سوز سردي مي وزيد و برف همه جا را سفيد پوش كرده بود. شنلي كه به دوش داشتم را سخت به دور خود جمع كردم. جوراب به پا نداشتم و نوك انگشتانم مورمور مي شد. پنجه پاهايم را در دمپائي پلاستيكي كه به پا داشتم جمع كردم. و به اولين نيمكتي كه رسيدم برف ها را كنار زدم و نشستم .
چند كلاغ و گشنجشك لابه لاي برف ها در حال پيدا كردن دانه بودند بيسكوئيتي كه داخل جيبم داشتم را از جيب خارج كردم و ميان مشتم خرد كردم و ريختم روي برف ها، مدتي نگذشت كه تمام گنجشك ها دور بيسكويتيت ها حلقه زدند . نگاهي به نماي ساختمان بيمارستان انداختم و به پنجره اتاقم خيره شدم.
حال و هواي نگاهم باراني شد و بعد نگاهم معطوف در خروجي بيمارستان شد لرزشي در وجودم بر اثر سرما به وجود آمد. سردم بود ولي دلم نمي خواست يه داخل بخش برگردم بعد از مدت ها اجازه گرفته بودم تا دقايقي را بيرون از بخش و در محوطه ي سبز بيرون بگذرانم. آهي كشيدم چقدر دلم ميخواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و از جو خسته كننده و ملال آور بيمارستان خلاص شوم. چند دقيقه بعد صداي گام هائي مردانه را روي سنگ فرش پوشيده از برف را شنيدم و بعد صداي آشنا و نوازشي بر گونه ام.
-
شقايق خانم زده بيرون
به عقب برگشتم و چهره ي علي را ديدم كه با شاخه گلي مريم گونه ام را نوازش مي داد. لبخندي زدم و با بغض گفتم:
بالاخره آمدي؟ دلم حسابي هوايت رو كرده بود.
علي خنديد و ابروان سياه و پرپشتش را به بالا داد و گفت : نوچ!
-
باور نمي كني ؟
آمد و كنارم روي نيمكت نشست و گفت: نه گريه كن تا باور كنم
بي اختيار و نه از اجبار اشك پهناي صورتم را گرفت علي با صداي بلند خنديد و گفت :
لوس نشو،شوخي كردم. امروز حالت چطور؟
خوبم مثل هميشه تو چطور؟ دانشگاه چه خبر؟
منم خوبم . دانشگاه هم امن و امان ، چي شده زدي بيرون؟
با شيطنت انگشت سبابه دست راستم را بالا گرفتم و گفتم : اجازه گرفتم
علي زد زير خنده و گفت:
اين دكتر احمدي هم عقلش پاره سنگ بر ميداره ،توي اين برف و هواي سرد گذاشته تو بياي بيرون؟
چشم غره اي بهش رفتم و با اخم گفتم : علي خواهش مي كنم تو ديگه شروع نكن
علي دو دستش را بالا برد و گفت : خوب تسليم من فقط مي ترسم سرما بخوري .
تو نمي خواد نگران من باشي . من رفتني هستم چه سرما بخورم چه نخورم.
علي اخم كرد و گفت : اين حرف رو نزن من همين يك شقايق خانم رو كه بيشتر ندارم .
نه تو رو خدا داشته باش،اول من را دفن كن بعد به فكر يكي ديگه باش.
علي حالتي جدي به خود داد و گفت : از شوخي گذشته پاشو بريم داخل هوا خيلي سرده سرما ميخوري .
از روي نيمكت برخاستيم دستم را دور بازوي علي حلقه كردم و باهم وارد بخش شديم. علي پسرعموي من بود زيبائي چنداني نداشت ، داراي قامتي بلند و اندامي نحيف و صورتي كشيده و استخواني ،با چشماني قهوه اي تيره و با ابرواني سياه و پرپشت و پوستي سبزه و موهائي كاملا فر و حالت دار. ولي در عوض با شخصيت و مودب بود خون گرم و دوست داشتني . توي يك دانشگاه درس مي خوانديم منتهي علي دو سال جلوتر از من بود و در رشته ي كامپيوتر تحصيل مي كرد و من در رشته ي نقشه كشي ساختمان . از همان دوران كودكي به هم علاقه داشتيم و حالا اين علاقه چند برابر شده بود. با توجه به بيماري ام خانواده عمو هادي با ازدواج ما دونفر مخالف بودند هرچند من خودم قرباني يك ازدواج فاميلي بودم . بيست و يكسال پيش در يك خانواده از قشر متوسط جامعه به دنيا آمده بودم. كه بر اثر ازدواج فاميلي پدر و مادرم از بدو تولد با عارضه ي قلبي شدم و به قول مادر لاي پنبه بزرگ شدم . ولي حالا بيماري ام قابل كنترل نبود و فقط عمل پيوند قلب من را از مرگ حتمي نجات مي داد.
يك ماهي مي شد كه بيماري ام حاد شده بود و از رفتن به دانشگاه بازماندم . آن روز علي تا نزديك هاي ساعت ملاقات كنارم بود . و بعد به بهانه ي دانشگاه از بيمارستان رفت مي دانستم كه فقط بهانه مي آورد چون از روبه رو شدن با پدر ابا داشت علي تازه رفته بود كه دكتر احمدي پزشك معالجم وارد اتاق شد . دكتر خيلي شوخ و با روحيه بود و هميشه لبخند به لب داشت . سلام كردم و با همان لحن شيرين و مهربانش گفت:
-
سلام خانم مهندس ما چطورند؟
-
خوبم دكتر از ديروز بهترم
دكتر پرونده ام را از جلو تخت برداشت و كنارم ايستاد و گفت:
-
براي معاينه آماده اي ؟
-
بله دكتر فقط زود مرخصم كنيد
دكتر اخمي كرد و گفت: عجله نكن دختر خوب ، حالاحالاها ميهمان ما هستي .
-
خواهش مي كنم دكتر بايد به دانشگاه بروم يك ماه كه كلاسهايم را تعطيل كردم .
دكتر در حال معاينه گفت : فعلا امكان نداره بايد يك مرخصي يكساله بگيري تا حالت كاملا خوب بشه .
سه سال تمام در ليست انتظار قلبم بودم ولي فايده اي نداشت گوئي هيچ قلبي براي تپيدن در سينه من نبود . و انگار قلب هم در اين روزگار مانند كالا فروشي بود. هر كه پول بيشتري مي داد زنده مي موند. موقعي هم كه خانواده اهدا كننده خيرخواهانه و بدون پول رضايت مي دادند گروه خوني و آزمايش هاي ديگر به من نمي خورد .
دلم براي پدر مي سوخت به هرجائي سر مي زد به بيمارستان ها و انجمن هاي اهداءاعضاءولي فايده نداشت . تا از جائي باخبر مي شد شخصي دچار مرگ مغزي شده به سرعت مي رفت و با خانواده مصدوم صحبت مي كرد ولي انگار هيچ قلبي براي تپيدن در سينه دختر دردانه اش نبود. دكتر بعد از معاينه ام رفت و يك ساعت بعد وقت ملاقات شروع شد. پدرم عليرغم دست تنگش هميشه سعي داشت از بهترين بيمارستان ها و دكترهاي قلب براي سلامتي من كمك بگيرد و هميشه در بيمارستان ها و دكترهاي قلب براي سلامتي من كمك بگيرد و هميشه در بيمارستان برايم يك اتاق خصوصي مي گرفت هرچند هزينه اش گزاف بود پدرم وكيل پايه يك دادگستري بود. درآمد بالائي داشت ولي همه درآمدش صرف بيماري و مخارج بيمارستان من مي شد.
مدتي نگذشت كه مادرم با دستي پر وارد اتاق شد يك دستش شيريني و گل بود و در دست ديگرش بوم نقاشي . سلام كردم با خوشروئي جوابم را داد . بوم را روي سه پايه قرارداد و سبد گل را روي ميز كنار تختم گذاشت. جلو آمد بوسه اي بر گونه ام نواخت و گفت:
-
حالت چطوره دخترم؟
-
خوبم مامان ،پدر كجاست؟
مادر حعبه شيريني را باز كرد و جلويم گرفت و گفت:
-
نگران نباش با هم بوديم سوپروايزر بخش كارش داشت رفت دفترش
-
خبري شده مامان ؟
مامان لبخند كمرنگي زد و گفت : نمي دونم بايد صبر كنيم تا پدرت بياد
چند دقيقه بعد پدر وارد اتاق شد . لبخند رضايتي بر لب داشت كه چهره مهربان و دلسوزش را چند برابر زيباتر ساخته بود. به سمتم آمد و طبق معمول بوسه اي بر پيشانيم نواخت و جوياي حالم شد و بعد روبه مادر كرد و گفت:
-
خانم شما بماني كنار شقايق . من بايد برم بيمارستان دي يك مورد مغزي پيدا شده كه همه مواردش مطابق شقايقه . اگر خدا بخواهد مشكلمان حل مي شده
پدرم خيلي زود رفت . مادر دست رو به بالا كرد و شكر خدا را گفت و بعد رو به من كرد و گفت :
-
ببين دخترم خدا چقدر بزرگه مارو فراموش نكرده
نااميدانه گفتم:
-
خدا كه خيلي بزرگه ولي مامان بي خودي ذوق نكن تا حالا از اين قلب ها زياد شده .
مادر اخم قشنگي كرد و گفت: نا اميد نباش دخترم من دلم روشنه فقط كمي صبر داشته باش .
هروقت يك اهدا كننده پيدا مي شد پدر و مادرم كلي اميدوار ميشدند ولي طولي نمي كشيد كه دست از پا درازتر بر مي گشتند اين وسط فقط من بي چاره بودم كه با كلي اضطراب و دلنگراني مي جنگيدم . پايان ساعت ملاقات رسيد و خبري از پدر نشد. مادرم عزم رفتن كرد و با دلخوري گفتم:
-
مامان مي خواهي بروي ؟پدر كه گفت پيش من بماني
-
مي دونم دخترم ولي شايان تنهاست . پدر صلواتي رفته برف بازي حسابي سرما خورده . من بايد برگردم خانه . نگران نباش پدرت هرجا باشه ديگه بر مي گرده
مادر رفت و باز تنها شدم . مدتي نگذشته بود كه پدر با چهره اي غمگين وارد شد بوسه اي بر پيشاني ام زد و گفت:
-
شقايق عزيزم نشد .
حدس زدم بارها از اين اتفاقها افتاده بود ، نااميدانه گفتم آخه چرا؟
پدر چنگي ميان موهاي سفيدش كشيد و گفت :
-
خانواده اش هنوز قبول نكرده اند كه دخترشان مرگ مغزي شده ،برادرش به هيچ وجه قبول نمي كنه كه اعضاي بدن خواهرش رو اهدا كنه
بغضي سنگين راه گلوم رو بست و با آهنگي گرفته گفتم:
-
فايده نداره پدر اگرم راضي مي شد حتما مبلغ زيادي مي خواستند .
-
نه دخترم خيلي پولدار هستند . كاش راضي مي شدند . هيچ آرزوئي جز سلامتي تو ندارم و
سرم را به سينه پدر چسباندم و اشك ريختم . رنج و عذاي وجدان را به خوبي در چهره پدر مي ديدم . پدر هنوز پنجاه سال بيشتر نداشت ولي تمام موهاي سرش سفيد شده بود و چهره اش شكسته شده بود . با ورود دكتر احمدي به اتاق از پدر جدا شدم . دكتر با پدرم دست داد و در حين حال و احوال گفت :
خوب آقاي كياني رفتي بيمارستان دي ؟
پدرم آهي كشيد و گفت :
-
بله دكتر متاسفانه رضايت ندادند . هنوز قبول نكردند كه مرگ مغزي شده .
دكتر احمدي لبخندي زد و گفت :
نگران نباشيد من فردا مي روم و با خانواده معيني صحبت مي كنم اميدوارم بتوانم رضايتشان را جلب كنم .
پدر با نااميدي گفت: دكتر فايده اي ندارد برادرش مرد لج بازي غير ممكن راضي بشه
دكتر با لبخندي گفت :آقاي كياني انقدر زود درباره ديگران قضاوت نكنيد .
صبح روز بعد آزمايش اكو داشتم . دردي در سينه ام پيچيده بود و امانم را بريده بود و لحظه اي آرامم نمي گذاشت و امر تنفس را برايم مشكل ساخته بود . بازهم ماسك اكسيژن و صداي گوشخراش كپسول دو دستگاه اكسيژن توي اتاق پيچيد تنها چيزي كه آرامم مي كرد نقاشي بود. قلم مو را به دست گرفتم روي تخت نشستم و مشغول نقاشي شدم . خيلي وقته كه به دكتر احمدي قول يك نقاشي را داده ام و اين منظره برفي و درختان پوشيده از برف بيمارستان بهترين سوژه بود. وقتي نقاشي مي كردم زمان و مكان را فراموش مي كردم . ساعت دو بعدازظهر بود كه تابلو به آخر رسيد و در حال اشكال گيري بودم كه دكتر احمدي با مردي جوان و شيك پوش وارد اتاقم شدند. دكتر لبخند زنان به تختم نزديك شد و گفت:
خوب شقايق خانم چطوره؟
سلام كردم و گفتم :خوبم دكتر فقط سينه ام از درد مي سوزد و نمي توانم راحت نفس بكشم.
دكتر با صداي بلند خنديد و گفت: پس چرا مي گوئي خوبم؟
اشاره اي به مرد جوان همراهش كرد و گفت: ايشان آقاي خسرو معيني يكي از دوستان بنده هستند.
نگاهي به مرد جوان انداختم كه با غرور خاصي وراندازم كرد. ماسكم را از روي صورت كنار زدم و به آرامي سلام كردم . او در جوابم با غرور خاصي لبخند زد و سلام كرد. نگاهم در نگاه مرد جوان گره خورد جذاب بود و زيبا ولي نگاهش عجيب بود و به طرز وقيحي نگاهم مي كرد. نمي دانم چرا از نگاهش ترسيدم . با ديدن او دلشوره غريبي بر وجودم حاكم شد . بي خبر از همه جا كه تمام آينده ام در دستان اين مرد هست. چند دقيقه بعد از رفتن دكتر پدر با خوشحالي وارد اتاق شد و با شور خاصي تمام چهره ام را بوسه باران كرد و گفت: شقايق عزيزم تمام شد رضايت داد فردا صبح عمل انجام مي شود.
در باورم نمي گنجيد احساس كردم خواب مي بينم با ناباوري گفتم: چي ؟ واقعا رضايت دادند؟
بله دخترم ديدي خدا ما رو فراموش نكرده
از خوشحالي گريه ام گرفت ولي نه ،يك حال عجيبي داشتم . هم خوشحال بودم و هم نگران . به پدر نگاه كردم ترديد و شك را در نگاه پدر ديدم . براي لحظه اي آرام شدم . لبخندي كه به لب داشتم محو شد و با نگراني گفتم: پول مي خواهند؟
پدر لبخند تلخي زد و گفت:نه دخترم حرف پول نيست فقط يك شرط گذاشته
دلم هري ريخت با صداي لرزان و بلند گفتم:چه شرطي ؟ كي شرط گذاشته؟
پدر بي مقدمه گفت:مردي را كه همراه دكتر بود ديدي؟
بله آقاي معيني ؟
پدر آه بلندي كشيد و گفت :آقاي معيني برادر آن دختر جواني است كه مي خواهد قلبش را به تو بدهند . به شرطي راضي شد كه تو بعد از عمل همسرش بشوي
" همسرش بشوي" اين جمله بارها در گوشم صداد داد با ناباوري گفتم: چي من با او ازدواج كنم؟چه مسخره!دنيا دور سرم چرخيد . با بغض گفتم:- نه پدر من حاضرم بميرم ولي با مردي كه هيچ نمي شناسمش ازدواج نكنم . پدر من علي را مي خواهم ،چطوري مي توانم با آن مرد ازدواج كنم؟
پدر دستم را در دستان قوي و نيرومندش گرفت و به گرمي فشرد و گفت:
- عاقلانه فكر كن دخترم همه ما آرزوي همچين روزي را داشتيم . من نمي توانم شاهد مرگ تو باشم . معيني مرد ثروت مندي است خودت كه ديدي زيبا و جذاب است . - اشك پهناي صورتم را گرفت و گفتم : پدر تو چت شده ؟علي رو فراموش كردي ؟
- شقايق چا واقعيت را قبول نمي كني ؟تو بيماري خانواده عمويت موافق نيستند چرا داري خودت را گول مي زني ؟
باز يكطرفه به قاضي رفتم احساس كردم زرق و برق ثروت معيني چشم پدر را گرفته و حالا جز سلامتي من به فكر تامين آينده دخترش افتاده و با اين كار تا ابد اسير دست مردي مي شدم كه شناختي ازش نداشتم . او را مردي متكبر و خودبين ديده بودم . هيچ باورم نمي شد در يك نگاه و در بابت قلب خواهرش توقع ازدواج با مرا داشته باشد. هيچ دلم نمي خواست از علي دل بكنم ،از عشق دوران كودكيم در حالي كه به شدت اشك ميريختم با فرياد گفتم:من قلب نمي خوام . من نمي تونم علي رو فراموش كنم و با مردي كه نمي شناسمش ازدواج كنم . پدر سعي داشت آرامم كند دستي به سرم كشيد و گفت: آروم باش دخترم . ما مجبوريم اين پيشنهاد را قبول كنيم نمي توانيم شاهد از دست رفتنت بشيم . اجازه نمي دم مخالفت بكني . من رضايتم را اعلام كردم و فردا صبح عمل مي شوي
دشت اشك هايم بيشتر شد . با التماس گفتم :پدر لااقل اجازه بده قبل از عملم علي رو ببينم بايد با علي صحبت كنم .
