04-02-2014، 8:25
سلام دوستای گلم..
شب سرد و قشنگ زمستونیتون بخیر..ووووووووییییییی خدایی خیلی سرده!
با کلی پست اومدم پیشتون که 3 تاش آماده ست و میذارم تا برم سر وقت ویرایش بقیه..
منزلگاه عشقم را در چشمان تو يافتم
و معناي خوب بودن را در نگاه زيبايت..
شب سرد و قشنگ زمستونیتون بخیر..ووووووووییییییی خدایی خیلی سرده!
با کلی پست اومدم پیشتون که 3 تاش آماده ست و میذارم تا برم سر وقت ویرایش بقیه..
منزلگاه عشقم را در چشمان تو يافتم
و معناي خوب بودن را در نگاه زيبايت..
*******
ساعت 3 بعداظهر بود و از دلشوره داشتم می مردم..
یه دقیقه راه می رفتم، یه لحظه می نشستم و باز می دیدم نمی تونم آروم بگیرم بلند می شدم و می رفتم کنار پنجره..
چشم از ساعت بر نمی داشتم..منتظر بودم نسترن به هر بهونه ای که شده بیاد اتاقم..
خدا می دونه که چقدر به حرف زدن باهاش نیاز داشتم..
به همین کورسوی امید هم راضی بودم..شاید هنوز چاره ای باشه!..
ساعت دقیقا 3:35 دقیقه بود که در اتاقم باز شد..همه ی وجودم چشم شد و خیره به در موندم..
نسترنو که دیدم ذوق زده رفتم سمتش ولی از دیدن صورت بی روح و لبای سرد و بسته ش وسط اتاق خشکم زد..خواهرم چش بود؟!..
نسترن که از جلوی در رفت کنار پشت سرش مامان لبخند به لب همراه یه زن غریبه اومدن تو اتاق و درو بستن..
مامان با ذوق و شوقی ساختگی با دست به من اشاره کرد و رو به زن گفت: مهین جون قربون دستت می خوام حسابی هنرتو نشونم بدیا..مژده خانم سفارشو بهم کرده....
مهین خانم پشت چشمی نازک کرد و تابی به سر و گردن تپلش داد..
-- مژده خانم لطف دارن ولی راضیه جون منم سالهاست تو این کار کسی ام واسه خودم..نگران نباش زشت ترین عروس اومده زیر دست من جوری درستش کردم که شب عروسی حتی خونواده ی خودشم نتونستن بشناسنش....
خنده ی ریزی کرد و اومد طرف منی که عین یه سنگ سنگین، چسبیده بودم به زمین..یه چرخی دورم زد و متفکرانه دستی به گونه ی برجسته ش کشید..
لبخند زد..
-- چه دختر نازی داشتی راضیه جون رو نمی کردی....خندید و گفت: نکنه ترسیدی بدزدنش؟..ماشاالله چشماش خیلی خوشگله، با آرایش عربی معرکه میشه....
دستشو گذاشت زیر چونه م و به چپ و راست چرخوندش..چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..
-- نه فیسش از هر نظر عالیه..صورت دلنشینی داره آرایش تند بهش نمیاد یه چیز ملایم نازترش می کنه..
به صورت مامان نگاه کرد..اخماشو کشیده بود تو هم و از عصبانیت سرخ شده بود..
نگاهشو از سر نفرت دوخت تو چشمای من و گفت: شما که از خودی مهین جون اگه به من بود می گفتم یه کرم و ماتیک بسشه ولی سفارش دامادمه گفته باید سنگ تموم بذاریم..
مهین خانم غش غش خندید و ساکشو گذاشت رو تخت..
-- آره خب خرجشم پای داماده ولی خوشم اومد از الان معلومه چقدر خاطر دخترتو می خواد، خوبه که دست به جیبه.......
مامان پوزخند محوی زد که فقط من و نسترن دیدیم..مهین خانم سرش تو ساکش بود و نمی دونم دنبال چی می گشت..
-- دامادم یه تیکه جواهره مهین جون..خدا قسمت هر کسی نمی کنه..فقط نگه داشتنش لیاقت می خواد..
پوزخند زدم که بهم چشم غره رفت..
مهین خانم که دچار سوتفاهم شده بود سرشو بلند کرد و با اخم گفت: دستت درد نکنه راضیه جون..مگه خدایی نکرده ما بخیلیم؟..
مامان با دستپاچگی اومد جلو..
-- اوا خاک به سرم این چه حرفیه مهین جون..منظور من اصلا این نبود..میگم ایشاالله که سوگل قدر یه همچین پسری رو بدونه..به خدا این دوره دوماد خوب کجا گیر میاد؟بد میگم؟..
مهین خانم هم که با همین توضیح ناچیز مامان قانع شده بود نگاهی به من انداخت و وسایلشو گذاشت رو میز آرایش..
--اگه اینجور که تعریفشو می کنید باشه نه والا..ایشاالله همه ی جوونا راهی خونه ی بخت بشن و خوشبختی و سعادت قسمتشون بشه..
--ایشاالله....نسترن مادر برو لباس سوگلو از اتاقم بیار..بنیامین دیشب آورد با همون کاورش گذاشتم تو کمد..
نسترن لباشو رو هم فشار داد و با حرص از اتاق رفت بیرون..اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی به سختی واسه سرازیر نشدنش، با دلم می جنگیدم..
دلی که بی رحمانه آتیشش زدن و به نظاره ی سوختنش نشستن تا با چشم خودشون شهادت خاکستر شدنشو بدن..
شاید..شاید اون موقع کمی آروم بگیرن..
ادامه دارد...
ساعت 3 بعداظهر بود و از دلشوره داشتم می مردم..
یه دقیقه راه می رفتم، یه لحظه می نشستم و باز می دیدم نمی تونم آروم بگیرم بلند می شدم و می رفتم کنار پنجره..
چشم از ساعت بر نمی داشتم..منتظر بودم نسترن به هر بهونه ای که شده بیاد اتاقم..
خدا می دونه که چقدر به حرف زدن باهاش نیاز داشتم..
به همین کورسوی امید هم راضی بودم..شاید هنوز چاره ای باشه!..
ساعت دقیقا 3:35 دقیقه بود که در اتاقم باز شد..همه ی وجودم چشم شد و خیره به در موندم..
نسترنو که دیدم ذوق زده رفتم سمتش ولی از دیدن صورت بی روح و لبای سرد و بسته ش وسط اتاق خشکم زد..خواهرم چش بود؟!..
نسترن که از جلوی در رفت کنار پشت سرش مامان لبخند به لب همراه یه زن غریبه اومدن تو اتاق و درو بستن..
مامان با ذوق و شوقی ساختگی با دست به من اشاره کرد و رو به زن گفت: مهین جون قربون دستت می خوام حسابی هنرتو نشونم بدیا..مژده خانم سفارشو بهم کرده....
مهین خانم پشت چشمی نازک کرد و تابی به سر و گردن تپلش داد..
-- مژده خانم لطف دارن ولی راضیه جون منم سالهاست تو این کار کسی ام واسه خودم..نگران نباش زشت ترین عروس اومده زیر دست من جوری درستش کردم که شب عروسی حتی خونواده ی خودشم نتونستن بشناسنش....
خنده ی ریزی کرد و اومد طرف منی که عین یه سنگ سنگین، چسبیده بودم به زمین..یه چرخی دورم زد و متفکرانه دستی به گونه ی برجسته ش کشید..
لبخند زد..
-- چه دختر نازی داشتی راضیه جون رو نمی کردی....خندید و گفت: نکنه ترسیدی بدزدنش؟..ماشاالله چشماش خیلی خوشگله، با آرایش عربی معرکه میشه....
دستشو گذاشت زیر چونه م و به چپ و راست چرخوندش..چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..
-- نه فیسش از هر نظر عالیه..صورت دلنشینی داره آرایش تند بهش نمیاد یه چیز ملایم نازترش می کنه..
به صورت مامان نگاه کرد..اخماشو کشیده بود تو هم و از عصبانیت سرخ شده بود..
نگاهشو از سر نفرت دوخت تو چشمای من و گفت: شما که از خودی مهین جون اگه به من بود می گفتم یه کرم و ماتیک بسشه ولی سفارش دامادمه گفته باید سنگ تموم بذاریم..
مهین خانم غش غش خندید و ساکشو گذاشت رو تخت..
-- آره خب خرجشم پای داماده ولی خوشم اومد از الان معلومه چقدر خاطر دخترتو می خواد، خوبه که دست به جیبه.......
مامان پوزخند محوی زد که فقط من و نسترن دیدیم..مهین خانم سرش تو ساکش بود و نمی دونم دنبال چی می گشت..
-- دامادم یه تیکه جواهره مهین جون..خدا قسمت هر کسی نمی کنه..فقط نگه داشتنش لیاقت می خواد..
پوزخند زدم که بهم چشم غره رفت..
مهین خانم که دچار سوتفاهم شده بود سرشو بلند کرد و با اخم گفت: دستت درد نکنه راضیه جون..مگه خدایی نکرده ما بخیلیم؟..
مامان با دستپاچگی اومد جلو..
-- اوا خاک به سرم این چه حرفیه مهین جون..منظور من اصلا این نبود..میگم ایشاالله که سوگل قدر یه همچین پسری رو بدونه..به خدا این دوره دوماد خوب کجا گیر میاد؟بد میگم؟..
مهین خانم هم که با همین توضیح ناچیز مامان قانع شده بود نگاهی به من انداخت و وسایلشو گذاشت رو میز آرایش..
--اگه اینجور که تعریفشو می کنید باشه نه والا..ایشاالله همه ی جوونا راهی خونه ی بخت بشن و خوشبختی و سعادت قسمتشون بشه..
--ایشاالله....نسترن مادر برو لباس سوگلو از اتاقم بیار..بنیامین دیشب آورد با همون کاورش گذاشتم تو کمد..
نسترن لباشو رو هم فشار داد و با حرص از اتاق رفت بیرون..اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی به سختی واسه سرازیر نشدنش، با دلم می جنگیدم..
دلی که بی رحمانه آتیشش زدن و به نظاره ی سوختنش نشستن تا با چشم خودشون شهادت خاکستر شدنشو بدن..
شاید..شاید اون موقع کمی آروم بگیرن..
ادامه دارد...