18-02-2014، 11:12
پست چهارم!..
گر عاشقی!چشمانت را ببند؛ نگاهت را بدزد؛
نمی دانم.........!
كاری نكن!چیزی نگو...عشق پر از دلتنگیست...
دلتنگی هایت را در دلت نگه دار...
او را درگیر احساست نكن!
صبور باش؛تحمل كن؛
پنهانی عشق بورز؛پنهانی اشک بریز؛پنهانی عاشق باش .....
سكوت كن، نگاه كن، دلتنگ باش. عاشق باش،درد بكش،حسرت بخور، و باز سكوت كن كه این نیاز پر راز اینگونه تا ابد جاودانه خواهد ماند
گر عاشقی!چشمانت را ببند؛ نگاهت را بدزد؛
نمی دانم.........!
كاری نكن!چیزی نگو...عشق پر از دلتنگیست...
دلتنگی هایت را در دلت نگه دار...
او را درگیر احساست نكن!
صبور باش؛تحمل كن؛
پنهانی عشق بورز؛پنهانی اشک بریز؛پنهانی عاشق باش .....
سكوت كن، نگاه كن، دلتنگ باش. عاشق باش،درد بكش،حسرت بخور، و باز سكوت كن كه این نیاز پر راز اینگونه تا ابد جاودانه خواهد ماند
دندونامو از روی عصبانیت رو هم فشار دادم..بنیامین پست فطرت..بی شرف ِ هیچی ندار..به خداوندی خدا خودم نفستو می گیرم..اجلت منم بنیامین..نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره..تو دیگه چه حیوونی هستی؟..چطور دلت اومد؟..
نفسمو عمیق بیرون دادم....باید یه کاری می کردم..کتمو با حرص انداختم کنار و دویدم سمت آشپزخونه و شیر آبو باز کردم..کشوی یکی از کابینتا رو کشیدم و یه دستمال برداشتم..دمای آب و تنظیم کردم..یه ظرف برداشتم و تا نصف پرش کردم و برگشتم تو اتاق..
کنارش نشستم و دستمال خیسو رو پیشونیش گذاشتم..چندبار پشت سر هم تکرار کردم..لعنتی..چرا بند نمیاد؟..می دونستم با دوبار دستمال خیس گذاشتن رو پیشونی تب به این شدت بخواد پایین بیاد یه چیز کاملا غیرمنطقیه ولی منی که عقلم از کار افتاده بود این چیزا تو کتم نمی رفت!..
هر بار که نگاهم می خواست کشیده شه پایین به هر جون کندنی بود منحرفش می کردم یه سمت دیگه..چقدر سخت بود..
همونطور که دستمال خیسو می کشیدم رو صورتش و پیشونیش صداش زدم..
چشماتو باز کن گل من..باز کن اون چشمای نازتو..آخه چرا به این روز افتادی؟..کی دل پرپر کردنتو داره؟..کی سوگلم؟..کسی جرات نداره به گل من دست بزنه..هیچ کس نمی تونه با وجود من بهت آسیب برسونه..منو ببخش سوگلم..منو ببخش عزیزم..شاید مقصر همه ی این اتفاقا منم..لیاقتتو نداشتم..منه احمق تو رو به این روز انداختم..خدا لعنتم کنه!..
پس دردت از این زخما بود آره؟..داشتی درد می کشیدی و من اون رفتارو باهات داشتم!....
بغض بدی بیخ گلوم بود..پایین تخت زانو زدم..مرد با این هیکل به زانو در اومده بود..من واسه این دختر هر کاری می کنم..دیگه از جون و عمر بالاتر هست؟..میدم واسه ش..فدای یه تار موهاش..
با شنیدن صدای در، ملحفه رو کشیدم روش و بلند شدم..دکتر بود و پشت سرش آروین..
دستمو گذاشتم تخت سینه ش و نذاشتم بره تو..با تعجب نگاهم کرد..
رو به دکتر که می پرسید مریض کجاست؟ گفتم رو تخته و حالشم خوب نیست!..
دکتر مرتضوی سالیان ساله که دکتر خونوادگیمونه..
یه مرد تقریبا مسن و باتجربه و صددرصد رازنگهدار..
دکتر که رفت، سرمو چرخوندم سمت آروین ..
--دستتو بکش..چته تو؟..
-- نمی خواد بیای تو، همینجا باش..
ابروهاش پرید بالا..
- جونم؟..
- آروین حوصله ی شوخی ندارم..برو پایین خیالم از بابت سوگل که راحت شد میام..
--نه اینجوری نمیشه..زیادی مشکوک می زنی..
-آرویـــن!..
-- داری میگی نیا تو برو پایین منم بعدش میام خب یه جای کار می لنگه دیگه برادر من..سوگل چیزیش شده؟..چیز خاصیه؟..
- آروین حال کل کل ندارم..
--خب بگو چرا نمیذاری بیام تو؟..
- لباس سوگل مناسب نیست حالا که فهمیدی برو دیگه....
و با دست کمی هولش دادم عقب تا درگاهو ول کنه و بتونم درو ببندم..
