امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#5
ادامه ی پست قبلی:


_نه نمیشه ولی خب تو بگو من چیکار کنم؟....تازه از کجا معلوم که خود تو منو تنها نزاری؟


_ مرد نیستم اگه تنهات بزارم....اصلا دیوونه آدم مگه کسیو که دوست داره تنها میزاره؟


با سر جواب منفی دادم.....


_ آفرین دختر خوب....حالا راضی شدی؟


_ واسه چه کاری؟


_ همین که به هم قول بدیم دیگه....


با گیجی پرسیدم:


_ خب من که 100 بار بهت قول دادم....


_اینجوری که نمیشه....من یه جمله عربی میگم و تو تکرار کن!


با مخ هنگ کرده پرسیدم:


_ چی بگـــم؟!


با دست بهم فهموند ساکت بشم.....بعد یه جمله عربیو آروم خوند و ازم خواست تا من بلند تر تکرار کنم!....


و بعد از تموم شدن آیه بهواد بلافاصله گفت:قبلــــــتُ!
و من در کمال سادگی بهش نگاه میکردم!


بعد از خوندن صیغه هنوز تو شوک بودم....باورم نمیشد این من بودم که به عقد یه پسر در اومدم اونم بدون اجازه و اطلاع خونوادم.....از اینکه بهواد حالا دیگه مال من بود احساس رضایت می کردم ولی این که پنهانی بود وجدانمو قلقلک می داد.


یهو منو کشید تو بغلش:


_ حالا دیگه خیالم راحته خانومم!...


هنوز حرف نمیزدم..


صورتمو گرفت تو دستاش و خیره شد تو چشمام....خیلی سعی کردم که گریه نکنم ولی نشد....این که بدون اطلاع پدر و مادرم همچین کاری کرده بودم ناراحتم میکرد....و درآخر زدم زیر گریه...منو چسبوند به خودش:


_ آوای من چرا گریه میکنی؟!.....


با گریه گفتم:


_ منو طلاق بده سریع....


خندید....از اون خنده ها که دل آدم ضعف مبره....از اونا که دلت میخواد تا ابد نگاهش کنی...


_ عزیزم مگه عقد دائمه که طلاقت بدم؟.....یه صیغه ساده ست که باید خودش مدتش تموم بشه..در ضمن به این زودی پشیمون شدی؟....


_ نه فقط احساس گناه میکنم.....آخه من اجازه پدر ندارم....


قطره اشکم که روی دستش چکیدو بوسید و گفت:


_ درکت میکنم عزیزم ولی ما که نمیخوایم خلاف شرع کنیم....فقط یه تعهدیِ برای اینکه ثابت کنیم منو تو مال همیم!...تو هم لازم نیست خودتو ناراحت کنی...اصلا به هیچکس چیزی نگو....حتی هیوا....


باز رفتم تو جلد بچه های 4 ساله:


_ حتی به تارا؟


لبخند دختر کشی تحویلم داد و گفت:


_حتی به تارا.....

از خوبی اون لحظه ها هر چی بگم کم گفتم....این که اون ثانیه ها چقدر شیرین بودن....اینکه چقدر عاشق بهواد بودن برام خوشایند بود....در کنارش نفس کشیدن...تنفس چندباره ی ادکلن 212 و در آخر حس آرامشی که از بودنش میگیری....و اینکه دعا می کنی که این لحظه ها تا ابد تکرار بشنو خدا هم هیچوقت دعاتو برآورده نمیکنه.....

پست جدید:زمان حال
فصل15
فردای اون روزی بود که خواستگارو پیچوندم...تو اتاقم بودمو داشتم به چند هفته پیش فکر میکردم.به بهواد به خودم....به نابود شدن گوهر پاکیم...اونم توسط یه آدم عوضی....یکی که تو قالب دوست اومد جلو و باهام دشمنی کرد...ولی هرچی بود من اون آدم عوضی رو دوست داشتم.....و این دوست داشتن لعنتی هم انگار قصد نداشت جاشو به تنفر بده...توی همین افکار بودم که زنگ در به صدا در اومد....بیخیال پاین رفتن شدم با خودم گفتم هیوا و مامان خونه هستن...بالاخره یکیشون درو باز میکنه دیگه...5 دقیقه بعد هیوا سراسیمه اومد تو اتاقم...
_پاشو آماده شو خواستگار اومده....
با تعجب پرسیدم:
_ دوباره؟..
_آره ....تازه اونم سر زده....بدون اینکه با مامان قبلا در میون گذاشته باشن....
با لجبازی گفتم:
_ من که نمیام....
_ تو گه میخوری....مامان داره از استرس سکته میکنه....بهت میگم خواستگار سرزده اومده...
_وقتی اونقدر شعورشون پایینه که بدون تماس قبلی میان حقشونه که منم نرم پایین...اصلا چرا راهشون دادید بیان تو؟....
_ چی میگی واسه خودت آوا؟....مگه مطب دکتره که تماس قبلی بگیرن...؟
_نه ولی خب باید یه زنگی میزدن....
_ آره ولی چیکار میشه کرد.؟...مرگ من بیا پایین آبرو ریزی نکن....مامان گناه داره؟...
_حالا طرف کی هست؟....
_ پسر فرش فروش سر کوچه.....از اون پولدارای افاده ای!...
_ پسر فرش فروشه و اینقدر نفهمه؟...
هیوا با عصبانیت گفت:
_بس کن دیگه....من میرم تو هم سریع بیا....
زیر لب باشه ای گفتمو در کمدمو باز کردم....یه بلوز ساده و شلوار ساده انتخاب کردمو موهامو باز گداشتم دورم.و شالی انداختم رو سرم..بدون آرایش رفتم سراغشون.....
سلام و احوال پرسی و تعریف و تمجید های مادر پسره از یه طرف نگاه های حسادت وار خواهرش از طرف دیگه....خود پسره هم که با چشماش داشت منو می خورد......ولی در کل نمی شد رو تیپ و قیافه پسره عیبی گذاشت.....فوق العاده شیک بود ولی به پای بهواد من نمی رسید...خوشگل بود ولی به پای بهواد من نمی رسید....جذاب بود ولی به پای بهواد من نمیرسید....به خودم که اومدم دیدم باید برم با پسره تو اتاق حرف بزنم.....به دستور مامانم بلند شدمو با هم رفتیم طبقه بالا....اسم شاه دوماد نوید بود..
بهش تعارف کردم که بشینه و اونم بدون هیچ حرفی نشست.....

