امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیاوش

#10



پریچهر یک برش کیک برایش آورد و مقابلش نشست و پرسید:
چرا این بلاها رو به سر خودت میاری؟
معذرت می خوام مامان.
من نگرانتم پریوش.
من که بچه نیستم مامان، دیگه بیست سالمه.
اگه یه چیزی بگم عصبانی نمی شی؟
پریوش لبخندی زد و پرسید:
چرا باید عصبانی بشم؟
امروز مادر شهاب دوباره با من تماس گرفت.
خب!
اونا هنوزم به خواستگاری تو اصرار دارن. نمی خوان عقب بکشن. نمی خوای روی این قضیه یه کمی بیشتر فکر کنی؟
اتفاقا همین کارم کرده ام.
جوابت چیه؟
شرایط منو بهشون بگین، اگه پذیرفتن منم حرفی ندارم.
تصمیمش را گرفته بود. حتی دیگر نمی خواست تا موقعی که سیاوش و فریبا رسما نامزد می شوند صبر کند. می خواست زودتر از اونها سر و سامان بگیرد و نشان دهد که زندگی به آخر نرسیده است. پریچهر با ناباوری به او چشم دوخت و پرسید:
راست می گی پریوش؟
او لبخند پر مهری به مادر زد و گفت:
سه سال به انتظار سیاوش نشستم، اما حالا دیگه مطمئنم که انتظار بی فایده اس. می خوام بچسبم به زندگی خودم. این طوری اونم راحت تره.
پریچهر لبخندی به لب آورد و در دل به خاطر اینکه دخترش سر عقل آمده است خدا را شکر کرد. مطمئن بود که سیاوش او را قانع کرده، اما این که چه روشی راغ برای رام کردن او به کار گرفته بود، برایش مهم نبود.
امشب فراره مادر شهاب دوباره با من تماس بگیره. قرار خواستگاری رو بذارم؟
هر کاری که دوست دارین بکنین. من همه چیز رو می سپارم به شما.
و بعد از جا برخاست و گفت:
تا اومدن بابا می رم یه خورده استراحت کنم.
و از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت. روی تخت افتاد و دوباره گریه کرد. احساس خوبی نداشت. مطمئن نبود کاری که می کند درست باشد، اما دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. فقط باید طبق میل پدر و مادر رفتار می کرد و آندو را خوشحال می ساخت . شهاب هرکه می خواهد باشد، مهم این است که او را از این زندگی جدا می کند و به سوی سرنوشتی جدید می کشلند. برای فراموش کردن سیاوش هر کاری که لازم است باید انجام دهد، باید پای در راه جدیدی بگذارد و زندگی گذشته را فراموش کند.
همه چیز خیلی سریع صورت گرفت. مراسم خواستگاری و بله برون در عرض دو هفته انجام و پایان پذیرفت. پریوش بی هدف در راهی که در مقابل پایش قرار داده شده بود قدم بر می داشت و هیچ اراده ای از خود نشان نمی داد. در جمع دیگران شرکت نمی کرد و آنها برای زندگی اش تصمیم می گرفتند و او بدون هیچ مخالفتی حکم صادر شده را پذیرفت.
شهاب را دید، با او حرف زد، از عقایدش آگاه شد، اما هیچ کششی نسبت به او در خود احساس نکرد، با این حال مخالفتی هم نکرد و خیلی راحت تر از آنچه که تصورش می رفت او را پذیرفت. پس از آن مقدمات برگزاری جشن نامزدی مهیا شد، بی آنکه پریوش دخالتی در این مورد بکند، حتی در خرید حلقه نامزدی نیز بدون این که نظری بدهد انتخاب شهاب را پذیرفت. در مورد انتخاب لباسش نیز پریماه و شهاب تصمیم گرفتند و او باز بدون هیچ مخالفتی تنها آن را پرو کرد. او در کنار گود ایستاده بود و تلاش سایرین را در سامان دادن به زندگی خود تماشا می کرد، اما احساس یک عروس را نداشت. هیچ اشتیاقی در خود مشاهده نمی کرد و جذابیتی در این اتفاقات نمی دید.
سرانجام روز برگزاری جشن نامزدی فرا رسید. در آرایشگاه بودند و تمام همراهانش برای برگزاری این جشن اشتیاق و هیجان داشتند. با دیدن جنب و جوش دیگران، ناگهان به خود آمد. او در اینجا چه میکند؟ برای برگزاری جشنی آماده اش می کنند که آن را درک نمی کند و هیچ احساسی نسبت به این مراسم ندارد. در عرض یک ماه بر او چهها گذشته بود؟ مثل یک چشم برهم زدن از رویای داشتن سیاوش به همسری شهاب رسیده بود. چرا؟ با کدام عشق؟ با کدام علاقه و اراده؟ پس سیاوش چه می شود؟ آیا به راستی هنوز هم او را نمی خواهد؟ آیا هنوز هم عاشقش نیست؟ آیا خواهد توانست او را فراموش کند؟ اصلا شهاب کیست؟ از کجا آمده؟ اینجا چه می کند؟ او عروس می شود، اما مردی که همراه اوست کیست؟ سیاوش؟ مردی که چهار سال به یادش بود و به او عشق می ورزد؟ چرا این ازدواج را پذیرفت؟ لج کرد؟ با چه کسی؟ می خواست غرورش را نشان دهد؟ به چه کسی؟ سیاوش؟ یعنی به همین زودی موفق شد او را فذاموش کند؟ چرا خودش را فریب می دهد؟ چه چیزی را می خواهد ثابت کند؟
جوابی برای پرسشهایش نداشت. انگار اکه از خواب یک ماهه بیدار شده باشدف محیط اطرافش را دگرگون شده می یافت. در آینه نگاهی به چهره اش انداخت و از خود پرسی:
((پریوش1 اینجا چه میکنی؟ پس سیاوش چی ؟ پس اون عشق عمیق و خدایی چی میشه؟))
ناگهان به گریه افتاد. آرایشگر با تعجب پرسید:
چی شده عزیزم؟ اتفافی افتاده؟
و با این پرسش سایرین را متوجه پریوش کرد. اول از همه پریمهر به سراغش آمد و پرسی:
چی شده خاله جون؟
پریوش در حالی که مثل بچه ها اشک می ریخت گفت:
می ترسم خاله...می ترسم.
پریمهر دستش را فشرد و گفت:
آروم باش عزیزم. داری عروس میشی. این که دیگه ترس نداره.
پریوش سرش را روی میز توالت گذاشت و بلند بلند گریست. شهلا مادر شهاب، متعجب از این عمل او ، دست روی شانه هایش گذاشت و با مهربانی پرسید:
چی شده عروس قشنگم؟ امشب دوباره بر میگر دی خونه پدرت، چرا گریه می کنی؟
پریوش هیچ عکس العملی نشان ندا و این بار پریچهر به سویش آمد و آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
پریوش! مادر جون اتفاقی افتاده؟
پریوش سرش را بلند کرد و خود در آغوش مادر انداخت و به او آویزان شد. پریمهر از بقیه خواست که سالن را ترک کندد و آنها را تنها بگذارند. پریچهر او را نوازش کرد و گفت:
آروم باش پریوش، حرف بزن، به من بگو چی شده؟
پریوش نگاه غمگینش را به او دوخت و گفت:
من سیاوشو دوست دارم، شهاب رو دوست ندارم.
پریچهر با درماندگی به پریمهر و پریماه نگاه کرد تا آندو به فریادش برسند. پریماه گفت:
این چه حرفیه پریوش؟ تو دیگه الان همسر شهابی. سعی کن اینو درک کنی.
می ترسم...می ترسم.
تو رو خدا فکر آبروی بابا باش. بچگی نکن پریوش. الان دیگه وقت این حرفا نیست.
پریوش سرش را زیر انداخت و با دلی پر غوغا و آشوب گریست. پریمهر پیشانی او را بوسید و گفت:
تو کار درستی کردی پریوش. سیاوشم همینو می خواست.
پریوش چشمان پر تلاطمش را به او دوخت و گفت:
من هیچ وقت سیاوشو فراموش نمی کنم خاله جون.
شهاب پسر لایقیه. آرزوی سیاوشم اینه که شما دوتا با هم خوشبخت بشین. حالا دیگه اشکاتو پاک کن. نذار فامیل شوهرت متوجه چیزی بشن. حیف نیست این روز قشنگو با اشک ریختن خراب کنی؟
و بعد خودش اشکهای او را از صورتش پاک کرد و گفت:
حالا دیگه همه چیز رو فراموشکن. باشه؟
پریوش باز هم سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
قبل از آغاز جشن، مسعود یکبار دیگر به خانه رفت، شاید که نظر سیاوش عوض شده باشد و همراه او به باشگاه برود. سیاوش به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بود، اماحقیقتا روحیه اش هیچگاه تا بدین حد بد نبود. همه چیز به آخر رسیده بود. امروز پریوش حلقه نامزدی شهاب را به انگشت می کرد و برای همیشه از دست می رفت. روزهای پر عشق گذشته همچون نوار فیلم سینمایی در برابر چشمانش به حرکت درآمدند. چه رویاهایی داشت. ازدواج با پریوش. موضوعی که همیشه به ان فکر می کرد و حالا این رویا برای همیشه رنگ باخته بود. چقدر دوست داشت که یک دختر چشم آبی به زیبایی پریوش داشته باشد.
با یادآوری این آرزو ، پوزخندی زد و بار دیگر سیل اشک از چشمانش جاری شد. چقدر ساده آرزوهایش برباد رفته بودند. حالا دیگر پریوش از آن دیگری بود و او هیچ حقی بر او نداشت. ملکه قصر آرزوهایش به دیاری دیگر کوچ کرده و او در دنیایی از حسرت باقی مانده بود. چرا این دختر مهربان را بزور کوچ داده بود؟ برای خوشبختی؟ آیا او خوشبخت می شود؟ اگر این گونه نشد چه؟ آیا در آن زندگی که سایه مرگ نباشد خوشبختی کامل وجود دارد؟ این افکار دیوانه اش می کردند.
وقتی مسعود در را گشود و وارد سالن شد، با دیدن او در آن حال پریشان به سویش آمد و پرسید:
حالت خوبه باباجون؟
سیاوش به سختی سری تکان داد و گفت:
خویم.
هنوزم دوست نداری بیایی؟
او به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
تحملشو ندارم. چیزی توی خونه جا گذاشتین؟
نه، گفتم شاید نظرت عوض شده و...مطمئن باشم که حالت خوبه؟
خوبم بابا.
می خوای یک دوتا از بچه ها رو بفرستم پیشت؟
نه، نمی خوام به خاطر من از خوشیشون محروم بشن. همه دوست دارن توی جشن نامزدی پریوش شرکت کنن.
تو چی؟
اونجا جای من نیست، تازه....تنهایی راحت ترم، شما برین بابا.
مسعود دستی به شانه او زد و گفت:
مراقب خودت باش.
و بعد به سوی در خروجی رفت، اما ناگهان برگشت وگفت:
سیاوش کار احمقانه ای نکنی.
سیاوش لبخندی تلخ به لب آورد و گفت:
نگران نباشین، اونقدرا هم بچه نیستم.
مسعود سری تکان داد و بعد بدون هیچ حرف دیگری سالن را ترک کرد.

مسعود بامهربانی پیشانی اش را بوسید و گفت:
مبارکت باشه عزیزم.
پریوش که به گریه افتاده بود پرسید:
سیاوش نیومد عموجون؟
مسعود با چشمانی گریان به علامت نفی سر تکان داد. بر شدت اشکهای پریوش اضافه شد. حالا دیگر هیچ ابایی از گریستن نداشت. سیاوش حتی حاضر نشده بود در جشن نامزدی دختری که زمانی محبوبش بود شرکت کند. شاید هم خلوت کردن با فریبا را به حضور در این مجلس ترجیح داده بود. مسعود او رادر بر گرفت و آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
آروم باش دختر قشنگ من. آروم باش.
پریمهر نیز همان طور که اشک می ریخت بوسه ای به صورتش زد و گفت:
تبریک می گم پریوش جون.
و هر دو هدیه هایشان را به او دادند. سپس مسعود دستبند پوشیده از زمردی را به دست او انداخت و گفت:
هدیه سیاوشه، برات آرزوی خوشبختی کرد.
احساس بد در باطن شهاب جانگرفت. سیاوش کیست؟ پس چرا او را تا به حال ندیده؟ چرا نامی از او نشنیده؟ چرا او در جشنشان شرکت نکرده، اما برای پریوش هدیه فرستاده است؟ پریوش چشمان محزون و پر رازش را به مسعود دوخت و گفت:
ممنونم عموجون.
مسعود بار دیگر او را بوسید و بعد به همراه پریمهر کنار رفتند. چقدر دوست داشتند که سیاوش آنها در این مجلس داماد بود. چه آرزوهایی برای چنین روزی داشتند. عروسی سیاوش و پریوش و تولد یک نوه چشم آبی. قلب مسعود از این اندیشه به درد آمد. از بیست سال پیش پریوش را عروس خود می دانست، اما حالا او را به دست دیگری می سپرد. هوای سالن برایش سنگین بود و نمی توانست را حت تنفس کند. از آنجا خارج شد و بهحیاط رفت. به درختی تکیه داد و سیگاری آتش زد. می دانست که پریوش از ته دل راضی به انجام این وصلت نیست. همه این موضوع را می دانستند. دختر بی نوا در این دقایق چه زجری می کشید. بیچاره سیاوش در این ساعات چه حالی داشت. آرزوها به پایان رسیده بودن و پریوش عروس شده بود، اما نه عروس سیاوش. چه نقشه هایی برایآندو کشیده بود. چه خیالهایی در سر داشت. افسوس که همه...
صدایی آشنا به گوشش رسید که می پرسید:
مسعود حالت خوبه؟
پریمهر چند قدمی به سوی او برداشت و پشت سرش ایستاد. مسعود بدون آنکه سر به عقب برگرداند پرسید:
تو هم حال منو داری پری؟
دختر بی نوا چه زجری میکشه. دلم براش می سوزه.
به سیاوش چیزی نگو، بذار فکر کنه پریوش احساس سعادت می کنه. اگه بفهمه بیشتر غصه می خوره.
من از آینده پریوش می ترسم. هیچ شوقی نداره. وجود شهابو در کنار خودش درک نمی کنه.
توی حال خودش نیست. لعنت به این دنیا که این طوری دو تا جوونو....
و بعد هر دو سکوت کردند و برای دقایقی آرام گریستند. پس از مدت کوتاهی ستاره به آنها نزدیک شد و در حالی که درک می کرد در درونشان چه انقلاب و محشری برپاست گفت:
مامان! بابا! می خوان کیک و ببرن. عمو جون میگه بیاین تو سالن.
و هر دوی آنها را به سالن بازگرداند.
جشن به پایان رسید، در حال یکه خانواده شهاب رضایت چندانی از رفتار پریوش نداشتند. اقوام نزدیک عروس و داماد برای صرف شام در منزل منصور میهمان بودند. پریوش در اتاقش با ستاره خلوت کرده بود و هیچ علاقه ای به همراهی با شهاب نشان نمی داد. منصور و پریچهر آشفته و در فکر بودند، اما مسعود و پریمهر سعی می کردن این وضع را تحمل کنند و از میهمانان پذیرایی می کردند. جوانها می رقصیدند و بزرگترها گفتگو می کردند، اما عروس و داماد حال خوشی نداشتند. شهاب مبهوت بود و دلیل برای توجیه رفتار پریوش نیز در دنیای آشفته و نابسامان خودش سیر می کرد.
آخر شب، قبل از خانواده مسعود، خانواده شهاب آخرین کسانی بودند که منزل منصور را ترک کردند و البته دلگیر به نظر می رسیدند. شهلا رو به شهاب که قصد برخاستن نداشت کرد و پرسید:
مگه تو نمیای؟
شهاب سری تکان داد وگفت:
الان میام.
و بعد برخاست و به اتاق پریوش رفت. کنارش روی لبه تخت نشست و پرسید:
حالت خوبه پریوش؟
او به علامت تصدیق سرتکان داد و شهاب دوباره پرسید:
می خوای بمونم اینجا؟
نه حالم خوبه.
مطمئنی که لازم نیست؟
آره. خسته ام، می خوام بخوابم.
شهاب سری تکان داد وگفت:
باشه...نمی خوای با خانواده ام خداحافظی کنی؟
پریوش از جا برخاست و همراه او به طبقه پایین آمد. مادر و خواهرهای شهاب با دیدن او به سمتش آمدند و صورتش را بوسیدند. پریوش به طور مختصر از آنها تشکر کرد و شب به خیر گفت:
وقتی آنها رفتند دختر نفس آسوده ای کشید و روی مبل نشست و زار زار گریست. حاضرین انتظار چنین عکس العملی را داشتند. پیمان در کنارش نشست و پرسید:
پریوش. چرا داری خودتو اذیت می کنی؟
پریوش هیچ نگفت و بازهم گریه کرد. پیمان به دیگران نگاه کرد و با ناامیدی سری تکان داد. پریماه به سوی خواهر آمد و دستش را گرفت و گفت:
خسته ای پریوش، پاشو بریم لباساتو عوض کن و بخواب.
وبه همراه مینا او را به طبقه بالا بردند. دیگرا با تاسف به یکدیگر نگاه کردند. پریچهر در حالی که اشک می ریخت گفت:
به من می گفت راضیه. می گفت قبول کرده که نباید منتظر سیاوش بمونه. می گفت می خواد یه زندگی جدید رو شروع کنه، اما نمی دونم چرا امروز دوباره...
به هق هق افتاده بود. بی نهایت نگران آینده دخترش بود. مسعود گفت:
فرصت می خواد. یه مدت دیگه آروم می گیره. الان تحت فشار قرار گرفته. هم می خواد به فکر آینده اش باشه و هم یاد گذشته اذیتش م یکنه. یه مدت می فهمه کار درستی انجام داده و آروم می گیره.

سیاوش روی تخت دراز کشیده بود و صورتش خیس از اشک بود که در اتاقش باز شد و پریمهر و در پی او مسعود وارد اتاق شدند. برای لحظاتی به هردوی آنها خیره شد و بعد برخاست و روی لبه تخت نشست. مسعود روی صندلی کنار تخت و پریمهر کنار او روی لبه تخت نشستند. مدتی به سکوت گذش. سیاوش هرچه سعی کرد نتوانست از ریزش اشکهایش جلوگیری کند. مسعود و پریمهر نیز توان حرف زدن نداشتند. می دانستند پسرشان چه حالی دارد و شرایط موجود را کاملا درک م یکردند. بالاخره خودش سکوت را شکست و پرسید:
تموم شد؟
پریمهر که آرام و بی صدا اشک می ریخت سری تکان داد و گفت:
آره.
سیاوش با حسرتی عمیق پرسید:
خوشگل شده بود؟
خیلی دردناک این سوال را مطرح کرد. حتی مسعود هم به گریه افتاد. پریمهر پسرش را در آغوش کشید و گفت:
خیلی ، مثل فرشته ها.
سیاوش سر روی شانه او گذاشت و با دلی سوخته پرسید:
پس چرا من نمی میرم؟ دیگه خسته شدم. به زانو دراومدم. دیگه حالم از این دنیا به هم می خوره. من چه گناهی مرتکب شدم که خدا این طور زجرم می ده؟
پریمهر او را سخت در آغوش فشرد و همراهش زار زد.
حرفی نزد؟
مسعود گفت:
سراغتو می گرفت. منتظرت بود سیاوش.
اگه اونجا بودم همه چیز رو بهم می زدم. طاقتشو نداشتم، نمی خواستم با چشم خودم رفتنشو ببینم، من دیگه اونو از دست داده ام، چرا باید می اومدم و ناراحتش می کردم؟
نمی دانست که پریوش امشب چقدر بی قراری کرده، نمی دانست که همین امروز به خودش آمده و بازهم همان دختر عاشق سیاوش. تنها سیاوش نمی دانست که پریوش حتی ذره ای شعاب را نمی خواهد. نمی دانست که حتی او امشب به همان اندازه که خودش اشک ریخته گریه کرده است.
مسعود پرسید دوست داری چند روز بری مسافرت؟
پیشنهاد خوبی بود، اما او پرسید:
پس دانشکده چی؟ کارم؟
یه هفته مرخصی می گیریم، هم من هم تو. دوست داری بریم شمال؟
شمال ؟ اونهم در سردترین ماه زمستان؟ با این برف و سرما؟ احمقانه به نظر می رسید، اما سیاوش را خوشحال کرد. سری تکان داد وگفت:
خوبه، دوست دارم.
بعد به پریمهر نگاه کرد و پرسید:
سینا چی؟
می ذاریمش پیش ستاره و کامیار. اون دیگه بچه نیس، ده سالشه، شرایط تو رو خیلی خوب درک می کنه.
سیاوش بازهم اندوهناک شد. همه شرایط او را می فهمیدند و در عین حال نمی فهمیدند. شرایطش را درک می کردند، اما سوز دلش را احساس نمی کردند. چقدر ضعیف شده بود، چقدر رنجور. انگار در این مواقع بیماری هم فشار بیشتری بر او وارد می کرد. هنوز با تمام وجود بلکه خیلی بیشتر پریوش را می خواست. سربلند کرد و گفت:
می خوام پریوشو ببینم. یه ماهه که ندیدمش. عجی دل سنگی دارم من.
پریمهر پرسید:
دوست داری دعوتشون کنم؟ با شهاب.
سیاوش مثل دیوانه ها فریاد کشید:
نه...نه...
وبعد دستش را جلوی دهانش گذاشت و نگاه ملتمسش را به پریمهر دوخت. اشکهای لعنتی او خیال تمام شدن نداشتند. پریمهر از حرفی که زده بود پشیمان شد. چطور توانسته بود نام شهاب را به زبان بیاورد، در حالی که پسرش این حال نابسامان را داشت. از حماقت خودش عصبانی شد و زیر لب گفت:
لعنت به من.
سیاو.ش که حرف مادر را شنیده بود با لحنی آرام گفت:
می رم می بینمش ، بدون اینکه خودش چیزی بفهمه. بعد سه تایی با هم می ریم شمال...
لبخند کودکانه ای به لب آورد و زمزمه کرد:
مثل بچه ها شدم.

او حالا همسر مرد دیگری بود و سیاوش در جشنش حاضر نشده بود. جشن که نه، عزا! این اندیشه که سیاوش از او متنفر است قلبش را به درد می آورد. تلاش برای آرام ماندن بی فایده بود و بلند بلند شروع به گریستن کرد.
ستاره خیزی به سویش برداشت و در سکوت و خلوت شب او را در آغوش کشید. حرفی نزد و تنها همراهش اشک ریخت. احتیاجی به حرف زدن نبود. می دانست پریوش به چه می اندیشد و باز هم می دانست که کسی قادر به آرام کردنش نخواهد بود. پریوش سخت به او چسبیده بود و می لرزید.
پریوش!
پریوش سرش را به سینه او فشرد.
به سیاوش فکر می کنی؟
گریه هر دو شدت گرفت. عجب سوال احمقانه ای!
دارم سعی می کنم بهش فکر نکنم و فراموشش کنم، اما نمیشه...نمی شه ستاره.
شهابو دوست نداری؟
نمی دونم. سعی می کنم همه حواسمو متمرکز کنم و فقط شهابو ببینم، اما...اما... دارم دیوونه می شم، باهاش غریبه ام، حرفاشو درک نمی کنم، اون هیچ وقت منو نمی فهمه. هیچ کس به اندازه سیاوش منو نمی شناخت، حتی مامانم. هر وقت که درمونده می شدم و به دادم می رسید، حمایتم می کرد، حرفامو گوش می کرد. همیشه یه راه حل درست در ذهن داشت، منو می فهمید، روحمو می شناخت، من...من بدون اون باید چه کار کنم؟
یه مدت صبر کن. شاید...شاید بتونی باهاش یه رابطه خوب برقرار کنی.
می ترسم که نتونم.
باید همه سعیتو بکنی پریوش، اون حالا دیگه شوهرته.
اصلا دوست ندارم ببینمش، اعصابم تحریک می شه.
پریوش بیا تقدیر رو قبول کن، سعی کن زندگی کنی.
پس سیاوش چی؟ نمی تونم فراموشش کنم.
اگه بخوای میشه. یعنی چاره ای جز این نداری. نباید از همین حالا کاری بکنی که شهاب اعتمادشو نسبت به تو از دست بده. باید از حالا پایه های زندگیتو محکم کنی. می فهمی چی می گم؟
پریوش هیچ نگفت. درک حرفهای ستاره برایش مشکل بود. او با شهاب بیگانه بود و هیچ احساسی نسبت به او نداشت. چطور می توانست با مردی که نمی خواهد زندگی کند و برای استحکام این زندگی بکوشد؟
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. باز هم برف شروع به باریدن کرده بود. آرام و زیبا می بارید. برف نیز او را به یاد سیاوش می انداخت . در دوران کودکی یک روز سیاوش برایش آدم برفی بزرگی درست کرده و او را سخت هیجانزده و شادمان کرده بود . یاد گذشته مرتب به دلش چنگ می انداخت. یاد سیاوش، حرفهایش، کارهای عجیب و غریبش، شیطنتهای پسرانه اش، حتی قریادها و عصبانیت هایش. چقدر از آن روزها فاصله گرفته بود. یک ماه می شد که او را ندیده بود، اما انگار سالها می گذشت که از او فاصله گرفته بود. دستش را روی قلبش گذاشت و احساس کرد قلبش هنوز هم تنها به خاطر او می تپد. ستاره در سکوت به او می نگریست. صحبت کردن با او یب فایده بود. اصلا او در حال خودش نبود که بتواند حرف کسی را درک کند. آن چیزی را می فهمید که به آن فکر می کرد. دست از تلاش برداشت و او را به حال خودش رها کرد، به این امید که گذر زمان او را در حل مشکلش یاری کند.
ساعت از ده صبح کگذشته بود و پریوش هنوز در رختخواب بود که چند ضربه به در خورد و سپس شهاب وارد اتاق شد. با دیدن پریوش لبخندی زد و همان طور که به سویش می رفت پرسید:
هنوز توی رختخوابی؟
پریوش هیچ نگفت. شهاب روی لبه تخت نشست و با نگاهی عاشقانه به او سلام کرد. پریوش سری تکان داد و جواب سلامش را داد. از حضور او در اتاقش رنج می برد. دلش می خواست می توانست از او بگریزد، اما چگونه و به چه بهاتنه ای؟ شهاب پرسید:
حالت بهتره؟
خوبم.
پس چرا توی رختخوابی؟
یه خرده کسلم.
تو خیلی سردی پریوش، منودوست نداری؟
پریوش نگاه سردش را از او گرفت:
راحتم بذار.
سیاوش کیه؟
از شب قبل راجع به این موضوع کنجکاو بود باید این سوال را می پرسید. پریوش دوباره به او نگاه کرد و با تعجب پرسید:
سیاوش؟
آره.
چطور مگه؟
خب تو جشنمون شرکت نکرده بود، ولی برات هدیه فرستاده بود. تو از عموت سراغشو گرفتی.
پسر عمو مسعوده.
پس چرا دیشب توی جشن شرکت نکرده بود؟
پریوش با صدایی بلند گفت:
برای اینکه مریضه.
شهاب با کنجکاوی بیشتری پرسید:
مریضه؟
آره...آره...سرطان خون داره. تارک دنیا شده، داره می میره. این توضیحات کافیه؟
تو دوستش داشتی؟
پریوش روی از او برگرداند وگفت:
برو راحتم بذار لعنتی.
من که حرف بدی نزدم، فقط ازت سوال کردم.
پریوش با صدای بلندتری گفت:
برو...برو تنهام بذار، حوصله تو ندارم.
شهاب از جا برخاست و گفت:
بسیار خوب، هر وقت که حوصله داشتی خبرم کن، اینم بدون با رفتاری که تو پیش گرفتی ما به جایی نمی رسیم.
و اتاق را ترک کرد. وقتی به طبقه پایین آمد پریچهر پرسید:
داری می ری شهاب جون؟
شهاب اب ناراحتی گفت:
مادر! من نمی دونم اون چشه، ساکت و آرومه، اصلا به وجود من اهمیت نمی ده، من دوستش دارم، اما اون....
و بعد سرش را به زیر انداخت. پریچهر گفت:
حق با توئه عزیزم، اما خواهش می کنممیه مدت اونو به حال خودش رها کن. اون از جای دیگه ای دلخوره. یه مدت تحملش کن.
شهاب به علامت اطاعت سر تکان داد و گفت:
چشم مادرجون، با جازتون من مرخص می شم.
ناهار نمی مونی پیش ما؟
نه، با این اوضاع موندن من صلاح نیست.
به خانواده سلام برسون.
بزرگیتونو می رسونم.
پس از رفتن او، پریچهر به اتاق پریوش رفت. او از رختخواب بیرون آمده بود و در کنار پنجره منظره برفی باغ را تماشا می کرد. با دیدن پریچهر، لبخندی زد و سلام کرد. او با دلخوری پاسخش را داد و پرسید:
به شهاب چی گفتی؟
هیچی.
پس چرا رفت؟ چرا ناراحتش کردی؟
پریوش پشتش را به او. کرد و گفت:
راحتم بذار مامان، حوصله شو ندارم.
این چه حرفیه دختر؟ اون شوهرته، باید یه عمر باهاش زندگی کنی.
با شنیدن این جمله، بار دیگر دچار آن احساس تلخ شد. چطور باید با مردی که نم یخواست یک عمر زندگی کند؟ اشک در چشمانش حلقه زد و قلبش به تپشی سخت افتاد. پریچهر جلوتر آمد و با ملاطفت گفت:
گناه داره پریوش، چرا اذیتش می کنی؟ اون دوستت داره.
پریوش به سوی مادر برگشت و با تضرع گفت:
اما من دوستش ندارم.
تو دیوونه ای پریوش.
نیستم...نیستم، اما نمی تونم با اون زندگی کنم، حت ینمی تونم تحملش کنم.
این حرفا رو باید الان به من بگی؟ چرا اون روزی که به خواستگاریش جواب مثبت دادی فکر اینجاهاشو نکردی؟ چرا اون موقع دوستش داشتی، اما حالا...؟
پریوش که صورتش خیس از اشک بود با درماندگی گفت:
اون روز هم دوستش نداشتم، اما فکر م یکردم که اگه بخوام می تونم دوستش داشته باشم، فکر می کردم فراموش کردن سیاوش خیلی راحته و اگه بخوام می تونم سایه اش رو از زندگیم بزنم کنار، ولی نتونستم، به خدا سعیم رو کردم، اما نشد.
بازهم سعی کن، مرور زمان هر مشکلی رو حل می کنه.
می دونم که فایده ای نداره.
یعنی می خوای کنار بکشی پریوش؟
این جمله را با وحشت ادا کرد. پریوش سر به زیر انداخت و گفت:
نمی دونم.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، ♥گل یخ ♥ ، னιSs~டεனσή ، FARID.SHOMPET ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 19:37
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 20:04
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 20:34
RE: سیاوش - pink devil - 17-06-2012، 20:51
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 21:00
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 18-06-2012، 19:17
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 19-06-2012، 11:44
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 22-06-2012، 13:01
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 22-06-2012، 21:33
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 23-06-2012، 12:09
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 23-06-2012، 14:24
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 07-07-2012، 21:17
RE: سیاوش - pink devil - 07-07-2012، 21:25
RE: سیاوش - D-: - 26-07-2013، 7:04
RE: سیاوش - aCrimoniouSs - 07-08-2013، 18:11


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان