سپاس بزنید خواهشا
ادامه اش:
.................................................. ..........
پست بعدی:
ادامه پست قبلی:
پست جدید:زمان حال
ادامه اش:
روی صندلی پیش دختر خاله ام نگین نشسته بودمو داشتم به هیوا و کسری نگاه می کردم که وسط سالن با هم می رقصیدن و همه بهشون خیره شده بودن!....دوست داشتم خودمو بهواد رو جای اونا می دیدم...من تو لباس نامزدی و بهواد توی کت شلوار مشکی خوش دوخت کسری!....
همیشه هیوا رقصش از من بهتر بود....چه برسه به اینکه از دو هفته پیش هر شب با کسری میومدن خونه ما و با هم تمرین رقص می کردن...منم واسشون آهنگ انتخاب می کردم و هر شب کلی میخندیدیم چون هیوا هر چی خودشو می کشت کسری حرکت ها رو به موقع و درست نمی رفت....ولی الان...امشب هر دوشون انگار تو آسمونا بودن...نه کسری سوتی می داد و نه هیوا خنده اش می گرفت....
کسری دستش دور کمر هیوا بود و هیوا آروم می چرخید....
این حس قشنگو مدیون تو هستم
تو با منی و من از عشق تو مستم
دستاتو می گیرم مثل پر پرواز
اون بالا تو ابرها
تو پیش منی باز
با یه حرکت کسری هیوا رو کشید تو بغلش و این تیکه ی آهنگو زیر گوشش خوند
با خودم گفتم ای کسرای پدر سوخته توی تمرین ها از این کارا بلد نبودی!
نمیتونم باور کنم تو با منی
بهم بگو خوابم یا بیدار
می ترسم از دستم خسته بشی
یه روز بگی خدا نگهدار
بی تو روز هام دیگه رنگی نداره
به دلت بگو که تنهام نزاره
این فقط تویی تو دنیای منی
که واسم دلیل موندن میاره
این حس قشنگو مدیون تو هستم......
آهنگ که تموم شد واسشون دست زدیم و من طبق معمول کل کشیدمو هو کردم....خاله سمیرا به شوخی یواش بهم گفت:
_ ببینم امشب با این جلف بازیات میتونی آخر خواستگاراتو فراری بدی یا نه؟...آخه آوا جان یه ذره سنگین باش...
خودمو لوس کردمو گفتمو:
_ خاله جون یه دونه خواهر که بیشتر ندارم که!...بزار مردم هر چی میخوان بگن!
خاله ام اومد جوابی بهم بده که مامانم از اون دور صدام زد
خودمو رسوندم بهشو گفتم:
_ جانم مامان؟...
در حالی که عجله داشت گفت:
_ بدو بیا رقص چاقو رو تو بکن!....بدو فیلمبردار میخواد فیلم بگیره...
از خدا خواسته قبول کردمو رفتم پیش نگین دوربینمو دادم دستشو ازش خواستم که وقتی من می رقصم ازم فیلم بگیره....همه سر جاشون نشسته بودنو غیر ازمن کسی نمی رقصید....با شروع آهنگ و حرکت فیلمبردار شروع کردم....
میخوام باور کنی چقدر دوست دارم
میخوام باور کنی تنهات نمیزارم
میخوام باور کنی چقدر نگاهتو
تو این شبای بیخاطره کم دارم
به اینجای آهنگ که رسید با قر تا پایین زمین اومدمو دوباره دستامو حرکت دادمو چاقو رو به شکل قشنگی همراه رقصم تکون دادم
میخوام باور کنی تموم دنیامی
تو درمون دل عاشق تنهامی
رفتم نزدیک کسری و هیوا....ولی چاقو رو بهشون ندادم
میخوام باور کنی محتاج چشماتم
توی هر ثانیه هر لحظه باهاتم
اینجای آهنگ که خونده شد رفتم تو فکر بهواد ولی سعی کردم حواسمو پرت کنم و فقط به رقصم فکر کنم..
دارم توی چشمات دنیامو می سازم
به عشق تو دارم قلبمو می بازم
کسری دست کرد توی کتش چند تا تراول در آورد
رفتم جلوش که مثلا شاباشمو بگیرمو چاقو رو تحویل بدم ولی بازم این کارو نکردمو دوباره رقصیدم
بمون پیشم تا وقتی خون تو رگ هامه
بمون پیشم همیشه ای گل نازم
بمون پیشم همیشه ای گل نازم
این دفعه رفتم جلوی هیوا چاقو رو بهش تحویل دادمو 4 تا هم تراول 50 تومانی یعتی 200 هزار تومن هم از کسری شاباش گرفتم....
صدای دست زدن و جیغ و هورای همه می اومد و منم تو همون فرصت از کسری به خاطر پولی که بهم داد تشکر کردم!
دوباره سر جام کنار نگین نشستم....نگین من من کنان گفت:
_ عالی رقصیدی آوا...ولی چیزه....کاش می زاشتی وقتی کسری رفت اون طوری می رقصیدی....
در حالیکه ازشدت گرما خودمو باد میزدم با دست برگشتمو عین طلبکارا نگاهش کردم:
_ نگین از تو دیگه بعیده همچین حرفی!....کسری مثل داداش منه!
سعی کرد جوری حرفی بزنه که من ناراحت نشم و به قول خودش قهوه ایش نکنم:
_ آره خب ولی خودتو بزار جای هیوا....آخه لامصب خیلی خوشگل رقصیدی!
_هیوا اصلا ناراحت نمیشه نگین....تو هم بیخودی گیر نده...یه شب که بیشتر نیست!....
این حرفو زدم...ولی خودمم می دونستم که بهواد بفهمه جلوی کسری رقصیدم خونمو میریزه رو زمین!...خودم حواس خودمو پرت کردم تا بهش فکر نکنمو به خودم دلداری دادم که بهواد چجوری میتونه با خبر بشه...کسی بهش نمیگه که!
خلاصه اون شب هم خیلی خوش گذشت و تنها قسمت بدش این بود که بهواد دعوت نداشت و نباید هم می داشت....فکرشو بکن جلوی همه معرفی اش کنم: بهواد دوست پسرم هستش!
وای که چقدر سوژه می شد!....آخر شب هم همه جمع شدن خونه کسری اینا و کلی زدیمو رقصیدیم ولی من شنل روی لباسمو در نیووردم ....کسری مثل داداشم بود بقیه پسرا چی؟...تازه یه پسره عوضی هم هی تو رقص خودشو می چسبوند به من....هر چی خودمو میزدم به کوچه علی چپ مرتیکه دست بردار نبود و هی تنش رو میزد به من!...دیگه کم مونده بودم با کفشای پاشنه بلندم برم تو تخم چشماش!
بعد از تموم شدن مجلس عین جنازه شده بودم....دلم میخواست از شدت خستگی همونجا جلوی همه لباسمو در بیارمو لباس خواب بپوشم!..از طرفی هم هیوا میخواست شب خونه کسری اینا بمونه...با خودم گفتم این دوتا تا صبح چه برنامه ها که با هم ندارن!....ولی دلمم واسه هیوا سوخت طفلک خسته و کوفته تازه باید یه شیفت هم به کسری جونش برسه.....اما یه صدایی از درونم گفت: هیوا از خداشه تو چیکار داری؟!
همیشه هیوا رقصش از من بهتر بود....چه برسه به اینکه از دو هفته پیش هر شب با کسری میومدن خونه ما و با هم تمرین رقص می کردن...منم واسشون آهنگ انتخاب می کردم و هر شب کلی میخندیدیم چون هیوا هر چی خودشو می کشت کسری حرکت ها رو به موقع و درست نمی رفت....ولی الان...امشب هر دوشون انگار تو آسمونا بودن...نه کسری سوتی می داد و نه هیوا خنده اش می گرفت....
کسری دستش دور کمر هیوا بود و هیوا آروم می چرخید....
این حس قشنگو مدیون تو هستم
تو با منی و من از عشق تو مستم
دستاتو می گیرم مثل پر پرواز
اون بالا تو ابرها
تو پیش منی باز
با یه حرکت کسری هیوا رو کشید تو بغلش و این تیکه ی آهنگو زیر گوشش خوند
با خودم گفتم ای کسرای پدر سوخته توی تمرین ها از این کارا بلد نبودی!
نمیتونم باور کنم تو با منی
بهم بگو خوابم یا بیدار
می ترسم از دستم خسته بشی
یه روز بگی خدا نگهدار
بی تو روز هام دیگه رنگی نداره
به دلت بگو که تنهام نزاره
این فقط تویی تو دنیای منی
که واسم دلیل موندن میاره
این حس قشنگو مدیون تو هستم......
آهنگ که تموم شد واسشون دست زدیم و من طبق معمول کل کشیدمو هو کردم....خاله سمیرا به شوخی یواش بهم گفت:
_ ببینم امشب با این جلف بازیات میتونی آخر خواستگاراتو فراری بدی یا نه؟...آخه آوا جان یه ذره سنگین باش...
خودمو لوس کردمو گفتمو:
_ خاله جون یه دونه خواهر که بیشتر ندارم که!...بزار مردم هر چی میخوان بگن!
خاله ام اومد جوابی بهم بده که مامانم از اون دور صدام زد
خودمو رسوندم بهشو گفتم:
_ جانم مامان؟...
در حالی که عجله داشت گفت:
_ بدو بیا رقص چاقو رو تو بکن!....بدو فیلمبردار میخواد فیلم بگیره...
از خدا خواسته قبول کردمو رفتم پیش نگین دوربینمو دادم دستشو ازش خواستم که وقتی من می رقصم ازم فیلم بگیره....همه سر جاشون نشسته بودنو غیر ازمن کسی نمی رقصید....با شروع آهنگ و حرکت فیلمبردار شروع کردم....
میخوام باور کنی چقدر دوست دارم
میخوام باور کنی تنهات نمیزارم
میخوام باور کنی چقدر نگاهتو
تو این شبای بیخاطره کم دارم
به اینجای آهنگ که رسید با قر تا پایین زمین اومدمو دوباره دستامو حرکت دادمو چاقو رو به شکل قشنگی همراه رقصم تکون دادم
میخوام باور کنی تموم دنیامی
تو درمون دل عاشق تنهامی
رفتم نزدیک کسری و هیوا....ولی چاقو رو بهشون ندادم
میخوام باور کنی محتاج چشماتم
توی هر ثانیه هر لحظه باهاتم
اینجای آهنگ که خونده شد رفتم تو فکر بهواد ولی سعی کردم حواسمو پرت کنم و فقط به رقصم فکر کنم..
دارم توی چشمات دنیامو می سازم
به عشق تو دارم قلبمو می بازم
کسری دست کرد توی کتش چند تا تراول در آورد
رفتم جلوش که مثلا شاباشمو بگیرمو چاقو رو تحویل بدم ولی بازم این کارو نکردمو دوباره رقصیدم
بمون پیشم تا وقتی خون تو رگ هامه
بمون پیشم همیشه ای گل نازم
بمون پیشم همیشه ای گل نازم
این دفعه رفتم جلوی هیوا چاقو رو بهش تحویل دادمو 4 تا هم تراول 50 تومانی یعتی 200 هزار تومن هم از کسری شاباش گرفتم....
صدای دست زدن و جیغ و هورای همه می اومد و منم تو همون فرصت از کسری به خاطر پولی که بهم داد تشکر کردم!
دوباره سر جام کنار نگین نشستم....نگین من من کنان گفت:
_ عالی رقصیدی آوا...ولی چیزه....کاش می زاشتی وقتی کسری رفت اون طوری می رقصیدی....
در حالیکه ازشدت گرما خودمو باد میزدم با دست برگشتمو عین طلبکارا نگاهش کردم:
_ نگین از تو دیگه بعیده همچین حرفی!....کسری مثل داداش منه!
سعی کرد جوری حرفی بزنه که من ناراحت نشم و به قول خودش قهوه ایش نکنم:
_ آره خب ولی خودتو بزار جای هیوا....آخه لامصب خیلی خوشگل رقصیدی!
_هیوا اصلا ناراحت نمیشه نگین....تو هم بیخودی گیر نده...یه شب که بیشتر نیست!....
این حرفو زدم...ولی خودمم می دونستم که بهواد بفهمه جلوی کسری رقصیدم خونمو میریزه رو زمین!...خودم حواس خودمو پرت کردم تا بهش فکر نکنمو به خودم دلداری دادم که بهواد چجوری میتونه با خبر بشه...کسی بهش نمیگه که!
خلاصه اون شب هم خیلی خوش گذشت و تنها قسمت بدش این بود که بهواد دعوت نداشت و نباید هم می داشت....فکرشو بکن جلوی همه معرفی اش کنم: بهواد دوست پسرم هستش!
وای که چقدر سوژه می شد!....آخر شب هم همه جمع شدن خونه کسری اینا و کلی زدیمو رقصیدیم ولی من شنل روی لباسمو در نیووردم ....کسری مثل داداشم بود بقیه پسرا چی؟...تازه یه پسره عوضی هم هی تو رقص خودشو می چسبوند به من....هر چی خودمو میزدم به کوچه علی چپ مرتیکه دست بردار نبود و هی تنش رو میزد به من!...دیگه کم مونده بودم با کفشای پاشنه بلندم برم تو تخم چشماش!
بعد از تموم شدن مجلس عین جنازه شده بودم....دلم میخواست از شدت خستگی همونجا جلوی همه لباسمو در بیارمو لباس خواب بپوشم!..از طرفی هم هیوا میخواست شب خونه کسری اینا بمونه...با خودم گفتم این دوتا تا صبح چه برنامه ها که با هم ندارن!....ولی دلمم واسه هیوا سوخت طفلک خسته و کوفته تازه باید یه شیفت هم به کسری جونش برسه.....اما یه صدایی از درونم گفت: هیوا از خداشه تو چیکار داری؟!
.................................................. ..........
پست بعدی:
.................................................. .................................................. .....................................
فصل19
صدای پیج بیمارستان باعث شد که از خواب بپرم...چشمام بد جوری می سوخت....نمیتونستم چشمامو باز کنم....چند بار آروم پلکمو فشار دادم تا بالاخره موفق شدم که چشمامو باز کنمو همه جا رو ببینم.به لبام زبون زدم ولی یهو آخم در اومد...بدجوری سوزش داشت....مسلما واسه گاز گرفتن هایی بود که خودم باعثش بودم!
به اطرافم نگاه کردم....به سرم وصل شده ی کنار تختم...به تخته ی بالای سرم که روش نوشته بود نام بیمار: آوا ارجمند و.....
کسی پیشم نبود...نه مامی...نه بابا....نه هیوا....هیچکس!.....حتی اونی هم که توقع داشتم باشه هم نبود....من بودمو تخت خالی کنارم!...
همون لحظه در اتاق باز شد و کسری با یه کیسه پر از کمپوت و آبمیوه وارد شد....با تعجب نگاهش کردم....اونم فکر نمیکرد بیدار شده باشم....سعی کرد بخنده:
_ اِ....تو بیدار شدی؟...
تو دلم گفتم پ ن پ این روحمه جلوت!
فقط با سر جواب مثبت دادم....
یه آبمیوه از تو کیسه برداشت نی رو کرد توش و گرفت جلوم:
_ بیا اینو بخور جون بگیری.....
بدون اینکه ازش بگیرم با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
_ هیوا کجاست کسری؟....
_رفته داروهاتو بگیره...الان میاد....
و دوباره آبمیوه رو گرفت جلوم:
_بخورش دیگه...
به اجبار ازش گرفتم.....یه قلپ خوردم....دوباره به حرف اومدم:
_ بقیه کجان؟....مامی؟...بابا؟
پوفی کشید و بلند شد وایستادو زیر لب گفت:
_ اونا هم الان پیداشون میشه....
یه خورده دیگه از آبمیوه ام خوردم.....به کسری نگاه کردم که از پنجره خیره شد بود به پایین....معلوم بود که یه چیزی شده!...با احتیاط پرسیدم:
_ چیزی شده کسری؟.....مامی اینا جای خاصی رفتن؟...
برگشت سمتم....یه نگاه بهم انداخت و دوباره چرخید سمت پنجره:
بی مقدمه گفت:
_ مامانت وقتی بهوادو اینجا دید عصبی شد و باهاش دعوا کرد.....بابات هم واسه اینکه آتیشو بخوابونه مامانتو برد بیرون تا باهاش حرف بزنه.....
با خودم گفتم ببین حال مامانم چجوری شده که بابام منو ول کرده اونو چسبیده....
با ترس گفتم:
_ پس هیوا....
_داره با بهواد صحبت میکنه....
از جام بلند شدم و نشستم رو تختم.....
_ درمورد چی؟..
_نمیدونم!
از تخت پایین اومدمو با عجله گفتم:
_ من باید برم بیرون ببینم چخبره......
سریع پرید جلوم:
_بشین سر جات آوا....الان رفتن تو بیرون چیزیو درست که نمیکنه هیچ بدتر گند میزنی به همه چی!
دوباره بغضم ترکید:
_ اینجا همه دارن واسه من تصمیم میگیرن الا خودم.....من باید بدونم هیوا و بهواد چی دارن بهم میگن....من باید بدونم مامان و بابام واسه چی منو ول کردن تو بیمارستانو رفتن بیرون....من باید بدونم کسری...باید....
و هق هقم شروع شد...کسری شونه امو گرفتو آروم نشوندم لبه تخت...ولی من دوباره عین دینامیت ترکیدمو از اتاق زدم بیرون...کسری پشت سرم داد میزد:
_آوا نرو...آوا جان!
و من بیخیال عین دیوانه های زنجیری با لباسی که تو خونه تنم بود و شالی که عین کولی ها انداخته بودم رو سرم تو راهرو می دویدم.... سرم هم همینطوری از دستم آویزون بود و خون می چکید ازش کسری هم پا به پای من می اومدو سعی داشت منو کنترل کنه....
_ کسری هیوا کجاس؟....با بهواد کجا رفتن؟....
کسری بی هیچ حرفی به کافی شاپ بیمارستان اشاره کردو من بی معطلی دویدم سمتش....روی یکی از میزهای دو نفره دیدمشون رفتم کنارشون.....به پشت سرم نگاه کردمو دیدم که کسری هم داره با فاصله ی کمی دنبالم میاد...
رسیدم بهشون......اول از همه با مشت کوبیدم روی میز و بیشتر از اینکه میز آسیبی ببینه دست خودم داغون شد......
رو به بهواد گفتم:
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟....
هیوا بهم نگاه کرد...همون موقع کسری هم رسید.....برگشت و با آشفتگی به کسری گفت:
_ چرا اینو اوردی اینجا؟...مگه نگفتم...
پریدم وسط حرف هیوا:
_هیس!....فعلا بحث های مهم تری داریم.....
و رو کردم به بهواد که همینجوری با تعجب به من نگاه می کردو چیزی نمی گفت:
_ بهواد گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟....چی داری به هیوا میگی؟....هان؟...جواب بده عوضی!
هیوا از جاش بلند شد....دستمو گرفت و محکم نشوندم رو یکی از صندلی ها....
هیوا:فصل19
صدای پیج بیمارستان باعث شد که از خواب بپرم...چشمام بد جوری می سوخت....نمیتونستم چشمامو باز کنم....چند بار آروم پلکمو فشار دادم تا بالاخره موفق شدم که چشمامو باز کنمو همه جا رو ببینم.به لبام زبون زدم ولی یهو آخم در اومد...بدجوری سوزش داشت....مسلما واسه گاز گرفتن هایی بود که خودم باعثش بودم!
به اطرافم نگاه کردم....به سرم وصل شده ی کنار تختم...به تخته ی بالای سرم که روش نوشته بود نام بیمار: آوا ارجمند و.....
کسی پیشم نبود...نه مامی...نه بابا....نه هیوا....هیچکس!.....حتی اونی هم که توقع داشتم باشه هم نبود....من بودمو تخت خالی کنارم!...
همون لحظه در اتاق باز شد و کسری با یه کیسه پر از کمپوت و آبمیوه وارد شد....با تعجب نگاهش کردم....اونم فکر نمیکرد بیدار شده باشم....سعی کرد بخنده:
_ اِ....تو بیدار شدی؟...
تو دلم گفتم پ ن پ این روحمه جلوت!
فقط با سر جواب مثبت دادم....
یه آبمیوه از تو کیسه برداشت نی رو کرد توش و گرفت جلوم:
_ بیا اینو بخور جون بگیری.....
بدون اینکه ازش بگیرم با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
_ هیوا کجاست کسری؟....
_رفته داروهاتو بگیره...الان میاد....
و دوباره آبمیوه رو گرفت جلوم:
_بخورش دیگه...
به اجبار ازش گرفتم.....یه قلپ خوردم....دوباره به حرف اومدم:
_ بقیه کجان؟....مامی؟...بابا؟
پوفی کشید و بلند شد وایستادو زیر لب گفت:
_ اونا هم الان پیداشون میشه....
یه خورده دیگه از آبمیوه ام خوردم.....به کسری نگاه کردم که از پنجره خیره شد بود به پایین....معلوم بود که یه چیزی شده!...با احتیاط پرسیدم:
_ چیزی شده کسری؟.....مامی اینا جای خاصی رفتن؟...
برگشت سمتم....یه نگاه بهم انداخت و دوباره چرخید سمت پنجره:
بی مقدمه گفت:
_ مامانت وقتی بهوادو اینجا دید عصبی شد و باهاش دعوا کرد.....بابات هم واسه اینکه آتیشو بخوابونه مامانتو برد بیرون تا باهاش حرف بزنه.....
با خودم گفتم ببین حال مامانم چجوری شده که بابام منو ول کرده اونو چسبیده....
با ترس گفتم:
_ پس هیوا....
_داره با بهواد صحبت میکنه....
از جام بلند شدم و نشستم رو تختم.....
_ درمورد چی؟..
_نمیدونم!
از تخت پایین اومدمو با عجله گفتم:
_ من باید برم بیرون ببینم چخبره......
سریع پرید جلوم:
_بشین سر جات آوا....الان رفتن تو بیرون چیزیو درست که نمیکنه هیچ بدتر گند میزنی به همه چی!
دوباره بغضم ترکید:
_ اینجا همه دارن واسه من تصمیم میگیرن الا خودم.....من باید بدونم هیوا و بهواد چی دارن بهم میگن....من باید بدونم مامان و بابام واسه چی منو ول کردن تو بیمارستانو رفتن بیرون....من باید بدونم کسری...باید....
و هق هقم شروع شد...کسری شونه امو گرفتو آروم نشوندم لبه تخت...ولی من دوباره عین دینامیت ترکیدمو از اتاق زدم بیرون...کسری پشت سرم داد میزد:
_آوا نرو...آوا جان!
و من بیخیال عین دیوانه های زنجیری با لباسی که تو خونه تنم بود و شالی که عین کولی ها انداخته بودم رو سرم تو راهرو می دویدم.... سرم هم همینطوری از دستم آویزون بود و خون می چکید ازش کسری هم پا به پای من می اومدو سعی داشت منو کنترل کنه....
_ کسری هیوا کجاس؟....با بهواد کجا رفتن؟....
کسری بی هیچ حرفی به کافی شاپ بیمارستان اشاره کردو من بی معطلی دویدم سمتش....روی یکی از میزهای دو نفره دیدمشون رفتم کنارشون.....به پشت سرم نگاه کردمو دیدم که کسری هم داره با فاصله ی کمی دنبالم میاد...
رسیدم بهشون......اول از همه با مشت کوبیدم روی میز و بیشتر از اینکه میز آسیبی ببینه دست خودم داغون شد......
رو به بهواد گفتم:
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟....
هیوا بهم نگاه کرد...همون موقع کسری هم رسید.....برگشت و با آشفتگی به کسری گفت:
_ چرا اینو اوردی اینجا؟...مگه نگفتم...
پریدم وسط حرف هیوا:
_هیس!....فعلا بحث های مهم تری داریم.....
و رو کردم به بهواد که همینجوری با تعجب به من نگاه می کردو چیزی نمی گفت:
_ بهواد گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟....چی داری به هیوا میگی؟....هان؟...جواب بده عوضی!
هیوا از جاش بلند شد....دستمو گرفت و محکم نشوندم رو یکی از صندلی ها....
تشکـــــــــــر و مثبــــــــــــت فراموش نشه....خواهش میکنم
ادامه:
دهنتو ببند آوا.....فهمیدی؟...دهنتو ببند!...
با عصبانیت از اینکه بهواد اینجاست و هیوا هم جلوی اون منو ضایع کرد ساکت شدمو تند تند نفس می کشیدم.....
هیوا:
_ کسری جان میری یه لیوان آب برای آوا بیاری؟
کسری آروم سر تکون داد و رفت!
هیوا هم سر جاش بی صدا نشست.....بهواد بلافاصله از جاش بلند شد و خیلی آروم گفت:
_ من دیگه باید برم...
تو دلم گفتم چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم بلبل خوش آواز!
هیوا با تحکم گفت:
_ بشین بهواد.....لطفا!
بهواد نگاهی بهم انداخت....چشم غره ای بهش اومدم و رومو ازش برگردوندم
و اون بی هیچ حرفی دوباره نشست....
دلو به دریا زدمو پرسیدم:
_ شما اینجا در مورد چی حرف می زدین؟.....در مورد بدبختی من؟
هیوا رو کرد به بهواد و گفت:
_ خودت بهش میگی جریانو یا خودم بگم؟
بهواد چیزی نگفت....
هیوا:
_ خیلی خب...خودم میگم!
و من مشتاقانه به چشمای هیوا خیره شده بودم.
همون موقع کسری با یه لیوان آب وارد شد....ازش گرفتمو تشکر کردم....یک صندلی از میز کناری برداشت و پیش ما نشست.....یه ذره از آب خوردمو با انتظار به هیوا نگاه کردم....ولی اون هیچ حرفی نمیزد...با بی قراری پرسیدم:
_ یه کدومتون جریانو بگه دیگه.....نکنه زیر لفظی میخواین؟....
هیوا با طمانینه شروع کرد به حرف زدن.
_ببین آوا....تو و بهواد جفتتون توی منجلاب گیر کردین.....بهواد راه فرار داره اما تو....
بعد از یه مکث کوچولو دوباره به حرف اومد:
_ رودربایستی که با هم نداریم آوا...تو تا آخرعمر باید بشینی گوشه خونه و حرف مردم رو بشنوی!
منظورشو فهمیدم...داشتم از خجالت جلوی کسری آب میشدم....لابد پیش خودش میگفت چه خواهر زن خرابی دارم من!
به بهواد نگاه کردم که اصلا خجالت و شرم تو صورتش معلوم نبود و فقط سر به زیر داشت.
هیوا ادامه داد:
_ بابا با بهواد حرف زده......قرار شده که تو و بهواد واسه یه مدتی با هم ازدواج کنید و بعد طلاق بگیرید.
با گیجی نگاهش کردم....طلاق بگیریم؟....اصلا واسه چی ازدواج کنیم که بخوایم بعدش طلاق بگیریم...؟سوالمو بلند پرسیدم....
هیوا با لحنی که انگار داره واسه یه آدم خنگ توضیح میده گفت:
_ ازدواج می کنید واسه اینکه دیگه حرفی پشت سرت نباشه و طلاق میگیرید چون بهواد تو رو نمیخواد و فقط حاضره چند ماه یا نهایتا یه سال باهات زندگی کنه....
بغضمو نگه داشتم که نشکنه......بهواد منو نمیخواد؟.....از اولش نمیخواست یا الان نمیخواد؟....با صدایی که می لرزید گفتم:
_ فکر نمی کنی بهواد یه کم دیر به فکر افتاده که منو نمیخواد؟....
هیوا سرشو انداخت پایینو چیزی نگفت....
صورتمو بردم جلوی صورت بهواد و آروم گفتم:
_ منو نمیخوای؟
پوفی کشید و صورتشو برد عقب.......
برگشتم به هیوا و کسری نگاه کردمو بعد رو کردم به کسری و گفتم:
_ تو که مَردی بگو کسری......این کار نامردی نیست؟......بی انصافی نیست؟....
کسری سر تکون داد و دستی تو موهاش کشید....
ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم چکید....بلند شدم و قصد رفتن کردم تا بیشتر از این گریه ام نگرفته....
یه دفعه بهواد از پشت گفت:
_ صبر کن!
یعنی دیگه حتی اسممو نمیخواد صدا بزنه؟!...چرا بهم نگفت آوا...چرا ؟...
برگشتمو با صورت خیس بهش زل زدم....چهره اش گرفته شد.....از سر جاش بلند شد و بی توجه به اون دوتا اومد کنارم...
_ من به خانواده ام گفتم که تورو دوست دارم و اونا هم از شرط و شروط بین ما خبر ندارن....پس این یه قول و قراره بین ما دوتا.....با این کارای مسخره و گریه های بچگانه همه چیرو خراب نکن...
با گوشه آستینم صورتمو پاک کردمو زیر لب طوری که بشنوه گفتم:
_ ازت متنفرم بهواد...ازت متنفرم...
و به سرعت دور شدم...
دهنتو ببند آوا.....فهمیدی؟...دهنتو ببند!...
با عصبانیت از اینکه بهواد اینجاست و هیوا هم جلوی اون منو ضایع کرد ساکت شدمو تند تند نفس می کشیدم.....
هیوا:
_ کسری جان میری یه لیوان آب برای آوا بیاری؟
کسری آروم سر تکون داد و رفت!
هیوا هم سر جاش بی صدا نشست.....بهواد بلافاصله از جاش بلند شد و خیلی آروم گفت:
_ من دیگه باید برم...
تو دلم گفتم چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم بلبل خوش آواز!
هیوا با تحکم گفت:
_ بشین بهواد.....لطفا!
بهواد نگاهی بهم انداخت....چشم غره ای بهش اومدم و رومو ازش برگردوندم
و اون بی هیچ حرفی دوباره نشست....
دلو به دریا زدمو پرسیدم:
_ شما اینجا در مورد چی حرف می زدین؟.....در مورد بدبختی من؟
هیوا رو کرد به بهواد و گفت:
_ خودت بهش میگی جریانو یا خودم بگم؟
بهواد چیزی نگفت....
هیوا:
_ خیلی خب...خودم میگم!
و من مشتاقانه به چشمای هیوا خیره شده بودم.
همون موقع کسری با یه لیوان آب وارد شد....ازش گرفتمو تشکر کردم....یک صندلی از میز کناری برداشت و پیش ما نشست.....یه ذره از آب خوردمو با انتظار به هیوا نگاه کردم....ولی اون هیچ حرفی نمیزد...با بی قراری پرسیدم:
_ یه کدومتون جریانو بگه دیگه.....نکنه زیر لفظی میخواین؟....
هیوا با طمانینه شروع کرد به حرف زدن.
_ببین آوا....تو و بهواد جفتتون توی منجلاب گیر کردین.....بهواد راه فرار داره اما تو....
بعد از یه مکث کوچولو دوباره به حرف اومد:
_ رودربایستی که با هم نداریم آوا...تو تا آخرعمر باید بشینی گوشه خونه و حرف مردم رو بشنوی!
منظورشو فهمیدم...داشتم از خجالت جلوی کسری آب میشدم....لابد پیش خودش میگفت چه خواهر زن خرابی دارم من!
به بهواد نگاه کردم که اصلا خجالت و شرم تو صورتش معلوم نبود و فقط سر به زیر داشت.
هیوا ادامه داد:
_ بابا با بهواد حرف زده......قرار شده که تو و بهواد واسه یه مدتی با هم ازدواج کنید و بعد طلاق بگیرید.
با گیجی نگاهش کردم....طلاق بگیریم؟....اصلا واسه چی ازدواج کنیم که بخوایم بعدش طلاق بگیریم...؟سوالمو بلند پرسیدم....
هیوا با لحنی که انگار داره واسه یه آدم خنگ توضیح میده گفت:
_ ازدواج می کنید واسه اینکه دیگه حرفی پشت سرت نباشه و طلاق میگیرید چون بهواد تو رو نمیخواد و فقط حاضره چند ماه یا نهایتا یه سال باهات زندگی کنه....
بغضمو نگه داشتم که نشکنه......بهواد منو نمیخواد؟.....از اولش نمیخواست یا الان نمیخواد؟....با صدایی که می لرزید گفتم:
_ فکر نمی کنی بهواد یه کم دیر به فکر افتاده که منو نمیخواد؟....
هیوا سرشو انداخت پایینو چیزی نگفت....
صورتمو بردم جلوی صورت بهواد و آروم گفتم:
_ منو نمیخوای؟
پوفی کشید و صورتشو برد عقب.......
برگشتم به هیوا و کسری نگاه کردمو بعد رو کردم به کسری و گفتم:
_ تو که مَردی بگو کسری......این کار نامردی نیست؟......بی انصافی نیست؟....
کسری سر تکون داد و دستی تو موهاش کشید....
ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم چکید....بلند شدم و قصد رفتن کردم تا بیشتر از این گریه ام نگرفته....
یه دفعه بهواد از پشت گفت:
_ صبر کن!
یعنی دیگه حتی اسممو نمیخواد صدا بزنه؟!...چرا بهم نگفت آوا...چرا ؟...
برگشتمو با صورت خیس بهش زل زدم....چهره اش گرفته شد.....از سر جاش بلند شد و بی توجه به اون دوتا اومد کنارم...