نه دخترم مي ترسم نتواني با ديدن علي تن به عمل بدهي . خدا را چه ديدي شايد بعد از عمل معيني از شرطش گذشت .
پدر از اتاق بيرون رفت. براي من دنيا به آخر رسيده بود "آخ علي الان كجائي هروقت به تو نياز دارم نيستي . درد قلبم بيشتر شد و نفسهايم به شماره افتاد . به سختي دست بلند كردم و زنگ خبر پرستار را كه بالاي تختم بود زدم و ديگر هيچ نفهميدم .
نيمه هاي شب بود وقتي چشم باز كردم اطرافم را دستگاههاي زيادي احاطه كرده بود . ماسك اكسيژني كه به دهان داشتم به من فهماند كه در خش مراقبت هاي ويژه هستم . لحظه اي از علي غافل نبودم . درستكه ثروت معيني و زيبايش را نداشت ولي مهربان بود و صادق. با اينكه خانواده هايمان مخالف ازدواج ما بودند اما خودمان پايبند عهد و پينمانمان بوديم . آرزو كردم زير عمل جراحي پيوند قلب جان سالم به در نبرم و زندگي را با تمام خوبي ها و بدي هايش پايان برسانم اما چه آرزوي احمقانه اي بود.
صبح زود به كمك پرستاران بخش روي برانكارد دراز كشيدم و از اتاق سي سي يو خارج شدم . بيرون اتاق همه اعضاءخانواده ام جمع بودند . پدر و مادر و شاهين و شايان برادرانم . احمقانه بود ولي از پدرم بدم مي آمد. ملافه را روي سرم كشيدم ،نمي خواستم هيچ كس را ببينم صداي پدرم گريه كنان مي آمد كه گفت: شقايق جان از من ناراحتي ؟ بخدا مجبور شدم بعدا مي فهمي كه من چه كردم . حالا ملافه را كنار بكش بگذار قبل از عمل روي ماهت را ببينم .
بي صدا زير ملافه گريه مي كردم . مادر جلو آمد ملافه را كنار كشيد به سوي چهره ام خم شد و بوسه اي بر گونه ام زد در حالي كه اشك مي ريخت گفت: به خانم فاطمه زهرا (س) سپردمت . نگران نباش توكلت بر خدا باشد.
شاهين به اجبار لبخندي زد و سعي نمود به من روحيه بدهد . او نيز چهره ام را بوسيد و گفت : آبجي خانم خوب حواست رو جمع كن رفتي عالم هپروت همه چيز رو خوب نگاه كن بعدا برايمان تعريف كن . چهره ي شايان رو نيز بوسيدم و بعد به سوي اتاق عمل توسط پرستار حركت داده شدم . مرد جواني ( خدايا نصيب ماهم از اين مردهاي جوان بنما)كنار در اتاق عمل به چشمم آشنا آمد كمي جلوترآمد بله او خسرو معيني بود غمگين و نگران به نظر مي رسيد با تمنا و خواهش نگاهش كردم شايد از خواسته اش دست بكشد ولي او در جوابم به تلخي زهر خنديد . با اين كه روي برانكارد دراز كشيده بودم ولي احساس مي كردم كه ديگر جان در بدن ندارم و بي حس شدم درها بسته شد و وارد اتاق عمل شدم . دكتر احمدي و تيم پزشكي جراحي را در لباس كاملا سبز ديدم . آماده براي سلاخي من. خانم مهندس آماده است؟
ترسيده بودم با تمام جرات و جسارتم گفتم : بل ... له آقاي دكتر
نمي ترسي كه ؟ اينبار محكمتر گفتم :نه دكتر
خانم ملكي پرستاري كه بيشتر مواقع كنارم بود . آيت الكرسي را در چهره ام خواند و فوت كرد و بعد از آن بيهوش بودم و در حالت كما يا به قول شاهين هپروت .
غروب روز بعد براي لحظه اي چشمان را باز كردم همه چيز تار بود . حوالي ظهر بود كه به طور كامل بهوش آمدم . به اطراف خوب نگاه كردم در هاله اي از اشك و درد ناشي از قفسه سينه ام علي را ديدم.كنارم ايستاده بود و اشك مي ريخت گوئي از همه چيز باخبر بود . به آرامي علي را صدا كردم . علي دستانم را فشرد و با مهرباني گفت:نمي خواهد حرفي بزني فقط سرت را تكون بده
اشكم سرازير شد. به آرامي گفتم :علي من رو ببخش
بار ديگر دستانم را فشرد و گفت:هيچي نگو من همه چي رو ميدونم مهم سلامتي توست.
بازم مي آي علي؟ نمي دونم هر چي خدا بخواد.
دو روز تمام در گيجي به سر بردم . بعد از يكهفته به بخش منتقل شدم . ترس از همراه شدن با مردي كه هيچ شناختي از او نداشتم تمام تنم را مي لرزاند ،بيشتر از هر چيز يك نوع تنفر در وجودم نسبت به او شكل مي گرفت . به شخصي فكر مي كردم كه قلبش درون سينه ام بود ، مهتاب،خواهر خسرو معيني،نمي ترسيدم اما احساس مي كردم نسبت به قلبي كه در سينه دارم احساس دين مي كنم . روز ترخيصم مصادف بود با آخرين روز سربازي شاهين . خانه غرق در شادي شد. پدر گوسفندي قرباني كرد و بار ديگر همه خانواده دور هم جمع شدند .
دو ماه تمام در اتاقم تحت مراقبت بودم . قولي كه پدر به معيني داده بود مث خوره به جانم افتاده بود .هر روز كه مي گذشت به روز موعود نزديك مي شدم و بايد خود را براي زندگي با او آماده مي كردم .
غروب يكي از روزهاي آغازين اسفندماه بود . خسته از خانه نشيني خودم را توي اتاقم زنداني كرده بود،گوشه اي از اتاقم كز كرده بودم كه صداي زنگ ورودي خانه به گوشم رسيد.
چند دقيقه بعد مادر سراسيمه وارد شد و گفت: شقايق بيا داخل پذيرائي مهمان داريم . با بي حوصلگي گفتم :حوصله ندارم مامان
- پاشو دختر. به خاطر تو آمدند. معيني با وكيلش هستند.
قلبم فروريخت گفتم : چي ؟معيني !
- آره شقايق جان – معيني مي خواهد با توصحبت كند. كمي بر خود مسلط شدم و گفتم :برو بگو شقايق نيست، خوابه ، بگو شقايق مرده چي از جانم ميخوايد . اي خدا كاش مرده بودم .
مادر دستش را جلوي دهانم گذاشت و گفت: ساكت دختر . اتفاقي نيفتاده كه آمده باهات صحبت كند. هرچي داري بهش بگو
با همان لحن و صدا گفتم : من حرفي ندارم. دست از سرم برداريد .
هيس تو چرا فرياد مي كشي؟ تو حرف حساب حاليت نمي شه . برو بهش حرف دلتو بزن . با ارامش . شايد از شرطش گذشت .
من بيرون نميام بگو بياد اينجا
دختر زشته . ايشان مهمان ما هستند.
پس بيخيال شو من بيرون بيا نيستم . مادر با چهره اي خشمگين گفت: دختره لجباز ببين آدم رو به چه كارائي وا مي داره . حداقل يكم به سرو وضعت برس
پوزخندي زدم و گفتم : بهتر شايد ريخت نحسم رو ببينه و گورش و گم كنه بره به درك
مادر با عصبانيت خارج شد. در حالي كه دانه هاي اشك را از روي صورتم پاك مي كردم ضربه اي به در خورد . با صدائي كه گوئي از اعماق چاه در مي آمد گفتم :بفرمائيد داخل
در باز شد و معيني در لباس شيك و مرتب و آراسته در آستانه در ظاهر شد و بوي عطر كه زده بود تمام اتاق رو پر كرد و به آرامي گفت: مي تونم بيام داخل ؟ سكوت كردم . به آرامي وارد اتاق شد و در رو بست روي صندلي كه پشت كامپيوترم ود نشيت . هر دو در سكوتي مبهم همديگر را ورنداز مي كرديم . معيني لبخند مرموزي به لب داشت و سعي داشت در قبال بي اعتنائي من خونسزد باشد. اخمي آشكار چهره ام را در برگرفته بود و ابروان سياه و كشيده ام در هم گره خورده بود معيني پيش قدم شد و سكوت رو شكست و گفت: خوشحالم كه سلامت هستيد.
بازهم سكوت كردم و ادامه داد و گفت :نمي خواهي از همسر آيندت بيشتر بدوني ؟عصباني شدم و نگاه تندي بهش كردم ولي او در كمال خونسردي لبخندي زد و ادامه داد :ترسيدم . به هيه اينجوري نگاه مي كني يا فقط به من ؟
چقدر در آن شرايط كنترل اعصابم سخت بود . ميله هاي تخت فرفورژه ام را كه به صورت نوك تيز بود به دست گرفتم و از خشم فشردم و با آهنگي لرزان گفتم :براي چي آمده ايد اينجا؟
خسرو لبخند زهرگيني نثارم كرد و گفت : براي ديدن نامزدم بايد اجازه مي گرفتم؟
من نامزد شما نيستم .
خسرو با صداي بلند و عصبي خنديد و گفت: نوچ اشتباه كرديد شما همسر بنده هستيد .
گريه ام گرفت . با صدائي لرزان و ملتمس گفتم : آقاي محترم دست از سر من برداريد من نمي توانم با شما ازدواج كنم من نامزد دارم .
- مي دانم
- اينبار فرياد زنان گفتم :پس لطفا از اين خانه برويد بيرون .
- خسرو ايستاد . به سمت من آمد . زل زد توي چشمان و وقيحانه گفت: لازم نيست تو بگي . چون خودم ميخواستم بروم . براي فردا آماده باش صبح زود مي رويم آزمايشگاه .
- مستاصل و پريشان خاطر فرياد زنان گفتم : ديوانه عقده اي چه از جان من مي خواهي ؟
- خسرو اعتنائي نكرد و لبخند زنان از اتاق خارج شد. روي تخت دراز كشيدم . و شروع به گريستن كردم . صداي مادرم را شنيدم كه داشت ار خسرو معذرت خواهي مي كرد.
- خسرو رفت و مادر با عصبانيت تمام وارد اتاقم شد و پشت سرش پدرم وارد اتاق شد.
- مادر فرياد زد:احمق بي شعور اين چه رفتاري بود؟ گفتم : حقش بود. پدرم روي تخت نشست و مرا هم با يك دست وادار به نشيتن كرد . تا حالا پدر را اينگونه خشمگين و رسمي نديده بودم . از فرط عصبانيت در چشمان سبزش خون هويدا بود. با صدائي شبيه فرياد گفت:شقايق زود باش چه توضيحي براي رفتار بدت داري؟
- حقش بود ازش متنفرم . چرا نمي خواهيد قبول كنيد ؟شما نمي توانيد به زور شوهرم بدهيد . ازتان شكايت مي كنم .
خشم پدرم به نهايت رسيد. كشيده اي محكم به صورتم نثار كرد و از روي تخت بلند شد و فرياد زنان گفت: دختره ي سركش تا حالا ملاحظه بيماريت رو مي كردم . فكر كردي اجازه مي دم دستي دستي خودت را بدبخت كني ؟ اگر رفتار امروزت رو تكرار كني ديگه دختر من نيستي . بابا خسته شدم از بس دنبال تو دويدم كمي هم به فكر ديگران باش.
هردو از اتاق خارج شدند . جلو آيينه ايستادم و به طرف راست صورتم كه از سيلي محكم پدر سرخ شده بود خيره شدم . شيشه عطرم را از روي ميز برداشتم و توي آينه كوباندم و با تمام توانم شروع به گريه كردم و هيچ نمي دانستم چه كنم . فقط اطاعت امر از دستورات پدر بود و بس .
صبح كه از خواب بيدار شدم جاي سيلي پدر روي گونه ام سرخ و كبود بود . نمي خواستم معيني مرا با اين صورت ببيند. جلو آينه شكسته نشستم و براي ماست مالي كردن كبودي روي گونه ام مقدار زيادي آرايش كردم تا جاي كبودي محو شود. نمي خواستم از خود ضعف نشان دهم . بهترين لباسم را پوشيدم و بهترين عطرم را زدم. دقايقي بعد كنار خسرو در اتومبيل مدل بالايش به سوي آرايشگاه مي رفتيم. هردو سكوت كرده بوديم من به خاطر غربي كه با او داشتم او نمي دانم ...
آن روز هيچ كلامي بغير از سلام و خدافظي بينمان رد و بدل نشد و همچنان براي هم ناشناس مانديم. عصر همان روز بهنوش يكي از همكلاسي هايم به ديدنم آمد. گاهي اوقات در بيمارستان هم بديدنم مي آمد . با خوشحالي همديگر را بغل كرديم و چهره بهنوش رو بوسيدم و بهنوش گفت:نمي دوني چقدر خوشحالم از اينكه كه حالت خوبه . كي بر مي گردي دانشگاه؟
نمي دونم فعلا اجازه ندارم
بهنوش روي تختم نشست و من كنارش . اشاره اي برقاب خالي آينه كرد و با شوخي گفت:چي ؟ دوباره كاراته زدي؟آينه ات شكست!
نگاهي به قاب خالي آينه كه صبح مادر تميز كرده بود انداختم و گفتم:ديروز شكست . اين رو ولش كن از دانشگاه چه خبر ؟
بهنوش شيطنتش گل كرد و گفت :از دانشگاه يا علي آقات؟
با شنيدن نام علي از سر دلتنگي بغض كردم و با آهنگي لرزان گفتم: از علي برام بگو . مي آد دانشگاه؟
پسرعموي توست از من مي پرسي؟ خيلي كم مي آد . نمي دونم يه جوري شده. شقايق تو واقعا از علي خبر نداري؟
نه باور كن كه خيلي وقته نديدمش . آقا جونش اجازه نمي ده بياد ديدنم . پدر منم بدتر از عموم
بهنوش دستم رو به گرمي فشرد و با مهرباني گفت:بهشون حق بده شقايق. به خودت نگاه كن تو ثمره ي يك ازدواج فاميلي هستي. ثمره عشق تو و علي يه بچه اس مثل خودت . تو و علي از نظر ژنتيكي باهم مشكل داريد. اين ازدواج نباشه بهتره.
ما بچه نمي خوايم. تو ديگه چرا اين حرف رو مي زني ؟تو كه ميدوني ما چقدر بهم علاقه داريم؟
مي دونم عزيزم . ولي عقل چيزه خوبيه . يك مدت كه از زندگيتون گذشت مي بينيد 1 چيزي كم داريد كه اونم 1 بچه اس . خانم به اون موقع فكر كن .
ديدم دارم جلو بهنوش محكوم مي شوم . سر صحبت رو عوض كردم و گفتم:راستي از افشين خانت چه خبر؟
بهنوش خنديد و آهي كشيد و گفت:خوبه سلام رسوند . وضع ما بهتر از شما نيست.
شما ديگه چرا؟ شما كه نامزديدن؟
پول عزيزم . پول نداره چاره ي همه بدبختي ها .
به ياد خسرو افتادم كه توي پول غلت مي زد يعني همه چيز توي پول خلاصه مي شد. لبخند تلخي زدم و گفتم:پاشو بريم توي پذيرائي يه چاي بخوريم.
هردو از اتاق خارج شديم . مادر كه بعد از مدت ها مرا بيرون اتاقم مي ديد. لبخند رضايت بخشي زد و گفت :بهنوش جان كمي اين شقايق را نصيحت كن ،خيلي ما رو اذيت مي كند .