این پست و پست بعدی تلـــــــــخ ِرمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
مثبت فراموش نشه!
ادامه:
بهش تعارف کردم که بشینه و اونم بدون هیچ حرفی نشست.....
خیلی جدی پرسید:
_ موهای خودتـــــــه؟
از سوالش شوکه شدم....یه نگاه به اون و یه نگاه به موهام انداختم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم:
_نه موهای بابامه رو سر من..!
_منظورم اینه که کلاه گیس نیست....؟آخه خیلی بلنده....
لحنم نرم تر اما هنوز کوبنده بود:
_ نه خیر کلاه گیس نیست.....
چند ثانیه ای سکوت شد....بعد یهو دوباره با جدیت گفت:
_ اول از هر چیز اگه قرار باشه این وصلت پیش بگیره من حتما گواهی پزشک قانونی میخوام....
با چشمای گرد شده بهش خیره شدم.....یه لبخند ژکوند تحویلم داد....از اونا که دلت میخواد بزنی تو سر یارو......از اون خنده لج دربیارا.... دوباره به حرف اومد...
_ وقتی میخوای با یکی تا آخر عمر زندگی کنی باید بهش اعتماد داشته باشی یا نه ؟...منم واسه بدست آوردن این اعتماد به همسر آینده ام به گواهی نیاز دارم....
با صدای آروم اما با بغض گفتم:
_ پس تکلیف اعتماد من چی میشه؟....شما منو می برید پزشک قانونی و اونا هم خیلی راحت همه چیز منو پیش شما فاش میکنن....ولی من چی؟....من تورو کجا ببرم تا اعتمادم نسبت بهت جلب بشه؟....تویی که قیافت داد میزنه چیکاره ای.....تویی که از طرز برخوردت معلومه با چند نفر بودی....
با عصبانیت گفت:
_بس کن خانوم محترم....این چرت و پرت ها چیه؟...تو خودت معلوم نیست با چند نفر بودی که الان از پزشک قانونی می ترسی....اونوقت به من تهمت می زنی....؟
_آره اصلا من با هزار نفر بودم....شما چی؟...شما نبودی؟....شما دختر ندیده ای؟....
دستشو کشید به گردنشو سرشو خم کرد....
_ ما به درد هم نمیخوریم....من نمیتونم با کسی ازدواج کنم که از اولش بهم بدبین باشه....برو آقای حیدری....برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه....
زیر لب بسیار خبی گفت و از جاش بلند شد .....منم به تبعیت از اون بلند شدمو با هم دیگه برگشتیم پایین....یه خرده دیگه نشستنو بعدش رفتن.....
مامان:
_ ازش خوشت اومد؟...
_نه
_نه و زهرمار...دیگه چی میخوای تو؟...خوش قیافه نیست که هست....پولدار نیست که هست....اصیل نیست که هست....آخه تو تو اون بهواد گور به گور شده چی دیدی که همه رو با یه چوب می زنی؟
هیوا:
_ اِ...مامی؟...شما چرا همه چیو ربط میدی به بهواد...اون بیچاره چه بدی به شما کرده؟...
بعد هم رو کرد به من و گفت:
_آوا تو دلیل رد کردن این پسر رو بگو که مامان بیخودی هی تقصیر بهواد نندازه.....
خیلی جدی گفتم:
_ به من میگه میخوام ببرمت پزشک قانونی چکاپ کننت...
هیوا و مامان با چشمای گرد شده بهم نگاه کردن....
هیوا:
_ پسره بهت گفت؟....مرتیکه آشغال...یعنی میخواست بگه تو زبونم لال ....
مامانم پرید وسط حرفش:
_ چی میگی تو هم واسه خودت....پسره حقشه بدونه داره با کی ازدواج می کنه.....حالا بعضی پسرا مثل این از اولش میخوان اعتمادشون جلب بشه بعضیای دیگه میزارن این اعتماد تو زندگی بدست بیاد....
من:
_ اونوقت مگه من موش آزمایشگاهی ام که باهاشون برم آزمایشگاه و چکاب بشم؟....نخیر مامان خانوم....گذشت اون موقع ها که دخترا رو فقط از روی نجابتشون برای پسراشون انتخاب میکردن....الان دیگه همه چی فرق کرده....دخترا فرق کردن...پسرا فرق کردن....حتی خانواده ها....خانواده ها هم عوض شدن....پس از من نخواه که مثل موش دنبال این یارو راه بیفتم و برم که چکم کنن!
هیوا:
_ مامی آوا راست میگه...منم بودم بهم بر میخورد.....الهی من قربون کسری برم که اینقدر فهمیده ست...یکبار هم از من نخواست که برم دکتر زنان....
مامان:
_ من این حرفا حالیم نیست....نمیخوای بهش بله بگی اشکال نداره ولی من خوشم نمیاد رو دخترم عیب بزارن....باهاشون میری دکتر و بعداز اینکه مطمئن شدن تو از گل هم پاک تری میتونی بهشون جواب منفی بدی....فهمیدی آوا؟....
اونقدر حرفاش جدی و کوبنده بود که نمیتونستم مخالفت کنم ولی میخواستم کله خودمو بکنم که اینقدر احمقم و به مامانم اینا پیشنهاد نوید رو گفتم....میتونستم بگم از خونوادش خوشم نمیاد یا یه چیزی تو همین مایه ها.....ولی آبی که ریخته رو نمیشه جمع کرد.....بالاخره مامان اینا یه روزی میفهمیدن که من چه گندی زدم یعنی من نه.....تقصیر من که نبوده....آقا بهواد چه گندی زده......واقعا خنده داره....من که مقصر نیستم دارم دق میکنم اونوقت بهواد که گناهکاره عین خیالش هم نیست......دیگه مهم نیست....هر چه بادا باد....فوقش بابام دو تا سیلی میزنه تو گوشم.....فوقش از خونه میندازنم بیرون....بالاتر از سیاهی رنگی نیست که....فقط میخواستم قبلش به هیوا همه چیو بگم....لاقل 2 فکر بهتر از 1 فکر بود....شاید اون فکری به ذهنش خطوری میکرد....

