01-07-2012، 11:05
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-07-2012، 11:11، توسط aCrimoniouSs.)
خواب دیده بود در ساحل دریادرحال قدم زدن با خداست.روبه رو در پهنه اسمان.صحنه هایی از زندگیش به نمایش درامد.متوجه شد درهر صحنه دوجای پا در ماسه فرو رفته، یکی جای پای او ودیگری جای پای خدا !. وقتی اخرین صحنه از زندگیش به نمایش امد،متوجه شد درخیلی از اوقات در سخت ترین و ناراحت کننده ترین لحضات زندگی تنها بوده است و این موضوع اورا رنجاند. وازخدا سوال کرد:
خدایا:تو گفتی چنانچه تصمیم بگیری که باتو باشم همیشه همراه من خواهی بود.ولی متوجه شدم در بدترین شرایط زندگی فقط یک ردپا وجود دارد،نمی فهمم چرا؟نمی فهمم چرا درمواقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم ،مرا تنها گذاشتی؟!
وخدا پاسخ داد: مخلوق عزیز و گرانقدر؛من،تو را دوست دارم. هرگز تورا تنها نگذاشتم. زمانیکه تو در ازمایش و رنج بودی
،فقط یک جای پا میدیدی واین درست زمانی بود که من تورا در اغوش گرفته بودم.
برگرفته از کتاب:شما عظیم تر از انید که می اندیشید.
نویسنده: مسعود لعلی
خدایا:تو گفتی چنانچه تصمیم بگیری که باتو باشم همیشه همراه من خواهی بود.ولی متوجه شدم در بدترین شرایط زندگی فقط یک ردپا وجود دارد،نمی فهمم چرا؟نمی فهمم چرا درمواقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم ،مرا تنها گذاشتی؟!
وخدا پاسخ داد: مخلوق عزیز و گرانقدر؛من،تو را دوست دارم. هرگز تورا تنها نگذاشتم. زمانیکه تو در ازمایش و رنج بودی
،فقط یک جای پا میدیدی واین درست زمانی بود که من تورا در اغوش گرفته بودم.
برگرفته از کتاب:شما عظیم تر از انید که می اندیشید.
نویسنده: مسعود لعلی