27-06-2012، 1:18
بچه که بود مدرسه که میرفت به مادرش میگفت مادر نیا مادرش یک چشم نداشت به مادرش میگفت مادر نیا که اگر دوستان من تو را ببینند وحشت میکنند مادرش گفت باشد خوش باش .سال ها گذشت دختر بزرگ شد وازدواج کرد به مادرش گفت مادر نیا که ابروی مراپیش همسرم ببری سال ها گذشت ودختر بچه دار شد به مادرش گفت نیا ولی مادر یک روز به خانه اورفت دختر دررا باز کرد ومادرش رادید وگفت چرا امدی؟ اگر بچه های من توراببینند؟مادر نامه ای رابه دخترش داد وبی هیچ سخنی انجارا ترک کرد.دختر نامه را باز کرد دران مادر نوشته بود بچه که بودی یک تصادف سخت کردی ویک چشمت را ازدست دادی ومن یک چشمم را به تو بخشیدم. دختر به خانه مادر رفت اما دیر بود خیلی دیر.