_ من به خانواده ام گفتم که تورو دوست دارم و اونا هم از شرط و شروط بین ما خبر ندارن....پس این یه قول و قراره بین ما دوتا.....با این کارای مسخره و گریه های بچگانه همه چیرو خراب نکن...
با گوشه آستینم صورتمو پاک کردمو زیر لب طوری که بشنوه گفتم:
_ ازت متنفرم بهواد...ازت متنفرم...
و به سرعت دور شدم...
این پست خیلی کمه اما پست بعدیش هم زیاده و هم مهیج!
پست جدید:flash back
فصل20
چند روزی از عروسی تارا و یاسین می گذشت...تارا دیگه علنا چادری شده بود و کمتر میتونستیم با هم بیرون بریم...چون شوهرش زیاد بامن حال نمی کرد....یعنی نه اینکه ازم بدش بیادا..نه ولی دوست نداشت که منو تارا با هم تو کوچه و خیابون ول بچخریم......چه میدونم شایدم از حجاب من راضی نبود....هر چند که من همیشه سنگین رنگین بودمو هیچوقت نمی زاشتم ارزش خودم بیاد پایین.....هیوا هم که در به در با کسری دنبال کارای عروسیشون بودن که تا 2 یا 3 ماه دیگه برن سر خونه زندگیشونو ما از شرشون راحت بشیم...آخه خسته شدم از بس کسری خونه ما پلاس بود....تقصیر خودش نبودا اون هیوای زلزله کوکش میکرد تا هی بیاد خونمون....یکی نبود بگه خب یه شب هم تو برو خونه مادرشوهرت دختر!..چرا همش کسری باید بیاد اینجا؟.....
خلاصه خیلی تنها شده بودم...نه هیوا پایه بود با هم بریم بیرون و نه تارا...تنها چشم و امیدم به نگین بود که اونم کنکور رو بهونه کرده بود و همش چپیده بود تو خونه....من بودم و خودم و البته گاهی هم بهواد...چون اونم ماشیناش توی گمرک گیر کرده بودنو حسابی اعصابش خورد بود و حس و حال گردش رفتن با منو نداشت...منم درکش میکردم و کارم شده بود شب به شب صلوات فرستادن و ذکر گفتن برای آزاد شدن ماشینای بهواد از گمرک....
این روال همینجوری ادامه داشت تا اینکه روزی که نباید می اومد...اومد....کاری که نباید می شد....شد...
بهواد زنگ زد بهم و ازم خواست که برم خونه اش.....سه چهار روزی می شد که همدیگرو ندیده بودیم....با اینکه از صداش نتونستم حدس بزنم خوشحاله یا ناراحت ولی پیش خودم گفتم شاید خبر خوشی از گمرک بهش رسیده و به خاطر همین هم از من خواسته برم پیشش تا این شادی رو باهاش شریک باشم......برای همین حسابی به خودم رسیدم...یه بلوز یقه گرد صورتی آستین سه ربع و شلوار جذب سفید....موهامم اتو کشیدمو تل پاپیونی صورتیمو هم به سرم زدم....آرایش ملایمی با سایه صورتی کردم....و رژ صورتی روشن هم زدم.....بعد از اینکه چند پیس عطر به خودم زدم نیشم جلوی آینه باز شد...از قیافه خودم راضی بودم....به مامان نگفتم که میرم خونه بهواد...بیخودی حساس می شد...خواستم به هیوا بگم که دیدم با کسری تو اتاقش هستن.... تقه ای به در اتاقش زدم..
صدای خندشون با کسری یه لحظه قطع شد و هیوا گفت:
_ کیه؟...
_ آوام....میشه بیام تو....
_آره بیا تو...
رفتم تو و سلام کردم.....
کسری:
_ ایول چه خواهر زنی!...چه تیپی زدی آوا....
چرخی واسش زدمو واسه اینکه لج هیوا رو دربیارم با خنده گفتم:
_ جدی میگی کسری؟...خوشگل شدم؟....
کسری چشمکی بهم زد و با خنده ای که تو صورتش موج میزد گفت:
_ آره خیلی...
دیدم هیوا داره با چشماش منو کسری رو قورت میده که خنده ام ترکید و همون موقع کسری هیوا رو کشید تو بغلش و گفت:
_ قربونت برم که اینطوری حرص میخوری...اصلا آوا خیلی هم زشت شده....خوبه؟..
هیوا در حالیکه می خندید گفت:
_ نخیر آقا کسری...خیلی هم خواهرم خوجل شده....
کسری آروم لپشو بوس کرد و زیر لب گفت:
الهی من فدات شم!...
دیدم اگه یه دقیقه دیگه بیشتر اونجا بمونم شاهد چه صحنه هایی که نمیشم.....به خاطر همین تک سرفه ای کردمو گفتم:
_ هیوا من دارم میرم بیرون.....
هیوا خودشو جمع کرد و گفت:
_ با کی؟...
اشاره ای به کسری کردم که یعنی جلوی این که نمیتونم بگم.....
هیوا خودش دوزاریش افتاد و گفت:
_آهان آهان...برو به سلامت....
خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی...
چند روزی از عروسی تارا و یاسین می گذشت...تارا دیگه علنا چادری شده بود و کمتر میتونستیم با هم بیرون بریم...چون شوهرش زیاد بامن حال نمی کرد....یعنی نه اینکه ازم بدش بیادا..نه ولی دوست نداشت که منو تارا با هم تو کوچه و خیابون ول بچخریم......چه میدونم شایدم از حجاب من راضی نبود....هر چند که من همیشه سنگین رنگین بودمو هیچوقت نمی زاشتم ارزش خودم بیاد پایین.....هیوا هم که در به در با کسری دنبال کارای عروسیشون بودن که تا 2 یا 3 ماه دیگه برن سر خونه زندگیشونو ما از شرشون راحت بشیم...آخه خسته شدم از بس کسری خونه ما پلاس بود....تقصیر خودش نبودا اون هیوای زلزله کوکش میکرد تا هی بیاد خونمون....یکی نبود بگه خب یه شب هم تو برو خونه مادرشوهرت دختر!..چرا همش کسری باید بیاد اینجا؟.....
خلاصه خیلی تنها شده بودم...نه هیوا پایه بود با هم بریم بیرون و نه تارا...تنها چشم و امیدم به نگین بود که اونم کنکور رو بهونه کرده بود و همش چپیده بود تو خونه....من بودم و خودم و البته گاهی هم بهواد...چون اونم ماشیناش توی گمرک گیر کرده بودنو حسابی اعصابش خورد بود و حس و حال گردش رفتن با منو نداشت...منم درکش میکردم و کارم شده بود شب به شب صلوات فرستادن و ذکر گفتن برای آزاد شدن ماشینای بهواد از گمرک....
این روال همینجوری ادامه داشت تا اینکه روزی که نباید می اومد...اومد....کاری که نباید می شد....شد...
بهواد زنگ زد بهم و ازم خواست که برم خونه اش.....سه چهار روزی می شد که همدیگرو ندیده بودیم....با اینکه از صداش نتونستم حدس بزنم خوشحاله یا ناراحت ولی پیش خودم گفتم شاید خبر خوشی از گمرک بهش رسیده و به خاطر همین هم از من خواسته برم پیشش تا این شادی رو باهاش شریک باشم......برای همین حسابی به خودم رسیدم...یه بلوز یقه گرد صورتی آستین سه ربع و شلوار جذب سفید....موهامم اتو کشیدمو تل پاپیونی صورتیمو هم به سرم زدم....آرایش ملایمی با سایه صورتی کردم....و رژ صورتی روشن هم زدم.....بعد از اینکه چند پیس عطر به خودم زدم نیشم جلوی آینه باز شد...از قیافه خودم راضی بودم....به مامان نگفتم که میرم خونه بهواد...بیخودی حساس می شد...خواستم به هیوا بگم که دیدم با کسری تو اتاقش هستن.... تقه ای به در اتاقش زدم..
صدای خندشون با کسری یه لحظه قطع شد و هیوا گفت:
_ کیه؟...
_ آوام....میشه بیام تو....
_آره بیا تو...
رفتم تو و سلام کردم.....
کسری:
_ ایول چه خواهر زنی!...چه تیپی زدی آوا....
چرخی واسش زدمو واسه اینکه لج هیوا رو دربیارم با خنده گفتم:
_ جدی میگی کسری؟...خوشگل شدم؟....
کسری چشمکی بهم زد و با خنده ای که تو صورتش موج میزد گفت:
_ آره خیلی...
دیدم هیوا داره با چشماش منو کسری رو قورت میده که خنده ام ترکید و همون موقع کسری هیوا رو کشید تو بغلش و گفت:
_ قربونت برم که اینطوری حرص میخوری...اصلا آوا خیلی هم زشت شده....خوبه؟..
هیوا در حالیکه می خندید گفت:
_ نخیر آقا کسری...خیلی هم خواهرم خوجل شده....
کسری آروم لپشو بوس کرد و زیر لب گفت:
الهی من فدات شم!...
دیدم اگه یه دقیقه دیگه بیشتر اونجا بمونم شاهد چه صحنه هایی که نمیشم.....به خاطر همین تک سرفه ای کردمو گفتم:
_ هیوا من دارم میرم بیرون.....
هیوا خودشو جمع کرد و گفت:
_ با کی؟...
اشاره ای به کسری کردم که یعنی جلوی این که نمیتونم بگم.....
هیوا خودش دوزاریش افتاد و گفت:
_آهان آهان...برو به سلامت....
خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی...
این پست و پست بعدیش آن پستی است که همه منتظرش بودند و جریان معلوم می شود!
ادامه: flash back
زنگ آیفون رو زدمو بهواد بی هیچ حرفی درو واسم باز کرد...
با آسانسور رفتم بالا و دوباره زنگ زدمو اینبار بهواد با چهره ای گرفته و چشمای قرمز در چارچوب در ظاهر شد....
کفشامو در آوردمو با لبخند گفتم:
_سلام عشقم!
خیلی خشک و خالی جواب سلاممو داد و از جلوی در کنار رفت تا بتونم وارد بشم....
وارد که شدم چشمام 4 تا شد..خونه اش مثل همیشه مرتب نبود...روی میز هالش پر از لیوان و ظرف های کثیف بود و یه عالمه چیپس و آشغال شکلات روی زمین ریخته بود....
برگشتمو با تعجب به بهواد نگاه کردم....یه شلوار ورزشی مشکی و یه تی شرت تنگ طوسی که تمام بدنشو نشون میداد تنش بود و موهایی که ژولیده ریخته بود رو صورتشو قیافشو جذاب تر کرده بود...ولی اون چهره و اون خونه داد میزدن که یه اتفاق بدی افتاده .....آخر سر طاقت نیووردمو با نگرانی پرسیدم:
_ اینجا چرا اینجوریه بهواد؟....خودت ؟چرا اینقدر داغونی؟....
نشست روی مبل و منم به تبعیت از اون نشستم روی مبل روبروش....دستشو از لا به لای موهاش رد کرد و با صدای گرفته از غم و و عصبانیت گفت:
_ 3 میلیاردم پرید....
ناخودآگاه گفتم:
_ چی؟؟
بدون اینکه تغییر حالتی بده ادامه داد:
_ حدود 10 تا از ماشینا رو گمرک اجازه عیور نداده و عملا 3 میلیارد من پَر!
با ناراحتی در حالیکه نزدیک بود به خاطر شرایط داغون بهواد گریه ام بگیره گفتم:
_ مگه الکیه؟....مگه می تونن ماشیناتو بهت ندن؟.....برو یه کم پول بده خرشون کن ماشینا رو بگیر ازشون....
پوزخندی زد ....از اون پوزخندای تلخ...
_ همون یه کم پولی که داری حرفشو میزنی میشه 5 میلیارد....
بعد از یه مکث کوچولو دوباره گفت:
_ 5 میلیارد بدم که 3 میلیارد زنده بشه؟.....مگه خر مخمو گاز گرفته؟!
دیدم حق داره نگران باشه....حق داره خونشو به این روز در بیاره.....این مبلغ پول چیزی نبود که به راحتی بشه ازش گذشت.....با اینکه منم خیلی ناراحت بودمو معده ام هم از استرس تیر می کشید...ولی کم نیووردمو سعی کردم عادی رفتار کنم:
_ عزیزم مهم نیست....پول چرک کف دسته.....مگه من تورو واسه پولت میخوام....تازه تو این همه ماشین تو نمایشگات داری.....4 تا دونه ماشین که ارزششو نداره قربونت برم....
همون موقع زنگ در زده شد....در حالیکه از جاش بلند میشد تا درو باز کنه با عصبانیت گفت:
_ آوا متنفرم از این دلداری دادنای الکی ات......چیزی نمیدونی بیخودی حرف نزن...
به کم بهم برخورد...منو بگو خواستم آرومش کنم.....
حرفی نزدمو با فوضولی تمام به در چشم دوختم تا ببینم کی بود که زنگ زد....
بهواد آیفون رو زد و رو به من گفت:میرم پایین یه چیزیو تحویل بگیرم الان میام...
باشه ای گفتمو از جام بلند شدم...تمام ظرف ها و لیوانای کثیف و از روی میز برداشتمو تو سینک گذاشتم.....روی میزو دستمال کشیدم و خواستم آشغالای چیپس و غیره هم جمع کنم...که صدای بسته شدن درو شنیدم.....از آشپزخونه بیرون اومدم....دیدم یه پاکت دست بهواده....یه نگاه مرموزی بهم انداخت...نشست رو مبل و گفت:
_یه چاقو میاری؟...
سر تکون دادمو از تو کشوی آشپزخونه یه چاقو براش بردم....خودمم نشستم کنارش رو مبل....با چاقو افتاد به جون اون پاکت سیاه.....کنجکاو بودم بدونم چی توشه...
پاکتو جر داد و از توش یه شیشه بزرگ قهوه ای رنگ در آورد....داشتم اون چیزی که می دیدم تو ذهنم حلاجی میکردم.....خدایا...این چی بود؟...یعنی بهواد...
با صدای لرزون گفتم:
_این دیگه چیه بهواد؟....از کجا آوردی؟
_بزار کارمو کنم....
و بعد در شیشه رو باز کرد....
_بهت میگم اونو از کجا آوردی؟....
عصبی داد زد:
_ خفه شو آوا....بزار کارمو کنم....
و از جاش بلند شد و خواست که شیشه رو سر بکشه....
منم بلند شدم و شیشه رو از دستش کشیدم....ولی اونم می کشید و نمیزاشت که من ازش بگیرم...
جیغ میزدم:
_ بدش به من لعنتی....نمیزارم...نمیزارم خودتو آلوده کنی.....نمیزاری مشروب بخوری بهواد.....گفتم بدش به من...
بهواد شیشه رو به زور از دستام جدا کردو همین حرکت باعث شد که یه خورده ازش بریزه رو زمین...
کلافه نگاهی بهم انداختو با صدایی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
_ فقط یه ذره آوا.....میخوام آروم بشم....میخوام چند ساعت از این دنیا برم بیرون...میخوام چند ساعت فکرم آزاد باشه و به اون ماشینای کوفتی فکر نکنم.....سعید گفته آرومم میکنه.....خواهش میکنم آوا...بزار یه کم فکرم آزاد بشه....
با بغض گفتم:
_سعید گه خورده....من نمیزارم خودتو بدبخت کنی بهواد.....مرگ من نخور!
با ملایمت گفت:
_ فقط یه کوچولو.....بعدش قول میدم دیگه نخورم.....تو نمیخوای من آروم بشم؟...دوست داری همینجوری ضجر بکشم آوا؟...آره ؟
نمی دونستم چیکار باید بکنم....اگه میگفتم آره که گند زدم به زندگی پاک بهواد و اگه هم می گفتم نه که بهواد از غصه آب میشد.....ندایی از ته قلبم گفت:
_ بزار یه کم بخوره...چیزی نمیشه که....فقط باید ازش قول بگیری که دیگه هیچوقت لب به مشروب نزنه....
به ندای قلبم گوش کردم:
_ قول میدی بار آخرت باشه؟
با ذوق گفت:
_ آره.....قول میدم بار آول و آخرم باشه....
با صدایی که می لرزید گفتم:
_ باشه...پس فقط یه ذره....
این پست خطرناکه!
ادامه:
و راه یکی از اتاقا رو پیش گرفتم...نمیخواستم شاهد مست کردن عشقم باشم....نمیخواستم اون قد و هیکل رو درمونده و عاجز ببینم....رفتم تو اتاق و درو بستم...با موبایلم بازی کردم....بازی میکردم تا بلکه حواسم پرت بشه اما دریغ از ذره ای حواس پرتی.....یک ساعت تو اتاق موندم تا اینکه دیدم صدایی ازش نمیاد....گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باسه...در اتاقو آروم باز کردمو رفتم تو هال...دیدم تو هال نیست...توی آشپزخونه ...دستشویی...سالن....همه جا رو گشتمو آخر سر رفتم تو اتاق خوابش...روی تخت دونفره اش بی حال افتاده بود...تا منو دید از جاش بلند شد و تکونی به خودش داد...اومد سمت من...
از چشمای به خون نشسته اش و بوی الکلی که میداد مو به تنم سیخ شد....درست مثل آدمای مست تو فیلمای خارجی شده بود....از قیافش وحشت کردم....با ترس گفتم:
_ تو..تو حالت خوبه؟..
قهقه ای زد و اومد نزدیک تر...و من همچنان عقب عقب میرفتم.....و تا اینکه به دیوار پشتم خوردم....اومد جلو خودشو چسبوند بهم و با خنده هایی که گواه از مست بودنش می داد گفت:
_ آره خوبم....خوب خوب....تازه بهترم میشم....
و دستشو آروم کشید رو گونه ام....داشتم از شدت ترس سکته میکردم...من این بهوادو نمیخواستم...این بهواد لا ابالی و مست رو نمیخواستم...
با لرزگفتم:
_ تو حالت خوب نیست بهواد....برو عقب.....تو..تو مست کردی......نمی فهمی ....
فشار خودشو روم بیشتر کرد و من داشتم پوستر میشدم رو دیوار....نمیتونستم نفس بکشم ...داشتم له میشدم....کل وزنش رو من بود و قلب من عین گنجشک تاپ تاپ میکرد...
با چشماش زل زد به چشمام....
با خودم گفتم حیف اون چشمای مشکی خوش فرمت نیست که به این روز بیفته؟!....ای مرده شور این چشمای بی رحمت!
دوباره خنده ای مستانه کرد و گفت:
_ اتفاقا حالم خیلی عالیه....میخوام این حالِ خوبو به عشقم هم منتقل کنم....
دیگه داشتم می شاشیدم تو خودم...تمام زورمو جمع کردمو هولش دادم عقب ولی اون تکون نمیخورد و من فقط داشتم زور خودمو خالی میکردم....عصبی داد زدم:
_ تو حالیت نیست داری چیکار میکنی....برو عقب روانی...به من دست نزن..
دستشو حلقه کرد دور کمرمو منو کشید تو بغلش...و با یه حرکت انداخت رو تخت....و خودشو حائل کرد روم....
_ هیس خانوم خوشگله...خونه رو گذاشتی رو سرت..من روانی نیستم...عشقت الان یه گرگ گرسنه ست که به یه آهو رسیده...
و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_اونم چه آهویی!...جون میده باهاش بازی کنی!
چند قطره اشک از گوشه چشمم چکید....دوباره گفت:
_ نمیخوای عشق گرسنتو سیر کنی؟...
بغضم ترکید....جیغ و گریه مخلوط شده بود....فریاد زدم:
_ نه نمیخوام...تو عشق من نیستی....عشق من آدم بود نه یه گرگ گرسنه....
و با پاهام لگد میزدم بهش...
با یه دست دوتا پاهامو گرفت که نتونم لگد بزنمو با دست دیگه اش لباسمو با خشونت از تنم در آورد....
با کمر خودمو از رو تخت تکون میدادم و فریاد می کشیدم....از اینکه جلوش لخت باشم بدم می اومد...از اینکه خودمو تو همچین وضعیتی ببینم بدم می اومد....
_ ولم کن عوضی......ولم کن......
بی توجه به تقلای من صورتشو آورد نزدیک گوشمو گفت:
_ میخوایم یه کم باهم حال کنیم.....یه عشق بازی کوچولو که این ننه من غریبم بازیا رو نداره...
با گریه گفتم:
_ تو میخوای حال کنی...من نمیخوام بهواد.....دست از سرم بردار.......بعدش پشیمون میشی......الان مستی نمی فهمی.....
دوباره خندید و بی توجه به حرف من گفت:
چقدر لذت بخشه دنبال یه آهوی تیز پا بدوئی و بالاخره بگیریش...نازش کنی..بوش کنی..بعدم بخوریش!
_چرت نگو بهواد....میگم پامو ول کن.....استخونم داره خرد میشه!...بیا جلو یه سیلی بهت بزنم بلکه مستی از سرت بپره....
پاهامو ول کرد و با دو تا دست شکممو نوازش کردم....خواستم دوباره لگد بزنم ولی هیچ قدرتی تو پاهام نمونده بود.....فقط اشک می ریختمو التماس میکردم.....
دستش از روی شکم و بالا تنه ام رسید به موهام.........دستشو کرد لای موهام....یه خرده از موهامو کشید و بعد صورتشو آورد جلو......فهمیدم قصدش چیه...میخواست لبامو ببوسه....با عجز جیغ زدم:
_ ای خــــــــــدا....منو از دست این روانی نجات بده...خدایـــــــــــا!
صورتشو برد عقب و بلند شد...یه لحظه گریه ام بند اومد....فکر کردم خدا صدامو شنیده واون دست از سرم برداشته....ولی طولی نکشید که تی شرتشو از تنش درآورد و دوباره اومد سمتم و با لحن چندشی گفت:
خب عزیزم آماده ای که بریم فضا ؟
زار زار گریه می کردم....نفس کم آورده بودم واسه حرف زدن و التماس کردن.....صورتشو آورد جلو:
_هیس.آرومتر!...زیاد طول نمی کشه!...
و به دنبال این حرف وحشیانه لبامو بوسید.
.................................................. .................................................. .................................
و راه یکی از اتاقا رو پیش گرفتم...نمیخواستم شاهد مست کردن عشقم باشم....نمیخواستم اون قد و هیکل رو درمونده و عاجز ببینم....رفتم تو اتاق و درو بستم...با موبایلم بازی کردم....بازی میکردم تا بلکه حواسم پرت بشه اما دریغ از ذره ای حواس پرتی.....یک ساعت تو اتاق موندم تا اینکه دیدم صدایی ازش نمیاد....گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باسه...در اتاقو آروم باز کردمو رفتم تو هال...دیدم تو هال نیست...توی آشپزخونه ...دستشویی...سالن....همه جا رو گشتمو آخر سر رفتم تو اتاق خوابش...روی تخت دونفره اش بی حال افتاده بود...تا منو دید از جاش بلند شد و تکونی به خودش داد...اومد سمت من...
از چشمای به خون نشسته اش و بوی الکلی که میداد مو به تنم سیخ شد....درست مثل آدمای مست تو فیلمای خارجی شده بود....از قیافش وحشت کردم....با ترس گفتم:
_ تو..تو حالت خوبه؟..
قهقه ای زد و اومد نزدیک تر...و من همچنان عقب عقب میرفتم.....و تا اینکه به دیوار پشتم خوردم....اومد جلو خودشو چسبوند بهم و با خنده هایی که گواه از مست بودنش می داد گفت:
_ آره خوبم....خوب خوب....تازه بهترم میشم....
و دستشو آروم کشید رو گونه ام....داشتم از شدت ترس سکته میکردم...من این بهوادو نمیخواستم...این بهواد لا ابالی و مست رو نمیخواستم...
با لرزگفتم:
_ تو حالت خوب نیست بهواد....برو عقب.....تو..تو مست کردی......نمی فهمی ....
فشار خودشو روم بیشتر کرد و من داشتم پوستر میشدم رو دیوار....نمیتونستم نفس بکشم ...داشتم له میشدم....کل وزنش رو من بود و قلب من عین گنجشک تاپ تاپ میکرد...
با چشماش زل زد به چشمام....
با خودم گفتم حیف اون چشمای مشکی خوش فرمت نیست که به این روز بیفته؟!....ای مرده شور این چشمای بی رحمت!
دوباره خنده ای مستانه کرد و گفت:
_ اتفاقا حالم خیلی عالیه....میخوام این حالِ خوبو به عشقم هم منتقل کنم....
دیگه داشتم می شاشیدم تو خودم...تمام زورمو جمع کردمو هولش دادم عقب ولی اون تکون نمیخورد و من فقط داشتم زور خودمو خالی میکردم....عصبی داد زدم:
_ تو حالیت نیست داری چیکار میکنی....برو عقب روانی...به من دست نزن..
دستشو حلقه کرد دور کمرمو منو کشید تو بغلش...و با یه حرکت انداخت رو تخت....و خودشو حائل کرد روم....
_ هیس خانوم خوشگله...خونه رو گذاشتی رو سرت..من روانی نیستم...عشقت الان یه گرگ گرسنه ست که به یه آهو رسیده...
و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_اونم چه آهویی!...جون میده باهاش بازی کنی!
چند قطره اشک از گوشه چشمم چکید....دوباره گفت:
_ نمیخوای عشق گرسنتو سیر کنی؟...
بغضم ترکید....جیغ و گریه مخلوط شده بود....فریاد زدم:
_ نه نمیخوام...تو عشق من نیستی....عشق من آدم بود نه یه گرگ گرسنه....
و با پاهام لگد میزدم بهش...
با یه دست دوتا پاهامو گرفت که نتونم لگد بزنمو با دست دیگه اش لباسمو با خشونت از تنم در آورد....
با کمر خودمو از رو تخت تکون میدادم و فریاد می کشیدم....از اینکه جلوش لخت باشم بدم می اومد...از اینکه خودمو تو همچین وضعیتی ببینم بدم می اومد....
_ ولم کن عوضی......ولم کن......
بی توجه به تقلای من صورتشو آورد نزدیک گوشمو گفت:
_ میخوایم یه کم باهم حال کنیم.....یه عشق بازی کوچولو که این ننه من غریبم بازیا رو نداره...
با گریه گفتم:
_ تو میخوای حال کنی...من نمیخوام بهواد.....دست از سرم بردار.......بعدش پشیمون میشی......الان مستی نمی فهمی.....
دوباره خندید و بی توجه به حرف من گفت:
چقدر لذت بخشه دنبال یه آهوی تیز پا بدوئی و بالاخره بگیریش...نازش کنی..بوش کنی..بعدم بخوریش!
_چرت نگو بهواد....میگم پامو ول کن.....استخونم داره خرد میشه!...بیا جلو یه سیلی بهت بزنم بلکه مستی از سرت بپره....
پاهامو ول کرد و با دو تا دست شکممو نوازش کردم....خواستم دوباره لگد بزنم ولی هیچ قدرتی تو پاهام نمونده بود.....فقط اشک می ریختمو التماس میکردم.....
دستش از روی شکم و بالا تنه ام رسید به موهام.........دستشو کرد لای موهام....یه خرده از موهامو کشید و بعد صورتشو آورد جلو......فهمیدم قصدش چیه...میخواست لبامو ببوسه....با عجز جیغ زدم:
_ ای خــــــــــدا....منو از دست این روانی نجات بده...خدایـــــــــــا!
صورتشو برد عقب و بلند شد...یه لحظه گریه ام بند اومد....فکر کردم خدا صدامو شنیده واون دست از سرم برداشته....ولی طولی نکشید که تی شرتشو از تنش درآورد و دوباره اومد سمتم و با لحن چندشی گفت:
خب عزیزم آماده ای که بریم فضا ؟
زار زار گریه می کردم....نفس کم آورده بودم واسه حرف زدن و التماس کردن.....صورتشو آورد جلو:
_هیس.آرومتر!...زیاد طول نمی کشه!...
و به دنبال این حرف وحشیانه لبامو بوسید.
.................................................. .................................................. .................................
واقعا متشکرم از این همه استقبال!
پست جدید:زمان حال
فصل21
نمیدونم چجوری همه چیز اوکی شد.....نمیدونم کی من آروم شدم و کی خانوادم اجازه دادن که بهواد با خانوادش بیان خواستگاریم....یادم میاد یه هفته خودمو کشتم و تو روی مامانم اینا وایستادمو گفتم که زن بهواد نمیشم.....خدا میدونه که چقدر دوسش داشتم...ولی از اجباری بودن بدم میومد...از خوشی زودگذر بدم میومد....بدم میومد که فقط واسه چند ماه رنش باشم.....ولی چی تو این دنیا به خواست من بود که این یکی باشه....
حل شده ام مثل یک معما.....
راست می گفتند که خیلی ساده ام...!
آخرشم کوتاه اومدم و قرار شد که امشب بیان خواستگاریم....بهواد از بابام قول گرفته بود که خانوادش چیزی نفهمن و این ازدواج واقعی جلوه کنه!
ساعت 6 عصر بود...هیوا اومد تو اتاقمو دید که عین میت رو تختم نشستمو تکون نمیخورم....با تعجب گفت:
_ آوا؟....چرا هنوز نشستی؟....پاشو حاضر شو...الانه که دیگه پیداشون بشه....
بدون اینکه حرفی بزنم بی حوصله از جام بلند شدمو در کمدمو باز کردم......یه پیراهن آستین بلند مشکی تا پایین زانو رو از چوب لباسی برداشتم ولی قبل ازاینکه بخوام بپوشمش...هیوا اومد کنارم...لباسو از دستم کشید و گفت:
_ این چیه دیگه؟....عین پیر زن ها....میخوای آبرومونو ببری؟...
بی حوصله گفتم:
_ حالا نه که خیلی مهمه!
چشماشو گرد کرد و گفت:
_ معلومه که مهمه....تو چرا نمیخوای بفهمی؟...خانواده بهواد فکر میکنن تو واقعا قراره عروسشون بشی....خب واسه پسرشون بهترینو میخوان.....نه یه دختر دهاتی و بد قیافه!...
زیر لب نوچی کردم و گفتم:
_ جنابعالی امر بفرمایید بنده چی بپوشم؟!
دستشو گذاشت زیر چونشو یه نگاهی عمیق به کمد لباسا انداخت...بعد از چند ثانیه یهو گفت:
_آهان.....این خیلی خوشگله...همینو تنت کن.
به پیراهن آستین کوتاه آبی نفتی که تا بالای زانوم بود و یقه گردی داشت نگاه کردم....واقعا شیک بود و فقط یه بار...اونم عروسی یکی از فامیلا پوشیده بودم...
لباسو به زور داد دستمو گفت:
_ جوراب شلواری مشکی هم بپوش....کوتاهه....زشته بدون جوراب!
سری به نشونه تایید تکون دادم...دوباره عین آقای ایمنی که هی هشدار میداد به حرف اومد:
_ تکرار نکنم آوا ها....حواستو جمع کن....فکر کن واقعا خواستگار برات اومده....سعی کن بدرخشی!...بالاخره بهواد هم گناه داره به خانوادش گفته به تو علاقمند شده و میخواد باهات ازدواج کنه....خوب نیست تابلوش کنی.....
کلافه گفتم:
_ باشه بابا حواسم هست....حالا میری بیرون لباسمو عوض کنم یا نه؟...
زیر لب باشه ای گفت و رفت بیرون....
منم لباسمو پوشیدم جورابمو پام کردم....کفش پاشنه بلند مشکیم هم باهاش ست کردمو موهامو با کش آبی بالای سرم جمع کردم...آرایش ملایمی کردمو تصمیم گرفتم حالا که روزگار قصد جنگ با منو داره منم باهاش مقابله کنمو بهترین باشم....
چند ساعتی گذشتو زنگ در به صدا در اومد....
مامان سریع شالشو انداخت رو سرشو درو باز کرد.....با تعجب به هیوا اشاره کردم که یعنی چرا مامان حجاب گذاشته؟....هیوا هم آروم اومد کنارمو در گوشم گفت:
_ اینجوری بهتره.....شاید خانواده بهواد معتقد باشن...
تو دلم پوزخند زدم....خانواده اش معتقد باشنو خودش این قدر بی رحم و مروت باشه؟!....واقعا خنده داره!
اولین نفری که وارد شد یه آقای حدودا 50 ساله بود که چون عکسشو قبلا بهواد بهم نشون داده بود فهمیدم باباشه.....دومین نفر یه خانوم جوون با حجاب کامل و مانتوی بلند شیک بود که اونم شناختمو فهمیدم مادرشه.....ولی خیلی جا خوردم...چون عکسی که از مامانش دیده بودم بدون روسری بود و هیچوقت حدس نمیزدم مادرش اینقدر معتقد باشه که همچین حجابی داشته باشه.....پشت سرشون یه پیرزن ریزه و قد کوتاه که چادر مشکی انداخت بود رو سرش با یه دختر جوون که دست پیرزنو رو گرفته بود وارد شدن....دختره بهناز بود...خواهر کوچیکه بهواد...یه بار از نزدیک همدیگرو دیده بودیم...و پیرزن هم حدس میزدم مادر بزرگ بهواد باشه ...چون تا حالا ندیده بودمش زیاد به حدسم مطمئن نبودم....و اخرین نفر هم تحفه خان....بهواد بود.....با یه کت شلوار مشکی خوش دوخت و پیراهن خاکستری.....نیم نگاهی هم بهش ننداختم تا فکر نکنه خبریه.....
با تعارفات و احوال پرسی ها راهی سالن شدن.....مامان و بابا هم همراهیشون کردن....هیوا بهم اشاره ای کرد و منو دنبال خودش کشوند تو آشپزخونه....بعدم در حالیکه داشت چایی می ریخت با حرص می گفت:
_ دیدی حدسم درست از آب در اومد؟...دیدی خانوادشون مذهبی بودن؟.....کاش تو هم لا اقل آستین بلند می پوشیدی!....
کلافه از این ایرادای بنی اسراییلی گفتم:
_ هر کسی عقیده خودشو داره....در ضمن بهنازو ندیدی که شالش از سرش افتاده بود؟.....تازه مانتوش هم یه وجب نمیشد....
غر زدو گفت:
_ یه وجب نمیشد که نمیشد...من به بهناز چیکار دارم؟....تو باید سنیگن باشی...خواستگاری توئه...
سینی رو از دستش گرفتمو گفتم:
_ تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟.....چرا خودت حجاب نزاشتی....؟
من و من کرد و دید که نمیتونه جوابی بهم بده.....بهونه آوردو گفت:
_این حرفا رو بزار واسه بعد.....چایی رو ببر .....بدو...
فصل21
نمیدونم چجوری همه چیز اوکی شد.....نمیدونم کی من آروم شدم و کی خانوادم اجازه دادن که بهواد با خانوادش بیان خواستگاریم....یادم میاد یه هفته خودمو کشتم و تو روی مامانم اینا وایستادمو گفتم که زن بهواد نمیشم.....خدا میدونه که چقدر دوسش داشتم...ولی از اجباری بودن بدم میومد...از خوشی زودگذر بدم میومد....بدم میومد که فقط واسه چند ماه رنش باشم.....ولی چی تو این دنیا به خواست من بود که این یکی باشه....
حل شده ام مثل یک معما.....
راست می گفتند که خیلی ساده ام...!
آخرشم کوتاه اومدم و قرار شد که امشب بیان خواستگاریم....بهواد از بابام قول گرفته بود که خانوادش چیزی نفهمن و این ازدواج واقعی جلوه کنه!
ساعت 6 عصر بود...هیوا اومد تو اتاقمو دید که عین میت رو تختم نشستمو تکون نمیخورم....با تعجب گفت:
_ آوا؟....چرا هنوز نشستی؟....پاشو حاضر شو...الانه که دیگه پیداشون بشه....
بدون اینکه حرفی بزنم بی حوصله از جام بلند شدمو در کمدمو باز کردم......یه پیراهن آستین بلند مشکی تا پایین زانو رو از چوب لباسی برداشتم ولی قبل ازاینکه بخوام بپوشمش...هیوا اومد کنارم...لباسو از دستم کشید و گفت:
_ این چیه دیگه؟....عین پیر زن ها....میخوای آبرومونو ببری؟...
بی حوصله گفتم:
_ حالا نه که خیلی مهمه!
چشماشو گرد کرد و گفت:
_ معلومه که مهمه....تو چرا نمیخوای بفهمی؟...خانواده بهواد فکر میکنن تو واقعا قراره عروسشون بشی....خب واسه پسرشون بهترینو میخوان.....نه یه دختر دهاتی و بد قیافه!...
زیر لب نوچی کردم و گفتم:
_ جنابعالی امر بفرمایید بنده چی بپوشم؟!
دستشو گذاشت زیر چونشو یه نگاهی عمیق به کمد لباسا انداخت...بعد از چند ثانیه یهو گفت:
_آهان.....این خیلی خوشگله...همینو تنت کن.
به پیراهن آستین کوتاه آبی نفتی که تا بالای زانوم بود و یقه گردی داشت نگاه کردم....واقعا شیک بود و فقط یه بار...اونم عروسی یکی از فامیلا پوشیده بودم...
لباسو به زور داد دستمو گفت:
_ جوراب شلواری مشکی هم بپوش....کوتاهه....زشته بدون جوراب!
سری به نشونه تایید تکون دادم...دوباره عین آقای ایمنی که هی هشدار میداد به حرف اومد:
_ تکرار نکنم آوا ها....حواستو جمع کن....فکر کن واقعا خواستگار برات اومده....سعی کن بدرخشی!...بالاخره بهواد هم گناه داره به خانوادش گفته به تو علاقمند شده و میخواد باهات ازدواج کنه....خوب نیست تابلوش کنی.....
کلافه گفتم:
_ باشه بابا حواسم هست....حالا میری بیرون لباسمو عوض کنم یا نه؟...
زیر لب باشه ای گفت و رفت بیرون....
منم لباسمو پوشیدم جورابمو پام کردم....کفش پاشنه بلند مشکیم هم باهاش ست کردمو موهامو با کش آبی بالای سرم جمع کردم...آرایش ملایمی کردمو تصمیم گرفتم حالا که روزگار قصد جنگ با منو داره منم باهاش مقابله کنمو بهترین باشم....
چند ساعتی گذشتو زنگ در به صدا در اومد....
مامان سریع شالشو انداخت رو سرشو درو باز کرد.....با تعجب به هیوا اشاره کردم که یعنی چرا مامان حجاب گذاشته؟....هیوا هم آروم اومد کنارمو در گوشم گفت:
_ اینجوری بهتره.....شاید خانواده بهواد معتقد باشن...
تو دلم پوزخند زدم....خانواده اش معتقد باشنو خودش این قدر بی رحم و مروت باشه؟!....واقعا خنده داره!
اولین نفری که وارد شد یه آقای حدودا 50 ساله بود که چون عکسشو قبلا بهواد بهم نشون داده بود فهمیدم باباشه.....دومین نفر یه خانوم جوون با حجاب کامل و مانتوی بلند شیک بود که اونم شناختمو فهمیدم مادرشه.....ولی خیلی جا خوردم...چون عکسی که از مامانش دیده بودم بدون روسری بود و هیچوقت حدس نمیزدم مادرش اینقدر معتقد باشه که همچین حجابی داشته باشه.....پشت سرشون یه پیرزن ریزه و قد کوتاه که چادر مشکی انداخت بود رو سرش با یه دختر جوون که دست پیرزنو رو گرفته بود وارد شدن....دختره بهناز بود...خواهر کوچیکه بهواد...یه بار از نزدیک همدیگرو دیده بودیم...و پیرزن هم حدس میزدم مادر بزرگ بهواد باشه ...چون تا حالا ندیده بودمش زیاد به حدسم مطمئن نبودم....و اخرین نفر هم تحفه خان....بهواد بود.....با یه کت شلوار مشکی خوش دوخت و پیراهن خاکستری.....نیم نگاهی هم بهش ننداختم تا فکر نکنه خبریه.....
با تعارفات و احوال پرسی ها راهی سالن شدن.....مامان و بابا هم همراهیشون کردن....هیوا بهم اشاره ای کرد و منو دنبال خودش کشوند تو آشپزخونه....بعدم در حالیکه داشت چایی می ریخت با حرص می گفت:
_ دیدی حدسم درست از آب در اومد؟...دیدی خانوادشون مذهبی بودن؟.....کاش تو هم لا اقل آستین بلند می پوشیدی!....
کلافه از این ایرادای بنی اسراییلی گفتم:
_ هر کسی عقیده خودشو داره....در ضمن بهنازو ندیدی که شالش از سرش افتاده بود؟.....تازه مانتوش هم یه وجب نمیشد....
غر زدو گفت:
_ یه وجب نمیشد که نمیشد...من به بهناز چیکار دارم؟....تو باید سنیگن باشی...خواستگاری توئه...
سینی رو از دستش گرفتمو گفتم:
_ تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟.....چرا خودت حجاب نزاشتی....؟
من و من کرد و دید که نمیتونه جوابی بهم بده.....بهونه آوردو گفت:
_این حرفا رو بزار واسه بعد.....چایی رو ببر .....بدو...
جون هر کی دوست دارید اون دکمه ی تشکر و مثبت رو بزنید!
ادامه:
اینقدر این هیوا هول بود که این استرسشو به منم منتقل کرده بود منم داشتم از نگرانی می مردم.....با دستایی که می لرزیدن سینی رو برداشتمو رفتم تو سالن...اول از همه جلوی بابای بهواد گرفتم...تشکر کرد و لیوانشو برداشت....بعد هم به ترتیب جلوی همه تعارف کردم تا آخرین نفر رسیدم بهواد....لرزش دستم شدید تر شده بود.....عصبی هی پلک میزدم و نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم....خم شد و چایی رو برداشت...بدون قند....عادتش بود که چایی رو تلخ تلخ میخورد....زیر لب تشکری کرد و منم خیلی آهسته گفتم خواهش میکنم.....
سینی خالی رو برگردوندم آشپزخونه....خودمو قل دادم قاطی جمع....متنفر بودم از مراسم خواستگاری....به نظرم مسخره ترین مهمونی های دنیا همین مراسم های خواستگاری بودن....چیه بابا..نه میتونی بخندی...نه خوش میگذره فقط باید عین عصا قورت داده ها بتمرگی در و دیوارو نگاه کنی...با صدای زنی به خودم اومدم:
مامان بهواد:
_ خب آوا جان...خوبی دخترم؟..
وا ناغافل یادش افتاده حال منو بپرسه؟!...سعی کردم روی خوش نشون بدمو بخندم....
_ خیلی ممنون....به لطف شما....
_لطف از خودته.....رشتت چیه عزیزم؟...
با خودم گفتم یعنی اون پسر بیشعورت بهت نگفته؟!
_ گرافیک خوندم!...
دوباره لبخند گرمی به صورتم پاشید و با لطافت گفت:
_ بهواد می گفت تو آموزشگاه هم تدریس خوشنویسی میکنی؟....درسته؟..
نه پس غلطه.....
_بله....تدریس میکنم....
_ماشالله عزیزم...چقدر هنرمندی....
زیر لب تشکری کردمو دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد....بر خلاف تصور هیوا که فکر میکرد الان خانوادش از دیدن من بدون روسری و با پیراهن کوتاه ممکنه روی خوش نشون ندن و تحقیرم کنن اتفاقا خیلی هم گرم و صمیمی باهام برخورد کردن و یه جورایی کارشون آخر روشنفکری بود....
یه خورده دیگه هم به این چرت و پرت گویی ها گذشت تا اینکه پدر بهواد از بابام خواست که منو بهواد بریم تو اتاق منو با هم صحبت هامونو بکنیم....هر چند به قول مامانم قبلا همه حرفا زده شده بود....چون بالاخره هر دوتا خانواده می دونستن که منو بهواد با هم دوست بودیم....ولی دیگه جلوی اصرارای بزرگترا رو نمیشد گرفتو ما رو به زور کشوندن بالا تا یه دور دیگه محض احتیاط حرفامونو بزنیم...هرچند خانواده من سعی میکردن طبیعی نشون بدنو نفرتی که از بهواد دارنو مخفی کنن اما بازم همه چی طبیعی در نمیومد که...مثلا عنق بودن بابام یا کز کردنای من.....کم حرفی های مامانم....فکر میکنم هیوا از هممون بهتر نقش بازی میکرد و البته بهترین بازیگر تو کل ما بهواد بود که انگار نه انگار آب از آب تکون خورده....
بهواد از حاش بلند شد و همراهم اومد طبقه بالا.....در اتاقمو باز کردمو بی هیچ حرفی راهنماییش کردم داخل...درو از پشت بستم...دیگه از تنها شدن باهاش واهمه نداشتم....اتفاقی که نباید میفتاد افتاده بود....و الان نوش دارو بعد از مرگ سهراب هیچ اثری نداشت....
صندلی میز کامپیوترمو کشیدم بیرون تا بهواد بشینه و خودمم نشستم لبه تختم.....ولی برخلاف تصور من بهواد هم رو تخت کنار من البته با فاصله نشست...به حرف اومدم:
_ سوالی نداری بپرسی؟...
خیلی خشک گفت:
_ نه...
با کنایه بهش گفتم:
_ نمیخوای نامه پزشک قانونی برات بیارم؟....بالاخره به عنوان یه مرد باید بدونی با چجور دختری داری ازدواج می کنی!....
کلافه دستی به موهاش کشید...از شنیدن حرفی که بهش زده بودم شوکه شده بود...توقع نداشت اینجوری متلک بارش کنم......با لحنی که آروم بود اما غم داشت گفت:
_ با این نیش زدنا میخوای چیو ثابت کنی؟...
صدام لرزید :
_ این که من بی گناهمو قربانی هوس تو شدم!...اینکه من الان میتونستم مثل دخترای دیگه با خوشی برم خونه بخت و به خاطر ندونم کاری های تو باید همه چیزو مخفیانه برگذار کنیمو تو فقط نقش شوهر منو بازی کنی....
پوفی کشید:
_ بی گناهی تو ثابت شده ست.....نیست؟....دیگه عالمو آدم می دونن که این من بودم بهت دست درازی کردم.....
بغضمو فرو خوردم...نمیخواستم آبروریزی بشه...نمیخواستم با ریمل ریخته شده زیر چشمام برم پایینو همه بفهمن گریه کردم....
_ همین؟....تنها حرفت همینه؟.....
پوزخندی زدمو ادامه دادم:
_ هرچند که فعلا داری واسه خونوادت هم نقش بازی میکنی.....
انگشتشو به نشونه تهدید بالا برد و گفت:
_ به جون مامانم آوا....به جون مامانم که میخوام بدون اون دنیا نباشه اگه بندو جلوی خونوادم آب بدی و اونا بفهمن که من از سر اجبار میخوام باهات عروسی کنم....من میدونمو تو....یه کاری میکنم تا آخر عمر مثل سگ بیفتی دنبالم....
از تشبیهش حالم بهم خورد....به جای اینکه من اونو تهدید کنم اون واسه من خط و نشون می کشید....با حرص گفتم:
_ خیالت راحت...عاشق چشم و ابروت نیستم که بخوام باهات ازدواج کنم...منم مثل تو دنبال آبرومم...دنبال حیثیتم که به باد رفته....که تو به بادش دادی....
خنده تلخی کرد:
_ چقدر زود رنگ عوض کردی آوا.....
منظورشو فهمیدم....لابد توقع داشت که مثل قبلا واسش له له بزنمو به قول خودش عین سگ بیفتم دنبالش.....
منم عین خودش لبخند تلخی بهش تحویل دادمو گفتم:
_ رنگ عوض کردنو از خودت یاد گرفتم.....استادی رو در حقم تموم کردی....خیلی خوب یادم دادی که نمک بخورمو نمکدون بشکنم....
از جاش بلند شد ....اومد سمتم....دستاشو کرد تو جیبش...منم از جام بلند شدمو نزدیکش شدم....گردنمو کج کردمو منتظر حرفی شدم که میخواد بزنه....
_ببین جوجــــــه!...واسه من شاخ نشو که شاختو میشکونم!...بزار این یکسال هم به خوبی و خوشی تموم بشه...بعدش هم شما رو به خیر و ما رو به سلامت!...
گردنمو صاف کردمو با چشمایی که حدس میزدم مثل چشمای گربه گرد شده باشه گفتم:
_ این بازی تازه داره شروع میشه آقا غوله...منتها نه من دیگه اون آوای سابقم که بچگانه تصمیم بگیرمو احساسی عمل کنم و نه موقعیتم موقعیت قبله.....پس مطمئن باش آماده ی جنگیدنم!....واسه پس گرفتن حقم می جنگم...
خنده ی دندون نماشو تحویلم داد و جدی گفت:
_ پس اماده باش خانوم جنگجو !...یه گرگ گرسنه هرگز به یه آهو رحم نمی کنه!
با این حرفش رعشه به تنم افتاد...یاد اون لحظه افتادم....اون لحظه ای که....اه لعنتی مطمئنا میخواست اون صحنه ها رو بهم یاداوری کنه...میخواست عذابم بده....آره اون میخواست ضجر کشم کنه!
اینقدر این هیوا هول بود که این استرسشو به منم منتقل کرده بود منم داشتم از نگرانی می مردم.....با دستایی که می لرزیدن سینی رو برداشتمو رفتم تو سالن...اول از همه جلوی بابای بهواد گرفتم...تشکر کرد و لیوانشو برداشت....بعد هم به ترتیب جلوی همه تعارف کردم تا آخرین نفر رسیدم بهواد....لرزش دستم شدید تر شده بود.....عصبی هی پلک میزدم و نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم....خم شد و چایی رو برداشت...بدون قند....عادتش بود که چایی رو تلخ تلخ میخورد....زیر لب تشکری کرد و منم خیلی آهسته گفتم خواهش میکنم.....
سینی خالی رو برگردوندم آشپزخونه....خودمو قل دادم قاطی جمع....متنفر بودم از مراسم خواستگاری....به نظرم مسخره ترین مهمونی های دنیا همین مراسم های خواستگاری بودن....چیه بابا..نه میتونی بخندی...نه خوش میگذره فقط باید عین عصا قورت داده ها بتمرگی در و دیوارو نگاه کنی...با صدای زنی به خودم اومدم:
مامان بهواد:
_ خب آوا جان...خوبی دخترم؟..
وا ناغافل یادش افتاده حال منو بپرسه؟!...سعی کردم روی خوش نشون بدمو بخندم....
_ خیلی ممنون....به لطف شما....
_لطف از خودته.....رشتت چیه عزیزم؟...
با خودم گفتم یعنی اون پسر بیشعورت بهت نگفته؟!
_ گرافیک خوندم!...
دوباره لبخند گرمی به صورتم پاشید و با لطافت گفت:
_ بهواد می گفت تو آموزشگاه هم تدریس خوشنویسی میکنی؟....درسته؟..
نه پس غلطه.....
_بله....تدریس میکنم....
_ماشالله عزیزم...چقدر هنرمندی....
زیر لب تشکری کردمو دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد....بر خلاف تصور هیوا که فکر میکرد الان خانوادش از دیدن من بدون روسری و با پیراهن کوتاه ممکنه روی خوش نشون ندن و تحقیرم کنن اتفاقا خیلی هم گرم و صمیمی باهام برخورد کردن و یه جورایی کارشون آخر روشنفکری بود....
یه خورده دیگه هم به این چرت و پرت گویی ها گذشت تا اینکه پدر بهواد از بابام خواست که منو بهواد بریم تو اتاق منو با هم صحبت هامونو بکنیم....هر چند به قول مامانم قبلا همه حرفا زده شده بود....چون بالاخره هر دوتا خانواده می دونستن که منو بهواد با هم دوست بودیم....ولی دیگه جلوی اصرارای بزرگترا رو نمیشد گرفتو ما رو به زور کشوندن بالا تا یه دور دیگه محض احتیاط حرفامونو بزنیم...هرچند خانواده من سعی میکردن طبیعی نشون بدنو نفرتی که از بهواد دارنو مخفی کنن اما بازم همه چی طبیعی در نمیومد که...مثلا عنق بودن بابام یا کز کردنای من.....کم حرفی های مامانم....فکر میکنم هیوا از هممون بهتر نقش بازی میکرد و البته بهترین بازیگر تو کل ما بهواد بود که انگار نه انگار آب از آب تکون خورده....
بهواد از حاش بلند شد و همراهم اومد طبقه بالا.....در اتاقمو باز کردمو بی هیچ حرفی راهنماییش کردم داخل...درو از پشت بستم...دیگه از تنها شدن باهاش واهمه نداشتم....اتفاقی که نباید میفتاد افتاده بود....و الان نوش دارو بعد از مرگ سهراب هیچ اثری نداشت....
صندلی میز کامپیوترمو کشیدم بیرون تا بهواد بشینه و خودمم نشستم لبه تختم.....ولی برخلاف تصور من بهواد هم رو تخت کنار من البته با فاصله نشست...به حرف اومدم:
_ سوالی نداری بپرسی؟...
خیلی خشک گفت:
_ نه...
با کنایه بهش گفتم:
_ نمیخوای نامه پزشک قانونی برات بیارم؟....بالاخره به عنوان یه مرد باید بدونی با چجور دختری داری ازدواج می کنی!....
کلافه دستی به موهاش کشید...از شنیدن حرفی که بهش زده بودم شوکه شده بود...توقع نداشت اینجوری متلک بارش کنم......با لحنی که آروم بود اما غم داشت گفت:
_ با این نیش زدنا میخوای چیو ثابت کنی؟...
صدام لرزید :
_ این که من بی گناهمو قربانی هوس تو شدم!...اینکه من الان میتونستم مثل دخترای دیگه با خوشی برم خونه بخت و به خاطر ندونم کاری های تو باید همه چیزو مخفیانه برگذار کنیمو تو فقط نقش شوهر منو بازی کنی....
پوفی کشید:
_ بی گناهی تو ثابت شده ست.....نیست؟....دیگه عالمو آدم می دونن که این من بودم بهت دست درازی کردم.....
بغضمو فرو خوردم...نمیخواستم آبروریزی بشه...نمیخواستم با ریمل ریخته شده زیر چشمام برم پایینو همه بفهمن گریه کردم....
_ همین؟....تنها حرفت همینه؟.....
پوزخندی زدمو ادامه دادم:
_ هرچند که فعلا داری واسه خونوادت هم نقش بازی میکنی.....
انگشتشو به نشونه تهدید بالا برد و گفت:
_ به جون مامانم آوا....به جون مامانم که میخوام بدون اون دنیا نباشه اگه بندو جلوی خونوادم آب بدی و اونا بفهمن که من از سر اجبار میخوام باهات عروسی کنم....من میدونمو تو....یه کاری میکنم تا آخر عمر مثل سگ بیفتی دنبالم....
از تشبیهش حالم بهم خورد....به جای اینکه من اونو تهدید کنم اون واسه من خط و نشون می کشید....با حرص گفتم:
_ خیالت راحت...عاشق چشم و ابروت نیستم که بخوام باهات ازدواج کنم...منم مثل تو دنبال آبرومم...دنبال حیثیتم که به باد رفته....که تو به بادش دادی....
خنده تلخی کرد:
_ چقدر زود رنگ عوض کردی آوا.....
منظورشو فهمیدم....لابد توقع داشت که مثل قبلا واسش له له بزنمو به قول خودش عین سگ بیفتم دنبالش.....
منم عین خودش لبخند تلخی بهش تحویل دادمو گفتم:
_ رنگ عوض کردنو از خودت یاد گرفتم.....استادی رو در حقم تموم کردی....خیلی خوب یادم دادی که نمک بخورمو نمکدون بشکنم....
از جاش بلند شد ....اومد سمتم....دستاشو کرد تو جیبش...منم از جام بلند شدمو نزدیکش شدم....گردنمو کج کردمو منتظر حرفی شدم که میخواد بزنه....
_ببین جوجــــــه!...واسه من شاخ نشو که شاختو میشکونم!...بزار این یکسال هم به خوبی و خوشی تموم بشه...بعدش هم شما رو به خیر و ما رو به سلامت!...
گردنمو صاف کردمو با چشمایی که حدس میزدم مثل چشمای گربه گرد شده باشه گفتم:
_ این بازی تازه داره شروع میشه آقا غوله...منتها نه من دیگه اون آوای سابقم که بچگانه تصمیم بگیرمو احساسی عمل کنم و نه موقعیتم موقعیت قبله.....پس مطمئن باش آماده ی جنگیدنم!....واسه پس گرفتن حقم می جنگم...
خنده ی دندون نماشو تحویلم داد و جدی گفت:
_ پس اماده باش خانوم جنگجو !...یه گرگ گرسنه هرگز به یه آهو رحم نمی کنه!
با این حرفش رعشه به تنم افتاد...یاد اون لحظه افتادم....اون لحظه ای که....اه لعنتی مطمئنا میخواست اون صحنه ها رو بهم یاداوری کنه...میخواست عذابم بده....آره اون میخواست ضجر کشم کنه!
این پست هم زیاده و هم حرفه ای پس تشکر کنید و مثبت بدید!
مرسی
مرسی
پست جدید:flash back
.................................................. .................................................. .....................................
فصل22
از شدت دردی که تو ناحیه کمرم پیچید از خواب پریدم....چه خوابی بود...پر از کابوس...پر از درد..پر از ناراحتی....تکونی به خودم دادمو از جام بلند شدم ولی نای حرکت کردن رو نداشتم همین باعث شد دردم بگیره و بگم:
_ آخ !
به اطراف خودم نگاه کردم...روی تخت دونفره ای بودم....بدون لباس....و بغل دستم بهواد دمر خوابیده بود...با آخی که گفتم یه تکونی خورد و دوباره خوابید....حالم اصلا خوب نبود...اتفاقی که افتاده بود غیر قابل هضم بود برام...باورم نمیشد که این منم که این بلا سرم اومده....ا
گریه ام گرفت....های های گریه کردم....از جام بلند شدمو دنبال لباسام گشتم....با خودم گفتم نکنه یهو بهواد بلند بشه و منو با این وضع ببینه...به خاطر همین ملافه رو از روی تخت برداشتمو دورم پیچیدم....هر چند که اون دیدنی ها رو دیده بود.....
همینطور گریه میکردم و تو اون تاریکی دنبال لباسام بودم..هر چی میگشتم پیداشون نمیکردم....از طرفی هم نمیخواستم چراغا رو روشن کنم که بهواد بیدار بشه...میخواستم همونجوری بی سر و صدا برم.....نه تنها از خونه اش...بلکه از زندگیش.....با این اتفاقی که افتاده بود دیگه نمیخواستم ثانیه ای ببینمش....
خسته از درد و کلافه از پیدا نکردن لباسام دوباره روی تخت نشستم که چشمم به لکه قرمز روی ملافه تخت افتاد.....هق هق گریه ام بیشتر شد...بدبخت شدم...ولی الان وقت گریه نبود...باید زودتر از خونه بهواد فرار می کردم....یهو بهواد از جاش بلند شد...چشماشو چند بار باز و بسته کرد...و دستشو دراز کردو از بالای سرش کلید چراغو زد و چراغ روشن شد...
سوت پایان را بزن!...من حریف هرزگی تو و احمق بودن خودم نمی شوم!!!
روشنی اتاق چشمامو سوزوند....برگشت بهم نگاه کرد.....دیگه چشماش قرمز نبود و این نشونه ی این بود که دیگه مستی از سرش پریده....ولی به چه قیمتی؟...به قیمت از دست رفتن گوهر پاکی من؟...
ملافه رو جلوی دهنم گرفتمو هق هقمو خفه کردم...سرمو انداختم پایین....تنفس واسم سخت بود...درد لعنتیم هم که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
خودشو تکون داد و اومد سمتم....خودمو کشیدم عقب....اومد جلوتر...رفتم عقب تر...ولی آخرم نتونستم فرار کنمو خودشو رسوند بهم....صورتمو گرفت تو دستاشو خیره شد به چشمام....با صدای سرشار از غم گفت:
_ تو داری گریه میکنی؟...
جوابی ندادمو هم چنان گریه می کردم....
با یه حرکت منو کشید تو بغلش......موهامو نوازش کرد و گفت:
_ آوا من.....
ولی حرفشو خورد.....لعنتی....حتی عذرخواهی هم نکرد....من میدونم که دست خودش نبود ولی لااقل یه معذرت خواهی میکرد....میگفت غلط کردم...میگفت گه خوردم....میگفت منو ببخش!...ولی هیچ کدوم از اینا رو نگفت...
_ درد داری؟..
سرمو که رو شونه اش بود تکون دادم و اون فهمید که چقدر اوضاعم خرابه که لال شدمو فقط عر میزنم...
صورتمو از رو شونه اش برداشت....گرفت جلوی صورتش....
_میخوای ببرمت بیمارستان؟....
دوباره جوابی ندادم....میرفتم بیمارستان که چی بشه؟....اصلا به چه عنوان میخوان بستریم کنن؟....بگن رابطه ج-ن-س-ی برقرار کرده حالش بد شده؟...خنده داره!
چند ثانیه تو چشمای اشکیم محو شد و بعد صورتشو آورد جلو تا ببوستم...
پنداشتی گذشته مُرد؟..
آن بوسه ها چون دانه های الماس در گوشواره از یادم آویزان است!
سریع جیغ خفه ای زدم و از جام بلند شدم....و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفتم:
_ لباسای من کجاست؟....من دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم....بسه دیگه....بسه هرچی ازم استفاده کردی!
از روی تخت بلند شد...عصبی بود و مغموم....یه چیزی آزارش میداد ولی مطمئنا اون ناراحتی من نبود.....میخواست بازم باهام بازی کنه و من بازیشو خراب کرده بودم....
لباسامو از روی جا لباسی آوردو داد بهم.....
ازش گرفتم...همینجوری وایستاده بود اونجا....با عصبانیت گفتم:
_ توقع نداری که جلو تو لباس بپوشم؟
سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون.....اصلا توانایی اینو نداشتم که پامو بالا کنمو شلوار بپوشم
حالم خیلی بد بود و دردم طاقت فرسا...نشستم لبه تخت و به هر بدبختی بود لباسامو عوض کردمو از اتاق اومدم بیرون....
_بزار برسونمت!...
_نمیخوام....
_لج نکن آوا...بزار برسونمت....با این حالت چجوری میخوای بری؟...
_هه...تو اگه خیلی نگران من بودی نمیزاشتی حالم اینجوری بشه....
و از جلوی در کنارش زدم.....
دنبالم اومد......با خشونت گفت:
_ گفتم نمیزارم تنها بری....وایسا لباسامو بپوشم الان میام...
پوفی کردم و سر جام وایستادم تا برگشت.....آسانسور که اومد سوار شدیم.....به محض اینکه وارد آسانسور شدیم دوباره درد تو دلم پیچید و اشکم جاری شد...
با تعجب نگام کرد.....پیش خودش میگفت دیوونه شده که یهو میزنه زیر گریه.....اون چه می فهمید آخه..
چه می فهمید من چه حالی دارم؟...
سوار ماشین که شدیم با اینکه حالم خوب نبود و اصلا حوصله نداشتم ولی حسابی دلم گرفته بود و میخواستم یه دل سیر گریه کنم..به زور تکونی به خودم دادمو ضبط ماشین بهواد رو روشن کردم....خوشبختانه همون سی دی بود که من دوسش داشتم و شماره آهنگای مورد علاقمو حفظ کرده بودم....چند تا تِرک زدم جلو تا رسیدم به آهنگی که خیلی دوسش دارم و با موقیعتمم میخوند....
فصل22
از شدت دردی که تو ناحیه کمرم پیچید از خواب پریدم....چه خوابی بود...پر از کابوس...پر از درد..پر از ناراحتی....تکونی به خودم دادمو از جام بلند شدم ولی نای حرکت کردن رو نداشتم همین باعث شد دردم بگیره و بگم:
_ آخ !
به اطراف خودم نگاه کردم...روی تخت دونفره ای بودم....بدون لباس....و بغل دستم بهواد دمر خوابیده بود...با آخی که گفتم یه تکونی خورد و دوباره خوابید....حالم اصلا خوب نبود...اتفاقی که افتاده بود غیر قابل هضم بود برام...باورم نمیشد که این منم که این بلا سرم اومده....ا
گریه ام گرفت....های های گریه کردم....از جام بلند شدمو دنبال لباسام گشتم....با خودم گفتم نکنه یهو بهواد بلند بشه و منو با این وضع ببینه...به خاطر همین ملافه رو از روی تخت برداشتمو دورم پیچیدم....هر چند که اون دیدنی ها رو دیده بود.....
همینطور گریه میکردم و تو اون تاریکی دنبال لباسام بودم..هر چی میگشتم پیداشون نمیکردم....از طرفی هم نمیخواستم چراغا رو روشن کنم که بهواد بیدار بشه...میخواستم همونجوری بی سر و صدا برم.....نه تنها از خونه اش...بلکه از زندگیش.....با این اتفاقی که افتاده بود دیگه نمیخواستم ثانیه ای ببینمش....
خسته از درد و کلافه از پیدا نکردن لباسام دوباره روی تخت نشستم که چشمم به لکه قرمز روی ملافه تخت افتاد.....هق هق گریه ام بیشتر شد...بدبخت شدم...ولی الان وقت گریه نبود...باید زودتر از خونه بهواد فرار می کردم....یهو بهواد از جاش بلند شد...چشماشو چند بار باز و بسته کرد...و دستشو دراز کردو از بالای سرش کلید چراغو زد و چراغ روشن شد...
سوت پایان را بزن!...من حریف هرزگی تو و احمق بودن خودم نمی شوم!!!
روشنی اتاق چشمامو سوزوند....برگشت بهم نگاه کرد.....دیگه چشماش قرمز نبود و این نشونه ی این بود که دیگه مستی از سرش پریده....ولی به چه قیمتی؟...به قیمت از دست رفتن گوهر پاکی من؟...
ملافه رو جلوی دهنم گرفتمو هق هقمو خفه کردم...سرمو انداختم پایین....تنفس واسم سخت بود...درد لعنتیم هم که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
خودشو تکون داد و اومد سمتم....خودمو کشیدم عقب....اومد جلوتر...رفتم عقب تر...ولی آخرم نتونستم فرار کنمو خودشو رسوند بهم....صورتمو گرفت تو دستاشو خیره شد به چشمام....با صدای سرشار از غم گفت:
_ تو داری گریه میکنی؟...
جوابی ندادمو هم چنان گریه می کردم....
با یه حرکت منو کشید تو بغلش......موهامو نوازش کرد و گفت:
_ آوا من.....
ولی حرفشو خورد.....لعنتی....حتی عذرخواهی هم نکرد....من میدونم که دست خودش نبود ولی لااقل یه معذرت خواهی میکرد....میگفت غلط کردم...میگفت گه خوردم....میگفت منو ببخش!...ولی هیچ کدوم از اینا رو نگفت...
_ درد داری؟..
سرمو که رو شونه اش بود تکون دادم و اون فهمید که چقدر اوضاعم خرابه که لال شدمو فقط عر میزنم...
صورتمو از رو شونه اش برداشت....گرفت جلوی صورتش....
_میخوای ببرمت بیمارستان؟....
دوباره جوابی ندادم....میرفتم بیمارستان که چی بشه؟....اصلا به چه عنوان میخوان بستریم کنن؟....بگن رابطه ج-ن-س-ی برقرار کرده حالش بد شده؟...خنده داره!
چند ثانیه تو چشمای اشکیم محو شد و بعد صورتشو آورد جلو تا ببوستم...
پنداشتی گذشته مُرد؟..
آن بوسه ها چون دانه های الماس در گوشواره از یادم آویزان است!
سریع جیغ خفه ای زدم و از جام بلند شدم....و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفتم:
_ لباسای من کجاست؟....من دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم....بسه دیگه....بسه هرچی ازم استفاده کردی!
از روی تخت بلند شد...عصبی بود و مغموم....یه چیزی آزارش میداد ولی مطمئنا اون ناراحتی من نبود.....میخواست بازم باهام بازی کنه و من بازیشو خراب کرده بودم....
لباسامو از روی جا لباسی آوردو داد بهم.....
ازش گرفتم...همینجوری وایستاده بود اونجا....با عصبانیت گفتم:
_ توقع نداری که جلو تو لباس بپوشم؟
سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون.....اصلا توانایی اینو نداشتم که پامو بالا کنمو شلوار بپوشم
حالم خیلی بد بود و دردم طاقت فرسا...نشستم لبه تخت و به هر بدبختی بود لباسامو عوض کردمو از اتاق اومدم بیرون....
_بزار برسونمت!...
_نمیخوام....
_لج نکن آوا...بزار برسونمت....با این حالت چجوری میخوای بری؟...
_هه...تو اگه خیلی نگران من بودی نمیزاشتی حالم اینجوری بشه....
و از جلوی در کنارش زدم.....
دنبالم اومد......با خشونت گفت:
_ گفتم نمیزارم تنها بری....وایسا لباسامو بپوشم الان میام...
پوفی کردم و سر جام وایستادم تا برگشت.....آسانسور که اومد سوار شدیم.....به محض اینکه وارد آسانسور شدیم دوباره درد تو دلم پیچید و اشکم جاری شد...
با تعجب نگام کرد.....پیش خودش میگفت دیوونه شده که یهو میزنه زیر گریه.....اون چه می فهمید آخه..
چه می فهمید من چه حالی دارم؟...
سوار ماشین که شدیم با اینکه حالم خوب نبود و اصلا حوصله نداشتم ولی حسابی دلم گرفته بود و میخواستم یه دل سیر گریه کنم..به زور تکونی به خودم دادمو ضبط ماشین بهواد رو روشن کردم....خوشبختانه همون سی دی بود که من دوسش داشتم و شماره آهنگای مورد علاقمو حفظ کرده بودم....چند تا تِرک زدم جلو تا رسیدم به آهنگی که خیلی دوسش دارم و با موقیعتمم میخوند....
میدونم تو هم یکی مثه من بودی
یه رابطه ی تکراری یه حس معمولی
نداریم هیچکدوم مث که منظوری
یا تو هم ناراحتی از این قصه بدجوری
تو با اون خنده های فیک مصنوعی
یه آدم دیگه پشت این فیس مظلومی
تلفن حرف زدنات نصفش هست زوری
یکی هم که فراموشت شده اسمش از دوریت
.
یادت نیست وقتی بودی دپرس بدجوری؟
تو بغل من میکردی گریه مست بودی؟
ما میتونستیم ولی حیف که ترسویی
تو ،تو چیزایی که تو این بینه مسئولی
یادت نیست وقتی بودی دپرس بدجوری؟
تو بغله من میکردی گریه مست بود؟
ما میتونستیم ولی حیف که ترسویی
تو ،تو چیزایی که تو این بینه مسئولی
کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
.
کاش میشد او روزامون یه ثانیه وایسه
کاشکی میدیدم دل تو منو یه بار دیگه خواسته
چطور دلت اومد دل منو بزاری به بازه
به جز تو این دیونه با کی بسازه
کاشکی یکی پیدا بشه یه راهی بشناسه
که بفهمم دلت تازگیا چرا بی احساسه
کاشکی بشه از این حرفاتو بسازی یه پازل
تا شاید شروع بشه یه بازیه تازه
که باز ببینم منو دیدی دست تکون میدی
پیش همیم ولی بحثمون نی
دوباره به منه خسته جون میدی
با چشات هر چی توی دلت هست نشون میدی تو
از پنجره دست تکون میدی
پیشه همیم ولی بحثمون نی این
دوباره به منه خسته جون میدی
با چشات هر چی توی دلت هست نشون میدی
.
کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا. بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
یه رابطه ی تکراری یه حس معمولی
نداریم هیچکدوم مث که منظوری
یا تو هم ناراحتی از این قصه بدجوری
تو با اون خنده های فیک مصنوعی
یه آدم دیگه پشت این فیس مظلومی
تلفن حرف زدنات نصفش هست زوری
یکی هم که فراموشت شده اسمش از دوریت
.
یادت نیست وقتی بودی دپرس بدجوری؟
تو بغل من میکردی گریه مست بودی؟
ما میتونستیم ولی حیف که ترسویی
تو ،تو چیزایی که تو این بینه مسئولی
یادت نیست وقتی بودی دپرس بدجوری؟
تو بغله من میکردی گریه مست بود؟
ما میتونستیم ولی حیف که ترسویی
تو ،تو چیزایی که تو این بینه مسئولی
کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
.
کاش میشد او روزامون یه ثانیه وایسه
کاشکی میدیدم دل تو منو یه بار دیگه خواسته
چطور دلت اومد دل منو بزاری به بازه
به جز تو این دیونه با کی بسازه
کاشکی یکی پیدا بشه یه راهی بشناسه
که بفهمم دلت تازگیا چرا بی احساسه
کاشکی بشه از این حرفاتو بسازی یه پازل
تا شاید شروع بشه یه بازیه تازه
که باز ببینم منو دیدی دست تکون میدی
پیش همیم ولی بحثمون نی
دوباره به منه خسته جون میدی
با چشات هر چی توی دلت هست نشون میدی تو
از پنجره دست تکون میدی
پیشه همیم ولی بحثمون نی این
دوباره به منه خسته جون میدی
با چشات هر چی توی دلت هست نشون میدی
.
کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا. بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟
چرا بیخود مرد اون روزامونو چرا اینطور شد؟
حسابی با اهنگ گریه کردمو صدای فین فینم در اومد....حدس می زدم قندم افتاده باشه...بهوادم موقع پخش آهنگ ساکت بود و کلافه پاشو رو ترمز تکون میداد....آهنگ که تموم شد دوباره سکوت بینمون شکسته شد
_میخوای ببرمت بیمارستان..؟
_نه...
برگشتو بهم نگاه کرد:
_مطمئنی؟...
_اوهوم...
و بعدش منو دم در خونه پیاده کرد و گازشو گرفت رفت....
کلید انداختم درو باز کردمو بی سر و صدا رفتم تو اتاقو مثل یه آتشفشان فوران کردم.....
.................................................. .................................................. ........................................
_میخوای ببرمت بیمارستان..؟
_نه...
برگشتو بهم نگاه کرد:
_مطمئنی؟...
_اوهوم...
و بعدش منو دم در خونه پیاده کرد و گازشو گرفت رفت....
کلید انداختم درو باز کردمو بی سر و صدا رفتم تو اتاقو مثل یه آتشفشان فوران کردم.....
.................................................. .................................................. ........................................
مرسی که اینقدر به من لطف دارید
پست جدید: زمان حال
فصل23
امروز رفتیم محضر و صیغه محرمیت بینمون خونده شد...خانواده من و منو بهواد میدونستیم این صیغه دومین صیغه ای که بین ما خونده میشه اما خانواده بهوا فکر میکردن بار اولیِ که من محرم پسرشون میشم....خلاصه محرم هم شدیم و از اونجا با جمع خداحافظی کرده و مثلا با هم رفتیم ناهار بخوریم...خیلی سخت بود جلوی خانواده بهواد نقش بازی کردن...هم واسه من مشکل بود هم برای بهواد...اینقدر قربون صدقه ی الکی میرفت جلوی مامانش اینا که خودمم داشت باورم میشد واقعا واسه منه....
در ماشین که بسته شد و سوار شدیم....با مامان اینا دست تکون دادیمو حرکت کردیم...بهواد پوفی کشید و گفت:-
_ آخیش!....کلافه شدم!
خنده ی تلخی کردمو گفتم:
_ تازه اولشه آقا بهواد.....
با تحکم برگشت سمتم:
_مثلا آخرش چه اتفاقی قراره بیفته؟
شونه بالا انداختمو گفتم:
_ خواهیم دید!...
همون موقع موبایلم زنگ خورد....دکمه اتصال رو زدم و جواب دادم:
_ الو؟
صدای جیغ تارا پیچید تو گوشم:
_ تو آدم نمیشی؟....باید همینجور گاو بمونی؟...
برگشتم سمت بهواد و با خجالت نگاهش کردم...حتما صدای بلند تارای جیغ جیغو رو شنیده بود.....نگاهی بهم کردو پوزخندی زد .....
_ چه مرگته تارا؟..چرا جیغ جیغ میکنی؟....باز چشم یاسینو دور دیدی؟
_ حرف مفت نزن بابا...یاسین کنارم نشسته....من چی بگم به تو آخه؟...من باید از دهن مامانت بفهمم شوهر کردی؟....اونم با کی؟....با عشق دیرینت؟؟؟؟؟؟
خندیدمو گفتم:
_شوهر کدومه دیگه؟...یه صیغه محرمیت ساده ست دیگه....
_من این حرفا حالیم نمیشه...باید به منو یاسین شیرینی بدین....اصلا شیرینی چیه؟...ناهار...
موذیانه گفتم:
_ایشالله عروسی بهتون شام میدیم...
دوباره جیغش بلند شد
_ هوووی! من خرم؟...همین الان باید بدین....عروسی بحثش جداست....
رو به بهواد کردمو گفتم:
_تاراست...میگه که....
پرید وسط حرفم.
_شنیدم....بهشون بگو اگه الان کاری ندارن بیان درکه....ما هم میریم اونجا....
گوشی رو گذاشتم دم گوشمو حرف بهوادو عینا تکرار کردم و اونا هم از خدا خواسته قبول کردن....
رسیدیم درکه از ماشین پیاده شدمو نفس عمیقی توی اون هوای تمیز کشیدم.....بهواد هم پیاده شد...اومد سمتم....دستشو به سویم دراز کرد...چند ثانیه چپ چپ نگاهش کردم....با خنده گفت:
_ چیه؟...الان که دیگه زنمی!
از شنیدن این جمله اش تو دلم قند که سهله عسل آب شد.....ولی خودمو جمع کردمو بی هیچ حرفی فقط دستمو دادم دستش...دستای من همیشه ی خدا سرد بود....انگار دستای جنازه ست....به محض اینکه دستامو گرفت حرکت کردیم به سمت رستوران اسپیو که من عاشق فضای قشنگ و غذاهای خوشمزه اش بودم....
_ چرا اینقدر دستات یخه؟...
_نمیدونم.....
_کم خونی داری؟...
با کنایه گفتم:
_ دکتری؟...
زیر لب گفت :
_ لجباز!
و بعد دوباره بینمون سکوت برقرار شد...
وارد محوطه رستوران شدیم....موجی از خاطرات دوباره به ذهنم هجوم آورد....اون خاطراتی که خیلی شیرین بودن...همون روز که با بهواد اومدیم اینجا....روز دختر بود....منو آورد اینجا....واسم کادو هم گرفت....یه پالتوی سبز خیلی خوشگل که هیچوقت فرصت پوشیدنش پیش نیومد...اینکه شام جفتمون شیشلیک خوردیم....بعدش من هوس آلوچه های رنگی دست فروشارو کردمو بهواد واسم نخرید چون گفت کثیفه و مریض میشم...و من باهاش قهر کردم...و اون برای آشتی کردن من رفت آلوچه خرید و خودش باهام قهر کرد منم آخرش لب به آلوچه نزدمو انداختمش دور یهو جفتمون خندیدیمو آشتی کردیم....وای که چقدر روز خوبی بود....
با صدای بهواد از افکارم بیرون اومدم...به تختی که روبروش بودیم اشاره کرد و گفت:
_ اینجا خوبه؟...
با سر تکون دادمو همونجا نشستیم....روی تخت نشستنو به میز و صندلی ترجیح میدادم...چند دقیقه ساکت موندمو به آبشار طبیعی روبروم نگاه کردم.....
_تارا جریانو میدونه؟....
با گیجی گفتم:
_ هان؟
_ میگم تارا جریان ازدواج ما رو میدونه؟...میدونه همه چیز الکیه؟...
_ اگه میدونست الکیه که ازمون شیرینی نمیخواست....اون هیچی نمیدونه...مثل خانواده تو.....
با حرص گفت:
پس باید جلوی اینا هم نقش بازی کنیم؟...
خیره شدم تو چشماشو با غم پرسیدم:
_ چیه خسته شدی؟.....از من؟....آره؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
_از تو نه ولی از نقش بازی کردن آره...
لحنش حالت تعارف داشت.....
_ با من تعارف نکن....اگه خسته...
پرید وسط حرفم:
_ من با قبلم رودربایستی ندارم...چیزی که بخوامو انجام میدم...حرفی که بخوام بزنمو میزنم....پس دیگه این مزخرفاتو نشنوم آوا...
ابرویی بالا انداختمو ساکت شدم...
یه ربعی رو تو همون حالت نشستیم تا صدای کفشای پاشنه بلند تارا ما رو متوجه اومدنشون کرد...
از جام بلند شدم و باهاش دست و روبوسی کردم....چادرشو کشید جلو که لیز نخوره.....دست خودم نبود هر موقع توی چادر می دیدمش خنده ام می گرفت....باورم نمیشد این تارا همون تارا باشه...همون تارایی که تولد دختر خاله بهواد با دکلته بود....
از فکر بیرون اومدمو با یاسین سلام کردم...اونم خیلی گرم جوابمو دادو رو به بهواد عروسیمونو تبریک گفت...
تارا دستمو کشید نشوند پیش خودشو خیلی آروم گفت:
_ خب تعریف کن ببینم ذلیل مرده....چرا به من نگفتی شوهر کردی؟....
فصل23
امروز رفتیم محضر و صیغه محرمیت بینمون خونده شد...خانواده من و منو بهواد میدونستیم این صیغه دومین صیغه ای که بین ما خونده میشه اما خانواده بهوا فکر میکردن بار اولیِ که من محرم پسرشون میشم....خلاصه محرم هم شدیم و از اونجا با جمع خداحافظی کرده و مثلا با هم رفتیم ناهار بخوریم...خیلی سخت بود جلوی خانواده بهواد نقش بازی کردن...هم واسه من مشکل بود هم برای بهواد...اینقدر قربون صدقه ی الکی میرفت جلوی مامانش اینا که خودمم داشت باورم میشد واقعا واسه منه....
در ماشین که بسته شد و سوار شدیم....با مامان اینا دست تکون دادیمو حرکت کردیم...بهواد پوفی کشید و گفت:-
_ آخیش!....کلافه شدم!
خنده ی تلخی کردمو گفتم:
_ تازه اولشه آقا بهواد.....
با تحکم برگشت سمتم:
_مثلا آخرش چه اتفاقی قراره بیفته؟
شونه بالا انداختمو گفتم:
_ خواهیم دید!...
همون موقع موبایلم زنگ خورد....دکمه اتصال رو زدم و جواب دادم:
_ الو؟
صدای جیغ تارا پیچید تو گوشم:
_ تو آدم نمیشی؟....باید همینجور گاو بمونی؟...
برگشتم سمت بهواد و با خجالت نگاهش کردم...حتما صدای بلند تارای جیغ جیغو رو شنیده بود.....نگاهی بهم کردو پوزخندی زد .....
_ چه مرگته تارا؟..چرا جیغ جیغ میکنی؟....باز چشم یاسینو دور دیدی؟
_ حرف مفت نزن بابا...یاسین کنارم نشسته....من چی بگم به تو آخه؟...من باید از دهن مامانت بفهمم شوهر کردی؟....اونم با کی؟....با عشق دیرینت؟؟؟؟؟؟
خندیدمو گفتم:
_شوهر کدومه دیگه؟...یه صیغه محرمیت ساده ست دیگه....
_من این حرفا حالیم نمیشه...باید به منو یاسین شیرینی بدین....اصلا شیرینی چیه؟...ناهار...
موذیانه گفتم:
_ایشالله عروسی بهتون شام میدیم...
دوباره جیغش بلند شد
_ هوووی! من خرم؟...همین الان باید بدین....عروسی بحثش جداست....
رو به بهواد کردمو گفتم:
_تاراست...میگه که....
پرید وسط حرفم.
_شنیدم....بهشون بگو اگه الان کاری ندارن بیان درکه....ما هم میریم اونجا....
گوشی رو گذاشتم دم گوشمو حرف بهوادو عینا تکرار کردم و اونا هم از خدا خواسته قبول کردن....
رسیدیم درکه از ماشین پیاده شدمو نفس عمیقی توی اون هوای تمیز کشیدم.....بهواد هم پیاده شد...اومد سمتم....دستشو به سویم دراز کرد...چند ثانیه چپ چپ نگاهش کردم....با خنده گفت:
_ چیه؟...الان که دیگه زنمی!
از شنیدن این جمله اش تو دلم قند که سهله عسل آب شد.....ولی خودمو جمع کردمو بی هیچ حرفی فقط دستمو دادم دستش...دستای من همیشه ی خدا سرد بود....انگار دستای جنازه ست....به محض اینکه دستامو گرفت حرکت کردیم به سمت رستوران اسپیو که من عاشق فضای قشنگ و غذاهای خوشمزه اش بودم....
_ چرا اینقدر دستات یخه؟...
_نمیدونم.....
_کم خونی داری؟...
با کنایه گفتم:
_ دکتری؟...
زیر لب گفت :
_ لجباز!
و بعد دوباره بینمون سکوت برقرار شد...
وارد محوطه رستوران شدیم....موجی از خاطرات دوباره به ذهنم هجوم آورد....اون خاطراتی که خیلی شیرین بودن...همون روز که با بهواد اومدیم اینجا....روز دختر بود....منو آورد اینجا....واسم کادو هم گرفت....یه پالتوی سبز خیلی خوشگل که هیچوقت فرصت پوشیدنش پیش نیومد...اینکه شام جفتمون شیشلیک خوردیم....بعدش من هوس آلوچه های رنگی دست فروشارو کردمو بهواد واسم نخرید چون گفت کثیفه و مریض میشم...و من باهاش قهر کردم...و اون برای آشتی کردن من رفت آلوچه خرید و خودش باهام قهر کرد منم آخرش لب به آلوچه نزدمو انداختمش دور یهو جفتمون خندیدیمو آشتی کردیم....وای که چقدر روز خوبی بود....
با صدای بهواد از افکارم بیرون اومدم...به تختی که روبروش بودیم اشاره کرد و گفت:
_ اینجا خوبه؟...
با سر تکون دادمو همونجا نشستیم....روی تخت نشستنو به میز و صندلی ترجیح میدادم...چند دقیقه ساکت موندمو به آبشار طبیعی روبروم نگاه کردم.....
_تارا جریانو میدونه؟....
با گیجی گفتم:
_ هان؟
_ میگم تارا جریان ازدواج ما رو میدونه؟...میدونه همه چیز الکیه؟...
_ اگه میدونست الکیه که ازمون شیرینی نمیخواست....اون هیچی نمیدونه...مثل خانواده تو.....
با حرص گفت:
پس باید جلوی اینا هم نقش بازی کنیم؟...
خیره شدم تو چشماشو با غم پرسیدم:
_ چیه خسته شدی؟.....از من؟....آره؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
_از تو نه ولی از نقش بازی کردن آره...
لحنش حالت تعارف داشت.....
_ با من تعارف نکن....اگه خسته...
پرید وسط حرفم:
_ من با قبلم رودربایستی ندارم...چیزی که بخوامو انجام میدم...حرفی که بخوام بزنمو میزنم....پس دیگه این مزخرفاتو نشنوم آوا...
ابرویی بالا انداختمو ساکت شدم...
یه ربعی رو تو همون حالت نشستیم تا صدای کفشای پاشنه بلند تارا ما رو متوجه اومدنشون کرد...
از جام بلند شدم و باهاش دست و روبوسی کردم....چادرشو کشید جلو که لیز نخوره.....دست خودم نبود هر موقع توی چادر می دیدمش خنده ام می گرفت....باورم نمیشد این تارا همون تارا باشه...همون تارایی که تولد دختر خاله بهواد با دکلته بود....
از فکر بیرون اومدمو با یاسین سلام کردم...اونم خیلی گرم جوابمو دادو رو به بهواد عروسیمونو تبریک گفت...
تارا دستمو کشید نشوند پیش خودشو خیلی آروم گفت:
_ خب تعریف کن ببینم ذلیل مرده....چرا به من نگفتی شوهر کردی؟....
ادامه پست قبلی:
خندیدمو به شوخی گفتم:
_ترسیدم حسودیت بشه...
شکلکی در اورد و گفت:
_ اِ ؟ حالا نه اینکه شوهرت تحفه ست؟!
منم مثل خودش شکلک در آوردمو گفتم:
_ پ ن پ...اون شوهر چلغوز تو تحفه ست؟!
با دست آروم زد تو سرمو گفت:
_ من سر یاسین شوخی ندارما...یهویی دیدی روابط شکر آب شد....
محو صورتش شدم...دیدم چهره اش خیلی تغییر کرده...زنونه شده و از اون حالت بچگانه در اومده.....با شیطنت گفتم:
_ چیکار کردی بلا؟...قیافت زنونه شده....
ابرویی بالا داد و گفت:
_ واسه سن شما زوده....چه معنی میده یه دختر جوون با یه خانم شوهر دار در مورد این چیزا حرف بزنه.....؟
خندیدمو گفتم:
_ خانوم معلم میشه به ما هم یاد بدین پس فردا لازممون میشه ها؟...
خنده اشو جمع کرد و با همون لحن مسخره اش گفت:
_ نخیر نخیر اصلا نمیشه....مگه من خودم معلم داشتم؟...
_ آهان بله...الان احساس حسادت کردی نه؟
_اونم چجور!
بحثمون همون جا کات شد و برگشتم به بهواد و یاسین نگاه کردم که باهم در مورد کار و ماشین و اینجور چیزا حرف میزدن....ناخودآگاه یاسینو با بهواد مقایسه کردم...یاسین پوست سفید و چشم و ابروی روشن داشت و از نظر هیکل یه کم تپل بود...بهواد از نظر هیکل قد بلند و چهارشونه بود و چشم و ابروی مشکی داشت و من از همه نظر بهواد خودمو به یاسین ترجیح میدادم....اوهوع...بهواد خودم؟...واقعا بهواد مال من بود؟.... کاش بهواد این قیافه و تیپ و هیکل عالی رو نداشت و به جاش یه ذره آدم بود...مثل یاسین....یه ذره غیرت داشت....یه ذره خدا پیغمبر حالیش بود...مثل مامان باباش...ولی...
گارسون منو ها رو آورد و همه مشغول سفارش دادن غذا بودیم...تارا جوجه کبابو یاسین کباب کوبیده سفارش دادن.....گارسون منتظر بود تا منو بهواد هم سفارش بدیم....من دلم خواست که به یاد دفعه قبل شیشلیک بخورم....همون موقع همزمان منو بهواد با هم گفتیم :
_شیشلیک!
یاسین خندید و گفت:
_ قبول نیست مادام موسیو با هم هماهنگ کرده بودید
به بهواد نگاه کردمو شونه بالا انداختم...
بهواد:
_ نه باور کنید یهویی شد....
غذا ها رو با سفارش چند تا سالاد و ماست و نوشابه و غیره تکمیل کردیم و من دستشوییم گرفت....آروم از جام بلند شدم و کفشامو پام کردمو اومدم برم که بهواد گفت:
_ کجا عزیزم؟..
عزیزم؟...عزیزش من بودم؟....
برگشتمو گفتم:
_ میرم دستشویی....زود برمیگردم!
از جاش بلند شد و اومد سمتم.....
گفت:
_عزیزم نمیزارم تنها بری...منم باهات میام...
تارا سوتی کشید و گفت:
_آقا بهواد کوتاه بیا....میره دستشویی میاد دیگه...
بهواد:
_شرمنده تارا خانم.... نمیخوام تنهاش بزارم..ببخشید..
و با یه عذرخواهی من راهی دستشویی شدیم.
توراه دستشویی گفتم:
_ چرا اینقدر افراط میکنی تو رفتارت با من؟....خب الان تارا کله ی اون یاسین بیچارو رو میکنه میگه یه ذره از بهواد یاد بگیر ببین چقدر عاشق زنشه!
گفت:
_ حوصلم سر رفته بود خب....خیلی جو مسخره ایه!
_چرا؟...یاسین که خیلی خون گرمه!
_آره ولی آدم باهاشون معذبه...
رسیدیم دم در دستشویی....همینجوری داشت دنبال من میومد....یهو وایستاد و گفت:
_سعی کن طولش بدی!...
_دیوونه!
خندیدمو وارد دستشویی شدم.....عاشق خودم بودم که خیر سرم میخواستم شمشیر رو از رو برای بهواد ببندمو باهاش مثل سگ رفتار کنم ولی نمیشد....همه اش یه سوژه واسه خنده پیدا میشد ...
ناهار اون روزو در کنار اون دوتا خوردیمو بعدش بهواد منو رسوند خونه و شد همون بهواد جدی و مغرور!
.................................................. .................................................. ..........................._ترسیدم حسودیت بشه...
شکلکی در اورد و گفت:
_ اِ ؟ حالا نه اینکه شوهرت تحفه ست؟!
منم مثل خودش شکلک در آوردمو گفتم:
_ پ ن پ...اون شوهر چلغوز تو تحفه ست؟!
با دست آروم زد تو سرمو گفت:
_ من سر یاسین شوخی ندارما...یهویی دیدی روابط شکر آب شد....
محو صورتش شدم...دیدم چهره اش خیلی تغییر کرده...زنونه شده و از اون حالت بچگانه در اومده.....با شیطنت گفتم:
_ چیکار کردی بلا؟...قیافت زنونه شده....
ابرویی بالا داد و گفت:
_ واسه سن شما زوده....چه معنی میده یه دختر جوون با یه خانم شوهر دار در مورد این چیزا حرف بزنه.....؟
خندیدمو گفتم:
_ خانوم معلم میشه به ما هم یاد بدین پس فردا لازممون میشه ها؟...
خنده اشو جمع کرد و با همون لحن مسخره اش گفت:
_ نخیر نخیر اصلا نمیشه....مگه من خودم معلم داشتم؟...
_ آهان بله...الان احساس حسادت کردی نه؟
_اونم چجور!
بحثمون همون جا کات شد و برگشتم به بهواد و یاسین نگاه کردم که باهم در مورد کار و ماشین و اینجور چیزا حرف میزدن....ناخودآگاه یاسینو با بهواد مقایسه کردم...یاسین پوست سفید و چشم و ابروی روشن داشت و از نظر هیکل یه کم تپل بود...بهواد از نظر هیکل قد بلند و چهارشونه بود و چشم و ابروی مشکی داشت و من از همه نظر بهواد خودمو به یاسین ترجیح میدادم....اوهوع...بهواد خودم؟...واقعا بهواد مال من بود؟.... کاش بهواد این قیافه و تیپ و هیکل عالی رو نداشت و به جاش یه ذره آدم بود...مثل یاسین....یه ذره غیرت داشت....یه ذره خدا پیغمبر حالیش بود...مثل مامان باباش...ولی...
گارسون منو ها رو آورد و همه مشغول سفارش دادن غذا بودیم...تارا جوجه کبابو یاسین کباب کوبیده سفارش دادن.....گارسون منتظر بود تا منو بهواد هم سفارش بدیم....من دلم خواست که به یاد دفعه قبل شیشلیک بخورم....همون موقع همزمان منو بهواد با هم گفتیم :
_شیشلیک!
یاسین خندید و گفت:
_ قبول نیست مادام موسیو با هم هماهنگ کرده بودید
به بهواد نگاه کردمو شونه بالا انداختم...
بهواد:
_ نه باور کنید یهویی شد....
غذا ها رو با سفارش چند تا سالاد و ماست و نوشابه و غیره تکمیل کردیم و من دستشوییم گرفت....آروم از جام بلند شدم و کفشامو پام کردمو اومدم برم که بهواد گفت:
_ کجا عزیزم؟..
عزیزم؟...عزیزش من بودم؟....
برگشتمو گفتم:
_ میرم دستشویی....زود برمیگردم!
از جاش بلند شد و اومد سمتم.....
گفت:
_عزیزم نمیزارم تنها بری...منم باهات میام...
تارا سوتی کشید و گفت:
_آقا بهواد کوتاه بیا....میره دستشویی میاد دیگه...
بهواد:
_شرمنده تارا خانم.... نمیخوام تنهاش بزارم..ببخشید..
و با یه عذرخواهی من راهی دستشویی شدیم.
توراه دستشویی گفتم:
_ چرا اینقدر افراط میکنی تو رفتارت با من؟....خب الان تارا کله ی اون یاسین بیچارو رو میکنه میگه یه ذره از بهواد یاد بگیر ببین چقدر عاشق زنشه!
گفت:
_ حوصلم سر رفته بود خب....خیلی جو مسخره ایه!
_چرا؟...یاسین که خیلی خون گرمه!
_آره ولی آدم باهاشون معذبه...
رسیدیم دم در دستشویی....همینجوری داشت دنبال من میومد....یهو وایستاد و گفت:
_سعی کن طولش بدی!...
_دیوونه!
خندیدمو وارد دستشویی شدم.....عاشق خودم بودم که خیر سرم میخواستم شمشیر رو از رو برای بهواد ببندمو باهاش مثل سگ رفتار کنم ولی نمیشد....همه اش یه سوژه واسه خنده پیدا میشد ...
ناهار اون روزو در کنار اون دوتا خوردیمو بعدش بهواد منو رسوند خونه و شد همون بهواد جدی و مغرور!
پست جدید:زمان حال
فصل24
یک هفته ای از اون روزی که محرم هم شدیم گذشت و بالاخره یه روز مامان بهواد زنگ زد خونمون و بعد از کلی خوش و بش کردن با مامی ازش اجازمو گرفت که شب برم خونشون.....منم اولش کلی ناز کردم و گفتم حالم بده و از این حرف ها تا آخر مامی به زور منو کرد تو حموم و درو به روم بستو گفت که سریع آماده بشم...منم ازش حساب بردمو دیگه چیزی نگفتم....
از حموم که بیرون اومدم به کمک هیوا یه لباس لیمویی رنگ آستین کوتاه تا پایین زانو پوشیدمو موهامو هم اتو کشیدمو دورم باز گذاشتم.....آرایشم هم هیوا تقبل کردو عین بختک افتاد رو صورتم....
هیوا:
_ حوراب شلواری نمی پوشی؟
با سماجت گفتم:
_ نه....
ریملو برداشتو کشید رو مژه هام...
_ آخه پاهات معلومه....
با حرص گفتم:
_ معلومه که معلومه.....مگه بار اولمه.....در ضمن منو بهواد که دیگه به هم محرم شدیم....
پوزخند زد و به مسخره گفت:
_ تو و بهواد که محرم هم نبودید در راحتی کامل به سر می بردید...من به خاطر مامان بابای بهواد میگم.....ناراحت نشن تورو با این قیافه و این لباس ببینن....
_شما خیالت راحت...مشکلی پیش نمیاد.....
یه کم سایه زرد به پشت چشمام کشید و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
_ اهان اصلا حواسم نبود ...مگه نمیگی بهواد یه داداش هم داره....
با سر جواب مثبت دادم...
_ خب پس دیگه حتما باید جوراب شلواری بپوشی.....جون آوا به خاطر خودت میگم....از چشم مادرشوهرت میفتی....
کلافه از زیر دستش بلند شدمو گفتم:
_ میشی اینقدر گیر ندی خواهر من؟....شدی دایه بهتر از مادر؟......مثل که باورت شده من راستی راستی عروس اونام......
و بعد از توی کشوم جوراب شلواری و رو با حرص برداشتمو گفتم:
_ اصلا این لامصبو با خودم می برم اگه دیدم لازمه می پوشم.....الانم برو بیرون تا بیشتر از این رو مخ من رژه نرفتی....
زیر لب گفت:
_ به جهنم!
و رفت بیرون.....اه همیشه اعصاب آدمو با این کاراش به هم میریخت.....از اون آدمای وسواسی بود...مثلا اگه من یه روز بچه دار بشم اصلا به بچم سخت نمیگیرم حتی اگه بچه ام از در و دیوار بالا بره ولی هیوا هی میخواد به بچه دستور بده....این کارو بکن...این کارو نکن....این غذا رو بخور....پفک نخور.....بستنی نخور....آبمیوه بخور و.....