03-07-2012، 18:39
خسرو از فرط ناراحتي سرخ شده بود و پي در پي پنجه هايش را لاي موهاي لختش مي برد و حرف هاي من عصبي ترش مي كرد تا اينكه فرياد زنان گفت:
بس كن شقايق تو حرف هاي شوهرت رو قبول نداري اونوقت حرف هاي اون زنيكه ديوانه رو قبول داري؟
وسط حرفش پريدم و گفتم:
شوهر؟تو اسم خودت رو گذاشتي شوهر . خسرو تظاهر و ريا تا كي ؟بازي تلخي بود. ديگه خسته شدم . تو هم برنده شدي . اين همه زن قشنگ . چرا من رو انتخاب كردي چرا؟
گريه ام شدت بيشتري به خودت گرفت . فورا از اتومبيل پياده شدم . خسرو هم پياده شد. و كنارم ايستاد و گفت:
قبول دارم خودخواهم. تو اين شرط بندي هم برنده شدم ولي همه در حد حرف بود . باور كن دوست دارم . مخصوصا امشب وقتي از پله ها داشتي مي آمدي پائين واقعا ديوانه ات شدم . باور كن شقايق دوست دارم . بدون تو هيچم
از خودم بيشتر بدم آمد. چطور راضي شدم مثل يه عروسك خودم رو درست كنم و توي بازي كثيف تو شركت كنم . من همسرت نيستم يك سوگلي و معشوقه ام .
بي هدف شروع به قدم زدن كنار جاده كردم. ساعت از يازده شب گذشته بود و اتومبيل ها به سرع از كنار جاده عبور مي كردند . مخصوصا كه جاده كوهستاني و باريك بود. خسرو فرياد زد و گفت:
صبركن شقايق كجا مي روي ؟خطرناكه !ديوانه شدي ؟
با شنيدن صداي خسرو دويدم . هر چه خسرو فرياد مي زد تندتر مي دويدم . تا اين كه اتومبيلش جلويم ترمز كرد و به روي زمين پرتاب شدم. خسرو پياده شد و مشتي به شانه سمت راستم زد و با شتاب به داخل اتومبيل هدايتم كرد و به سرعت حركت كرد.
فصل ششم
بعد از آن شب زندگي برايم جهنم شد . ديگر حتي حاضر نبودم يك لحظه ام كه شده خسرو را ببينم . خسرو هم تمايلي به ديدن من نشان نمي داد. يك ماه تمام خود را حبس كردم . مادر چند بار به ديدنم آمد به خوب يدرك كرده بود بين من و خسرو شكر آب شده . و رابطه خوبي باهم نداريم . ولي به روي من نمي آورد . اكثرا صبح كه خسرو خانه نبود مي آمد ديدنم . تا نزديكي هاي برگشتن خسرو به خانه اش مي رفت .
حالا ديگر تنها سرگرميم نقاشي بود. و از انجائي كه به بوم و رنگ روغن نياز داشتم دلم نمي خواست به خسرو رو بزنم . بيشتر روي كاغذ طرح مي زدم تو اين مدت هم طراحيم عالي شده بود. يك روز صبح كه توي سالن در حال طراحي بودم چشمم خورد به قاب عكس خسرو كه روي ميز كنسولي كه كنار پله ها بود خودنمائي مي كرد . كمي جلوتر رفتم يكي از بهترين عكسهايش بود.
خوب به چهره اش نگاه كردم زيبائي خاصي داشت . مخصوصا چشمهايش كه هم سياه بود و هم خمر ولي نمي دانم چرا هميشه سرد و خشن نشان مي داد . براي يك لحظه دلم برايش تنگ شد . خيلي وقت بود كه نديده بودمش به دلم رجوع كردم دلم مي خواست با تمام وجود اين احساس جديد را قبول كنم . عشق به خسرو را ولي برايم خيلي غريب بود . غريب غريب . بي اختيار روي جلد سفيد رننگ دفتر خاطراتم چهره خسرو را با آن غرور و زيبائي چشمانش كشيدم . يك حسي مرا از ابراز علاقه به خسرو وا مي داشت ولي نبايد اين علاقه و احساس جديد را درونم سركوب مي كردم .
يك روز صبح كه مادر آمد دينم گفت كه شاهين يك كار خوب پيدا كرده كه مربوط به رشته تحصيلي اش مي شود . خواستم برام توضيح بيشتري بدهد. مادر نفس عميقي كشيد و گفت:
وكيل خسرو خودش را بازنشسته كرده و رفته خارج از كشور پيش خانواده اش . خسرو از شاهين خواسته به طور موقت وكالت خسرو را به عهده بگيرد. شاهين اول قبول نكرده ولي بعد با اصرار زياد خسرو قبول كرده بود.
از اين كارشان خوشم نيامد دوست نداشتم خانواده ام زير دين خسرو باشند مامان فهيد و گفت:
ناراحت نباش شقايق . شاهين كار مي كند . كارش را هم خيلي خوب بلده . حتي بهتر از وكيل قبلي خسرو . شاهين حواسش هست كار را با رابطه فاميلي قاطي نكند.
مادر راست مي گفت . اين وسط هم فقط من بودم كه فراموش شده بودم . حوصله هيچ كاري نداشتم حتي نقاشي . خواب با چشمانم قهر كرده بود . بارها آرزوي مرگ مي كردم . تصميم گرفتم بي خبر از خسرو به دانشگاه بروم و براي ترم جديد ثبت نام كنم . اواسط مرداد ماه بود . صبح بود خسرو تازه رفته بود كه به سرعت لباس پوشيدم و خارج شدم . آيدا يكي از دوستان و همكلاسي ام را ديدم و مشغول صحبت شديم كه صداي آشنا از پشت سر آيدا را به نام خواند . هر دو به عقب برگشتم و علي را ديدم . سعي كردم خونسرد باشم و به خود حالت عادي دادم . رو به آيدا كردم و گفتم :
شما ها با هم آشنا هستيد؟
آيدا با تن ناز ي گفت:
دو ماهه كه باهم نامزد شديم .
علي جلو آمد . رنگ به رو نداشت . هر دو به اجبار لبخند زديم و به آيدا گفتم:
اميدوارم خوش بخت بشيد.
براي اين كه آيدا متوجه عشق و علاقه ما نشود رو به علي گفتم:
عمو و زن عمو چطورن؟خيلي وقته نديدمشان
علي لبخند كمرنگي زد و گفت:
خوبند ، شما از وقتي ازدواج كرديد ببي معرفت شديد وگرنه جوياي حال شما هستند.
تاب ايستادن نداشتم . بعد از مدت كوتاهي ازشان خدافظي كردم . صورتم را ميان دستانم گرفتم و دل سير گريه كردم . علي چه زود فراموشم كرده بود. سنگيني دستي را حس كردم . برگشتم و ديدم بهنوش است با صداي لرزاني سر را به سينه اش چسباندم و گفتم:
اگر بداني چقدر بهت احتياج داشتم
بهنوش گفت:
براي همين اينجام . علي بهم گفت براي ثبت نام اومدي درسته ؟
آره براي ترم پائيز ثبت نام كردم
كار خوبي كردي ديگر تنها نيستم . حالا واسه چي گريه مي كردي ؟
همراه علي را ديدي ؟
با صداي بلند خنديد و گفت :
ديوانه واسه اينه ، خسرو به اون خوبي ، بازم به علي فكر مي كني ؟
نمي دونم چرا امروز با ديدن آيدا اينجور شدم . من خيلي بدبختم
گونه سردم رو بوسيد و گفت :
نمي دونم من توي زندگي خسرو نيستم ولي آرزوم بود افشين هم مثل خسرو بود. شقايق تو از زندگيت چي مي خواي ؟
نمي دونم به خدا نمي دونم
بگذريم حالا چي شد آمدي ثبت نام ؟ يادمه گفته بودي خسرو راضي به ادامه تحصيل نيست ؟
لبخند تلخي زدم و گفتم :
الانم نمي دونه اومدم ولي قبلا قول داده بود بذاره بيام
با بهنوش رفتيم و بستني خورديم . قضيه بي پولسي افشين را گفت و من هم قضيه باغ و ليدا رو .
پنج شنبه بود و خسرو زود به خانه بر مي گشت . نگاهي به ساعتم انداختم . نزديك يك بعدازظهر بود . رو به بهنوش گفتم :من ديگه برم ديرم شده . وقت كردي بيا پيشم خوشحال مي شم .
پول بستني را حساب كرديم و خارج شديم . من با يك تاكسي دربست به خانه برگشتم . وقتي وارد خانه شدم . اتومبيل خسرو را ديدم كه پارك شده بود . به طرف خانه رفتم و از راهرو گذشتم و داخل شدم .
اتومبيل خسرو را ديدم كه پارك شده بود . به طرف خانه رفتم و از راهرو گذشتم و داخل شدم . خسرو روي صندلي راحتي اش لميده بود. دو ماهي بود كه اصلا همديگر را نديده بوديم . جلو رفتم به ارامي سلام كردم و برخلاف تصورم خسرو لبخندي زد و گفت :
سلام عزيزم بيرون بودي ؟
سرم را به زير انداختم و گفتم :
بله رفته بودم دانشگاه ثبت نام
خوب ثبت نام كردي ؟
بله
حالا از كي شروع مي شه ؟
اواخر مهر و دو ماه ديگه
كار خوبي كردي . حالا چرا مي ري بالا . ناهار رو نمي خواي باهم بخوريم ؟
لبخندي زدم و گفتم :
چرا لباس عوض كنم
استرسي كه داشتم از بين رفت . شكم برد . زيرا حتما با اين رفتار عالي درخواستي داشت كه داد و بيداد نكرد . پائين رفتم . خسرو صندلي كنار خودش را كشيد و به ناچار آنجا نشستم . نگاه خسرو مهربان تر از هميشه بود شكم به يقين تبديل شد .
بعد از تمام شدن غذا سيگاري روشن كردو گفت:
كلاسهات رو كه فشرده بر نداشتي ؟
هنوز انتخاب واحد نكردم
لبخندي زد و گفت:
عصر مهمان دارم.شب باهم مي ريم خريد. حتما براي دانشگاه وسايل نياز داري . كيف و كفش و لباس
ممنون حالا زوده
حوصله خسرو را نداشتم . از روي صندلي بلند شدم و گفتم :
من خسته ام مي رم استراحت كنم .
خسرو چيزي نگفت . بعد از يك دوش آب ولرم بلافاصله به خواب عميقي رفتم .
124
فصل هفتم
نزديك غروب وبد كه با صداي در اتاق بيدار شدم. مهري بود وارد اتاق شد و گفت:
خانم ، آقا مهمان دارند مي فرمايند شما هم برويد پايين .
مي تونم بپرسم مهمانشان كيه ؟
آقا و خانم منصوري
تازه دليل همه مهرباني و گرمي رفتار خسرو را فهميدم . لبخندي زدم و گفتم :
باشه برو. من چند دقيقه ديگر مي آيم
مهري رفت. بلند شدم و جلو آينه ايستادم . اين مدت حسابي زرد و لاغر شده بودم . آبي به صورتم زدم و موهام رو برس كشيدم و آرايش ملايمي كردم بلوز و دامن سبز رنگي پوشيدم و شالي به همان رنگ سر كردم و از اتاق خارج شدم و از پله ها سرازير شدم وقتي وارد سالن شدم ليدا را ديدم كه كنار نادر نشسته بود . باز لباس بازي به تن داشت يك تاپ قرمز رنگ آستين حلقه اي با يك شلوار جين كوتاه و آرايشي غليظ . خسرو طبق معمول روي صندلي راحتي اش نشسته بود و سيگار مي كشيد . با دين من لبخندي از رضايت زد و از روي صندلي بلند شد و آمد سمتم و دست راستش را دور كمرم حلقه كرد و به سمت كاناپه اي كه درست رو به روي ليدا و نادر بود هدايتم كرد . و خود كنارم نشست . سلام كوتاهي كردم و خوش آمد گفتم . ليدا با عشوه اي خاص جوابم را داد و نادر با ولعي سيري ناپذير نگاهم كرد . سرم را به زير انداختم چون از نگاهش بدم آمد . او مردي بلند قد با اندامي درشت و ورزشي چهره اي گندمگون با چشماني قهوه اي رنگ درشت ولي نافذ و جذاب و موهاي لخت و بلند كه از پشت سر با كشي بسته بود.
خنده بلندي كرد و گفت :
خوشحالم كه دوباره زيارتتون مي كنم
ممنون منم همينطور
متوجه كربه پشمالوئي كه زير پاهاي ليدا بود شدم . ليدا متوجه شد و با عشوه اي تمام گربه را بغل كرد. من از بچگي از گربه مي ترسيدم. تمام بدن گربه از موهاي سياه پوشيده و پاپيوني قرمز به رنگ چشمانش به دور گردنش داشت. ترسم بيشتر شد بي اختيار به خسرو نزديك شدم و دستش را گرفتم . خسرو با تعجب به چهره ام نگاه كرد . متوجه شد و لبخني زد و به ليدا گفت:
مي تونم از شما خواهش كنم اين گربه رو از سالن خارج كنيد . شقايق من به حيوانات آلرژي داره مخصوصا گربه .
ليدا با عشوه و ناز لبخندي زد و به طرز چندشي بوسه اي بر گربه زد و گفت:
بلكي عزيزم برو بيرون پيش هوشي
بعدها فهميدم منظورش از هوشي ف هوشنگ راننده نادر بود. گربه جيغ بنفشي كشيد و به سرعت از پذيرائي خارج شد . خسرو دست ديگرش را دور شانه ام حلقه كرد و به گرمي فشرد و گفت:
عزيزم حالت خوبه
به علامت تصديق سر تكان دادم نادر با صداي بلندي خنديد و گفت:
پس نادر به همين خاطره كه سگت رو رد كردي . مرد حسابي مي گفتي من مي خريدمش
خسرو تبسمي كرد و گفت:
نفروختمش . فرستادم ويلاي چالوس آن جا بيشتر بدرد مي خورد .
باورم نمي شه تو به سكت خيلي علاقه داشتي ؟
خسرو بحث را عوض كرد . ليدا سيگاري روشن كرد و با ولعي تمام مشغول كشيدن سيگار شد . به پيشنهاد ليدا براي قدم زدن به باغچه پشت ساختمان رفتيم . از اينكه از نگاه هاي هرزه نادر راحت شده بودم خوشحال بودم ولي مصاحبت با ليدا را دوست نداشتم احساس مي كردم صحبت هايش همه با منظر است . ليدا روي يكي از صندلي هاي كنار استخر خزيد و من روبه رويش نشستم . اشاره اي به استخر كرد و با ناز گفت:
به شنا علاقه داري ؟
با صداقتي تمام گفتم:
نه تا حالا شنا نكردم
با تعجب گفت:
چرا اغلب خانم ها به شنا علاقه مندند.
علاقه دارم ولي معافي پزشكي دارم
جدا؟ بهتان نمي ياد بيمار باشيد
پشت چشمي نازك كرد و گفت:
شما زندگي يكنواختي داريد . نه حيوانات . نه ورزشي نه سرگرمي . سفر چي ؟ به سفر كردن علاقه داريد؟
داخل ايران زياد سفر كرده ام اما خارج از كشور نه
چرا ؟ پولش را نداشتيد يا فرصتش رو ؟
كلافه شدم و گفتم:
تا حالا كه درس مي خوندم براي همين فرصت سفر را نداشتم .
ولي از من مي شنويد يك سفر به اروپا بكنيد . ديدتان عوض مي شود.
لبخند تمسخر آميزي زدم و گفتم:
ولي من از نحوه زندگي ام راضي هستم . در ضمن پايبند سنت و آداب ايراني هستم
ليدا با خشمي آشكار گفت:
ولي ديدگاه خسرو خان از زندگي طور ديگري است. خسرو خيلي راحت زندگي كرده و از زندگيش لذت برده مي فهمي كه چي مي گم؟ شما دو نفر مثل روز و شب مي مانيد . اين مسئله روي زندگيتان تاثير نذاشته ؟
با لحني محكم گفتم :
نه ما زندگي خوبي داريم و سعي مي كنيم به علايق هم احترام بگذاريم و هر كدام هر جور كه دوست داريم زندگي مي كنيم .
از جا برخاستم و گفت:
بهتره برگرديم داخل . آقايان زود حوصله اشان سر مي رود.
ليدا با بي ميلي برخاست و به داخل رفتيم . بعد از پذيرائي از جا برخاستند و عزم رفتن كردند . خوشحال شدم . ناخواسته لبخندي روي لبهايم نقش بست كه از يدد حريص نادر پنهان نماند . نادر رم به خسرو كرد و گفت:
خسرو من به حسن سليقه ات در مورد همسرت تبريك مي گويم . ايشان در عين سادگي زيبائي خاصي دارند .
خسرو دستم را در دست گرفت و بوسيد و گفت:
من بهترين را انتخاب كردم و هيچ وقت پشيمان نمي وشم .
شيطنتم گل كرد ،برق حسادت را در چشمان كشيده و سياه ليدا ديدم . تبسمي به خسرو كردم و دستش را به نرمي فشردم و گفتم :
من هم همينطور . ولي من لايق اينهمه تعريف نيستم
خسرو مي دانست براي كم كردن روي خسرو اينكار را كردم ولي باز خشنود شد و گفت:
تعريف نمي كنم عين واقعيت بود .
بعد رو به نادر كرد و گفت:
دوست داشتيم شام در خدمتتان بوديم
نادر نپذيرفت و گفت:
لطف داري خسرو جان ولي شام منزل پدر ليدا دعوت داريم نوبت شما و خانمه كه مفتخر كنيد .
و بعد دست زير بغل ليدا انداخت و خارج شدند . خسرو تا دم در خروجي مشايعتشان كرد
روي كاناپه نشسته بودم به حرف هاي ليدا فكر مي كردم و به دنبال هدفش بودم . كه دستان خسرو دور گردنم حلقه شد و بوسه اي بر موهاي پريشانم نواخت و با مهرباني گفت:
دوست داري بريم پياده روي
بي ميل نبودم پذيرفتم و به اتاقم برگشتم لباس پوشيدم و همراه هم از خانه خارج شديم . جلو در خانه يك اپل امگا نوك مدادي پارك شده بود و هنوز نمره موقت بود. خسرو لبخندي زد و دست در جيب برد و دسته كليدي خارج كرد كه مجهز به كنترل و دزدگير بود . به سمت من گرفت و گفت:
زحمت مي كشيد بنده را به يك رستوران شيك ببريد تا تولدان را جشن بگيريم؟
خنده ام گرفت:
مرا غافل گير كردي
نگاه عميقي به چهر ام انداخت . چشمان سياه و نافذش برق خاصي را داشت . گفت:
تولدت مبارك . قابل شما رو نداره
خسرو دكمه را زد و درها باز شد . اتومبيل مورد علاقه ام بود . پشت فرمان نشستم . خسرو آمد كنارم نشست و سوئيچ را به سمتم گرفت و گفت:
معطل نكن دست شما را مي بوسد.
سوئيچ را گرفتم و اومبيل را روشن كردم و گفتم:
من نمي دونم چي بگم . فقط تشكر مي كنم
خسرو در جوابم فقط خنديد و حركت كردم به سمت رستوراني كه خسرو داد رفتيم . همان رستوراني بود كه شب اول رفتيم . خسرو يك ميز دو نفره گوشه دنجي از رستوران را رزرو كرده بود . مدتي نگذشت كه گارسون با يك كيك كوچك آمد . روي كيك بيست و دو شمع كوچك بود . باورم نمي شد . اين كيك تولد من بود!
اصلا روز تولدم را از ياد برده بودم . خسرو به شمع هاي روي كيك خيره شد . خوب برندازش كردم . آرام بود و بدون غرور و مهربان تر از هميشه . سرم را پايين آوردم و بي خبر شمع ها را فوت كردم . خسرو خنديد و شروع كرد به كف زدن . و گفت:
تولدت مبارك عزيزم . الهي صد ساله بشي .
چند نفري كه داخل رستوران بودند تبريك گفتند . تكه اي بزرگ از كيك برداشتم و روي پيش دستي گذاشتم .و گفتم :
كاش ليدا و نادر را هم دعوت مي كرديم .
خسرو خنديد و گفت:
ولش كن بابا . تولد دو نفري مزه مي ده
چنگالي از روي ميز برداشت و داخل كيك كرد و تيكه اي برداشت و به سمت دهانم گرفت و گفت:
شيرين كام باشيد. كيك را خوردم و گفتم :
راستي تولد تو كي بود؟
لبخند كمرنگي زد و گفت:
گذشت ماه قبل بود
خجالت كشيدم و گفتم :
من نمي دانستم وگرنه ...
خسرو به ميان حرفم آمد و كفت:
ولش كن براي مرد گنده كه تولد نمي گيرن . تو فقط از من متنفر نباش بزرگ ترين هديه است . راستي شقايق هيچ فهميدي ليدا و نادر براي چه آمده بودند؟
بله مي خواستند بدانند ما واقعا باهم ازدواج كرديم يا نه ؟ چرا؟
پوزخند زد و گفت:
اين مرتيكه فكر مي كنه همه مثل خودش هستند كه هزار تا معشوقه داشته باشه .