ادامه اش:
روبروی همدیگه نشستیمو سکوت بینمون برقرار بود....مونده بودم چجوری بهش بگم....چجوری بگم که یه تف نندازه تو صورتم....چجوری بگم که...
آخر سر هیوا بی حوصله غر غر کنان گفت:
_ میگی چی شده یا نه؟.....10 دقیقه ست همینجوری مبهوت زل زدی به من.....خب اگه نمیخوای چیزی بگی پس واسه چی صدام کردی؟
سرمو که تا اون لحظه بالا نگه داشته بودم انداختم پایین و گفتم:
_ باشه میگم ولی باید قول بدی که تف نندازی تو صورتمو زیر بار کتکم نگیری....
_حرفتو بزن!
دستام عرق کرده بود و قلبم تاپ تاپ میکرد...می ترسیدم حرف بزنم..آره می ترسیدم....
با صدای هیوا دوباره به خودم اومدم:
_بهت میگم حرفتو بزن آوا....
سرمو گرفتم بالا و بدون هیچ مقدمه چینی گفتم:
_ من .....هیوا من....من با بهواد رابطه داشتم..
اخمی به ابروش داد و چشماشو ریز کرد...چیزی نگفت....دوباره ادامه دادم:
_ باور کن ناخواسته بود....یعنی من اصلا نمیخواستم.....اونم همینطور......
خودمم از دروغی که گفته بودم خنده ام گرفت......بهواد نمیخواست نه؟!!!!!
خیلی آروم اما شوکه پرسید:
_ منظورت از رابطه دقیقا چیه آوا؟!!!!!!
نفس عمیقی کشیدمو با حالتی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:
_همون رابطه ای که به خاطرش مجبور شدم چند روز پیش برم آزمایشگاه تا ببینم حامله ام یا نه که خدا رو شکر نبودم.....
بی هوا از جاش بلند شد......نزدیکم اومد...اول یه چند دقیقه ای مکث کرد و با رنگ پریده اش چشم تو چشمم شد.و بعد یهو مثل یه کوه آتشفشان منفجر شد...همینطوری با دستاش مشت میزد بهم و با عصبانیت جیغ می کشید:
_ دختره ی آشغال...می فهمی چی داری میگی؟.....می فهمی چه غلطی کردی؟.....خودتو بد بخت کردی به خاطر کی؟....به خاطر چی؟....واسه اون بهواد هوس باز..واسه اینکه یه شب بهش حال بدی؟..آره؟خودتو فدا کردی واسه اون؟.....
سرمو گذاشته بودم رو موهامو از ته دل زار میزدم.....و التماس کنان می گفتم:
_ به خدا اشتباه می کنی هیوا....باور کن من مقصر نیستم...من نمیخواستم....می فهمی نمیخواستم....
دست از کتک زدن من برداشت و دستی به گردنش کشید و رفت عقب ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره خراب شد روی سرم:
_ می ارزید؟...نه خدا وکیلی می ارزید؟....آبرو و حیثیتتو بدی در عوض یه شب عشق و حال با دوست پسرت؟....خودت به درک...فکر ما رو نکردی؟....فکر گناهشو نکردی؟....ازت حالم بهم میخوره آوا.....تویی که اینقدر بچه ای که هنوز خوب و بدو از هم تشخیص نمیدی؟...الانم کو؟...کو اون بهوادی که سنگشو به سینه می زدی؟...
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
_ هرچند که الان فکر کنم با معشوقه جدیدش در حال لاس زدن باشه...
همه ی حرفاش به کنار...جمله ی آخرش مثل یه خنجر درست خورد وسط قبلم....واقعا بهواد الان کجا بود؟...با کی؟....با همون دختری که اونروز دم بستنی فروشی دیدم؟....یا شایدم با یکی دیگه....
صدای هیوا منو به خودم اورد...
_ شرعی بود؟...
مثل خودش کوتاه جواب دادم:
_آره...
پوزخندی زد:
_ جالبه...هم ناخواسته بوده و هم شرعی!...پس از قبل برنامه ریزی کرده بودید!.....
چیزی نگفتم.
ادامه داد:
_خوشم اومد....آقا بهوادتون حروم و حلال حالیش میشه......ولی انصاف نه!
هم چنان سکوت کردم....
دوباره فریاد زد:
_ آوا خودتو واسه من به موش مردگی نزن که میزنم دندوناتو خورد میکنم.....فهمیدی؟!
با صدایی که از فرسخ های دور شنیده می شد گفتم:
_ چی بگم؟!!
_ بگو من چیکار میتونم واست بکنم؟...با یه دختری که کارش تموم شده ست چه میشه کرد؟!...هان؟
آب دهنمو به زور قورت دادم:
_ کمکم کن به مامان بگیم!
با تعجب گفت:
