امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ

#3
بعد از آن شب رفتار خسرو مثل يك غريبه شد و رنگ سردي به خود گرفت . جز سلام و خداحافظي حرفي بينمان نبود . حتي موقع غذا خوردن هم باهم نبوديم . خسو بيشتر وقت خودش را در كارخانه اش كه توليد ظروف چيني بهداشتي بود مي گذراند و فقط شب ها به خانه مي آمد . آن هم براي خواب و بيشتر در اتاق خودش بود و من تمام فكر و ذكرم بازگشت به دانشگاه بود . مادرم يك بار در طول يك هفته به ديدنم آمده بود آن هم مدت كوتاهي . هرچند با تلفن هر روز تماس داشتيم . يك بار هم بوسيله تلفن با مادر خسرو صحبت كردم .
شب پنج شنبه بود و يك هفته از حضورم در خانه خسرو مي گذشت . دلم به شدت هواي بيرون كرده بود ولي اجازه بيرون رفتن نداشتم. حتي از صحبت كردن با مستخدمين خانه هم محروم بودم.دلم گرفته بود مخصوصا براي پدر دلتنگ بودم . خسرو آن شب زود آمده بود خانه و داخل اتاقش بود . بعد از شام دل را به دريا زدم و به سمت اتاقش رفتم . ضربه اي به در زدم و اجازه ورود داد . به آرامي در را باز كردم و وارد اتاق شدم خسرو كنار پنجره ايستاده بود و با تلفن صحبت مي كرد . به عقب برگشت و مرا ديد با دست تعارف به نشستن كرد. روي يك مبل نشستم و خوب زواياي اتاقش را در نظر گرفتم . بزرگ تر از اتاق من بود و مجهزتر . يك تخت دو نفره بزرگ از چوب گردو وسط اتاق بود با پيتختي و آباژورهائي به طرح مجسمه گوزن . روتختي به رنگ پرده اتاقش گلبهي بود و يك نيم ست مبل راحتي سبز يشمي وسط اتاق بود. ميز تلويزيون مجهز به انواع وسايل صوتي از قبيل ضبط صوت و ويديو و ريسيور ،در كنار اتاق بود . از لحن و شيوه ي حرف زدن خسرو احساس كردم مخاطبش يك خانم است . گوشهايم را تيز كردم . خسرو هم با صداي بلند حرف مي زد تا من بشنوم به مخاطبش گفت:
فعلا كاري نداري عزيزم ؟مهمان دارم
نگاهي به من انداخت و گفت: بله مهمانم خيلي عزيزه حتي عزيزتر از تو
خداحافظي كرد و گوشي را روي دستگاه گذاشت به سمت من آمد روبه روي من روي كاناپه لم داد و گفت : كاري داشتي كه به اتاقم آمدي ؟
سرم رو به زير انداختم و گفتم: بله مي خواستم فردا بروم منزل پدرم . گفتم اطلاع داشته باشيد.
به اين زودي دلت براي خانواده ات تنگ شد؟ اگه قبول به رفتنت نكنم چه؟
با خونسردي گفتم ؟نمي روم
لبخند موذيانه اي زد و گفت :مي توني بري ولي قبل از ظهر منزل باش . من پنج شنبه ها ظهر بر مي گردم خانه
شما كه هميشه بعد از كار توي اتاقتان هستيد . چه لزومي دارد من ظهر به خانه برگردم ؟
اين يك اعتراض است يا بهانه براي بيشتر ماندن در خانه پدرت ؟
سكوت كردم چون از لحن خشن خسرو مي ترسيدم . او عصباني تر از قبل گفت: براي اين كه دوست دارم وقتي بر مي گردم همسرم توي خانه باشد. در ضمن فردا عصر جائي مي خواهم بروم كه دوست دارم تو هم باشي .
مثل يك دختر بچه بغض كردم و كم مانده بود كه بزنم زير گريه خسرو متوجه شد و با كلافگي گفت:
راننده ام فردا صبح مي بردت خانه پدرت و ساعت دوازده هم مي ياد دنبال متوجه شدي ؟
لحن سرد و رسمي و آميخته به خشم خسرو كلافه ام كرد از روي مبل برخاستم و به سمت در رفتم كه خسرو گفت:مي خواهي بروي ؟
- بله آقا خوابم مي آيد.
- تو چرا از من فرار مي كني ؟ چرا از بودن با من لذت نمي بري ؟
نمي دونم چرا لحن سرد و خشك خسرو روي من هم تائير گذاشت و مثل خودش جواب دادم :
چون به اجبار اين جا هستم
با صداي بلند و نگاهي تند گفت:پس بهتره حالا كه به اجبار اين جا هستي خودت را به اين شرايط وفق دهي .
احساس كردم اگر يك لحظه ديگر در اتاقش بمان بيشتر عصباني اش مي كنم به سمت در خروجي رفتم كه خسرو گفت :
اي كاش همين قدر كه سعي مي كني مغرور و حاضر جواب باشي ،سعي مي كردي براي يك لحظه هم كه شده مرا به سوي خودت جذب كني .
با آهنگي گرفته ازبغض گفتم : سعي نمي كنم چون كه سودي ندارد.
بي آنكه منتظر پاسخش باشم از اتاق خارج شدم . مستقيما به اتاق خوابم رفتم اما نتوانستم بخوابم ،فكرم متمركز خسرو بود به قول مادر راهي براي بازگشت نبود بايد خسرو را قبول مي كردم هرچند دلم در گرو مهر علي بود . به ياد مكالمه تلفني اش افتادم نمي دانم چرا احساس كردم مخاطبش يك خانم بود. براي يك لحظه حسادت كردم . مگر من خسرو را دوست داشتم؟ نمي دانم نام اين را چه بگذارم حسادت يا خود خواهي ؟
صبح وقتي آقاي حسين پور ،خسرو را به كارخانه رساند به خانه بازگشت . جلو آمد و گفت سلام خانم معيني در خدمتم . جوابش را دادم
سوار شدم و حركت كرد" خانم معيني " هيچ دلم نمي خواست با اين نام خوانده شوم . نيم ساعت بعد جلو منزل پدر متوقف شد و يك بسته اسكناس هزار توماني به سمتم گرفت و گفن:خانم معيني آقاي معيني دادن. مثل اينكه صبح خودشان فراموش كردند . به سمت در خانه حركت كردم و گفتم لازم نيست.
گفت: خانم معيني ساعت دوازده مي آيم دنبالتان
وقتي در باز شد اتومبيل حركت كرد،شايان تا مرا ديد فرياد زنان گفت : مامان شقايق آمده
مادر با ديدنم به سمتم آمد ،از خوشحالي فرياد كشيدم . مامان انگار يك غريبه برايش مهمان آمده هرچه داشت جلويم آورد و گفت:چقدر لاغر شدي بخور يكم جان بگيري
خنديدم و گفتم :مامان جان كجام لاغر شده !انگار از قحطي آمدم.
مامان گفت ناهار چه مي خوري ؟
ناهار نيستم ساعت دوازده راننده خسرو مي آد دنبالم .
حيف . كاش مي ماندي پدر و شاهين را هم مي ديدي. هردو ظهر بر مي گردند.
راستي مادر كار شاهين چه شد؟
دنبال پروانه وكالتشه . بعدش با كدام سرمايه كار كند؟
درست مي شه . شاهين كارشو بلده
يك فكري به سرم زد
مامان كارت دانشجوئي ام را مي دهي ؟
براي چي مي خواي ؟
دلم براي دوستانم تنگ شده يك سر مي روم و برمي گردم . مادر با نارضايتي كارتم را داد.
وقتي به دانشگاه رسيدم ساعت يازده بود و كلاسها تازه تمام شده بود نه از بهنوش خبري بود نه نامزدش افشين و نه علي . داشتم بر مي گشتم كه صداي آشنائي مرا از رفتن بازداشت . به عقب برگشتم و علي را ديدم .
بغضي از سر دلتنگي راه گلوم رو بست . علي هم حال مرا داشت . به سمت يك نيمكت رفتيم و سكوتي عميق بينمان برقرار شد تا اين كه علي گفت:
ص53
- آده بودي براي ثبت نام ؟
- با صدائي لرزان گفتم :آمده بودم تو رو ببينم .
نگاهش را به روي زمين دوخت و گفت:
براي چي ؟ ديگه ملاقات من و تو جايز نيست تو شوهر داري .
با صدائي لرزان گفتم :
ما فقط عقد كرديم ،ه هنوز هم دير نشده . اگر تو بخواهي ازش جدا مي شم.
نه شقايق بهتره برگردي و بچسبي به زندگيت من ديگر علاقه اي به تو ندارم . قبل از عملت مي خواستم اين موضوع را به تو بگم ولي دلم نيامد چون حالت خيلي بد بود حالا بهتر شد اين جوري تو هم راحت تر من رو فراموش مي كني .
در حالي كه اشك مي ريختم گفتم :
تو دروغ گوي خوبي نيستي ،مي دانم كه هنوزم دوستم داري.
دستمال از جيب خارج كرد و گفت:
اشكهايت را پاك كن و عاقل باش . سعي كن همه چي رو فراموش كني من و تو به درد هم نمي خوريم نامزدت همه چيز داره من چي دارم؟
علي من تو رو دوست دارم خسرو با تمام امتيازش برام جالب نيست .
علي لبخند تلخي زد و گفت :
روز اول كه ديدمش گوئي كوه غروره ،ظاهرا نگرانت بود. رفتم جلو و
فتم از زندگي ما چه مي خواهي. گفت دختر عموتو . خيلي باهم حرف زديم . شقايق اون به هيچ قيمتي از تو دست نمي كشه . من هم ديگه علاقه اي به تو ندارم و به چشم دختر عمو نگاهت مي كنم .
و بعد از روي نيمكت برخاست و گفت:
بازهم بهت مي گم من تو رو فراموش كردم تو هم همين كار رو بكن .
و رفت .
در بين بازگشت به خانه فقط اشك ريختم . چطور مي توانستم فراموشش كنم ؟ وقتي رسيدم خانه اتومبيل خسرو جلو در خانه بود. نگاهي به داخل اتومبيل انداختم ، اثري از راننده نبود . كليد را داخل قفل چرخاندم . باناباوري ديدم كه خسرو كنار مادر روي تختي كه كنار باغچه بود نشسته و مادر در حال پذيرائي است . در جا ميخكوب شدم . و به آرامي سلام كردم . خسرو مثل هميشه لبخند رياكارانه اي زد و گفت:
سلام عزيزم خوبي؟
كمي به خود مسلط شدم و گفتم :
قرار بود آقاي حسين پور بياد دنبالم
خسرو لبخند مرموزي زد و گفت:
خوب عزيزم بدكاري كردم آمدم گفتم ناهار رو با خانواده ات باشم . حالا كجا رفته بودي؟
رفته بودم دانشگاه ملاقات يكي از دوستانم
ولي قرارمان اين بود كه بماني تا راننده بياد دنبالت .
نمي خواستم مادر شاهد جر و بحثمان باشد به آرامي گفتم :معذرت مي خواهم . نبايد مي رفتم
معطل نكردم و به بهانه ي عوض كردن لباس وارد خانه شدم . ابي به صورتم زدم و رفتم كمك مادر تا ميز رو بچينم. مادر به كنارم آمد و گفت:
تو به شوهرت نگفته بودي كه مي خواهي بروي دانشگاه؟
نه مامان يك دفعه زد به سرم بروم دانشگاه
مادر با عصبانيت گفت:
بد كاري كردي تو نبايد بدون اجازه شوهرت به دانشگاه مي رفتي .
مادر خواهش مي كنم ، شوهر كردم بردگي كه نكردم .
با داخل شدن خسرو به داخل آشپزخانه هر دو سكوت كرديم . بعد از ناهار شاهين و پدر هم وارد شدند و از ديدنمان خوشحال شدند. سردرد شديد داشتم غذا هم نتوانستم بخورم . به اتاق سابقم رفتم و به ياد حرفهاي علي افتادم . سرم را روي بالش گذاشتم و از ته دل گريستم . تا اينكه خوابم برد . نزديك هاي عصر بود كه با تكان هاي شايان از خواب بيدار شدم . بوسه اي بر گونه اش زدم و گفتم :
چيه داداشي چرا اينجوري تكانم ميدهي ؟
عمو خسرو مي گه پاشو بريد.
با بي حوصلگي آبي به صورتم زدم . وقتي پائين رفتم خسرو نگاهي به من انداخت و گفت: ساعت خواب خانمي
پدر زد زي خنده و گفت:
وقتي شقايق بخوابد توپ هم تكانش نمي دهد.
در جواب پدر لبخند سردي زدم و رو به خسرو گفتم :
من آماده ام برويم .
وقتي سوار ماشين شدم خودم را براي مواخذه خسرو آماده كردم
طولي نكشيد كه با لحن محكمي گفت:
نمي خواهي حرف بزني ؟
در حالي كه سرم را به پنجره اتومبيل تكيه داده بودم با بي حوصلگي گفتم : درباره چي ؟
نگاهي به چهره زردم انداخت و گفت:
براي چي رفته بودي دانشگاه ؟ قرارمان اين نبود ؟
گفتم كه رفته بودم ديدن يكي از دوستانم
سرعت اتومبيل را زياد كرد: ديدن دوستت علي آقا؟
ضربان قلبم بيشتر شد با اضطراب گفتم: بله
ديديش؟
بله
با خشمي آشكار گفت:
خوب نتيجه اش
براي اولين بار با نام كوچك صدايش زدم و گفتم :خسرو خواهش مي كنم راحتم بذار
با عصبانيت مشتب به فرمان كوبيد و با خشمي آشكار گفت:
راحتت بگذارم؟مي دوني امروز چه كردي ؟شقايق چند سالته؟
بيست و يك سال
شقايق بچه اي بخدا . تو حق نداري ديگه با علي حرف بزني . خانم محترم تو شوهر داري مي فهي احمق جان؟ديگه نبايد به كس ديگر فكر كني فهميدي .
در آن شرايط هرچه كردم نتوانستم جلو ريختن اشكهام را بگيرم با لرزشي محسوس در صدايم گفتم:
جدا از روز اول نمي دانستي داري با يك بچه ازدواج مي كني ؟ تو حق نداري من رو محدود كني .
پوزخندي زد و گفت:
كاري نداره بزرگت مي كنم . خانم مي شي . اعتمادي كه بهت داشتم صلب شد . فهميدي ؟
برام مهم نيست . گناه من چيه ؟اين قلب خواهر ناتني ات در سينه ام مي تپه ...
بغض مانع ادامه حرفم شدشيشه را پايين كشيدم و ادامه دادم :
براي اين كه فهميدم زن مردي شدم كه هيچ احساسي نسبت بهش ندارم جز نفرت . نمي توني منو درك كني . قلبت از سنگ است اصلا احساس نداري . مي دوني عاطفه چيه؟
با صداي وحشتناكي خنديد:
بگو خودت رو خالي كن ،اصلا ميدوني چيه . من از سنگ آفريده شدم . آهن سردم . عاطفه كيلو چند؟ ولي شقايق ضرر كردي بعدا مي فهمي چه ظلمي به خودت كردي .
زل زدم تو چشمش و گفتم :
برام مهم نيست ، وقتي قلبم رو درآوردند من ديگه مردم . فقط جسمم زندس . مرده متحركم . حالا هركاري مي خواي باهاش بكن ، تحقيرم كن ،كتكش بزن . بسوزون تيكه تيكه كن . ولي اينو بدون ازت متنفرم
به سرعت ترمز كرد . با نفرت سيلي محكمي برگونه ام نواخت. با شتاب به جلو پرت شدم و سرم خورد به گيره تيزه پنجره اتومبيل . بالاي ابروي راستم شكست و خون تمام صورتم رو پوشاند . سرم هنوز پائين بود كه خسرو گفت:
كي اين حرفا رو توي گوشت خونده ؟ديگه حق نداري پات رو از خونه بگذاري بيرون. حتي خانه پدرت
سردرد و سرگيجه داشتم بالاي ابروم به شدت مي سوخت . سرم رو بلند كردم به خسرو نگاه كردم با ديدن چهره پر از خونم وحشت كرد و گفت:
لعنت به تو شقايق ببين چه به روز خودت و من آوردي . خيلي دردت آمده؟
چه سوال مسخره اي معلوم بود كه درد داشت مخصوصا قلبم كه داشت مي سوخت . چند تا برگه دستمال كاغذي روي زخم بالاي ابروم گذاشت و گفت:
معذرت مي خوام . با حرف هاي صد من يك غازت ديوانه ام كردي الان مي ريم درمانگاه بايد زخمت رو دكتر ببينه .
مدتي نگذشت كه به درمانگاه رسيد و دكتر پس از معاينه مشغول بخيه زدن شد. وقتي به خانه رسييديم ساعت يازده شب بود . فقط همين را به ياد دارم تا رسيدم داخل پذيرائي روي مبل دراز كشيدم و همانجا خوابم برد
صبح وقتي بيدار شدم توي اتاق خودم روي تخت خوابيده بودم . شدت ضعف داشتم و سرم درد مي كرد. به سختي از روي تخت بلند شدم و جلو آينه ايستادم. قيافه ام حسابي خنده دار شده بود مخصوصا كبودي روي صورتم. از اين كه سرم شكسته بود ناراحت نبودم چون حرف دلم زا به خسرو زده بودم. به دستشوئي رفتم و آبي به صورتم زدم و به داخل اتاق كه برگشتم . مهري داشت ميز صبحانه را مي چيد سلام كرد و جواب دادم و گفتم:
مهري كي من را آورد بالا ؟ من توي پذيرائي خوابيده بودم.
مهري لبخندي زد و گفت:
آقا آوردتان بالا . لباس هاي شمارو هم من عوض كردم . صبحانه تان آماده است.
خسرو كجاست مگه امروز جمعه نيست. ؟
رفتند چالوس خانم . با چند تا از دوستانشان قرار داشتند.
حرصم گرفت . با اين كارها چي را مي خواست ثابت كند؟اين بلا رو او به سر من آورده بود و گذاشته بود و رفته بود گردش . مي دانستم كه مهري مامور گزارش كارها و حركت هاي من به خسرو بود. خنديدم شايد تظاهر به خوشحالي بود. پشت ميز نشستم و حسابي صبحانه خوردم . ناهار را همينطور . نمي خواسيتم خسرو احساس كند از نبودنش در كنارم ناراحتم. هرچند از درون از بي اعتنائي اش حرص مي خوردم. اين اولين باري بود كه توي اين خانه نقاشي مي كردم. بعد از مدت ها پشت بو نشستم و مشغول نقاشي كردن شدم. تصويري از استخر پشت ساختمان و تاب كنارش را كشيدم.
تابلو تازه تمام شده بود اتومبيل خسرو به داخل آمد. سريع پنجره را بستم . يك هفته تمام گذشت ولي خسرو به ديدنم نيامد. اواخر هفته بود كه دكتر واعظي آمد و بخيه هايم را كشيد. بعد از يك هفته به حمام رفتم . جاي 5 بخيه صورتم حسابي بي ريختم كرده بود.
شب عيد بود و بوي سبزي پلو با ماهي توران خانم تمام ساختمان را پر كرده بود. واي چقدر دلم براي مادر و دستپختش تنگ شده بود. توي اين فكر بودم كه مهري وارد شدو گفت:
خانم ، آقا مي خواهند شام را پايين بخوريد.
پوزخندي زدم و گفتم:چه عجب آقا يادشان آمد من هم توي اين خانه هستم .
مهري چيزي نگفت و از اتاق خارج شد . موهام رو برس كشيدم و آرايش ملايمي كردم .يكي از لباس هاي ساده ام را پوشيدم . به طبقه اول رفتم ميز چيده شده بود. خسرو سر ميز بود . بي اعتنا از كنارش گذشتم و انتهاي ميز درست روبرويش نشستم . توران مشغول سرو سوپ بود. سنگيني نگاه خسرو را حس مي كردم . بعد از اينكه توران رفت پرسيد:
زخم روي پيشاني ات چطور است؟
پوزخندي زدم و گفتم :
نمي دونم بايد از جناب عالي پرسيد . از لطف و رسيدگي شما.
خسرو با صداي بلند خنديد و گفت:
تو چاره ات نشد؟ نكنه آن طرف پيشاني ات هم پارگي مي خواهد.
خنديدم و گفتم:
بدم نمياد. چوب معلم گله . هركي نخوره خله. تا وقتي خانم و بزرگ نشم زياد از اين كتكها ميخورم.
خسرو ظرف سوپش را برداشت و كنارم نشست و به زخمم نگاه كرد و گفت:
نه مثل اينكه آن ضربه عقلت را سرجايش آورد . به آينده ات اميدوار شدم.
خسرو سر جنگ داشت هرچه من مي گفتم يك جواب حي و حاضر مي داد . ترسيدم و سرم را پايين انداختم و مشغول خوردن شدم . همه چيز سوت و كور بود مثلا شب عيد بود هيچ چيزش شبيه خانه پدرم نبود . بعد از شام خسرو كنار تلويزيون نشست و سيگار روشن كرد. حتماانتظار داشت كنارش بنشينم . هوا باراني بود و دلم ميخواست توي اين هوا قدم بزنم . به اتاقم برگشتم و لباس پوشيدم به باغچه پشت ساختمان رفتم و روي تاب نشستم و زل زدم به قطرات باران . بالاي تاب سايبان داشت و از گرند باران در امان بودم .
صداي خسرو را از پشت سرم شنيدم كه گفت:
چرا از من فرار مي كني ؟من دوست دارم چرا نمي خواهي قبول كني ؟من از بابت رفتار آن روز معذرت مي خواهم . اگر مي بيني كه يك هفته به ديدنت نيامدم چون تحمل سر باندپيچي شده ات را نداشتم .
اعتراف مي كنيد؟من كه اعتراضي ندارم، تنهام بگذاريد.
خسرو تكان محكمي به تاب داد و به داخل برگشت . بغضم شكست و اشك روي گونه هايم غلتيد و به سرعت به عقب و جلو مي رفت و باران تازيانه وار به چهره ام مي خورد.
صبح وقتي بيدار شدم كمي تب داشتم و حسابي سرماخورده بودم . سال تحويل ساعت يازده ظهر بود. حمام كردم . بهترين لباسم را پوشيدم . وقتي رفتم پائين خسرو داشت تلفني صحبت مي كرد. سلام كردم و با سر جواب داد. وقتي گوشي را گذاشت آمد كنارم و سرتا پايم را ورنداز كرد.
- مادرت بود براي ناهار دعوتمان كرده برويم منزلشان نظرت چيه؟دوست داري بريم؟
به روي خودم نياوردم ولي قند توي دلم آب شده . در جواب خسرو به لبخندي اكتفا كردم. خسرو امروز جذابتر شده بود . اين اولين بار بود با لباس سفيد مي ديدمش . اصلاح كرده و چشمانش مانند مرواريد مي درخشيد. نگاهش يك جوري بود تيز و مخوف و نافذ و ترسناك. ولي هرچه بود دلم را لرزاند. خداي اين مرد هيچ چيز كم نداشت . از سفره هفت سين به خاطر مهتاب خبري نبود. مي دانستم كه خواهر ناتني خسرو بوده است. رو به روي خسرو روي مبل نشستم گفت:
امروز با خانواده ات خداحافظي كن . عصر مي رويم آستارا نوعيد مهتاب است مادرم خواست اونجا باشيم.
دل به دريا زدم و گفتم:
دلم مي خواهد از مهتاب بيشتر بدانم . .
هاله اي از غم چهره اش را پوشاند . به آتش شومينه خيره شد و گفت:
زلزله رودبار يادته؟من فرانسه بودم . مهتاب 5 سال بيشتر نداشت زلزله كه شد همه خانواده اش را از دست داد. مهتاب دختر دوست پدرم بود. پدر وقتي فهميد سرپرستي اش را قبول كرد. وقتي پدر سرطان گرفت و مرد مادرم توي تهران تاب نياورد و همراه مهتاب به آستارا رفت.
من تازه برگشته بودم . مهتاب مثل باد بزرگ شد. تازه برايش اتومبيل خريده بودم كه براي رفتن به كلاس كنكور راهي تهران شد و در راه تصادف كرد. مهتاب دختر مهربوني بود و زيبا .ولي قلب مهربانش توي سينه توي مغروره ظالم مي تپه
يهو وسط حرفش دويدم و گفتم:
پس يه خاطر مهتاب دوستم داري ؟
اين جوري فكر مي كني ؟
لبخند تلخي زدم و گفتم :
ظاهرا كه اينطوره
اشتباه مي كني من خودت رو دوست دارم. حتي اگر مهتاب زنده بود و تو رو جاي ديگه ميديدم بازم باهات ازدواج مي كردم . حالا چه به اجبار و چه از سر دلخواه
نگاهي به ساعت انداختم چيزي به تحويل سال نمانده بود. چند دقيقه بعد گوينده اعلام كرد سال تحويل شد. خسرو قرآن را برداشت و چند آيه زمزمه كرد . قران را بوسيد و به سمت من آمد. بوسه اي بر پيشاني داغم نهاد و گفت: عيدت مبارك
جعبه اي از داخل كتش بيرون آورد و گرفت سمت و گفت:
قابل تو رو نداره
جعبه كوچكي كه شباهت جعبه طلا داشت . تشكر كردم و گفت:
مثل اينكه تب داري ديشب خودت رو سرما دادي
خنديدم و گفتم:
چيزي نيست فقط كمي داغم
مشغول باز كردن هديه خسرو شدم . واقعا با سليقه بود . يك دستبند ظريف طلاي زيبا بود. نگاهش كردم نگاهش جادويم كرد. و قلبم را تكان داد سعي كردم خونسرد باشم خودم دستبند را به دستم انداختم و براي رفتن به خانه پدر به اتاقم رفتم و آماده شدم.
مادر با ديدن من و خسرو اسپند دود كرد. خسرو خيلي قشنگ شده بود و به چشم مي آمد. همه دوستش داشتند مخصوصا پدر و مادر. خسرو براي همه هديه گرفته بود. براي مادر يك انگشتر فيروزه، براي پدر يك ساعت مچي طلا و براي شاهين و شايان هركدام يك كامپيوتر كيفي . پدر هم سنگ تمام گذاشته بود. براي خسرو يك زنجير طلا همراه با الله گرفته بود و براي من زنجير وان يكاد كه سنگين بودند. مادر براي ناهار جوبجه كباب و خوراك زبان گوساله درست كرده بود كه مورد پسند خسرو قرار گرفت.هنوز سر ميز غذا نشسته بوديم كه زنگ خانه به صدا آمد.خانواده عمو هادي آمده بودند . آرزو كردم علي همراهشان نباشد. از برخورد علي و خسرو مي ترسيدم. آرزوم جواب نداد علي آخرين نفري بود كه وارد شد. وقتي گلدان پر از بنفشه را روي ميز گذاشت چشمش خورد به من و خسرو . رنگ از رخسارش پريد و به ناچار جلو آمد و با پدر و شاهين دست داد وآخر با خسرو دست داد و روبوسي كرد. حال خسرو هم بهتر از علي نبود . پوست سفيدش از عصبانيت سرخ شده و به من خيره بود. رفتارم را مقابل علي زيرنظر گرفته بود. علي بعد از روبوسي با مادر به سمتم آمد و نگاهش را به زمن دوخت و سلام كرد و گفت:
سلام دخترعمو سال نو مبارك
با دستپاچگي و ترس گفتم: سال نو شما هم مبارك
به بهانه جمع كردن ميز از سالن خارج شدم . كه زن عمو و مهناز صدام كردند.به ناچار به سالن برگشتم و كنار خسرو نشستم . از عمو و زن عمو دلخور بودم ولي ديگر همه چيز تمام شده بود و من زن خسرو بودم . زن عمو لبخندي به پهناي صورتش زد و به من و خسرو از بابت ازدواجمان تبريك گفت. علي سر به زير بود و نگاهش به فرش. مادر و خسرو مشغول پذيرائي بودند. آب بيني ام راه افتاده بود . دستمالي از روي ميز برداشتم . مادر ديد و گفت:
چيه شقايق باز كه خودت رو سرما دادي
خسرو خنديد و گفت:
خانم ديشب هوس تاب بازي كرده بود خودشو سرما داد.
بعد سرش رو نزديك آورد و گفنت:
عزيزم مي خواي قبل سفر بريم دكتر
دلم نمي خواست جلوي علي با من اينجوري صحبت كنه . اخمي كردم و گفتم:
نه حالم خوبه
به بهانه آوردن چاي به داخل آشپزخانه رفتم و آبي به صورتم زدم . احساس مي كردم با ديدن علي حالم بدتر شده. نمي دانم درست باشد يا نه ولي باز هوائي شدم و عشق علي زد به سرم . و نگاه تند و آتشين خسرو را از ياد بردم. داشتم چاي مي ريختم كه خسرو داخل آمد. گرفته و عبوس بود. نگاه تندي به من انداخت و گفت:
لازم نكرده تو چاي ببري برو آماده شو بايد برويم.
مي دانستم اگر اطلاعت نكنم باز جنگ اعصاب مي شود. لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
باشه الان آماده مي شم.
آماده شدم و به داخل پذيرائي آمدم . مادر تا مرا ديد با ناراحتي گفت:
شما كه تازه آمديد كجا مي رويد؟
خسرو گفت:«ممنون مادر بايد برويم آستارا هنوز شقايق وسايلش را جمع نكرده . از همه خداحافظي كرديم و خارج شديم.