بهنوش گوشه چشمي نازك كرد و گفت: تقصير خودتان است خيلي لوس و از خود راضي بارش آورديد.
چشم غره اي به بهنوش رفتم و با اعتراض گفتم: مامان مگه من چه كردم؟
مادر در حالي كه ميوه را روي ميز مي گذاشت گفت:چه كار كردي؟ از كي داروهاتو نخوردي؟ نمي گي قلبت پس بيفته؟
بهتر. از اين زندگي كوفتي خلاص مي شم . بهنوش خنده كنان گفت:آخ جون حلوا مي خوريم .
همه خنديدند و من با صداي بلندتري خنديدم.
صفحه 33
روز موعود فرا رسيد . بايد امروز به عقد خسرو در مي آمدم . از علي هيچ خبري نبود . مثل اينكه او هم تسليم شده بود. و عشق پر حرارتش را فراموش كرده بود . ولي براي من خيلي سخت بود كه تسليم شوم . به پاي پدر افتادم و التماس كردم: پدر من رو بكش ولي به اين ازدواج رضايت نده . من هيچ احساسي نسبت به خسرو ندارم.
پدرم تا آن روز هنوز با من سرسنگين بود عاجزانه بوسه اي بر موهاي پيشانيم زد و گفت:سعي كن خيلي زود به همه چيز عادت كني.بيشتر از اين عذابم نده فكر كردي من خودم با اين ازدواج موافقم . معيني يك چك سفيد امضا از من گرفته نمي تونم بزنم زير قو ل و قرارمان
گوئي دنيا بر سرم خراب شد. دو دستي بر سرم كوبيدم و بي محابا اشك ريختم چاره اي ديگر نداشتم بايد تسليم مي شدم . مادر سعي داشت آرامم كن شروع به نوازشم كرد و گفت:دختر شگون نداره . اين قدر گريه نكن بالاخره بايد يك روزي مي رفتي خانه بخت چه كسي بهتر از آقاي معيني او هم جوان است و هم ثروتمندو همه دخترها از خداشونه يك همچين شوهري گيرشون بياد آنوقت تو نشستي و آبغوره مي گيري.
واي خداي من مامان چقدر كوتاه فكر بود. من نه زيبائي و نه ثروت خسرو رو مي خواستم من فقط علي رو مي خواستم صداقت علي ،نگاه مهربان و خالي از غرورش . نه خسرو هيچ وقت نمي خواست و نمي تونست مثل علي باشد. به اصرار مادر به حمام رفتم و يك لباس روشن پوشيدم كت و شلوار كرم رنگ با يك تاپ گوجه اي و آرايش ملايمي كردم و موهايم رو ساده به دورم ريختم.
ساعت ده صبح بود كه خسرو به همراه وكيلش و عاقد به خانه مان آمدند. پس خانواده اش كجا بودند؟ چه عقد با شكوهي ؟چه ازدواج رويائي ؟بيشتر شبيه يك كابوس وحشتناك بود. چادر سفيد رنگ عقد مادر را به سر انداختم و كنار خسرو نشستم .آرام بود پر از غرور . شاهدان عقدمان پدر و مادر و برادرهايم بودند با وكيل خسرو. عاقد چند بار صيغه عقد را خواند بار آخر به آرامي گفتم . بله .
اجازه نگرفتم چون اجباري بود . از صبح وقتي كه از پدر شنيده بودم يك چك سفيد امضا به خسرو داده ازش دلگير بودم . جالب تر از همه مهريه ام بود كه خود خسرو معين كرده بود. يك باغ بزرگ توي چالوس و يك ويلا در شمال تهران. حتي اين مهريه سنگين هم خوشحالم نكرد . پدر باسليقه خودش براي خسرو يك حلقه برليان خريده بود و خسرو هم براي من همينطور. با دستاني لرزان حلقه را دست خسرو كردم و او نيز همينطور. شاد و پيروزمندانه و پر از غرور نگاهم مي كرد و نگاه من پر از بغض بود و شايد بغض حسرت .
بعد از اين كه دفتر را امضا كرديم . عاقد همراه وكيل خسرو از خان مان رفتند و جمع خانوادگي شد. مادر هم شروع به پذيرائي كرد . سرم هنوز پائين بود از همه دلگير و ناراحت بودم حتي از خودم . خسرو رو به پدر كرد و گفت: من دوست دارم تا جشن عروسي شقايق در منزل خودم زندگي كند البته تا مراسم سالگرد خواهرم مهتاب.
پدر از حرف خسرو جا خورد و با چهره اي در هم رفته گفت: ولي قرار ما اين نبود آقاي معين
برا من فرقي نمي كرد كجا زندگي كنم فقط مي خواستم هر طور كه شده براي مدتي از خانواده ام دور باشم . چون احساس مي كردم اگر بيشتر توي اين خانه بمانم تحملم تمام مي شود و به پدر و مادرم درشتي و بي احترامي مي كنم . سربلند كردم و با خجالت گفتم : پدر من هم اين طوري راحت ترم.
پدر مي دانست كه دارم فرار مي كنم از خودش از مادر و از علي و از اين خانه، لبخند تلخي زد و گفت : من حرفي ندارم هر جور كه خودت راحتي .
خسرو نگاه و لبخند رضايتمندي به لب داشت كه هزار معني مي داد . به اتاقم رفتم و مشغول جمع آوري وسايلم شدم . چند لحظه بعد پدر با چهره اي گرفته و غمگين وارد اتاقم شد روي تخت نشست و گفت:شقايق با ما قهر ي؟
بغض كردم و سكوت نمودم پدر باز هم سوالش را تكرار كرد و بغشم شكست و اشك پهناي صورتم را گرفت. با صداي لرزان گفتم:
فكر كنيد مردم . من بايد برم .اين جا بمونم جز بي احترامي و سركشي كار ديگري نمي توانم بكنم.
پدر جلو آمد و سرم را به سينه اش چسباند و اشك ريزان گفت:
تو اشتباه مي كني خسرو مرد خوبيه من ناچار شدم اين كارو بكنم چون جون تنها دخترم در خطر بود.
پدر چند بار صورتم را بوسيد چمدانم را برداشت و از اتاق خارج شديم مادر با كلام قرآن بدرقه ام كرد ،كنار خسو داخل اتومبيلش نشستم و حركت كرد. در بين راه هردو سكوت كرده بوديم .كمي ترسيدم ،شقايق خسرو حالا ديگر همسرته از چي مي ترسي؟ خواب بودم يا بيدار؟
با صداي خسرو رشته افكارم پاره شد.
موافق ناهار رو بيرون بخوريم .
بازهم سكوت كردم و نگاهم را معطوف به خيابان كردم،خسرو لبخند تلخي زد و گفت: نمي خواي حرف بزني ؟اين قدر از من متنفري ؟
من با شما حرفي ندارم.
خسرو سكوت كرد مثل اين كه او هم از تحمل من خسته شده بود. نيم ساعت بعد جلو يك عمارت بزرگ در شمال تهران توقف كرد چند متري از جلو تا در عمارت فاصله بود. اتومبيل جلو استخر بزرگي توقف كرد . از اتومبيل پياده شدم سعي مي كردم فقط جلوي پايم را نگاه كنم . همراه خسرو وارد خانه شديم . خانم ميانسالي با چهره اي گندمگون قدي بلند و لاغر و ظاهر منضبط و عينك به چشم جلو آمد و سلام كرد. جوابش و كوتاه و سرد دادم .
خسرو به من اشاره كرد و گفت:همسرم شقايق
بعد به آن خانم اشاره كرد و گفت:مدير خانه خانم مهري
مهري خوب ورندازم كرد از نگاهش فهميدم كه مورد پسند واقع شدم ، لبخندي زد و تبريك گفت. از يك سالن كوتاه گذشتيم و وارد پذيرائي بزرگي شديم . خسرو كنار شومينه روي يك صندلي گهواره اي نشست درست روبرويش روي يك مبل بزرگ چرمي نشستم و به آتش شومينه خيره شدم. احساس غريبي مي كردم. بغض كرده بودم مثل يك بچه و هر لحظه ممكن بود زير گريه بزنم .دختر جواني حدود 15 16 ساله زيبا و ريزه با يك سيني قهوه وارد سالن شد. ب اشاره مهري روي ميز گذاشت و از سالن خارج شد. مهري خودش مشغول سرو شد با دقت به حركاتش نگاه كردم خسرو قهوه تلخ مي خورد از من پرسيد با شير يا شكر . گفتم شكر . قهوه را كه خوردم قدر آرام شدم. خسرو هنوز روي صندلي نشسته بود و به جلو و عقب مي رفت و با نگاه وقيحش مرا مي پائيد. تكليف خود را نمي دانستم . سر درد داشتم و مي خواستم استراحت كنم . خسرو اين رو فهميد و به مهري گفت:
مهري اتاق شقايق رو بهش نشون بده . مثل اينكه مي خواد استراحت كنه.
مهري لبخندي زد و گفت:خانم همراه من تشريف بياوريد.
چمدانم هنوز داخل صندوق عقب ماشين بود . بي اعتنا پشت سرش به راه افتادم . مهري به سوي راه پله رفت. تمام راه پله از چوب گردو بود . وقتي رسيديم بالا از آن بالا خوب به پذيرائي نگاه كردم همه چيز شيك و مجلل بود . به خود نهيب زدم شقايق تو اينجا چه مي كني ؟سالن بالا همه سرويسها ايتاليائي و محلل بود . يكي از اتاقها را بازكرد پشت سرش وارد شدم . يك سوئيت كامل بود . برعكس جاهاي ديگر خانه خلوت بود و اسپرت مبله شده بود. يك دست مبل چرم نارنجي با يك تخت فرفورژه با ميز توالت شبيه آن . پنجره اي كه رو به باغ باز مي شد و پرده اي درست مانند پرده ي اتاق خودم در خانه پدر . يك حمام و دستشوئي و يك اتاق و بعد از خروج مهري ،با باز كردن در اتاق چند سه پايه و بوم نقاشي و سايل كامل نقاشي و نقشه كشي رو ديدم. پس خسرو فكر همه جا رو كرده بود . مانتو رو درآوردم . اتاق خيلي گرم بود. كتم رو درآوردم و روي تخت ولو شدم . سر درد شديدي داشتم ،يك قرص آرامبخش از داخل كيفم برداشتم واز آب معدني كه كنار تختم بود مقداري آب نوشيدم و سعي كردم كه بخوابم.
فصل سوم
صبح كه از خواب بيدار شدم جاي سيلي پدر روي گونه ام سرخ و كبود بود . نمي خواستم معيني مرا با اين صورت ببيند. جلو آينه شكسته نشستم و براي ماست مالي كردن كبودي روي گونه ام مقدار زيادي آرايش كردم تا جاي كبودي محو شود. نمي خواستم از خود ضعف نشان دهم . بهترين لباسم را پوشيدم و بهترين عطرم را زدم. دقايقي بعد كنار خسرو در اتومبيل مدل بالايش به سوي آرايشگاه مي رفتيم. هردو سكوت كرده بوديم من به خاطر غربي كه با او داشتم او نمي دانم ...
آن روز هيچ كلامي بغير از سلام و خدافظي بينمان رد و بدل نشد و همچنان براي هم ناشناس مانديم. عصر همان روز بهنوش يكي از همكلاسي هايم به ديدنم آمد. گاهي اوقات در بيمارستان هم بديدنم مي آمد . با خوشحالي همديگر را بغل كرديم و چهره بهنوش رو بوسيدم و بهنوش گفت:نمي دوني چقدر خوشحالم از اينكه كه حالت خوبه . كي بر مي گردي دانشگاه؟
نمي دونم فعلا اجازه ندارم
بهنوش روي تختم نشست و من كنارش . اشاره اي برقاب خالي آينه كرد و با شوخي گفت:چي ؟ دوباره كاراته زدي؟آينه ات شكست!
نگاهي به قاب خالي آينه كه صبح مادر تميز كرده بود انداختم و گفتم:ديروز شكست . اين رو ولش كن از دانشگاه چه خبر ؟
بهنوش شيطنتش گل كرد و گفت :از دانشگاه يا علي آقات؟
با شنيدن نام علي از سر دلتنگي بغض كردم و با آهنگي لرزان گفتم: از علي برام بگو . مي آد دانشگاه؟
پسرعموي توست از من مي پرسي؟ خيلي كم مي آد . نمي دونم يه جوري شده. شقايق تو واقعا از علي خبر نداري؟
نه باور كن كه خيلي وقته نديدمش . آقا جونش اجازه نمي ده بياد ديدنم . پدر منم بدتر از عموم
بهنوش دستم رو به گرمي فشرد و با مهرباني گفت:بهشون حق بده شقايق. به خودت نگاه كن تو ثمره ي يك ازدواج فاميلي هستي. ثمره عشق تو و علي يه بچه اس مثل خودت . تو و علي از نظر ژنتيكي باهم مشكل داريد. اين ازدواج نباشه بهتره.
ما بچه نمي خوايم. تو ديگه چرا اين حرف رو مي زني ؟تو كه ميدوني ما چقدر بهم علاقه داريم؟
مي دونم عزيزم . ولي عقل چيزه خوبيه . يك مدت كه از زندگيتون گذشت مي بينيد 1 چيزي كم داريد كه اونم 1 بچه اس . خانم به اون موقع فكر كن .
ديدم دارم جلو بهنوش محكوم مي شوم . سر صحبت رو عوض كردم و گفتم:راستي از افشين خانت چه خبر؟
بهنوش خنديد و آهي كشيد و گفت:خوبه سلام رسوند . وضع ما بهتر از شما نيست.
شما ديگه چرا؟ شما كه نامزديدن؟
پول عزيزم . پول نداره چاره ي همه بدبختي ها .
به ياد خسرو افتادم كه توي پول غلت مي زد يعني همه چيز توي پول خلاصه مي شد. لبخند تلخي زدم و گفتم:پاشو بريم توي پذيرائي يه چاي بخوريم.
هردو از اتاق خارج شديم . مادر كه بعد از مدت ها مرا بيرون اتاقم مي ديد. لبخند رضايت بخشي زد و گفت :بهنوش جان كمي اين شقايق را نصيحت كن ،خيلي ما رو اذيت مي كند .
بهنوش گوشه چشمي نازك كرد و گفت: تقصير خودتان است خيلي لوس و از خود راضي بارش آورديد.
چشم غره اي به بهنوش رفتم و با اعتراض گفتم: مامان مگه من چه كردم؟
مادر در حالي كه ميوه را روي ميز مي گذاشت گفت:چه كار كردي؟ از كي داروهاتو نخوردي؟ نمي گي قلبت پس بيفته؟
بهتر. از اين زندگي كوفتي خلاص مي شم . بهنوش خنده كنان گفت:آخ جون حلوا مي خوريم .
همه خنديدند و من با صداي بلندتري خنديدم.
صفحه 33
روز موعود فرا رسيد . بايد امروز به عقد خسرو در مي آمدم . از علي هيچ خبري نبود . مثل اينكه او هم تسليم شده بود. و عشق پر حرارتش را فراموش كرده بود . ولي براي من خيلي سخت بود كه تسليم شوم . به پاي پدر افتادم و التماس كردم: پدر من رو بكش ولي به اين ازدواج رضايت نده . من هيچ احساسي نسبت به خسرو ندارم.
پدرم تا آن روز هنوز با من سرسنگين بود عاجزانه بوسه اي بر موهاي پيشانيم زد و گفت:سعي كن خيلي زود به همه چيز عادت كني.بيشتر از اين عذابم نده فكر كردي من خودم با اين ازدواج موافقم . معيني يك چك سفيد امضا از من گرفته نمي تونم بزنم زير قو ل و قرارمان
گوئي دنيا بر سرم خراب شد. دو دستي بر سرم كوبيدم و بي محابا اشك ريختم چاره اي ديگر نداشتم بايد تسليم مي شدم . مادر سعي داشت آرامم كن شروع به نوازشم كرد و گفت:دختر شگون نداره . اين قدر گريه نكن بالاخره بايد يك روزي مي رفتي خانه بخت چه كسي بهتر از آقاي معيني او هم جوان است و هم ثروتمندو همه دخترها از خداشونه يك همچين شوهري گيرشون بياد آنوقت تو نشستي و آبغوره مي گيري.
واي خداي من مامان چقدر كوتاه فكر بود. من نه زيبائي و نه ثروت خسرو رو مي خواستم من فقط علي رو مي خواستم صداقت علي ،نگاه مهربان و خالي از غرورش . نه خسرو هيچ وقت نمي خواست و نمي تونست مثل علي باشد. به اصرار مادر به حمام رفتم و يك لباس روشن پوشيدم كت و شلوار كرم رنگ با يك تاپ گوجه اي و آرايش ملايمي كردم و موهايم رو ساده به دورم ريختم.
ساعت ده صبح بود كه خسرو به همراه وكيلش و عاقد به خانه مان آمدند. پس خانواده اش كجا بودند؟ چه عقد با شكوهي ؟چه ازدواج رويائي ؟بيشتر شبيه يك كابوس وحشتناك بود. چادر سفيد رنگ عقد مادر را به سر انداختم و كنار خسرو نشستم .آرام بود پر از غرور . شاهدان عقدمان پدر و مادر و برادرهايم بودند با وكيل خسرو. عاقد چند بار صيغه عقد را خواند بار آخر به آرامي گفتم . بله .
اجازه نگرفتم چون اجباري بود . از صبح وقتي كه از پدر شنيده بودم يك چك سفيد امضا به خسرو داده ازش دلگير بودم . جالب تر از همه مهريه ام بود كه خود خسرو معين كرده بود. يك باغ بزرگ توي چالوس و يك ويلا در شمال تهران. حتي اين مهريه سنگين هم خوشحالم نكرد . پدر باسليقه خودش براي خسرو يك حلقه برليان خريده بود و خسرو هم براي من همينطور. با دستاني لرزان حلقه را دست خسرو كردم و او نيز همينطور. شاد و پيروزمندانه و پر از غرور نگاهم مي كرد و نگاه من پر از بغض بود و شايد بغض حسرت .
بعد از اين كه دفتر را امضا كرديم . عاقد همراه وكيل خسرو از خان مان رفتند و جمع خانوادگي شد. مادر هم شروع به پذيرائي كرد . سرم هنوز پائين بود از همه دلگير و ناراحت بودم حتي از خودم . خسرو رو به پدر كرد و گفت: من دوست دارم تا جشن عروسي شقايق در منزل خودم زندگي كند البته تا مراسم سالگرد خواهرم مهتاب.
پدر از حرف خسرو جا خورد و با چهره اي در هم رفته گفت: ولي قرار ما اين نبود آقاي معين
برا من فرقي نمي كرد كجا زندگي كنم فقط مي خواستم هر طور كه شده براي مدتي از خانواده ام دور باشم . چون احساس مي كردم اگر بيشتر توي اين خانه بمانم تحملم تمام مي شود و به پدر و مادرم درشتي و بي احترامي مي كنم . سربلند كردم و با خجالت گفتم : پدر من هم اين طوري راحت ترم.
پدر مي دانست كه دارم فرار مي كنم از خودش از مادر و از علي و از اين خانه، لبخند تلخي زد و گفت : من حرفي ندارم هر جور كه خودت راحتي .
خسرو نگاه و لبخند رضايتمندي به لب داشت كه هزار معني مي داد . به اتاقم رفتم و مشغول جمع آوري وسايلم شدم . چند لحظه بعد پدر با چهره اي گرفته و غمگين وارد اتاقم شد روي تخت نشست و گفت:شقايق با ما قهر ي؟
بغض كردم و سكوت نمودم پدر باز هم سوالش را تكرار كرد و بغشم شكست و اشك پهناي صورتم را گرفت. با صداي لرزان گفتم:
فكر كنيد مردم . من بايد برم .اين جا بمونم جز بي احترامي و سركشي كار ديگري نمي توانم بكنم.
پدر جلو آمد و سرم را به سينه اش چسباند و اشك ريزان گفت:
تو اشتباه مي كني خسرو مرد خوبيه من ناچار شدم اين كارو بكنم چون جون تنها دخترم در خطر بود.
پدر چند بار صورتم را بوسيد چمدانم را برداشت و از اتاق خارج شديم مادر با كلام قرآن بدرقه ام كرد ،كنار خسو داخل اتومبيلش نشستم و حركت كرد. در بين راه هردو سكوت كرده بوديم .كمي ترسيدم ،شقايق خسرو حالا ديگر همسرته از چي مي ترسي؟ خواب بودم يا بيدار؟
با صداي خسرو رشته افكارم پاره شد.
موافق ناهار رو بيرون بخوريم .
بازهم سكوت كردم و نگاهم را معطوف به خيابان كردم،خسرو لبخند تلخي زد و گفت: نمي خواي حرف بزني ؟اين قدر از من متنفري ؟
من با شما حرفي ندارم.
خسرو سكوت كرد مثل اين كه او هم از تحمل من خسته شده بود. نيم ساعت بعد جلو يك عمارت بزرگ در شمال تهران توقف كرد چند متري از جلو تا در عمارت فاصله بود. اتومبيل جلو استخر بزرگي توقف كرد . از اتومبيل پياده شدم سعي مي كردم فقط جلوي پايم را نگاه كنم . همراه خسرو وارد خانه شديم . خانم ميانسالي با چهره اي گندمگون قدي بلند و لاغر و ظاهر منضبط و عينك به چشم جلو آمد و سلام كرد. جوابش و كوتاه و سرد دادم .
خسرو به من اشاره كرد و گفت:همسرم شقايق
بعد به آن خانم اشاره كرد و گفت:مدير خانه خانم مهري
مهري خوب ورندازم كرد از نگاهش فهميدم كه مورد پسند واقع شدم ، لبخندي زد و تبريك گفت. از يك سالن كوتاه گذشتيم و وارد پذيرائي بزرگي شديم . خسرو كنار شومينه روي يك صندلي گهواره اي نشست درست روبرويش روي يك مبل بزرگ چرمي نشستم و به آتش شومينه خيره شدم. احساس غريبي مي كردم. بغض كرده بودم مثل يك بچه و هر لحظه ممكن بود زير گريه بزنم .دختر جواني حدود 15 16 ساله زيبا و ريزه با يك سيني قهوه وارد سالن شد. ب اشاره مهري روي ميز گذاشت و از سالن خارج شد. مهري خودش مشغول سرو شد با دقت به حركاتش نگاه كردم خسرو قهوه تلخ مي خورد از من پرسيد با شير يا شكر . گفتم شكر . قهوه را كه خوردم قدر آرام شدم. خسرو هنوز روي صندلي نشسته بود و به جلو و عقب مي رفت و با نگاه وقيحش مرا مي پائيد. تكليف خود را نمي دانستم . سر درد داشتم و مي خواستم استراحت كنم . خسرو اين رو فهميد و به مهري گفت:
مهري اتاق شقايق رو بهش نشون بده . مثل اينكه مي خواد استراحت كنه.
مهري لبخندي زد و گفت:خانم همراه من تشريف بياوريد.
چمدانم هنوز داخل صندوق عقب ماشين بود . بي اعتنا پشت سرش به راه افتادم . مهري به سوي راه پله رفت. تمام راه پله از چوب گردو بود . وقتي رسيديم بالا از آن بالا خوب به پذيرائي نگاه كردم همه چيز شيك و مجلل بود . به خود نهيب زدم شقايق تو اينجا چه مي كني ؟سالن بالا همه سرويسها ايتاليائي و محلل بود . يكي از اتاقها را بازكرد پشت سرش وارد شدم . يك سوئيت كامل بود . برعكس جاهاي ديگر خانه خلوت بود و اسپرت مبله شده بود. يك دست مبل چرم نارنجي با يك تخت فرفورژه با ميز توالت شبيه آن . پنجره اي كه رو به باغ باز مي شد و پرده اي درست مانند پرده ي اتاق خودم در خانه پدر . يك حمام و دستشوئي و يك اتاق و بعد از خروج مهري ،با باز كردن در اتاق چند سه پايه و بوم نقاشي و سايل كامل نقاشي و نقشه كشي رو ديدم. پس خسرو فكر همه جا رو كرده بود . مانتو رو درآوردم . اتاق خيلي گرم بود. كتم رو درآوردم و روي تخت ولو شدم . سر درد شديدي داشتم ،يك قرص آرامبخش از داخل كيفم برداشتم واز آب معدني كه كنار تختم بود مقداري آب نوشيدم و سعي كردم كه بخوابم.
هنگام غروب بود كه بر اثر بوي نامطبوع سيگاري كه در اتاق پيچيده بود از خواب بيدار شدم وقتي چشم باز كردم به اطراف خوب نگاه كردم . خسرو روي يك صندلي راحتي كه رو به روي تختم بود نشسته و خيره به من سيگار مي كشيد. تاپ يقه بازي به تن داشتم خودم را جمع و جور كردم و ملافه را روي بدنم كشيدم . خسرو لبخندي زد و گفت:اي كاش منم مي تونستم با يه قرص انقدر راحت بخوابم .
نگاهم افتاد به جلد قرص كه رو عسلي كنار تختم بود و گفتم: قابل شما رو نداره مال شما
خسرو از روي صندلي بلند شد پنجره را باز كرد تا دود سيگار خارج شود روي تخت كنارم نشست با مهرباني گفت: خواهش مي كنم تحت هيچ شرايطي براي خواب از قرص استفاده نكن.
به آرامي ازش فاصله گرفتم و گوشه تخت كز كردم . پوزخندي زدم و گفتم:
نمي خواهيد بگيد كه نگران حال من هستيد؟
خسرو لبخند تلخي زد و گفت:
من دو ماهه كه نگران حال تو هستم . حالا چرا اينقدر فاصله مي گيري.
سكوت كردم . چون جوابي برايش نداشتم . از سكوت من بهره برد و گفت: مي دونم كه از من دل خوشي نداري و با ازدواج با من راضي نبودي و شايد هم بيشتر از علاقه و عشق از من كينه به دل داري درست فهميدم؟
در چهره اش دقيق شدم و با تمام جسارتم گفتم:
مي خواهيد حقيقت را بدانيد؟
بله اگر چه تلخ .
با خونسردي گفتم:
بله درست فهميديد من از شما متنفرم
خسرو با خشمي آشكار گفت:
چرا؟به چه دليل ؟
با تمام جراتم در چشمان سياه و نافذش خيره شدم و گفتم:
به دليل اين كه شما به قيمت يك قلب ، عشق من را همه زندگي ام را گرفتيد و تباه كرديد قلبي كه مال خود شما هم نبود.
خسرو خنده اي وحشتناك سر داد و گفت:
خيلي گستاخي ولي به همان اندازه خرد و شكننده
گفتم: شما هم خيلي خودبين و خودخواه هستيد
باز هم زهرخندي زد و گفت: همه همينو مي گن
خودتان چي فكر مي كنيد؟
با دست به خودش اشاره كرد و گفت:
من فكر مي كنم نه تنها خودخواه نيستم بلكه انساني منطقي و مهربان هستم و حالا هم به شما دستور مي دهم آماده شويد مي خواهم براي شام و خريد بيرون برويم.
از اين كه بهم دستور مي داد عصباني شدم و با خشم گفتم:
شما حق نداريد به من دستور بدهيد من كه جز خدمه و كارگرانتان نيستم .
با مهرباني شايدم با تمسخر گفت: نه خير شما خانم بنده و اين خانه هستيد . من پايين منتظرت هستم
- من علاقه اي به بيرون رفتن ندارم
با خشم جواب داد :خودت آماده شو بيا پائين وگرنه به اجبار اين كارو مي كنم .
خسرو از اتاق خارج شد حالا بيشتر از تنفر از نگاه و چشمان سياهش مي ترسيدم جلو آيينه نشستم رنگم به كلي پريده بود و چشمانم از هراس تنگ شده بود. به دستشوئي رفتم و آبي به صورتم زدم باز جلوي كشوي آيينه توالت نشستم ،ميز توالت را كه باز كردم پر بود از وسايل آرايش با مارك هاي خارجي معروف. آرايش ملايمي كردم و يك لحظه چشمم خورد به حلقه ام . تمام بدنم از خشم لرزيد حلقه را از دستم خارج كردم و انداختم داخل كشو . مانتو ام را پوشيدم و شالم را به سر كردم و از اتاق خارج شدم خسرو جلو راه پله ها در انتظار من ايستاده بود. مثل هميشه خوش لباس و مرتب . با ديدنم لبخند پيروزمندانه اي زد و پيش تر از من از سالن خارج شد . دنبالش رفتم . شخص ديگري پشت فرمان نشسته بود. خسرو در قسمت عقب نشسته بود سوار شدم و كنار خسرو نشستم . راننده همان مرد سرايدار بود كه بعدها فهميدم همسر مهري به نام آقاي حسين پور است.
هوا تاريك شده بود كه جلوي بوتيك شيك لباس توقف كرد خسرو رو به من كرد و گفت: لباس هاي اين بوتيك خيلي شيك و مد روز است .
لبانم براي گفتن مطلبي لرزيد ولي به اشاره خسرو سكوت كردم . داخل كه شديم واقعا لباسهايش شيك و مد روز بود اما من انگيزه اي براي انتخاب نداشت . خسرو فهميد و چند دست لباس به سليقه خودش انتخاب كرد و به دست من داد و من مثل يك مانكن توي اتاق پرو پوشيدم و الحق كه سليقه اش تك بود. مخصوصا در انتخاب لباس شب زيتوني رنگي كه درست شبيه چشمانم بود و خيلي بهم مي آمد اين را از نگاه مشتاق خسرو فهميدم . وقتي بيرون آمدم خسرو گفت: عزيزم چيز ديگري نياز نداري ؟
خنده ام گرفت و در دل گفتم : تو مگر جاي انتخابي هم گذاشته بودي
پوزخندي زدم و گفتم: نه چون شما با سليقه هستيد به نظر من احتياج نيست.
خسرو از رو نرفت و خنده بلندي سر داد و گفت:
اگر خوش سليقه نبودم كه آهوئي مثل تو رو صيد نمي كردم .
فروشنده كه خانمي هم سن و سالم بود با حسرت به ما نگاه مي كرد بيچاره از دل من خبر نداشت.
بعد از خريد لباس به فروشگاه كيف و كفش رفتيم و چند دست برايم انتخاب كرد الحق كه خوش سليقه بود.سپس وارد مغازه جواهر فروشي شديم . نمي دانم چرا مي خواست ثروتش را به رخم بكشد. بعد از آن سوار ماشين شديم و جلو يك رستوران شيك پياده شديم . خسرو از قبل ميز رزرو كرده بود .
گارسن جلو آمد و خسرو سفارش شام داد . خوراك بره با جوجه كباب و سوپ و مخلفات.
شاخه گلي از گلدان را جدا كردم و مشغول پرپر كردن گل شدم . خسرو خيره به انگشتم پرسيد.
حلقه ات كو؟ به اين زودي ازش خسته شدي؟
نگاهش كدم و سكوت كردم . خسرو سيگاري آتش زد . مدتي بعد ميز پر شد از غذاهاي رنگارنگ . با اين كه از قبل چيزي نخورده بودم اما آنقدر حرص خورده بودم كه ميلي به شام نداشتم . خسرو مشغول خوردن شد و من خودم را با سالاد مشغول كردم . خسرو با اعتراض گفت:چرا نمي خوري ؟
ميل ندارم . فقط سالاد مي خوردم .
خسرو دست از خوردن كشيد و مشغول سيگار كشيدن شد . وقتي ديد نمي خورم صورت حساب را پرداخت كرد و باهم بيرون آمديم . توي اين مدت دلم براي خانواده ام تنگشده بود . از پايان شب مي ترسيدم مخصوصا روبه رو شدن با خسرو.
وقتي رسيديم دوباره روي صندلي اش نشست و سيگاري روشن كرد فهميدم عصبي است . خواستم بروم بالا كه گفت :بنشين بايد باهم صحبت كنيم
رو به رويش نشستم و با كنايه گفتم:
چه قدر تظاهر به خوشبختي شيرينه
خسرو لبخند تلخي زد و گفت : چرا تظاهر ؟من و تو مي توانيم مثل هر زن و شوهري خوشبخت باشيم .
سرم را پايين انداختم و گفتم : همه از روي علاقه ازدواج مي كنند نه اجبار
توي چشمانم زل زد آتش خشم را به خوبي در ديدگانش مي ديدم كه شعله ور مي شد. پوست سفيدش از فرط عصبانيت قرمز شد و در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت:
اجباري در كار نيست كاري بهت ندارم تا وقتي خودت بخواهي . يك سال فرصت داري تا به اين خوشبختي برسي وگرنه هركس راه خودش را مي رود.
به خودم جرات دادم و گفتم :يكسال وقت تلف كردنه ! ما نمي تونيم باهم باشيم بهتره الان تكليفمونو روشن كنيم .
با بي حوصلگي گفت: تكليف شما روشنه . هركاري من مي گم همان مي شود. حالا هم تنهام بذار
بدون آنكه شب بخير بگم راهي اتاقم شدم . وقتي وارد اتاقم شدم در را قفل كردم با اينكه گفته بود كاري باهام ندارن اما مي ترسيدم .
ادامه دارد.......
چند كلاغ و گشنجشك لابه لاي برف ها در حال پيدا كردن دانه بودند بيسكوئيتي كه داخل جيبم داشتم را از جيب خارج كردم و ميان مشتم خرد كردم و ريختم روي برف ها، مدتي نگذشت كه تمام گنجشك ها دور بيسكويتيت ها حلقه زدند . نگاهي به نماي ساختمان بيمارستان انداختم و به پنجره اتاقم خيره شدم.
حال و هواي نگاهم باراني شد و بعد نگاهم معطوف در خروجي بيمارستان شد لرزشي در وجودم بر اثر سرما به وجود آمد. سردم بود ولي دلم نمي خواست يه داخل بخش برگردم بعد از مدت ها اجازه گرفته بودم تا دقايقي را بيرون از بخش و در محوطه ي سبز بيرون بگذرانم. آهي كشيدم چقدر دلم ميخواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و از جو خسته كننده و ملال آور بيمارستان خلاص شوم. چند دقيقه بعد صداي گام هائي مردانه را روي سنگ فرش پوشيده از برف را شنيدم و بعد صداي آشنا و نوازشي بر گونه ام.
-
شقايق خانم زده بيرون
به عقب برگشتم و چهره ي علي را ديدم كه با شاخه گلي مريم گونه ام را نوازش مي داد. لبخندي زدم و با بغض گفتم:
بالاخره آمدي؟ دلم حسابي هوايت رو كرده بود.
علي خنديد و ابروان سياه و پرپشتش را به بالا داد و گفت : نوچ!
-
باور نمي كني ؟
آمد و كنارم روي نيمكت نشست و گفت: نه گريه كن تا باور كنم
بي اختيار و نه از اجبار اشك پهناي صورتم را گرفت علي با صداي بلند خنديد و گفت :
لوس نشو،شوخي كردم. امروز حالت چطور؟
خوبم مثل هميشه تو چطور؟ دانشگاه چه خبر؟
منم خوبم . دانشگاه هم امن و امان ، چي شده زدي بيرون؟
با شيطنت انگشت سبابه دست راستم را بالا گرفتم و گفتم : اجازه گرفتم
علي زد زير خنده و گفت:
اين دكتر احمدي هم عقلش پاره سنگ بر ميداره ،توي اين برف و هواي سرد گذاشته تو بياي بيرون؟
چشم غره اي بهش رفتم و با اخم گفتم : علي خواهش مي كنم تو ديگه شروع نكن
علي دو دستش را بالا برد و گفت : خوب تسليم من فقط مي ترسم سرما بخوري .
تو نمي خواد نگران من باشي . من رفتني هستم چه سرما بخورم چه نخورم.
علي اخم كرد و گفت : اين حرف رو نزن من همين يك شقايق خانم رو كه بيشتر ندارم .
نه تو رو خدا داشته باش،اول من را دفن كن بعد به فكر يكي ديگه باش.
علي حالتي جدي به خود داد و گفت : از شوخي گذشته پاشو بريم داخل هوا خيلي سرده سرما ميخوري .
از روي نيمكت برخاستيم دستم را دور بازوي علي حلقه كردم و باهم وارد بخش شديم. علي پسرعموي من بود زيبائي چنداني نداشت ، داراي قامتي بلند و اندامي نحيف و صورتي كشيده و استخواني ،با چشماني قهوه اي تيره و با ابرواني سياه و پرپشت و پوستي سبزه و موهائي كاملا فر و حالت دار. ولي در عوض با شخصيت و مودب بود خون گرم و دوست داشتني . توي يك دانشگاه درس مي خوانديم منتهي علي دو سال جلوتر از من بود و در رشته ي كامپيوتر تحصيل مي كرد و من در رشته ي نقشه كشي ساختمان . از همان دوران كودكي به هم علاقه داشتيم و حالا اين علاقه چند برابر شده بود. با توجه به بيماري ام خانواده عمو هادي با ازدواج ما دونفر مخالف بودند هرچند من خودم قرباني يك ازدواج فاميلي بودم . بيست و يكسال پيش در يك خانواده از قشر متوسط جامعه به دنيا آمده بودم. كه بر اثر ازدواج فاميلي پدر و مادرم از بدو تولد با عارضه ي قلبي شدم و به قول مادر لاي پنبه بزرگ شدم . ولي حالا بيماري ام قابل كنترل نبود و فقط عمل پيوند قلب من را از مرگ حتمي نجات مي داد.
يك ماهي مي شد كه بيماري ام حاد شده بود و از رفتن به دانشگاه بازماندم . آن روز علي تا نزديك هاي ساعت ملاقات كنارم بود . و بعد به بهانه ي دانشگاه از بيمارستان رفت مي دانستم كه فقط بهانه مي آورد چون از روبه رو شدن با پدر ابا داشت علي تازه رفته بود كه دكتر احمدي پزشك معالجم وارد اتاق شد . دكتر خيلي شوخ و با روحيه بود و هميشه لبخند به لب داشت . سلام كردم و با همان لحن شيرين و مهربانش گفت:
-
سلام خانم مهندس ما چطورند؟
-
خوبم دكتر از ديروز بهترم
دكتر پرونده ام را از جلو تخت برداشت و كنارم ايستاد و گفت:
-
براي معاينه آماده اي ؟
-
بله دكتر فقط زود مرخصم كنيد
دكتر اخمي كرد و گفت: عجله نكن دختر خوب ، حالاحالاها ميهمان ما هستي .
-
خواهش مي كنم دكتر بايد به دانشگاه بروم يك ماه كه كلاسهايم را تعطيل كردم .
دكتر در حال معاينه گفت : فعلا امكان نداره بايد يك مرخصي يكساله بگيري تا حالت كاملا خوب بشه .
سه سال تمام در ليست انتظار قلبم بودم ولي فايده اي نداشت گوئي هيچ قلبي براي تپيدن در سينه من نبود . و انگار قلب هم در اين روزگار مانند كالا فروشي بود. هر كه پول بيشتري مي داد زنده مي موند. موقعي هم كه خانواده اهدا كننده خيرخواهانه و بدون پول رضايت مي دادند گروه خوني و آزمايش هاي ديگر به من نمي خورد .
دلم براي پدر مي سوخت به هرجائي سر مي زد به بيمارستان ها و انجمن هاي اهداءاعضاءولي فايده نداشت . تا از جائي باخبر مي شد شخصي دچار مرگ مغزي شده به سرعت مي رفت و با خانواده مصدوم صحبت مي كرد ولي انگار هيچ قلبي براي تپيدن در سينه دختر دردانه اش نبود. دكتر بعد از معاينه ام رفت و يك ساعت بعد وقت ملاقات شروع شد. پدرم عليرغم دست تنگش هميشه سعي داشت از بهترين بيمارستان ها و دكترهاي قلب براي سلامتي من كمك بگيرد و هميشه در بيمارستان ها و دكترهاي قلب براي سلامتي من كمك بگيرد و هميشه در بيمارستان برايم يك اتاق خصوصي مي گرفت هرچند هزينه اش گزاف بود پدرم وكيل پايه يك دادگستري بود. درآمد بالائي داشت ولي همه درآمدش صرف بيماري و مخارج بيمارستان من مي شد.
مدتي نگذشت كه مادرم با دستي پر وارد اتاق شد يك دستش شيريني و گل بود و در دست ديگرش بوم نقاشي . سلام كردم با خوشروئي جوابم را داد . بوم را روي سه پايه قرارداد و سبد گل را روي ميز كنار تختم گذاشت. جلو آمد بوسه اي بر گونه ام نواخت و گفت:
-
حالت چطوره دخترم؟
-
خوبم مامان ،پدر كجاست؟
مادر حعبه شيريني را باز كرد و جلويم گرفت و گفت:
-
نگران نباش با هم بوديم سوپروايزر بخش كارش داشت رفت دفترش
-
خبري شده مامان ؟
مامان لبخند كمرنگي زد و گفت : نمي دونم بايد صبر كنيم تا پدرت بياد
چند دقيقه بعد پدر وارد اتاق شد . لبخند رضايتي بر لب داشت كه چهره مهربان و دلسوزش را چند برابر زيباتر ساخته بود. به سمتم آمد و طبق معمول بوسه اي بر پيشانيم نواخت و جوياي حالم شد و بعد روبه مادر كرد و گفت:
-
خانم شما بماني كنار شقايق . من بايد برم بيمارستان دي يك مورد مغزي پيدا شده كه همه مواردش مطابق شقايقه . اگر خدا بخواهد مشكلمان حل مي شده
پدرم خيلي زود رفت . مادر دست رو به بالا كرد و شكر خدا را گفت و بعد رو به من كرد و گفت :
-
ببين دخترم خدا چقدر بزرگه مارو فراموش نكرده
نااميدانه گفتم:
-
خدا كه خيلي بزرگه ولي مامان بي خودي ذوق نكن تا حالا از اين قلب ها زياد شده .
مادر اخم قشنگي كرد و گفت: نا اميد نباش دخترم من دلم روشنه فقط كمي صبر داشته باش .
هروقت يك اهدا كننده پيدا مي شد پدر و مادرم كلي اميدوار ميشدند ولي طولي نمي كشيد كه دست از پا درازتر بر مي گشتند اين وسط فقط من بي چاره بودم كه با كلي اضطراب و دلنگراني مي جنگيدم . پايان ساعت ملاقات رسيد و خبري از پدر نشد. مادرم عزم رفتن كرد و با دلخوري گفتم:
-
مامان مي خواهي بروي ؟پدر كه گفت پيش من بماني
-
مي دونم دخترم ولي شايان تنهاست . پدر صلواتي رفته برف بازي حسابي سرما خورده . من بايد برگردم خانه . نگران نباش پدرت هرجا باشه ديگه بر مي گرده
مادر رفت و باز تنها شدم . مدتي نگذشته بود كه پدر با چهره اي غمگين وارد شد بوسه اي بر پيشاني ام زد و گفت:
-
شقايق عزيزم نشد .
حدس زدم بارها از اين اتفاقها افتاده بود ، نااميدانه گفتم آخه چرا؟
پدر چنگي ميان موهاي سفيدش كشيد و گفت :
-
خانواده اش هنوز قبول نكرده اند كه دخترشان مرگ مغزي شده ،برادرش به هيچ وجه قبول نمي كنه كه اعضاي بدن خواهرش رو اهدا كنه
بغضي سنگين راه گلوم رو بست و با آهنگي گرفته گفتم:
-
فايده نداره پدر اگرم راضي مي شد حتما مبلغ زيادي مي خواستند .
-
نه دخترم خيلي پولدار هستند . كاش راضي مي شدند . هيچ آرزوئي جز سلامتي تو ندارم و
سرم را به سينه پدر چسباندم و اشك ريختم . رنج و عذاي وجدان را به خوبي در چهره پدر مي ديدم . پدر هنوز پنجاه سال بيشتر نداشت ولي تمام موهاي سرش سفيد شده بود و چهره اش شكسته شده بود . با ورود دكتر احمدي به اتاق از پدر جدا شدم . دكتر با پدرم دست داد و در حين حال و احوال گفت :
خوب آقاي كياني رفتي بيمارستان دي ؟
پدرم آهي كشيد و گفت :
-
بله دكتر متاسفانه رضايت ندادند . هنوز قبول نكردند كه مرگ مغزي شده .
دكتر احمدي لبخندي زد و گفت :
نگران نباشيد من فردا مي روم و با خانواده معيني صحبت مي كنم اميدوارم بتوانم رضايتشان را جلب كنم .
پدر با نااميدي گفت: دكتر فايده اي ندارد برادرش مرد لج بازي غير ممكن راضي بشه
دكتر با لبخندي گفت :آقاي كياني انقدر زود درباره ديگران قضاوت نكنيد .
صبح روز بعد آزمايش اكو داشتم . دردي در سينه ام پيچيده بود و امانم را بريده بود و لحظه اي آرامم نمي گذاشت و امر تنفس را برايم مشكل ساخته بود . بازهم ماسك اكسيژن و صداي گوشخراش كپسول دو دستگاه اكسيژن توي اتاق پيچيد تنها چيزي كه آرامم مي كرد نقاشي بود. قلم مو را به دست گرفتم روي تخت نشستم و مشغول نقاشي شدم . خيلي وقته كه به دكتر احمدي قول يك نقاشي را داده ام و اين منظره برفي و درختان پوشيده از برف بيمارستان بهترين سوژه بود. وقتي نقاشي مي كردم زمان و مكان را فراموش مي كردم . ساعت دو بعدازظهر بود كه تابلو به آخر رسيد و در حال اشكال گيري بودم كه دكتر احمدي با مردي جوان و شيك پوش وارد اتاقم شدند. دكتر لبخند زنان به تختم نزديك شد و گفت:
خوب شقايق خانم چطوره؟
سلام كردم و گفتم :خوبم دكتر فقط سينه ام از درد مي سوزد و نمي توانم راحت نفس بكشم.
دكتر با صداي بلند خنديد و گفت: پس چرا مي گوئي خوبم؟
اشاره اي به مرد جوان همراهش كرد و گفت: ايشان آقاي خسرو معيني يكي از دوستان بنده هستند.
نگاهي به مرد جوان انداختم كه با غرور خاصي وراندازم كرد. ماسكم را از روي صورت كنار زدم و به آرامي سلام كردم . او در جوابم با غرور خاصي لبخند زد و سلام كرد. نگاهم در نگاه مرد جوان گره خورد جذاب بود و زيبا ولي نگاهش عجيب بود و به طرز وقيحي نگاهم مي كرد. نمي دانم چرا از نگاهش ترسيدم . با ديدن او دلشوره غريبي بر وجودم حاكم شد . بي خبر از همه جا كه تمام آينده ام در دستان اين مرد هست. چند دقيقه بعد از رفتن دكتر پدر با خوشحالي وارد اتاق شد و با شور خاصي تمام چهره ام را بوسه باران كرد و گفت: شقايق عزيزم تمام شد رضايت داد فردا صبح عمل انجام مي شود.
در باورم نمي گنجيد احساس كردم خواب مي بينم با ناباوري گفتم: چي ؟ واقعا رضايت دادند؟
بله دخترم ديدي خدا ما رو فراموش نكرده
از خوشحالي گريه ام گرفت ولي نه ،يك حال عجيبي داشتم . هم خوشحال بودم و هم نگران . به پدر نگاه كردم ترديد و شك را در نگاه پدر ديدم . براي لحظه اي آرام شدم . لبخندي كه به لب داشتم محو شد و با نگراني گفتم: پول مي خواهند؟
پدر لبخند تلخي زد و گفت:نه دخترم حرف پول نيست فقط يك شرط گذاشته
دلم هري ريخت با صداي لرزان و بلند گفتم:چه شرطي ؟ كي شرط گذاشته؟
پدر بي مقدمه گفت:مردي را كه همراه دكتر بود ديدي؟
بله آقاي معيني ؟
پدر آه بلندي كشيد و گفت :آقاي معيني برادر آن دختر جواني است كه مي خواهد قلبش را به تو بدهند . به شرطي راضي شد كه تو بعد از عمل همسرش بشوي
" همسرش بشوي" اين جمله بارها در گوشم صداد داد با ناباوري گفتم: چي من با او ازدواج كنم؟چه مسخره!دنيا دور سرم چرخيد . با بغض گفتم:- نه پدر من حاضرم بميرم ولي با مردي كه هيچ نمي شناسمش ازدواج نكنم . پدر من علي را مي خواهم ،چطوري مي توانم با آن مرد ازدواج كنم؟
پدر دستم را در دستان قوي و نيرومندش گرفت و به گرمي فشرد و گفت:
- عاقلانه فكر كن دخترم همه ما آرزوي همچين روزي را داشتيم . من نمي توانم شاهد مرگ تو باشم . معيني مرد ثروت مندي است خودت كه ديدي زيبا و جذاب است . - اشك پهناي صورتم را گرفت و گفتم : پدر تو چت شده ؟علي رو فراموش كردي ؟
- شقايق چا واقعيت را قبول نمي كني ؟تو بيماري خانواده عمويت موافق نيستند چرا داري خودت را گول مي زني ؟
باز يكطرفه به قاضي رفتم احساس كردم زرق و برق ثروت معيني چشم پدر را گرفته و حالا جز سلامتي من به فكر تامين آينده دخترش افتاده و با اين كار تا ابد اسير دست مردي مي شدم كه شناختي ازش نداشتم . او را مردي متكبر و خودبين ديده بودم . هيچ باورم نمي شد در يك نگاه و در بابت قلب خواهرش توقع ازدواج با مرا داشته باشد. هيچ دلم نمي خواست از علي دل بكنم ،از عشق دوران كودكيم در حالي كه به شدت اشك ميريختم با فرياد گفتم:من قلب نمي خوام . من نمي تونم علي رو فراموش كنم و با مردي كه نمي شناسمش ازدواج كنم . پدر سعي داشت آرامم كند دستي به سرم كشيد و گفت: آروم باش دخترم . ما مجبوريم اين پيشنهاد را قبول كنيم نمي توانيم شاهد از دست رفتنت بشيم . اجازه نمي دم مخالفت بكني . من رضايتم را اعلام كردم و فردا صبح عمل مي شوي
دشت اشك هايم بيشتر شد . با التماس گفتم :پدر لااقل اجازه بده قبل از عملم علي رو ببينم بايد با علي صحبت كنم .
نه دخترم مي ترسم نتواني با ديدن علي تن به عمل بدهي . خدا را چه ديدي شايد بعد از عمل معيني از شرطش گذشت .
پدر از اتاق بيرون رفت. براي من دنيا به آخر رسيده بود "آخ علي الان كجائي هروقت به تو نياز دارم نيستي . درد قلبم بيشتر شد و نفسهايم به شماره افتاد . به سختي دست بلند كردم و زنگ خبر پرستار را كه بالاي تختم بود زدم و ديگر هيچ نفهميدم .
نيمه هاي شب بود وقتي چشم باز كردم اطرافم را دستگاههاي زيادي احاطه كرده بود . ماسك اكسيژني كه به دهان داشتم به من فهماند كه در خش مراقبت هاي ويژه هستم . لحظه اي از علي غافل نبودم . درستكه ثروت معيني و زيبايش را نداشت ولي مهربان بود و صادق. با اينكه خانواده هايمان مخالف ازدواج ما بودند اما خودمان پايبند عهد و پينمانمان بوديم . آرزو كردم زير عمل جراحي پيوند قلب جان سالم به در نبرم و زندگي را با تمام خوبي ها و بدي هايش پايان برسانم اما چه آرزوي احمقانه اي بود.
صبح زود به كمك پرستاران بخش روي برانكارد دراز كشيدم و از اتاق سي سي يو خارج شدم . بيرون اتاق همه اعضاءخانواده ام جمع بودند . پدر و مادر و شاهين و شايان برادرانم . احمقانه بود ولي از پدرم بدم مي آمد. ملافه را روي سرم كشيدم ،نمي خواستم هيچ كس را ببينم صداي پدرم گريه كنان مي آمد كه گفت: شقايق جان از من ناراحتي ؟ بخدا مجبور شدم بعدا مي فهمي كه من چه كردم . حالا ملافه را كنار بكش بگذار قبل از عمل روي ماهت را ببينم .
بي صدا زير ملافه گريه مي كردم . مادر جلو آمد ملافه را كنار كشيد به سوي چهره ام خم شد و بوسه اي بر گونه ام زد در حالي كه اشك مي ريخت گفت: به خانم فاطمه زهرا (س) سپردمت . نگران نباش توكلت بر خدا باشد.
شاهين به اجبار لبخندي زد و سعي نمود به من روحيه بدهد . او نيز چهره ام را بوسيد و گفت : آبجي خانم خوب حواست رو جمع كن رفتي عالم هپروت همه چيز رو خوب نگاه كن بعدا برايمان تعريف كن . چهره ي شايان رو نيز بوسيدم و بعد به سوي اتاق عمل توسط پرستار حركت داده شدم . مرد جواني ( خدايا نصيب ماهم از اين مردهاي جوان بنما)كنار در اتاق عمل به چشمم آشنا آمد كمي جلوترآمد بله او خسرو معيني بود غمگين و نگران به نظر مي رسيد با تمنا و خواهش نگاهش كردم شايد از خواسته اش دست بكشد ولي او در جوابم به تلخي زهر خنديد . با اين كه روي برانكارد دراز كشيده بودم ولي احساس مي كردم كه ديگر جان در بدن ندارم و بي حس شدم درها بسته شد و وارد اتاق عمل شدم . دكتر احمدي و تيم پزشكي جراحي را در لباس كاملا سبز ديدم . آماده براي سلاخي من. خانم مهندس آماده است؟
ترسيده بودم با تمام جرات و جسارتم گفتم : بل ... له آقاي دكتر
نمي ترسي كه ؟ اينبار محكمتر گفتم :نه دكتر
خانم ملكي پرستاري كه بيشتر مواقع كنارم بود . آيت الكرسي را در چهره ام خواند و فوت كرد و بعد از آن بيهوش بودم و در حالت كما يا به قول شاهين هپروت .
غروب روز بعد براي لحظه اي چشمان را باز كردم همه چيز تار بود . حوالي ظهر بود كه به طور كامل بهوش آمدم . به اطراف خوب نگاه كردم در هاله اي از اشك و درد ناشي از قفسه سينه ام علي را ديدم.كنارم ايستاده بود و اشك مي ريخت گوئي از همه چيز باخبر بود . به آرامي علي را صدا كردم . علي دستانم را فشرد و با مهرباني گفت:نمي خواهد حرفي بزني فقط سرت را تكون بده
اشكم سرازير شد. به آرامي گفتم :علي من رو ببخش
بار ديگر دستانم را فشرد و گفت:هيچي نگو من همه چي رو ميدونم مهم سلامتي توست.
بازم مي آي علي؟ نمي دونم هر چي خدا بخواد.
دو روز تمام در گيجي به سر بردم . بعد از يكهفته به بخش منتقل شدم . ترس از همراه شدن با مردي كه هيچ شناختي از او نداشتم تمام تنم را مي لرزاند ،بيشتر از هر چيز يك نوع تنفر در وجودم نسبت به او شكل مي گرفت . به شخصي فكر مي كردم كه قلبش درون سينه ام بود ، مهتاب،خواهر خسرو معيني،نمي ترسيدم اما احساس مي كردم نسبت به قلبي كه در سينه دارم احساس دين مي كنم . روز ترخيصم مصادف بود با آخرين روز سربازي شاهين . خانه غرق در شادي شد. پدر گوسفندي قرباني كرد و بار ديگر همه خانواده دور هم جمع شدند .
دو ماه تمام در اتاقم تحت مراقبت بودم . قولي كه پدر به معيني داده بود مث خوره به جانم افتاده بود .هر روز كه مي گذشت به روز موعود نزديك مي شدم و بايد خود را براي زندگي با او آماده مي كردم .
غروب يكي از روزهاي آغازين اسفندماه بود . خسته از خانه نشيني خودم را توي اتاقم زنداني كرده بود،گوشه اي از اتاقم كز كرده بودم كه صداي زنگ ورودي خانه به گوشم رسيد.
چند دقيقه بعد مادر سراسيمه وارد شد و گفت: شقايق بيا داخل پذيرائي مهمان داريم . با بي حوصلگي گفتم :حوصله ندارم مامان
- پاشو دختر. به خاطر تو آمدند. معيني با وكيلش هستند.
قلبم فروريخت گفتم : چي ؟معيني !
- آره شقايق جان – معيني مي خواهد با توصحبت كند. كمي بر خود مسلط شدم و گفتم :برو بگو شقايق نيست، خوابه ، بگو شقايق مرده چي از جانم ميخوايد . اي خدا كاش مرده بودم .
مادر دستش را جلوي دهانم گذاشت و گفت: ساكت دختر . اتفاقي نيفتاده كه آمده باهات صحبت كند. هرچي داري بهش بگو
با همان لحن و صدا گفتم : من حرفي ندارم. دست از سرم برداريد .
هيس تو چرا فرياد مي كشي؟ تو حرف حساب حاليت نمي شه . برو بهش حرف دلتو بزن . با ارامش . شايد از شرطش گذشت .
من بيرون نميام بگو بياد اينجا
دختر زشته . ايشان مهمان ما هستند.
پس بيخيال شو من بيرون بيا نيستم . مادر با چهره اي خشمگين گفت: دختره لجباز ببين آدم رو به چه كارائي وا مي داره . حداقل يكم به سرو وضعت برس
پوزخندي زدم و گفتم : بهتر شايد ريخت نحسم رو ببينه و گورش و گم كنه بره به درك
مادر با عصبانيت خارج شد. در حالي كه دانه هاي اشك را از روي صورتم پاك مي كردم ضربه اي به در خورد . با صدائي كه گوئي از اعماق چاه در مي آمد گفتم :بفرمائيد داخل
در باز شد و معيني در لباس شيك و مرتب و آراسته در آستانه در ظاهر شد و بوي عطر كه زده بود تمام اتاق رو پر كرد و به آرامي گفت: مي تونم بيام داخل ؟ سكوت كردم . به آرامي وارد اتاق شد و در رو بست روي صندلي كه پشت كامپيوترم ود نشيت . هر دو در سكوتي مبهم همديگر را ورنداز مي كرديم . معيني لبخند مرموزي به لب داشت و سعي داشت در قبال بي اعتنائي من خونسزد باشد. اخمي آشكار چهره ام را در برگرفته بود و ابروان سياه و كشيده ام در هم گره خورده بود معيني پيش قدم شد و سكوت رو شكست و گفت: خوشحالم كه سلامت هستيد.
بازهم سكوت كردم و ادامه داد و گفت :نمي خواهي از همسر آيندت بيشتر بدوني ؟عصباني شدم و نگاه تندي بهش كردم ولي او در كمال خونسردي لبخندي زد و ادامه داد :ترسيدم . به هيه اينجوري نگاه مي كني يا فقط به من ؟
چقدر در آن شرايط كنترل اعصابم سخت بود . ميله هاي تخت فرفورژه ام را كه به صورت نوك تيز بود به دست گرفتم و از خشم فشردم و با آهنگي لرزان گفتم :براي چي آمده ايد اينجا؟
خسرو لبخند زهرگيني نثارم كرد و گفت : براي ديدن نامزدم بايد اجازه مي گرفتم؟
من نامزد شما نيستم .
خسرو با صداي بلند و عصبي خنديد و گفت: نوچ اشتباه كرديد شما همسر بنده هستيد .
گريه ام گرفت . با صدائي لرزان و ملتمس گفتم : آقاي محترم دست از سر من برداريد من نمي توانم با شما ازدواج كنم من نامزد دارم .
- مي دانم
- اينبار فرياد زنان گفتم :پس لطفا از اين خانه برويد بيرون .
- خسرو ايستاد . به سمت من آمد . زل زد توي چشمان و وقيحانه گفت: لازم نيست تو بگي . چون خودم ميخواستم بروم . براي فردا آماده باش صبح زود مي رويم آزمايشگاه .
- مستاصل و پريشان خاطر فرياد زنان گفتم : ديوانه عقده اي چه از جان من مي خواهي ؟
- خسرو اعتنائي نكرد و لبخند زنان از اتاق خارج شد. روي تخت دراز كشيدم . و شروع به گريستن كردم . صداي مادرم را شنيدم كه داشت ار خسرو معذرت خواهي مي كرد.
- خسرو رفت و مادر با عصبانيت تمام وارد اتاقم شد و پشت سرش پدرم وارد اتاق شد.
- مادر فرياد زد:احمق بي شعور اين چه رفتاري بود؟ گفتم : حقش بود. پدرم روي تخت نشست و مرا هم با يك دست وادار به نشيتن كرد . تا حالا پدر را اينگونه خشمگين و رسمي نديده بودم . از فرط عصبانيت در چشمان سبزش خون هويدا بود. با صدائي شبيه فرياد گفت:شقايق زود باش چه توضيحي براي رفتار بدت داري؟
- حقش بود ازش متنفرم . چرا نمي خواهيد قبول كنيد ؟شما نمي توانيد به زور شوهرم بدهيد . ازتان شكايت مي كنم .
خشم پدرم به نهايت رسيد. كشيده اي محكم به صورتم نثار كرد و از روي تخت بلند شد و فرياد زنان گفت: دختره ي سركش تا حالا ملاحظه بيماريت رو مي كردم . فكر كردي اجازه مي دم دستي دستي خودت را بدبخت كني ؟ اگر رفتار امروزت رو تكرار كني ديگه دختر من نيستي . بابا خسته شدم از بس دنبال تو دويدم كمي هم به فكر ديگران باش.
هردو از اتاق خارج شدند . جلو آيينه ايستادم و به طرف راست صورتم كه از سيلي محكم پدر سرخ شده بود خيره شدم . شيشه عطرم را از روي ميز برداشتم و توي آينه كوباندم و با تمام توانم شروع به گريه كردم و هيچ نمي دانستم چه كنم . فقط اطاعت امر از دستورات پدر بود و بس .
صبح كه از خواب بيدار شدم جاي سيلي پدر روي گونه ام سرخ و كبود بود . نمي خواستم معيني مرا با اين صورت ببيند. جلو آينه شكسته نشستم و براي ماست مالي كردن كبودي روي گونه ام مقدار زيادي آرايش كردم تا جاي كبودي محو شود. نمي خواستم از خود ضعف نشان دهم . بهترين لباسم را پوشيدم و بهترين عطرم را زدم. دقايقي بعد كنار خسرو در اتومبيل مدل بالايش به سوي آرايشگاه مي رفتيم. هردو سكوت كرده بوديم من به خاطر غربي كه با او داشتم او نمي دانم ...
آن روز هيچ كلامي بغير از سلام و خدافظي بينمان رد و بدل نشد و همچنان براي هم ناشناس مانديم. عصر همان روز بهنوش يكي از همكلاسي هايم به ديدنم آمد. گاهي اوقات در بيمارستان هم بديدنم مي آمد . با خوشحالي همديگر را بغل كرديم و چهره بهنوش رو بوسيدم و بهنوش گفت:نمي دوني چقدر خوشحالم از اينكه كه حالت خوبه . كي بر مي گردي دانشگاه؟
نمي دونم فعلا اجازه ندارم
بهنوش روي تختم نشست و من كنارش . اشاره اي برقاب خالي آينه كرد و با شوخي گفت:چي ؟ دوباره كاراته زدي؟آينه ات شكست!
نگاهي به قاب خالي آينه كه صبح مادر تميز كرده بود انداختم و گفتم:ديروز شكست . اين رو ولش كن از دانشگاه چه خبر ؟
بهنوش شيطنتش گل كرد و گفت :از دانشگاه يا علي آقات؟
با شنيدن نام علي از سر دلتنگي بغض كردم و با آهنگي لرزان گفتم: از علي برام بگو . مي آد دانشگاه؟
پسرعموي توست از من مي پرسي؟ خيلي كم مي آد . نمي دونم يه جوري شده. شقايق تو واقعا از علي خبر نداري؟
نه باور كن كه خيلي وقته نديدمش . آقا جونش اجازه نمي ده بياد ديدنم . پدر منم بدتر از عموم
بهنوش دستم رو به گرمي فشرد و با مهرباني گفت:بهشون حق بده شقايق. به خودت نگاه كن تو ثمره ي يك ازدواج فاميلي هستي. ثمره عشق تو و علي يه بچه اس مثل خودت . تو و علي از نظر ژنتيكي باهم مشكل داريد. اين ازدواج نباشه بهتره.
ما بچه نمي خوايم. تو ديگه چرا اين حرف رو مي زني ؟تو كه ميدوني ما چقدر بهم علاقه داريم؟
مي دونم عزيزم . ولي عقل چيزه خوبيه . يك مدت كه از زندگيتون گذشت مي بينيد 1 چيزي كم داريد كه اونم 1 بچه اس . خانم به اون موقع فكر كن .
ديدم دارم جلو بهنوش محكوم مي شوم . سر صحبت رو عوض كردم و گفتم:راستي از افشين خانت چه خبر؟
بهنوش خنديد و آهي كشيد و گفت:خوبه سلام رسوند . وضع ما بهتر از شما نيست.
شما ديگه چرا؟ شما كه نامزديدن؟
پول عزيزم . پول نداره چاره ي همه بدبختي ها .
به ياد خسرو افتادم كه توي پول غلت مي زد يعني همه چيز توي پول خلاصه مي شد. لبخند تلخي زدم و گفتم:پاشو بريم توي پذيرائي يه چاي بخوريم.
هردو از اتاق خارج شديم . مادر كه بعد از مدت ها مرا بيرون اتاقم مي ديد. لبخند رضايت بخشي زد و گفت :بهنوش جان كمي اين شقايق را نصيحت كن ،خيلي ما رو اذيت مي كند .
بهنوش گوشه چشمي نازك كرد و گفت: تقصير خودتان است خيلي لوس و از خود راضي بارش آورديد.
چشم غره اي به بهنوش رفتم و با اعتراض گفتم: مامان مگه من چه كردم؟
مادر در حالي كه ميوه را روي ميز مي گذاشت گفت:چه كار كردي؟ از كي داروهاتو نخوردي؟ نمي گي قلبت پس بيفته؟
بهتر. از اين زندگي كوفتي خلاص مي شم . بهنوش خنده كنان گفت:آخ جون حلوا مي خوريم .
همه خنديدند و من با صداي بلندتري خنديدم.
صفحه 33
روز موعود فرا رسيد . بايد امروز به عقد خسرو در مي آمدم . از علي هيچ خبري نبود . مثل اينكه او هم تسليم شده بود. و عشق پر حرارتش را فراموش كرده بود . ولي براي من خيلي سخت بود كه تسليم شوم . به پاي پدر افتادم و التماس كردم: پدر من رو بكش ولي به اين ازدواج رضايت نده . من هيچ احساسي نسبت به خسرو ندارم.
پدرم تا آن روز هنوز با من سرسنگين بود عاجزانه بوسه اي بر موهاي پيشانيم زد و گفت:سعي كن خيلي زود به همه چيز عادت كني.بيشتر از اين عذابم نده فكر كردي من خودم با اين ازدواج موافقم . معيني يك چك سفيد امضا از من گرفته نمي تونم بزنم زير قو ل و قرارمان
گوئي دنيا بر سرم خراب شد. دو دستي بر سرم كوبيدم و بي محابا اشك ريختم چاره اي ديگر نداشتم بايد تسليم مي شدم . مادر سعي داشت آرامم كن شروع به نوازشم كرد و گفت:دختر شگون نداره . اين قدر گريه نكن بالاخره بايد يك روزي مي رفتي خانه بخت چه كسي بهتر از آقاي معيني او هم جوان است و هم ثروتمندو همه دخترها از خداشونه يك همچين شوهري گيرشون بياد آنوقت تو نشستي و آبغوره مي گيري.
واي خداي من مامان چقدر كوتاه فكر بود. من نه زيبائي و نه ثروت خسرو رو مي خواستم من فقط علي رو مي خواستم صداقت علي ،نگاه مهربان و خالي از غرورش . نه خسرو هيچ وقت نمي خواست و نمي تونست مثل علي باشد. به اصرار مادر به حمام رفتم و يك لباس روشن پوشيدم كت و شلوار كرم رنگ با يك تاپ گوجه اي و آرايش ملايمي كردم و موهايم رو ساده به دورم ريختم.
ساعت ده صبح بود كه خسرو به همراه وكيلش و عاقد به خانه مان آمدند. پس خانواده اش كجا بودند؟ چه عقد با شكوهي ؟چه ازدواج رويائي ؟بيشتر شبيه يك كابوس وحشتناك بود. چادر سفيد رنگ عقد مادر را به سر انداختم و كنار خسرو نشستم .آرام بود پر از غرور . شاهدان عقدمان پدر و مادر و برادرهايم بودند با وكيل خسرو. عاقد چند بار صيغه عقد را خواند بار آخر به آرامي گفتم . بله .
اجازه نگرفتم چون اجباري بود . از صبح وقتي كه از پدر شنيده بودم يك چك سفيد امضا به خسرو داده ازش دلگير بودم . جالب تر از همه مهريه ام بود كه خود خسرو معين كرده بود. يك باغ بزرگ توي چالوس و يك ويلا در شمال تهران. حتي اين مهريه سنگين هم خوشحالم نكرد . پدر باسليقه خودش براي خسرو يك حلقه برليان خريده بود و خسرو هم براي من همينطور. با دستاني لرزان حلقه را دست خسرو كردم و او نيز همينطور. شاد و پيروزمندانه و پر از غرور نگاهم مي كرد و نگاه من پر از بغض بود و شايد بغض حسرت .
بعد از اين كه دفتر را امضا كرديم . عاقد همراه وكيل خسرو از خان مان رفتند و جمع خانوادگي شد. مادر هم شروع به پذيرائي كرد . سرم هنوز پائين بود از همه دلگير و ناراحت بودم حتي از خودم . خسرو رو به پدر كرد و گفت: من دوست دارم تا جشن عروسي شقايق در منزل خودم زندگي كند البته تا مراسم سالگرد خواهرم مهتاب.
پدر از حرف خسرو جا خورد و با چهره اي در هم رفته گفت: ولي قرار ما اين نبود آقاي معين
برا من فرقي نمي كرد كجا زندگي كنم فقط مي خواستم هر طور كه شده براي مدتي از خانواده ام دور باشم . چون احساس مي كردم اگر بيشتر توي اين خانه بمانم تحملم تمام مي شود و به پدر و مادرم درشتي و بي احترامي مي كنم . سربلند كردم و با خجالت گفتم : پدر من هم اين طوري راحت ترم.
پدر مي دانست كه دارم فرار مي كنم از خودش از مادر و از علي و از اين خانه، لبخند تلخي زد و گفت : من حرفي ندارم هر جور كه خودت راحتي .
خسرو نگاه و لبخند رضايتمندي به لب داشت كه هزار معني مي داد . به اتاقم رفتم و مشغول جمع آوري وسايلم شدم . چند لحظه بعد پدر با چهره اي گرفته و غمگين وارد اتاقم شد روي تخت نشست و گفت:شقايق با ما قهر ي؟
بغض كردم و سكوت نمودم پدر باز هم سوالش را تكرار كرد و بغشم شكست و اشك پهناي صورتم را گرفت. با صداي لرزان گفتم:
فكر كنيد مردم . من بايد برم .اين جا بمونم جز بي احترامي و سركشي كار ديگري نمي توانم بكنم.
پدر جلو آمد و سرم را به سينه اش چسباند و اشك ريزان گفت:
تو اشتباه مي كني خسرو مرد خوبيه من ناچار شدم اين كارو بكنم چون جون تنها دخترم در خطر بود.
پدر چند بار صورتم را بوسيد چمدانم را برداشت و از اتاق خارج شديم مادر با كلام قرآن بدرقه ام كرد ،كنار خسو داخل اتومبيلش نشستم و حركت كرد. در بين راه هردو سكوت كرده بوديم .كمي ترسيدم ،شقايق خسرو حالا ديگر همسرته از چي مي ترسي؟ خواب بودم يا بيدار؟
با صداي خسرو رشته افكارم پاره شد.
موافق ناهار رو بيرون بخوريم .
بازهم سكوت كردم و نگاهم را معطوف به خيابان كردم،خسرو لبخند تلخي زد و گفت: نمي خواي حرف بزني ؟اين قدر از من متنفري ؟
من با شما حرفي ندارم.
خسرو سكوت كرد مثل اين كه او هم از تحمل من خسته شده بود. نيم ساعت بعد جلو يك عمارت بزرگ در شمال تهران توقف كرد چند متري از جلو تا در عمارت فاصله بود. اتومبيل جلو استخر بزرگي توقف كرد . از اتومبيل پياده شدم سعي مي كردم فقط جلوي پايم را نگاه كنم . همراه خسرو وارد خانه شديم . خانم ميانسالي با چهره اي گندمگون قدي بلند و لاغر و ظاهر منضبط و عينك به چشم جلو آمد و سلام كرد. جوابش و كوتاه و سرد دادم .
خسرو به من اشاره كرد و گفت:همسرم شقايق
بعد به آن خانم اشاره كرد و گفت:مدير خانه خانم مهري
مهري خوب ورندازم كرد از نگاهش فهميدم كه مورد پسند واقع شدم ، لبخندي زد و تبريك گفت. از يك سالن كوتاه گذشتيم و وارد پذيرائي بزرگي شديم . خسرو كنار شومينه روي يك صندلي گهواره اي نشست درست روبرويش روي يك مبل بزرگ چرمي نشستم و به آتش شومينه خيره شدم. احساس غريبي مي كردم. بغض كرده بودم مثل يك بچه و هر لحظه ممكن بود زير گريه بزنم .دختر جواني حدود 15 16 ساله زيبا و ريزه با يك سيني قهوه وارد سالن شد. ب اشاره مهري روي ميز گذاشت و از سالن خارج شد. مهري خودش مشغول سرو شد با دقت به حركاتش نگاه كردم خسرو قهوه تلخ مي خورد از من پرسيد با شير يا شكر . گفتم شكر . قهوه را كه خوردم قدر آرام شدم. خسرو هنوز روي صندلي نشسته بود و به جلو و عقب مي رفت و با نگاه وقيحش مرا مي پائيد. تكليف خود را نمي دانستم . سر درد داشتم و مي خواستم استراحت كنم . خسرو اين رو فهميد و به مهري گفت:
مهري اتاق شقايق رو بهش نشون بده . مثل اينكه مي خواد استراحت كنه.
مهري لبخندي زد و گفت:خانم همراه من تشريف بياوريد.
چمدانم هنوز داخل صندوق عقب ماشين بود . بي اعتنا پشت سرش به راه افتادم . مهري به سوي راه پله رفت. تمام راه پله از چوب گردو بود . وقتي رسيديم بالا از آن بالا خوب به پذيرائي نگاه كردم همه چيز شيك و مجلل بود . به خود نهيب زدم شقايق تو اينجا چه مي كني ؟سالن بالا همه سرويسها ايتاليائي و محلل بود . يكي از اتاقها را بازكرد پشت سرش وارد شدم . يك سوئيت كامل بود . برعكس جاهاي ديگر خانه خلوت بود و اسپرت مبله شده بود. يك دست مبل چرم نارنجي با يك تخت فرفورژه با ميز توالت شبيه آن . پنجره اي كه رو به باغ باز مي شد و پرده اي درست مانند پرده ي اتاق خودم در خانه پدر . يك حمام و دستشوئي و يك اتاق و بعد از خروج مهري ،با باز كردن در اتاق چند سه پايه و بوم نقاشي و سايل كامل نقاشي و نقشه كشي رو ديدم. پس خسرو فكر همه جا رو كرده بود . مانتو رو درآوردم . اتاق خيلي گرم بود. كتم رو درآوردم و روي تخت ولو شدم . سر درد شديدي داشتم ،يك قرص آرامبخش از داخل كيفم برداشتم واز آب معدني كه كنار تختم بود مقداري آب نوشيدم و سعي كردم كه بخوابم.
فصل سوم
صبح كه از خواب بيدار شدم جاي سيلي پدر روي گونه ام سرخ و كبود بود . نمي خواستم معيني مرا با اين صورت ببيند. جلو آينه شكسته نشستم و براي ماست مالي كردن كبودي روي گونه ام مقدار زيادي آرايش كردم تا جاي كبودي محو شود. نمي خواستم از خود ضعف نشان دهم . بهترين لباسم را پوشيدم و بهترين عطرم را زدم. دقايقي بعد كنار خسرو در اتومبيل مدل بالايش به سوي آرايشگاه مي رفتيم. هردو سكوت كرده بوديم من به خاطر غربي كه با او داشتم او نمي دانم ...
آن روز هيچ كلامي بغير از سلام و خدافظي بينمان رد و بدل نشد و همچنان براي هم ناشناس مانديم. عصر همان روز بهنوش يكي از همكلاسي هايم به ديدنم آمد. گاهي اوقات در بيمارستان هم بديدنم مي آمد . با خوشحالي همديگر را بغل كرديم و چهره بهنوش رو بوسيدم و بهنوش گفت:نمي دوني چقدر خوشحالم از اينكه كه حالت خوبه . كي بر مي گردي دانشگاه؟
نمي دونم فعلا اجازه ندارم
بهنوش روي تختم نشست و من كنارش . اشاره اي برقاب خالي آينه كرد و با شوخي گفت:چي ؟ دوباره كاراته زدي؟آينه ات شكست!
نگاهي به قاب خالي آينه كه صبح مادر تميز كرده بود انداختم و گفتم:ديروز شكست . اين رو ولش كن از دانشگاه چه خبر ؟
بهنوش شيطنتش گل كرد و گفت :از دانشگاه يا علي آقات؟
با شنيدن نام علي از سر دلتنگي بغض كردم و با آهنگي لرزان گفتم: از علي برام بگو . مي آد دانشگاه؟
پسرعموي توست از من مي پرسي؟ خيلي كم مي آد . نمي دونم يه جوري شده. شقايق تو واقعا از علي خبر نداري؟
نه باور كن كه خيلي وقته نديدمش . آقا جونش اجازه نمي ده بياد ديدنم . پدر منم بدتر از عموم
بهنوش دستم رو به گرمي فشرد و با مهرباني گفت:بهشون حق بده شقايق. به خودت نگاه كن تو ثمره ي يك ازدواج فاميلي هستي. ثمره عشق تو و علي يه بچه اس مثل خودت . تو و علي از نظر ژنتيكي باهم مشكل داريد. اين ازدواج نباشه بهتره.
ما بچه نمي خوايم. تو ديگه چرا اين حرف رو مي زني ؟تو كه ميدوني ما چقدر بهم علاقه داريم؟
مي دونم عزيزم . ولي عقل چيزه خوبيه . يك مدت كه از زندگيتون گذشت مي بينيد 1 چيزي كم داريد كه اونم 1 بچه اس . خانم به اون موقع فكر كن .
ديدم دارم جلو بهنوش محكوم مي شوم . سر صحبت رو عوض كردم و گفتم:راستي از افشين خانت چه خبر؟
بهنوش خنديد و آهي كشيد و گفت:خوبه سلام رسوند . وضع ما بهتر از شما نيست.
شما ديگه چرا؟ شما كه نامزديدن؟
پول عزيزم . پول نداره چاره ي همه بدبختي ها .
به ياد خسرو افتادم كه توي پول غلت مي زد يعني همه چيز توي پول خلاصه مي شد. لبخند تلخي زدم و گفتم:پاشو بريم توي پذيرائي يه چاي بخوريم.
هردو از اتاق خارج شديم . مادر كه بعد از مدت ها مرا بيرون اتاقم مي ديد. لبخند رضايت بخشي زد و گفت :بهنوش جان كمي اين شقايق را نصيحت كن ،خيلي ما رو اذيت مي كند .
بهنوش گوشه چشمي نازك كرد و گفت: تقصير خودتان است خيلي لوس و از خود راضي بارش آورديد.
چشم غره اي به بهنوش رفتم و با اعتراض گفتم: مامان مگه من چه كردم؟
مادر در حالي كه ميوه را روي ميز مي گذاشت گفت:چه كار كردي؟ از كي داروهاتو نخوردي؟ نمي گي قلبت پس بيفته؟
بهتر. از اين زندگي كوفتي خلاص مي شم . بهنوش خنده كنان گفت:آخ جون حلوا مي خوريم .
همه خنديدند و من با صداي بلندتري خنديدم.
صفحه 33
روز موعود فرا رسيد . بايد امروز به عقد خسرو در مي آمدم . از علي هيچ خبري نبود . مثل اينكه او هم تسليم شده بود. و عشق پر حرارتش را فراموش كرده بود . ولي براي من خيلي سخت بود كه تسليم شوم . به پاي پدر افتادم و التماس كردم: پدر من رو بكش ولي به اين ازدواج رضايت نده . من هيچ احساسي نسبت به خسرو ندارم.
پدرم تا آن روز هنوز با من سرسنگين بود عاجزانه بوسه اي بر موهاي پيشانيم زد و گفت:سعي كن خيلي زود به همه چيز عادت كني.بيشتر از اين عذابم نده فكر كردي من خودم با اين ازدواج موافقم . معيني يك چك سفيد امضا از من گرفته نمي تونم بزنم زير قو ل و قرارمان
گوئي دنيا بر سرم خراب شد. دو دستي بر سرم كوبيدم و بي محابا اشك ريختم چاره اي ديگر نداشتم بايد تسليم مي شدم . مادر سعي داشت آرامم كن شروع به نوازشم كرد و گفت:دختر شگون نداره . اين قدر گريه نكن بالاخره بايد يك روزي مي رفتي خانه بخت چه كسي بهتر از آقاي معيني او هم جوان است و هم ثروتمندو همه دخترها از خداشونه يك همچين شوهري گيرشون بياد آنوقت تو نشستي و آبغوره مي گيري.
واي خداي من مامان چقدر كوتاه فكر بود. من نه زيبائي و نه ثروت خسرو رو مي خواستم من فقط علي رو مي خواستم صداقت علي ،نگاه مهربان و خالي از غرورش . نه خسرو هيچ وقت نمي خواست و نمي تونست مثل علي باشد. به اصرار مادر به حمام رفتم و يك لباس روشن پوشيدم كت و شلوار كرم رنگ با يك تاپ گوجه اي و آرايش ملايمي كردم و موهايم رو ساده به دورم ريختم.
ساعت ده صبح بود كه خسرو به همراه وكيلش و عاقد به خانه مان آمدند. پس خانواده اش كجا بودند؟ چه عقد با شكوهي ؟چه ازدواج رويائي ؟بيشتر شبيه يك كابوس وحشتناك بود. چادر سفيد رنگ عقد مادر را به سر انداختم و كنار خسرو نشستم .آرام بود پر از غرور . شاهدان عقدمان پدر و مادر و برادرهايم بودند با وكيل خسرو. عاقد چند بار صيغه عقد را خواند بار آخر به آرامي گفتم . بله .
اجازه نگرفتم چون اجباري بود . از صبح وقتي كه از پدر شنيده بودم يك چك سفيد امضا به خسرو داده ازش دلگير بودم . جالب تر از همه مهريه ام بود كه خود خسرو معين كرده بود. يك باغ بزرگ توي چالوس و يك ويلا در شمال تهران. حتي اين مهريه سنگين هم خوشحالم نكرد . پدر باسليقه خودش براي خسرو يك حلقه برليان خريده بود و خسرو هم براي من همينطور. با دستاني لرزان حلقه را دست خسرو كردم و او نيز همينطور. شاد و پيروزمندانه و پر از غرور نگاهم مي كرد و نگاه من پر از بغض بود و شايد بغض حسرت .
بعد از اين كه دفتر را امضا كرديم . عاقد همراه وكيل خسرو از خان مان رفتند و جمع خانوادگي شد. مادر هم شروع به پذيرائي كرد . سرم هنوز پائين بود از همه دلگير و ناراحت بودم حتي از خودم . خسرو رو به پدر كرد و گفت: من دوست دارم تا جشن عروسي شقايق در منزل خودم زندگي كند البته تا مراسم سالگرد خواهرم مهتاب.
پدر از حرف خسرو جا خورد و با چهره اي در هم رفته گفت: ولي قرار ما اين نبود آقاي معين
برا من فرقي نمي كرد كجا زندگي كنم فقط مي خواستم هر طور كه شده براي مدتي از خانواده ام دور باشم . چون احساس مي كردم اگر بيشتر توي اين خانه بمانم تحملم تمام مي شود و به پدر و مادرم درشتي و بي احترامي مي كنم . سربلند كردم و با خجالت گفتم : پدر من هم اين طوري راحت ترم.
پدر مي دانست كه دارم فرار مي كنم از خودش از مادر و از علي و از اين خانه، لبخند تلخي زد و گفت : من حرفي ندارم هر جور كه خودت راحتي .
خسرو نگاه و لبخند رضايتمندي به لب داشت كه هزار معني مي داد . به اتاقم رفتم و مشغول جمع آوري وسايلم شدم . چند لحظه بعد پدر با چهره اي گرفته و غمگين وارد اتاقم شد روي تخت نشست و گفت:شقايق با ما قهر ي؟
بغض كردم و سكوت نمودم پدر باز هم سوالش را تكرار كرد و بغشم شكست و اشك پهناي صورتم را گرفت. با صداي لرزان گفتم:
فكر كنيد مردم . من بايد برم .اين جا بمونم جز بي احترامي و سركشي كار ديگري نمي توانم بكنم.
پدر جلو آمد و سرم را به سينه اش چسباند و اشك ريزان گفت:
تو اشتباه مي كني خسرو مرد خوبيه من ناچار شدم اين كارو بكنم چون جون تنها دخترم در خطر بود.
پدر چند بار صورتم را بوسيد چمدانم را برداشت و از اتاق خارج شديم مادر با كلام قرآن بدرقه ام كرد ،كنار خسو داخل اتومبيلش نشستم و حركت كرد. در بين راه هردو سكوت كرده بوديم .كمي ترسيدم ،شقايق خسرو حالا ديگر همسرته از چي مي ترسي؟ خواب بودم يا بيدار؟
با صداي خسرو رشته افكارم پاره شد.
موافق ناهار رو بيرون بخوريم .
بازهم سكوت كردم و نگاهم را معطوف به خيابان كردم،خسرو لبخند تلخي زد و گفت: نمي خواي حرف بزني ؟اين قدر از من متنفري ؟
من با شما حرفي ندارم.
خسرو سكوت كرد مثل اين كه او هم از تحمل من خسته شده بود. نيم ساعت بعد جلو يك عمارت بزرگ در شمال تهران توقف كرد چند متري از جلو تا در عمارت فاصله بود. اتومبيل جلو استخر بزرگي توقف كرد . از اتومبيل پياده شدم سعي مي كردم فقط جلوي پايم را نگاه كنم . همراه خسرو وارد خانه شديم . خانم ميانسالي با چهره اي گندمگون قدي بلند و لاغر و ظاهر منضبط و عينك به چشم جلو آمد و سلام كرد. جوابش و كوتاه و سرد دادم .
خسرو به من اشاره كرد و گفت:همسرم شقايق
بعد به آن خانم اشاره كرد و گفت:مدير خانه خانم مهري
مهري خوب ورندازم كرد از نگاهش فهميدم كه مورد پسند واقع شدم ، لبخندي زد و تبريك گفت. از يك سالن كوتاه گذشتيم و وارد پذيرائي بزرگي شديم . خسرو كنار شومينه روي يك صندلي گهواره اي نشست درست روبرويش روي يك مبل بزرگ چرمي نشستم و به آتش شومينه خيره شدم. احساس غريبي مي كردم. بغض كرده بودم مثل يك بچه و هر لحظه ممكن بود زير گريه بزنم .دختر جواني حدود 15 16 ساله زيبا و ريزه با يك سيني قهوه وارد سالن شد. ب اشاره مهري روي ميز گذاشت و از سالن خارج شد. مهري خودش مشغول سرو شد با دقت به حركاتش نگاه كردم خسرو قهوه تلخ مي خورد از من پرسيد با شير يا شكر . گفتم شكر . قهوه را كه خوردم قدر آرام شدم. خسرو هنوز روي صندلي نشسته بود و به جلو و عقب مي رفت و با نگاه وقيحش مرا مي پائيد. تكليف خود را نمي دانستم . سر درد داشتم و مي خواستم استراحت كنم . خسرو اين رو فهميد و به مهري گفت:
مهري اتاق شقايق رو بهش نشون بده . مثل اينكه مي خواد استراحت كنه.
مهري لبخندي زد و گفت:خانم همراه من تشريف بياوريد.
چمدانم هنوز داخل صندوق عقب ماشين بود . بي اعتنا پشت سرش به راه افتادم . مهري به سوي راه پله رفت. تمام راه پله از چوب گردو بود . وقتي رسيديم بالا از آن بالا خوب به پذيرائي نگاه كردم همه چيز شيك و مجلل بود . به خود نهيب زدم شقايق تو اينجا چه مي كني ؟سالن بالا همه سرويسها ايتاليائي و محلل بود . يكي از اتاقها را بازكرد پشت سرش وارد شدم . يك سوئيت كامل بود . برعكس جاهاي ديگر خانه خلوت بود و اسپرت مبله شده بود. يك دست مبل چرم نارنجي با يك تخت فرفورژه با ميز توالت شبيه آن . پنجره اي كه رو به باغ باز مي شد و پرده اي درست مانند پرده ي اتاق خودم در خانه پدر . يك حمام و دستشوئي و يك اتاق و بعد از خروج مهري ،با باز كردن در اتاق چند سه پايه و بوم نقاشي و سايل كامل نقاشي و نقشه كشي رو ديدم. پس خسرو فكر همه جا رو كرده بود . مانتو رو درآوردم . اتاق خيلي گرم بود. كتم رو درآوردم و روي تخت ولو شدم . سر درد شديدي داشتم ،يك قرص آرامبخش از داخل كيفم برداشتم واز آب معدني كه كنار تختم بود مقداري آب نوشيدم و سعي كردم كه بخوابم.
هنگام غروب بود كه بر اثر بوي نامطبوع سيگاري كه در اتاق پيچيده بود از خواب بيدار شدم وقتي چشم باز كردم به اطراف خوب نگاه كردم . خسرو روي يك صندلي راحتي كه رو به روي تختم بود نشسته و خيره به من سيگار مي كشيد. تاپ يقه بازي به تن داشتم خودم را جمع و جور كردم و ملافه را روي بدنم كشيدم . خسرو لبخندي زد و گفت:اي كاش منم مي تونستم با يه قرص انقدر راحت بخوابم .
نگاهم افتاد به جلد قرص كه رو عسلي كنار تختم بود و گفتم: قابل شما رو نداره مال شما
خسرو از روي صندلي بلند شد پنجره را باز كرد تا دود سيگار خارج شود روي تخت كنارم نشست با مهرباني گفت: خواهش مي كنم تحت هيچ شرايطي براي خواب از قرص استفاده نكن.
به آرامي ازش فاصله گرفتم و گوشه تخت كز كردم . پوزخندي زدم و گفتم:
نمي خواهيد بگيد كه نگران حال من هستيد؟
خسرو لبخند تلخي زد و گفت:
من دو ماهه كه نگران حال تو هستم . حالا چرا اينقدر فاصله مي گيري.
سكوت كردم . چون جوابي برايش نداشتم . از سكوت من بهره برد و گفت: مي دونم كه از من دل خوشي نداري و با ازدواج با من راضي نبودي و شايد هم بيشتر از علاقه و عشق از من كينه به دل داري درست فهميدم؟
در چهره اش دقيق شدم و با تمام جسارتم گفتم:
مي خواهيد حقيقت را بدانيد؟
بله اگر چه تلخ .
با خونسردي گفتم:
بله درست فهميديد من از شما متنفرم
خسرو با خشمي آشكار گفت:
چرا؟به چه دليل ؟
با تمام جراتم در چشمان سياه و نافذش خيره شدم و گفتم:
به دليل اين كه شما به قيمت يك قلب ، عشق من را همه زندگي ام را گرفتيد و تباه كرديد قلبي كه مال خود شما هم نبود.
خسرو خنده اي وحشتناك سر داد و گفت:
خيلي گستاخي ولي به همان اندازه خرد و شكننده
گفتم: شما هم خيلي خودبين و خودخواه هستيد
باز هم زهرخندي زد و گفت: همه همينو مي گن
خودتان چي فكر مي كنيد؟
با دست به خودش اشاره كرد و گفت:
من فكر مي كنم نه تنها خودخواه نيستم بلكه انساني منطقي و مهربان هستم و حالا هم به شما دستور مي دهم آماده شويد مي خواهم براي شام و خريد بيرون برويم.
از اين كه بهم دستور مي داد عصباني شدم و با خشم گفتم:
شما حق نداريد به من دستور بدهيد من كه جز خدمه و كارگرانتان نيستم .
با مهرباني شايدم با تمسخر گفت: نه خير شما خانم بنده و اين خانه هستيد . من پايين منتظرت هستم
- من علاقه اي به بيرون رفتن ندارم
با خشم جواب داد :خودت آماده شو بيا پائين وگرنه به اجبار اين كارو مي كنم .
خسرو از اتاق خارج شد حالا بيشتر از تنفر از نگاه و چشمان سياهش مي ترسيدم جلو آيينه نشستم رنگم به كلي پريده بود و چشمانم از هراس تنگ شده بود. به دستشوئي رفتم و آبي به صورتم زدم باز جلوي كشوي آيينه توالت نشستم ،ميز توالت را كه باز كردم پر بود از وسايل آرايش با مارك هاي خارجي معروف. آرايش ملايمي كردم و يك لحظه چشمم خورد به حلقه ام . تمام بدنم از خشم لرزيد حلقه را از دستم خارج كردم و انداختم داخل كشو . مانتو ام را پوشيدم و شالم را به سر كردم و از اتاق خارج شدم خسرو جلو راه پله ها در انتظار من ايستاده بود. مثل هميشه خوش لباس و مرتب . با ديدنم لبخند پيروزمندانه اي زد و پيش تر از من از سالن خارج شد . دنبالش رفتم . شخص ديگري پشت فرمان نشسته بود. خسرو در قسمت عقب نشسته بود سوار شدم و كنار خسرو نشستم . راننده همان مرد سرايدار بود كه بعدها فهميدم همسر مهري به نام آقاي حسين پور است.
هوا تاريك شده بود كه جلوي بوتيك شيك لباس توقف كرد خسرو رو به من كرد و گفت: لباس هاي اين بوتيك خيلي شيك و مد روز است .
لبانم براي گفتن مطلبي لرزيد ولي به اشاره خسرو سكوت كردم . داخل كه شديم واقعا لباسهايش شيك و مد روز بود اما من انگيزه اي براي انتخاب نداشت . خسرو فهميد و چند دست لباس به سليقه خودش انتخاب كرد و به دست من داد و من مثل يك مانكن توي اتاق پرو پوشيدم و الحق كه سليقه اش تك بود. مخصوصا در انتخاب لباس شب زيتوني رنگي كه درست شبيه چشمانم بود و خيلي بهم مي آمد اين را از نگاه مشتاق خسرو فهميدم . وقتي بيرون آمدم خسرو گفت: عزيزم چيز ديگري نياز نداري ؟
خنده ام گرفت و در دل گفتم : تو مگر جاي انتخابي هم گذاشته بودي
پوزخندي زدم و گفتم: نه چون شما با سليقه هستيد به نظر من احتياج نيست.
خسرو از رو نرفت و خنده بلندي سر داد و گفت:
اگر خوش سليقه نبودم كه آهوئي مثل تو رو صيد نمي كردم .
فروشنده كه خانمي هم سن و سالم بود با حسرت به ما نگاه مي كرد بيچاره از دل من خبر نداشت.
بعد از خريد لباس به فروشگاه كيف و كفش رفتيم و چند دست برايم انتخاب كرد الحق كه خوش سليقه بود.سپس وارد مغازه جواهر فروشي شديم . نمي دانم چرا مي خواست ثروتش را به رخم بكشد. بعد از آن سوار ماشين شديم و جلو يك رستوران شيك پياده شديم . خسرو از قبل ميز رزرو كرده بود .
گارسن جلو آمد و خسرو سفارش شام داد . خوراك بره با جوجه كباب و سوپ و مخلفات.
شاخه گلي از گلدان را جدا كردم و مشغول پرپر كردن گل شدم . خسرو خيره به انگشتم پرسيد.
حلقه ات كو؟ به اين زودي ازش خسته شدي؟
نگاهش كدم و سكوت كردم . خسرو سيگاري آتش زد . مدتي بعد ميز پر شد از غذاهاي رنگارنگ . با اين كه از قبل چيزي نخورده بودم اما آنقدر حرص خورده بودم كه ميلي به شام نداشتم . خسرو مشغول خوردن شد و من خودم را با سالاد مشغول كردم . خسرو با اعتراض گفت:چرا نمي خوري ؟
ميل ندارم . فقط سالاد مي خوردم .
خسرو دست از خوردن كشيد و مشغول سيگار كشيدن شد . وقتي ديد نمي خورم صورت حساب را پرداخت كرد و باهم بيرون آمديم . توي اين مدت دلم براي خانواده ام تنگشده بود . از پايان شب مي ترسيدم مخصوصا روبه رو شدن با خسرو.
وقتي رسيديم دوباره روي صندلي اش نشست و سيگاري روشن كرد فهميدم عصبي است . خواستم بروم بالا كه گفت :بنشين بايد باهم صحبت كنيم
رو به رويش نشستم و با كنايه گفتم:
چه قدر تظاهر به خوشبختي شيرينه
خسرو لبخند تلخي زد و گفت : چرا تظاهر ؟من و تو مي توانيم مثل هر زن و شوهري خوشبخت باشيم .
سرم را پايين انداختم و گفتم : همه از روي علاقه ازدواج مي كنند نه اجبار
توي چشمانم زل زد آتش خشم را به خوبي در ديدگانش مي ديدم كه شعله ور مي شد. پوست سفيدش از فرط عصبانيت قرمز شد و در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت:
اجباري در كار نيست كاري بهت ندارم تا وقتي خودت بخواهي . يك سال فرصت داري تا به اين خوشبختي برسي وگرنه هركس راه خودش را مي رود.
به خودم جرات دادم و گفتم :يكسال وقت تلف كردنه ! ما نمي تونيم باهم باشيم بهتره الان تكليفمونو روشن كنيم .
با بي حوصلگي گفت: تكليف شما روشنه . هركاري من مي گم همان مي شود. حالا هم تنهام بذار
بدون آنكه شب بخير بگم راهي اتاقم شدم . وقتي وارد اتاقم شدم در را قفل كردم با اينكه گفته بود كاري باهام ندارن اما مي ترسيدم .
ادامه دارد.......