_ بگــــــــیم؟....مگه مغز خر خوردیم!...بیچاره مامانم سکته می کنه...
از سر ناچاری گفتم:
_ پس چیکار کنیم؟!
یه چند ثانیه فکر کرد و گفت:
_ فعلا باید این خواستگارو بپیچونیم تا بعد خدا بزرگه!...
مطیعانه ازش پیروی کردمو سرمو به نشونه تایید تکون دادم....بلند شد که از اتاق بره بیرون....به آرومی و ندامت گفتم:
_ هیوا؟
سر جاش وایستاد ولی برنگشت...
_ راست گفتی که حالت ازم بهم میخوره؟...
برگشت سمتم:
_ اونقدر از دستت عصبانی ام که باید بگم آره....ازت حالم بهم میخوره.....
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای رفت سمت در ولی همین که درو باز کرد صدای هیوا رو شنیدم که با دستپاچگی گفت:
_ اِ مامی شمایی؟....اینجا چیکار میکردی؟...
با خشم گفت:
_ تو و اون خواهرت خیلی احمق اید که فکر می کنید من نفهم هستم!....
و بعد بدون کلمه ای حرف هیوا رو کنار زد و اومد سمت من....
_ پس بگو خانوم خانوما واسه چی 2 هفته ست مرده متحرک شده!....
_ مامی من....
پرید وسط حرفم:
_ خفه شو آوا!....فقط خفه شو!...
هیوا:
_ مامان خودتو کنترل کن!...غلط اضافی کرده....خودشو بدبخت کرده شما چیکارش داری؟...هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.....وقتی تا آخر عمر نشست گوشه خونه و هیچکس حاضر نشد بگیرتش اونوقت می فهمه چه حماقتی کرده!....
مامانم آروم نشست لبه تختمو در حالی که عجز و نگرانی از سر روش می بارید رو به هیوا گفت:
_ چی داری میگی هیوا؟...این فقط آبروی خودشو نبرده....زندگی ما رو هم آتیش زده...
و بعد رو کرد به منو گفت:
_ من با تو چیکار کنم؟!....با یه دختر مجرد که دختر نیست چیکار کنم؟....گور بابای مَردم...جواب باباتو چی بدم؟...بهش بگم دخترت با دوست پسرش....
من در جواب فقط سکوت تحویلش می دادمو اشک هایی که همینجوری می باریدن!
دوباره به حرف اومد:
_ من خودم از اول نه چادری بودم و نه روسری میزاشتم.....ولی توی نجابت معروف بودم تو فامیل...فکر میکردم شما دوتا هم مثل من نجیب و پاکید که آزادتون گذاشتم....
و رو به هیوا گفت:
_ البته هیوا جان منظورم به تو نیست...تو پاکی خودتو ثابت کردی!
بالاخره به حرف اومدم:
_ مامی من نمیخواستم....چند بار بگم...
صداشو برد بالا:
_ نمی خواستی و صیغه محرمیت خونده بودی؟!!!!!!!
رفتم جلو پاش رو زمین زانو زدم:
_ مامان هرچقدر میخوای بهم فحش بده...کتکم بزن.....اصلا تو خونه زندانیم کن ولی ببخشتم!...به خدا سادگی کردم....عشقم فریبم داد...مامی اگه تو ازم رو برگردونی من می میرم!
برگشتمو به هیوا نگاه کردم که اونم مثل من گریه می کرد.....با دیدن من در اون حال هق هقش بیشتر شد و از اتاق رفت بیرون...ولی مامانم همونجوری مثل مجسمه نشسته بود....
_ مامی چرا حرف نمیزنی؟...چرا یه چَک نمی خوابونی تو صورتم؟.....مامی با توام!...
چونه اش لرزید:
_ چرا این کارو کردی؟....دوست داری بهت بگن خراب؟!...دوست داری بهت افترا بزنن؟....د آخه واسه چی همچین غلطی کردی؟...بابات بفهمه خونتو میریزه.....
_ من شرمنده ام....شما به بابا نگو...خواهش میکنم بهش نگو!...
از جاش بلند شد و قبل از رفتنش گفت:
_فقط برو خدا رو شکر کن که شرعی بوده و گناهی نکردی وگرنه یه دونه مو رو سرت نمیزاشتم. فعلا هم از اتاقت بیرون نیا که نمیخوام ببینمت!..به کسی هم هیچی نگو.....تا من ببینم با این لکه ای که انداختی تو دامنت چه خاکی تو سرم بریزم....
و در حالیکه داشت از در میرفت بیرون با خودش میگفت:
_ خدایا کمکم از این امتحان رو سفید بیرون بیام...خدایا این دختر بچگی کرده ...اون پسره ی هفت خط گولش زده...خدایا دخترمو ببخش!....
و من نه از بد اقبالی خودم...بلکه از محبت دلسوزانه مادرم آرام گریستم!

تشکرا خیلی کمه!....چرا با من اینجوری می کنید اخه؟!
پست بعدی:flash back
فصل16
یه هفته از تولد بهواد می گذشت و من حالا زن شرعی بهواد بودم!...تو این مدت تو خلوت خودم به خودم می بالیدم که زن بهواد شدمو تو اماکن عمومی هم همیشه دستم دور بازوش بود....طوری که میخواستم به همه نشون بدم اون فقط مال منه....و کسی حق نگاه کردن بهشو نداره....
اونم از بعد از صیغمون حساسیتش نسبت بهم بیشتر شده بود....مانتوهای بالای زانو رو واسم ممنوع کرده بود و نمیزاشت زیاد آرایش کنم....انگار اونم میخواست با این کاراش به همه بفهمونه که من فقط زن خودشم....
هیچکس نمی دونست که چه رازی بین ماست و من حتی به سفارش بهواد به تارا هم هیچی نگفته بودم....
یه روز صبح تارا به خونمون زنگ زد....
_ به به سلام عروس خانوم!
خندید و با دلقکی گفت:
_ به به سلام آقای دوماد....
_ هه هه هه! خندیدم!
_ نگفتم که بخندی...گفتم نیشتو ببندی!....
با غر گفتم:
_ وای تارا باز دوباره تو بلبل شدی؟
_بلبل بودم!...اونم یه بلبل خوش آواز!...
_آره خیلی خوش آواز....وقتی یه دهن میخونی سقف خونه میلرزه!
خندید و گفت:
_ از حسادتته قربون شکلت برم!
خندیدمو گفتم:
_ اینو نگی چی بگی؟!
_ هیچی!
_ خب حالا چیکار داشتی مزاحمم شدی؟!
با کنایه گفت:
_ اِ...با بهواد جونی؟
_ دختره بی حیا مگه تو خودت ناموس نداری؟بهواد جون دیگه چیه؟...آقا بهـــــــواد!
_ اوهو...چه غیرتی!
_ چی فکر کردی؟!...من همیشه رو بهواد غیرت دارم.....مگه تو رو آقا یاسین غیرت نداری؟
یاسین همون خواستگار مومن تارا بود که در عین ناباوری و تعجب همگی تارا ازش خوشش اومده بود و بهش بله گفته بود...
_ فعلا که نه ! ولی پیدا میکنم نگران نباش!
_حالا کی عقد میکنید؟!
_ آخر هفته!
با شوخی گفتم:
_ پس بادا بادا مبارک بادا...
_ اه خفه شو تو ام!....این چرتو پرتا چیه میخونی؟
_آهان شرمنده...حواسم نبود آقای شما از آهنگ بدشون میاد!....باید بزنم تو فاز نوحه!
و بعد به مسخره گفتم:
_ ملوانان خلبانان به امید فتح ایران!
_ نخیرم!...یاسین عاشق موسیقیِ!....مومن بودن که به این چیزا نیست....اون فقط حلال رو حروم نمیکنه چادر واسش مهمه....و در ضمن مثل بعضیا چشمش اینور و اونور نمی چرخه....
_ حالا نه که چشم بهواد میچرخه؟!
_اگه نمی چرخید که تورو پیدا نمیکرد!...
با بی حوصلگی گفتم:
_ اصلا آقا یاسین شما یه دونه باشه!...حالا میگی چیکار داشتی یا نه؟!
_ میام دنبالت با هم بریم خرید!
_ خرید؟...چی میخوای حالا؟...
خیلی جدی گفت:
_ چادر...
یهو از خنده ترکیدم:
_ زهر مار.چرا می خندی؟...
_ ببخشید آخه قبلا زنگ می زدی بهم باهم میرفتیم لباس شب دکلته و تاپ و دوبنده می خریدیم....حالا میخوایم بریم سراغ چادر.....
_ بدِ عاقبت به خیر شدم!؟
_ نه خیلی هم خوبه....فقط من الان کار دارم...تو عصری بیا دنبالم...
_ باشه جیگر!....کاری باری؟
_ نه گلم...فعلا....

ادامه ی پست قبلی:هم چنان فلش بک
تلفنو که قطع کردم رفتم تو مسنجر....بهواد هم آن بود.....سریع بهم پی ام داد:
_ خانوم خوشگل من چطوره؟
تایپ کردم:
_ خوبم مرسی....تو چطوری؟
_ حالم خوب نیست!....
و یه شکلک غمگین....
_چرا؟
و یه شکلک شوکه شده....
_ چون از تو دورم!
و یه شکلک گریه...
_ تو گفتی و منم باور کردم...
و یه شکلک خنده.
_ باور نمی کنی؟
_ نه.....
_ به درک...
و یه شکلک خنده موذیانه!
جوابشو ندادم....بهم برخورد!
تایپ کرد:
_ چرا جواب نمیدی؟
جواب ندادم:
_ هانی قهری؟!!!!!!!
جواب ندادم:
_ گه خوردم هانی...جواب بده!...
جواب دادم:
_ چیکارم داری؟...کار دارم؟
_ میای پیشم؟....خونه ام
از بعد از محرمیت دوبار خونش رفته بودم....
_ وقت نمیکنم....عصری باید با تارا برم بیرون!...
_کجا؟
_ خرید....
_ خب تو الان بیا تا عصر خودم بر می گردونمت!
و یه شکلک خواهش و تمنا
_ بیام که دوباره بهم بگی برو به درک!؟
و شکلک غمگین براش فرستادم....
_ منو هنوز نبخشیدی خانومی؟!!.....اصلا پاشو بیا اینجا خودم راضیت میکنم!
و یه شکلک عاشق!
_ باشه تا یه ساعت دیگه میام.....
شکلک بی حوصله!
_ منتطرتم بوس!
و 10 تا شکلک بوسه....
رفتم خونه بهوادو چند ساعتی با هم بودیم ولی بدون هیچ شیطنتی!...با اینکه به هم محرم شده بودیم ولی رابطمون در حد قبل بود...یا تو بغلش بودم یا دستام تو دستاش بود.....گاهی هم....گاهی هم منو می بوسید...اونم فقط روی پیشونیمو!.....جفتمون حد و مرز بینمونو رعایت میکردیم و من از این بابت خیالم راحت بود که میتونم ساعت ها باهاش تنها باشمو هیچ مشکلی هم واسم پیش نیاد....
عصری بهواد خودش منو رسوند خونه و از اون طرف با تارا رفتیم خرید و چند قواره پارچه چادر مشکی و سفید خریدیم و چند تا خرت و پرت دیگه!

این پست هم ارزش خوندن داره ها!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
پست اول: زمان حال
فصل 17
10 روز از اون روزی که همه چیو به مامی و هیوا گفتم گذشته بود.....اون مدت جز بدترین ایام زندگیم بود.....نه مامانم باهام حرف میزد و نه هیوا بهم محل میزاشت.....بابام هم که همه چیو فهمیده بود یه شبانه روز تو خونمون دعوا بود آخرش هم با کمربند افتاد به جونمو چندین جای بدنمو کبود کرد!...از روش خجالت می کشیدم....از اینکه پیش چشمش یه دختر خراب به حساب بیام بدم میومد.....و کلا از نظر روحی خیلی داغون بودم.....حتی داغون تر از هفته های پیشم.....اون موقع لااقل خیالم راحت بود که هنوز زن بهواد محسوب میشم ولی حالا با تموم شدن مهلت صیغه اون کور سوی امیدی هم که تو دلم بود از بین رفته بود....آینده ام تباه شده بود و هیچ بهانه ای هم واسه توجیحش نداشتم....نه بهوادی بود که همه چیو به گردن بگیره...نه تارایی که باهاش درد دل کنم و نه خانواده ای که پیششون عزیز باشم...به قول معروف آوا مونذه بود و حوضش!....
همه ی این اتفاق ها به کنار بزرگترین دغدغه فکری ام این بود که بابام از وقتی جریانو فهمیده چند روزه که دنبال بهواده تا به گفته خودش باهاش تسویه حساب کنه....ولی هرجایی رو گشته بود پیداش نکرده بود و این بدجوری غیرت پدرانه اش رو قلقلک می داد!...
تا اینکه یه روز تو خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم که صدای زنگ درو شنیدم.درو باز کردمو در کمال ناباوری بهواد رو دیدم همراه بابام....مستقیم خیره شده بودم به چشماش و اونم همینجوری سرد نگاهم می کرد.....پیش خودم گفتم الهی بمیرم چقدر لاغر شدی!....ولی مطمئنم که اون حتی نفهمید که من چقدر وزن کم کردم!
با صدای بابام از بهت بیرون اومدم:
_ از جلوی در برو کنار...
خودمو به سختی کشیدم اونور و بهواد و بابام از کنارم رد شدن.....رفتن طبقه بالا و منو همونجوری تو شوک گذاشتن!
بعد از رفتنشون بی حال با استرس فراوون روی مبل ولو شدم....هیوا تازه از حموم در اومده بود و چیزی نمی دونست....بدو بدو رفتم سمتش و با نگرانی در حالیکه دستامو تو هم مشت کرده بودم گفتم:
_ وای هیوا بد بخت شدم!...بیچاره شدم!
از طرز صحبت کردنم ترسید و گفت:
_ چی شده آوا؟...چرا اینقدر هولی؟
نفسمو به سختی نگه داشتمو گفتم:
_10 دقیقه پیش بابا و بهواد اومدن و بدون اینکه چیزی بهم بگن سریع رفتن بالا!
_ راست میگی؟...الان بالان؟
با سر جواب مثبت دادم!
هیوا دوباره پرسید:
_ بابا عصبانی بود؟...
_نمیدونم....اصلا نتونستم چیزی نگاهش بخونم!...
_بهواد چی؟
کلافه از سوالایی که می پرسید گفتم:
_ اه...نمیدونم چقدر سوال می پرسی!
کمی مکث کردمو بعدش گفتم:
_ هیوا دعا کن تا اینا هستن مامان از بیرون نیاد....وگرنه اگه بهوادو ببینه سکته می کنه!
دستشو گذاشت زیر چونه اش و با حالتی که انگار داره فکر میکنه بهم گفت:
_تو از جات تکون نخور!...من میرم بالا یه سر و گوشی به آب بدم برگردم!...خب؟
_باشه باشه...تو برو!....
از جاش بلند شد و پرسون پرسون از پله ها رفت بالا و من هم دنبالش راه افتادم.....با اشاره بهم فهموند که دنبالش نیام....منم بی توجه به حرفش دنبالش می رفتم!....دوباره با اشاره واسم خط و نشون کشید که نیام بالا ولی قبل از اینکه جوابشو بدم صدای داد بابام جفتمون رو پوستر کرد چسبوند به دیوار....داشت با بهواد دعوا می کرد.....هیوا نگاهی نگران بهم انداخت و من چشمامو بستم و لبامو آروم گاز گرفتم که یه وقت گریه ام نگیره!....هر لحضه با شنیدن حرفایی که بینشون رد و بدل می شد بیشتر تنم ضعف می رفت....بیشتر می ترسیدم....و فشار دندونام روی لبام بیشتر می شد!
بابا:
_ مگه شهر هرته پسر؟!...کیف و حالتو با دختر مردم کنی و بعد مثل دستمال کاغذی بیندازیش دور؟...تو اصلا می دونی با دختر من چه کردی؟..میدونی با خانواده ما چه کردی؟....این دختر تو این یک ماه 10 کیلو وزن کم کرده!....افسرده شده.....دل مرده شده ...اونوقت تو....من نمیزارم.....نمیزارم....
و صدای بهواد که از پشت در شنیده می شد:
_ من زیر حرف زور نمیرم...دخترتون خودش سر و گوشش می جنبیده.....خودش خواسته....هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه....الان هم خودش باید این مصیبتو به گردن بکشه!
با شنیدن دروغ های بهواد یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید....خوشا به انصافت بهواد....من میخواستم نه؟...من سر و گوشم می جنبید؟.....آخه تو چرا اینقدر عوض شدی؟....چرا لعنتی؟!چند ثانیه تو افکار خودم بودم که دوباره صدای فریاد بابامو شنیدم:
_ باید بگیریش....باید!....
بگیریش؟!!!!!!.....مگه من چیپس و پفکم که اینجوری درموردم حرف میزنن؟!....
دوباره رفتم تو فکر و از نصف صحبت هاشون جا موندم...تنها آخرین جمله بابامو شنیدم:
_ حرفایی که باید بهت میزدمو زدم....تهدید هامو هم کردم...حالا خودت میدونی و وجدان خودت...هرچند که فکر نکنم وجدانی داشته باشی!.....
و صدای بهواد که یهو بلند شد:
_آقای ارجمند شما نمی تونید منو مجبور کنید...من دوسش ندارم!
دیگه طاقتمو از دست دادم....اونقدر حالم بد شد که دیگه نتونستم روی پاهام وایستم.....فقط مزه ی شور خون رو حس کردم که قائدتا لبامو زیادی گاز گرفته بودم و دیگه هیچی نشنیدم!....از حال رفتم و غش کردم.....در لحطه آخر فقط صدای جیغ هیوا رو شنیدم که به سمتم اومد و هی می گفت:
_ آوا....آوا پاشو...آوا مرگ من بلند شو....
و دیگه هیچی نفهمیدم!.....چشمامو بستمو آرزو کردم که دیگه هیچوقت بهوش نیام!....هیچوقت!

پست جدید:FLASH BACK
فصل18
روزای خیلی خوبی بود...همه در تکاپوی عروسی بودیم....مامانم اینا که مشغول تدارکات جشن نامزدی هیوا بودن و تارا و پگاه هم به کارای عروسی تارا می رسیدن!....در واقع تنها کسی که دست به سیاه و سفید نمی زد من بودم.....چون اصلا دلم به کار نمی رفت....یا پای تلفن با بهواد حرف میزدم....یا چت میکردم باهاش....یا اس میدادم یا می رفتم خونه اش!...از اون طرف هم هفته ای دو روز باید می رفتم آموزشگاه خوشنویسی که تدریس کنم.....خیر سرم تو این وضع تنها درس دادنم مونده بود!...
خلاصه چند روزی گذشت و نامزدی هیوا رسید...دیگه داشتم خودمو می کشتم واسش...آخه همین یه خواهرو که بیشتر نداشتم...باید واسش سنگ تموم میزاشتم......اونم حسابی!...که آقا کسری فکر نکنه من خواهرمو از جوی آب پیدا کردم!
روز مراسم با مامانمو هیوا با هم رفتیم یک آرایشگاه....قرار شد اول هیوا رو درست کنه تا وقت بشه که با کسری برن آتلیه و عکس بگیرن!....بعدش هم نوبت مامان بود که آماده بشه و سریعتر بره که به بقیه کار ها رسیدگی کنه....و درواقع آخرین نفر من بودم!
آرایشگر موهای هیوا رو بابلیس کشید و موهای بلند فر شده اش رو ریخت روی دوشش...بعد هم گلی که ست لباسش بود رو رو سرش تنظیم کرد!.....لباسش یه دکلته زرشکی بود که تا بالای زانو بود و طبقه طبقه می شد....زن دایی ام واسش از اسپانیا فرستاده بود مدلش خیلی شیک بود....
مامانم هم یه کت دامن سدری رنگ کار شده رو می پوشید و قصد داشت موهاشو فقط براشینگ کنه!
منم که از هردوتاشون خوش تیپ تر....اصلا باید یه اسفند دود می کردم خدایی نکرده چشم نخورم!......والا به خدا....دروغم چیه!؟
لباسم سرخابی جیغ تا بالای زانو بود...که سمت چپش آستین داشت و سمت راستش بدون آستین بود و پشت لباس یعنی کمرم هم باز بود و اصلا پارچه نداشت!....
میگم خوشگل بودم باورتون نمیشه؟!....آهان موهامم آرایشگر برد بالا و از پشت جمع کرد....کلا یه فرشته شده بودم......مدیون من هستید اگه فکر کنید دارم زیادی از خودم تعریف می کنم!...
بعد از اینکه کارم تو آرایشگاه تموم شد زنگیدم به بهواد تا بیاد دنبالم...ماشین دست مامیم بود و خود بهواد اصرار داشت که بیاد دنبالم!.....وقتی که رسید جلوی در آرایشگاه یه تک زنگ زد که بیام پایین.....در ماشینو باز کردم و سوار شدم.....برگشت نگاهی بهم کرد و با شوخی سوتی کشید و گفت:
_ او لالا...بگیر منو غش نکنم!...
خندیدمو یه ذره از موهامو کردم تو ....
دوباره به شوخی گفت:
_آوا امشب تورو با عروس اشتباه نگیرن؟!
برگشتم بهش نگاهی کردمو گفتم:
_ نه بابا...هیوا خودش اونقدر خوشگل شده....
پرید وسط حرفم..
_ خوشگل شده که شده نوش جون کسری!....
بعد چرخید سمتمو آروم گفت:
_ من تورو میخوام عشقم!
دیگه داشتم گر میگرفتم از خجالت.....جنبه این همه ابراز علاقه رو نداشتم.......با عجله گفتم:
_ بسه بسه...این حرفا رو بزار واسه بعد....برو که دیر شد!
در حالیکه دنده رو جابجا می کرد چشم ازم بر نمیداشت و خیلی جدی گفت:
_ چشم خانوم...ولی اینو بگما...خواستگاری چیزی امشب واست پیدا شد به خودم میگی با ماشین از روش رد بشم!....
با ترس خیره شدم به چشماشو گفتم:
_ دروغ؟!!!؟
یهو زد زیر خنده و گفت:
_ بمیرم الهی ترسیدی؟....
_زهرم ترکید...خیلی بدی!
_ حالا نه به این خشونت ولی اگه خواستگاری ازت بشه من میدونم و اونا!....
کلافه از این که دیرم شده بود گفتم:
_ اذیت نکن بهواد...چرا چرند میگی؟....تند تر برو دیگه!....
و اون با گفتن رو چشمم مثل برق حرکت کرد!
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، キム尺刀ム乙


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 29-11-2013، 15:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان