08-02-2014، 9:36
سلام دوستای گلم..
تا شب پستای زیادی از ببار بارون میذارم فقط پستای ویرانگر میافته واسه یکشنبه..الان گفتم که بعد گله نکنید..
نگران نباشید از ویرانگر زیاد میذارم ولی خب ببار بارون هم آخراشه نه اینکه به همین زودی تموم میشه ها نه منظورم اینه که چیزی زیادی ازش نمونده اونجوری هم نیست که وقت ببره..
دیشب سرعت نت افتضــــاح بود..یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید..
خلاصه که کلی سرش حرص خوردم..
پستا رو با وقفه ی چند دقیقه ای میذارم پس نیاید بپرسید پست بعدی چی شد؟..
تا دونه ی آخر پستای امروزو میذارم ..
يك رابطه ...
به معناي تلفن صحبت كردن ...
قرار گذاشتن ...
بوسيدن نيست...
به معناي اينه كه به طرف آرامش بدي...
آرامش ....
تا شب پستای زیادی از ببار بارون میذارم فقط پستای ویرانگر میافته واسه یکشنبه..الان گفتم که بعد گله نکنید..
نگران نباشید از ویرانگر زیاد میذارم ولی خب ببار بارون هم آخراشه نه اینکه به همین زودی تموم میشه ها نه منظورم اینه که چیزی زیادی ازش نمونده اونجوری هم نیست که وقت ببره..
دیشب سرعت نت افتضــــاح بود..یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید..
خلاصه که کلی سرش حرص خوردم..
پستا رو با وقفه ی چند دقیقه ای میذارم پس نیاید بپرسید پست بعدی چی شد؟..
تا دونه ی آخر پستای امروزو میذارم ..
يك رابطه ...
به معناي تلفن صحبت كردن ...
قرار گذاشتن ...
بوسيدن نيست...
به معناي اينه كه به طرف آرامش بدي...
آرامش ....
رنگی از بغض به صدام دادم و سرمو زیر انداختم..
- دیگه هیچی برام مهم نیست!
سنگینی نگاهشو واسه چند لحظه رو صورتم حس کردم!..
-- از همون اول باید اینجوری رامت می کردم!..گرچه این سرکشیات همچین به ضررمم تموم نشد!..
از شنیدن صدای خنده ش فکم منقبض شد و دستامو مشت کردم..
ولی نه..باید بتونم خودمو نگه دارم..
الان هر عکس العملی نشون بدم فقط اونو حساس کردم..باید باور کنه که واقعا از همه چیزم گذشتم و خودمو بهش سپردم!..
فقط باید به دلش راه بیام!..فعلا چاره ای نیست.........
*******
زمان از دستم در رفته بود..چند ساعت یا چند دقیقه ست که تو راهیمو نمی دونم..سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و بدون اینکه خواب باشم چشمامو بسته بودم..
وقتی به خودم اومدم که ماشین از حرکت ایستاد..لای پلکامو باز کردم..سرم درد می کرد و دلیلش هم فشار عصبی بود..
بنیامین از ماشین پیاده شد..سرمو چرخوندم سمت پنجره..همه جا تاریک بود..هیچ نوری از اطراف دیده نمی شد، انگار وسط بیابون بودیم که صدای زوزه ی گرگا و واق واق سگا از اطراف به این حدسم دامن می زد..
ما اینجا چکار می کنیم؟!..بنیامین کجا رفت؟!..
تو سیاهی گم شده بود..
با ترس بازوهامو بغل گرفتم و از گوشه ی چشم اطرافو زیر نظر داشتم..صورتمو برگردوندم تا از عقب پشت سرمو ببینم که همون موقع یکی محکم زد به پنجره، جیغ بلندی کشیدم و به چپ خزیدم..
با دیدن صورت درهم بنیامین نفس حبس شده امو بیرون دادم..ولی از راحتی نبود..از اجبار بود..
اشاره کرد بیام پایین..با ترس صندلی کناریمو چسبیده بودم و تکون نمی خوردم..درو باز کرد و بازومو گرفت و مجبورم کرد پیاده شم!..
- ول کن دستمو..
-- زِر نزن، راه بیافت..
- اینجا کجاست منو اوردی؟!....
جوابمو نداد..خیلی می ترسیدم..اطرافمون هیچی نبود..لااقل من اینطور حس کردم وگرنه تا چشم کار می کرد تاریکی محض بود......
منو کشید تو بغلش و تو حصار بازوهای عضلانیش فشارم داد..
-- نترس خوشگلم، مطمئن باش جای بدی نیاوردمت..امشب واسه جشنمون کلی برنامه چیدم، می دونم که خوشت میاد!..
لحنش یه جوری بود..ترس تو دلم مینداخت..
احساسم بهم می گفت امشب بدترین شب عمرته سوگل و حوادث خوبی در انتظارت نیست!..
از تو جیبش یه چراغ قوه ی کوچیک در اورد و روشنش کرد..فقط مسیری که طی می کردیم مشخص بود..
نزدیک به 10 دقیقه از راهو طی کرده بودیم که رسیدیم به یه خرابه..یه جای متروکه که جز همون خونه، ساختمون دیگه ای اطرافش نبود..
صداهای بلند و گوشخراشی از داخل ساختمون شنیده می شد..
بنیامین نور چراغو انداخت رو در آهنی و زنگ زده ای که از زور پوسیدگی یه سمتش افتاده بود ولی با زنجیر کلفت و محکمی بسته بودنش..
مشتشو آورد بالا و به در کوبید..
در زدنش ریتم خاصی داشت..دو ضربه بی وقفه و یه ضربه ی آروم و تا 3 بار تکرارش کرد ..
صدای واق واق سگی که بهمون نزدیک می شد و همراهش قدم هایی که به این سمت می اومد..
-- کی اونجاست؟..
--باز کن درو..
-- اسم رمز......
صدا از پشت در بود..
بنیامین پوزخندی زد و گفت: باز کن نفله بت میگم....
صدای هراسون مرد که گفت: اِ .. بنیامین خان شرمنده..بفرما بفرما!..
و همینطور که احساس شرمندگیشو به زبون میاورد قفل درو هم باز کرد..
بنیامین دستمو تو دستش گرفت و با خودش کشیده شدم تو خرابه!....
ادامه دارد...
- دیگه هیچی برام مهم نیست!
سنگینی نگاهشو واسه چند لحظه رو صورتم حس کردم!..
-- از همون اول باید اینجوری رامت می کردم!..گرچه این سرکشیات همچین به ضررمم تموم نشد!..
از شنیدن صدای خنده ش فکم منقبض شد و دستامو مشت کردم..
ولی نه..باید بتونم خودمو نگه دارم..
الان هر عکس العملی نشون بدم فقط اونو حساس کردم..باید باور کنه که واقعا از همه چیزم گذشتم و خودمو بهش سپردم!..
فقط باید به دلش راه بیام!..فعلا چاره ای نیست.........
*******
زمان از دستم در رفته بود..چند ساعت یا چند دقیقه ست که تو راهیمو نمی دونم..سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و بدون اینکه خواب باشم چشمامو بسته بودم..
وقتی به خودم اومدم که ماشین از حرکت ایستاد..لای پلکامو باز کردم..سرم درد می کرد و دلیلش هم فشار عصبی بود..
بنیامین از ماشین پیاده شد..سرمو چرخوندم سمت پنجره..همه جا تاریک بود..هیچ نوری از اطراف دیده نمی شد، انگار وسط بیابون بودیم که صدای زوزه ی گرگا و واق واق سگا از اطراف به این حدسم دامن می زد..
ما اینجا چکار می کنیم؟!..بنیامین کجا رفت؟!..
تو سیاهی گم شده بود..
با ترس بازوهامو بغل گرفتم و از گوشه ی چشم اطرافو زیر نظر داشتم..صورتمو برگردوندم تا از عقب پشت سرمو ببینم که همون موقع یکی محکم زد به پنجره، جیغ بلندی کشیدم و به چپ خزیدم..
با دیدن صورت درهم بنیامین نفس حبس شده امو بیرون دادم..ولی از راحتی نبود..از اجبار بود..
اشاره کرد بیام پایین..با ترس صندلی کناریمو چسبیده بودم و تکون نمی خوردم..درو باز کرد و بازومو گرفت و مجبورم کرد پیاده شم!..
- ول کن دستمو..
-- زِر نزن، راه بیافت..
- اینجا کجاست منو اوردی؟!....
جوابمو نداد..خیلی می ترسیدم..اطرافمون هیچی نبود..لااقل من اینطور حس کردم وگرنه تا چشم کار می کرد تاریکی محض بود......
منو کشید تو بغلش و تو حصار بازوهای عضلانیش فشارم داد..
-- نترس خوشگلم، مطمئن باش جای بدی نیاوردمت..امشب واسه جشنمون کلی برنامه چیدم، می دونم که خوشت میاد!..
لحنش یه جوری بود..ترس تو دلم مینداخت..
احساسم بهم می گفت امشب بدترین شب عمرته سوگل و حوادث خوبی در انتظارت نیست!..
از تو جیبش یه چراغ قوه ی کوچیک در اورد و روشنش کرد..فقط مسیری که طی می کردیم مشخص بود..
نزدیک به 10 دقیقه از راهو طی کرده بودیم که رسیدیم به یه خرابه..یه جای متروکه که جز همون خونه، ساختمون دیگه ای اطرافش نبود..
صداهای بلند و گوشخراشی از داخل ساختمون شنیده می شد..
بنیامین نور چراغو انداخت رو در آهنی و زنگ زده ای که از زور پوسیدگی یه سمتش افتاده بود ولی با زنجیر کلفت و محکمی بسته بودنش..
مشتشو آورد بالا و به در کوبید..
در زدنش ریتم خاصی داشت..دو ضربه بی وقفه و یه ضربه ی آروم و تا 3 بار تکرارش کرد ..
صدای واق واق سگی که بهمون نزدیک می شد و همراهش قدم هایی که به این سمت می اومد..
-- کی اونجاست؟..
--باز کن درو..
-- اسم رمز......
صدا از پشت در بود..
بنیامین پوزخندی زد و گفت: باز کن نفله بت میگم....
صدای هراسون مرد که گفت: اِ .. بنیامین خان شرمنده..بفرما بفرما!..
و همینطور که احساس شرمندگیشو به زبون میاورد قفل درو هم باز کرد..
بنیامین دستمو تو دستش گرفت و با خودش کشیده شدم تو خرابه!....
ادامه دارد...