حـالا بــازم دقیق نمیـــدونم,, :
فرصتی خواستمش او ((حصــین)) به من فرصت داد
جرعتی داد به من که مرا قدرت((قدرت گرفتن توسط حصین تو کاغذ)) داد...
او مرا عرش((حصین ، صادقو از فرش به عرش برد)) کشید
بر زمین نقش کشید
کل دریا به لبم قطره ای اشک((دلیل زندان رفتنم ناراحتم کرد)) چشید
نه مرا توهینی نه مرا تحقیری((هیچ توهین و تحقیری نمیکنم به حصیـن))
من به او بخشیدم "پشت به هم جنگیدیم"((اعلام جنگ به حصین در حین رفاقت))
تو میان زر و گل خوار شدی((اینم نتیجه جنگمون))
ما میان همه کس یاد((تو مدت زندان رفتنم فکر کردم حصین فراموشم کرده)) شدیم