20-12-2013، 14:58
روز های آخر شهریور ماه بودو من بسیار خوشنود بودم چرا که پرهام برایاولین بار وارد مدرسه میشد و اولین پایه ی تحصیلی را آموزش میدید.منو امیر به خاطر این موضوع در پوست خود نمیگنجیدیم و چند روز را برای خرید مدرسه ی پرهام اختصاص داده بودیم آنقدر بازار شلوغ بود که خرید را سخت میکرد بنابراین دلیل خرید پرهام به درازا کشید.
یک کیف آبی با عکس بن تن بر روی جیبش یک کفشاسپرت آبی و لباس فرمه سرمه ای؛واقعا که پرهام در این لباس ها مرد شده بود همین که از اتاق بیرون آمد من به خود نیز اجازه ی برانداز کردن پرهام را ندادم چه برسد به امیر زود رفتم و او را غرق بوسه کردم.فردای آن شب روز موعود بود و ایر به اجباره من تصمیم گرفت که فردا را به خاطره تنها پسرش دیر تر به شرکت برود.یک دسته گل کوچک برای معلمه پرهام خریده بودم.پرهام را از 4 سالگی به مهد فرستاده بودم چرا که تا قبلاز چهاسالگیش مادربزرگم پیه او میماند و من در تئاتر مشغوله کار بودم ولیکن حال هنوز پیشنهاده کاری نشده بودچون در این دوسالی که به مهد میرفت یاد گرفته بود دوریه من و پدرش را تحمل کند نگران این قضیه نبودم که در اولین روزه مدرسه برای ما آبغوره بگیرد.آن شب امیر کلی درباره ی درس و مدرسه و مهم تر از همه انتخاب دوست با پرهام حرف زد.آن شب را شام را زود تر خوردیم تا پرهام زود تر بخوابد.
راس ساعت 9 امیر پرهام را به اتاقش برد و اورامجبور کرد که بخوابد وقتی از اتاق بیرون می آمد و در را میبست رو به من که داشتم نگاهش میکردم گفت پسرمان بزرگ شده و من یک لبخند نثارش کردم.به نظر سال خوبی می آمد چون آبان ماه به من پیشنهاد کار داده شد.بالاخره از خانه ماندن میتوانستم فرار کنم.این مدت را به نقاشی روی بوم و نوشتن شعر گذراندم:
اگر بچه بودی بزرگ شدی
اگر بزرگ شدی بزرگ تر خواهی شد
ولی الان در حا زندگی میکنی
زیاد به آینده ات فکر نکن
چون در آن وقت باید از اتاقی که بر خلاف آرزو هایت است بیرون بیایی
عاشق این شعرم بودم نمیدانم چرا ولی وقتی کلمات این شعر را زیر لبزمزمه میکردم خواه و ناخواه یاد آینده میافتادم و یک ترس تمام وجودم را فرا میگرفت.از وقتی پرهام به دنیا آمد من از آینده میترسیدم امیر نیز متوجه این هراس من شده بود چرا که من همیشه از اهداف آینده ی خود سخن میگفتم ولی حال هنگام سخن گفتن درباره ی آینده برای یک لحظه لبانم سست میشد و همراهیم نمیکرد.کتابه دلم را بستم و کتم را برای حفاظت از خود در برابر سوز و سرمای بیرون برداشتم به آدرسی کهدر دست داشتم نگاه کردم آدرس تئاتری بود که به قرار معلوم می خواستم آنجا نقشی را ایفا کنم.وارد سالنی بزرگ شدم وتنها چیزی که به گوش میرسیدصدای تق تق کفش های پاشنه بلند من بود خوب و با دقت تابلو های بالای درب اتاقها را نگاه میکردم و وارد اتاقی بزرگ شدم که بر سر درب آن نوشته بود مدیریت.با استقبال گرمی روبه رو شدم و با همکاران خود آشنا شده با بعضی ها نیز آشنایی دیرینه داشتم.قرار شد من نقش مادر علی اصغر را برای تعزیه ای اجرا کنم خود نیز تعجب کردم چون حرفه ام کار در تئاتر بود ولی آن ها گفتند این نقش را به خوبی میتوانم اجرا کنم ماه محرم نزدیک بود و من وقت بسیار کمی برای آماده شدن داشتم.
دربارهی اتفاق هایی که در آن ساختمان بزرگ افتاد با امیر صحبت کردم واو از نقشی که به من دادند بسیار خوشش آمد.شب قبل از خواب یک بار متنم را خواندم واقعا که غم انگیز بود و من به خاطر اشکانی که هیچ گاه نمیتوانستند خود را نگه دارند دیگر نتوانستم ادامه ی متن را بخوانم.کلا زنی احساسی بودمو زود گریه ام میگرفت خود نیز از این موضوع بسیار ناراحت بودم.
فصل چهارم:
آخرین کلمات متنم را همراه با قطرات اشک بود را بسیار سوزناک به زبانآوردم و بعد از تمام شدن اجرای من صدای گریه ی همه بلند شد به به بالاخره این اشکای من به یه دردی خورد.قبل از اینکه از صحنه بیرون بروم امیر را دیدم که در میان انبوهی از جمعیتبه من نگاهی تحسین آمیز میکند و من بسیار خوشنود از اینکه نقشم را خوب ایفا کرده بودم از صحنه خارج شدم و مردم را به حاله خود رها کردم بعد از نوحه و روضه خوانی منو امیرو پرهام راهی خانه شدیم.نمیدانم چرا ولی مدتی میشد یک دلشوره ی عجیب به دلم افتاده بود هرچه قرآن و دعا میخواندم آرام نمیگرفتم همه اش آن لبخند پرهام روزی که داشت گل ها را پرپر میکرد جلوی چشمم بود امیر نیز چند بار سعی کرد حالم را جویا شود که دلیل این همه ترس و اضطراب را بداند که بالاخره آن روز فرا رسید و من آنچه را که وجودم را به آتش میکشید با امیر درمیان گذاشتم گویی امیر نیز در پی این حس مبهم گم شده بود.پرهام نیز عوض شده بود همه اش درباره مرگ و آن دنیا با منو امیر حرف میزد و منو امیر با ترس جوابه سوالاتش را میدادیم و تا آنجا که میتوانستیم آن دنیا را مانند خورشیدی فروزان و ماهی تابان توصیف میکردیم.چند بار هم با معلم پرهام در این باره صحبت کرده بودم گویی او هم شاهد این تحولات روحی در پرهام شده بود در چند روز ملاقاتی که با معلمش داشتم او انگار می خواست چیزی را به من بگوید ولی نمیتوانست.خوشبختانه معلمشان خانم بود و من به راحتی میتوانستم با او حرف بزنم.
بعد از یک جلسه انجمن الولیاء نزد معلمش رفتم و او باز برای گفتنحرفش بی تاب بود بالاخره جرئتش را جمع کرد و گفت:شاید رفتام او نشانگر آینده ایست که پرهام یا اصلا خانواده ی شما دارد.با شنیدن کلمه ی آینده بدننم سست شد احساس میکردم دیگر خون در رگ هایم جریان ندارد چقدر با این کلمه ی ساده که بارها شنیده بودمش بیگانه بودم بعد از گفتن این جملات در بغچه ی دلم دیگر نفهمیدم چه شد وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم ناخداگاه اشک میریختم و تنها کسی که با غم من میسوخت امیر بود.با.ور نمیکردم یعنی چه آینده ای در انتظار ماست وای پرهام.......خدایا همیشه او را حفظ کندر دلم آیة الکرسیخوانده و در ذهنم چهره ی شیرینش را تجسم کرده و دوره سرش فوت کردم کاش الان پیشم بود کاش میشد دستان کوچکش را در دستانم بگیرم موهای لخته خرماییش را نوازش کنم در چشمان درش مشکی رنگش بنگرم و با لبانه غنچه شکل قرمزرنگش سخن ها بگویم.خدایا من چم شده است من پرهام را دارم امیر را دارم این ها فقط نگرانی های مادرانه است پرهام هم در حال رشد است و امکانه اینکه سوالاتی به ذهنش خطور کند وجود دارد و شاید یعنی حتما معلمش اشتباه کرده با این حرف ها آرام شدم و به چهره ی نگران امیر لبخند زدم.
فصل5:
به امیر گفتم آسوده شدم همه چیز جز یک تخیل و حس بیگانه هیچی نبودامیر که دید حاله من بهتر شده خشنود تبسمی دندا نما به من زد.ساعت 3 یود که سرمم تمام شد و ما عازم خانه شدیم وقتی به خانه رسیدم پرهام خانه نبود با نگرانی به امیر نگاه کردم او که چشمانه پرسواله مرا خوانده بود گفت انتظار نداشتی کهبچه ی کلاس اولی را تو خانه تنها بگذارم؟؟خانه ی مادرم است تا تو کمی استراحت کنی میروم و اورا می آورم.لپ هایم را که باد کرده بودم با صدایی ترسناک بیرون دادم که نه تنها باعث هراس امیر نشد بلکه باعث خنده اش هم شد.
مامان مامان با صدای پرهام از خواب بلند شدم خواب روی کاناپه چقدرسخت است در جای جای بدنم احساس کوفتگی می کنم ولی همین که چشمانم را باز کردم و چهره ی سفید پرهام با چند کک و مک زیر چشمش دیدم او را بوسیدم که بیشتر شبیه به ماچ بود چون صدایش در کل عمارت پیچید.پرهام به سختی خودش را از بغلم جدا کرد و با نگاهی مشکوک گفت:مامان چی شده فکر کنم همین صبح هم دیگر را دیده ایم.نمی توانستم سخن بگویم دست خودم نبود هیچ اتفاقی هم نیافتاده بود فقط من از اینکه آن حس رهایم کرد بود خوش حال بودم و فقط در آن هنگام می توانستم در جواب پرهام به او لبخند بزنم.امیر زود پرید وسط و پرهام را از دست من نجات داد.
یک کیف آبی با عکس بن تن بر روی جیبش یک کفشاسپرت آبی و لباس فرمه سرمه ای؛واقعا که پرهام در این لباس ها مرد شده بود همین که از اتاق بیرون آمد من به خود نیز اجازه ی برانداز کردن پرهام را ندادم چه برسد به امیر زود رفتم و او را غرق بوسه کردم.فردای آن شب روز موعود بود و ایر به اجباره من تصمیم گرفت که فردا را به خاطره تنها پسرش دیر تر به شرکت برود.یک دسته گل کوچک برای معلمه پرهام خریده بودم.پرهام را از 4 سالگی به مهد فرستاده بودم چرا که تا قبلاز چهاسالگیش مادربزرگم پیه او میماند و من در تئاتر مشغوله کار بودم ولیکن حال هنوز پیشنهاده کاری نشده بودچون در این دوسالی که به مهد میرفت یاد گرفته بود دوریه من و پدرش را تحمل کند نگران این قضیه نبودم که در اولین روزه مدرسه برای ما آبغوره بگیرد.آن شب امیر کلی درباره ی درس و مدرسه و مهم تر از همه انتخاب دوست با پرهام حرف زد.آن شب را شام را زود تر خوردیم تا پرهام زود تر بخوابد.
راس ساعت 9 امیر پرهام را به اتاقش برد و اورامجبور کرد که بخوابد وقتی از اتاق بیرون می آمد و در را میبست رو به من که داشتم نگاهش میکردم گفت پسرمان بزرگ شده و من یک لبخند نثارش کردم.به نظر سال خوبی می آمد چون آبان ماه به من پیشنهاد کار داده شد.بالاخره از خانه ماندن میتوانستم فرار کنم.این مدت را به نقاشی روی بوم و نوشتن شعر گذراندم:
اگر بچه بودی بزرگ شدی
اگر بزرگ شدی بزرگ تر خواهی شد
ولی الان در حا زندگی میکنی
زیاد به آینده ات فکر نکن
چون در آن وقت باید از اتاقی که بر خلاف آرزو هایت است بیرون بیایی
عاشق این شعرم بودم نمیدانم چرا ولی وقتی کلمات این شعر را زیر لبزمزمه میکردم خواه و ناخواه یاد آینده میافتادم و یک ترس تمام وجودم را فرا میگرفت.از وقتی پرهام به دنیا آمد من از آینده میترسیدم امیر نیز متوجه این هراس من شده بود چرا که من همیشه از اهداف آینده ی خود سخن میگفتم ولی حال هنگام سخن گفتن درباره ی آینده برای یک لحظه لبانم سست میشد و همراهیم نمیکرد.کتابه دلم را بستم و کتم را برای حفاظت از خود در برابر سوز و سرمای بیرون برداشتم به آدرسی کهدر دست داشتم نگاه کردم آدرس تئاتری بود که به قرار معلوم می خواستم آنجا نقشی را ایفا کنم.وارد سالنی بزرگ شدم وتنها چیزی که به گوش میرسیدصدای تق تق کفش های پاشنه بلند من بود خوب و با دقت تابلو های بالای درب اتاقها را نگاه میکردم و وارد اتاقی بزرگ شدم که بر سر درب آن نوشته بود مدیریت.با استقبال گرمی روبه رو شدم و با همکاران خود آشنا شده با بعضی ها نیز آشنایی دیرینه داشتم.قرار شد من نقش مادر علی اصغر را برای تعزیه ای اجرا کنم خود نیز تعجب کردم چون حرفه ام کار در تئاتر بود ولی آن ها گفتند این نقش را به خوبی میتوانم اجرا کنم ماه محرم نزدیک بود و من وقت بسیار کمی برای آماده شدن داشتم.
دربارهی اتفاق هایی که در آن ساختمان بزرگ افتاد با امیر صحبت کردم واو از نقشی که به من دادند بسیار خوشش آمد.شب قبل از خواب یک بار متنم را خواندم واقعا که غم انگیز بود و من به خاطر اشکانی که هیچ گاه نمیتوانستند خود را نگه دارند دیگر نتوانستم ادامه ی متن را بخوانم.کلا زنی احساسی بودمو زود گریه ام میگرفت خود نیز از این موضوع بسیار ناراحت بودم.
فصل چهارم:
آخرین کلمات متنم را همراه با قطرات اشک بود را بسیار سوزناک به زبانآوردم و بعد از تمام شدن اجرای من صدای گریه ی همه بلند شد به به بالاخره این اشکای من به یه دردی خورد.قبل از اینکه از صحنه بیرون بروم امیر را دیدم که در میان انبوهی از جمعیتبه من نگاهی تحسین آمیز میکند و من بسیار خوشنود از اینکه نقشم را خوب ایفا کرده بودم از صحنه خارج شدم و مردم را به حاله خود رها کردم بعد از نوحه و روضه خوانی منو امیرو پرهام راهی خانه شدیم.نمیدانم چرا ولی مدتی میشد یک دلشوره ی عجیب به دلم افتاده بود هرچه قرآن و دعا میخواندم آرام نمیگرفتم همه اش آن لبخند پرهام روزی که داشت گل ها را پرپر میکرد جلوی چشمم بود امیر نیز چند بار سعی کرد حالم را جویا شود که دلیل این همه ترس و اضطراب را بداند که بالاخره آن روز فرا رسید و من آنچه را که وجودم را به آتش میکشید با امیر درمیان گذاشتم گویی امیر نیز در پی این حس مبهم گم شده بود.پرهام نیز عوض شده بود همه اش درباره مرگ و آن دنیا با منو امیر حرف میزد و منو امیر با ترس جوابه سوالاتش را میدادیم و تا آنجا که میتوانستیم آن دنیا را مانند خورشیدی فروزان و ماهی تابان توصیف میکردیم.چند بار هم با معلم پرهام در این باره صحبت کرده بودم گویی او هم شاهد این تحولات روحی در پرهام شده بود در چند روز ملاقاتی که با معلمش داشتم او انگار می خواست چیزی را به من بگوید ولی نمیتوانست.خوشبختانه معلمشان خانم بود و من به راحتی میتوانستم با او حرف بزنم.
بعد از یک جلسه انجمن الولیاء نزد معلمش رفتم و او باز برای گفتنحرفش بی تاب بود بالاخره جرئتش را جمع کرد و گفت:شاید رفتام او نشانگر آینده ایست که پرهام یا اصلا خانواده ی شما دارد.با شنیدن کلمه ی آینده بدننم سست شد احساس میکردم دیگر خون در رگ هایم جریان ندارد چقدر با این کلمه ی ساده که بارها شنیده بودمش بیگانه بودم بعد از گفتن این جملات در بغچه ی دلم دیگر نفهمیدم چه شد وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم ناخداگاه اشک میریختم و تنها کسی که با غم من میسوخت امیر بود.با.ور نمیکردم یعنی چه آینده ای در انتظار ماست وای پرهام.......خدایا همیشه او را حفظ کندر دلم آیة الکرسیخوانده و در ذهنم چهره ی شیرینش را تجسم کرده و دوره سرش فوت کردم کاش الان پیشم بود کاش میشد دستان کوچکش را در دستانم بگیرم موهای لخته خرماییش را نوازش کنم در چشمان درش مشکی رنگش بنگرم و با لبانه غنچه شکل قرمزرنگش سخن ها بگویم.خدایا من چم شده است من پرهام را دارم امیر را دارم این ها فقط نگرانی های مادرانه است پرهام هم در حال رشد است و امکانه اینکه سوالاتی به ذهنش خطور کند وجود دارد و شاید یعنی حتما معلمش اشتباه کرده با این حرف ها آرام شدم و به چهره ی نگران امیر لبخند زدم.
فصل5:
به امیر گفتم آسوده شدم همه چیز جز یک تخیل و حس بیگانه هیچی نبودامیر که دید حاله من بهتر شده خشنود تبسمی دندا نما به من زد.ساعت 3 یود که سرمم تمام شد و ما عازم خانه شدیم وقتی به خانه رسیدم پرهام خانه نبود با نگرانی به امیر نگاه کردم او که چشمانه پرسواله مرا خوانده بود گفت انتظار نداشتی کهبچه ی کلاس اولی را تو خانه تنها بگذارم؟؟خانه ی مادرم است تا تو کمی استراحت کنی میروم و اورا می آورم.لپ هایم را که باد کرده بودم با صدایی ترسناک بیرون دادم که نه تنها باعث هراس امیر نشد بلکه باعث خنده اش هم شد.
مامان مامان با صدای پرهام از خواب بلند شدم خواب روی کاناپه چقدرسخت است در جای جای بدنم احساس کوفتگی می کنم ولی همین که چشمانم را باز کردم و چهره ی سفید پرهام با چند کک و مک زیر چشمش دیدم او را بوسیدم که بیشتر شبیه به ماچ بود چون صدایش در کل عمارت پیچید.پرهام به سختی خودش را از بغلم جدا کرد و با نگاهی مشکوک گفت:مامان چی شده فکر کنم همین صبح هم دیگر را دیده ایم.نمی توانستم سخن بگویم دست خودم نبود هیچ اتفاقی هم نیافتاده بود فقط من از اینکه آن حس رهایم کرد بود خوش حال بودم و فقط در آن هنگام می توانستم در جواب پرهام به او لبخند بزنم.امیر زود پرید وسط و پرهام را از دست من نجات داد.