در طي مسير خسرو سكوت كرده بود باز در عالم علي بودم . ساعت دو بعدازظهر بود كه ساك كوچكي بستم و به همراه خسرو راهي آستارا شديم . مسكن و آرامبخشي كه خورده بودم تمام طول سفر مرا به خواب برد. ساعت هشت بود كه به ويلاي مادر خسرو رسيديم. محيط بيرمن ويلا يك طرف دريا بود و طرف ديگر پر بود از درختان پرتغال و نارنج و كيوي و گلهاي بنفشه و هميشه بهار. تازه از اتومبيل پياده شده بودم كه مادر خسرو در لباس گيپور مشكي با ظاهري زيبا و آراسته به استقبالمان آمد . چندبار صورت تب دارم رابوسيد . سرش را روي سينه ام گذاشت و گفت:
اجازه بده صداي قلب نازنينت رو بشنوم . تو ياد مهتاب رو برام زنده مي كني
از اين كارش خوشم نيامد. من شقايق بودم . كسي كه به اجبار و احتياج همراه خسرو بود . در بدو ورودم احساس خوبي نسبت به مادر خسرو نداشتم . همگي وارد ويلا شديم. ويلاي شيك و تجملاتي بود . چند نفري از اقوام خسرو در پذيرائي نشسته بودند كه به احترام ما ايستادند. مادرجان كنارم آمد و گفت:
عروس خوشگلم شقايق عزيز
سلام دادم و با خانم ها دست دادم. خسرو هم همينطور . هواي آستارا سرد و باراني بود و من سردم شد . روي يك كاناپه نشستم و خسرو هم آمد و كنارم نشست .جالب بود آنقدر مهماني تشريفاتي و مجلل بود كه هيچ شباهتي به نوعيد مهتاب نداشت. خسرو خسته بود . مدتي نگذشت كه ميز شام آماده شد و همگي سرميز حاضر شدند . خسرو ميلي به شام نداشت از همه عذرخواهي كرد و به بالا رفت . حال من هم بهتر از خسرو نبود. مخصوصا تحمل نگاههاي مردهاي حاضر در جمع را نداشتم . انگار از كره ماه آمده بودم. كم كم ويلا خلوت شد . نگاه مادر جان پر از محبت بود و عشق برخلاف 2 ساعت قبل ازش خوشم آمد .
مادرجان گفت: تو رو بيمارستان ديدم اما نمي دونستم مي خواد باهات ازدواج كنه . آخه نمي خواست با كسي ازدواج كنه . اما حالا كه مي بينمت ،مي بينم حق داره . شقايق چشمات آدم رو جادو مي كنه .
در جوابش به لبخندي اكتفا كردم .وقتي خستگي و بيماريم رو ديد گفت بقيه حرفها براي بعد . دنبال من بيا
به طرف طبقه بالا راه افتاد .به اولين اتاق كه رسيد در را باز كرد . آه از نهادم برخاست . بايد با خسرو توي يك اتاق مي خوابيدم . خسرو روي تخت دراز كشيده بود و سيگار مي كشيد . با ديدن مادر فورا از روي تخت بلند شد . مادر جان رو به خسرو گفت:
خسرو جان چيزي نمي خواهي برات بياورم .
خسرو گفت: نه مادرجان . همه چيز هست. شما برو استراحت كن
مادر رفت. مستاصل بودم . خسرو فهميد و لبخند تلخي زد و گفت:
مجبوري چند شب من رو تحمل كني . مطمئن باش باهات كاري ندارم . من روي كاناپه مي خوابم .
با ترس و دلهره دراز كشيدم كه گفت:
شقايق
بله ؟
يك خواهش ازت دارم قبول مي كني ؟
دلم هري ريخت. با آهنگي لرزان گفتم
بگو چي مي خواي؟
نگاهش به سقف خيره بود و گفت:
توي اين مدت كه اينجاهستيم با من سردي نكن. حداقل پيش مادر. دلم نمي خواد فكر كنه مشكلي داريم . نمي خوام فكر كنه عروسش از تنها پسرش متنفره و با اجبار باهاش عروسي كرده
پوزخندي زدو و گفتم:
اين مشكل رو خودت درست كردي . باشه هرچي تو بگي
بغض راه گلوم رو بست
شقايق از چي مي ترسي ؟از خسرو كه شوهر قانوني توست؟ و بخاطر وظيفه شر عي ات سرش منت مي ذاري؟بلند شدم و به ديواره چوبي تخت تكيه دادم . خسرو خوابيده بود . هنوز مي ترسيدم . خنده دار بود از محرم خودم شوهر خودم مي ترسيدم . زير نور آباژوري كه بالاي سر خسرو بود خوب به چهره اش دقيق شدم هيچ عيبي نداشت سرم را روي زانو گذاشتم و يك دل سير گريه كردم . ميان اشك هايم بخواب رفتم . نيمه هاي ب بود كه احساس كردم چيزي روي بدنم سنگيني مي كند . جيغ بلندي كشيدم و با وحشت بلند شدم . خسرو روي تخت ايستاده بود و با دستپاچگي گفت:
آروم باش عزيزم . شومينه خاموش شده بود مي خواستم پتو بندازم روت . بخدا كاريت ندارم .
مي خواست قلبم از سينه بيرون بزنه . مادر جان ضربه اي به در زد و سراسيمه وارد شد
چي شده خسرو جان ؟شقايق چرا جيغ زد؟
چيزي نيست مادر كابوس ديده . لطفا يك ليوان آب قند بياوريد .
مادر جان از اتاق خارج شد و خسرو كليد بالاي تخت را زد و با درماندگي به من گفت:
حالت خوبه ؟معذرت مي خوام كه ترسوندمت
سكوت كردم و از خجالت سرم را به زير انداختم . مادر جان با ليواني آب قند وارد شد . و چشمش به كاناپه اي كه خسرو رويش خوابيده بود افتاد . لبخند كمرنگي زد و خارج شد . خسرو هم سيگارش را روشن كرد و روي كاناپه دراز كشيد و رويش را از من برگرداند . از خسرو خجالت مي كشيدم . احساس كردم شانه هايش مي لرزد . بلند شدم و به سمتش رفتم . روي زمين زانو زدم و خيلي آهسته گفت:
خسرو معذرت مي خوام . من فقط ترسيدم
خسرو با صداي گرفته گفت:
موردي براي ترس نبود . من كه گفتم كاري بهت ندارم. بعدشم من شوهرتم .
مي دونم من فقط به يك مدت زمان نياز دارم تا به همه چيز عادت كنم .
خسرو برگشت . پشت پرده اي از اشك خيره شد توي صورتم و گفت «:
من نمي خواهم هم عادت كني و نه به اجبار كنارم بماني فقط يك سال تحملم كن . بعد از آن اگر دلبستگي درونت به وجود نيامد خيلي راحت جدا مي شويم . حالا برو با خيال راحت استراحت كن .
بلند شدم و رفتم روي تخت دراز كشيدم . خسرو راست مي گفت شومينه خاموش و اتاق سرد بود . پتو را روي سرم كشيدم و سعي كردم بخوابم . ولي خواب ديگر با من قهر بود و مي دانستم كه خسرو هم بيدار است و به عاقبت زندگي مان مي انديشد.
روز بعد نزديك ظهر بود كه بيدار شدم. خسرو داخل اتاق نبود. كناره پنجره ايستادم هوا صاف و دريا آبي و آرام بود. خسرو روي يك تخته سنگ كنار دريا نشسته بود . نمي دانم به يكباره آن همه نفرت و بيزاري چطوري از وجودم رخت بسته بود . دوستش نداشتم ولي ديگر از او متنفر نبودم . به قول خودش نمي خواستم بهشش عادت كنم بايد بهش دل مي بستم . رفتم حمام حسابي سرحال شدم . حالم نسبت به روز قبل بهتر شده بود . آرايش ملايمي كردم شلوار جين آبي با يك پليور بهاره آبي پوشيدم درست رنگ دريا . موهام رو بالاي سرم بستم و پايين رفتم باز هم مهمان داشتند. خانواده خاله خسرو بودند مادرجان با افتخار گفت:
عروس نازم شقايق
بازهم با همه دست دادمو كنارش نشستم . بوسه اي بر صورتم زد و گفت:
دخترم ديشب حسابي نگرانت شدم . بهتري؟
خيلي خوبم .
پاشو برو صبحانه بخور . خسرو هم هنوز نخورده
صبر مي كنم با خسرو بخورم
خانواده خاله خسرو برخلاف مهمانهاي ديشب خونگرم و مهربان بودند. خسرو آمد و با ديدنم لبخندي زد و بالاي سرم ايستاد و گفت:
امروز چطوري؟ حالت بهتر شد؟
خوبم. بريم صبحانه بخوريم كه خيلي گشنه ام
مادرجان گفت:
خسرو شقايق خيلي دوستت داره چون هرچي گفتم برو صبحانه ات رو بخور گفت با خسرو مي روم .
خسرو لبخند معني داري زد و گفت:
پس بلند شو كه منم خيلي گرسنه ام
يك هفته تمام آستارا بوديم . خسرو اغلب رو يا نبود يا وقتي بود مشغول شنا و سواركاري بود . وقتي هم با هم بوديم همه رفتارش تظاهر و ريا بود . . خودش هم براي برقراري ارتباط با من تلاشي نمي كرد. فقط شب ها باهم زير يك سقف بوديم . من اين طف و خسرو آن طرف اتاق . خسرو تا صبح بيدار بود يا سيگار مي كشيد يا كتاب مي خواند به حدي كه تنفس براي من مشكل مي شد. اگر حضور مادرجان نبود ديوانه مي شدم . تفريح من شده بود دريا . و نقاشي و طراحي كنار دريا .
روز هفتم عيد بود و هوا گرم و عالي بود .خسرو يكي دو روز بود اصلا به ويلا نيامده بود . مادرجان حسابي كلافه بود. مشغول تماشاي تلويزيون بودم كه خسرو وارد سالن شد . من هم به ظاهر حواسم به تلويزيون بود . مادرجان هم مشغول تماشاي شام بود . .با ديدن خسرو فريادش بلند شد و گفت:
كجا بودي خسرو ؟خجالت نمي كشي ؟مثلا شقايق رو آوردي مسافرت . همه اش پي تفريح خودتي
خسرو با صداي بلند خنديد و گفت:
مادر شوهرم مادرشوهرهاي قديم معلومه اينجا چه خبره؟
آمد كنارم روي كاناپه نشست . دست انداخت روي شانه هايم با لحني مشمئز كننده گفت:
عزيزم حوصله ات سر رفته ؟
خسرو حالت معمولي نداشت . رفتارش غير عادي و جلف مي نمود. چشمانش سرخ و دهانش بوي بدي داشت . بي پروا چند بار جلوي مادرش صورتم را بوسيد . از خجالت سرخ شدم و سر به زير انداختم . مادر جان با خشمي آشكار گفت:
باز هم رفتي زهر ماري كوفت كردي ؟
تازه فهميدم كه آقا مست است . برگشتم و با تعجب نگاهش كردم . حالت او عادي نبود . سيب سرخي از داخل ظرف ميوه برداشت و با ولع مغول خوردن شد و گفت:
سخت نگير مادر زياد نخوردم در حد يك فنجان خوردم
به سمت من خيز برداشت . دستم را سخت در دستش گرفت و بلند شد و من را وادار به ايستادن كرد و گفت :
پاشو عزيزم مي خواهم بريم كمي كنار ساحل قدم بزنيم
با ترس به مادرجان نگاه كردم . لبخند آرامبخشي زد و اشاره كرد بروم . به طرف ساحل رفتيم . خسرو تلو تلو خوران مرا همراه خود مي كشيد. به ساحل كه رسيديم من روي يك تخته سنگ نشستم و خسرو با لباس داخل آب رفت . دريا آرام بود. كمي بعد از شنا كردن به ساحل برگشت و روي ماسه ها دراز كشيد و گفت:
شقايق فردا صبح مي رويم ويلاي خودم چالوس . برو وسايلت رو جمع كن و آماده باش
من كه دنبال يك راه فرار بودم خدا خواسته به طرف ويلا و مستقيم اتاقم رفتم و از ترس و ناراحتي زدم زير گريه . يكساعت بعد مادرجان براي شام صدايم كرد. خسرو با يك روبدشامبر قهوه اي رنگ روي زمين جلو شومينه خوابيده بود . مادرجان فهميد كه گريه كردم گفت:
نترس تا صبح حالش خوب مي شود . گفت مي خواهيد به چالوس برويد . اگر دوست نداري اينجا بمان
لبخند كمرنگي زدم و گفتم :
ممنون مادرجان بايد همراه خسرو بروم . من نمي ترسم بايد به اين وضع عادت كنم
آفرين دخترم اگر سخت نگيري درست مي شود. خسرو پسرم است خوب مي شناسمش لج باز و مغرور و كمي خودخواه ولي خيلي دوست داره و عشق كليده مشكلاته
بعد از شام ظرفها رو شستم و رفتم و سريع خوابيدم . صبح وقتي بيدار شدم خسرو توي اتاق خودمان روي كاناپه خوابيده بود . يك ساعت بعد از مادرجان خدافظي كرديم و به سمت چالوس حركت كرديم . برعكس روز قبل خسرو آرام بود و از تظاهر هم خبري نبود.
بعدازظهر رسيديم . ويلاي بزرگي بود كه كنار رودخانه كرج قرار داشت و اطرافش پر بود از درختان گيلاس . ويلا مجلل و بزرگ بود و چند اتاق خواب داشت و توسط مردي ميانسال با همسرش به عنوان سرايدار اداره مي شد. يكي از اتاقها كه رو به باغ بود را انتخاب كردم و وسايلم را آنجا گذاشتم . خبري از خسرو نبود. زن سرايدار مشغول تهيه غذا بود . از او سراغ خسرو را گرفتم . گفت رفته گچسر خريد . مهمان دارند. كنجكاو شدم و پرسيدم مهمان هاشان چه كساني هستند.
زن سرايدار لبخند معني داري زد و گفت:
چند نفر از دوستانشان . زياد اين جا مي آيند خان .
توجهي نكردم گرسنه بودم . به سراغ يخچال رفتم . سالاد الويه آماده بود . يك ساندويچ درست كردم و مشغول خوردن شدم . مهمان هاي خسرو همان شب رسيدند . هشت نفر بودند . چهار مرد و چهار زن . من توي اتاق خودم بودم كه آمدند . در را از پشت قفل كردم و بيزون نيامدم . چند ضربه به در اتاق خورد خسرو بود. وقتي ديد جواب نمي دهم صدايش درآمد و گفت:
شقايق در رو باز كن و گرنه قفل در رو مي شكونم .
از اين ديوانه هيچ بعيد نبود. در را باز كردم حسابي عصباني بود وارد اتاق شد و در را بست . با عصبانيت گفت:چرا در اتاق را قفل كردي ؟چرا نمي ياي با مهمانها آشنا بشي
تمايلي به آشنائي با مهمانهايت را ندارم
پوزخندي زد و گفت:
ساكت شو . ديگه داري حوصله ام رو سر مي بري . پاشو به زبون خوش بيا تا با كتك و اردنگي نبردمت
. بغض كردم و تمام بدنم لرزيد نمي دانم چرا مقابلش هميشه كوتاه مي آمدم . بيرون رفتم و خسرو معرفي ام كرد. و فقط گفت شقايق . آقايان همه مثل خسرو كارخانه دار بودند و خانمها با لباسهاي جلف دوستانشان . نمي دانم خسرو چرا نگفت من همسرشم . توي جمعشان من فقط غريبه بودم . خيلي راحت و بي بند و بار بودند . باورم نمي شد خسرو هم يكي از آنها باشد . و يا توقع داشته باشد منم مثل خودش رفتار كنم . من طور ديگري تربيت شده بودم . شام آماده شد. سوسن زن سرايدار علاوه بر غذائي كه خسرو از بيرون گرفته بود چند نوع خورشت محلي هم آماده كرده بود. زير نگاههاي حريص و هرزه دوستان خسرو نتوانستم شام بخورم . بعد از خوردن شام بساط ميگساري پهن شد. يكي از خانمها به نام آزيتا گيلاسي پر كرد و به سمت من آمد پس خسرو مي خواست من هم يكي از آنها باشم . لبخندي زدو و گيلاس را گرفتم و تشكر كردم عمدا به خسرو نگاه كردم و گيلاس را نزدك لبم بردم . خسرو سريع بلند شد آمد كنارم گيلاس را از دستم گرفت و از پنجره به بيرون پرتاب كرد. در جوابش فقط خنديدم . نگاه تندي به آزيتا انداخت و كنارم نشست . همه با تعجب به ما نگاه كردند. خسرو متوجه شد و گفت:
با عرض معذرت ما خسته ايم شما از خودتان پذيرائي كنيد اتاق ها براي خواب آماده هستند.
از جا برخاست و به من اشاره كرد همراهش بروم . با هم وارد اتاق خواب شديم و خسرو در را از پشت قفل كرد . نگاه تندي به من انداخت و با غضب گفت:
ديگه از اين غلطا نكني ها تو با اينا فرق داري
پوزخندي زدم و گفتم :
ولي فكر مي كردم تو دوست داري يكي از اينا باشم .
دستش را روي هوا چرخاند و كشيده اي محكم روي گونه ام نواخت و فرياد زنان گفت:
خفه شو! تو مي دوني اينا چيكاره ان ؟
با نفرت نگاهش كردم و با بغض گفتم:
جدا پس براي چي من رو آوردي اينجا؟چرا بهشون نگفتي همسرتم . ديونه ي عقده اي چي از جونم مي خواي . من كه نمي خواستم از اتاق بيام بيرون .
روي تخت دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم . خسرو كنارم دراز كشيد پتو را از روي سرم كنار زد و با لحني ملايم گفت:
معذرت مي خوام حق با تو بود ولي قبول كن كار تو هم اشتباه بود تو خانمي . دوست ندارم مثل اونا باشي
دستش را روي گونه ام كشيد و گفت:
خيلي دردت آمد ؟لعنت به اين دل كه عقل و منطق سرش نمي شه . معذرت مي خوام دست خودم نبود.
دستش رو پس زدم و رو برگردوندم و گفتم:
برو حوصله ات رو ندارم . تنهام بذار
خسرو خنده اي بلند سر داد و گفت:
لج نكن ديوانه ترم ميكني . اگر بداني چقدر دوست دارم اذيتم نمي كردي .
پتوئي از داخل كمد برداشت و جلو شومينه دراز كشيد . تا نيمه هاي شب صداي خنده هاي هرزه و بلند اجازه خواب به من نداد . ولي خسرو راحت خوابيده بود معلوم بود به اين جور برنامه ها عادت دارد.
صبح كه بيدار شدم خسرو داخل اتاق نبود . با عجله بلند شدم جلو آينه رفتم . خوشبختانه جاي سيلي اش كبود نشده بود و فقط كمي سرخ بود . در اتاق قفل نبود. در را از پشت قفل كردم و به حمام رفتم . روي دنده لج افتاده بودم.حسابي به خود رسيدم و آرايش كردم . بلوز و شلوار جين سفيد رنگي پوشيدم و موهام رو روي شانه ام ريختم و تل سفيد رنگي زدم . وقتي از اتاق خارج شدم همه دور ميز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند . يك چهره تازه بين جمع بود كه از همه جوانتر بود . خسرو با ديدن من به مرد جوان كه كنارش نشسته بود اشاره كرد و گفت:
اشكان جان عشق من شقايق
خنده ام گرفت . حالا شده بودم عشقش . سلام كوتاهي كردم و كنار خسرو نشستم . برايم يك فنجان چاي ريخت و مشغول لقمه گرفتن براي من شد . مثل يك مادر كه به بچه اش صبحانه مي دهد. بعد از صبحانه به محوطه بيرون ويلا رفتند هوا صاف و آفتابي بود . كنار رودخانه نشستم و به جريان تند آب خيره شدم . زندگي من هم مثل اين رودخانه بود. به ياد رفتار شب گذشته خسرو افتادم ناخودآگاه بغض راه گلوم را گرفت . نه من اين زندگي رو نمي خواستم خسرو را نمي خواستم من از جنس اين ها نبودم . سردم شد و لرزم گرفت . به داخل برگشتم . وقت خوردن داروهايم بود . سوي شرت سرمه اي رنگم را پوشيدم و داروهايم را خوردم . دفتر طراحي ام را برداشتم و دوباره بيرون رفتم . آن طرف رودخانه پر بود از درختان گردو و گيلاس پل باريكي دو طرف رودخانه را بهم وصل مي كرد. به آرامي از روي پل رد شدم رفتم آن طرف روي تخته سنگي نشستم هركسي مشغول كاري بود . سرايدار اجاقي درست كرده بود و مشغول درست كردن كباب براي ناهار بود و بقيه دور يك ميز نشسته بودند و مشغول كارت بازي بودند. خسرو هم با مهمان جديدش كه اشكان نام داشت در حال قدم زدن بود . اشكان جواني بلند قد با اندامي ورزشي و چهره اي گندمگون و چشماني سبز و موهائي حالت دار و فر داشت . رفتاري متين و آرام داشت برخلاف بقيه دوستان خسرو
دفتر طراحي ام را گشودم و مشغول طراحي شدم . طراحي از كلبه چوبي سرايدار كه جلو در ويلا بود و از اين نقطه ديد خوبي داشت كشيدم . نمي دانم چه مدتي مشغول طراحي بودم كه حضور شخصي را كنارم احساس كردم.اشكان كنارم ايستاده بود و با لذت به نقاشي ام خيره شده بود.سلام كردم . با خوشروئي جوابم را داد و كنارم نشست . خوب طرح را ورنداز كرد و گفت:
نقاشي شما عالي است .
لبخند كمرنگي زدم و گفتم :
لطف داريد اين جورهام كه شما مي گوييد نيست.
اشكان خوب وراندازم كرد و گفت:
چرا تنها نشستيد و از جمع دوري ميكنيد؟
چون از اين جمع ها خوشم نمي ياد و به اجبار اينجام
به اطراف نگاه كردم . خبري از خسرو نبود و جز سرايدار و همسرش كسي بيرون نبود سراغشان را از اشكان گرفتم .
رفتند داخل ويلا ، خسرو خان هم همراه يكي از بچه ها رفت گچسر خريد.
مدتي مكث كرد و گفت:از كي نقاشي مي كنيد .
از ده سالگي بيشتر با رنگ و روغن كار مي كنم . طراحي ام زياد خوب نيست .
اشتباه مي كنيد كار شما عالي است . هرچند تابلوهاي رنگ روغنتان را نديدم . تحصيلاتتان چيه؟
دانشجوي سال سوم نقشه كشي بودم . يك ترم مرخصي گرفتم
براي چي؟
بيمار بودم . پيوند قلب داشتم .
با ناراحتي گفت:
جدا؟حالا چطورين؟
مي بينين كه فعلا زنده ام . شما ظاهرا با بقيه فرق داريد؟
اشكان خنديد و گفت:
چه فرقي ؟من هم پسر يكي از اين مفت خور ها هستم
از صداقت اشكان خوشم آمد . دلم مي خواست از طريق اشكان از خسرو بيشتر بدانم .
گفتم:
چطور مگه منظورتان از مفت خور ها چيست؟
ناراحت نباشيد . منظورم خسرو خان نيست . خسرو با همه اينها فرق دارد . پايش را از مرز قانون فراتر نمي گذارد و براي پولي كه در مي آورد زحمت مي كشد . ولي بقيه آقايان هركدام از يك راه خلاف كسب در آمد مي كنند.
خنديدم و گفتم:
و شما؟
من هيچ كاره ام،پزشك هستم . پدرم در يكي از كارخانه هايش با خسرو شريك است. مي توانم يك سوال خصوصي از شما بپرسم
بفرمائيد؟
زل زد توي چشمانم و گفت:
رابطه شما و خسرو از چه نوعيه؟
از طرز برخورد خسرو با خودم انتظار چنين سوالي را داشتم لبخند تلخي زدم و گفتم :
من نامزدشم، همسر عقديشم
اشكان به شدت جا خورد . مدتي زل زد به صورتم و گفت:
باور نمي كنم . شما از زمين تا آسمان باهم فرق داريد . هرچند گفتند علف بايد به دهن بزي شيرين بياد . ولي خسرو چرا اشاره اي به موضوع نكرد؟
از صراحت كلامش جا خوردم . ديگر زيادي داشت كنجكاوي مي كرد. خسرو را ديدم كه روي پل بود و داشت مي آمد اين طرف . چهره اش گرفته و عبوس بود جلو آمد و لبخند كمرنگي زد و گفت :
اشكان جان پدر زنگ زدند و گفتند باهاشون تماس بگير
اشكان عذرخواهي كرد و رفت
خسرو كنارم نشست و گفت:
خوب باهم گرم گرفته ايد.
لحنش كنايه آميز و پر از تمسخر بود. در جوابش لبخند زدم و گفتم:
براي اين كه توي اين جمع آدم حسابي تره
خسرو با خشمي آشكار گفت:
جدا؟ حتي از من؟
از نگاه و لحن تهاجمش ترسيدم و سكوت كردم . مدتي مكث كرد و گفت:
برو آماده شو بر مي گرديم تهران . فردا وقت دكتر داري
خوشحال شدم چون هم دلم براي خانواده ام تنگ شده بود و هم توي خانه كمتر خسرو را مي ديدم. دستم را گرفت و بلند شدم و به طرف ميز غذا رفتيم . همراه خسرو به ديگران ملحق شديم كنار خسرو درست روبه روي اشكان نشستم و از ترس خسرو سرم رو بلند نكردم .
بعد از ناهار بساط مشروب به پا شد حوصله جمع را نداشتم . مخصوصا خسرو كه بعد از خوردن كنترل خودش را از دست مي داد. به اتاقم رفتم در را قفل كردم و قرص خوردم و خيلي زود خوابم برد. عصر بود كه با صداي ضربه اي به در بلند شدم . سراسيمه بلند شدم و در را باز كردم . خسرو بود . مست بود و حال درستي نداشت چشمانش دريده بود . خودش را انداخت داخل اتاق و در را بست. وحشت كرده بودم اينجا ديگر از مادرش خبري نبود. به ياد حرفهاي مادرش افتادم . بايد باهاش مدارا مي كردم . جلو آمد و دستم را گرفت روي تخت نشاندم كنارم نشست و با لحن چندش آوري گفت:
عزيزم حالت خوبه ؟ اومدم حالتو بپرسم . خوبي؟
با ترس و اضطراب گفتم:
آره خوبم نمي خواهي بريم تهران ،من آماده ام
سرش را جلو آورد . با ولع بوسه اي از لبهايم گرفت و گفت:
حالا چه عجله اي داري عزيزم ؟وقت زياده بالاخره مي ريم .
از بوي بد دهانش چندشم شد . و حالت تهوع بهم دست داد سريع به دستشوئي رفتم و هرچه خورده بودم بالا آوردم . كمي حالم بهتر شد . هواي پذيرائي هم بوي مشروب و عرق تندي مي داد هركس يك گوشه اي افتاده بود . به سرعت از ويلا خارج شدم و كنار رودخانه رفتم . اشكان كنار استخر نشسته و سيگار مي كشيد . از هرچي مرد متنفر بودم مخصوصا خسرو .
يك ساعت همان جا نشستم تا سروكله خسرو پيدا شد . حالش بهتر بود . لبخندي زد و گفت:
شقايق معذرت مي خوام حالم اصلا خوب نبود.
سكوت كردم ادامه داد و گفت:
برو آماده شو مي رويم تهران .
همه آماده رفتن شدن . ساكم را برداشتم .
اشكان كنارم آمد و گفت :
شقايق خانم خواهشي دارم.
گفتم: بفرمائيد.
گفت:آن طراحي كه صبح كرديد را مي خواهم . دفتر طراحي را بيرون آوردم و نقاشي مربوطه را از دفتر جدا كردم و به دستش دادم .
گفت:امضا لطفا
امضايش كردم و به دستش دادم .
خسرو جلو آمد و گفت:
آماده اي شقايق ؟ دستم را دراز كردم :
لطفا سوئيچ . نمي خواهي با اين حالت بنشيني پشت فرمان؟
اشكان موذيانه نگاهم كرد و خسرو گفت":
شوخي مي كني . مگر از جانم سير شده ام كه تو بنشيني
نه عزيزم من از جانم سير شده ام . مي داني كه تازه از مرگ فرار كردم . آن هم به قيمت گزافي
خسرو كلافه شد و سوئيچ را داد دستم . سوار شديم و ماشين را روشن كردم دست فرمان خيلي خوب بود . شش ماشين مدل بالا از ويلا خارج شدند تقريبا همه رانندگانش مست و مدهوش بودند.خسرو آرام نشسته بود و حركات مرا زير نظر داشت . نزديك سد كه از پليس راه عبور كرديم . دوستان خسرو جاده خطرناك چالوس ا به پيست اتوميبل راني تبديل كردند. جاده دو طرفه بود و جاي عرض اندام زياد.
حتي يكي دوتا از دوستان خسرو نزديك بود به دره پرت شوند . يكي از دوستان خسرو به نام باربد كه اين دو روزه با نگاه هيزش حرصم را درآورده بود وقتي ديد من پشت فرمانم مي خواست خودي نشان دهد و هي سبقت مي گرفت از من . به خسرو نگاه كردم نيشخندي روي لبش بود . حرصم گرفت و گفتم:
مرتيكه مزخرف خجالت نمي كشد . فكر مي كند مسابقات رالي است حالا نشانت مي دهم .
پا روي پدال گذاشتم و سرعتم را زياد كردم وقتي رسيدم به اتومبيل باربد جلويش ترمز كردم كه صداي وحشتناكي بلند شدو بوي اصطكاك لاستيك و آسفالت توي جاده پيچيد. با عصبانيت از اتومبيل پياده شدم و صداي فرياد خسرو را شنيدم :
چي كار مي كني شقايق ؟
توجهي نكردم . با عجله به سمت اتومبيل باربد رفتم . پياده شد و لبخند تمسخر آميزي به لب داشت كه خشمم را چند برابر كرد. دستم را به هوا بردم و كشيده اي با تمام قدرت و محكم به صورتش زدم . خودمم باورم نمي شد . سيلي ام آنقدر بلند بود كه باربد به اتومبيلش چسبيد . زن جواني كه همراهش بود پياده شد و گفت:
چيكار مي كني خانم از خود راضي ؟
خفه شو به تو ربطي ندارد.
بعد رو به باربد كردم و گفتم :
تا تو باشي جاده چالوس را با پيست رالي اشتباه نگيري و با جون مردم بازي نكني
خسرو جلو آمده بود و فقط تماشاچي بود .نگاه تحسين انگيز اشكان به رويم سنگيني مي كرد . باربد با عصبانيت رو به خسرو گفت:
خسرو بهش يه چيز بگو . دوست نداشتم دست روي يه زن بلند كنم
خسرو عصباني يقه باربد را گرفت و گفت:
مثلا چه غلطي مي كني ؟
نمي دانم چرا همه از خسرو حساب مي بردند . رنگ از چهره باربد پريد و من من كنان گفت:
آخه حيف تو نيست با اين خانم كه جز جلوي دماغش هيچ جا رو نمي بينه ؟
خشمم به نهايت رسيد . حال خسرو هم بهتر از من نبود گفت:
خفه شو من مثل تو نيستم كه با يك زن هرزه كثيف مسافرت كنم . شقايق همسر منه ،شيرفهم شد.