یه لحظه تعجبش خوابید و با یه پوزخند رو لبش گفت: اونوقت نگاهه تو با من چه فرقی داره؟..تو ببینی حلاله، فقط نگاهه من گناهه؟..
دستمو مشت کردم و گذاشتم رو لبه ی در..
- می بینی که منم اینجا وایسادم دارم به اراجیف تو گوش میدم..
خندید و یه تای ابروشو داد بالا..
-- میگم پس هنوز کامل عقلتو از دست ندادی..
- منظور؟!..
با چشم و ابرو داخلو نشون داد..
-- ای بدبخت ِ عاشق!..دل و دینو دادی رفت؟..
اخمامو کشیدم تو هم..
دلم تو اتاق بود ولی پای رفتن نداشتم..
ادامه دارد...
نفسمو عمیق بیرون دادم....باید یه کاری می کردم..کتمو با حرص انداختم کنار و دویدم سمت آشپزخونه و شیر آبو باز کردم..کشوی یکی از کابینتا رو کشیدم و یه دستمال برداشتم..دمای آب و تنظیم کردم..یه ظرف برداشتم و تا نصف پرش کردم و برگشتم تو اتاق..
کنارش نشستم و دستمال خیسو رو پیشونیش گذاشتم..چندبار پشت سر هم تکرار کردم..لعنتی..چرا بند نمیاد؟..می دونستم با دوبار دستمال خیس گذاشتن رو پیشونی تب به این شدت بخواد پایین بیاد یه چیز کاملا غیرمنطقیه ولی منی که عقلم از کار افتاده بود این چیزا تو کتم نمی رفت!..
هر بار که نگاهم می خواست کشیده شه پایین به هر جون کندنی بود منحرفش می کردم یه سمت دیگه..چقدر سخت بود..
همونطور که دستمال خیسو می کشیدم رو صورتش و پیشونیش صداش زدم..
چشماتو باز کن گل من..باز کن اون چشمای نازتو..آخه چرا به این روز افتادی؟..کی دل پرپر کردنتو داره؟..کی سوگلم؟..کسی جرات نداره به گل من دست بزنه..هیچ کس نمی تونه با وجود من بهت آسیب برسونه..منو ببخش سوگلم..منو ببخش عزیزم..شاید مقصر همه ی این اتفاقا منم..لیاقتتو نداشتم..منه احمق تو رو به این روز انداختم..خدا لعنتم کنه!..
پس دردت از این زخما بود آره؟..داشتی درد می کشیدی و من اون رفتارو باهات داشتم!....
بغض بدی بیخ گلوم بود..پایین تخت زانو زدم..مرد با این هیکل به زانو در اومده بود..من واسه این دختر هر کاری می کنم..دیگه از جون و عمر بالاتر هست؟..میدم واسه ش..فدای یه تار موهاش..
با شنیدن صدای در، ملحفه رو کشیدم روش و بلند شدم..دکتر بود و پشت سرش آروین..
دستمو گذاشتم تخت سینه ش و نذاشتم بره تو..با تعجب نگاهم کرد..
رو به دکتر که می پرسید مریض کجاست؟ گفتم رو تخته و حالشم خوب نیست!..
دکتر مرتضوی سالیان ساله که دکتر خونوادگیمونه..
یه مرد تقریبا مسن و باتجربه و صددرصد رازنگهدار..
دکتر که رفت، سرمو چرخوندم سمت آروین ..
--دستتو بکش..چته تو؟..
-- نمی خواد بیای تو، همینجا باش..
ابروهاش پرید بالا..
- جونم؟..
- آروین حوصله ی شوخی ندارم..برو پایین خیالم از بابت سوگل که راحت شد میام..
--نه اینجوری نمیشه..زیادی مشکوک می زنی..
-آرویـــن!..
-- داری میگی نیا تو برو پایین منم بعدش میام خب یه جای کار می لنگه دیگه برادر من..سوگل چیزیش شده؟..چیز خاصیه؟..
- آروین حال کل کل ندارم..
--خب بگو چرا نمیذاری بیام تو؟..
- لباس سوگل مناسب نیست حالا که فهمیدی برو دیگه....
و با دست کمی هولش دادم عقب تا درگاهو ول کنه و بتونم درو ببندم..
یه لحظه تعجبش خوابید و با یه پوزخند رو لبش گفت: اونوقت نگاهه تو با من چه فرقی داره؟..تو ببینی حلاله، فقط نگاهه من گناهه؟..
دستمو مشت کردم و گذاشتم رو لبه ی در..
- می بینی که منم اینجا وایسادم دارم به اراجیف تو گوش میدم..
خندید و یه تای ابروشو داد بالا..
-- میگم پس هنوز کامل عقلتو از دست ندادی..
- منظور؟!..
با چشم و ابرو داخلو نشون داد..
-- ای بدبخت ِ عاشق!..دل و دینو دادی رفت؟..
اخمامو کشیدم تو هم..
دلم تو اتاق بود ولی پای رفتن نداشتم..
ادامه دارد...