا و بهنوش از دانشگاه خارج شديم . اتومبيلم خراب بود و تعميرگاه گذاشته بودم . وقتي از دانشكده خارج شدم چشمم افتاد به خسرو كه منتظرم تكيه به اتومبيلش بود . از بچه ها عذرخواهي كردم و گفتم :
بچه ها مثل اينكه من نمي توانم همراهتان بيايم . خسرو آمد دنبالم . مرجان يكي از دوستانم با حسادت گفت:
معلومه هركسي جاي تو بود با ما نمي اومد. شقايق چطور خسرو رو قاپ زدي ؟
بهنوش كه هميشه از من دفاع مي كرد با لحن تندي گفت:
مرجان جان اين ديگر سوال نداره . شقايق خوشگله تو هم برو جراحي پلاستيك از خسرو بهتر پيدا مي كني
مرجان با دلخوري گفت:
بهنوش تو شدي زبان شقايق . بعدشم شقايق فقط رنگ چشاش خوشگله و خسرو رو مجذوب كرده وگرنه من از او خوشگلترم
براي اينكه بحث را تمام كنم خنديدم و گفتم :
بس كنيد بچه ها من حاضرم چهره ام را با هركدامتون كه دوست دارين عوض كنم . حالا راضي شديد
اين بار آيدا به ميان آمد و پشت چشمي نازك كرد و گفت:
تو اگر چهره ات را عوض كني كه ديگر خسرو محلت نمي ذاره
جمله آخر را با لحني زشت و غضب ادا كرد. لبخند تلخي زدم و با تمام جسارتم گفتم :
اگر اين طوره چطوره چهره ام را با تو عوض كنم آيدا جان . تمام وقت علي حسابي تحويلت مي گيره
بهنوش چشم غره اي به آيدا رفت و من را به كنار كشيد و گفت :
ناراحت نشو شقايق اينا حسادت مي كنن . براي خودت اسفند دود كن
تقصير اينا نيست . تقصير اون خسرو بي شعوره كه مي ياد دنبالم تا اين حرفاي خاله زنكي رو بشنوم . خدافظ
بي اينكه به پشت سرم نگاه كنم به سمت اتومبيل خسرو رفتم . خسرو جلو آمد و دستش را به سويم دراز كرد و گفت:
سلام خانم خسته نباشي
جوابي ندادم و به سردي دستش را فشردم و سوار شدم . خسرو هم كنارم نشست و از آينه نگاهي به دوستانم كرد و گفت:
شقايق اتفاقي افتاده؟
سكوت كردم و جواب ندادم . با نگراني گفت:
نمي خواي بگي كه عصباني نيستي
خسرو حركت كن به حد كافي مضحكه بچه ها هستم
به آرامي از پارك درآمد و از دانكده دور شد. دستم را در دست گرفت و به نرمي فشرد و با مهرباني گفت:
نمي خواي بگي چي شده ؟
نه گفتم چيزي نيست
مطمئن باشم ؟
بله – خسرو مي شه ازت خواهش كنم ؟
تبسمي كرد و گفت:
ده تا خواهش كن
ديگر نيا دنبالم
سرعتش را زياد كرد و گفت:
چرا ؟مربوط مي شه به دوستانت ؟
بله
با صداي بلند خنديد و گفت:
چيه بهت حسادت مي كنند من مي يام دنبالت؟خوب از فردا آن ها را هم مي رسانم
خسمي آشكار چهره ام را فرا گرفت و با لحني عصبي گفتم :
هر جور كه راحتي برام اهميت نداره
خنده اي با صداي بلند كرد و گفت:
هيچ مي دوني وقتي عصبي مي شوي دوست داشتني تر مي شوي ؟
سرم را به طرف خيابان برگرداندم و سعي كردم خونسرد باشم . سكوتي سنگين بينمان برقرار شد تا اين كه خسرو گفت:
شقايق من دارم مي رم آلمان يك سري جنس براي كارخانه بيارم . دوست داري با من باشي ؟
چند روزه مي ري ؟
يك ماهه ،دوست دارم تو هم بياي
نه خسرو خودم خيلي دوست دارم همرات باشم .ولي الان فقط امتحانات پايان ترم برام مهمه . تازه بايد به فكر پايان نامه ام باشم
پوست سفيدش از فرط عصبانيت سرخ شد و با حرص گفت:
همچين مي گي تحصيلات و پايان نامه ام انگار پايان نامه دكتراي فيزك اتمي مي خواي تحويل بدي
مسخره ام مي كني ؟
نه جدي حرف مي زنم . تو فقط به اين ليسانس بدرد نخورت فكر مي كني .شقايق محض رضاي خدا كمي هم به فكر من باش . تا كي مي خواي بلاتكليف بمونم
چطوري مي تونست بمن توهين كنه . هرچه كردم نتوانستم خشمم را مهار كنم و با صداي بلند و گرفته گفتم:
خفه شو . نگهدار مي خوام پياده شم
خسرو هم كه كمتر از من عصباني نبود كنار اتوبان توقف كرد و گفت:
برو به جهنم . فكر كردي تا كي نازت را مي كشم؟ پدرم را درآوردي ديوانه ام كردي
ديگر هيچي نمي شنيدم . بغضي كه در گلو داشتم رها ساختم و اجازه دادم اشكهايم پهناي صورتم را بگيرند و به سرعت از اتومبيل خارج شدم و شروع به دويدن در طول اتوبان كردم . وقتي به ايستگاه اتوبوس رسيدم سوار اتوبوسي شدم كه حركت مي كرد . بدون اينكه مقصد را بدانم سوار شدم . وقتي از پنجره به اتوبان خيره شدم خبري از خسرو نبود . نفس راحتي كشيدم و با پشت دست اشكهام را پاك كردم . صداي تلفن همراهم فضاي اتوبوس را پر كرد مي دانستم خسرو است . گوشي را باز كردم و به گوشم نزديك كردم با لحن آرامي گفت:
معذرت مي خوام زياده روي كردم .
هميشه اينطور حرف مي زد . سكوت كردم و جوابي ندادم با همان لحن گفت:
خيلي خوب حالا كجا مي روي ؟
با لحن تندي گفتم :
جهنم
پياده شو باهم بريم
خيلي خونسرد گفتم :
نه تو حيفي بري جهنم به كلاست نمي خوره . تو بهتره بري آلمان و بعد گوشي را خاموش كردم .
از آخرين ديدارم با خسرو يك هفته گذشته بود و ما ديگر با هم تماس نداشتيم حتي به وسيله تلفن . از يك طرف خوشحال بودم چون عدم وجود خسرو بهم آرامش مي داد تا بهتر به درسهايم برسم و از طرف ديگر سخت دلتنگش بودم و از اعماق وجودم خواستارش بودم. سخت تشنه ديدارش . چند بار خواستم با تلفن از حالش با خبر شوم ولي غروروم اجازه نداد و چون خسر هم تماس نگرفته بود فكر مي كردم بي خدافظي رفته آلمان . غيبت خسرو به حدي آشكار بود كه پدر و مادر را هم نگران كرده بود .
آشفته و حيران بودم از شاهين شنيدم كه هنوز آلمان نرفته . به سمت تلفن رفتم و شماره اش را گرفتم 00 مشترك مورد نظر خاموش مي باشد )) گوشي را كوبيدم و بغضم را شكستم . روي تخت دراز كشيدم و بالشت را روي سرم گذاشتم و با تمام توانم اشك ريختم . نمي دانم چه مدتي گذشت تا اين كه احساس كردم روي سرم سبك شد به رو برگشتم و متعجب خسرو را كنارم ديدم . به سرعت چشمانم را پاك كردم و با تعجب گفتم:
تو اينجا چه مي كني ؟
با صداي بلند خنديد و گفت:
دير رسيده بودم خفه شده بودي . دختر چيكار مي كني ؟
پوزخندي زدم و گفتم:
چي شده ياد فقير و فقرا كردي ؟
بد كاري كردم اومدم ديدنت بي معرفت ؟ نمي آمدم كه اصلا عين خيالت نبود حالا براي چي گريه مي متي ؟
همين جوري دلم گرفته بود
براي كي ؟ براي من ؟
تو اينجوري فكر كن . حالا براي چي سفرت را نرفتي ؟
نيشخندي زد و گفت:
امشب مي رم . اومدم خدافظي
دستي به ميان موهاي پريشانم كشيد و گفت:
نمي خواي تا فرودگاه همراهم كني ؟
از اين كه دستم پيشش رو شده بد دلخور بودم مگر غير از اين بود كه دلم برايش تنگ شده بود و از دوريش دلتنگ بودم ؟به آرامي گفتم:
باشه ولي چه جوري برگردم ؟ديروقته
اتومبيلت را از تعميرگاه گرفتم الان دم در است . خوب حالا بنده را مي رساني فرودگاه ؟
صبر كن آماده شوم
در حالي كه برق خاصي در چشمانش داشت به طرف چهره ام خم شد و بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
اي بدجنس مي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود ؟
براي همين هروز مي آمدي ديدنم
ابروان سياه و كماني اش را با حالتي زيبا به طرف بالا انداخت و لبخند مليحي زد و گفت :
پاشو شيطون ديرم شده
خسرو از اتاق خارج شد. سريع آماده شدم . وقتي بيرون آمدم خسرو داشت با شاهين صحبت مي كرد. مادر لبخند مليحي زد و گفت:
پاشو شيطون ديرم شده
خسرو با بدرقه پدر و مادر از خانه خارج شد . سوار ماشين شديم . پا را روي پدال گاز فشردم و حركت كردم . با ولعي سيري ناپذير به چهره ام خيره شده بود . گوئي از ديدنم سير نمي شد .صبرم لبريز شد و با كنجكاوي گفتم:
چرا اين طوري نگاهم مي كني ؟
خنده مستانه اي سر داد و گفت:
مي خواهم از ديدنت سير بشوم .
با شيطنت گفتم:
ديوانه نكنه مي خواهي ديگر برنگردي تهران ؟
بر مي گردم . ولي تنها نه . شايد با يك خانم ناز آلماني برگشتم
با خونسردي گفتم:
هرچند از تو بعيد نيست ولي بهتر از شرت خلاص مي شوم
بي انصاف از شوخي گذشته برايم سخت است يك ماه ازت دور باشم
براي منم همينطور
باور كنم ؟
دستش را كه توي دستم بود به نرمي فشردم و گفتم :
مطمئن باش
############3
روزي كه خسرو از سفر برگشت يك راست آمد دانشگاه . آنروز امتحان سختي را داده بودم و بي ميل نبودم با خسرو باشم . با هم رفتيم ويلاي چالوس . بعد از ناهار كلي توي باغ قدم زديم و براي آينده نقشه كشيديم . بازهم خسرو از تنهايي گله داشت . و من وعده آينده دادم . خسرو نگران بود من به عهدم وفا نكنم و به عمد به خانه بر نمي گردم ولي ترس داشتم . حسي كه مرا به آينده بدبين مي كرد .
شب برگشتيم تهران طبق معمول يك چمدان سوغاتي آورده بود . خانواده ام را نيز فراموش نكرده بود . اخر شب بود كه از هم جدا شديم . ازش قول گرفتم تا پايان امتحانات به ديدنم نيايد .
اوايل تيرماه بود و من يك امتحان بيشتر نداشتم و يك هفته بود تلفني هم از خسرو خبري نداشتم . شاهين وقتي از كارخانه آمد يكراست آمد به اتاقم .و گفت :
راستي شقايق از خسرو خبر داري ؟
نه بي خبرم چطور مگه ؟
خسرو امروز سه روزه كه نيامده دفترش منشي اش مي گفت ناخوشه . نمي ري ديدنش ؟
دلشوره اي بزرگ افتاد به جانم ولي جلوي شاهين سعي كردم خونسرد باشم. وقتي شاهين از اتاقم بيرون رفت بلافاصله شماره همراهش را گرغتم . خاموش بود. خانه را گرفتم و مهري حرفهاي شاهين را تائيد كرد.
بعد از تلفن هرچه كردم نتوانستم مطالعه كنم لباس پوشيدم و جزوات درسي ام را داخل كوله ام گذاشتم و به مادر اطلاع دادم . با كليدي كه داشتم پس از 9 ماه بي صدا وارد خانه شدم .
خانه ساكت بود و هيچ تغييري نكرده بود . صداي مهري از آشپزخانه مي آمد با ديدن من با خوشحالي به سمتم آمد و گفت:
چه عجب خان قدم روي چشمان ما گذاشتيد؟
سلام مهري خانم . حالتان چطوره ؟خسرو چطور ؟
خوبم خانم . ولي آقا خيلي بدحال هستند پيش پاي شما داشتم برايشان سوپ مي بردم
لبخندي زدم و گفتم:
مي شه بديد من ببرم ؟
مهري با خوشحالي به سمت آشپزخانه رفت. مانتويم را در آورديم . سيني را از مهري گرفتم و به طرف اتاق خسرو رفتم . چند ضربه به در زدم ولي صدائي نشنيدم . بي معطلي در را باز كردم و صدايم را مثل مهري دورگه و كلفت كردم و گفتم:
آق سوپتان آماده است
خسرو كه زير پتو بود رويش يه سمت پنجره با صدائي گرفته و خشن گفت:
نمي خورم . گفتم مزاحمم نشويد .
خنده ام گرفت جلوتر رفتم و سيني را روي ميز گذاشتم روي تخت نشستم و صورتم را نزديكش بدم و گفتم :
اگر بداني چه كسي برايت سوپ آورده حتما مي خوري
به سرعت به طرفم برگشت و هاج و واج نگاهم كرد . چند بار با دست چشمانش را ماليد و با حيرت گفت:
شقايق تو هستي ؟كي آمدي شيطون ؟
سلام . آره خودمم . مطمئن باش خواب نمي بيني . حالت چطور ؟
چشمانش تب دار و صورتش از حرارت گل انداخته بود و موهاي لخت سياهش عرق كرده و به پيشاني چسبيده بود . با دست موهاي سياهش را عقب زدم . دستم را پس زد و گفت:
ولم كن . حالا آمدي ديدنم ؟خيلي بي رحمي حتما بايد رو به قبله باشم كه يادت بيفته شوهر داري ؟
دوباره سمت پنجره برگشت و پتو را روي سرش كسيد . با شيطنت گفتم:
او.............. حالا بيا ناز بكش . اگر ناراحتي برگردم . من را بگو با اين كه فردا امتحان دارم آمدم ديدن آقا
براي اذيت كردنش به سمت در رفتم در را باز كردم و آرام بستم ولي از اتاق خارج نشدم و پشت در ايستادم . بلافاصله پتو را از روي صورتش كنار زد و به طرفم برگشت . با صدائي بلند زدم زير خنده . حالا ديگر خودش هم مي خنديد به آرامي نشست و اشاره كرد بروم كنارش رفتم كنارش روي تخت نشستم . سرم را روي سينه اش چسباند و چند بار پيشاني ام را بوسيد . نفسش گرم بود دستهايش را كه دور گردنم حلقه بود از تب مي سوخت . با صدائي گرفته و خمار گفت:
شيطون حالا ديگر سر به سرم مي گذاري ؟ملاحظه حال بدم را نمي كني ؟
نگاهش كردم . با اين كه بيمار بود و پريشان و صورتش اصلاح نشده و ته ريش داشت و چشمانش تبدار بود نشان مي داد كه از هميشه جذابتر و زيباتر است . مثل اينكه چيزي به ياد آورده باشد يهو مرا از خودش جدا كرد و گفت:
خداي من فراموش كردم سرماخورده ام . بهتره كمي از من فاصله بگيري
زدم زي خنده و گفتم:
اِ تازه يادت آمد سرما خوردي ؟مز حسابي با اين ابراز محبتي كه كردي سرما خوردگي هيچي تا الان اگر ايدز نگرفته باشم خوبه
مثل بمب منفجر شد و زد زير خنده .
ظرف سوپ را برداشتم و قاشق قاشق به دهانش گذاشتم ظرف به نيمه رسيده بود كه گفت:
ممنون سير شدم خانم پرستار . چرا اين قدر دير به ياد مريضت افتادي ؟
كمي جدي شدم و گفتم :
نمي دانستم شاهين گفت
جمعه با چند تا از دوستانم رفتم اسكي روي آب سد كرج . خوب خودم رو خشك نكردم .
اكال نداره عزيزم اين از عواقب خوشگذارني بيش از اندازه است
راست مي گي شقايق خيلي خوش گذشت كاش تو هم بودي
قيافه اي گرفتم و گفتم :
خواهش مي كنم . من حوصله سرماخوردن را آن هم وسط امتحاناتم ندارم از اين آرزوها براي من نكن
چهره اي مظلوم به خودش گرفت و با عجز گفت :
شقايق امشب پهلويم مي ماني ؟
به چشمانش خيره شدم . با تمنا نگاهم مي كرد و منتظر بود . لبخندي زدم و گفتم :
از قبلم مي خواستم بمانم ولي فردا امتحان دارم زياد نمي توانم توي اتاقت بمانم
مهم نيست همين كه اينجائي كافيه
براي اولين بار ترديد را كنار گذاشتم و پيشاني داغش را بوسيدم و گفت:
بهتره استراحت كني . من هم مي روم پذيرائي كارم داشتي صدام كن
سيني را برداشتم به آرامي صدايم كرد و گفت
شقايق
جانم
خيلي دوست دارم
منم خيلي دوست دارم
خنديد از ته دل
به آشپزخانه رفتم و با توران خانم روبوسي كردم . دلم براي اتاق سابقم تنگ شده بود به اتاقم رفتم و مشغول مطالعه شدم . شام را با مهري و توران خوردم . خسرو خواب بود . به اتاق رفتم و دستم را روي پيشاني اش گذاشتم تبش پاين آمده بود. روي صندلي نشستم و مشغول مطالعه شدم ساعت از دوازده گذشته بود كه چشمانم گرم شد و به خواب رفتم
نيمه هاي شب بود كه احساس كردم چيزي رويم سنگيني مي كند با ترس چشمانم را باز كردم ديدم خسرو روي صندلي نشسته و سيگار مي كشد و پتوش روي من بود با بي قراري نگاهم مي كرد . لبخندي زدم و گفتم :
حالت خوبه ؟
خيلي خوبم . بوسه تو شفابخش بود
خجالت كشيدم و سرم را به زير انداختم . سيگارش را خاموش كرد و كنارم نشست دستش را روي شانه هايم گذاشت گفت:
شقايق من ديگر از اين وضعيت خسته شدم نمي خواي برگردي . اين مسخره بازي ا تمام كن
منظورت را نمي فهمم
لحن صدايش كمي خشن شد و گفت:
بس كن خوبم مي فهمي از چي حرف مي زنم . شقايق برگرد خانه . من ديگه داره تحملم تمام مي شده . ببين به چه روي افتادم
خود منم از اين وضعيت خسته شده بودم و دوست داشتم هرچه زودتر برگردم ولي مي ترسيدم مانع ادامه تحصيلم شود.
ولي من هنوز يك ترم از درسم مانده تو به من قول دادي
لحن صدايش آرم تر شد و شروع به نوازش موهايم شد و گفت
باور كن مانع نمي شم . برگرد خانه خواهش مي كنم
باشه هروقت تو بگي من آماده ام . راستي جمعه عروسي بهنوش شمل هم دعوت داريد
جدا ؟تبريك مي گم پس عروسي ماهم بعد از آنها . حالا نامزدش كجا كار مي كنه
تدريس مي كنه . ولي از كارش راضي نيست
خدمت رفته ؟شايد بتونم توي كارخانه كاري بهش بدم
آره . اگر بهنوش بفهمه سكته مي كنه
تا نزديكيهاي صبح با هم حرف زديم . صبح بعد از خوردن صبحانه براي دادن آخرين امتحان به دانشگاه رفتم . بعد از امتحان بهننوش و افشين را داخل بوفه ديدم و پيشنهاد خسرو را به افشين گفتم و او هم پذيرفت. و خيلي زود به عنوان مسئول اتاق كامپيوتر كارخانه استخدام شد و قرار شد بعد از عروسي مشغول به كار شود.
ادامه دارد......