دهان همه از تعجب باز ماند. معني اين تعجب را نمي دانستم . چرا همه فكر مي كردند خسرو نبايد ازدواج كند. هزاران سوال در مغزم جا گرفت. به اشاره خسرو به سمت اتومبيل رفتيم . بعد از اين كه حركت كردم خسرو سرش را به پنجره تكيه داد و با ناراحتي گفت :
خه شقايق من با تو چه كنم ؟ببين چطور همه را به جان هم انداختي
پوزخندي زدم و گفتم:
حقشان بود تا اين ها باشند مست نكنند بيفتند توي جاده و مسابقه بگذارند. مگر مردم جانهايشان را از سر راه آوردند؟
خسرو كه ديد حريف من نمي شود چشمانش را بست و خيلي زود به خواب رفت . يك ساعت و نيم بعد جلو خانه رسيديم.
صبح روز بعد به همراه خسرو رفتم به مطب دكتر احمدي . از روند بهبودم راضي بود . تازه به خانه رسيده بوديم كه خانواده ام براي عيد ديدني آمدند. اين اولين بار بود كه پدر مي آمد خانه خسرو . الحق هم كه خسرو براي خانواده ام احترام خاصي قائل بود. باز هم مجبور بوديم جلوي آنها تظاهر به خوشبختي كنيم چيزي كه اصلا بهش اعتقاد نداشتم . به اصرار خسرو خانواده ام براي ناهار ماندند. با مادرم رفتيم باغچه پشت ساختمان و روي صندلي كنار استخر نشستيم . راست مي گفتندمادر فرزندش را بهتر از هركسي مي شناسد مادر به چهره ام خوب دقيق شد و گفت:
شقايق جان از زندگي ات راضي هستي ؟
خنديدم و گفتم:
چرا كه ن؟ خسرو مرد خوبيه . خيلي بهم توجه داره
مادر اشاره اي به بخيه هاي پيشاني ام كردو گفت:
پيشاني ات چي شده ؟روز عيد ديدم ولي به رويت نياوردم . راستش رو بگو . كار خسرو است ؟
با بي حوصلگي گفتم:
مامان جان تصادف كرديم . سرم خورد به داشبورد
مادر با خشمي آشكار گفت:
دروغ نگو شقايق من تو رو بزرگ كردم .
پوزخندي زدم و گفتم :
ميگي چي كار كنم ؟خود كرده را تدبير نيست . شما كه خيلي سنگ خسرو را به سينه مي زديد. حالا هم حمايتش كنيد .
مادر سكوت كرد و خيره شد به سطح آب استخر كه با وزش باد موج مي زد.
فصل ششم
دو ماه از تعطيلات گذشته بود. كمتر خسرو را مي ديدم. ديگري كاري نمي توانستم انجام دهم چون منوع الخروج بودم . هفته اي يكبار با خسرو به ديدن خانواده ام مي رفتم و باهم بر مي گشتيم . رابطه من و خسرو سرد و رسمي بود تنها وقتي كه پدر و مادر پيشمان بودند در ظاهر خوب بوديم .
صبح بود بي حوصله و عصبي بودم . سراغ تلفن رفتم و به بهنوش كه مثل خواهرم بود و 3 ماه بود كه نديده بودمش زنگ زدم . با شنيدن صدام به وجد آمد و گفت:
معلومه كجائي؟همه بچه ها سراغت رو مي گيرند. مادرتم گفت رفتي مسافرت
خنديدم و گفتم:
همه جا و هيچ جا
يعني چي شقايق چرا اينقدر مرموز شدي
دلم برات تنگ شده مي ياي ديدنم بهنوش؟
معلومه . كجائي خونه خودتون
نه . اگه مي توني الان بيا اينجائي كه آدرس مي دم .
آدرس رو دادم و تلفن رو قطع كردم
مهري را صدا زدم . مهري خانم مهمان دارم وقتي آمد صدايم كن
به اتاقم رفتم و بي صبرانه منتظرش بودم . سه ربعي طول كشيد تا مهري خانم در اتاقم را زد و گفت:
خانم مهمانتان تشريف آوردند .
از اتاق خارج شدم و به سرعت از پله ها پايين رفتم . بهنوش گيج و منگ به اطراف نگاه مي كرد . با هيجان همديگر را بوسيديم .
شقايق اينجا كجاست ؟تو اينجا چه مي كني ؟
خنديدم و با صداي بلند گفتم:
اين جا زندان اوين بند زنان . من هم يك قاتل حرفه اي محكوم به حبس ابد شايدم قصاص
بهنوش خوب سرتاپايم را برانداز كرد و گفت:
مثل اينكه خل شدي . راستش رو بگو اينجا چه مي كني ؟
صداي خسرو از پشت سرم آمد كه گفت:
عزيزم نمي خواي دوستت رو به من معرفي كني
از ترس خشكم زد و لال شدم . برگشتم و خسرو را كنار اتاق كارش ديدم . رنگ از رخسارم پريد. سعي كردم خونسرد باشم به بهنوش اشاره كردم و گفتم:
همسرم خسرو معيني
بعد به بهنوش اشاره كردم و گفتم :دوستم بهنوش صداقت
بهنوش گل از گلش شكفت و گفت:
واي شقايق ازدواج كردي ؟اي بد جنس چه بي خبر
به جاي من خسرو گفت:
ازدواج كه نه نامزديم . بفرمائيد بنشينيد خانم
همگي وارد پذيرائي شديم . خسرو كنارم نشست و به آرامي گفتم:
مثل اينكه آنتن ها خوب كار مي كند
خسرو به آرامي جواب داد.
اشتباه نكن عزيزم يك سري مدارك از گاوصندوق مي خواستم كه آمدم خانه
جدا؟ديرت نشه!
نه عزيزم تو غصه من رو نخور حالا كه آمدم توهم ميهمان داري بعد از ناهار مي روم .
حرصم گرفت . به اصرار خسرو بهنوش براي ناهار ماند . بعد از ناهار بهنوش امتحانش را بهانه كرد و رفت .
جلوي در بهنوش گفت:
پس جريان مسافرتي كه مادرت مي گفت ازدواجش بود. ولي خودمانيم ها علي انگشت كوچيكه خسرو هم نمي شه .
لبخند تلخي زدم و گفتم:
كاش من هم مثل تو فكر مي كردم .
احمق نش شقايق . زندگي به اين خوبي ديگر چه مي خواهي
هيچي فقط مرگ فقط مرگ
خسرو نزديك تر شد و هردو سكوت كرديم . بهنوش خداحافظي كرد و گفت:ترم جديد مي بينمت
به خسرو نگاه كردم و گفتم :اميدوارم
بهنوش رفت . حوصله خسرو را نداشتم . سريع به اتاق برگشتم . خسرو وارد شد و روي تخت نشست و با كنايه گفت:
كار خوبي كردي كه دوستت رو دعوت كردي . خوشحالم ملاقاتي داشتي
خسرو با كنايه مي خواست به من بفهماند كه حرفهايمان را شنيده . طاقتم تمام شد و با صداي بلند گفتم: چرا راحتم نمي گذاري . تموم كن اين بازي مسخره رو
خنديد و گفت:
كدوم بازي ؟من شروع نكردم كه تمامش كنم در ضمن خودت گفتي محكومي به حبس ابد
بغض گلويم را گرفت و با صداي لرزاني گفتم :
برو بيرون تو ديوانه اي ديوانه مي فهمي ؟
به طرز وحشتناكي خنديد و گفت:
خيلي خوب خوشگله مي رم بيرون . فقط گريه نكن كه زشت مي شي . براي فردا شب مهماني دعوت دارم كه دوست دارم تو هم همراهم باشي .
من جائي نمي روم .
زل زد به چشمانم و با نگاهي تند گفت:
تو هركجا كه من بگويم مي آئي . به مهري گفتم براي فردا آماده ات كند.
بعد به طرف در خروجي رفت ولي هنوز بيرون نرفته بود كه برگشت و گفت:
دلم ميخواد همه آهوئي را كه شكار كرده ام و توي دامم اسيراست را ببينند.
با خشم توي چشمان سياه و نافذش خيره شدم و گفتم:
برات متاسفم . چون اين آهو بالاخره از دامت فرار مي كنه . مطمئن باش خسرو من شكارت نمي شم .
با حرص جلو آمد و يقه لباسم را گرفت و با يك حركت پرتم كرد روي تخت روي سينه ا م نيم خيز شد و به حدي كه گرماي نفس هايش رو حس مي كردم با چشماني به خون نشسته زل زد توي چشمان پراز ترسم و گفت:
هي دختر خانم كاري نكن قانون جنگل رو برات پياده كنم و به زور به زندگي پايبندت كنم . پس آروم بگير و دختر خوبي باش وگرنه مجبورم كاري كنم كه دلم نمي خواهد انجام بدم.
از روي سينه ام بلند شد در حاي كه از خشم و عصبانيت مي خنديد از اتاق خارج شد . از حال خودم چي بگم كه تا صبح لرزيدم از ترس .
ضربه اي به در نواخته شد و در باز شد . مهري وارد اتاق شد و پشت سرش يك خانم جوان با يك ساك آرايش وارد اتاق شد. هردو سلام كردند . مهري گفت:
خانم آقا گفتند شما رو براي مهماني شب آماده كنند.
بدون هيچ مقاومتي روي يكي از صندليها نشستم و گفتم:
من آماده ام معطل چي هستيد؟
زن جوان خوب وراندازم كرد و رنگ لباسم را پرسيد يك ساعت بعد كارش تمام شد . لبخند رضايت بخشي زد و گفت:
حالا مي تونيد خودتون رو توي آينه ببينيد و اگر اشكالي باشد بگوئيد.
جلو آينه ايستادم باورم نمي شد آن رنگ زرد و بي روح تبديل شده به لوند ترين و زيباترين چهره اي كه ديده بودم . آنقدر زيبا شده بودم كه خودم از ديدن چهره ام سير نمي شدم . الحق كه آرايشگر ماهري بود.
بعد از رفتن آرايشگر به سمت لباس هايم رفتم . پيراهن زيتوني رنگم را پوشيدم كه خسرو شب اول برايم خريده بود . سرويس جواهرم را انداختم . يكي از عطرهايم را زدم و يك كفش پاشنه بلند به رنگ لباسم پوشيدم . شنل حريرم را برداشتم با شال سياه رنگش و از اتاق خارج شدم . از بالاي نرده ها خسرو را ديدم كه با ظاهري آراسته و كت و شلواري سرمه اي رنگ به من خيره شده بود.به سختي جلوي خنده ام را گرفتم . چشمانش از برق مي درخشيد. لب به تحسين گشود و گفت:
OH MY GOD ،آهوي من امروز چقدر خوشگل شده . مهري اسفند دود كن . به پله اول رسيدم كه خسرو نزديك تر شد و دستانش را براي در آغوش كشيدنم باز كرد به ياد رفتار ديشبش خود را كنار كشيدم . به روي خودش نياورد و خود را از جلو پله كنار كشاند و گفت:
مي رم اتومبيل رو آماده كنم . بيرون منتظرم
شنلم را پوشيدم و شال را به سر كردم و از پذيرائي خارج شدم. خسرو كنار اتومبيل بود.
مهماني در باغي در حومه لواسان بود . وقتي اتومبيل جلو باغ توقف كرد . خسرو گفت:
ببين شقايق اين مهماني به مناسبت يكي از مديرانم برگزار شده . همه اينجا منتظر همسر منند . امشب را با من مدارا كن . خواهش مي كنم . ديگه هيچ توقعي ازت ندارم و هرچي بخواي قبول مي كنم
پوزخندي زدم و گفتم:
حتي اگه ادامه تحصيل باشه؟
قبول مي توني ادامه تحصيل بدي . حالا اخمات رو باز كن و بخند . لبخندي ساختگي زدم و گفت:خيلي برات سخته كه از ته دل بخندي .
سكوت كردم . خسرو با خشم پا روي پدال گذاشت و به سرعت داخل شد .
وارد باغ شد و جلوي درب ورودي نگه داشت . صداي موزيك تمام ساختمان را پر كرده بود . درباني كه جلوي در ساختمان ايستاده بود با احترام در را باز كرد و پياده شدم. خسرو سوئيچ اتومبيل را به دربان داد . لبخند معني داري زد و به بازويش اشاره كرد. خنديدم و دستم را دور بازوي چپش حلقه كردم و وارد سالن شديم . خسرو غرق در غرور و افتخار بود . اكثر مدعوين خسرو را مي شناختند به احترام از جا بلند مي شدند و گاهي جلويش تعظيمي كوتاه مي كردند و خسرو با افتخار مرا معرفي مي كرد .بعضي از مدعوين را مي شناختم. همانهائي كه كه در شمال ديده بودم. وقتي مرا ديدند ،كنار همسرانشان رنگ باختند و رنگ از رخسارشان پريد. مخصوصا باربد كه همسري زيبا و جوا داشت . جالب تر از همه ديدارم با اشكان بود كه محو تماشاي من شده بود . با خسرو به سمت جايگاه عروس و داماد رفتيم ، خسرو مرا معرفي كرد و به آقاي داماد اشاره كرد و گفت:
آقاي اميد اسكوئي مدير داخلي كارخانه و همسرشان ناديا ظفر
آقاي اسكوئي بعد از دست دادن با خسرو گفت:
از ديدارتان خوشوقتم . تعريفتان را ازآقاي معيني زياد شنيده ام . شما زيباتر از آن هستيد كه توصيفتان را شنيده ام.
لبخند كمرنگي زدم و به خسرو نگاه كردم و بعد به آقاي اسكوئي گفتم:
شرمنده مي كنيد ماشالله عروس خانم خيلي از من زيباترند.
لبخندي زد و رو به خسرو گفت: تبريك عرض مي كنم آقاي معني همسر متواضعي داريد.
برق شادي را در نگاه عاشقانه اي به من انداخت و به طرف يك ميز خالي رفتيم و نشستيم . براي لحظه اي چشمم افتاد به اشكان.بلند شد و آمد با خسرو دست داد. لبخندي زد و گفت:
خوشحالم كه اينجا ميبينمتان. مي تونم اينجا بشينم ؟
من حرفي نزدم و خسرو عليرغم ميلش لبخندي زد و گفت:
بفرمائيد دكتر جان
اشكان كنار خسرو نشست . باربد خسرو را صدا كرد. اشكان از فرصت استفاده كرد و گفت:
شما چه طور جرات كرديد بعد از برنامه چالوس قدم به اينجا بگذاريد
لبخندي زدم و گفتم: من هركجا كه بروم اجباري است نه اختياري و از سر دلخواه . شما چه مي كنيد.
هيچي زندگي ، دارم براي كنكور دكترا آماده مي شوم.
تبريك عرض مي كنم . اميدوارم موفق باشيد.
ممنون . شما به دانشگاه بر نمي گرديد؟
نمي دونم. شايد اگر ...
حرفم را به آخر نرساندم و سكوت اختيار كردم مي خواستم بگويم اگر از زندان و بندي كه خسرو به پايم بسته آزاد شوم حتما ادامه تحصيل مي دهم . اشكان به طرز خاصي نگاهم مي كرد . شايد بتوانم به جرات بگويم با عشق و علاقه . خسرو كنارم آمد خنديد و گفت:
شقايق تو چقدر بلائي ؟باربد مي گفت براي چه زنت رو آوردي مي خواهي پته همه رو به آب بده.
لبخند شيطنت آميزي زدم و گفتم:خيلي دلم مي خواد اين كار رو بكنم . حيف كه مي ترسم جشن بهم بريزه.
تا موقع شام اشكان كنار ما بود . بعد از شام خسرو به بهانه قدم زدن و خلاص شدن از شر اشكان مر ا كشاند داخل باغ . دور تا دور باغ تخت چيده بودند و عده اي روي آها نشسته بودند يكي از تخت هاي خالي را انتخاب كرديم و نشستيم. خسرو سيگاري روشن كرد و گفت:
شقايق هيچ مي دوني امشب توي اين مهموني مثل يك نگين درخشيدي ؟
برام اهميت نداره
خسرو لبخندي زد و گفت:
واقعا دوست نداري سوگلي باشي ؟ براي تو اهميت نداره ولي من امشب از اين كه با من بودي حسابي لذت بردم و اعتراف مي كنم صيد و شكار من محشر بود.
آقا و خانمي جلو آمدند و جلو تختي كه ما نشسته بوديم ايستادند كه براي خسرو آشنا بودند . خسرو ايستاد و با مرد جوان دست داد و با همسرش همين طور شروع به احوالپرسي نمود. به احترامشان ايستادم . خسرو گفت:
عزيزم آقا و خانم منصوري از سهام داران بورس هستند . و بعد اشاره اي به من كرد و گفت:
همسرم شقايق كياني
مرد جوان با دقت زيادي نگاهم كرد و يك لبخند زشت زد. همسرش زن زيبائي بود با لباسي باز و برهنه لبخندي به پهناس صورتش زد و گفت:
خوش وقتم ليدا فريمان هستم.
روي تخت كنارم نشست . خسرو به همراه آقاي منصوري قدم زنان رفتند. ليدا پشت چشمي نازك كرد و گفت:
شنيده بودم خسرو خان ازدواج كرده ولي باورم نمي شد كه شما اينقدر زيبا و خواستني باشيد براي اينهمه زيبائي بهتون تبريك مي گم
ولي زيباتر از من هم توي اين جشن زياده
ليدا با صداي بلند خنديد و گفت:
هيچ مي دونستيد نصفي بيشتر از اين دخترها كه توي اين جشن هستند آرزو دارند لحظه اي همسر خسرو باشند.
چرا؟
با تعجب گفت:
چرا؟شوهر من و خسرو از نوجواني با هم رقابت داشتند چه تو انتخاب كار و تحصيل و اندازه ثروتشان . باور مي كني سر همسرانشان هم باهم شرط بندي كرده اند . من اعتراف مي كنم خسرو هميشه برنده است . مخصوصا در انتخاب همسر . امشب وقتي شما رو ديدم به نادر گفتم كه شرط رو باختي
با شنيدن اين حرف ها غم سنگيني به قلبم چنگ انداخت . با آهنگي لرزان گفتم :
باور نمي كنم واقعا اينا سر همسراشونم شرط بندي مي كنند .
ليدا بازهم خنديد و گفت:
سر نيمي از سهام كارخانه
يخ كردم . كمي بعد خسرو و نادر رسيدند و ليدا خداحافظي كرد و از كنار ما دور شدند. خسرو نگاهي به چهره گرفته من انداخت و گفت: شقايق اتفاق افتاده؟ چرا انقدر تو خودتي ؟
چيزي نيست فقط زود برگرديم خانه . كمي سردرد دارم
خسرو با نگراني گفت:
ليدا چيزي گفت:
كلافه شدم و گفتم :
خسرو مي ريم يا تنها برم
خسرو تسليم شد و گفت:
خيلي خوب بريم داخل خدافظي كنيم . بعد بريم
وقتي سوار اتومبيل شديم و از باغ خارج شديم خسرو دستم را گرفت و با مهرباني گفت :
حالا بگو از چي ناراحتي ؟
چيزي نيست . گفتم كه سردرد دارم
باور نمي كنم !تو حالت خوب بود تا وقتي كه اين ليداي مارموك نيامده بود. چي توي گوشت خوند كه انقدر منقلب شدي ؟
خيره شدم توي صورتش و با زهر خند گفتم :
برد شيريني بود؟ مگه نه ؟
برد چي ؟از چي حرف مي زني ؟
نمي داني ؟ از شرط بندي كه با منصوري انجام دادي مي ارزيد نصف سهام يك كارخانه كم نيست . به قيمت بدبخت كردن من واقعا مي ارزيد
مشتش را با خشم به شدت روي فرمان كوبيد . ترمز گرفت و گوشه اي از جاده توقف كرد و با خشم گفت:
مي دانستم هرچي شده زير اين زنيكه ليداست . هرچي گفته مزخرفي بيش نبوده
بغضي كه در گلو داشتم را رها ساختم و شروع كردم به گريه كردن :
توقع نداشتم سر زندگي و آينده من شرط بندي كني . شما پولدارها عاطفه سرتون نمي شه . سر ناموستونم شرط بندي مي كنيد. به شما هم مي گن مرد . حالم از هرچي مرده بهم مي خوره .
خسرو از فرط ناراحتي سرخ شده بود و پي در پي پنجه هايش را داخل موهاي لختش مي برد.و حرف هاي من عصبي ترش مي كرد
ادامه دارد...
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ
پاسخ
 سپاس شده توسط Bahador1 ، s1368


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان دوباره عشق (22 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 03-07-2012، 16:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان