17-06-2012، 19:33
4
وقتی که النا به کمد وسایل اش رسید، کرختی بدنش، جای خود را به داغی و بغض
گلویش، جای خود را به اشک داده بود. اما النا نباید گریه می کرد. نباید توی مدرسه
گریه می کرد. النا با خودش تکرار کرد که نباید جلوی دیگران گریه کند. بعد از این
که کمدش را بست یک راست راه افتاد به طرف خروجی اصلی.
با دیروز این دومین روزی بود که بعد از مدرسه فوراً برمی گشت خانه و البته حدس
می زد که عمه جودیت از این قضیه تعجب کند اما وقتی که به خانه رسید دید اتومبیل
او جلوی در نیست.
حدس زد که باید با مارگارت رفته باشند خرید. خانه مثل صبح که ترکش کرده بود
ساکت و آرام بود.
از این که خانه را آرام می دید خوشحال بود. دلش می خواست در سکوت تنها باشد
اما از طرف دیگر نمی دانست که در این تنهایی چه کار باید بکند.
حالا که دیگر بالاخره جایی برای گریستن پیدا کرده بود، می دید که اشک هایش
قصد سرازیر شدن ندارند. کوله پشتی اش را انداخت کف خانه و به آهستگی قدم به
اتاق نشیمن گذاشت.
اتاق نشیمن را دوست داشت. تزیینات اش موقر و تاثیر گذار بود و به همراه اتاق
خواب النا تنها اتاق های ساختمان بودند که از اسکلت اصلی باقی مانده و دستخوش
بازسازی نشده بودند. ساختمان اصلی در حدود سال 1861 ساخته شده بود و
بیشترش در طی جنگ داخلی در آتش سوخته بود. تمام چیزی که خاطره ساختمان
قدیمی را زنده می کرد، همین اتاق نشیمن با شومینه قدیمی اش بود که ظرافت
انحناهای قالب ریزی شده اش هنوز هم نمایان بود. در بالای این اتاق نشیمن اتاق
خواب بزرگی قرار داشت که جفت دیرین آن بود.
پدر بزرگِ پدر بزرگ النا این خانه را ساخته بود و خانواده گیلبرت همیشه در آن
سکونت داشتند.
النا از دل دیوار شیشه ای خانه به بیرون نگاه کرد. شیشه پنجره ضخیم و موج دار بود
و به هر آن چه که در بیرون بود شکلی متفاوت می بخشید. شکلی مواج و متزلزل. النا
زمانی را به خاطر آورد که پدرش برای اولین بار دیوار شیشه ای قدیمی را به او نشان
داده بود. سن النا در آن موقع کمتر از سن الان مارگارت بود.
بغض النا دوباره باز گشته بود، اما هنوز هم اشک ها از سرازیر شدن امتناع می کردند.
همه چیز درون النا تناقض داشت. نمی خواست با کسی باشد اما تنهایی آزارش
می داد. نمی خواست فکر کند اما مجبور بود روی چیزی تمرکز کند. افکارش مثل
موشی که از جغد سفید بگریزد، از ذهنش فرار می کردند.
جغد سفید – پرنده شکارچی – پرنده گوشتخوار – کلاغ – » : النا با خودش فکر کرد
«. بزرگترین کلاغی که در عمرم دیدم
این را مت هم گفته بود.
چشم هایش دوباره می سوختند. مت بیچاره، چقدر او را آزار داده بود، اما مت چیزی
به روی خودش نمی آورد. النا هیچ وقت با او درست رفتار نکرده بود.
و اما استفان...
قلب النا به شدت شروع به تپیدن کرد و بالاخره دو قطره اشک از گوشه ی چشمانش
سرازیر شدند. او گریه می کرد. داشت از شدن خشم، تحقیر و احساس شکست گریه
می کرد. دیگر چه؟
امروز چه چیزی از دست داده بود؟ واقعاً چه احساسی نسبت به این غریبه، این
استفان سالواتوره داشت؟ او شده بود مشکل النا و این باعث می شد که نتواند
بی تفاوت باشد. جذابیت استفان در عجیب بودنش، بود.
بعضی وقت ها بعضی پسرها به النا گفته بودند که عشق خیلی با مزه است و بعدها از
خواهرها و دوستان آنها شنیده بود که چه قدر قبل از ملاقات با او عصبی بوده اند. چه
قدر کف دست های شان عرق می کرده و چه قدر قلب شان تند می زده. النا همیشه
از شنیدن آن داستان ها لذت می برد. هیچ کس تا به حال در عمرش او را عصبی
نکرده بود. النا سعی می کرد بامزه باشد و آدم های اطرافش هم همین طور.
اما امروز که با استفان صحبت کرده بود، مثل اینکه نوبت او بود که قلبش تند بزند، که
زانوانش سست شود، که کف دستان اش خیس از عرق باشد و عصبی شود.
النا فکر کرد شاید دلیل اصلی علاقه او به استفان همین باشد که استفان عصبی اش
می کند. نه این نمی توانست دلیل خوبی باشد و در حقیقت دلیل بدی هم بود.
شاید به خاطر دهانش بود که وقتی اولین بار سرش را بلند کرد آن را رو به روی
چشمانش یافت و زانوهایش شل شد. اما نه دلیلش تنها نمی توانست این باشد. آن
دهان و آن موهای مشکی موج دار. النا در حالی که به آن فکر می کرد دستش را لای
موهای خود برد و با آن شروع به بازی کرد و آن بدن صاف و عضلانی و آن پاهای
بزرگ و آن صدای... بله آن صدا بود که به خاطرش تصمیم گرفته بود استفان را به
دست بیاورد، حتی اگر شده در این راه بمیرد.
صدای استفان خونسرد و تا حدی تحقیر کننده بود اما به شکل عجیبی این تحقیر برای
النا وسوسه آمیز به نظر می رسید. النا با خودش تصور کرد که چطور غریبه نقاب دار
با آن لحن صدا، اسم او را تکرار می کند.
- النا
النا از جا پرید. ابر توهماتش از بالای سرش ناپدید شد. این صدای استفان نبود که
خطابش می کرد، صدای عمه جودیت بود که با خوشحالی کلید را از قفل در بیرون
می کشید.
- النا؟ النا خونه ای؟
و این هم صدای تیز و کودکانه مارگارت بود.
بیچارگی دوباره در وجود النا سرریز کرد. النا برگشت و به آشپزخانه خیره شد. الان
توان این را نداشت که با سوالات پر از نگرانی عمه جودیت و شادی های معصومانه
مارگارت مواجه شود. فوراً تصمیم گرفت و قبل از بسته شدن در ورودی از در پشتی
که توی آشپزخانه بود بیرون رفت.
اول کمی روی پله ها و بعد در کنار باغچه مکث کرد نمی خواست برود پیش کسانی
که می شناختندش. فکر کرد که کجا می تواند تنها باشد؟ پاسخ فوراً به ذهنش آمد.
باید می رفت پیش پدر و مادرش.
پیاده روی تا حاشیه شهر کمی طولانی به نظر می رسید، اما پس از سه سال که همیشه
این مسیر را طی کرده بود، دیگر به آن عادت داشت. از پل ویکری گذشت و از
تپه ای بالا رفت. از کنار کلیسای متروک عبور کرد و از شیب تپه به پایین سرازیر شد.
این قسمت از قبرستان به خوبی نگهداری می شد و کمتر ترسناک به نظر می رسید.
چمن هایش به خوبی کوتاه شده بودند و دسته های گل، ترکیب زیبایی از رنگ ها را
حک شده « گیلبرت » شکل داده بودند. النا در پایین سنگ قبر بزرگی که روی آن نام
بود نشست و آهسته گفت:
- سلام بابا. سلام مامان.
و سپس خم شد و دسته ای از شکوفه های ارغوانی و حنایی رنگی که سر راه چیده
بود را روی قبر گذاشت. النا زانوهایش را جمع کرد و کنار آن ها با حالتی غمگین
چمباتمه زد.
بعد از آن تصادف همیشه می آمد این جا. تنها کسی که از تصادف زنده مانده بود
مارگارت بود که آن زمان کوچکتر از آن بود که چیزی به خاطر بیاورد. خاطره ها در
ذهن النا اما، زنده بودند. بغضش بالاخره شکست و اشک هایش سرازیر شدند. دلش
برای آن ها تنگ شده بود. مادرش را به خاطر آورد که چه قدر جوان بود و پدرش را
به یاد آورد که وقتی می خندید صورتش چین می افتاد.
آنها خیلی خوش شانس بودند که کسی مثل عمه جودیت را داشتند که کارش را ول
کند و به شهر کوچک آنها بیاید تا از فرزندان برادرش نگهداری کند. و البته رابرت
نامزد عمه جودیت هم بود که مهربانیش بیشتر او را شبیه یک پدرخوانده می کرد تا
یک شوهر عمه ساده.
النا به یاد می آورد که بعد از مراسم تدفین چه قدر از دست والدینش عصبانی بوده که
خود را به کشتن داده اند و او را رها کرده بودند. آن موقع هنوز زیاد عمه جودیت را
نمی شناخت و فکر می کرد که دیگر توی این دنیا جایی برای او نیست.
النا الان کجا را داشت؟ سوالی که در ذهن النا تکرار می شد پاسخ راحتی داشت. این
جا را، شهرش، فلس چرچ را. اما به نظرش رسید که این جواب درست نیست، این
اواخر همه اش فکر می کرد که در این دنیا جای دیگری هست که او به آن جا تعلق
دارد؛ جای دیگری، که باید آن را خانه بنامد.
سایه ای از بالای سرش گذشت و النا را ترساند. برای چند لحظه نتوانست دو نفری
که بالای سرش بودند را تشخیص بدهد. به نظرش ناشناس، غریبه و به طرز مشکوکی
خطرناک می آمدند. خون در بدنش یخ بسته بود.
- النا.
شبح کوچکتر که دستانش را به کمر گذاشته بود، با لحنی بی قرار گفت:
- گاهی وقتا خیلی نگرانت می شم. واقعاً خیلی نگرانت می شم.
النا پلک زد و سپس خنده کوتاهی کرد. دو شبح بالای سرش، بانی و مردیت بودند.
وقتی که آن دو می نشستند، النا گفت:
- آدم باید کی رو ببینه، اگه بخواد چند لحظه واسه خودش تنها باشه؟
مردیت گفت:
- بگو بریم گم شیم ما هم میریم.
اما النا با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. مردیت و بانی وقتی که النا ناراحت بود،
می دانستند که باید او را این جا پیدا کنند. النا در یک لحظه از این بابت احساس
رضایت کرد. باید از آن ها تشکر می نمود. از هر دوی آن ها. کجا می توانست برود
که دوستان به این خوبی داشته باشد. برایش مهم نبود که بفهمند گریه می کرده. النا
دستمال مچاله شده ای که بانی به او داد را گرفت و با آن چشم هایش را پاک کرد.
سه نفرشان مدتی را در سکوت گذراندند و به بازی باد در میان شاخه های درخت
بلوط چشم دوختند.
بانی بالاخره سکوت را شکست:
- متاسفم واسه اون قضیه. خیلی بد شد.
- تو همیشه آدم زرنگی بودی نباید به این بدی که می گن باشه.
- تو اون جا نبودی که ببینی مردیت.
النا گذاشت که خاطره کلاس تاریخ دوباره ذهنش را گرم کند.
- افتضاح شد ولی دیگه برام مهم نیست.
و بعد انگار که می خواست لج خودش را در بیاورد، با لحن بی تفاوتی ادامه داد:
- دیگه کاری باهاش ندارم. دیگه نمی خوامش.
- النا!!!
- نمی خوام بانی. خیال می کنه که خیلی از آمریکایی ها سره. واسه همین اون
عینک آفتابی الکی رو می زنه.
دختر ها زیر زیرکی خندیدند. النا بینی اش را پاک کرد و سرش را چند بار تکان داد
و سپس در حالی که مشخصاً سعی می کرد موضوع را عوض کند رو به بانی کرد و
گفت:
- خوبیش این بود که آقای تانر امروز زیاد گیر نداد.
بانی قیافه مظلومانه ای گرفت و گفت:
- می دونی منو مجبور کرد که به عنوان اولین نفر بیام کنفرانس بدم. هر چند که
مهم نیست. کنفرانسم در مورد درویدهاست. کاهن های قدیم اقوام گل و سلته.
- در مورد چیه؟
- درویدها. همونایی که استون هینج رو ساختن و توی انگلستان قدیم کلی برای
خودشون جادو و جمبل می کردن دیگه. من ژنم به اونا بر می گرده. واسه
همین نیروی جادویی دارم.
مردیت پوزخند زد. اما النا اخم هایش را در هم کشید و انگشتانش را در میان علف
ها فرو برد.
- بانی دیروز واقعاً کف دست من چیزی دیدی؟
سوال النا خیلی ناگهانی بود. بانی چند لحظه تامل کرد و سپس جواب داد:
- نمی دونم... من فکر می کنم... فکر می کنم که دیدم، اما گاهی وقت ها قدرت
تصورم از کنترلم خارج می شه.
مردیت وارد گفت و گویشان شد:
- بانی می دونست که تو این جایی. من فکر می کردم کافی شاپ رفتی. اما بانی
گفت می بینه که تو توی قبرستون نشستی.
بانی با حالت غافل گیرانه و هیجان زده گفت:
- من گفتم؟ خب مادر بزرگم توی ادینبورگ یه نیروهایی داشت و یه چیزایی
می دید منم همین جوری ام. معمولاً این چیزا توی خون آدماست.
مردیت موقرانه گفت:
- و خون شما هم که با درویدها یکیه.
- خب توی اسکاتلند هنوز هم رسمای قدیمی حفظ شده. اگه بگم مادربزرگم
چه کارایی می کرد باور نمی کنی. یه راه هایی بلد بود که بهت می گفت تو
قراره با کی ازدواج کنی و وقت مرگت کیه؟ به من گفته بود که زود می میرم.
- بانی!!!
- گفته بود خب. گفته بود که منو در حالی توی قبر می ذارن که جوون و زیبام.
فکر نمی کنین این خیلی رمانتیکه؟
- نه اصلاً هم نیس...
لحن النا جدی بود:
- تازه خیلی مزخرفه که آدم جوون مرگ بشه.
سایه های شان کم کم بلندتر می شد و بادی که می وزید سردتر شده بود. مردیت
زرنگی کرد و پرسید:
- خب حالا قراره که با کی ازدواج کنی بانی؟
- نمی دونم. مادربزرگم راه فهمیدن اش رو بهم یاد داده ولی تا الان امتحانش
نکردم.
بانی ژست عالمانه ای به خودش گرفت و ادامه داد:
- مرد مورد نظر من باید تا حد زیادی پولدار باشه. به شدت خوش تیپ باشه،
عین همین غریبه نقاب دار؛ البته اگر کس دیگه ای نمی خوادش می گم ها.
و سپس نگاه شیطنت آمیزی به النا انداخت. النا در جواب کنایه گفت:
- نظرت راجع به تایلر اسمال وود چیه؟
و با لحنی معصومانه ادامه داد:
- باباش می گن خیلی پولداره.
مردیت هم وارد بحث شان شد:
- تازه تیپش هم بد نیست. دندونای سفید گنده ای هم داره. تو که حیوونا رو
دوست داری. خب اینم همه ویژگی ها رو داره که...
دخترها نگاهی به هم انداختند و زدند زیر خنده. بانی یک مشت علف به سمت
مردیت پرت کرد. مردیت علف ها را توی هوا زد و بعد قاصدکی که در دست داشت
فوت کرد توی صورت بانی.
در وسط جنگ شادمانه آن دو، النا می دید که چه قدر وضع روحیش بهتر شده. النا
دوباره خودش شده بود. دیگر یک گمشده و غریبه در بین آشنایانش نبود. او اکنون
دوباره النا گیلبرت ملکه دبیرستان رابرت. ای .لی بود. دست برد و روبان موهایش را
باز کرد و سرش را تکان داد تا موهایش روی صورتش بریزد.
- من تصمیمم رو گرفتم که می خوام در مورد چی کنفرانس بدم.
نگاهش روی بانی بود که داشت با انگشتانش علف ها را از بین موهایش بیرون
می آورد. مردیت گفت:
- چی؟
النا سر بلند کرد و به آسمان سرخ و ارغوانی رنگ بالای تپه چشم دوخت. سپس
نفس عمیقی کشید و در حالی که قیافه متفکرانه ای گرفته بود، گذاشت که آن دو مدتی
در تعلیق دانستن موضوع سخنرانی او بمانند. سپس به آرامی گفت:
- درباره رنسانس در ایتالیا.
بانی و مردیت به او و سپس به یکدیگر نگاه کردند و بعد دوباره خنده سر دادند.
مردیت گفت:
- آه و اینک ببر تیز چنگ مدرسه رابرت. ای. لی بر می گردد. به پسرها بگویید
مراقب قلب های شان باشند.
النا لبخند موذیانه ای به او تحویل داد. اعتماد به نفس مثال زدنی اش باز گشته بود.
هر چند که خودش هنوز نمی دانست. اما النا از یک چیز مطمئن بود. مطمئن بود که
نخواهد گذاشت استفان سالواتوره زنده از چنگش بیرون برود.
النا با حالتی سر زنده گفت:
- خب شما دو تا خوب گوش کنین چی میگم. هیچ کس در این مورد نباید
چیزی بدونه و گرنه من سوژه ی خنده ی کل مدرسه می شم. کارولین هم
حتماً دنبال بهانه می گرده که منو مسخره کنه. اما هنوز هم این پسره رو
می خوام؛ و من هر چی رو که بخوام به دست می آرم. نمی دونم چه جوری.
ولی می دونم که می تونم. تا وقتی که یه نقشه پیدا کنم، باید همه مون بهش
بی محلی کنیم.
- همه مون؟
- بله همه مون. ببین بانی اون که هیچ وقت به تو بله رو نمی ده پس بی خود
بهش فکر نکن. اون مال منه و من می خوام که تو ذهنت رو ازش خالی کنی
تا بتونم بهت اعتماد کنم.
مردیت در حالی که چشمانش برق می زد گفت:
- یه لحظه صبر کنین.
سپس سنجاق تزیینی بلوزش را باز کرد و نوک تیز آن را توی شستش فرو برد.
- بانی دستت رو بده به من.
بانی در حالی که با بدگمانی به نوک تیز سنجاق چشم دوخته بود پرسید:
- آخه چرا؟
- می خوام باهات عروسی کنم خانومی. خِنگ خدا تو واقعاً نمی فهمی یا
خودتو به نفهمی زدی؟
- باشه... ولی... ولی... آی... آخ...
- حالا نوبت توئه النا.
مردیت دست النا را پیش کشید و سوزن را در آن فرو کرد و سپس شستش را کمی
فشار داد تا خون بیاید.
مردیت با چشمان تیره اش که برق می زدند گفت:
- حالا همه مون انگشتامون رو به هم فشار میدیم و قسم می خوریم که...
مخصوصاً تو بانی! تکرار کنین: ما سوگند یاد می کنیم که این راز را با هیچ
کس در میان نگذاریم و هر کاری النا در مورد استفان بگوید را انجام بدهیم.
بانی خیلی سریع موضع گرفت:
- ببینین بچه ها، قسم با خون خیلی خطرناکه؛ یعنی باید به هر چی قسم خوردی
پایبند بمونی، مهم نیس که چه اتفاقی بیفته یا... چته مردیت؟
مردیت اخم کرد و گفت:
- می دونم. واسه همینم گفتم که این کارو بکنیم. یادمه که در مورد مایکل چه
وضعی شد. آخه...
بانی در حالی که دهن کجی می کرد گفت:
- اون خیلی وقت پیش بود. ما هم اون موقع با هم قهر بودیم. بی خیال، باشه.
من قسم می خورم. چی گفتی بگم؟ من سوگند می خورم که این راز را با هیچ
کس در میان نگذارم و هر کاری النا در مورد استفان بگوید را انجام بدهم.
مردیت هم جمله سوگند را تکرار کرد. النا در حالی که به دست های به فشرده شان
می نگریست که در گرگ و میش عصری پاییزی، در سوگند اتحاد به هم پیوسته
بودند، نفس عمیقی کشید و نجوا کنان گفت:
- و من سوگند می خورم که تا او را به دست نیاورده ام آرام ننشینم.
نسیم خنکی در قبرستان وزیدن گرفت و گیسوان دختران جوان را لرزاند. برگ های
خشک درختان را جدا کرد و از قبرستان گذشت. بانی ناگهان لرزش گرفت و خود را
عقب کشید. دخترها نگاهی به اطراف انداختند و خندیدند؛ خنده ای عصبی.
النا گفت:
- هوا دیگه تاریک شده.
مردیت در حالی که سنجاقش را دوباره می بست گفت:
- بهتره برگردیم خونه.
بانی بلند شد و انگشت شستش را مکید.
النا نگاهی به سنگ قبر کرد و گفت:
- خدا نگهدار.
شکوفه های بنفش و حنایی هنوز بر روی زمین سرد بودند. دست برد و روبان
موهایش را برداشت و سپس به بانی و مردیت گفت که دیگر بهتر است بروند.
دخترها در سکوت از تپه بالا رفتند و از کنار کلیسای متروک گذشتند. سوگندی که با
خون خود خورده بودند به رفتار آنها حالتی از رسمیت بخشیده بود. وقتی که از کنار
کلیسای متروک عبور می کردند بانی دوباره لرزید. آفتاب که پایین می رفت از درجه
هوا نیز کاسته می شد و باد سردتر به نظر می رسید. نسیمی که در قبرستان می وزید
از میان بوته ها زمزمه کنان می گذشت و شاخه های خشک درخت بلوط پیر را تکان
می داد. النا ایستاد. نگاهی به پیکره تیره در قبرستان کرد و گفت:
- من دارم یخ می زنم.
ماه هنوز بالا نیامده بود و در گرگ و میش بعد از غروب، النا تنها می توانست آستانه
قبرستان و پل ویکری را که پشت آن قرار داشت تشخیص بدهد. تاریخچه ی قبرستان
به زمان جنگ های داخلی آمریکا بر می گشت و بر بالای بسیاری از سنگ قبرها نام
سربازانی حک شده بود که در جنگ کشته شده بودند. ظاهر قبرستان در این جا بسیار
وحشی و دست نخورده بود. خارها و علف های هرز را می شد این جا و آن جا دید
که از کنار سنگ قبرها سر برآورده بودند. شاخه های پیچ در پیچ درختان مو بر سنگ
قبرهای شکسته سایه می انداختند. النا که هیچ وقت منظره این قسمت از قبرستان را
دوست نداشت با دلی پر آشوب گفت:
- این جا خیلی فرق دارد. منظورم تو شب هاس، نه؟
نمی دانست که چگونه می تواند منظورش را منتقل کند. منظورش این بود که این جا
جایی نیست که شب ها موجود زنده ای را تحمل کند.
مردیت گفت:
- خب می تونیم از این طرف قبرستون نریم از اون یکی راه بریم که طولانی تره،
ولی اون جا حداقل بیست دقیقه پیاده روی داریم.
بانی آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- واسه من که فرقی نمی کنه. من همیشه گفتم اگه مُردم، منو تو قسمت قدیمی
قبرستون دفن کنن.
النا فوری گفت:
- می شه این قدر در مورد مردن و دفن شدن حرف نزنی.
و بعد از تپه پایین رفت. اما هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر و بیشتر احساس دل
شوره می کرد. کمی از سرعتش کاست تا بانی و مردیت هم به او برسند. وقتی که به
اولین قبر رسیدند قلبش در سینه شروع کرد به تندتر و تندتر تپیدن. النا سعی کرد که
به آن بی تفاوت باشد. اما سرما دویده بود زیر پوستش و موهای ریز روی بازوهایش
راست شده بودند. از هیس هیس بادی که می وزید، هر صدای ریزی هم به نظر
ترسناک می آمد. صدای شکستن شاخه ها و خرد شدن برگ های خشک، گویی
می خواست مانع از این بشود که آن ها قدم از قدم بردارند.
کلیسای متروک هم چون پیکره هیولایی سیاه در پشت سر آن ها قرار داشت. راه
باریکی که انتخاب کرده بودند از میان سنگ قبرهای پوشیده از گل سنگ می گذشت
که بعضی های شان حتی، ارتفاعی بلندتر از قد مردیت داشتند. سنگ قبرها آنقدر
بزرگ بودند که بتوانند کسی را در پشت خود پنهان کنند. النا به اشباحی فکر می کرد
که در پشت آن ها کمین کرده اند. برخی از مقبره ها خود به تنهایی برای میخکوب
کردن هر انسانی کافی به نظر می رسید. مثل مقبره ای که بر فراز آن مجسمه کودکی
بالدار قرار داشت. با این تفاوت که سر مجسمه شکسته شده و درست جلوی پای آن
افتاده بود. چشم های گرانیتی سر قطع شده سفید و بی مردمک بودند. النا
نمی توانست به تاثیر جذب کننده ی نگاه های آن بی تفاوت باشد. قلب او به تندی
می زد.
مردیت پرسید:
- ما چرا این جا ایستادیم؟
النا زیر لب گفت:
- من... من... ببخشین... تقصیر من بود.
اما زمانی که النا نیرویش را جمع کرد و توانست بچرخد که برود، دوباره خشکش زد.
- بانی... بانی چی شده؟
بانی مستقیم زل زده بود به یکی از سنگ قبرها و تکان نمی خورد. دهانش کاملاً باز
بود. پلک نمی زد. نگاهش هم چون نگاه سر قطع شده مجسمه کودک بالدار ثابت بود
و گویا به جایی که متعلق به این جهان نیست خیره مانده بود. وحشت در دل النا
چنگ می انداخت.
- بانی بس کن. این کارت اصلاً بامزه نیست.
بانی جوابی نداد.
مردیت بلند گفت:
- بانی.
اما بانی باز هم جوابی نمی داد.
مردیت و النا نگاهی به هم انداختند. النا فهمید که باید برود و کمک بیاورد. برگشت تا
به سمت پایین تپه برود، اما ناگهان صدایی از پشت سرش شنید که او را متوقف کرد.
- النا.
صدا، صدای بانی نبود. اما از دهان بانی بیرون می آمد. بانی با صورت رنگ پریده اش
خیره مانده بود به سنگ قبر مقابلش و لب هایش آرام می جنبید.
- النا.
هیچ حسی در صورت بانی نبود. کسی یا چیزی داشت از طریق او با النا سخن
می گفت. بانی سرش را به سمت النا چرخاند.
- النا، یه نفر اون بیرون انتظار تو رو می کشه!
النا هرگز نفهمید که در آن لحظات چه اتفاقی افتاد. شبحی تیره رنگ خمیده خمیده و
قوزپشت انگار از میان سنگ قبرها عبور کرد. به سرعت از پشت یکی به پشت
دیگری رفت. النا جیغ زد. مردیت از وحشت فریاد کشید و بعد هر دو شروع به دویدن
کردند. اندکی بعد متوجه شدند که بانی هم پشت سر آن ها مشغول دویدن و جیغ
کشیدن است.
النا از میان راه باریک میان قبرها به پایین می دوید. پایش روی سنگ ها می لغزید و
سکندری می خورد. انبوه ریشه ها و شاخه های خشک انگار می خواستند پایش را
چنگ بزنند و او را بگیرند. در پشت سر او بانی که جیغ می زد و اشک می ریخت از
شدت دویدن نفس کم آورده بود و مردیت، مردیت خونسرد و آرام این بار داشت به
تندی نفس نفس می زد و صدای قلبش را می شد به وضوح شنید. از میان شاخه های
درخت بلوط پیر که بر بالای سرشان گسترده شده بود صدای جیغ کوتاهی آمد و
چیزی انگار در بین شاخه ها به دنبال شان می آمد.
النا سرعتش را بیشتر کرد.
بانی فریاد زد:
- یه چیزی دنبالمونه. خدایا چه بلایی داره سرمون میاد.
« برین به طرف پل » : النا گفت
حلق و سینه اش از شدن دویدن می سوخت. نمی دانست چرا احساس می کرد که
تنها راه نجات شان رسیدن به پل است.
- یه لحظه هم توقف نباید بکنیم. بانی پشت سرتو نگاه نکن. فقط بدو.
و بعد آستین بانی را گرفت و سعی کرد او را به سمت خودش بکشاند. بانی نفس نفس
زنان گفت:
- من نمی تونم.
و بعد دستش را گذاشت روی پهلوهایش و از سرعتش کاست.
النا با خشم فریاد زد:
- چرا می تونی، بجنب.
و بعد آستین او را دوباره کشید.
- زود باش... زود باش...
النا تلالو نور ماه را در آب رودخانه از دور دید و بعد از میان درختان بلوط، پلی که
به دنبالش بودند خود را بالاخره نشان داد. زانوان خسته ی النا تلو تلو می خوردند.
هوایی که از حنجره داغش بیرون می آمد، صدای زیر و سوت مانندی می داد. اما او
هرگز نمی گذاشت که این ها او را کند کنند. از همین جا می توانست تخته های چوبی
پل را ببیند. فقط بیست فوت تا آن راه مانده بود. و حالا ده فوت و حالا پنج فوت و
حالا...
مردیت فریاد زد:
- رسیدیم.
و بعد ناباورانه به پاهایشان نگریست که بر کف چوبی پل متوقف شده بودند.
- نه، نباید واستی. بدو اون طرف پل.
چوب های زیر پل در زیر گام های تند آن ها صدا می کردند. و تکه های کوچکی که
از زیر پل در رودخانه می افتاد لرزه بر آرامش آب می افکند. دخترها پریدند و خود
را بر انبوه خس و خاشاک کُپه شده در آن سوی پل انداختند. النا بالاخره آستین بانی
را ول کرد. و اجازه داد که زانوانش بایستند و سرد بشوند. مردیت خم شده بود و
دستش را روی ران هایش گذاشته بود. بانی هنوز داشت گریه می کرد.
- این چی بود؟ این چی بود؟ هنوز داره میاد؟ آره؟ نه؟
النا زیر لب گفت:
- نه، دیگه تموم شد. نترسین.
اشک در چشم های او هم جمع شده بود و داشت می لرزید. اما می دانست که دیگر
نفس گرم شبحی که دنبالشان بود را پشت گردنش حس نخواهد کرد. رودخانه راه را
بر او بسته بود. آب رودخانه در تاریکی شب هم چون دیوار سیاهی بین آن ها به نظر
می رسید.
النا گفت:
- این جا دستش به ما نمی رسه.
مردیت اول نگاهی به النا کرد و بعد به طرف پل که مملو از درختان بلوط بود و بعد
برگشت و بانی را دید که لب های خشکش را چند بار مکید تا تر بشود و بتواند
حرف بزند:
- آره این جا دیگه دستش به ما نمی رسه. اما بهتره زودتر بریم بیرون.
نمی خوایم که کل شب رو این جا بمونیم؟
شادی ناشی از فرار موفقیت آمیزشان در چهره بانی معلوم و مشخص بود. احساسی
غیر قابل بیان و ناشناخته در قلب النا جوشید. برگشت و دستش را انداخت دور گردن
بانی که هنوز داشت نفس نفس می زد. النا گفت:
- نه، عزیزم. الان میریم بیرون. تموم شد گلم. تموم شد بانی. دیگه جامون امنه.
بیا بریم.
مردیت که دوباره داشت به آن طرف پل و درختانش نگاه می کرد گفت:
- راستش من که چیزی اون جا نمی بینم.
صدایش از بقیه آن ها آرامتر بود:
- به نظرم از اولش هم چیزی دنبالمون نبوده... شاید فقط خودمون، خودمون رو
ترسونده باشیم. شاید به خاطر حرفامون در مورد جادوگرا و درویدهای اروپا
بوده.
وقتی که بلند شدند و شروع به رفتن کردند، النا چیزی نگفت. همه را نزدیک خودش
آورده بود. اما حتی یک کلمه هم نگفت. النا نگران بود. واقعاً نگران بود.
وقتی که النا به کمد وسایل اش رسید، کرختی بدنش، جای خود را به داغی و بغض
گلویش، جای خود را به اشک داده بود. اما النا نباید گریه می کرد. نباید توی مدرسه
گریه می کرد. النا با خودش تکرار کرد که نباید جلوی دیگران گریه کند. بعد از این
که کمدش را بست یک راست راه افتاد به طرف خروجی اصلی.
با دیروز این دومین روزی بود که بعد از مدرسه فوراً برمی گشت خانه و البته حدس
می زد که عمه جودیت از این قضیه تعجب کند اما وقتی که به خانه رسید دید اتومبیل
او جلوی در نیست.
حدس زد که باید با مارگارت رفته باشند خرید. خانه مثل صبح که ترکش کرده بود
ساکت و آرام بود.
از این که خانه را آرام می دید خوشحال بود. دلش می خواست در سکوت تنها باشد
اما از طرف دیگر نمی دانست که در این تنهایی چه کار باید بکند.
حالا که دیگر بالاخره جایی برای گریستن پیدا کرده بود، می دید که اشک هایش
قصد سرازیر شدن ندارند. کوله پشتی اش را انداخت کف خانه و به آهستگی قدم به
اتاق نشیمن گذاشت.
اتاق نشیمن را دوست داشت. تزیینات اش موقر و تاثیر گذار بود و به همراه اتاق
خواب النا تنها اتاق های ساختمان بودند که از اسکلت اصلی باقی مانده و دستخوش
بازسازی نشده بودند. ساختمان اصلی در حدود سال 1861 ساخته شده بود و
بیشترش در طی جنگ داخلی در آتش سوخته بود. تمام چیزی که خاطره ساختمان
قدیمی را زنده می کرد، همین اتاق نشیمن با شومینه قدیمی اش بود که ظرافت
انحناهای قالب ریزی شده اش هنوز هم نمایان بود. در بالای این اتاق نشیمن اتاق
خواب بزرگی قرار داشت که جفت دیرین آن بود.
پدر بزرگِ پدر بزرگ النا این خانه را ساخته بود و خانواده گیلبرت همیشه در آن
سکونت داشتند.
النا از دل دیوار شیشه ای خانه به بیرون نگاه کرد. شیشه پنجره ضخیم و موج دار بود
و به هر آن چه که در بیرون بود شکلی متفاوت می بخشید. شکلی مواج و متزلزل. النا
زمانی را به خاطر آورد که پدرش برای اولین بار دیوار شیشه ای قدیمی را به او نشان
داده بود. سن النا در آن موقع کمتر از سن الان مارگارت بود.
بغض النا دوباره باز گشته بود، اما هنوز هم اشک ها از سرازیر شدن امتناع می کردند.
همه چیز درون النا تناقض داشت. نمی خواست با کسی باشد اما تنهایی آزارش
می داد. نمی خواست فکر کند اما مجبور بود روی چیزی تمرکز کند. افکارش مثل
موشی که از جغد سفید بگریزد، از ذهنش فرار می کردند.
جغد سفید – پرنده شکارچی – پرنده گوشتخوار – کلاغ – » : النا با خودش فکر کرد
«. بزرگترین کلاغی که در عمرم دیدم
این را مت هم گفته بود.
چشم هایش دوباره می سوختند. مت بیچاره، چقدر او را آزار داده بود، اما مت چیزی
به روی خودش نمی آورد. النا هیچ وقت با او درست رفتار نکرده بود.
و اما استفان...
قلب النا به شدت شروع به تپیدن کرد و بالاخره دو قطره اشک از گوشه ی چشمانش
سرازیر شدند. او گریه می کرد. داشت از شدن خشم، تحقیر و احساس شکست گریه
می کرد. دیگر چه؟
امروز چه چیزی از دست داده بود؟ واقعاً چه احساسی نسبت به این غریبه، این
استفان سالواتوره داشت؟ او شده بود مشکل النا و این باعث می شد که نتواند
بی تفاوت باشد. جذابیت استفان در عجیب بودنش، بود.
بعضی وقت ها بعضی پسرها به النا گفته بودند که عشق خیلی با مزه است و بعدها از
خواهرها و دوستان آنها شنیده بود که چه قدر قبل از ملاقات با او عصبی بوده اند. چه
قدر کف دست های شان عرق می کرده و چه قدر قلب شان تند می زده. النا همیشه
از شنیدن آن داستان ها لذت می برد. هیچ کس تا به حال در عمرش او را عصبی
نکرده بود. النا سعی می کرد بامزه باشد و آدم های اطرافش هم همین طور.
اما امروز که با استفان صحبت کرده بود، مثل اینکه نوبت او بود که قلبش تند بزند، که
زانوانش سست شود، که کف دستان اش خیس از عرق باشد و عصبی شود.
النا فکر کرد شاید دلیل اصلی علاقه او به استفان همین باشد که استفان عصبی اش
می کند. نه این نمی توانست دلیل خوبی باشد و در حقیقت دلیل بدی هم بود.
شاید به خاطر دهانش بود که وقتی اولین بار سرش را بلند کرد آن را رو به روی
چشمانش یافت و زانوهایش شل شد. اما نه دلیلش تنها نمی توانست این باشد. آن
دهان و آن موهای مشکی موج دار. النا در حالی که به آن فکر می کرد دستش را لای
موهای خود برد و با آن شروع به بازی کرد و آن بدن صاف و عضلانی و آن پاهای
بزرگ و آن صدای... بله آن صدا بود که به خاطرش تصمیم گرفته بود استفان را به
دست بیاورد، حتی اگر شده در این راه بمیرد.
صدای استفان خونسرد و تا حدی تحقیر کننده بود اما به شکل عجیبی این تحقیر برای
النا وسوسه آمیز به نظر می رسید. النا با خودش تصور کرد که چطور غریبه نقاب دار
با آن لحن صدا، اسم او را تکرار می کند.
- النا
النا از جا پرید. ابر توهماتش از بالای سرش ناپدید شد. این صدای استفان نبود که
خطابش می کرد، صدای عمه جودیت بود که با خوشحالی کلید را از قفل در بیرون
می کشید.
- النا؟ النا خونه ای؟
و این هم صدای تیز و کودکانه مارگارت بود.
بیچارگی دوباره در وجود النا سرریز کرد. النا برگشت و به آشپزخانه خیره شد. الان
توان این را نداشت که با سوالات پر از نگرانی عمه جودیت و شادی های معصومانه
مارگارت مواجه شود. فوراً تصمیم گرفت و قبل از بسته شدن در ورودی از در پشتی
که توی آشپزخانه بود بیرون رفت.
اول کمی روی پله ها و بعد در کنار باغچه مکث کرد نمی خواست برود پیش کسانی
که می شناختندش. فکر کرد که کجا می تواند تنها باشد؟ پاسخ فوراً به ذهنش آمد.
باید می رفت پیش پدر و مادرش.
پیاده روی تا حاشیه شهر کمی طولانی به نظر می رسید، اما پس از سه سال که همیشه
این مسیر را طی کرده بود، دیگر به آن عادت داشت. از پل ویکری گذشت و از
تپه ای بالا رفت. از کنار کلیسای متروک عبور کرد و از شیب تپه به پایین سرازیر شد.
این قسمت از قبرستان به خوبی نگهداری می شد و کمتر ترسناک به نظر می رسید.
چمن هایش به خوبی کوتاه شده بودند و دسته های گل، ترکیب زیبایی از رنگ ها را
حک شده « گیلبرت » شکل داده بودند. النا در پایین سنگ قبر بزرگی که روی آن نام
بود نشست و آهسته گفت:
- سلام بابا. سلام مامان.
و سپس خم شد و دسته ای از شکوفه های ارغوانی و حنایی رنگی که سر راه چیده
بود را روی قبر گذاشت. النا زانوهایش را جمع کرد و کنار آن ها با حالتی غمگین
چمباتمه زد.
بعد از آن تصادف همیشه می آمد این جا. تنها کسی که از تصادف زنده مانده بود
مارگارت بود که آن زمان کوچکتر از آن بود که چیزی به خاطر بیاورد. خاطره ها در
ذهن النا اما، زنده بودند. بغضش بالاخره شکست و اشک هایش سرازیر شدند. دلش
برای آن ها تنگ شده بود. مادرش را به خاطر آورد که چه قدر جوان بود و پدرش را
به یاد آورد که وقتی می خندید صورتش چین می افتاد.
آنها خیلی خوش شانس بودند که کسی مثل عمه جودیت را داشتند که کارش را ول
کند و به شهر کوچک آنها بیاید تا از فرزندان برادرش نگهداری کند. و البته رابرت
نامزد عمه جودیت هم بود که مهربانیش بیشتر او را شبیه یک پدرخوانده می کرد تا
یک شوهر عمه ساده.
النا به یاد می آورد که بعد از مراسم تدفین چه قدر از دست والدینش عصبانی بوده که
خود را به کشتن داده اند و او را رها کرده بودند. آن موقع هنوز زیاد عمه جودیت را
نمی شناخت و فکر می کرد که دیگر توی این دنیا جایی برای او نیست.
النا الان کجا را داشت؟ سوالی که در ذهن النا تکرار می شد پاسخ راحتی داشت. این
جا را، شهرش، فلس چرچ را. اما به نظرش رسید که این جواب درست نیست، این
اواخر همه اش فکر می کرد که در این دنیا جای دیگری هست که او به آن جا تعلق
دارد؛ جای دیگری، که باید آن را خانه بنامد.
سایه ای از بالای سرش گذشت و النا را ترساند. برای چند لحظه نتوانست دو نفری
که بالای سرش بودند را تشخیص بدهد. به نظرش ناشناس، غریبه و به طرز مشکوکی
خطرناک می آمدند. خون در بدنش یخ بسته بود.
- النا.
شبح کوچکتر که دستانش را به کمر گذاشته بود، با لحنی بی قرار گفت:
- گاهی وقتا خیلی نگرانت می شم. واقعاً خیلی نگرانت می شم.
النا پلک زد و سپس خنده کوتاهی کرد. دو شبح بالای سرش، بانی و مردیت بودند.
وقتی که آن دو می نشستند، النا گفت:
- آدم باید کی رو ببینه، اگه بخواد چند لحظه واسه خودش تنها باشه؟
مردیت گفت:
- بگو بریم گم شیم ما هم میریم.
اما النا با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. مردیت و بانی وقتی که النا ناراحت بود،
می دانستند که باید او را این جا پیدا کنند. النا در یک لحظه از این بابت احساس
رضایت کرد. باید از آن ها تشکر می نمود. از هر دوی آن ها. کجا می توانست برود
که دوستان به این خوبی داشته باشد. برایش مهم نبود که بفهمند گریه می کرده. النا
دستمال مچاله شده ای که بانی به او داد را گرفت و با آن چشم هایش را پاک کرد.
سه نفرشان مدتی را در سکوت گذراندند و به بازی باد در میان شاخه های درخت
بلوط چشم دوختند.
بانی بالاخره سکوت را شکست:
- متاسفم واسه اون قضیه. خیلی بد شد.
- تو همیشه آدم زرنگی بودی نباید به این بدی که می گن باشه.
- تو اون جا نبودی که ببینی مردیت.
النا گذاشت که خاطره کلاس تاریخ دوباره ذهنش را گرم کند.
- افتضاح شد ولی دیگه برام مهم نیست.
و بعد انگار که می خواست لج خودش را در بیاورد، با لحن بی تفاوتی ادامه داد:
- دیگه کاری باهاش ندارم. دیگه نمی خوامش.
- النا!!!
- نمی خوام بانی. خیال می کنه که خیلی از آمریکایی ها سره. واسه همین اون
عینک آفتابی الکی رو می زنه.
دختر ها زیر زیرکی خندیدند. النا بینی اش را پاک کرد و سرش را چند بار تکان داد
و سپس در حالی که مشخصاً سعی می کرد موضوع را عوض کند رو به بانی کرد و
گفت:
- خوبیش این بود که آقای تانر امروز زیاد گیر نداد.
بانی قیافه مظلومانه ای گرفت و گفت:
- می دونی منو مجبور کرد که به عنوان اولین نفر بیام کنفرانس بدم. هر چند که
مهم نیست. کنفرانسم در مورد درویدهاست. کاهن های قدیم اقوام گل و سلته.
- در مورد چیه؟
- درویدها. همونایی که استون هینج رو ساختن و توی انگلستان قدیم کلی برای
خودشون جادو و جمبل می کردن دیگه. من ژنم به اونا بر می گرده. واسه
همین نیروی جادویی دارم.
مردیت پوزخند زد. اما النا اخم هایش را در هم کشید و انگشتانش را در میان علف
ها فرو برد.
- بانی دیروز واقعاً کف دست من چیزی دیدی؟
سوال النا خیلی ناگهانی بود. بانی چند لحظه تامل کرد و سپس جواب داد:
- نمی دونم... من فکر می کنم... فکر می کنم که دیدم، اما گاهی وقت ها قدرت
تصورم از کنترلم خارج می شه.
مردیت وارد گفت و گویشان شد:
- بانی می دونست که تو این جایی. من فکر می کردم کافی شاپ رفتی. اما بانی
گفت می بینه که تو توی قبرستون نشستی.
بانی با حالت غافل گیرانه و هیجان زده گفت:
- من گفتم؟ خب مادر بزرگم توی ادینبورگ یه نیروهایی داشت و یه چیزایی
می دید منم همین جوری ام. معمولاً این چیزا توی خون آدماست.
مردیت موقرانه گفت:
- و خون شما هم که با درویدها یکیه.
- خب توی اسکاتلند هنوز هم رسمای قدیمی حفظ شده. اگه بگم مادربزرگم
چه کارایی می کرد باور نمی کنی. یه راه هایی بلد بود که بهت می گفت تو
قراره با کی ازدواج کنی و وقت مرگت کیه؟ به من گفته بود که زود می میرم.
- بانی!!!
- گفته بود خب. گفته بود که منو در حالی توی قبر می ذارن که جوون و زیبام.
فکر نمی کنین این خیلی رمانتیکه؟
- نه اصلاً هم نیس...
لحن النا جدی بود:
- تازه خیلی مزخرفه که آدم جوون مرگ بشه.
سایه های شان کم کم بلندتر می شد و بادی که می وزید سردتر شده بود. مردیت
زرنگی کرد و پرسید:
- خب حالا قراره که با کی ازدواج کنی بانی؟
- نمی دونم. مادربزرگم راه فهمیدن اش رو بهم یاد داده ولی تا الان امتحانش
نکردم.
بانی ژست عالمانه ای به خودش گرفت و ادامه داد:
- مرد مورد نظر من باید تا حد زیادی پولدار باشه. به شدت خوش تیپ باشه،
عین همین غریبه نقاب دار؛ البته اگر کس دیگه ای نمی خوادش می گم ها.
و سپس نگاه شیطنت آمیزی به النا انداخت. النا در جواب کنایه گفت:
- نظرت راجع به تایلر اسمال وود چیه؟
و با لحنی معصومانه ادامه داد:
- باباش می گن خیلی پولداره.
مردیت هم وارد بحث شان شد:
- تازه تیپش هم بد نیست. دندونای سفید گنده ای هم داره. تو که حیوونا رو
دوست داری. خب اینم همه ویژگی ها رو داره که...
دخترها نگاهی به هم انداختند و زدند زیر خنده. بانی یک مشت علف به سمت
مردیت پرت کرد. مردیت علف ها را توی هوا زد و بعد قاصدکی که در دست داشت
فوت کرد توی صورت بانی.
در وسط جنگ شادمانه آن دو، النا می دید که چه قدر وضع روحیش بهتر شده. النا
دوباره خودش شده بود. دیگر یک گمشده و غریبه در بین آشنایانش نبود. او اکنون
دوباره النا گیلبرت ملکه دبیرستان رابرت. ای .لی بود. دست برد و روبان موهایش را
باز کرد و سرش را تکان داد تا موهایش روی صورتش بریزد.
- من تصمیمم رو گرفتم که می خوام در مورد چی کنفرانس بدم.
نگاهش روی بانی بود که داشت با انگشتانش علف ها را از بین موهایش بیرون
می آورد. مردیت گفت:
- چی؟
النا سر بلند کرد و به آسمان سرخ و ارغوانی رنگ بالای تپه چشم دوخت. سپس
نفس عمیقی کشید و در حالی که قیافه متفکرانه ای گرفته بود، گذاشت که آن دو مدتی
در تعلیق دانستن موضوع سخنرانی او بمانند. سپس به آرامی گفت:
- درباره رنسانس در ایتالیا.
بانی و مردیت به او و سپس به یکدیگر نگاه کردند و بعد دوباره خنده سر دادند.
مردیت گفت:
- آه و اینک ببر تیز چنگ مدرسه رابرت. ای. لی بر می گردد. به پسرها بگویید
مراقب قلب های شان باشند.
النا لبخند موذیانه ای به او تحویل داد. اعتماد به نفس مثال زدنی اش باز گشته بود.
هر چند که خودش هنوز نمی دانست. اما النا از یک چیز مطمئن بود. مطمئن بود که
نخواهد گذاشت استفان سالواتوره زنده از چنگش بیرون برود.
النا با حالتی سر زنده گفت:
- خب شما دو تا خوب گوش کنین چی میگم. هیچ کس در این مورد نباید
چیزی بدونه و گرنه من سوژه ی خنده ی کل مدرسه می شم. کارولین هم
حتماً دنبال بهانه می گرده که منو مسخره کنه. اما هنوز هم این پسره رو
می خوام؛ و من هر چی رو که بخوام به دست می آرم. نمی دونم چه جوری.
ولی می دونم که می تونم. تا وقتی که یه نقشه پیدا کنم، باید همه مون بهش
بی محلی کنیم.
- همه مون؟
- بله همه مون. ببین بانی اون که هیچ وقت به تو بله رو نمی ده پس بی خود
بهش فکر نکن. اون مال منه و من می خوام که تو ذهنت رو ازش خالی کنی
تا بتونم بهت اعتماد کنم.
مردیت در حالی که چشمانش برق می زد گفت:
- یه لحظه صبر کنین.
سپس سنجاق تزیینی بلوزش را باز کرد و نوک تیز آن را توی شستش فرو برد.
- بانی دستت رو بده به من.
بانی در حالی که با بدگمانی به نوک تیز سنجاق چشم دوخته بود پرسید:
- آخه چرا؟
- می خوام باهات عروسی کنم خانومی. خِنگ خدا تو واقعاً نمی فهمی یا
خودتو به نفهمی زدی؟
- باشه... ولی... ولی... آی... آخ...
- حالا نوبت توئه النا.
مردیت دست النا را پیش کشید و سوزن را در آن فرو کرد و سپس شستش را کمی
فشار داد تا خون بیاید.
مردیت با چشمان تیره اش که برق می زدند گفت:
- حالا همه مون انگشتامون رو به هم فشار میدیم و قسم می خوریم که...
مخصوصاً تو بانی! تکرار کنین: ما سوگند یاد می کنیم که این راز را با هیچ
کس در میان نگذاریم و هر کاری النا در مورد استفان بگوید را انجام بدهیم.
بانی خیلی سریع موضع گرفت:
- ببینین بچه ها، قسم با خون خیلی خطرناکه؛ یعنی باید به هر چی قسم خوردی
پایبند بمونی، مهم نیس که چه اتفاقی بیفته یا... چته مردیت؟
مردیت اخم کرد و گفت:
- می دونم. واسه همینم گفتم که این کارو بکنیم. یادمه که در مورد مایکل چه
وضعی شد. آخه...
بانی در حالی که دهن کجی می کرد گفت:
- اون خیلی وقت پیش بود. ما هم اون موقع با هم قهر بودیم. بی خیال، باشه.
من قسم می خورم. چی گفتی بگم؟ من سوگند می خورم که این راز را با هیچ
کس در میان نگذارم و هر کاری النا در مورد استفان بگوید را انجام بدهم.
مردیت هم جمله سوگند را تکرار کرد. النا در حالی که به دست های به فشرده شان
می نگریست که در گرگ و میش عصری پاییزی، در سوگند اتحاد به هم پیوسته
بودند، نفس عمیقی کشید و نجوا کنان گفت:
- و من سوگند می خورم که تا او را به دست نیاورده ام آرام ننشینم.
نسیم خنکی در قبرستان وزیدن گرفت و گیسوان دختران جوان را لرزاند. برگ های
خشک درختان را جدا کرد و از قبرستان گذشت. بانی ناگهان لرزش گرفت و خود را
عقب کشید. دخترها نگاهی به اطراف انداختند و خندیدند؛ خنده ای عصبی.
النا گفت:
- هوا دیگه تاریک شده.
مردیت در حالی که سنجاقش را دوباره می بست گفت:
- بهتره برگردیم خونه.
بانی بلند شد و انگشت شستش را مکید.
النا نگاهی به سنگ قبر کرد و گفت:
- خدا نگهدار.
شکوفه های بنفش و حنایی هنوز بر روی زمین سرد بودند. دست برد و روبان
موهایش را برداشت و سپس به بانی و مردیت گفت که دیگر بهتر است بروند.
دخترها در سکوت از تپه بالا رفتند و از کنار کلیسای متروک گذشتند. سوگندی که با
خون خود خورده بودند به رفتار آنها حالتی از رسمیت بخشیده بود. وقتی که از کنار
کلیسای متروک عبور می کردند بانی دوباره لرزید. آفتاب که پایین می رفت از درجه
هوا نیز کاسته می شد و باد سردتر به نظر می رسید. نسیمی که در قبرستان می وزید
از میان بوته ها زمزمه کنان می گذشت و شاخه های خشک درخت بلوط پیر را تکان
می داد. النا ایستاد. نگاهی به پیکره تیره در قبرستان کرد و گفت:
- من دارم یخ می زنم.
ماه هنوز بالا نیامده بود و در گرگ و میش بعد از غروب، النا تنها می توانست آستانه
قبرستان و پل ویکری را که پشت آن قرار داشت تشخیص بدهد. تاریخچه ی قبرستان
به زمان جنگ های داخلی آمریکا بر می گشت و بر بالای بسیاری از سنگ قبرها نام
سربازانی حک شده بود که در جنگ کشته شده بودند. ظاهر قبرستان در این جا بسیار
وحشی و دست نخورده بود. خارها و علف های هرز را می شد این جا و آن جا دید
که از کنار سنگ قبرها سر برآورده بودند. شاخه های پیچ در پیچ درختان مو بر سنگ
قبرهای شکسته سایه می انداختند. النا که هیچ وقت منظره این قسمت از قبرستان را
دوست نداشت با دلی پر آشوب گفت:
- این جا خیلی فرق دارد. منظورم تو شب هاس، نه؟
نمی دانست که چگونه می تواند منظورش را منتقل کند. منظورش این بود که این جا
جایی نیست که شب ها موجود زنده ای را تحمل کند.
مردیت گفت:
- خب می تونیم از این طرف قبرستون نریم از اون یکی راه بریم که طولانی تره،
ولی اون جا حداقل بیست دقیقه پیاده روی داریم.
بانی آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- واسه من که فرقی نمی کنه. من همیشه گفتم اگه مُردم، منو تو قسمت قدیمی
قبرستون دفن کنن.
النا فوری گفت:
- می شه این قدر در مورد مردن و دفن شدن حرف نزنی.
و بعد از تپه پایین رفت. اما هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر و بیشتر احساس دل
شوره می کرد. کمی از سرعتش کاست تا بانی و مردیت هم به او برسند. وقتی که به
اولین قبر رسیدند قلبش در سینه شروع کرد به تندتر و تندتر تپیدن. النا سعی کرد که
به آن بی تفاوت باشد. اما سرما دویده بود زیر پوستش و موهای ریز روی بازوهایش
راست شده بودند. از هیس هیس بادی که می وزید، هر صدای ریزی هم به نظر
ترسناک می آمد. صدای شکستن شاخه ها و خرد شدن برگ های خشک، گویی
می خواست مانع از این بشود که آن ها قدم از قدم بردارند.
کلیسای متروک هم چون پیکره هیولایی سیاه در پشت سر آن ها قرار داشت. راه
باریکی که انتخاب کرده بودند از میان سنگ قبرهای پوشیده از گل سنگ می گذشت
که بعضی های شان حتی، ارتفاعی بلندتر از قد مردیت داشتند. سنگ قبرها آنقدر
بزرگ بودند که بتوانند کسی را در پشت خود پنهان کنند. النا به اشباحی فکر می کرد
که در پشت آن ها کمین کرده اند. برخی از مقبره ها خود به تنهایی برای میخکوب
کردن هر انسانی کافی به نظر می رسید. مثل مقبره ای که بر فراز آن مجسمه کودکی
بالدار قرار داشت. با این تفاوت که سر مجسمه شکسته شده و درست جلوی پای آن
افتاده بود. چشم های گرانیتی سر قطع شده سفید و بی مردمک بودند. النا
نمی توانست به تاثیر جذب کننده ی نگاه های آن بی تفاوت باشد. قلب او به تندی
می زد.
مردیت پرسید:
- ما چرا این جا ایستادیم؟
النا زیر لب گفت:
- من... من... ببخشین... تقصیر من بود.
اما زمانی که النا نیرویش را جمع کرد و توانست بچرخد که برود، دوباره خشکش زد.
- بانی... بانی چی شده؟
بانی مستقیم زل زده بود به یکی از سنگ قبرها و تکان نمی خورد. دهانش کاملاً باز
بود. پلک نمی زد. نگاهش هم چون نگاه سر قطع شده مجسمه کودک بالدار ثابت بود
و گویا به جایی که متعلق به این جهان نیست خیره مانده بود. وحشت در دل النا
چنگ می انداخت.
- بانی بس کن. این کارت اصلاً بامزه نیست.
بانی جوابی نداد.
مردیت بلند گفت:
- بانی.
اما بانی باز هم جوابی نمی داد.
مردیت و النا نگاهی به هم انداختند. النا فهمید که باید برود و کمک بیاورد. برگشت تا
به سمت پایین تپه برود، اما ناگهان صدایی از پشت سرش شنید که او را متوقف کرد.
- النا.
صدا، صدای بانی نبود. اما از دهان بانی بیرون می آمد. بانی با صورت رنگ پریده اش
خیره مانده بود به سنگ قبر مقابلش و لب هایش آرام می جنبید.
- النا.
هیچ حسی در صورت بانی نبود. کسی یا چیزی داشت از طریق او با النا سخن
می گفت. بانی سرش را به سمت النا چرخاند.
- النا، یه نفر اون بیرون انتظار تو رو می کشه!
النا هرگز نفهمید که در آن لحظات چه اتفاقی افتاد. شبحی تیره رنگ خمیده خمیده و
قوزپشت انگار از میان سنگ قبرها عبور کرد. به سرعت از پشت یکی به پشت
دیگری رفت. النا جیغ زد. مردیت از وحشت فریاد کشید و بعد هر دو شروع به دویدن
کردند. اندکی بعد متوجه شدند که بانی هم پشت سر آن ها مشغول دویدن و جیغ
کشیدن است.
النا از میان راه باریک میان قبرها به پایین می دوید. پایش روی سنگ ها می لغزید و
سکندری می خورد. انبوه ریشه ها و شاخه های خشک انگار می خواستند پایش را
چنگ بزنند و او را بگیرند. در پشت سر او بانی که جیغ می زد و اشک می ریخت از
شدت دویدن نفس کم آورده بود و مردیت، مردیت خونسرد و آرام این بار داشت به
تندی نفس نفس می زد و صدای قلبش را می شد به وضوح شنید. از میان شاخه های
درخت بلوط پیر که بر بالای سرشان گسترده شده بود صدای جیغ کوتاهی آمد و
چیزی انگار در بین شاخه ها به دنبال شان می آمد.
النا سرعتش را بیشتر کرد.
بانی فریاد زد:
- یه چیزی دنبالمونه. خدایا چه بلایی داره سرمون میاد.
« برین به طرف پل » : النا گفت
حلق و سینه اش از شدن دویدن می سوخت. نمی دانست چرا احساس می کرد که
تنها راه نجات شان رسیدن به پل است.
- یه لحظه هم توقف نباید بکنیم. بانی پشت سرتو نگاه نکن. فقط بدو.
و بعد آستین بانی را گرفت و سعی کرد او را به سمت خودش بکشاند. بانی نفس نفس
زنان گفت:
- من نمی تونم.
و بعد دستش را گذاشت روی پهلوهایش و از سرعتش کاست.
النا با خشم فریاد زد:
- چرا می تونی، بجنب.
و بعد آستین او را دوباره کشید.
- زود باش... زود باش...
النا تلالو نور ماه را در آب رودخانه از دور دید و بعد از میان درختان بلوط، پلی که
به دنبالش بودند خود را بالاخره نشان داد. زانوان خسته ی النا تلو تلو می خوردند.
هوایی که از حنجره داغش بیرون می آمد، صدای زیر و سوت مانندی می داد. اما او
هرگز نمی گذاشت که این ها او را کند کنند. از همین جا می توانست تخته های چوبی
پل را ببیند. فقط بیست فوت تا آن راه مانده بود. و حالا ده فوت و حالا پنج فوت و
حالا...
مردیت فریاد زد:
- رسیدیم.
و بعد ناباورانه به پاهایشان نگریست که بر کف چوبی پل متوقف شده بودند.
- نه، نباید واستی. بدو اون طرف پل.
چوب های زیر پل در زیر گام های تند آن ها صدا می کردند. و تکه های کوچکی که
از زیر پل در رودخانه می افتاد لرزه بر آرامش آب می افکند. دخترها پریدند و خود
را بر انبوه خس و خاشاک کُپه شده در آن سوی پل انداختند. النا بالاخره آستین بانی
را ول کرد. و اجازه داد که زانوانش بایستند و سرد بشوند. مردیت خم شده بود و
دستش را روی ران هایش گذاشته بود. بانی هنوز داشت گریه می کرد.
- این چی بود؟ این چی بود؟ هنوز داره میاد؟ آره؟ نه؟
النا زیر لب گفت:
- نه، دیگه تموم شد. نترسین.
اشک در چشم های او هم جمع شده بود و داشت می لرزید. اما می دانست که دیگر
نفس گرم شبحی که دنبالشان بود را پشت گردنش حس نخواهد کرد. رودخانه راه را
بر او بسته بود. آب رودخانه در تاریکی شب هم چون دیوار سیاهی بین آن ها به نظر
می رسید.
النا گفت:
- این جا دستش به ما نمی رسه.
مردیت اول نگاهی به النا کرد و بعد به طرف پل که مملو از درختان بلوط بود و بعد
برگشت و بانی را دید که لب های خشکش را چند بار مکید تا تر بشود و بتواند
حرف بزند:
- آره این جا دیگه دستش به ما نمی رسه. اما بهتره زودتر بریم بیرون.
نمی خوایم که کل شب رو این جا بمونیم؟
شادی ناشی از فرار موفقیت آمیزشان در چهره بانی معلوم و مشخص بود. احساسی
غیر قابل بیان و ناشناخته در قلب النا جوشید. برگشت و دستش را انداخت دور گردن
بانی که هنوز داشت نفس نفس می زد. النا گفت:
- نه، عزیزم. الان میریم بیرون. تموم شد گلم. تموم شد بانی. دیگه جامون امنه.
بیا بریم.
مردیت که دوباره داشت به آن طرف پل و درختانش نگاه می کرد گفت:
- راستش من که چیزی اون جا نمی بینم.
صدایش از بقیه آن ها آرامتر بود:
- به نظرم از اولش هم چیزی دنبالمون نبوده... شاید فقط خودمون، خودمون رو
ترسونده باشیم. شاید به خاطر حرفامون در مورد جادوگرا و درویدهای اروپا
بوده.
وقتی که بلند شدند و شروع به رفتن کردند، النا چیزی نگفت. همه را نزدیک خودش
آورده بود. اما حتی یک کلمه هم نگفت. النا نگران بود. واقعاً نگران بود.