با شيطنت نگاهش كردم و گفت:
تو نداري؟خودم بارها ديدمت با تلفن باهاشون صحبت مي كني . حتما دليلي براي اين جور فكرها داشته .
اخم كرد و گفت:
باز اين ليداي مارمولك چيزي توي گوشت خونده ؟ولي مي خواهم يك اعتراف بكنم . گوش مي دي ؟
آره بگو
من تا آن شب مهماني مديرم با خيلي ها رابطه داشتم . البته گاه گداري تا الانم راحت زندگي كرده ام و اعتراف مي كنم گناههاي زيادي كردم ولي قسم مي خورم از آن شب به بعد با هيچ زني رابطه نداشتم حتي تلفني و لب به مشروب هم نزدم . مي دانم برات مهم نيستم و هر جور كه باشم ازم متنفري ولي هر كاري كه كردم براي اين بود كه دوست دارم . امروز توي اون لباس ساده و شالي كه به سر داشتي از هميشه زيباتر بودي حتي از آن شب مهماني
سربلند كردم و گفتم :
امروز بهنوش رو توي دانشگاه ديدم از من سوالي كرد. چرا از خسرو متنفري ؟
مي دوني جوابش رو چي دادم ؟قبلا بودم ولي جالا نه شايد دوست نداشته باشم اما ديگه ازت متنفر نيستم
لبخند تلخي زد و گفت:
من امشب يك هديه ديگه برات دارم . دوست داري بدوني چيه؟
آره بگو
دست كرد در جيب بالاي كتش برگه كوچكي خارج كرد و به دستم داد . يك چك سفيد امضا بود كه امضاي پدرم رويش بود . با تعجب به خسرو نگاه كردم و گفتم :
اين چيه ؟
چك تضميني كه از پدرت گرفتم . ديگر لازمش ندارم از امشب آزادي وقت محضر گرفتم فردا عصر از هم جدا مي شويم .
شوكه شدم . با ناباوري به خسرو نگاه كردم و گفتم :
چرا ؟
اشك توي چشمان سياه خسرو حلقه زد و با آهنگي گرفته گفت:
من توي اين دوماه خيلي فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه تو رو نه به اجبار مي تونم تصاحب كنم و نه با پول . فقط توي اين مدت تور و با خودم رو عذاب دادم . پس بهتره هردو از اين عذاب خلاص بشيم
بغض كردم به سختي جلو ريختن اشكهام رو گرفتم . هيچ وقت به جدائي فكر نكرده بودم . تازه متوجه شدم چه قدر خسرو را دوست دارم و بهش وابسته هستم . من توي اين مدت چقدر عذابش داده بودم . زل زدم توي چشمانش ، نه من همان خسرو مغرور و لج باز را مي خواستم . با لحني لرزان گفتم:
من تا حالا به جدائي فكر نكردم . روز اول گفتي يك سال فرصت دارم تا معني خوشبختي را پيدا كنم . من هنوز هفت ماه فرصت دارم . من اين فرصت رو مي خوام . مگر اينكه تو از من خسته شدي
خسرو به تلخي خنديد و گفت:
من خسته شدم ؟ من بدون تو مي ميرم . مطمئن هستي مي خواي ادامه بدي
براي اولين بار داوطلبانه دستش را گرفتم و گفتم
اگر تو بخواي آره مي خوام تا آخر سال ادامه بدم . هرچي خدا بخواد همونه .
دستم را گرفت و چند بار بوسيد و گفت :
خيلي دوست دارم شقايق . خيلي بيشتر از آن چه فكر مي كني
بعد از شام از رستوران خارج شديم و به طرف خانه حركت كرديم . پخش اتومبيل را كه مجهز به سيستم ucp بود روشن كردم و از شانس خوبم يك سي دي ملايم بدون كلام پخش شد .
گفتم: مثل اينكه ليدا خوب مي شناسدت
به پشتي صندلي اش لم داد و گفت :
مي دونستي پدرم قبل از فوتش با پدرش قرار ازدواج ما دو نفر رو گذاشته بود . مثلا نامزد بوديم . نادر هم پسر يكي از دوستان پدرم بود . از جواني با هم رقابت داشتند و يك جوري كه اين حس رقابت بين من و نادر هم به وجود آمد . وقتي به فرانسه رفتم خواست يه جوري به من ضربه بزنه . با ليدا ازدواج كرد. بي چاره نمي دانست با اين كارش چه كمك بزرگي به من كرده
يعني تو به ليدا علاقه نداشتي ؟قضيه شرط بندي سر همسرانتان چي بود؟
خسرو لبخندي زد و گفت:
نه ازش متنفر بودم ولي نمي خواستم روي حرف پدر حرف يزنم . توي همه چيز رقابت داشتمي ولي نادر بيشتر تا دست روي هر چيز مي گذاشتم مي خواست تصاحبش كندو تا اينكه رسيد به انتخاب همسرمان . فكر مي كرد ليدا رو گرفته خوشبخت مي شه و يه تو دهاني به من مي زنه ولي نادر حيف بود كه افتاد گير اين جادوگر حالا هم از دستش خسته شده ولي نمي خواد كم بياره
با شيطنت تگاهش كردم و گفتم :
يعني من از ليدا بهترم
نيشگوني از گونه ام گرفت و گفت:
آره شيطون تو ماهي
شقايق دوست داري قبل از درسات بريم يه سفر
مثلا كجا ؟
من پس فردا كي خوام برم دبي . دوست داشتي بيا
لبخندي زدم و گفتم:
خيلي دوست دارم بيام ولي بهتره درسهاي اين سه سالو مرور كنم
باشه من اصراري نداريم هرجور كه صلاح مي دوني
وقتي رسيديم و پارك كردم هر كدام سمت اتاق خودمان رفتيم و من به خواب عميق و شيرين رفتم .
فصل نهم
دو روز بعد خسرو رفت دبي تو اين دو روز آن قدر مهربان شده بود كه باور نمي كردم . روزجمعه از صبح با هم رفتيم كوه و عصر هم رفتيم سينما . شنبه هم وقتي غروب برگشت مجبورم كرد همراهش بروم و كلي برام لباس ،وسايل آرايش كيف و كفش خريد و شام را با هم خورديم و من را رساند و خودش به فرودگاه رفت . آن قدر آن دو روز بهم توجه كرد كه وقتي رفت جاي خالي اش را به خوبي احساس مي كردم و خيلي زود بغضي از سر دلتنگي راه گلويم را بست .
خنده دار بود من و اون پنج ماه بود از هم دور بوديم وقتي باهم بوديم رابطه مان بد و ستيزه جويانه بود و در حال جنگ بوديم و حال به يك باره اين گونه مهربان و عزيز شده بودم . خسرو هم براي من همينطور . عاشقش نبودم ولي دوستش داشتم چون همسرم بود .
بايد خود را براي ورود به دانشگاه آماده مي كردم. متاسفانه اين عمل پيوند و داروهائي كه مصرف كرده بودم روي حافظه ام به شدت تائير گذاشته يود . حافظه ام به شدت ضعيف شده بود و درك مطالب برايم سخت . صبح روز بعد از رفتنش مشغول مطالعه شدم . بيشتر كتب و جزوه هايم خانه پدرم بود . تصميم گرفتم بروم منزل پدرم ،لباس پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و چشمم افتاد به سوئيچ اتومبيل كه روي ميز توالت بود . با ترديد سوئيچ را برداشتم و به طرف منزل پدر حركت كردم . در اتومبيل با ترافيك شديدي روبه رو شدم . كمي جلوتر تصادف شديدي شده بود و تمام سطح خيابان پر بود از شيشه خورده . با احتياط از كنارش گذشتم و دور شدم كه از شانس بدم كمي جلوتر بنزين تمام كردم . حسابي كلافه شدم و نگاهي به درجه انداختم زير صفر بود و باك خالي خالي بود . هيچ فكر اينجايش را نكرده بودم . غرورم اجازه نمي داد از كسي بنزين بگيرم چند نفر هم بوق زنان از كنارم گذشتند اعتنائي نكردم تا اين كه اتومبيل مدل بالائي كمي جلوتر توقف كرد . راننده مرد جواني بود كه از اتومبيل پياده شد از دور كمي آشنا آمد وقتي نزديك شد شناختمش . اشكان دوست خسرو بود. با ديدنم لبخندي زد و گفت:
سلام خانم شقايق حالتون چطوره ؟
لبخند كمرنگي زدم و سلام كردم . اين بار برعكس گذشته دوست داشتم من را با نام فاميل همسرم صدا كند و از اين كه توسط مردي جوان با نام كوچك صدا زده شدم احساس ناخشنودي بهم دست داد و اشكان جلو آمد و گفت:
مثل اينكه به مشكل برخورديد ؟
بله متاسفانه بنزين تمام كردم شما اين جا چه مي كنيد ؟اشكان نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
براي كاري مي رفتم مركز شهر . اجازه مي دهيد كمكتان كنم .
باعث زحمتتان مي شوم .
شما لطفا داخل ماشين بنشينيد تا از باك اتومبيلم برايتان بنزين بكشم
با مهارتي تمام مقداري بنزين از باك اتومبيلش كشيد . كناري ايستادم تا كار اشكان تمام شد و به سمت من آمد و گفت:
كارم تمام شد اميدوارم ديگر به مشكلي نخوريد
تشكر شما لطف بزرگي كرديد .
خواهش مي كنم كاري نكدم . فقط مي تونم چند دقيقه وقتتون رو بگيرم ؟
متوجه منظورتان نمي شم . در چه موردي ؟
اشكان لبخند معني داري زد و گفت:
يك عرض خصوصي داشتم زياد وقتتان را نمي گيرم .
من عجله دارم . بعدشم فكر نمي كنم ديدار امروز ما اتفاقي باشه
شما راست مي گيد من چند وقته مي خواهم با شما ملاقات داشته باشم ولي فرصت نشد .
دست داخل جيبش برد و كارتي خارج كرد و به سمتم گرفت و گفت:
اين شماره تماس منه . خواهش مي كنم در اسرع وقت با من تماس بگيريد.
كارت را گرفتم و خدافظي كردم و سوار شدم . اشكان به اتومبيلش تكيه داده بود و دور شدن مرا مي نگريست. گيج شده بودم با من چه حرفي داست . باورم نمي شد كه امروز مرا تعقيب كرده .
نيم ساعت بعد در خانه پدرم بودم . مادر هم خوشحال بود و هم متعجب . شاهين و پدر بيرون بودند و شايان خودش را با اتومبيل سرگرم كرده بود.
روي تخت زير درخت بهار نارنج نشسته بودم كه مادر با ظرف هندوانه وارد حياط شد . كنارم روي تخت نشست . يك برش هندوانه داخل زيردستي گذاشت و گفت
چه عجب خسرو گذاشته تنها بيائي خونه پدرت
خسرو تهران نيست رفته دبي يك هفته ديگه بر مي گرده تهران
مادر لبخند معني دار زد و گفت :
مي دانم زنگ زد و گفت مي روم دبي . در واقع مي خواست خداحافظي كند. شام كه اينجائي ؟
نه مامان آمدم يك سري از كتابهايم را ببرم آخه ترم جديد دانشگاه ثبت نام كردم .
مادر با خوشحالي گفت:
عاليه شقايق . چي شده يك دفعه اين قدر آزاد شدي ؟
خنديد م و گفتم :
نمي دانم مامان يك دفعه خسرو از اين رو به آن رو شده . خود من هم باورم نمي شود خسرو انقدر مهربان و متحول شده . من هيچ جوري نمي توانم بشناسمش .
مادر دستي به سرم كشيد گفت :
نگران نباش عزيزم ،من هم با پدرت همين مشكل را داشتم ولي بعد از يكسال او را بهتر از خودم شناختمش . تو هم شوهرت را مي شناسي بهتر از خودت
مقداري هندوانه خوردم و به ياد علي و آيدا افتادم و گفتم:
مامان چرا نگفتي علي نامزد كرده ؟
مادر با تعجب و عجله گفت:
تو از كجا فهميدي؟
چند روز پيش علي را با يكي از همكلاسيهايم ديدم. گفتند نامزد كرديم . چرا به من نگفتي ؟
نمي خواستم ناراحتت كنم دو ماهي مي شه . ماهم توي جشنشان بوديم . دختر خوبيه ولي ظاهرا علي زياد خوشحال نيست
چرا؟ مگر خودش انتخابش نكرده ؟
نمي دونم مادر زن عموت مي گفت كه بدجوري عاشق دختره شده حالا براي سوزاندن من مي گفت يا نه خدا مي دونه ولي علي رو زياد مشتاق نديدم . تو كه ناراحت نشدي ؟
پوزخندي زدم و گفتم:
چرا ناراحت باشم: من كه ديگر شوهر دارم خسرو رو هم دوست دارم
به اتاق سابقم رفتم و كتاب ها و جزواتم را در جعبه گذاشتم و داخل صندوق قرار دادم و بعد از خدافظي با مادر و شايان به طرف خانه رفتم . يكي دو روزي را سرگرم مطالعه بودم . عصر بود و تازه از مطالعه يكي از جزوات درسي ام فارغ شده بودم كه مهري در اتاقم را زد و داخل شد . گوشي تلفن دستش بود و جلو آمد و گفت:
خانم با شما كار دارند .
گوشي را گرفتم و تشكر كردم . مهري از اتاق خارج شد . صداي آشنائي داخل گوشي پيچيد .
الو خانم شقايق سلام ، اشكان هستم .
با بي ميلي سلام كردم و عصر به خير گفتم اشكان با صداي ملايمي گفت:
تماس نگرفتيد گفتم خودم تماس بگيرم و يك قرار خصوصي از شما بگيرم .
با صدايي آميخته با خشم گفتم :
ولي من حرف خصوصي با شما ندارم . كاري داريد مي توانيد با خسرو تماس بگيريد هرچند الان در سفر هستند .
ولي من با شما مي خواهم صحبت كنم با خسرو خان كاري ندارم . خواهش مي كنم مطلب مهميه كه شما حتما بايد بدونيد
كلافه شدم و با بي حوصلگي گفتم .
هرچي هست همين الان بگيد من نمي تونم شما رو ببينم
نمي توانم بايد شما رو خصوصي ببينم خواهش مي كنم مخالفت نكنيد .
به ناچار گفتم:
كجا بايد شما رو ببينم ؟
آدرس مطب من روي همون كارتي كه بهتان دادم . جنب ساختمان مطب يك كافي شاپه . يك ساعت ديگر منتظر شما هستم .
نگاهي به ساعت انداختم و گفتم :
بسيار خوب ساعت هفت توي كافي شاپ مي بينمتان تا آن موقع خدانگهدار
منتظر جواب اشكان نشدم و قطع كردم . در دور راهي گير كرده بودم از يك طرف از خسرو و واكنشش مي ترسيدم و از طرفي هم دلم مي خواست اشكان را ببينم و حرف هايش را بشنوم . دل را به دريا زدم و لباس پوشيدم . بهانه خريد را كردم و از خانه خارج شدم . مطب اشكان بالاي شهر و نزديك خانه خودمان بود . اتومبيل را پارك كردم و وارد كافي شاپ شدم . او مرا ديد و لبخندي زد و ايستاد . به سمت ميز رفتم و صندلي را كنار كشيدم و روبه روي او نشستم سلام كردم و جواب دادم اشكان گفت:
خيلي خوشحالم كرديد كه آمديد اميدي نداشتم كه حتما بيايد . حالتان كه خوبه؟
توجهي نكردم و گفتم :
بريد سر اصل مطلب
اشكان گراسون را صدا زد و گفت:
چي ميل داريد سفارش بدهم ؟
ممنون چيزي ميل ندارم
گارسون سر ميز حاضر شد و اشكان سفارش بستني و آبميوه داد و بعد از دور شدن گارسون گفت:
من در اين چند برخوردي كه با شما و خسرو خان داشتم احساس كردم شما از زندگيتان با خسرو خان راضي نيستيد و بالاجبار با او ازدواج كرديد....
به ميان حرفش رفتم و با خشمي آشكار گفتم:
ولي اين مسائل مربوط به شما نمي شود.
اشكان كمي سرخ شد و سريع گفت:
حمل بر كنجكاوي من بگذاريد . ولي بذاريد ادامه بدم . خسرو لياقت شما رو نداره . من مي دونم كه شما به خاطر عمل پيوندتان با خسرو ازدواج كرديد و قلب مهتاب در سينه شماست و خيلي چيزهاي ديگر ...
خواهش مي كنم ادامه نديد. شما توي زندگي همه اين قدر كنجكاويد؟
اشكان زل زد توي چشمانم و گفت:
همه نه فقط اونائي كه بهشان علاقمندم
حدسم درست بود به تلخي زهر خنديدم و گفتم :
توي كدوم قابوس نامه نوشته كه به يه زن شوهر دار مي شه علاقه داشت؟
لبخند معني داري زد و گفت:
ولي عشق منطق و عقل سرش نمي شه . من انروز كه براي كار پدر به ويلاي خسرو آمدم به شما علاقمند شدم . وقتي شنيدم كه خسرو متاهل شده به شدت جاخوردم . خسرو اهل تاهل و اين حرفا نبود . خسرو با زن هاي زيادي رابطه داره ولي تا به حال با هيچ كدام ازدواج نكرده جز شما. اعتراف مي كنم حق داره شما تك هستيد . به قول معروف سوگلي هستيد .
خشمم به نهايت رسيد و با صداي بلندي گفتم:
شما متوجه هستيد چي مي گيد؟به چه حقي اين مطالب را مي گيد .
خواهش مي كنم خشمگين نشويد. من حقيقت را گفتم . خسرو آدم بي بند و باريه و شما را براي مدت زمان كوتاهي شما رو مي خواهد . اگر حرف هاي من رو باور نداريد مي تونيد تحقيق كنيد . تا حالا دختران زيبا مثل شما را بدبخت كرده . نمونه اش تارا بود كه خودكشي كرد . تارا نامزد خسرو بود و خودش را سوزاند .
شوكه شدم انگار يك سطل آب يخ ريختند روي سرم . با ناباوري گفتم :
دروغه تارائي وجود نداره
اشكان لبخند تلخي زد و گفت:
باور كنيد حرف هاي من عين حقيقته . من صلاح شما رو مي خوام چون دوستون دارم . مي دونم خسرو رو به اجبار تحمل مي كنيد .
پوزخندي زدم و گفتم:
اشتاه مي كنيد من شايد عاشق خسرو نباشك ولي به عنوان همسرم دوستش دارم و حرف هاي شما هيچ تائيري روي علاقه من به خسرو نمي ذارد. من خوب مي دونم شوهرم چه جور آدميه .
گارسون بستني ها رو گذاشت و رفت . اشكان با بي قراري گفت:
عجل نكنيد من شما رو تا حد جان دوست دارم . خوب به حرفام فكر كنيد . من حقيقت رو مي گم . من ...
شما چي؟ شما چي از زندگي من ميدونيد؟
با معني نگاهم كرد و گفت:
شما مي دونيد نبايد مادر شويد. يعني اجازه بچه دار شدن نداريد. من از اين خواسته مي گذرم . چون شما رو مي خواهم . به حرفام فكر كنيد . من منتظر جوابتونم
مستاصل از جا برخواستم و با صداي لرزان گفتم :
دروغه . همه حرف هاي شما دروغه محضه من ديگر با شما حرفي ندارم خواهش مي كنم مزاحم نشيد.
به سرعت از كافي شاپ خارج شدم . گيج و منگ بودم . به راستي من از شوهرم چي مي دونستم ؟ هيچ
وقتي رسيدم خونه ساعت نه شب بود . داشتم لباس عوض مي كردم كه مهري گوشي به دست وارد شد و گفت:
خانم آقا پشت خط هستند . چند بار تماس گرفتند نبوديد. روي تخت دراز كشيدم و گفتم:
سلام
صداي گرم خسرو را شنيدم كه گفت:
سلام شقايق كجا بودي ؟
رفته بودم خريد يك نرم افزار گامپيوتر ولي گير نياوردم .
حال چطوره ؟
خوبم شما چطوري ؟سفر خوش مي گذره ؟
عاليه شقايق جاي شما هم حسابي خاليه . روزها خيلي گرمه ولي شب ها خوبه مخصوصا براي اسكي روي آب
پس زيادم جاي من خالي نيست . خوشحالم بهت خوش مي گذره . لحن صدام كنايه وار بود . خسرو متوجه شد و گفت:
بي انصافي نكن . توي اين دو روز دلم خيلي تنگه واست
احساس كردم دلخور شد. از حيله هاي زنانه استفاده كردم و گفتم:
خسرو كي بر مي گردي . دلم برات تنگ شده
خسرو خنديد و گفت:
جدا ؟ پس از اين به بعد بيشتر مي رم سفر تا بيشتر توي دل خانم جا باز كنم
صبح ساعت ده بود كه براي صرف صبحانه به طبقه اول رفتم تازه سر ميز نشسته بودم كه تلفن زنگ زد چون نزديك بودم خودم گوشي را برداشتم .
الو شقايق خانم ، اشكان هستم سلام حالتون چطوره
با بي حوصلگي گفتم :
سلام مگر شما حالي هم مي ذاريد من به شما گفته بودم ديگر مايل نيستم با شما صحبت كنم .
مي دانم خانم ولي هرچه كردم نتوانستم خودم را متقاعد كنم و از شما بگذرم . حتي يك لحظه ام از ياد شما غافل نمي شوم . چرا نمي خواهيد با كسي باشيد كه از ته دل و جان دوست دارد؟ خسرو لايق شما نيست . او با شما بيگانه است.
با خشمي آشكار گفتم :
بس كنيد آقا من نمي دانم شما چه عداوتي با خسرو داريد كه اين گونه تيشه به زيشه اش مي زنيد؟من حرف آخرم را مي زنم . من خسرو را با همه اشتباهاتش دوست دارم . پس ادامه ندهيد.
گوشي را روي دستگاه كوباندم و از سر اضطراب و خشم سرم را روي ميز گذاشتم و يك دل سير اشك ريختم . خدايا راه درست را بهم نشان بده . با ياد خدا دلم آرام شد.
تمام طول هفته را به مطالعه دروس دانشگاهي گذراندم و كمتر به مزاحمت هاي اشكان و حرفهايش فكر كردم . مادر يك بار به ديدنم آمد. ولي طبق معمولي زود رفت چند باري هم با تلفن با بهنوش و مادر خسرو صحبت كردم تا اين كه خسرو از دبي برگشت غروب بود توي اتاقم سرگرم مطالعه بودم كه در اتاق باز شد بي خبر اندام بلند و كشيده اش در آستانه در ظاهر شد .
چشمانش بي قرار و شيدا بود و من دلتنگ و خسته از يك هفته دست و پا زدن در دنياي شك و ترديد . بغض دلتنگي راه گلوم را بست براي يك لحظه مي خواستم در آغوش گرمش غوطه ور شوم ولي غرورم اجازه نداد و حرف هاي اشكان مانند يك موج بلند از جلو ديدگانم گذشت . خسرو لبخند زنان جلو آمد . از روي صندلي بلند شدم و با بغض سلام كردم .نه اين بغض دلتنگي نبود بغض گله و شكايت بود از آن همه بي وفائي و بي صداقتي . سرم را به سينه اش چسباند و چند بار به موهاي پريشانم بوسه زد و گفت:
چه استقبال گرمي از شوهرت كردي . اين جوري دلت برام تنگ شده بود؟
اشك گرم و درشت روي گونه هايم غلتيد خسرو متوجه شد و گفت:
بهم بگو اين اشك دلتنگيه . شقايق بگو ديگه
سرم را به زير انداختم و گفتم :
خوش آمدي به خانه ،دلم برات تنگ شده بود
خسرو خنده مستانه اي سر داد و گفت:
خستگي اين چند ماه رو با اين حرفت از تنم بيرون كردي شقايق واي كه چقدر دوست دارم .
لبخندي سردي زدم و گفتم با خود كه آيا حرف هاش درسته يا همه اش ريا و تظاهره؟خدايا اين ترديد و شك را از من دور كن .خدايا كمكم كن
چند دقيقه بعد خسرو گفت:
شقايق من مي رم يه دوش بگيرم يه ساعت ديگه بيا توي اتاقم ببين چي واست آوردم .
از اتاق خارج شد و تنها شدم . باز شك و ترديد بر عقل و منطق پيروز گشت . لباس مرتبي پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و بعد از يك ساعت به اتاق خسرو رفتم . تازه از حمام بيرون آمده بود و روبدشامبر حمام به تن داشت. جلو ميز توالت نشسته بود و در حال سشوار كشيدن به موهايش بود . يكي از صندلي هاي چرمي را انتخاب كردم و نشستم و خيره شدم به خسرو . پوست سفيدش برنزه شده بود كه جذابترش مي نمود و موهاي لختش زير باد سشوار مي رقصيد كه دل هر بيننده اي را به ضعف وا مي داشت . سشوار را خاموش كرد و به طرفم برگشت و لبخندي زد و گفت:
چه عجب مفتخرم كردي
در جوابش فقط خنديدم . روي دسته صندلي نشست و دستش را ميان موهايم فرو كرد. سرش را نزديك گوشم برد و نجوا كرد.
مي داني چقدر دلم برايت تنگ شده بود؟
با شيطنت گفتم :
براي همين دو روز زودتر برگشتي ؟
تمام نگاهش را به صورتم پاشيد و با لحن ملايمي گفت:
چه كار كنم اين دل لامذهب طاقت نياورد.
نگاهي به چهره اش انداختم و گفتم:
مثل اينكه موج سواري خيلي لذت بخش بوده ها. حسابي برنزه شدي .
جات خالي . خيلي خوش گذشت . با درس ها چه مي كني ؟
كمي مطالعه كردم خيلي عقبم ولي خوب جبران مي شود.
بعد از فارغ التحصيلي دوست داري چه كني ؟
تدريس رو خيلي دوست دارم . يك آموزشگاه مي زنم و تدريس مي كنم
آفرين... شاگرد نمي خواي؟
خنديدم و گفت:
در خدمتم ولي حق الزحمه من بالاست
خنده مستانه اي كرد و گفت :
اي شيطون مي ارزه شاگردتون شدن. اگر همسري من را قبول نداري شايد شاگرد خوبي برات شدم . حالا بگو ببينم شهريه ات چقدره ؟
پسر خوبي باشي شهريه ات نصف مي شه
از روي دسته مبل بلند شد و رو به رويم زانو زد و دست هايش رو روي زانوهام گذاشت و خيلي جدي گفت:
براي اين كه همسر خوبي باشم بايد چيكار منم ؟
شرمي دخترانه تمام وجودم را در برگرفت سر به زير انداختم و گفتم :
خودت بهتر مي داني .
نگاهي به چهره سرخ از شرمم انداخت و گفت:
من فداي آن شرم و حياي تو بشوم . نمي خواي بداني چي واست سوغات آوردم ؟
بلند شد و به طرف چمدان هايش كه روي تخت بود رفت يكي از چمدان هايش را برداشت و روي ميز جلويم باز كرد و گفت:
همه اين چمدان مال توه . ببين مي پسندي ؟
خوب محتويات چمدان را وارسي كردم . يك جعبه وسايل آرايش با مارك هاي معروفرياليك دست لباس مشكي رنگ شب ،و عطر زنانه و دو تا شلوار جين قهوه اي و آبي دو عدد بلوز يك دست لباس خواب شيك و دست آخر يك سرويس مرواريد خيلي زيبا . جعبه مرواريد را خودش باز كرد و گردنبند را باز كرد و به دور گردنم انداخت و گفت:
پسند كردي ؟ من يك خورده بد سليقه ام
نمي دانم چه شد كه گستاخانه گفتم:
شرمنده ام كردي ولي مثل اين كه بقيه را فراموش كردي
با آهنگي سوالي گفت:
منظورت چيه؟
منظورم اينه كه من يه سوگلي ام پس بقيه معشوقه هات چي ؟فراموش كردي ؟
پوزخندي زد و گفت:
نه سرت تو حسابه .
و بعد با خشمي آشكار چهره اش را در برگرفت و با غضب نگاهم كرد و گفت:
چند بار بگم كس ديگري جز تو توي زندگيم نيست . چرا خوشي ام را زايل مي كني ؟
بلافاصله گفتم :
معذرت مي خواهم مثل اينكه دلخور شدي
از كنار ميز فاصله گرفت و جلوي پنجره ايستاد و گفت:
مهم نيست من به كم لطفي تو عادت كردم مي توني بري اتاقت الهه عذاب من
از روي مبل برخاستم و با گام هاي سست به طرف در رفتم . بايد از دلش در مي آوردم به طرفش برگشتم و گفتم:
من منظور خاصي نداشتم
چرا نمي خواي باور كني دوست دارم؟من از بقيه مردها چي كم دارم؟ شقايق ديگه خسته شدم از اين وضعيت با همه مهرباني جز من . چرا؟
تو اشتباه مي كني خسرو . اين منم كه بايد گله كنم . تو بدبيني خسرو
خنده اي عصبي كرد و پنجه هايش را لاي موهاي نرم و لختش فرو كرد و گفت:
ديوانه شدم . خودخواه شده . بدبين شدم ديگه چي ؟ بگو ناراحت نمي شم تا كي مي خواي بهانه بياري ؟چرا بازيم مي دي. يه روز خوبي و عاشق . يه لحظه بعد نامهربان و كينه اي . من بايد چي بگم؟
اين بحث فايده نداره من هرچي بگم تو يه جور ديگه تعبير مي كني
. به سرعت از اتاق خارج شدم و به اتاق خود پناه بردم . تمام مشكلات را من درست مي كردم . من اشتباه مي كردم . خسرو عوض شده بود. نبايد اذيتش مي كردم . آن شب حتي براي شام هم خارج نشدم .
صبح روز بعد جمعه بود حمام كردم و لباس مناسبي پوشيدم و به طبقه پائين رفتم . خسرو داخل پذيرائي داشت صبحانه مي خورد . سلام كردم به سردي جواب داد. حتي نگاهم نكرد. بي اعتنا روبه رويش نشستم با اينكه به شدت ضعف داشتم ولي ميلي به خوردن صبحانه نداشتم و يك چاي تلخ خوردم . خسرو مشغول بود نبايد از خود ضعف نشان مي دادم به آرامي گفتم :
خسرو ما بايد باهم صحبت كنيم
براي لحظه اي نگاهم كرد و به سردي گفت:
فايده اي هم داره؟خودت ديشب گفتي بدبينم . پس ديگه جاي حرف نيست. من حرفي ندارم.
لب به دندان گرفتم تحمل آن جو را نداشتم به سرعت به اتاقم رفتم و با صدايي بلند گريستم . تنها چيزي كه آرامم مي كرد نقاشي و بوم بود ماسك زدم و مشغول نقاشي شدم . چيزي جز خزان آرزوهايم نداشتم كه بكشم .ديوانه شدم. بوم نقاشي را از عصبانيت پاره كردم مثل ديوانه ها افتادم به نقاشي هام هر چه دم دستم بود شكاندم به ديوار كوبوندم نقشه هايي كه زحمت زيادي كشيده بود برايشان را پاره كردم وقتي به خودم آمدم اتاقم را به جهنمي تبديل كرده بودم . در را از پشت سر قفل كردم خسته و گرسنه روي تخت دراز كشيدم.
تمام اتاق بهم ريخته بود و هيچ چيزي سالم نمانده بود. تا عصر بي صدا و بي حركت روي تخت دراز كشيدم و وانمود كردم كه خوابم . از بوي عطرش فهميدم كه خسرو وارد اتاق شد و سايه اش را بالاي سرم حس كردم چند دقيقه همين طور گذشت تا اينكه به سرعت ملافه را از روي سرم كنار كشيد و كشيده اي محكم به صورتم زد . باز هم توجهي نكردم عليرغم اين كه گونه ام از سيلي اش مي سوخت به طرف ديوار برگشتم و بي صدا شروع به گريه كردم كنارم نشست و با صدائي كه بيشتر به فرياد شباهت داشت گفت:
ديوانه شدي؟بلند شو آماده شو مي خواهم بروم تولد ليدا دوست دارم تو هم همراهم باشي . امشب بايد چيزهاي زيادي ببيني تا اين كه ديگر از اين ديوانه بازيها در نياوري
با يك دست و حركت من را وادار به نشستن كردن و بعد مهري را صدا زد مهري سراسيمه وارد اتاق شد خسرو خيلي محكم گفت:
براش غذا بيار و بعد براي شب آماده اش كن مثل قبل .
از روي تخت بلند شد و خارج شد. صبرم تمام شده بود . ديگر نمي خواستم مقاومت كنم . احساس ضعف داشتم و معده ام مي سوخت. تمام غذايم را با ولع خوردم . بلند شدم آبي به صورتم زدم و باز هم روي تخت دراز كشيدم . چند دقيقه بعد همان خانم آرايشگر آمد . صورتم را گريم كرد تا ورم و جاي سيلي مشخص نباشد. موهايم را پيچيد و آرايش ملايمي روص صورتم انجام داد. به سراغ لباسهايم رفتم و كت و شلوار مشكي ام را پوشيدم . مانتوي كوتاهي تن كردم و شال زيتوني ام را سر كردم. خسرو كنار نرده ها ايستاده بود . خوب براندازم كرد . نگاهش خريدارانه بود فهميدم از ظاهرم راضيه . بي هيچ حرفي با هم از خانه خارج شديم . بعد از طي يك مسافت كوتاهي جلو يك خانه ويلائي شيك كه شباهت زيادي به خانه خسرو داشت توقف كرد . صداي موزيك تمام فضاي بيرون ويلا را در بر گرفته بود. صداي موزيك اركستر تمام فضاي بيرون ويلا را در بر گرفته بود . مثل جسدي متحرك بازوي خسرو را گرفم . خوب به اطراف نگاه كردم در سالن پر بود از دختران جوان و پسران با ظاهري عجيب و فريبنده . ليدا در لباس قرمز برهنه با عشوه با ما احوالپرسي كرد و ما را راهنمائي كرد به سمت يكي از ميزها. چند لحظه بعد نادر به سمتان آمد و پس از دست دادن با خسرو به طرز وقيحانه اي مرا ورانداز كرد . چيزي نگذشت كه تنها شدم . همه مشغول رقص و پايكوبي بودند . تنها كسي كه نشسته بود و تماشا مي كرد من بودم . تازه معني حرف هاي خسرو را مي فهميدم . خسرو در جمع چند زن زيبا و نيمه برهنه در حال رقص بود و از حركات غير ارادي اش فهميدم كه مشروب نوشيده . با ورود شخصي به سالن جا خوردم ضربان قلبم شدت بيشتري گرفت و لرزشي محسوس تمام اندامم را پر كرد .اشكان به همراه ليدا به طرف من آمدند.با آن كت و شلوار خوش دوخت ،شيك پوش ترين فرد مهماني بود. نزديك تر شدند . لبخند پرمعني روي لب هاي اشكان نقش بسته بود . ليدا با خنده هاي عشوه اي اشكان را نشانه گرفت و گفت:
شقايق جان معرفي مي كنم پسرخاله ام دكتر اشكان توكلي
به شدت جا خوردم . يعني ليدا و اشكان با هم نسبت فاميلي داشتند؟ سعي كردم خونسرد باشم دست اشكان كه به سويم دراز بود فشردم و گفتم :
قبلا زيارتشان كرده ام حالتون چطوره ؟
سلام ممنونم شما چطوريد ؟
مي بينيد كه خوبم
بعد از رفتن ليدا اشكان گفت:
تنها نشسته ايد پس خسرو خان كجا هستند ؟
اشاره اي به خسرو كردم و گفتم :
آن جا هستند دارند مي رقصند.
اشكان پوزخندي زد و گفت:
شما چرا نشسته و نمي رقصيد ؟
من علاقه اي به رقص ندارم
ولي انگار همسرتان برعكس شما علاقه دارند آن هم از نوع تانگوش
باز هم نگاهم به خسرو معطوف شد . خيلي راحت و ريلكس در حال رقص بود . يك دستش دور كمر زني جوان بود و دست ديگرش دور شانه هايش و آن زن با عشوه اي خاص براي خسرو دلبري مي كرد . بغض راه گلوم را بست و اشك در چشمانم جمع شد. اشكان با تاسف گفت:
متاسفم خسرو لياقت شما را ندارد . لياقتش همان زنهاي هرزه اند.
بغضم تركيد . اشكان با ديدن اشكهايم گفت:
متاسفم براي مردي ارزش قائلي كه ذره اي براش اهميت نداري . حالا حرفام ثابت شد
تمام بدنم از حقارت لرزيد و گوئي قلبم هر لحظه مي خواست از سينه بيرون بريزد . دندان هايم را از خشم بهم سائيدم و تمام جراتم را به خرج دادم و كشيده اي محكم بر گونه نرم اصلاح شده اشكان نواختم و با صدائي آميخته به خشم و نفرت گفتم:
خفه شو احمق رذل
اشكان به لبخندي اكتفا كرد و گفت:
آخه دخترتو چقدر خود دار و مغروري خوش به حال خسرو كه فرشته اي مثل تو داره . حيف تو كه به دست خسرو افتادي.
و بعد به جمع پيوست . حتي ثانيه اي تحمل آن جو را نداشتم به حياط رفتم و گريه كردم . دليل اينهمه لجاجت خسرو را نمي دانستم . باز هم شده بود همان خسرو لج باز و مغرور قبل . سنگيني دستي را روي شانه هايم احساس كردم . قلبم به شدت لرزيد چشمانم را باز كردم و به آرامي به عقب برگشتم و چهره ي خسرو را در هاله اي از لبخند پيروزمندانه ديدم .
لب به سخن گشود و گفت:
چرا اومدي بيرون بهت خوش نمي گذره ؟
بغضم شكست و با صدائي لرزان گفتم :
براي چي من رو آوردي اينجا؟مي خواستي معشوقه هايت را به رخم بكشي . موفق شدي . همه شان لوند و زيبا هستند. حالا اجازه بده من برم .
شانه هايم را به سختي فشرد تا حدي كه صداي ناله ام در فضا پيچيد . نيشخندي زد و گفت:
كجا ؟تازه سر شبه. سناريو من هنوز تموم نشده
او مي خواست عجز و ناتواني ام را ببيند و از ضعف من لذت ببرد . زبان گشودم و گفتم :
خسرو خواهش مي كنم من حالم خوب نيست اجازه بده برم خانه
به خوبي شادي و غروري كه از درماندگي من در چشمانش برق مي زد را ديدم . كمي بعد حالت چهره اش برگشت و خشمي آشكار در چشمانش كه مست و خمار بود هويدا شد. سوئيچ اتومبيل را داد و گفت:
مي توني بروي . من امشب اينجام
سريع رفتم و از آن منطقه دور شدم. ساعتي داخل شهر گشتم و اشك ريختم . ساعت از ده گذشته بود كه به خانه رسيدم . همه جا تاريك بود و در سكوت فرو رفته بود . به اتاقم رفتم تمام اتاق خالي بود به اتاق مهري رفتم در زدم . مهري با لباس خواب جلو در ظاهر شد. با ديدن من گفت:
سلام خانم زود برگشتيد . الان لباس عوض مي كنم
خشمم را مهار كردم و گفتم:
لازم نكرده فقط بگو وسايلم كجاست .
مهري با شرم گفت:
من بي تقصيرم . آقاي معيني گفتند اتاقتان را خلوت كنم .
صبح با صداي گوش خراش جاروبرقي بيدار شدم . هنوز لباس مهماني به تن داشتم . به سمت دستشوئي رفتم . سرم را به زير آب گرفتم . چشمانم گود افتاده بود. لباسم را عوض كردم و سوئيچ را برداشتم و به قصد خانه بهنوش بيرون رفتم . وقتي به خانه بهنوش رسيدم زنگ زدم . صداي بهنوش از آيفون آمد و گفت:كيه
سلام بهنوش جان شقايقم
سلام خانم خانم ها اين طرفا
لوس نشو بيا كارت دارم
بيا بالا كسي نيست
خواهش مي كنم زياد وقت ندارم بيا بيرون
چند دقيقه بعد آمد. همديگر را بوسيدم بهنوش با ديدن ماشينم گفت:
به به عجب ماشيني . منم سوار كن
كلافه گفتم:
ديوانه براي كار ديگري آمده ام
چيه بازم پكري . چي شده ياد من كردي ؟
آمدم كتاب هاي ترم قبل را امانت بگيرم
با تعجب گفت:
تو كه آنها را داري، با هم خريديم
مي دانم . الان ندارم مي دي يا برم بخرم
چشم غره اي رفت و با غضب گفت:
اين حرفا چيه . توي انباره بيا تو تا درشان بيارم .
مرسي . بايد برگردم . خسرو براي ناهار مي ياد كتاب ها را بگذار فردا ميام مي برم .
بابا خانم متاهل .
چه متاهلي – و بغضم تركيد و همه قضايا ديشب را به بهنوش گفتم . بهنوش دوست صميمي و مثل خواهرم بود. حالم بد شد . ضعف كردم
بهنوش عصباني شد و با خشم گفت:
من جاي تو بودم خفه اش مي كردم مرتيكه خجالت نمي كشه . شقايق چرا ازش جدا نمي شي
لرزه به جانم افتاد بهنوش هميشه مي گفت صبر و تحمل اما الان مي گفت جدا شو
اما من دوستش داشتم و خيلي وقت بود كه خسرو را به عنوان همسرم و تنها شريك زندگي ام پذيرفتم . نه بهنوش مگر لباس تنه كه هروز عوض كنم . . با عجله بلند شدم و بهنوش را بوسيدم و گفتم :
برم تا خسرو جنجال به پا نكرد
بهنوش با ديدن حالم گفت :
كجا با اين حال بد كجا مي ري ؟چطور مي خواي رانندگي كني ؟
خوبم . فعلا خوبم . خدافظ
از اينكه با كسي درد و دل كردم احساس سبكي كردم . وقتي به خانه رسيدم ميز غذا آماده بود . مهري و توران خانم در حال بيرون رفتن بودند. مهري با ديدن من جلو آمد و گفت:
اي واي خانم جان كجا بوديد؟چرا بي خبر رفتيد بيرون ؟
احساس خوبي به مهري نداشتم . انگار او خانم خانه بود و من يكي از زير دستانش
اخم كردم و گفتم:
بيرون بودم . آقا هنوز نيامده اند؟
نيم ساعتي هست آمدند. رفتند حمام . با اجازتون من و توران خانم رو يكي از دوستان مشتركمان دعوت كرده . بي زحمت سرو غذا با خودتان . تا عصر خدانگهدار
طرز نگاه و چهر درهم توران حكايت چيز ديگر داشت . دلشوره داشتم از اينكه با خسرو تنها بودم . در اتاقم را بستم و لباس راحتي ليموئي رنگي پوشيدم . رنگم پريده بود و چشمانم گود رفته بود . از اتاق خارج شدم . ديشب تصميم گرفته بودم .نبايد صحنه را خالي كنم . از بالاي پله ها خسرو را ديدم كه جلو تلويزيون سيگار مي كشيد. با صداي قدم هايم به عقب برگشت به آرامي سلام كردم و به سردي جوابم را داد . يك راست به آشپزخانه رفتم . غذاي آن روز قورمه سبزي بود كه مورد علاقه خسرو بود . بعد از اينكه غذا را سرو كردم به خسرو گفتم :
غذا آماده است .
بدون اينكه منتظرش بشوم پشت ميز نشستم و كمي سالاد كشيدم . چند لحظه بعد خسرو هم پشت ميز نشست درست رو به روي من. ضعف داشتم ولي زير نگاههاي خسرو گوئي سنگ مي خوردم . از اين سكوت مي ترسيدم . بعد از غذا خواستم ميز را جمع كنم كه با لحني محكم گفت:
بذار باشه مهري خودش جمع مي كنه . من مي رم اتاقم . لطف كن يه قهوه بيار
يك فنجان قهوه تلخ آماده كردم . با ترس و دلهره به سمت اتاقش رفتم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاق شدم . روي تخت دراز كشيده بود و به سقف خيره ود. قهوه را روي ميز وسط اتاق گذاشتم و گفتم :
قهوه تان آماده است .
خواستم از اتاق خارج شوم كه اين بار با ملايمت گفت
بنشين باهات حرف دارم
ناخواسته روي يكي از راحتي ها نشستم . دقيقه اي بعد از روي تخت بلند شد و روبه رويم نشست و به چهره ام دقيق شد و گفت :
از دكوراسيون اتاقت خوشت آمد ؟
سعي كردم خونسرد باشم و لبخند بزنم . گفتم :
بله كار خوبي كرديد خيلي وقت بود كه مي خواستم وسايل اضافي ام را بيرون بريزم. شما كار من را سبك كرديد.
خوب به چهره ام دقيق شد. بازهم دقايقي در سكوت گذشت . سيگاري روشن كرد و در سكوت مشغول كشيدن شد . دلم مي خواست به اتاقم بروم . كمي بعد كنار پنجره ايستاد و گفت:
صبح كجا بودي ؟
خانه بهنوش دوستم
با اجازه كي ؟
فهميدم خسرو اعلان جنگ كرده و از اين سوالش شروع كرده . باز هم با خونسردي گفتم :
نمي دونستم بايد اجازه بگيرم
به عقب برگشت . با خشم نگاهم كرد و پوزخندي زد و گفت:
خيلي خودسر شدي. شنيدم اين چند روز كه من نبودم هم زياد بيرون رفتي
نگفته بودي بنشينم خونه و در و ديوار رو بشمارم
به طرف ميز كنار تختش رفت و چند ورقه از داخل كيفش خارج كرد و روي ميز جلو من قرار داد و گفت:
خوب نگاهشان كن . چه توضيحي داري ؟
برگه ها را از روي ميز برداشتم . پرينت مخابرات بود شماره هائي كه با خانه تماس داشتند . شماره تماس اشكان هم در آن بود .
كه دورش با خودكار قرمز خط كشيده بود. به ياد آوردم يك بار هم با او تماس داشتم ولي حرف نزده بودم و قطع كردم . خسرو دوباره روبه رويم نشست و با صدائي كه بيشتر به فرياد شبيه بود گفت:
چه توضيحي داري ؟زود باش صبرم داره تموم مي شه .
سرم را بالا گرفتم و توي چشمانش خيره شدم و گفتم:
توضيحي ندارم. اين پرينت به من مربوط نمي شده كه درباره اش توضيح بدم
واقعا ؟شماره اي كه خط كشيدم چي ؟
يك مزاحم
جدا؟ چه مزاحمي كه تو هم باهاش تماس داشتي
مي خواستم بدونم كيه
باز هم مثل صبح شدم . ضعف كردم و اتاق دور سرم مي چرخيد. يك باره تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد . سر به زير انداختم . تحمل ديدن چهره غضبناك خسرو را نداشتم جلوتر آمد و چانه ام را بالا گرفت و با غضب گفت:
چرا از اعتماد سو استفاده كدي ؟
بغض كرده بودم و لبهايم مي لرزيد . به خاطر كاري كه نكرده بودم مواخذه مي شدم . با آهنگي لرزان گفتم :
من كاري نكردم كه مواخذه بشم . بازهم مي گم او فقط يك مزاحم بود.
بي توجه به حال بدم كشيده اي محكم روي گونه ام نواخت و فرياد زنان گفت:
دروغ مي گي ؟خر گير آوردي ؟
از روي مبل برخاستم و به طرف در رفتم . تحمل آن همه تحقير شدن را نداشتم . بايد يك جوري جوابش را مي دادم . در حالي كه بغض داشتم گفتم:
راست مي گي دروغ مي گم ،ولي هر كاري كردم بدتر از كار ديشب تو نبود كه با معشوقه ام جلو همسرم تانگو برقصم ،مشروب بخورم و شب هم به خانه نيام . كثافت كاري هاي خودت را مي خواي بندازي گردن من ، خيلي پستي خسرو
خشمش به نهايت رسيد . جهشي زد و رو به رويم استاد و صورتم شد آماج سيلي هاي خسرو . به ديوار تكيه دادم و دم نزدم . خوني كه از بيني ام بيرون مي جهيد تمام لباسم را پوشاند. كم كم كشيده هايش به مشت و لگد تبديل شد و با ناسزا از دهانش خارج مي شد . بر اثر ضعف و سرگيجه و درد ناشي از كتكي كه از خسرو مي خوردم نقش بر زمين شدم و ديگر چيزي نفهميدم.
وقتي به هوش آمدم چشمم افتاد به لوله سفيد رنگ سرم كه به دستم وصل بود. نگاهي به اطراف انداختم. توي اتاق خسرو بودو روي تختش دراز كشيده بودم لباسم عوض شده بود و لباس سفيد رنگي به تن داشتم . خسرو روي صندلي كنار تخت نشسته بود و وقتي ديد به هوش آمدم نزديك تر شد. دستم را گرفت و فشرد و با لحني تاسف بار گفت:
متاسفم من زياده روي كردم
تحمل ديدنش را نداشتم سرم را به طرف پنجره برگرداندم . و بي صدا گريستم . توي آن لحظه جز تنفر و انزجار حس ديگري به خسرو نداشتم . وقتي سرم تمام شد بدون كمك ديگران سرم را از دستم كشيدم و به زحمت روي پاهايم ايستادم و جلو ديدگان حيرت زده خسرو از اتاق خارج شدم و مستقيم به اتاق خودم رفتم . وقتي جلو آينه رفتم خود را نشناختم . تمام صورتم كبود بود و جاي انگشتان خسرو روي صورتم كاملا هويدا بود . جراحتم دردي نداشت بيشتر از سوز دل شاكي بودم . از تهمت هاي نارواي خسرو ،اگر بي وفائي كرده بودم خود را مستحق مرگ مي دانستم ولي حالا كوچك ترين كشيده اي كه از طرف خسرو حواله ام مي شد را ناروا مي دانستم.
خسرو بدبين و شكاك شده بود و به كوچك ترين حركاتم توجه خاصي داشت . دوباره ممنوع الخروج شده بودم. خود من هم تمايلي به بيرون رفتن نداشتم حتي از اتاقم كه چون قفسي تنگ و تاريك برايم شده بود تمايلي براي غذا خوردن نداشتم و از تمام علائقم دل كنده بودم. و كارم شده بود شبانه روز گريه. از خسرو مي ترسيدم و سعي مي كردم كمتر از اتاقم بيرون بروم. وقتي كه او براي سركشي وارد اتاقم مي شد بي توجه خودم را مشغول كار مي كردم و او بعد از دقايقي مي ديد كمتر توجهي بهش ندارم از اتاق خارج مي شد و تنهام مي گذاشت.
مادر و پدرم گاهي تلفني از حالم خارج مي شدند و از اين خوشحال بودم كه زياد به ديدنم نمي آمدند. هيچ دلم نمي خواست توي آن شرايط و با آن چهره رنگ پريده و كبود ببينمشان .
غروب روز جمعه بود و دلم بدجوري گرفته بود. بعد از يك هفته دلم مي خواست از اتاق خارج شوم . از قبل از توران شنيده بودم كه خسرو رفته چالوس و خانه نيست. با خيال راحت وارد باغچه پشت ساختمان شدم و كنار استخر نشستم و پاهام را داخل آب كردم و شروع به بازي با آب كردم . شاخه گلي كه از باغچه چيده بودم را بي هدف داخل استخر پرپر كردم و به روزهاي جواني عمرم كه داخل خانه خسرو بي ثمر مي رفت فكر مي كردم كه صداي داخل شدن اتومبيل خسرو به داخل باغ را شنيدم . از كنار استخر بلند شدم و تاي شلوارم را باز كردم و روي صندلي كنار استخر نشستم . نمي خواستم خسرو من را توي آن وضعيت ببيند. چند دقيقه بعد خسرو سراسيمه و با عصبانيت وارد حياط شد و بسته اي را روي ميز پرت كرد و با غضب گفت:
شقايق مي كشمت باز هم بگو مزاحم بود، اشتباه گرفته بود . چرا با من اين كار را كردي ؟اين قدر از من متنفر بودي ؟ باز هم بگو ببينم ،شكاكم؟احمقم
نگاهم به روي پاكت روي ميز خشكيده بود و صداي خسرو چون پتكي در سرم صدا مي كرد. بار ديگر فرياد زنان گفت:
ده آخه لعنتي بازش كن مدرك كثافت كاريهات رو ببين
با دستاني لرزان پاكت را از روي ميز برداشتم و باز كردم . محتويات داخل پاكت باعث حيرتم شد . شوكه شده بودم گوئي يك سطل آب جوش ريخته باشند. از جا برخاستم و با تعجب به عكسها خيره شدم چند عكس از من و اشكان بود كه توي كافي شاپ از ما گرفته شده بود.
سرم را بلند كردم و به خسرو كه از خشم و عصبانيت سرخ شده بود و با كينه و تنفر نگاهم مي كرد خيره شدم . اشك ريزان گفتم:
خسرو تو اشتباه مي كني اينا همش واسه اينه كه منو پيش تو خراب كنند.
جلو آمد كشيده اي محكم بر صورتم نواخت و بدترين كار را در حقم كرد . با تمام وقاحت آب دهانش را بر صورتم پاشيد و گفت:
خفه شو هرزه كثافت ! از خانه من برو بيرون زود جلو پلاست رو جمع كن و برو خانه آن باباي بي همه چيزت وگرنه مي كشمت
جائي براي ماندن نبود آنقدر عصباني بود كه اگر خدا هم گواهي مي كرد بر بي گناهي من او باور نمي كرد. نفرت و كينه از تمام وجودش سرازير بود و من بهت زده و مغلوب در قبال رفتار خسرو راه اتاقم را پيش گرفتم . خودم را روي تخت انداختم و به شدت گريستم و ضجه زدم. هيچ كس حرفم را باور نمي كرد. خسرو مدرك داشت پرينت تلفني ، عكسها من و اشكان واي خدايا اين چه باز ي وحشتناكي و چه بازي كثيفي براي من چيده بود و در حال انجام بود؟
وقتي آرام شدم سرم روي بدنم مثل يك كوه سنگيني مي كرد. بايد مي رفتم . نمي توانستم بمانم و بيشتر از اين به خودم و خانواده ام اهانت بشود. مانتويم را پوشيدم و شالي به سرم انداختم كيفم را از روي جالباسي برداشتم و از اتاق خارج شدم . وقتي رسيدم طبقه اول خسرو با ظاهري آشفته در حال قدم زدن بود مقابلش ايستادم و با لحني لرزان گفتم:
تو اشتباه كردي فقط خواهش مي كنم قبل از اين كه تهمت بزني تحقيق كن. واقعا برات متاسفم
سرم را زير انداختم و از خانه خارج شدم . وقتي به خيابان رسيدم تاكسي گرفتم و آدر خانه پدرم را دادم در بين راه اشك ريختم و ناله كردم. ساعت از هشت شب گذشته بود كه تاكسي جلو در خانه پدرم توقف مرد. براي يك لحظه از رفتن به خانه پدرم تمام تهمت هاي ناروائي كه خسرو بهم لقب داده بود را قبول كرده بود. به راننده دستور حركت دادم.
ساعتي بعد اتومبيل در ترمينال مسافربري آرژانتين متوقف شد . خوشبختانه به اندازه كافي داخل كيفم پول داشتم. بليطي به مقصد آستارا خريدم و يك ساعت بعد داخل اتوبوس به مقصد آستارا مي رفتم.
ساعتي بعد اتومبيل در ترمينال مسافربري آرژانتين متوقف شد. خوشبختانه به اندازه كافي داخل كيفم پول بود . بليطي به مقصد آستارا خريدم و يك ساعت بعد داخل اتوبوس به مقصد آستارا مي رفتم .
خورشيد تازه سر زده بود كه اتوبوس پياده شدم. ترمينال پر بود از مسافران خسته و خواب زده ولي هركدام فدفي و مكاني داشتند. براي رفع خستگي و خواب من چه مي كردم ؟كجا بايد مي رفتم ؟ اگر مادر خسرو هم حرفهايم را باور نمي كرد چي ؟شقايق تو اينجا چه مي كني ؟
بي هدف از ترمينال خارج شدم . باران شديدي در حال بارش بود و زمين پر از گل و آب بود. به طرف تلفن همگاني كه كنار پياده رو بود رفتم و شماره ويلاي مادر خسرو را گرفتم. بعد از چند بوق متوالي صداي مهربان و دلنشين مادرجان توي گوشي پيچيد.
بفرمائيد.
دل را به دريا زدم و گفتم :
سلام مادر جان شقايق هستم
سلام خانمي چي شده صبح به اين زودي ياد مادر شوهرت افتادي ؟
شرمنده مادر جان الان رسيدم . آستارا . تنها هستم آدرس ندارم
راست مي گي دخترم چرا تنها ؟
نمي توانم الان توضيح بدم خواهش مي كنم به خسرو هم خبر ندهيد كه من اين جا هستم لطف كنيد آدرس بديد. مزاحم مي شوم برايتان توضيح مي دم .
باشه دخترم . كجائي بيام دنبالت
ترمينال اتوبس جلوي تلفن همگاني
خيلي خوب من تا بيست دقيقه ديگر آنجا هستم . همان جا باش
به باجه تلفن تكيه دادم و چند نفس عميق كشيدم و بوي نم باران حاكم بر فضا را به داخل ريه ام كشاندم . نگاهي به اطراف انداختم همه جا سبز و زيبا بود و زمين خيس از باران . هنوز هم بغض داشتم و در شگفت بودم كه چرا راهي آستارا شدم و به زني پناه بردم كه مادر خسرو بود. نمي دانستم چه طور دليل حضورم را بدون خسرو برايش توضيح بدم.
بيست دقيقه بعد پاترول سفيد رنگي جلو كيوسك تلفن متوقف شد . مادر جان از اتومبيل خارج شد و با شتاب به سمتم آمد . سرم را به زير انداختم تا كبودي ام مشخص نشود . بوسه اي بر سرم نواخت . به اجبار سرم را بالا گرفتم بوسه اي بر گونه اش نواختم . نگاهي به چهره كبودم و بادمجاني كه زير چشمانم سبز شده بود انداخت و با ناباوري گفت:
عروس خوشگلم صورتت چي شده .
سرم را روي شونه هاش گذاشتم و گريستم . خدايابين اين پسر و مادر چقدر تفاوت بود. دستي به سرم كشيد و گفت:
چي شده؟چرا تنهائي ؟با خسرو حرفت شده؟
سكوت كرده بود. نمي توانستم حرف بزنم اشك مي ريختم و مي لرزيدم . سر تا پا خيس بودم . دستم را گرفت و سوار ماشين شديم و به سمت ويلا حركت كرديم . وارد ويلا كه شديم به حمام رفتم و لباسهايي كه مادر جان داد تن كردم . بعدها فهميدم مال مهتاب بوده . ميز صبحانه را چيده بود . كنارش نشستم چاي ريخت و با مهرباني گفت:
بخور عزيزم حتما گرسنه اي
گرسنه بودم ولي با بغضي كه داشتم نمي توانستم چيزي بخورم .
نمي خواهي حرف بزني . من مي دانستم كه با هم مشكل داريد ولي نمي خواستم دخالت كنم . خسرو مي داند آمدي آستارا؟
نه هيچ كس نمي داند. خسرو بيرونم كرد صلاح نديدم با اين فرم خانه پدر بروم . اگر دوست نداريد برم تهران
اخم قشنگي كرد و گفت:
اين حرفا چيه . تو دختر مني نه عروس . مي فهمي ؟بشكند آن دستي كه تو رو به اين روز در آورده . تو اگر زن خسرو هم نبودي چون قلب مهتاب عزيزم توي سينه ات مي زند باز هم براي من عزيز بودي
حالا اگر دلت مي خواد برام تعريف كن چي شده؟
تمام وقايع را برايش تعريف كردم. وقتي سكوت كردم خشمش به نهايت رسيد و گفت:
خسرو حق نداشت با تو اين رفتار را بكند حتي اگر گناهكار بودي . مي توني تا هروقت دلت خواست اينجا بموني
شما كه نمي خوايد به خسرو بگيد من اينجام
نه و به هيچ وجه بايد بفهمه با تو چه كرده و چه فرشته اي را از دست داده . ولي به پدر و مادرت بايد خبر بدي
به ياد پدر و مادر افتادم كه چگونه مرا به ازدواج با خسرو اجبار كردند. مرگ بهتر از زندگي با خسرو بود.
با بغض گفتم:
نه مادر جان بهم قول بديد به هيچ كس نگيد.
مادرجان دستم را گرفت و گفت:
قول مي دهم . اما مي دانم كه پسرم بالاخره به اشتباهش پي مي برد.
ولي زمان مي برد نمي خواهم فكر كند كه خيانت كردم
آرام باش دخترم . شماره اشكان را كه داري ؟
بله فكر كنم كارت ويزيتش را داشته باشم
مادر جان بلافاصله شماره اشكان را گرفت و بعد از چند بوق جواب داد. مادر جان روي ايفون گذاشت و گفت:
سلام من مادر خسرو هستم
سلام خانم معيني حالتان چطوره
مادر جان با خشمي آشكار گفت:
مطمئنا حال شما بهتره كه زندگي پسرم را بهم ريختيد و زنش را آواره كرديد.
منظورتان چيه؟
براي چي پيله كردي به زندگي پسر من؟ مي دوني چه آتيشي ريختي به زندگيشان؟ مي دانيد خسرو چه بلائي سر شقايق آورده
چه اتفاقي سر شقايق خانم آمده شما مرا نگران كرديد
مادر جان پوزخندي زد و گفت:
شما نگفتيد خسرو ممكن است بلائي سر شقايق بياره؟
من شقايق را دوست دارم كاري نمي كنم كه باعث ناراحتي ايشان باشد.
آخه مرد حسابي كجاي دنيا عاشق يك زن شوهر دار مي شوند . مي دانيد چه قدر گناه كرديد؟
پسر شما لياقت شقايق را نداره . شما چه مي دانيد عروستان چه عذابي از دست پر خودخواهتان مي كشه؟
با عصبانيت گوشي را از دست مادر جان گرفتم و گفتم:
به شما مربوط نيست آقا . كار خودتان را كرديد. آن عكس ها چه بود فرستاديد براي خسرو
من عكسي نفرستادم . از چي حرف مي زنيد؟
خودتان را به آن راه نزنيد ديروز يك سري عكس از من و شما براي خسرو فرستاده شده . شما عكس العمل خسرو را نديدي چه كرد؟
باور كنيد بي اطلاعم مي روم با خسرو حرف مي زنم . خسرو حق ندارد فرشته اي چون شما را آزاردهد . حالا خواهش مي كنم گوشي را بدهيد به مادر شوهرتان.
گوشي را دادم و گفت:
بفرمائي ديگر چه مي خواهيد
مي خواستم بدانيد عروستان با تمام اصرار من لحظه اي به پسرتان خيانت نكرد. شقايق پاك و علاقمند به پسرتان است ولي خسرو لياقت اين فرشته را ندارد.
مادرجان گفت:
با خسرو صحبت كنيد ولي نگوئيد كه شقايق پيش من است . بايد مدتي از اين جهنمي كه شما و خسرو برايش درست كرديد دور باشد. فعلا خدانگهدار
خدانگهدار
مادر جان گوشي را روي دستگاه گذاشت . دستي به سرم كشيد و گفت:
نگران نباش عزيزم همه چيز درست مي شود حالا برو استراحت كن . من هم بايد بروم شاليزار
ادامه دارد....
بس كن شقايق تو حرف هاي شوهرت رو قبول نداري اونوقت حرف هاي اون زنيكه ديوانه رو قبول داري؟
وسط حرفش پريدم و گفتم:
شوهر؟تو اسم خودت رو گذاشتي شوهر . خسرو تظاهر و ريا تا كي ؟بازي تلخي بود. ديگه خسته شدم . تو هم برنده شدي . اين همه زن قشنگ . چرا من رو انتخاب كردي چرا؟
گريه ام شدت بيشتري به خودت گرفت . فورا از اتومبيل پياده شدم . خسرو هم پياده شد. و كنارم ايستاد و گفت:
قبول دارم خودخواهم. تو اين شرط بندي هم برنده شدم ولي همه در حد حرف بود . باور كن دوست دارم . مخصوصا امشب وقتي از پله ها داشتي مي آمدي پائين واقعا ديوانه ات شدم . باور كن شقايق دوست دارم . بدون تو هيچم
از خودم بيشتر بدم آمد. چطور راضي شدم مثل يه عروسك خودم رو درست كنم و توي بازي كثيف تو شركت كنم . من همسرت نيستم يك سوگلي و معشوقه ام .
بي هدف شروع به قدم زدن كنار جاده كردم. ساعت از يازده شب گذشته بود و اتومبيل ها به سرع از كنار جاده عبور مي كردند . مخصوصا كه جاده كوهستاني و باريك بود. خسرو فرياد زد و گفت:
صبركن شقايق كجا مي روي ؟خطرناكه !ديوانه شدي ؟
با شنيدن صداي خسرو دويدم . هر چه خسرو فرياد مي زد تندتر مي دويدم . تا اين كه اتومبيلش جلويم ترمز كرد و به روي زمين پرتاب شدم. خسرو پياده شد و مشتي به شانه سمت راستم زد و با شتاب به داخل اتومبيل هدايتم كرد و به سرعت حركت كرد.
فصل ششم
بعد از آن شب زندگي برايم جهنم شد . ديگر حتي حاضر نبودم يك لحظه ام كه شده خسرو را ببينم . خسرو هم تمايلي به ديدن من نشان نمي داد. يك ماه تمام خود را حبس كردم . مادر چند بار به ديدنم آمد به خوب يدرك كرده بود بين من و خسرو شكر آب شده . و رابطه خوبي باهم نداريم . ولي به روي من نمي آورد . اكثرا صبح كه خسرو خانه نبود مي آمد ديدنم . تا نزديكي هاي برگشتن خسرو به خانه اش مي رفت .
حالا ديگر تنها سرگرميم نقاشي بود. و از انجائي كه به بوم و رنگ روغن نياز داشتم دلم نمي خواست به خسرو رو بزنم . بيشتر روي كاغذ طرح مي زدم تو اين مدت هم طراحيم عالي شده بود. يك روز صبح كه توي سالن در حال طراحي بودم چشمم خورد به قاب عكس خسرو كه روي ميز كنسولي كه كنار پله ها بود خودنمائي مي كرد . كمي جلوتر رفتم يكي از بهترين عكسهايش بود.
خوب به چهره اش نگاه كردم زيبائي خاصي داشت . مخصوصا چشمهايش كه هم سياه بود و هم خمر ولي نمي دانم چرا هميشه سرد و خشن نشان مي داد . براي يك لحظه دلم برايش تنگ شد . خيلي وقت بود كه نديده بودمش به دلم رجوع كردم دلم مي خواست با تمام وجود اين احساس جديد را قبول كنم . عشق به خسرو را ولي برايم خيلي غريب بود . غريب غريب . بي اختيار روي جلد سفيد رننگ دفتر خاطراتم چهره خسرو را با آن غرور و زيبائي چشمانش كشيدم . يك حسي مرا از ابراز علاقه به خسرو وا مي داشت ولي نبايد اين علاقه و احساس جديد را درونم سركوب مي كردم .
يك روز صبح كه مادر آمد دينم گفت كه شاهين يك كار خوب پيدا كرده كه مربوط به رشته تحصيلي اش مي شود . خواستم برام توضيح بيشتري بدهد. مادر نفس عميقي كشيد و گفت:
وكيل خسرو خودش را بازنشسته كرده و رفته خارج از كشور پيش خانواده اش . خسرو از شاهين خواسته به طور موقت وكالت خسرو را به عهده بگيرد. شاهين اول قبول نكرده ولي بعد با اصرار زياد خسرو قبول كرده بود.
از اين كارشان خوشم نيامد دوست نداشتم خانواده ام زير دين خسرو باشند مامان فهيد و گفت:
ناراحت نباش شقايق . شاهين كار مي كند . كارش را هم خيلي خوب بلده . حتي بهتر از وكيل قبلي خسرو . شاهين حواسش هست كار را با رابطه فاميلي قاطي نكند.
مادر راست مي گفت . اين وسط هم فقط من بودم كه فراموش شده بودم . حوصله هيچ كاري نداشتم حتي نقاشي . خواب با چشمانم قهر كرده بود . بارها آرزوي مرگ مي كردم . تصميم گرفتم بي خبر از خسرو به دانشگاه بروم و براي ترم جديد ثبت نام كنم . اواسط مرداد ماه بود . صبح بود خسرو تازه رفته بود كه به سرعت لباس پوشيدم و خارج شدم . آيدا يكي از دوستان و همكلاسي ام را ديدم و مشغول صحبت شديم كه صداي آشنا از پشت سر آيدا را به نام خواند . هر دو به عقب برگشتم و علي را ديدم . سعي كردم خونسرد باشم و به خود حالت عادي دادم . رو به آيدا كردم و گفتم :
شما ها با هم آشنا هستيد؟
آيدا با تن ناز ي گفت:
دو ماهه كه باهم نامزد شديم .
علي جلو آمد . رنگ به رو نداشت . هر دو به اجبار لبخند زديم و به آيدا گفتم:
اميدوارم خوش بخت بشيد.
براي اين كه آيدا متوجه عشق و علاقه ما نشود رو به علي گفتم:
عمو و زن عمو چطورن؟خيلي وقته نديدمشان
علي لبخند كمرنگي زد و گفت:
خوبند ، شما از وقتي ازدواج كرديد ببي معرفت شديد وگرنه جوياي حال شما هستند.
تاب ايستادن نداشتم . بعد از مدت كوتاهي ازشان خدافظي كردم . صورتم را ميان دستانم گرفتم و دل سير گريه كردم . علي چه زود فراموشم كرده بود. سنگيني دستي را حس كردم . برگشتم و ديدم بهنوش است با صداي لرزاني سر را به سينه اش چسباندم و گفتم:
اگر بداني چقدر بهت احتياج داشتم
بهنوش گفت:
براي همين اينجام . علي بهم گفت براي ثبت نام اومدي درسته ؟
آره براي ترم پائيز ثبت نام كردم
كار خوبي كردي ديگر تنها نيستم . حالا واسه چي گريه مي كردي ؟
همراه علي را ديدي ؟
با صداي بلند خنديد و گفت :
ديوانه واسه اينه ، خسرو به اون خوبي ، بازم به علي فكر مي كني ؟
نمي دونم چرا امروز با ديدن آيدا اينجور شدم . من خيلي بدبختم
گونه سردم رو بوسيد و گفت :
نمي دونم من توي زندگي خسرو نيستم ولي آرزوم بود افشين هم مثل خسرو بود. شقايق تو از زندگيت چي مي خواي ؟
نمي دونم به خدا نمي دونم
بگذريم حالا چي شد آمدي ثبت نام ؟ يادمه گفته بودي خسرو راضي به ادامه تحصيل نيست ؟
لبخند تلخي زدم و گفتم :
الانم نمي دونه اومدم ولي قبلا قول داده بود بذاره بيام
با بهنوش رفتيم و بستني خورديم . قضيه بي پولسي افشين را گفت و من هم قضيه باغ و ليدا رو .
پنج شنبه بود و خسرو زود به خانه بر مي گشت . نگاهي به ساعتم انداختم . نزديك يك بعدازظهر بود . رو به بهنوش گفتم :من ديگه برم ديرم شده . وقت كردي بيا پيشم خوشحال مي شم .
پول بستني را حساب كرديم و خارج شديم . من با يك تاكسي دربست به خانه برگشتم . وقتي وارد خانه شدم . اتومبيل خسرو را ديدم كه پارك شده بود . به طرف خانه رفتم و از راهرو گذشتم و داخل شدم .
اتومبيل خسرو را ديدم كه پارك شده بود . به طرف خانه رفتم و از راهرو گذشتم و داخل شدم . خسرو روي صندلي راحتي اش لميده بود. دو ماهي بود كه اصلا همديگر را نديده بوديم . جلو رفتم به ارامي سلام كردم و برخلاف تصورم خسرو لبخندي زد و گفت :
سلام عزيزم بيرون بودي ؟
سرم را به زير انداختم و گفتم :
بله رفته بودم دانشگاه ثبت نام
خوب ثبت نام كردي ؟
بله
حالا از كي شروع مي شه ؟
اواخر مهر و دو ماه ديگه
كار خوبي كردي . حالا چرا مي ري بالا . ناهار رو نمي خواي باهم بخوريم ؟
لبخندي زدم و گفتم :
چرا لباس عوض كنم
استرسي كه داشتم از بين رفت . شكم برد . زيرا حتما با اين رفتار عالي درخواستي داشت كه داد و بيداد نكرد . پائين رفتم . خسرو صندلي كنار خودش را كشيد و به ناچار آنجا نشستم . نگاه خسرو مهربان تر از هميشه بود شكم به يقين تبديل شد .
بعد از تمام شدن غذا سيگاري روشن كردو گفت:
كلاسهات رو كه فشرده بر نداشتي ؟
هنوز انتخاب واحد نكردم
لبخندي زد و گفت:
عصر مهمان دارم.شب باهم مي ريم خريد. حتما براي دانشگاه وسايل نياز داري . كيف و كفش و لباس
ممنون حالا زوده
حوصله خسرو را نداشتم . از روي صندلي بلند شدم و گفتم :
من خسته ام مي رم استراحت كنم .
خسرو چيزي نگفت . بعد از يك دوش آب ولرم بلافاصله به خواب عميقي رفتم .
124
فصل هفتم
نزديك غروب وبد كه با صداي در اتاق بيدار شدم. مهري بود وارد اتاق شد و گفت:
خانم ، آقا مهمان دارند مي فرمايند شما هم برويد پايين .
مي تونم بپرسم مهمانشان كيه ؟
آقا و خانم منصوري
تازه دليل همه مهرباني و گرمي رفتار خسرو را فهميدم . لبخندي زدم و گفتم :
باشه برو. من چند دقيقه ديگر مي آيم
مهري رفت. بلند شدم و جلو آينه ايستادم . اين مدت حسابي زرد و لاغر شده بودم . آبي به صورتم زدم و موهام رو برس كشيدم و آرايش ملايمي كردم بلوز و دامن سبز رنگي پوشيدم و شالي به همان رنگ سر كردم و از اتاق خارج شدم و از پله ها سرازير شدم وقتي وارد سالن شدم ليدا را ديدم كه كنار نادر نشسته بود . باز لباس بازي به تن داشت يك تاپ قرمز رنگ آستين حلقه اي با يك شلوار جين كوتاه و آرايشي غليظ . خسرو طبق معمول روي صندلي راحتي اش نشسته بود و سيگار مي كشيد . با دين من لبخندي از رضايت زد و از روي صندلي بلند شد و آمد سمتم و دست راستش را دور كمرم حلقه كرد و به سمت كاناپه اي كه درست رو به روي ليدا و نادر بود هدايتم كرد . و خود كنارم نشست . سلام كوتاهي كردم و خوش آمد گفتم . ليدا با عشوه اي خاص جوابم را داد و نادر با ولعي سيري ناپذير نگاهم كرد . سرم را به زير انداختم چون از نگاهش بدم آمد . او مردي بلند قد با اندامي درشت و ورزشي چهره اي گندمگون با چشماني قهوه اي رنگ درشت ولي نافذ و جذاب و موهاي لخت و بلند كه از پشت سر با كشي بسته بود.
خنده بلندي كرد و گفت :
خوشحالم كه دوباره زيارتتون مي كنم
ممنون منم همينطور
متوجه كربه پشمالوئي كه زير پاهاي ليدا بود شدم . ليدا متوجه شد و با عشوه اي تمام گربه را بغل كرد. من از بچگي از گربه مي ترسيدم. تمام بدن گربه از موهاي سياه پوشيده و پاپيوني قرمز به رنگ چشمانش به دور گردنش داشت. ترسم بيشتر شد بي اختيار به خسرو نزديك شدم و دستش را گرفتم . خسرو با تعجب به چهره ام نگاه كرد . متوجه شد و لبخني زد و به ليدا گفت:
مي تونم از شما خواهش كنم اين گربه رو از سالن خارج كنيد . شقايق من به حيوانات آلرژي داره مخصوصا گربه .
ليدا با عشوه و ناز لبخندي زد و به طرز چندشي بوسه اي بر گربه زد و گفت:
بلكي عزيزم برو بيرون پيش هوشي
بعدها فهميدم منظورش از هوشي ف هوشنگ راننده نادر بود. گربه جيغ بنفشي كشيد و به سرعت از پذيرائي خارج شد . خسرو دست ديگرش را دور شانه ام حلقه كرد و به گرمي فشرد و گفت:
عزيزم حالت خوبه
به علامت تصديق سر تكان دادم نادر با صداي بلندي خنديد و گفت:
پس نادر به همين خاطره كه سگت رو رد كردي . مرد حسابي مي گفتي من مي خريدمش
خسرو تبسمي كرد و گفت:
نفروختمش . فرستادم ويلاي چالوس آن جا بيشتر بدرد مي خورد .
باورم نمي شه تو به سكت خيلي علاقه داشتي ؟
خسرو بحث را عوض كرد . ليدا سيگاري روشن كرد و با ولعي تمام مشغول كشيدن سيگار شد . به پيشنهاد ليدا براي قدم زدن به باغچه پشت ساختمان رفتيم . از اينكه از نگاه هاي هرزه نادر راحت شده بودم خوشحال بودم ولي مصاحبت با ليدا را دوست نداشتم احساس مي كردم صحبت هايش همه با منظر است . ليدا روي يكي از صندلي هاي كنار استخر خزيد و من روبه رويش نشستم . اشاره اي به استخر كرد و با ناز گفت:
به شنا علاقه داري ؟
با صداقتي تمام گفتم:
نه تا حالا شنا نكردم
با تعجب گفت:
چرا اغلب خانم ها به شنا علاقه مندند.
علاقه دارم ولي معافي پزشكي دارم
جدا؟ بهتان نمي ياد بيمار باشيد
پشت چشمي نازك كرد و گفت:
شما زندگي يكنواختي داريد . نه حيوانات . نه ورزشي نه سرگرمي . سفر چي ؟ به سفر كردن علاقه داريد؟
داخل ايران زياد سفر كرده ام اما خارج از كشور نه
چرا ؟ پولش را نداشتيد يا فرصتش رو ؟
كلافه شدم و گفتم:
تا حالا كه درس مي خوندم براي همين فرصت سفر را نداشتم .
ولي از من مي شنويد يك سفر به اروپا بكنيد . ديدتان عوض مي شود.
لبخند تمسخر آميزي زدم و گفتم:
ولي من از نحوه زندگي ام راضي هستم . در ضمن پايبند سنت و آداب ايراني هستم
ليدا با خشمي آشكار گفت:
ولي ديدگاه خسرو خان از زندگي طور ديگري است. خسرو خيلي راحت زندگي كرده و از زندگيش لذت برده مي فهمي كه چي مي گم؟ شما دو نفر مثل روز و شب مي مانيد . اين مسئله روي زندگيتان تاثير نذاشته ؟
با لحني محكم گفتم :
نه ما زندگي خوبي داريم و سعي مي كنيم به علايق هم احترام بگذاريم و هر كدام هر جور كه دوست داريم زندگي مي كنيم .
از جا برخاستم و گفت:
بهتره برگرديم داخل . آقايان زود حوصله اشان سر مي رود.
ليدا با بي ميلي برخاست و به داخل رفتيم . بعد از پذيرائي از جا برخاستند و عزم رفتن كردند . خوشحال شدم . ناخواسته لبخندي روي لبهايم نقش بست كه از يدد حريص نادر پنهان نماند . نادر رم به خسرو كرد و گفت:
خسرو من به حسن سليقه ات در مورد همسرت تبريك مي گويم . ايشان در عين سادگي زيبائي خاصي دارند .
خسرو دستم را در دست گرفت و بوسيد و گفت:
من بهترين را انتخاب كردم و هيچ وقت پشيمان نمي وشم .
شيطنتم گل كرد ،برق حسادت را در چشمان كشيده و سياه ليدا ديدم . تبسمي به خسرو كردم و دستش را به نرمي فشردم و گفتم :
من هم همينطور . ولي من لايق اينهمه تعريف نيستم
خسرو مي دانست براي كم كردن روي خسرو اينكار را كردم ولي باز خشنود شد و گفت:
تعريف نمي كنم عين واقعيت بود .
بعد رو به نادر كرد و گفت:
دوست داشتيم شام در خدمتتان بوديم
نادر نپذيرفت و گفت:
لطف داري خسرو جان ولي شام منزل پدر ليدا دعوت داريم نوبت شما و خانمه كه مفتخر كنيد .
و بعد دست زير بغل ليدا انداخت و خارج شدند . خسرو تا دم در خروجي مشايعتشان كرد
روي كاناپه نشسته بودم به حرف هاي ليدا فكر مي كردم و به دنبال هدفش بودم . كه دستان خسرو دور گردنم حلقه شد و بوسه اي بر موهاي پريشانم نواخت و با مهرباني گفت:
دوست داري بريم پياده روي
بي ميل نبودم پذيرفتم و به اتاقم برگشتم لباس پوشيدم و همراه هم از خانه خارج شديم . جلو در خانه يك اپل امگا نوك مدادي پارك شده بود و هنوز نمره موقت بود. خسرو لبخندي زد و دست در جيب برد و دسته كليدي خارج كرد كه مجهز به كنترل و دزدگير بود . به سمت من گرفت و گفت:
زحمت مي كشيد بنده را به يك رستوران شيك ببريد تا تولدان را جشن بگيريم؟
خنده ام گرفت:
مرا غافل گير كردي
نگاه عميقي به چهر ام انداخت . چشمان سياه و نافذش برق خاصي را داشت . گفت:
تولدت مبارك . قابل شما رو نداره
خسرو دكمه را زد و درها باز شد . اتومبيل مورد علاقه ام بود . پشت فرمان نشستم . خسرو آمد كنارم نشست و سوئيچ را به سمتم گرفت و گفت:
معطل نكن دست شما را مي بوسد.
سوئيچ را گرفتم و اومبيل را روشن كردم و گفتم:
من نمي دونم چي بگم . فقط تشكر مي كنم
خسرو در جوابم فقط خنديد و حركت كردم به سمت رستوراني كه خسرو داد رفتيم . همان رستوراني بود كه شب اول رفتيم . خسرو يك ميز دو نفره گوشه دنجي از رستوران را رزرو كرده بود . مدتي نگذشت كه گارسون با يك كيك كوچك آمد . روي كيك بيست و دو شمع كوچك بود . باورم نمي شد . اين كيك تولد من بود!
اصلا روز تولدم را از ياد برده بودم . خسرو به شمع هاي روي كيك خيره شد . خوب برندازش كردم . آرام بود و بدون غرور و مهربان تر از هميشه . سرم را پايين آوردم و بي خبر شمع ها را فوت كردم . خسرو خنديد و شروع كرد به كف زدن . و گفت:
تولدت مبارك عزيزم . الهي صد ساله بشي .
چند نفري كه داخل رستوران بودند تبريك گفتند . تكه اي بزرگ از كيك برداشتم و روي پيش دستي گذاشتم .و گفتم :
كاش ليدا و نادر را هم دعوت مي كرديم .
خسرو خنديد و گفت:
ولش كن بابا . تولد دو نفري مزه مي ده
چنگالي از روي ميز برداشت و داخل كيك كرد و تيكه اي برداشت و به سمت دهانم گرفت و گفت:
شيرين كام باشيد. كيك را خوردم و گفتم :
راستي تولد تو كي بود؟
لبخند كمرنگي زد و گفت:
گذشت ماه قبل بود
خجالت كشيدم و گفتم :
من نمي دانستم وگرنه ...
خسرو به ميان حرفم آمد و كفت:
ولش كن براي مرد گنده كه تولد نمي گيرن . تو فقط از من متنفر نباش بزرگ ترين هديه است . راستي شقايق هيچ فهميدي ليدا و نادر براي چه آمده بودند؟
بله مي خواستند بدانند ما واقعا باهم ازدواج كرديم يا نه ؟ چرا؟
پوزخند زد و گفت:
اين مرتيكه فكر مي كنه همه مثل خودش هستند كه هزار تا معشوقه داشته باشه .
با شيطنت نگاهش كردم و گفت:
تو نداري؟خودم بارها ديدمت با تلفن باهاشون صحبت مي كني . حتما دليلي براي اين جور فكرها داشته .
اخم كرد و گفت:
باز اين ليداي مارمولك چيزي توي گوشت خونده ؟ولي مي خواهم يك اعتراف بكنم . گوش مي دي ؟
آره بگو
من تا آن شب مهماني مديرم با خيلي ها رابطه داشتم . البته گاه گداري تا الانم راحت زندگي كرده ام و اعتراف مي كنم گناههاي زيادي كردم ولي قسم مي خورم از آن شب به بعد با هيچ زني رابطه نداشتم حتي تلفني و لب به مشروب هم نزدم . مي دانم برات مهم نيستم و هر جور كه باشم ازم متنفري ولي هر كاري كه كردم براي اين بود كه دوست دارم . امروز توي اون لباس ساده و شالي كه به سر داشتي از هميشه زيباتر بودي حتي از آن شب مهماني
سربلند كردم و گفتم :
امروز بهنوش رو توي دانشگاه ديدم از من سوالي كرد. چرا از خسرو متنفري ؟
مي دوني جوابش رو چي دادم ؟قبلا بودم ولي جالا نه شايد دوست نداشته باشم اما ديگه ازت متنفر نيستم
لبخند تلخي زد و گفت:
من امشب يك هديه ديگه برات دارم . دوست داري بدوني چيه؟
آره بگو
دست كرد در جيب بالاي كتش برگه كوچكي خارج كرد و به دستم داد . يك چك سفيد امضا بود كه امضاي پدرم رويش بود . با تعجب به خسرو نگاه كردم و گفتم :
اين چيه ؟
چك تضميني كه از پدرت گرفتم . ديگر لازمش ندارم از امشب آزادي وقت محضر گرفتم فردا عصر از هم جدا مي شويم .
شوكه شدم . با ناباوري به خسرو نگاه كردم و گفتم :
چرا ؟
اشك توي چشمان سياه خسرو حلقه زد و با آهنگي گرفته گفت:
من توي اين دوماه خيلي فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه تو رو نه به اجبار مي تونم تصاحب كنم و نه با پول . فقط توي اين مدت تور و با خودم رو عذاب دادم . پس بهتره هردو از اين عذاب خلاص بشيم
بغض كردم به سختي جلو ريختن اشكهام رو گرفتم . هيچ وقت به جدائي فكر نكرده بودم . تازه متوجه شدم چه قدر خسرو را دوست دارم و بهش وابسته هستم . من توي اين مدت چقدر عذابش داده بودم . زل زدم توي چشمانش ، نه من همان خسرو مغرور و لج باز را مي خواستم . با لحني لرزان گفتم:
من تا حالا به جدائي فكر نكردم . روز اول گفتي يك سال فرصت دارم تا معني خوشبختي را پيدا كنم . من هنوز هفت ماه فرصت دارم . من اين فرصت رو مي خوام . مگر اينكه تو از من خسته شدي
خسرو به تلخي خنديد و گفت:
من خسته شدم ؟ من بدون تو مي ميرم . مطمئن هستي مي خواي ادامه بدي
براي اولين بار داوطلبانه دستش را گرفتم و گفتم
اگر تو بخواي آره مي خوام تا آخر سال ادامه بدم . هرچي خدا بخواد همونه .
دستم را گرفت و چند بار بوسيد و گفت :
خيلي دوست دارم شقايق . خيلي بيشتر از آن چه فكر مي كني
بعد از شام از رستوران خارج شديم و به طرف خانه حركت كرديم . پخش اتومبيل را كه مجهز به سيستم ucp بود روشن كردم و از شانس خوبم يك سي دي ملايم بدون كلام پخش شد .
گفتم: مثل اينكه ليدا خوب مي شناسدت
به پشتي صندلي اش لم داد و گفت :
مي دونستي پدرم قبل از فوتش با پدرش قرار ازدواج ما دو نفر رو گذاشته بود . مثلا نامزد بوديم . نادر هم پسر يكي از دوستان پدرم بود . از جواني با هم رقابت داشتند و يك جوري كه اين حس رقابت بين من و نادر هم به وجود آمد . وقتي به فرانسه رفتم خواست يه جوري به من ضربه بزنه . با ليدا ازدواج كرد. بي چاره نمي دانست با اين كارش چه كمك بزرگي به من كرده
يعني تو به ليدا علاقه نداشتي ؟قضيه شرط بندي سر همسرانتان چي بود؟
خسرو لبخندي زد و گفت:
نه ازش متنفر بودم ولي نمي خواستم روي حرف پدر حرف يزنم . توي همه چيز رقابت داشتمي ولي نادر بيشتر تا دست روي هر چيز مي گذاشتم مي خواست تصاحبش كندو تا اينكه رسيد به انتخاب همسرمان . فكر مي كرد ليدا رو گرفته خوشبخت مي شه و يه تو دهاني به من مي زنه ولي نادر حيف بود كه افتاد گير اين جادوگر حالا هم از دستش خسته شده ولي نمي خواد كم بياره
با شيطنت تگاهش كردم و گفتم :
يعني من از ليدا بهترم
نيشگوني از گونه ام گرفت و گفت:
آره شيطون تو ماهي
شقايق دوست داري قبل از درسات بريم يه سفر
مثلا كجا ؟
من پس فردا كي خوام برم دبي . دوست داشتي بيا
لبخندي زدم و گفتم:
خيلي دوست دارم بيام ولي بهتره درسهاي اين سه سالو مرور كنم
باشه من اصراري نداريم هرجور كه صلاح مي دوني
وقتي رسيديم و پارك كردم هر كدام سمت اتاق خودمان رفتيم و من به خواب عميق و شيرين رفتم .
فصل نهم
دو روز بعد خسرو رفت دبي تو اين دو روز آن قدر مهربان شده بود كه باور نمي كردم . روزجمعه از صبح با هم رفتيم كوه و عصر هم رفتيم سينما . شنبه هم وقتي غروب برگشت مجبورم كرد همراهش بروم و كلي برام لباس ،وسايل آرايش كيف و كفش خريد و شام را با هم خورديم و من را رساند و خودش به فرودگاه رفت . آن قدر آن دو روز بهم توجه كرد كه وقتي رفت جاي خالي اش را به خوبي احساس مي كردم و خيلي زود بغضي از سر دلتنگي راه گلويم را بست .
خنده دار بود من و اون پنج ماه بود از هم دور بوديم وقتي باهم بوديم رابطه مان بد و ستيزه جويانه بود و در حال جنگ بوديم و حال به يك باره اين گونه مهربان و عزيز شده بودم . خسرو هم براي من همينطور . عاشقش نبودم ولي دوستش داشتم چون همسرم بود .
بايد خود را براي ورود به دانشگاه آماده مي كردم. متاسفانه اين عمل پيوند و داروهائي كه مصرف كرده بودم روي حافظه ام به شدت تائير گذاشته يود . حافظه ام به شدت ضعيف شده بود و درك مطالب برايم سخت . صبح روز بعد از رفتنش مشغول مطالعه شدم . بيشتر كتب و جزوه هايم خانه پدرم بود . تصميم گرفتم بروم منزل پدرم ،لباس پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و چشمم افتاد به سوئيچ اتومبيل كه روي ميز توالت بود . با ترديد سوئيچ را برداشتم و به طرف منزل پدر حركت كردم . در اتومبيل با ترافيك شديدي روبه رو شدم . كمي جلوتر تصادف شديدي شده بود و تمام سطح خيابان پر بود از شيشه خورده . با احتياط از كنارش گذشتم و دور شدم كه از شانس بدم كمي جلوتر بنزين تمام كردم . حسابي كلافه شدم و نگاهي به درجه انداختم زير صفر بود و باك خالي خالي بود . هيچ فكر اينجايش را نكرده بودم . غرورم اجازه نمي داد از كسي بنزين بگيرم چند نفر هم بوق زنان از كنارم گذشتند اعتنائي نكردم تا اين كه اتومبيل مدل بالائي كمي جلوتر توقف كرد . راننده مرد جواني بود كه از اتومبيل پياده شد از دور كمي آشنا آمد وقتي نزديك شد شناختمش . اشكان دوست خسرو بود. با ديدنم لبخندي زد و گفت:
سلام خانم شقايق حالتون چطوره ؟
لبخند كمرنگي زدم و سلام كردم . اين بار برعكس گذشته دوست داشتم من را با نام فاميل همسرم صدا كند و از اين كه توسط مردي جوان با نام كوچك صدا زده شدم احساس ناخشنودي بهم دست داد و اشكان جلو آمد و گفت:
مثل اينكه به مشكل برخورديد ؟
بله متاسفانه بنزين تمام كردم شما اين جا چه مي كنيد ؟اشكان نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
براي كاري مي رفتم مركز شهر . اجازه مي دهيد كمكتان كنم .
باعث زحمتتان مي شوم .
شما لطفا داخل ماشين بنشينيد تا از باك اتومبيلم برايتان بنزين بكشم
با مهارتي تمام مقداري بنزين از باك اتومبيلش كشيد . كناري ايستادم تا كار اشكان تمام شد و به سمت من آمد و گفت:
كارم تمام شد اميدوارم ديگر به مشكلي نخوريد
تشكر شما لطف بزرگي كرديد .
خواهش مي كنم كاري نكدم . فقط مي تونم چند دقيقه وقتتون رو بگيرم ؟
متوجه منظورتان نمي شم . در چه موردي ؟
اشكان لبخند معني داري زد و گفت:
يك عرض خصوصي داشتم زياد وقتتان را نمي گيرم .
من عجله دارم . بعدشم فكر نمي كنم ديدار امروز ما اتفاقي باشه
شما راست مي گيد من چند وقته مي خواهم با شما ملاقات داشته باشم ولي فرصت نشد .
دست داخل جيبش برد و كارتي خارج كرد و به سمتم گرفت و گفت:
اين شماره تماس منه . خواهش مي كنم در اسرع وقت با من تماس بگيريد.
كارت را گرفتم و خدافظي كردم و سوار شدم . اشكان به اتومبيلش تكيه داده بود و دور شدن مرا مي نگريست. گيج شده بودم با من چه حرفي داست . باورم نمي شد كه امروز مرا تعقيب كرده .
نيم ساعت بعد در خانه پدرم بودم . مادر هم خوشحال بود و هم متعجب . شاهين و پدر بيرون بودند و شايان خودش را با اتومبيل سرگرم كرده بود.
روي تخت زير درخت بهار نارنج نشسته بودم كه مادر با ظرف هندوانه وارد حياط شد . كنارم روي تخت نشست . يك برش هندوانه داخل زيردستي گذاشت و گفت
چه عجب خسرو گذاشته تنها بيائي خونه پدرت
خسرو تهران نيست رفته دبي يك هفته ديگه بر مي گرده تهران
مادر لبخند معني دار زد و گفت :
مي دانم زنگ زد و گفت مي روم دبي . در واقع مي خواست خداحافظي كند. شام كه اينجائي ؟
نه مامان آمدم يك سري از كتابهايم را ببرم آخه ترم جديد دانشگاه ثبت نام كردم .
مادر با خوشحالي گفت:
عاليه شقايق . چي شده يك دفعه اين قدر آزاد شدي ؟
خنديد م و گفتم :
نمي دانم مامان يك دفعه خسرو از اين رو به آن رو شده . خود من هم باورم نمي شود خسرو انقدر مهربان و متحول شده . من هيچ جوري نمي توانم بشناسمش .
مادر دستي به سرم كشيد گفت :
نگران نباش عزيزم ،من هم با پدرت همين مشكل را داشتم ولي بعد از يكسال او را بهتر از خودم شناختمش . تو هم شوهرت را مي شناسي بهتر از خودت
مقداري هندوانه خوردم و به ياد علي و آيدا افتادم و گفتم:
مامان چرا نگفتي علي نامزد كرده ؟
مادر با تعجب و عجله گفت:
تو از كجا فهميدي؟
چند روز پيش علي را با يكي از همكلاسيهايم ديدم. گفتند نامزد كرديم . چرا به من نگفتي ؟
نمي خواستم ناراحتت كنم دو ماهي مي شه . ماهم توي جشنشان بوديم . دختر خوبيه ولي ظاهرا علي زياد خوشحال نيست
چرا؟ مگر خودش انتخابش نكرده ؟
نمي دونم مادر زن عموت مي گفت كه بدجوري عاشق دختره شده حالا براي سوزاندن من مي گفت يا نه خدا مي دونه ولي علي رو زياد مشتاق نديدم . تو كه ناراحت نشدي ؟
پوزخندي زدم و گفتم:
چرا ناراحت باشم: من كه ديگر شوهر دارم خسرو رو هم دوست دارم
به اتاق سابقم رفتم و كتاب ها و جزواتم را در جعبه گذاشتم و داخل صندوق قرار دادم و بعد از خدافظي با مادر و شايان به طرف خانه رفتم . يكي دو روزي را سرگرم مطالعه بودم . عصر بود و تازه از مطالعه يكي از جزوات درسي ام فارغ شده بودم كه مهري در اتاقم را زد و داخل شد . گوشي تلفن دستش بود و جلو آمد و گفت:
خانم با شما كار دارند .
گوشي را گرفتم و تشكر كردم . مهري از اتاق خارج شد . صداي آشنائي داخل گوشي پيچيد .
الو خانم شقايق سلام ، اشكان هستم .
با بي ميلي سلام كردم و عصر به خير گفتم اشكان با صداي ملايمي گفت:
تماس نگرفتيد گفتم خودم تماس بگيرم و يك قرار خصوصي از شما بگيرم .
با صدايي آميخته با خشم گفتم :
ولي من حرف خصوصي با شما ندارم . كاري داريد مي توانيد با خسرو تماس بگيريد هرچند الان در سفر هستند .
ولي من با شما مي خواهم صحبت كنم با خسرو خان كاري ندارم . خواهش مي كنم مطلب مهميه كه شما حتما بايد بدونيد
كلافه شدم و با بي حوصلگي گفتم .
هرچي هست همين الان بگيد من نمي تونم شما رو ببينم
نمي توانم بايد شما رو خصوصي ببينم خواهش مي كنم مخالفت نكنيد .
به ناچار گفتم:
كجا بايد شما رو ببينم ؟
آدرس مطب من روي همون كارتي كه بهتان دادم . جنب ساختمان مطب يك كافي شاپه . يك ساعت ديگر منتظر شما هستم .
نگاهي به ساعت انداختم و گفتم :
بسيار خوب ساعت هفت توي كافي شاپ مي بينمتان تا آن موقع خدانگهدار
منتظر جواب اشكان نشدم و قطع كردم . در دور راهي گير كرده بودم از يك طرف از خسرو و واكنشش مي ترسيدم و از طرفي هم دلم مي خواست اشكان را ببينم و حرف هايش را بشنوم . دل را به دريا زدم و لباس پوشيدم . بهانه خريد را كردم و از خانه خارج شدم . مطب اشكان بالاي شهر و نزديك خانه خودمان بود . اتومبيل را پارك كردم و وارد كافي شاپ شدم . او مرا ديد و لبخندي زد و ايستاد . به سمت ميز رفتم و صندلي را كنار كشيدم و روبه روي او نشستم سلام كردم و جواب دادم اشكان گفت:
خيلي خوشحالم كرديد كه آمديد اميدي نداشتم كه حتما بيايد . حالتان كه خوبه؟
توجهي نكردم و گفتم :
بريد سر اصل مطلب
اشكان گراسون را صدا زد و گفت:
چي ميل داريد سفارش بدهم ؟
ممنون چيزي ميل ندارم
گارسون سر ميز حاضر شد و اشكان سفارش بستني و آبميوه داد و بعد از دور شدن گارسون گفت:
من در اين چند برخوردي كه با شما و خسرو خان داشتم احساس كردم شما از زندگيتان با خسرو خان راضي نيستيد و بالاجبار با او ازدواج كرديد....
به ميان حرفش رفتم و با خشمي آشكار گفتم:
ولي اين مسائل مربوط به شما نمي شود.
اشكان كمي سرخ شد و سريع گفت:
حمل بر كنجكاوي من بگذاريد . ولي بذاريد ادامه بدم . خسرو لياقت شما رو نداره . من مي دونم كه شما به خاطر عمل پيوندتان با خسرو ازدواج كرديد و قلب مهتاب در سينه شماست و خيلي چيزهاي ديگر ...
خواهش مي كنم ادامه نديد. شما توي زندگي همه اين قدر كنجكاويد؟
اشكان زل زد توي چشمانم و گفت:
همه نه فقط اونائي كه بهشان علاقمندم
حدسم درست بود به تلخي زهر خنديدم و گفتم :
توي كدوم قابوس نامه نوشته كه به يه زن شوهر دار مي شه علاقه داشت؟
لبخند معني داري زد و گفت:
ولي عشق منطق و عقل سرش نمي شه . من انروز كه براي كار پدر به ويلاي خسرو آمدم به شما علاقمند شدم . وقتي شنيدم كه خسرو متاهل شده به شدت جاخوردم . خسرو اهل تاهل و اين حرفا نبود . خسرو با زن هاي زيادي رابطه داره ولي تا به حال با هيچ كدام ازدواج نكرده جز شما. اعتراف مي كنم حق داره شما تك هستيد . به قول معروف سوگلي هستيد .
خشمم به نهايت رسيد و با صداي بلندي گفتم:
شما متوجه هستيد چي مي گيد؟به چه حقي اين مطالب را مي گيد .
خواهش مي كنم خشمگين نشويد. من حقيقت را گفتم . خسرو آدم بي بند و باريه و شما را براي مدت زمان كوتاهي شما رو مي خواهد . اگر حرف هاي من رو باور نداريد مي تونيد تحقيق كنيد . تا حالا دختران زيبا مثل شما را بدبخت كرده . نمونه اش تارا بود كه خودكشي كرد . تارا نامزد خسرو بود و خودش را سوزاند .
شوكه شدم انگار يك سطل آب يخ ريختند روي سرم . با ناباوري گفتم :
دروغه تارائي وجود نداره
اشكان لبخند تلخي زد و گفت:
باور كنيد حرف هاي من عين حقيقته . من صلاح شما رو مي خوام چون دوستون دارم . مي دونم خسرو رو به اجبار تحمل مي كنيد .
پوزخندي زدم و گفتم:
اشتاه مي كنيد من شايد عاشق خسرو نباشك ولي به عنوان همسرم دوستش دارم و حرف هاي شما هيچ تائيري روي علاقه من به خسرو نمي ذارد. من خوب مي دونم شوهرم چه جور آدميه .
گارسون بستني ها رو گذاشت و رفت . اشكان با بي قراري گفت:
عجل نكنيد من شما رو تا حد جان دوست دارم . خوب به حرفام فكر كنيد . من حقيقت رو مي گم . من ...
شما چي؟ شما چي از زندگي من ميدونيد؟
با معني نگاهم كرد و گفت:
شما مي دونيد نبايد مادر شويد. يعني اجازه بچه دار شدن نداريد. من از اين خواسته مي گذرم . چون شما رو مي خواهم . به حرفام فكر كنيد . من منتظر جوابتونم
مستاصل از جا برخواستم و با صداي لرزان گفتم :
دروغه . همه حرف هاي شما دروغه محضه من ديگر با شما حرفي ندارم خواهش مي كنم مزاحم نشيد.
به سرعت از كافي شاپ خارج شدم . گيج و منگ بودم . به راستي من از شوهرم چي مي دونستم ؟ هيچ
وقتي رسيدم خونه ساعت نه شب بود . داشتم لباس عوض مي كردم كه مهري گوشي به دست وارد شد و گفت:
خانم آقا پشت خط هستند . چند بار تماس گرفتند نبوديد. روي تخت دراز كشيدم و گفتم:
سلام
صداي گرم خسرو را شنيدم كه گفت:
سلام شقايق كجا بودي ؟
رفته بودم خريد يك نرم افزار گامپيوتر ولي گير نياوردم .
حال چطوره ؟
خوبم شما چطوري ؟سفر خوش مي گذره ؟
عاليه شقايق جاي شما هم حسابي خاليه . روزها خيلي گرمه ولي شب ها خوبه مخصوصا براي اسكي روي آب
پس زيادم جاي من خالي نيست . خوشحالم بهت خوش مي گذره . لحن صدام كنايه وار بود . خسرو متوجه شد و گفت:
بي انصافي نكن . توي اين دو روز دلم خيلي تنگه واست
احساس كردم دلخور شد. از حيله هاي زنانه استفاده كردم و گفتم:
خسرو كي بر مي گردي . دلم برات تنگ شده
خسرو خنديد و گفت:
جدا ؟ پس از اين به بعد بيشتر مي رم سفر تا بيشتر توي دل خانم جا باز كنم
صبح ساعت ده بود كه براي صرف صبحانه به طبقه اول رفتم تازه سر ميز نشسته بودم كه تلفن زنگ زد چون نزديك بودم خودم گوشي را برداشتم .
الو شقايق خانم ، اشكان هستم سلام حالتون چطوره
با بي حوصلگي گفتم :
سلام مگر شما حالي هم مي ذاريد من به شما گفته بودم ديگر مايل نيستم با شما صحبت كنم .
مي دانم خانم ولي هرچه كردم نتوانستم خودم را متقاعد كنم و از شما بگذرم . حتي يك لحظه ام از ياد شما غافل نمي شوم . چرا نمي خواهيد با كسي باشيد كه از ته دل و جان دوست دارد؟ خسرو لايق شما نيست . او با شما بيگانه است.
با خشمي آشكار گفتم :
بس كنيد آقا من نمي دانم شما چه عداوتي با خسرو داريد كه اين گونه تيشه به زيشه اش مي زنيد؟من حرف آخرم را مي زنم . من خسرو را با همه اشتباهاتش دوست دارم . پس ادامه ندهيد.
گوشي را روي دستگاه كوباندم و از سر اضطراب و خشم سرم را روي ميز گذاشتم و يك دل سير اشك ريختم . خدايا راه درست را بهم نشان بده . با ياد خدا دلم آرام شد.
تمام طول هفته را به مطالعه دروس دانشگاهي گذراندم و كمتر به مزاحمت هاي اشكان و حرفهايش فكر كردم . مادر يك بار به ديدنم آمد. ولي طبق معمولي زود رفت چند باري هم با تلفن با بهنوش و مادر خسرو صحبت كردم تا اين كه خسرو از دبي برگشت غروب بود توي اتاقم سرگرم مطالعه بودم كه در اتاق باز شد بي خبر اندام بلند و كشيده اش در آستانه در ظاهر شد .
چشمانش بي قرار و شيدا بود و من دلتنگ و خسته از يك هفته دست و پا زدن در دنياي شك و ترديد . بغض دلتنگي راه گلوم را بست براي يك لحظه مي خواستم در آغوش گرمش غوطه ور شوم ولي غرورم اجازه نداد و حرف هاي اشكان مانند يك موج بلند از جلو ديدگانم گذشت . خسرو لبخند زنان جلو آمد . از روي صندلي بلند شدم و با بغض سلام كردم .نه اين بغض دلتنگي نبود بغض گله و شكايت بود از آن همه بي وفائي و بي صداقتي . سرم را به سينه اش چسباند و چند بار به موهاي پريشانم بوسه زد و گفت:
چه استقبال گرمي از شوهرت كردي . اين جوري دلت برام تنگ شده بود؟
اشك گرم و درشت روي گونه هايم غلتيد خسرو متوجه شد و گفت:
بهم بگو اين اشك دلتنگيه . شقايق بگو ديگه
سرم را به زير انداختم و گفتم :
خوش آمدي به خانه ،دلم برات تنگ شده بود
خسرو خنده مستانه اي سر داد و گفت:
خستگي اين چند ماه رو با اين حرفت از تنم بيرون كردي شقايق واي كه چقدر دوست دارم .
لبخندي سردي زدم و گفتم با خود كه آيا حرف هاش درسته يا همه اش ريا و تظاهره؟خدايا اين ترديد و شك را از من دور كن .خدايا كمكم كن
چند دقيقه بعد خسرو گفت:
شقايق من مي رم يه دوش بگيرم يه ساعت ديگه بيا توي اتاقم ببين چي واست آوردم .
از اتاق خارج شد و تنها شدم . باز شك و ترديد بر عقل و منطق پيروز گشت . لباس مرتبي پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و بعد از يك ساعت به اتاق خسرو رفتم . تازه از حمام بيرون آمده بود و روبدشامبر حمام به تن داشت. جلو ميز توالت نشسته بود و در حال سشوار كشيدن به موهايش بود . يكي از صندلي هاي چرمي را انتخاب كردم و نشستم و خيره شدم به خسرو . پوست سفيدش برنزه شده بود كه جذابترش مي نمود و موهاي لختش زير باد سشوار مي رقصيد كه دل هر بيننده اي را به ضعف وا مي داشت . سشوار را خاموش كرد و به طرفم برگشت و لبخندي زد و گفت:
چه عجب مفتخرم كردي
در جوابش فقط خنديدم . روي دسته صندلي نشست و دستش را ميان موهايم فرو كرد. سرش را نزديك گوشم برد و نجوا كرد.
مي داني چقدر دلم برايت تنگ شده بود؟
با شيطنت گفتم :
براي همين دو روز زودتر برگشتي ؟
تمام نگاهش را به صورتم پاشيد و با لحن ملايمي گفت:
چه كار كنم اين دل لامذهب طاقت نياورد.
نگاهي به چهره اش انداختم و گفتم:
مثل اينكه موج سواري خيلي لذت بخش بوده ها. حسابي برنزه شدي .
جات خالي . خيلي خوش گذشت . با درس ها چه مي كني ؟
كمي مطالعه كردم خيلي عقبم ولي خوب جبران مي شود.
بعد از فارغ التحصيلي دوست داري چه كني ؟
تدريس رو خيلي دوست دارم . يك آموزشگاه مي زنم و تدريس مي كنم
آفرين... شاگرد نمي خواي؟
خنديدم و گفت:
در خدمتم ولي حق الزحمه من بالاست
خنده مستانه اي كرد و گفت :
اي شيطون مي ارزه شاگردتون شدن. اگر همسري من را قبول نداري شايد شاگرد خوبي برات شدم . حالا بگو ببينم شهريه ات چقدره ؟
پسر خوبي باشي شهريه ات نصف مي شه
از روي دسته مبل بلند شد و رو به رويم زانو زد و دست هايش رو روي زانوهام گذاشت و خيلي جدي گفت:
براي اين كه همسر خوبي باشم بايد چيكار منم ؟
شرمي دخترانه تمام وجودم را در برگرفت سر به زير انداختم و گفتم :
خودت بهتر مي داني .
نگاهي به چهره سرخ از شرمم انداخت و گفت:
من فداي آن شرم و حياي تو بشوم . نمي خواي بداني چي واست سوغات آوردم ؟
بلند شد و به طرف چمدان هايش كه روي تخت بود رفت يكي از چمدان هايش را برداشت و روي ميز جلويم باز كرد و گفت:
همه اين چمدان مال توه . ببين مي پسندي ؟
خوب محتويات چمدان را وارسي كردم . يك جعبه وسايل آرايش با مارك هاي معروفرياليك دست لباس مشكي رنگ شب ،و عطر زنانه و دو تا شلوار جين قهوه اي و آبي دو عدد بلوز يك دست لباس خواب شيك و دست آخر يك سرويس مرواريد خيلي زيبا . جعبه مرواريد را خودش باز كرد و گردنبند را باز كرد و به دور گردنم انداخت و گفت:
پسند كردي ؟ من يك خورده بد سليقه ام
نمي دانم چه شد كه گستاخانه گفتم:
شرمنده ام كردي ولي مثل اين كه بقيه را فراموش كردي
با آهنگي سوالي گفت:
منظورت چيه؟
منظورم اينه كه من يه سوگلي ام پس بقيه معشوقه هات چي ؟فراموش كردي ؟
پوزخندي زد و گفت:
نه سرت تو حسابه .
و بعد با خشمي آشكار چهره اش را در برگرفت و با غضب نگاهم كرد و گفت:
چند بار بگم كس ديگري جز تو توي زندگيم نيست . چرا خوشي ام را زايل مي كني ؟
بلافاصله گفتم :
معذرت مي خواهم مثل اينكه دلخور شدي
از كنار ميز فاصله گرفت و جلوي پنجره ايستاد و گفت:
مهم نيست من به كم لطفي تو عادت كردم مي توني بري اتاقت الهه عذاب من
از روي مبل برخاستم و با گام هاي سست به طرف در رفتم . بايد از دلش در مي آوردم به طرفش برگشتم و گفتم:
من منظور خاصي نداشتم
چرا نمي خواي باور كني دوست دارم؟من از بقيه مردها چي كم دارم؟ شقايق ديگه خسته شدم از اين وضعيت با همه مهرباني جز من . چرا؟
تو اشتباه مي كني خسرو . اين منم كه بايد گله كنم . تو بدبيني خسرو
خنده اي عصبي كرد و پنجه هايش را لاي موهاي نرم و لختش فرو كرد و گفت:
ديوانه شدم . خودخواه شده . بدبين شدم ديگه چي ؟ بگو ناراحت نمي شم تا كي مي خواي بهانه بياري ؟چرا بازيم مي دي. يه روز خوبي و عاشق . يه لحظه بعد نامهربان و كينه اي . من بايد چي بگم؟
اين بحث فايده نداره من هرچي بگم تو يه جور ديگه تعبير مي كني
. به سرعت از اتاق خارج شدم و به اتاق خود پناه بردم . تمام مشكلات را من درست مي كردم . من اشتباه مي كردم . خسرو عوض شده بود. نبايد اذيتش مي كردم . آن شب حتي براي شام هم خارج نشدم .
صبح روز بعد جمعه بود حمام كردم و لباس مناسبي پوشيدم و به طبقه پائين رفتم . خسرو داخل پذيرائي داشت صبحانه مي خورد . سلام كردم به سردي جواب داد. حتي نگاهم نكرد. بي اعتنا روبه رويش نشستم با اينكه به شدت ضعف داشتم ولي ميلي به خوردن صبحانه نداشتم و يك چاي تلخ خوردم . خسرو مشغول بود نبايد از خود ضعف نشان مي دادم به آرامي گفتم :
خسرو ما بايد باهم صحبت كنيم
براي لحظه اي نگاهم كرد و به سردي گفت:
فايده اي هم داره؟خودت ديشب گفتي بدبينم . پس ديگه جاي حرف نيست. من حرفي ندارم.
لب به دندان گرفتم تحمل آن جو را نداشتم به سرعت به اتاقم رفتم و با صدايي بلند گريستم . تنها چيزي كه آرامم مي كرد نقاشي و بوم بود ماسك زدم و مشغول نقاشي شدم . چيزي جز خزان آرزوهايم نداشتم كه بكشم .ديوانه شدم. بوم نقاشي را از عصبانيت پاره كردم مثل ديوانه ها افتادم به نقاشي هام هر چه دم دستم بود شكاندم به ديوار كوبوندم نقشه هايي كه زحمت زيادي كشيده بود برايشان را پاره كردم وقتي به خودم آمدم اتاقم را به جهنمي تبديل كرده بودم . در را از پشت سر قفل كردم خسته و گرسنه روي تخت دراز كشيدم.
تمام اتاق بهم ريخته بود و هيچ چيزي سالم نمانده بود. تا عصر بي صدا و بي حركت روي تخت دراز كشيدم و وانمود كردم كه خوابم . از بوي عطرش فهميدم كه خسرو وارد اتاق شد و سايه اش را بالاي سرم حس كردم چند دقيقه همين طور گذشت تا اينكه به سرعت ملافه را از روي سرم كنار كشيد و كشيده اي محكم به صورتم زد . باز هم توجهي نكردم عليرغم اين كه گونه ام از سيلي اش مي سوخت به طرف ديوار برگشتم و بي صدا شروع به گريه كردم كنارم نشست و با صدائي كه بيشتر به فرياد شباهت داشت گفت:
ديوانه شدي؟بلند شو آماده شو مي خواهم بروم تولد ليدا دوست دارم تو هم همراهم باشي . امشب بايد چيزهاي زيادي ببيني تا اين كه ديگر از اين ديوانه بازيها در نياوري
با يك دست و حركت من را وادار به نشستن كردن و بعد مهري را صدا زد مهري سراسيمه وارد اتاق شد خسرو خيلي محكم گفت:
براش غذا بيار و بعد براي شب آماده اش كن مثل قبل .
از روي تخت بلند شد و خارج شد. صبرم تمام شده بود . ديگر نمي خواستم مقاومت كنم . احساس ضعف داشتم و معده ام مي سوخت. تمام غذايم را با ولع خوردم . بلند شدم آبي به صورتم زدم و باز هم روي تخت دراز كشيدم . چند دقيقه بعد همان خانم آرايشگر آمد . صورتم را گريم كرد تا ورم و جاي سيلي مشخص نباشد. موهايم را پيچيد و آرايش ملايمي روص صورتم انجام داد. به سراغ لباسهايم رفتم و كت و شلوار مشكي ام را پوشيدم . مانتوي كوتاهي تن كردم و شال زيتوني ام را سر كردم. خسرو كنار نرده ها ايستاده بود . خوب براندازم كرد . نگاهش خريدارانه بود فهميدم از ظاهرم راضيه . بي هيچ حرفي با هم از خانه خارج شديم . بعد از طي يك مسافت كوتاهي جلو يك خانه ويلائي شيك كه شباهت زيادي به خانه خسرو داشت توقف كرد . صداي موزيك تمام فضاي بيرون ويلا را در بر گرفته بود. صداي موزيك اركستر تمام فضاي بيرون ويلا را در بر گرفته بود . مثل جسدي متحرك بازوي خسرو را گرفم . خوب به اطراف نگاه كردم در سالن پر بود از دختران جوان و پسران با ظاهري عجيب و فريبنده . ليدا در لباس قرمز برهنه با عشوه با ما احوالپرسي كرد و ما را راهنمائي كرد به سمت يكي از ميزها. چند لحظه بعد نادر به سمتان آمد و پس از دست دادن با خسرو به طرز وقيحانه اي مرا ورانداز كرد . چيزي نگذشت كه تنها شدم . همه مشغول رقص و پايكوبي بودند . تنها كسي كه نشسته بود و تماشا مي كرد من بودم . تازه معني حرف هاي خسرو را مي فهميدم . خسرو در جمع چند زن زيبا و نيمه برهنه در حال رقص بود و از حركات غير ارادي اش فهميدم كه مشروب نوشيده . با ورود شخصي به سالن جا خوردم ضربان قلبم شدت بيشتري گرفت و لرزشي محسوس تمام اندامم را پر كرد .اشكان به همراه ليدا به طرف من آمدند.با آن كت و شلوار خوش دوخت ،شيك پوش ترين فرد مهماني بود. نزديك تر شدند . لبخند پرمعني روي لب هاي اشكان نقش بسته بود . ليدا با خنده هاي عشوه اي اشكان را نشانه گرفت و گفت:
شقايق جان معرفي مي كنم پسرخاله ام دكتر اشكان توكلي
به شدت جا خوردم . يعني ليدا و اشكان با هم نسبت فاميلي داشتند؟ سعي كردم خونسرد باشم دست اشكان كه به سويم دراز بود فشردم و گفتم :
قبلا زيارتشان كرده ام حالتون چطوره ؟
سلام ممنونم شما چطوريد ؟
مي بينيد كه خوبم
بعد از رفتن ليدا اشكان گفت:
تنها نشسته ايد پس خسرو خان كجا هستند ؟
اشاره اي به خسرو كردم و گفتم :
آن جا هستند دارند مي رقصند.
اشكان پوزخندي زد و گفت:
شما چرا نشسته و نمي رقصيد ؟
من علاقه اي به رقص ندارم
ولي انگار همسرتان برعكس شما علاقه دارند آن هم از نوع تانگوش
باز هم نگاهم به خسرو معطوف شد . خيلي راحت و ريلكس در حال رقص بود . يك دستش دور كمر زني جوان بود و دست ديگرش دور شانه هايش و آن زن با عشوه اي خاص براي خسرو دلبري مي كرد . بغض راه گلوم را بست و اشك در چشمانم جمع شد. اشكان با تاسف گفت:
متاسفم خسرو لياقت شما را ندارد . لياقتش همان زنهاي هرزه اند.
بغضم تركيد . اشكان با ديدن اشكهايم گفت:
متاسفم براي مردي ارزش قائلي كه ذره اي براش اهميت نداري . حالا حرفام ثابت شد
تمام بدنم از حقارت لرزيد و گوئي قلبم هر لحظه مي خواست از سينه بيرون بريزد . دندان هايم را از خشم بهم سائيدم و تمام جراتم را به خرج دادم و كشيده اي محكم بر گونه نرم اصلاح شده اشكان نواختم و با صدائي آميخته به خشم و نفرت گفتم:
خفه شو احمق رذل
اشكان به لبخندي اكتفا كرد و گفت:
آخه دخترتو چقدر خود دار و مغروري خوش به حال خسرو كه فرشته اي مثل تو داره . حيف تو كه به دست خسرو افتادي.
و بعد به جمع پيوست . حتي ثانيه اي تحمل آن جو را نداشتم به حياط رفتم و گريه كردم . دليل اينهمه لجاجت خسرو را نمي دانستم . باز هم شده بود همان خسرو لج باز و مغرور قبل . سنگيني دستي را روي شانه هايم احساس كردم . قلبم به شدت لرزيد چشمانم را باز كردم و به آرامي به عقب برگشتم و چهره ي خسرو را در هاله اي از لبخند پيروزمندانه ديدم .
لب به سخن گشود و گفت:
چرا اومدي بيرون بهت خوش نمي گذره ؟
بغضم شكست و با صدائي لرزان گفتم :
براي چي من رو آوردي اينجا؟مي خواستي معشوقه هايت را به رخم بكشي . موفق شدي . همه شان لوند و زيبا هستند. حالا اجازه بده من برم .
شانه هايم را به سختي فشرد تا حدي كه صداي ناله ام در فضا پيچيد . نيشخندي زد و گفت:
كجا ؟تازه سر شبه. سناريو من هنوز تموم نشده
او مي خواست عجز و ناتواني ام را ببيند و از ضعف من لذت ببرد . زبان گشودم و گفتم :
خسرو خواهش مي كنم من حالم خوب نيست اجازه بده برم خانه
به خوبي شادي و غروري كه از درماندگي من در چشمانش برق مي زد را ديدم . كمي بعد حالت چهره اش برگشت و خشمي آشكار در چشمانش كه مست و خمار بود هويدا شد. سوئيچ اتومبيل را داد و گفت:
مي توني بروي . من امشب اينجام
سريع رفتم و از آن منطقه دور شدم. ساعتي داخل شهر گشتم و اشك ريختم . ساعت از ده گذشته بود كه به خانه رسيدم . همه جا تاريك بود و در سكوت فرو رفته بود . به اتاقم رفتم تمام اتاق خالي بود به اتاق مهري رفتم در زدم . مهري با لباس خواب جلو در ظاهر شد. با ديدن من گفت:
سلام خانم زود برگشتيد . الان لباس عوض مي كنم
خشمم را مهار كردم و گفتم:
لازم نكرده فقط بگو وسايلم كجاست .
مهري با شرم گفت:
من بي تقصيرم . آقاي معيني گفتند اتاقتان را خلوت كنم .
صبح با صداي گوش خراش جاروبرقي بيدار شدم . هنوز لباس مهماني به تن داشتم . به سمت دستشوئي رفتم . سرم را به زير آب گرفتم . چشمانم گود افتاده بود. لباسم را عوض كردم و سوئيچ را برداشتم و به قصد خانه بهنوش بيرون رفتم . وقتي به خانه بهنوش رسيدم زنگ زدم . صداي بهنوش از آيفون آمد و گفت:كيه
سلام بهنوش جان شقايقم
سلام خانم خانم ها اين طرفا
لوس نشو بيا كارت دارم
بيا بالا كسي نيست
خواهش مي كنم زياد وقت ندارم بيا بيرون
چند دقيقه بعد آمد. همديگر را بوسيدم بهنوش با ديدن ماشينم گفت:
به به عجب ماشيني . منم سوار كن
كلافه گفتم:
ديوانه براي كار ديگري آمده ام
چيه بازم پكري . چي شده ياد من كردي ؟
آمدم كتاب هاي ترم قبل را امانت بگيرم
با تعجب گفت:
تو كه آنها را داري، با هم خريديم
مي دانم . الان ندارم مي دي يا برم بخرم
چشم غره اي رفت و با غضب گفت:
اين حرفا چيه . توي انباره بيا تو تا درشان بيارم .
مرسي . بايد برگردم . خسرو براي ناهار مي ياد كتاب ها را بگذار فردا ميام مي برم .
بابا خانم متاهل .
چه متاهلي – و بغضم تركيد و همه قضايا ديشب را به بهنوش گفتم . بهنوش دوست صميمي و مثل خواهرم بود. حالم بد شد . ضعف كردم
بهنوش عصباني شد و با خشم گفت:
من جاي تو بودم خفه اش مي كردم مرتيكه خجالت نمي كشه . شقايق چرا ازش جدا نمي شي
لرزه به جانم افتاد بهنوش هميشه مي گفت صبر و تحمل اما الان مي گفت جدا شو
اما من دوستش داشتم و خيلي وقت بود كه خسرو را به عنوان همسرم و تنها شريك زندگي ام پذيرفتم . نه بهنوش مگر لباس تنه كه هروز عوض كنم . . با عجله بلند شدم و بهنوش را بوسيدم و گفتم :
برم تا خسرو جنجال به پا نكرد
بهنوش با ديدن حالم گفت :
كجا با اين حال بد كجا مي ري ؟چطور مي خواي رانندگي كني ؟
خوبم . فعلا خوبم . خدافظ
از اينكه با كسي درد و دل كردم احساس سبكي كردم . وقتي به خانه رسيدم ميز غذا آماده بود . مهري و توران خانم در حال بيرون رفتن بودند. مهري با ديدن من جلو آمد و گفت:
اي واي خانم جان كجا بوديد؟چرا بي خبر رفتيد بيرون ؟
احساس خوبي به مهري نداشتم . انگار او خانم خانه بود و من يكي از زير دستانش
اخم كردم و گفتم:
بيرون بودم . آقا هنوز نيامده اند؟
نيم ساعتي هست آمدند. رفتند حمام . با اجازتون من و توران خانم رو يكي از دوستان مشتركمان دعوت كرده . بي زحمت سرو غذا با خودتان . تا عصر خدانگهدار
طرز نگاه و چهر درهم توران حكايت چيز ديگر داشت . دلشوره داشتم از اينكه با خسرو تنها بودم . در اتاقم را بستم و لباس راحتي ليموئي رنگي پوشيدم . رنگم پريده بود و چشمانم گود رفته بود . از اتاق خارج شدم . ديشب تصميم گرفته بودم .نبايد صحنه را خالي كنم . از بالاي پله ها خسرو را ديدم كه جلو تلويزيون سيگار مي كشيد. با صداي قدم هايم به عقب برگشت به آرامي سلام كردم و به سردي جوابم را داد . يك راست به آشپزخانه رفتم . غذاي آن روز قورمه سبزي بود كه مورد علاقه خسرو بود . بعد از اينكه غذا را سرو كردم به خسرو گفتم :
غذا آماده است .
بدون اينكه منتظرش بشوم پشت ميز نشستم و كمي سالاد كشيدم . چند لحظه بعد خسرو هم پشت ميز نشست درست رو به روي من. ضعف داشتم ولي زير نگاههاي خسرو گوئي سنگ مي خوردم . از اين سكوت مي ترسيدم . بعد از غذا خواستم ميز را جمع كنم كه با لحني محكم گفت:
بذار باشه مهري خودش جمع مي كنه . من مي رم اتاقم . لطف كن يه قهوه بيار
يك فنجان قهوه تلخ آماده كردم . با ترس و دلهره به سمت اتاقش رفتم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاق شدم . روي تخت دراز كشيده بود و به سقف خيره ود. قهوه را روي ميز وسط اتاق گذاشتم و گفتم :
قهوه تان آماده است .
خواستم از اتاق خارج شوم كه اين بار با ملايمت گفت
بنشين باهات حرف دارم
ناخواسته روي يكي از راحتي ها نشستم . دقيقه اي بعد از روي تخت بلند شد و روبه رويم نشست و به چهره ام دقيق شد و گفت :
از دكوراسيون اتاقت خوشت آمد ؟
سعي كردم خونسرد باشم و لبخند بزنم . گفتم :
بله كار خوبي كرديد خيلي وقت بود كه مي خواستم وسايل اضافي ام را بيرون بريزم. شما كار من را سبك كرديد.
خوب به چهره ام دقيق شد. بازهم دقايقي در سكوت گذشت . سيگاري روشن كرد و در سكوت مشغول كشيدن شد . دلم مي خواست به اتاقم بروم . كمي بعد كنار پنجره ايستاد و گفت:
صبح كجا بودي ؟
خانه بهنوش دوستم
با اجازه كي ؟
فهميدم خسرو اعلان جنگ كرده و از اين سوالش شروع كرده . باز هم با خونسردي گفتم :
نمي دونستم بايد اجازه بگيرم
به عقب برگشت . با خشم نگاهم كرد و پوزخندي زد و گفت:
خيلي خودسر شدي. شنيدم اين چند روز كه من نبودم هم زياد بيرون رفتي
نگفته بودي بنشينم خونه و در و ديوار رو بشمارم
به طرف ميز كنار تختش رفت و چند ورقه از داخل كيفش خارج كرد و روي ميز جلو من قرار داد و گفت:
خوب نگاهشان كن . چه توضيحي داري ؟
برگه ها را از روي ميز برداشتم . پرينت مخابرات بود شماره هائي كه با خانه تماس داشتند . شماره تماس اشكان هم در آن بود .
كه دورش با خودكار قرمز خط كشيده بود. به ياد آوردم يك بار هم با او تماس داشتم ولي حرف نزده بودم و قطع كردم . خسرو دوباره روبه رويم نشست و با صدائي كه بيشتر به فرياد شبيه بود گفت:
چه توضيحي داري ؟زود باش صبرم داره تموم مي شه .
سرم را بالا گرفتم و توي چشمانش خيره شدم و گفتم:
توضيحي ندارم. اين پرينت به من مربوط نمي شده كه درباره اش توضيح بدم
واقعا ؟شماره اي كه خط كشيدم چي ؟
يك مزاحم
جدا؟ چه مزاحمي كه تو هم باهاش تماس داشتي
مي خواستم بدونم كيه
باز هم مثل صبح شدم . ضعف كردم و اتاق دور سرم مي چرخيد. يك باره تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد . سر به زير انداختم . تحمل ديدن چهره غضبناك خسرو را نداشتم جلوتر آمد و چانه ام را بالا گرفت و با غضب گفت:
چرا از اعتماد سو استفاده كدي ؟
بغض كرده بودم و لبهايم مي لرزيد . به خاطر كاري كه نكرده بودم مواخذه مي شدم . با آهنگي لرزان گفتم :
من كاري نكردم كه مواخذه بشم . بازهم مي گم او فقط يك مزاحم بود.
بي توجه به حال بدم كشيده اي محكم روي گونه ام نواخت و فرياد زنان گفت:
دروغ مي گي ؟خر گير آوردي ؟
از روي مبل برخاستم و به طرف در رفتم . تحمل آن همه تحقير شدن را نداشتم . بايد يك جوري جوابش را مي دادم . در حالي كه بغض داشتم گفتم:
راست مي گي دروغ مي گم ،ولي هر كاري كردم بدتر از كار ديشب تو نبود كه با معشوقه ام جلو همسرم تانگو برقصم ،مشروب بخورم و شب هم به خانه نيام . كثافت كاري هاي خودت را مي خواي بندازي گردن من ، خيلي پستي خسرو
خشمش به نهايت رسيد . جهشي زد و رو به رويم استاد و صورتم شد آماج سيلي هاي خسرو . به ديوار تكيه دادم و دم نزدم . خوني كه از بيني ام بيرون مي جهيد تمام لباسم را پوشاند. كم كم كشيده هايش به مشت و لگد تبديل شد و با ناسزا از دهانش خارج مي شد . بر اثر ضعف و سرگيجه و درد ناشي از كتكي كه از خسرو مي خوردم نقش بر زمين شدم و ديگر چيزي نفهميدم.
وقتي به هوش آمدم چشمم افتاد به لوله سفيد رنگ سرم كه به دستم وصل بود. نگاهي به اطراف انداختم. توي اتاق خسرو بودو روي تختش دراز كشيده بودم لباسم عوض شده بود و لباس سفيد رنگي به تن داشتم . خسرو روي صندلي كنار تخت نشسته بود و وقتي ديد به هوش آمدم نزديك تر شد. دستم را گرفت و فشرد و با لحني تاسف بار گفت:
متاسفم من زياده روي كردم
تحمل ديدنش را نداشتم سرم را به طرف پنجره برگرداندم . و بي صدا گريستم . توي آن لحظه جز تنفر و انزجار حس ديگري به خسرو نداشتم . وقتي سرم تمام شد بدون كمك ديگران سرم را از دستم كشيدم و به زحمت روي پاهايم ايستادم و جلو ديدگان حيرت زده خسرو از اتاق خارج شدم و مستقيم به اتاق خودم رفتم . وقتي جلو آينه رفتم خود را نشناختم . تمام صورتم كبود بود و جاي انگشتان خسرو روي صورتم كاملا هويدا بود . جراحتم دردي نداشت بيشتر از سوز دل شاكي بودم . از تهمت هاي نارواي خسرو ،اگر بي وفائي كرده بودم خود را مستحق مرگ مي دانستم ولي حالا كوچك ترين كشيده اي كه از طرف خسرو حواله ام مي شد را ناروا مي دانستم.
خسرو بدبين و شكاك شده بود و به كوچك ترين حركاتم توجه خاصي داشت . دوباره ممنوع الخروج شده بودم. خود من هم تمايلي به بيرون رفتن نداشتم حتي از اتاقم كه چون قفسي تنگ و تاريك برايم شده بود تمايلي براي غذا خوردن نداشتم و از تمام علائقم دل كنده بودم. و كارم شده بود شبانه روز گريه. از خسرو مي ترسيدم و سعي مي كردم كمتر از اتاقم بيرون بروم. وقتي كه او براي سركشي وارد اتاقم مي شد بي توجه خودم را مشغول كار مي كردم و او بعد از دقايقي مي ديد كمتر توجهي بهش ندارم از اتاق خارج مي شد و تنهام مي گذاشت.
مادر و پدرم گاهي تلفني از حالم خارج مي شدند و از اين خوشحال بودم كه زياد به ديدنم نمي آمدند. هيچ دلم نمي خواست توي آن شرايط و با آن چهره رنگ پريده و كبود ببينمشان .
غروب روز جمعه بود و دلم بدجوري گرفته بود. بعد از يك هفته دلم مي خواست از اتاق خارج شوم . از قبل از توران شنيده بودم كه خسرو رفته چالوس و خانه نيست. با خيال راحت وارد باغچه پشت ساختمان شدم و كنار استخر نشستم و پاهام را داخل آب كردم و شروع به بازي با آب كردم . شاخه گلي كه از باغچه چيده بودم را بي هدف داخل استخر پرپر كردم و به روزهاي جواني عمرم كه داخل خانه خسرو بي ثمر مي رفت فكر مي كردم كه صداي داخل شدن اتومبيل خسرو به داخل باغ را شنيدم . از كنار استخر بلند شدم و تاي شلوارم را باز كردم و روي صندلي كنار استخر نشستم . نمي خواستم خسرو من را توي آن وضعيت ببيند. چند دقيقه بعد خسرو سراسيمه و با عصبانيت وارد حياط شد و بسته اي را روي ميز پرت كرد و با غضب گفت:
شقايق مي كشمت باز هم بگو مزاحم بود، اشتباه گرفته بود . چرا با من اين كار را كردي ؟اين قدر از من متنفر بودي ؟ باز هم بگو ببينم ،شكاكم؟احمقم
نگاهم به روي پاكت روي ميز خشكيده بود و صداي خسرو چون پتكي در سرم صدا مي كرد. بار ديگر فرياد زنان گفت:
ده آخه لعنتي بازش كن مدرك كثافت كاريهات رو ببين
با دستاني لرزان پاكت را از روي ميز برداشتم و باز كردم . محتويات داخل پاكت باعث حيرتم شد . شوكه شده بودم گوئي يك سطل آب جوش ريخته باشند. از جا برخاستم و با تعجب به عكسها خيره شدم چند عكس از من و اشكان بود كه توي كافي شاپ از ما گرفته شده بود.
سرم را بلند كردم و به خسرو كه از خشم و عصبانيت سرخ شده بود و با كينه و تنفر نگاهم مي كرد خيره شدم . اشك ريزان گفتم:
خسرو تو اشتباه مي كني اينا همش واسه اينه كه منو پيش تو خراب كنند.
جلو آمد كشيده اي محكم بر صورتم نواخت و بدترين كار را در حقم كرد . با تمام وقاحت آب دهانش را بر صورتم پاشيد و گفت:
خفه شو هرزه كثافت ! از خانه من برو بيرون زود جلو پلاست رو جمع كن و برو خانه آن باباي بي همه چيزت وگرنه مي كشمت
جائي براي ماندن نبود آنقدر عصباني بود كه اگر خدا هم گواهي مي كرد بر بي گناهي من او باور نمي كرد. نفرت و كينه از تمام وجودش سرازير بود و من بهت زده و مغلوب در قبال رفتار خسرو راه اتاقم را پيش گرفتم . خودم را روي تخت انداختم و به شدت گريستم و ضجه زدم. هيچ كس حرفم را باور نمي كرد. خسرو مدرك داشت پرينت تلفني ، عكسها من و اشكان واي خدايا اين چه باز ي وحشتناكي و چه بازي كثيفي براي من چيده بود و در حال انجام بود؟
وقتي آرام شدم سرم روي بدنم مثل يك كوه سنگيني مي كرد. بايد مي رفتم . نمي توانستم بمانم و بيشتر از اين به خودم و خانواده ام اهانت بشود. مانتويم را پوشيدم و شالي به سرم انداختم كيفم را از روي جالباسي برداشتم و از اتاق خارج شدم . وقتي رسيدم طبقه اول خسرو با ظاهري آشفته در حال قدم زدن بود مقابلش ايستادم و با لحني لرزان گفتم:
تو اشتباه كردي فقط خواهش مي كنم قبل از اين كه تهمت بزني تحقيق كن. واقعا برات متاسفم
سرم را زير انداختم و از خانه خارج شدم . وقتي به خيابان رسيدم تاكسي گرفتم و آدر خانه پدرم را دادم در بين راه اشك ريختم و ناله كردم. ساعت از هشت شب گذشته بود كه تاكسي جلو در خانه پدرم توقف مرد. براي يك لحظه از رفتن به خانه پدرم تمام تهمت هاي ناروائي كه خسرو بهم لقب داده بود را قبول كرده بود. به راننده دستور حركت دادم.
ساعتي بعد اتومبيل در ترمينال مسافربري آرژانتين متوقف شد . خوشبختانه به اندازه كافي داخل كيفم پول داشتم. بليطي به مقصد آستارا خريدم و يك ساعت بعد داخل اتوبوس به مقصد آستارا مي رفتم.
ساعتي بعد اتومبيل در ترمينال مسافربري آرژانتين متوقف شد. خوشبختانه به اندازه كافي داخل كيفم پول بود . بليطي به مقصد آستارا خريدم و يك ساعت بعد داخل اتوبوس به مقصد آستارا مي رفتم .
خورشيد تازه سر زده بود كه اتوبوس پياده شدم. ترمينال پر بود از مسافران خسته و خواب زده ولي هركدام فدفي و مكاني داشتند. براي رفع خستگي و خواب من چه مي كردم ؟كجا بايد مي رفتم ؟ اگر مادر خسرو هم حرفهايم را باور نمي كرد چي ؟شقايق تو اينجا چه مي كني ؟
بي هدف از ترمينال خارج شدم . باران شديدي در حال بارش بود و زمين پر از گل و آب بود. به طرف تلفن همگاني كه كنار پياده رو بود رفتم و شماره ويلاي مادر خسرو را گرفتم. بعد از چند بوق متوالي صداي مهربان و دلنشين مادرجان توي گوشي پيچيد.
بفرمائيد.
دل را به دريا زدم و گفتم :
سلام مادر جان شقايق هستم
سلام خانمي چي شده صبح به اين زودي ياد مادر شوهرت افتادي ؟
شرمنده مادر جان الان رسيدم . آستارا . تنها هستم آدرس ندارم
راست مي گي دخترم چرا تنها ؟
نمي توانم الان توضيح بدم خواهش مي كنم به خسرو هم خبر ندهيد كه من اين جا هستم لطف كنيد آدرس بديد. مزاحم مي شوم برايتان توضيح مي دم .
باشه دخترم . كجائي بيام دنبالت
ترمينال اتوبس جلوي تلفن همگاني
خيلي خوب من تا بيست دقيقه ديگر آنجا هستم . همان جا باش
به باجه تلفن تكيه دادم و چند نفس عميق كشيدم و بوي نم باران حاكم بر فضا را به داخل ريه ام كشاندم . نگاهي به اطراف انداختم همه جا سبز و زيبا بود و زمين خيس از باران . هنوز هم بغض داشتم و در شگفت بودم كه چرا راهي آستارا شدم و به زني پناه بردم كه مادر خسرو بود. نمي دانستم چه طور دليل حضورم را بدون خسرو برايش توضيح بدم.
بيست دقيقه بعد پاترول سفيد رنگي جلو كيوسك تلفن متوقف شد . مادر جان از اتومبيل خارج شد و با شتاب به سمتم آمد . سرم را به زير انداختم تا كبودي ام مشخص نشود . بوسه اي بر سرم نواخت . به اجبار سرم را بالا گرفتم بوسه اي بر گونه اش نواختم . نگاهي به چهره كبودم و بادمجاني كه زير چشمانم سبز شده بود انداخت و با ناباوري گفت:
عروس خوشگلم صورتت چي شده .
سرم را روي شونه هاش گذاشتم و گريستم . خدايابين اين پسر و مادر چقدر تفاوت بود. دستي به سرم كشيد و گفت:
چي شده؟چرا تنهائي ؟با خسرو حرفت شده؟
سكوت كرده بود. نمي توانستم حرف بزنم اشك مي ريختم و مي لرزيدم . سر تا پا خيس بودم . دستم را گرفت و سوار ماشين شديم و به سمت ويلا حركت كرديم . وارد ويلا كه شديم به حمام رفتم و لباسهايي كه مادر جان داد تن كردم . بعدها فهميدم مال مهتاب بوده . ميز صبحانه را چيده بود . كنارش نشستم چاي ريخت و با مهرباني گفت:
بخور عزيزم حتما گرسنه اي
گرسنه بودم ولي با بغضي كه داشتم نمي توانستم چيزي بخورم .
نمي خواهي حرف بزني . من مي دانستم كه با هم مشكل داريد ولي نمي خواستم دخالت كنم . خسرو مي داند آمدي آستارا؟
نه هيچ كس نمي داند. خسرو بيرونم كرد صلاح نديدم با اين فرم خانه پدر بروم . اگر دوست نداريد برم تهران
اخم قشنگي كرد و گفت:
اين حرفا چيه . تو دختر مني نه عروس . مي فهمي ؟بشكند آن دستي كه تو رو به اين روز در آورده . تو اگر زن خسرو هم نبودي چون قلب مهتاب عزيزم توي سينه ات مي زند باز هم براي من عزيز بودي
حالا اگر دلت مي خواد برام تعريف كن چي شده؟
تمام وقايع را برايش تعريف كردم. وقتي سكوت كردم خشمش به نهايت رسيد و گفت:
خسرو حق نداشت با تو اين رفتار را بكند حتي اگر گناهكار بودي . مي توني تا هروقت دلت خواست اينجا بموني
شما كه نمي خوايد به خسرو بگيد من اينجام
نه و به هيچ وجه بايد بفهمه با تو چه كرده و چه فرشته اي را از دست داده . ولي به پدر و مادرت بايد خبر بدي
به ياد پدر و مادر افتادم كه چگونه مرا به ازدواج با خسرو اجبار كردند. مرگ بهتر از زندگي با خسرو بود.
با بغض گفتم:
نه مادر جان بهم قول بديد به هيچ كس نگيد.
مادرجان دستم را گرفت و گفت:
قول مي دهم . اما مي دانم كه پسرم بالاخره به اشتباهش پي مي برد.
ولي زمان مي برد نمي خواهم فكر كند كه خيانت كردم
آرام باش دخترم . شماره اشكان را كه داري ؟
بله فكر كنم كارت ويزيتش را داشته باشم
مادر جان بلافاصله شماره اشكان را گرفت و بعد از چند بوق جواب داد. مادر جان روي ايفون گذاشت و گفت:
سلام من مادر خسرو هستم
سلام خانم معيني حالتان چطوره
مادر جان با خشمي آشكار گفت:
مطمئنا حال شما بهتره كه زندگي پسرم را بهم ريختيد و زنش را آواره كرديد.
منظورتان چيه؟
براي چي پيله كردي به زندگي پسر من؟ مي دوني چه آتيشي ريختي به زندگيشان؟ مي دانيد خسرو چه بلائي سر شقايق آورده
چه اتفاقي سر شقايق خانم آمده شما مرا نگران كرديد
مادر جان پوزخندي زد و گفت:
شما نگفتيد خسرو ممكن است بلائي سر شقايق بياره؟
من شقايق را دوست دارم كاري نمي كنم كه باعث ناراحتي ايشان باشد.
آخه مرد حسابي كجاي دنيا عاشق يك زن شوهر دار مي شوند . مي دانيد چه قدر گناه كرديد؟
پسر شما لياقت شقايق را نداره . شما چه مي دانيد عروستان چه عذابي از دست پر خودخواهتان مي كشه؟
با عصبانيت گوشي را از دست مادر جان گرفتم و گفتم:
به شما مربوط نيست آقا . كار خودتان را كرديد. آن عكس ها چه بود فرستاديد براي خسرو
من عكسي نفرستادم . از چي حرف مي زنيد؟
خودتان را به آن راه نزنيد ديروز يك سري عكس از من و شما براي خسرو فرستاده شده . شما عكس العمل خسرو را نديدي چه كرد؟
باور كنيد بي اطلاعم مي روم با خسرو حرف مي زنم . خسرو حق ندارد فرشته اي چون شما را آزاردهد . حالا خواهش مي كنم گوشي را بدهيد به مادر شوهرتان.
گوشي را دادم و گفت:
بفرمائي ديگر چه مي خواهيد
مي خواستم بدانيد عروستان با تمام اصرار من لحظه اي به پسرتان خيانت نكرد. شقايق پاك و علاقمند به پسرتان است ولي خسرو لياقت اين فرشته را ندارد.
مادرجان گفت:
با خسرو صحبت كنيد ولي نگوئيد كه شقايق پيش من است . بايد مدتي از اين جهنمي كه شما و خسرو برايش درست كرديد دور باشد. فعلا خدانگهدار
خدانگهدار
مادر جان گوشي را روي دستگاه گذاشت . دستي به سرم كشيد و گفت:
نگران نباش عزيزم همه چيز درست مي شود حالا برو استراحت كن . من هم بايد بروم شاليزار
ادامه دارد....