نظرسنجی: مطلب به نظر شما چگونه بود؟؟؟؟
عالی بود
خیلی خوب بود
زیاد جالب نبود
حرف نداشت
خیلی قشنگ بود
اصلا خوب نبود
دوست میداشتم
جالب بود
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 108 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" داستــآن هــآی عــآشقــآنه "

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

:


- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟


- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم


- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟


- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد


متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
Heartدختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت

دختر:آروم تر من می ترسم

پسر نه داره خوش میگذره

دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری

دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر

پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره
Heart

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید

آیا می توانید راهی غیر تکراری

برای ابراز عشق ، بیان کنید؟



برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن

عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین»

را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند

«با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی»

را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که

شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:





یک روز زن و شوهر جوانی

که هر دو زیست شناس بودند

طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.

آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر

ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،

تفنگ شکاری به همراه نداشت و

دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر

پریده بود و در مقابل ببر،

جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه،

مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و

همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد

ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان

شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید :

آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش

چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت

خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:

ه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ،

تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت

کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس

کرده بود که ادامه داد:

همه زیست شناسان می دانند ببر فقط

به کسی حمله می کند که حرکتی انجام

می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه

وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ

مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه

ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم

برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


Heart
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.



مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.



20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

و مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردمد
Heartپیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!
خوب میدانم که روزی دلت برایم تنگ میشود....برا خندیدنم...
اذیت کردنم...
حرف زدنم...
حتی گریه کردنم...و...
و خوب میدانم که ان روز هیچ چیز تکرار دوباره من نخواهد بود...
پاسخ
 سپاس شده توسط melodi+ ، sanaz_jojo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: قدرت لبخند - serpico - 24-02-2012، 21:16
عروس زیبا.... - خانوم گل - 18-01-2012، 21:46
RE: عروس زیبا - M.K.N - 18-01-2012، 22:10
RE: عروس زیبا - خانوم گل - 18-01-2012، 22:15
RE: عروس زیبا - rval - 19-01-2012، 9:09
RE: عروس زیبا - monaabi - 04-09-2012، 14:05
RE: عروس زیبا - FARID.SHOMPET - 19-01-2012، 11:28
RE: عروس زیبا - ps3000 - 19-01-2012، 11:56
RE: عروس زیبا - خانوم گل - 19-01-2012، 16:32
RE: عروس زیبا.... - ps3000 - 27-01-2012، 22:26
RE: عروس زیبا.... - Orora - 26-10-2012، 21:54
پیرمرد و دختر... - Amitis - 20-02-2012، 18:56
هفت شهر عشق - sanaz_jojo - 24-02-2012، 17:23
RE: هفت شهر عشق - sanaz_jojo - 25-02-2012، 20:00
RE: مترسک - Armina - 26-02-2012، 17:25
شاخه گل خشکيده - sanaz_jojo - 27-02-2012، 15:33
اندکی فکر کن... - sanaz_jojo - 01-03-2012، 22:37
RE: اندکی فکر کن... - serpico - 01-03-2012، 22:38
آموختن - sanaz_jojo - 01-03-2012، 22:46
RE: عروس زیبا.... - ~SoLTaN~ - 04-03-2012، 0:14
RE: عروس زیبا.... - taranom1 - 04-03-2012، 11:03
RE: عروس زیبا.... - Fariba S - 04-03-2012، 15:58
مرا بغل کن - sayna - 26-05-2012، 9:57
من و گل رز - ghonche - 29-05-2012، 6:58
خداحافظی - soheyla - 12-06-2012، 15:28
مادر نیا - الیسا26 - 27-06-2012، 1:18
داستان های زیبا برای عاشقان - istanbul - 02-07-2012، 21:24
RE: اي مسافر - melodi+ - 03-07-2012، 21:29
RE: اي مسافر - sanaz_jojo - 06-07-2012، 17:50
خورشید و باد - komando - 11-03-2013، 17:45
بَچگی من و تو - ƝeGaЯ - 30-03-2013، 12:51
RE: بَچگی من و تو - *Nafas* - 07-04-2013، 15:03
RE: بَچگی من و تو - *Nafas* - 09-04-2013، 14:43
RE: بَچگی من و تو - L.A.78 - 09-04-2013، 21:22
RE: بَچگی من و تو - *Nafas* - 10-04-2013، 16:36
RE: پیرمرد عاشق! - maryam.ekh - 25-04-2013، 10:15
RE: پیرمرد عاشق! - *Nafas* - 25-04-2013، 17:45
RE: پیرمرد عاشق! - *Nafas* - 25-04-2013، 17:56
RE: پیرمرد عاشق! - *Nafas* - 25-04-2013، 18:16


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان