امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم

#12
قسمت یازدهم:

همزمان با چشم غره مامان و تعجب بابا آوا هم با چشمای گرد شده برگشت سمتم!
فقط من بودم که به اشپزخونه دید داشتم اوا لبشو گزید انگشتشو به نشونه ساکت گذاشت رو بینیش!
همون موقع بابا گفت:درسته وقت برای پذیرایی زیاده!
خوشحال بودم بابا حداقل مثل مامان لجبازی نمیکنه!
آوا با سینی چایی اومد سمتمونو گفت:شرمنده اگه طول کشید!
بعد سینی چای رو گرفت سمت بابا. اونم چایی رو برداشت و تشکر کرد. حالا نوبت مامان بود.
مامان چایی رو برداشت یه نگاه به چایی انداخت و سرشو تکون داد و گفت:ممنون !
اوا لبخندی زد و برگشت سمت من!چایی رو برداشتم و لبخند زدم.
اروم گفت:چرا اون حرفو زدی؟
چشمکی زدم و گفتم:لازم بود!
چایی خودشو هم برداشت و نشست رو به روی ما به ظرف شیرینی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت:میدونم قابل دار نیست ولی بفرمایین دهنتونو شیرین کنین!
بابا یه شیرینی برداشت و به مبل تکیه داد و یه ذره به اطراف نگاه کرد و گفت:واقعا با سلیقه اید!
اوا چاییشو مزه مزه کرد و گفت:شما لطف دارین!
مامان رو کرد به منو گفت:مهران این مبلا خیلی شبیه اوناییه که تو خونه خودت بود!
آوا سرشو انداخت پایین به مامان نگاه کردم .
ابروهاشو داد بالا و با رضایت تکیه داد سر جاش!
گفتم:اره شبیهه!سلیقه هامونم به هم نزدیکه!
بعد لبخند رضایت بخشی به مامان زدم! اما اوا همچنان سرش پایین بود!
بابا پای راستشو انداخت روی پای چپش و برای عوض کردن جو خطاب به آوا گفت:اینو میدونیم که تو و مهران تصمیمتونو گرفتین پس بحث رو بیشتر میذاریم روی شناخت ما از شما آوا خانوم!
اوا چاییشو پایین گذاشت و گفت:بفرمایید!؟
بابا نیم نگاهی به اوا انداخت و گفت:میشه درباره خونوادت بگی؟!
من:بابا!
بابا رو کرد به منو با جدیت گفت:تو چیزی در این باره به ما نگفتی فکر نمیکنی ما حق داریم بدونیم عروسمون از کجا اومده؟!
آوا با خونسردی گفت:بله اقای مجد شما درست می فرمایید من با کمال میل به همه سوالاتون جواب میدم که جای ابهام واستون نمونه!
همون موقع مامان پوزخند زد!
بابا که انگار انتظار نداشت اوا چنین جوابی بده یه تای ابروشو داد بالا و گفت:میشنویم!
اوا صاف نشست سر جاش و صداشو صاف کرد و گفت:من اهل یزدم!خونواده هم دارم اونم یه خونواده بزرگ ولی 4 سال پیش از خونوادم ترد شدم!
بابا با جدیت گفت:میشه دلیلشو بدونم؟
اوا اهی کشید و گفت:به خاطر این که پسر نبودم!
بابا با تعجب گفت:یعنی چی؟
اوا:اونا پسر میخواستن!من بعد از خواهرام یه جورایی جای تو اون خونه نداشتم برای همین یه روز منو گذاشتن تو خیابونای تهران و رفتن!
مامان با خنده گفت:عجب داستان جالبی!
اوا خیلی جدی برگشت سمتش و گفت:خانوم مجد من داستان نمیگم اینا واقعیته!
مامان با حرص برگشت سمتش و گفت:افرین!خوب بلدی جواب بدی!
اوا لبشو گزید. بابا با اعتراض گفت: بس کن خانوم!
مامان گفت:بس کنم؟!
بعد رو کرد به اوا و گفت:جراتشو نداری بگی یکی از اون دخترایی که از خونه فرار کردن مگه نه؟!
اوا بهت زده بهش نگاه کرد و گفت:یعنی چی؟
مامان از جاش بلند شد و گفت:از کارش پشیمون که نیست هیچ راست راست تو چشمای مردم نگاه میکنه و دروغ میگه!
اوا در حالی که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت:بهتر نیست اول گوش کنین بعد قضاوت؟من هنوز حرفم تموم نشده!
_:ولی من حرفم تموم شده من عروس خیابونی نمیخوام!
دیگه جوش اوردم از جام بلند شدم و گفتم:مامان! همین الان از اینجا برو بیرون!
با تعجب نگاهم کرد . بابا گفت:مهران این چه طرز حرف زدن با مادرته؟!
با صدای نسبتا بلندی گفتم:میدونین چیه خوب نقشه ای کشیدین ولی این جواب نمیده!
اوا با تحکم گفت:اینجا خونه منه مهران تو حق نداری مادرتو از اینجا بیرون کنی!
با تعجب برگشتم سمتش اوا از جاش بلند شد و گفت:خانوم مجد من شما رو درک میکنم!هر کس دیگه ای هم بود عکس العمل شما رو نشون میداد! ولی بهتر نیست منطقی باشید؟!من حتی حاضرم شما رو ببرم و خونوادمو نشونتون بدم تا باورتون بشه من بی کس و کار نیستم!
مامان با غیض گفت:خفه شو! من چرا باید حرفتو باور کنم؟فکر کردی من مثه پسرم خام حرفات میشم؟نه خانوم اشتباه فکر کردی.
رو کرد به بابا و گفت:من میرم! تو اگه میخوای اینجا بمون!
بعد رفت سمت در!
بابا از جاش بلند شد و با تاسف سری تکون داد و گفت:خرابش کردین!
بعد دنبال مامان راه افتاد!
آوا دستاشو مشت کرد ده بود و تند تند نفس میکشید.
خواستم یه چیزی بگم که نشست روی صندلی و چشماشو که پر از اشک شده بود ازم قایم کرد و گفت:برو مهران!
من:آوا من نمیدونستم...
سرشو تکون داد و گفت:خواهش میکنم!تنهام بذار!
یه قدم رفتم عقب. سرشو تکیه داد به دسته صندلی و گریش به هق هق تبدیل شد!
نه این چیزی نبود که من میخواستم! نباید میذاشتم این اتفاق بیفته!
دستشو گرفتم و گفتم:بلند شو!
اونقدر محکم دستشو کشیدم که از روی مبل کنده شد! با چشمای خیسش که از تعجب گرد شده بود بهم نگاه کرد! نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم:راه بیفت بریم!
گنگ نگاهم کرد.
دستشو کشیدم و گفتم:این عذاب باید تموم شه!
همون طور که از خونه بیرون میکشیدمش گفت:کجا داری میری؟
از پله ها پایین رفتم و کشیدمش سمت ماشین و گفتم:میفهمی!
سوار ماشین شدیم!
ماشینو روشن کردم.
اوا با تعجب گفت:کجا میری مهران؟!
من:ساکت باش! بشین! میفهمی!
اشکاشو پاک کرد و گفت:یعنی چی؟!نباید بدونم کجا داری منو میبری؟اونم با این عجله؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
دستشو گذاشت رو داشبرد و چرخید سمتمو گفت:یعنی چی؟!
سرعتمو زیاد کردم و گفتم:اگه بدونی میخوام کجا برم دنبالم نمیای!
تو هر خیابونی که میپیچیدم آوا مردد نگاهم میکرد تا این که رسیدم به اتوبوبان . اوا یه نگاه به تابلو ها کرد و گفت:داری از شهر میری بیرون؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
حس کردم ترسیده .
گفت:یعنی چی؟داری منو کجا میبری؟!
همون طور که نگاهم به جاده بود گفتم:نترس جای بدی نمیریم!
با اخم گفت:بهم جواب سر بالا نده!
خندیدم! واقعا ترسیده بود!با لحن شیطنت امیزی گفتم:خودت چی فکر میکنی؟!
اب دهنشو قورت دادو گفت:به خدا اگه نگی خودمو میندازم پایین!
قفل مرکزی رو زدم و گفتم:نمیتونی!
اروم زد به شونمو گفت:کجا داری میری؟
اینبار خندم به قهقهه تبدیل شده بود این آوا رو بیشتر میترسوند.
همون طور که میخندیدم گفتم:تو چرا اینقد ترسویی!اخه من دلم میاد تورو ببرم جایی که بد باشه؟
با حالت عصبی گفت:نخند
من:واقعا فکر میکنی میخوام کجا ببرمت؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:نمیدونم!اینجا چیزی نیست!
با لحن التماس گونه ای گفت:مهران!
من:جانم؟
_:کجا داریم میریم؟!
هیچی نگفتم دستشو حلقه کرد دور بازومو گفت:کجا؟
دیگه نمیخواستم صبر کنم تا بیشتر از این نگران شه ولی هنوز یه چیزی تو دلم قلقلکم میداد!گفتم:داریم میریم عقد کنیم!
با تعجب گفت:چی؟!
از اونجایی که مدارکش به خاطر این که تحویلشون بدم به اقای حیدری دست من بود.شناسنامشو از تو جیبم در اوردم و گفتم:ایناها ببین همه چی امادس!قراره بریم بیرون شهر عقد کنیم یه جایی که دست هیچکسی بهمون نرسه . خونه و مطبم میدم علی برام بفروشه راحت زندگیمونو میکنیم!نظرت چیه؟!
از طرز نگاهش فهمیدم هیچ جوره حرفم تو کتش نرفته.
لبخندی زدم و گفتم:دیگه نیازی نیست نگران خونوادم باشی!
_:تو...تو چی داری میگی؟!
لبخندی زدم و گفتم:چیه خوشت نیومد؟
_:مگه دیوونه شدی مهران؟!
لحن جدی به خودش گرفت و گفت:برگرد!
من:چرا؟
با اخم گفت:برگرد!نمیخوام اینجوری بشه .
_:یعنی تو دستم نداری؟
اهی کشید وگفت:چون دوست دارم بهت میگم برگرد! این راهش نیست مهران! نباید فرار کنیم!
لبخند کجی گوشه لبم نشست خوشم می اومد که با این سن کمش همه چیزو واسه خودش خوب تجزیه و تحلیل میکنه.
دستشو گذاشت روی فرمون و گفت:برگرد!
دستشو پس زدم و گفتم:دختر خوب به نظرت این نقشه زیادی واسه من بچه گونه نیست؟!
دنده رو عوض کردم و گفتم:من سی سالمه مطمئن باش مثه یه پسر بچه 16 ساله با مسائل زندگیم رو به رو نمیشم!
_:یعنی....
نذاشتم حرفشو ادامه بده! لبخندی زدم و گفتم:اره داشتم شوخی میکردم .حتی اگه بخوام بدون اجازه اونا ازدواج کنم نیازی به فرار کردن نیست.
اخم شیرینی کرد و گفت:دیوونه!
خندیدم و گفتم:خوشت نیومد؟!بیشتر مواقع دخترا باید از این همه عشق پس بیفتن!
با خیال راحت تکیه داد به صندلیشو گفت:من عشقمو با منطقش دوست دارم!
خنده ای کردم و گفتم:بالاخره ازت اعتراف گرفتم!
لبخندی زد و گفت:حالا میگی کجا میریم؟!
من:نمیتونی صبر کنی؟
ابروهاشو برد بالا یعنی نه!
به تابلویی که تو جاده بود اشاره کردم!
نگاهی کرد و گفت:قم؟
من:نه!
_:پس اصفهان!
من:نه!
_:پس چی؟ اهواز؟!
خندیدم و گفتم:حالا اون یه مسیری نوشته دقیقا که نباید اونجا بریم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:خب من چه میدونم!
من:داریم میریم یزد!
با صدای بلند طوری که مجبور شدم چشمامو رو هم فشار بدم گفت:چی؟
من:داریم میریم دنبال خونوادت!
_:که چی بشه ؟
من:که ببیننت!
_:من نمیخوام ببینمشون!
من:منم نمیخوام کسی به تو بگه بی کس و کار!
یه چند ثانیه ای ساکت بهم نگاه کرد بعد گفت:ترجیح میدم بهم بگن بی کس و کار تا با اون قوم لوط دوباره رو به رو بشم!
من:من ولی لازمه!
دست به سینه با حرص تکیه داد به صندلیشو گفت:خودت تنهایی برو ببینشون!
لبخندی زدم و گفتم:ولی الان داریم با هم میریم!
چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت:ولی تا من بهت ادرس ندم نمیتونی پیداشون کنی!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتمحالا ببین پیدا میکنم یا نه!
نگاهم کرد و گفت:خداییش جدی میگم!بیا برگردیم!
من:باید ببیننت!
_:واسه چی؟فکر کردی خوشحال میشن؟!
اهی کشید و گفت:هه!هیچکدومشون وجدان نداشتن!
من:نمیخوایم بریم خوشحالشون کنیم! میخوایم بریم حق این 4 سالو ازشون بگیریم!
با تعجب نگاهم کرد!
لبخندی زدم و گفتم:دیگه اینو باید صبر داشته باشی!
مردد نگاهم کرد اما بعد نگاهش روی صورتم ثابت موند . سنگینی نگاهش قلقلکم میداد نیشخندی زدم و گفتم:چیزی رو صورتمه؟
_:نه!
من:پس داری چیو انالیز میکنی؟!
نگاهشو ازم گرفت و گفت:هیچی!
لبخندی زدم و گفتم:به هر هیچی همین جوری زل میزنی؟!
سرشو انداخت پایین و گفت:چرا اینقد شلوغش میکنی داشتم نگاه میکردم دیگه!
لبخندی زدم و گفتم:باشه نگاه کن!صورت ما تقدیم به شما!
خمیازه ای کشید و گفت:حداقل صبح راه می افتادی میخوای تو شب رانندگی کنی؟!
من:نه! هر وقت خسته شدم میزنم کنار!
لبخندی زد و گفت:حالا واجب بود؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره!مامانم حق نداشت اینجوری باهات حرف بزنه.
_:بستگی داره !ما که تو موقعیت اون نیستیم!
پوزخندی زدم و گفتم:میدونی از این حرصم میگیره که نمیدونه واسه کی داره خودشو به اب و اتیش میزنه!
_:دختر خالتو میگی؟
من:اره!
موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت:چرا موضوعو به مامانت نمیگی؟
من:نمیخواستم بگم که بین مامان و خاله خصومت پیش نیاد ولی حالا میبینم چاره ای نیست مستقیم و غیر مستقیم باعث میشه از دستش کفری بشم!
سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت!
طرفای صبح بود اوا سرشو تکیه داده بود به شیشه خیلی وقت بود خوابش برده بود ولی من اصلا خوابم نمی اومد!
به تابلویی که داشتم بهش نزدیک میشدم نگاه کردم روش نوشته بود به روستای علی اباد خوش امدید!
زیر چشمی به آوا نگاه کردم و گفتم:دیدی پیداش کردم!
وارد فرعی شدم بعد از رد کردن یه جاده خاکی به یه خیابون رسیدم که دورشو خونه های قدیمی گرفته بود. چراغای برق هنوز روشن بودن کسی هم تو خیابون دیده نمیشد!
اروم دستمو گذاشتم روی شونه آوا و تکونش دادم!
یه کم جا به جا شد.
من:آوا؟!
دستمو پس زد!
من:پاشو!
صورتشو جمع کرد و گفت:خوابم میاد!
خندم گرفته بود تا به حال وقت خواب باهاش مواجه نشده بودم.زدم رو شونشو گفتم:پاشو میگم! رسیدیم!
از جام بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت:هااان؟
نگاهش کشیده شد بیرون ماشین یه دفعه چشماش باز شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و گفت:رسیدیم؟
با ذوق گفت:خودشه!
به یکی از درا اشاره کرد و گفت:اینجا مغازه حاج جعفر بقاله!
با ذوق گفت:ببین ببین اون خونه خالمه!
برگشت سمتم و گفت:چه جوری پیدا کردی؟!
شونمو انداختم بالا و گفت:من فقط راهو رفتم! خودش پیدا شد!
لبخندی زد و به جلو اشاره کرد و گفت:همینجا رو بگیری و بری بالا به یه کوچه میرسی که دمش باغه اونجا خونه اقاجونمه!
همین که خواستم حرکت کنم یه دفعه گفت:وایسا!
من:چیه؟!
نگاهم کرد و گفت:من .. من نمیتونم باهاشون رو به رو شم!
سرمو تکون دادم و گفتم:نگران نباش!
دستشو گذاشت روی سینش یه نفس عمیق کشید و گفت:فکر میکنی چی کار کنن؟
راه افتادم و گفتم:میفهمیم!
*********
اوا
رسیدیم به در خونه اقاجون!ضربان قلبم تند شده بود. گفتم:همینجاست!
مهران ماشینو متوقف کرد به در بزرگ چوبی نگاهی انداخت و گفت:اینجاست؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادنم. بعد گفتم:الان زود نیست؟شاید خواب باشن
یه نگاه به ساعتش کرد وگفت:بیدارشون میکنیم!
من:اخه نمیشه که!
ماشینو خاموش کرد و گفت:خوبم میشه! پیاده شد!
یه نگاهی به لباسام کردم و گفتم:اینجوری بده! کاش با خودم چادر می اوردم!
سرشو تکون داد و گفت:لباست که پوشیدس!
نگاهم چرخوندم سمت در و گفتم:نه برای اینجا!
در ماشینو باز کرد و گفت:بیا پایین!
خودش رفت سمت در ولی من هنوز مردد بودم که اصلا پیادشه بشم یا نه!
پاهام میلرزید استرس تموم جونمو گرفته بود.
مهران یه نگاه به من کرد و اشاره کرد که پیاده شم بعد درو زد!
دستم ثابت مونده بود روی دسته در نمیتونستم درو باز کنم.
چشمام خیره شده بود به در که داشت اروم اروم باز میشد!
پسر قد بلندی رو دیدم که از پشت در ظاهر شد . اندام لاغری داشت ولی قدش به مهران میرسید اول نشناختمش ولی با دقت به صورتش فهمیدم که شهابه!بزرگ شده بود ولی فرم صورتش هنوز همون طور بود!
مهران داشت باهاش حرف میزد . دیگه طاقت نیاوردم درو باز کردم.
شهاب یه نگاته به من انداخت مهران به من اشاره کرد و یه چیزی بهش گفت :انگار منو نشناخته بود!
پیاده شدم و ایستادم کنار در مهران رو کرد به منو گفت:بیا بریم داخل!
با پاهای لرزون بهشون نزدیک شدم!
شهاب بدون این که به صورتم نگاه کنه در حالی که سعی میکرد لهجشو برگردونه گفت:سلام خانوم مجد!
سرمو تکون دادم ولی چیزی نگفتم!
مهران دستمو گرفت و گفت:نگران نباش!
دستمو دور بازوش حلقه کردم نگاهم روی شهاب بود که سرشو کج گرفته بود تا نگاهش به من گره نخوره!
شهاب گفت:شما باشین تا من برم حاج اقا رو صدا کنم!
چند ثانیه بعد صدای تق تق نشیدم و صدای اقاجون رو که میگفت:بیذار بیان تو پسر!
نفسام به شمارش افتاده بود تمام اون روزایی که اینجا بودم تمام خاطراتم و کتکایی که از اقاجون خورده بودم یادم می اومد!دست مهرانو محکم تر گرفتم!
شهاب اومد دم در و گفت:بفرمایین تو!
وارد حیاط شدیم اقاجون نشسته بود روی سکو . مهران سرشو کج کرد و گفت:خودشه!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
زیر چشمی نگاهمون میکرد. نمیدونم منو شناخته بود یا نه!
مهران به نشنونه احترام یه کم خم شد و گفت:سلام اقای کریمی!
اقاجون از جاش بلند شد عکساشو گذاشت روی زمین و بهش تکیه داد . یادم نمی اومد که از عصا افتاده کنه!
دست مهران رو رها کردم که بتونه باهاش دست بده ولی همچنان تو نزدیک ترین فاصله ممکن ازش ایستاده بودم!
اقاجون باهاش دست داد و گفت:ببخشید به جا نمیارم!
مهران:من دکتر مهران مجدم!ایشونم همسرمه!
با ترس به اقاجون نگاه کردم.بهم خیره شده بود. صورتش هیچ تغییری نکرده بود حتی به خط هم به چروکای کنار لب و چشماش و پیشونیش اضافه نشده بود.
خوب که نگاهم کرد اخماش رفت تو هم. نگاهشو ازم گرفت فهمیدم که منو شناخته ولی به روی خودش نیاورد!
رو کرد به مهران و با لحن تندی که دیگه شبیه قبل نبود گفت:چه کمکی از دستم براتون بر میاد!
مهران به من اشاره کرد و گفت:نشناختین؟نوتون آوا!
با این حرف شهاب سرشو بلند کرد و گفت:آوا؟!
شهاب تنها فرزند فامیل بود که میدونست من دخترم!
برگشتم سمتش اقاجون گفت:برو تو اتاقت!
_:ولی ...
برگشت سمتش و گفت:میری تو خونه با هیچکسی هم حرف نمیزنی! شیرفهم شدی!
شهاب دستپاچه از ما دور شد و رفت سمت ایون!
اقاجون با نغرت نگاهی به من کرد و گفت:من نوه ای به این اسم ندارم!
یعنی اصلا از این که منو تو خیابون ول کرده بودن پشیمون نشده بود؟!
دست مهرانو کشیدم و گفتم:بیابریم!
ولی مهران یه ذره هم از جاش تکون نخورد!
گفت:لابد فکر میکردین بعد از این که تو خیابون ولش کنین میمیره!
اقاجون صاف ایستاد و گفت:اشتباه اومدی اقا!من این دخترو تا به حال ندیدم!
منهران پوزخندی زد و گفت:بله میدونم این دخترو ندیدین چون وقتی از اینجا رفت اینجوری نبود!
اقاجون صداشو برد بالا و گفت:انگار حرف حساب حالیت نیست!
همون موقع از پشت سر صدای اشنایی به گوشم خورد!
_:چه خبره حاجی؟!
برگشتم .
به مامانم نگاه کردم که با یه چادر گل گلی ایستاده بود دم در خونه!
چقد شکسته شده بود.اخرین باری که دیدمش... اصلا یادم نمیاومد کی دیدمش! زیاد به دیدنم نمی اومد ولی هیچوقت ازش بدم نمی اومد میدونستم بهم دروغ میگن که منو نمیخواد میدونستم مجبورش کردن دخترشو نبینه!
یه نگاه به ما کرد و گفت:اینا کی ان؟
اقاجون گفت:برو تو خونه فرحناز!
بدون توجه به خشم اقاجون درست مهران رو رها کردم و یه قدم جلو رفتم و با هیجان گفتم:مامان!
مامان با تعجب نگاهم کرد.
اقاجون خطاب بهش گفت:مگه نمیگم برو تو ؟!
بعد رو کرد به منو مهران و گفت:برین از خونه من بیرون!
مهران با خونسردی گفت:اقای محترم شما که ادعا میکنی آوا رو نمیشناسی پس چرا اینقد جوش اوردی!
مامان اومد تو ایون و گفت:اینا چی میگن؟
اقاجون که از خونسردی مهران بیشتر عصبی شده بود گفت:ببین پسر جون من نه تورو میشناسم نه این دخترو برو بیرون ما تو این ده ابرو داریم!
برگشتم سمت اقاجون! هنوزم دست بردار نبود. چطور میتونست بازم تحقیرم کنه؟! اما من اون اوایی نبودم که اینجا رو ترک کرد . دیگه نمیذاشتم کسی حقمو پایمال کنم. برگشتم سمت اقاجون و با شهامتی که هیچوقت تا به حال جلوش به خرج نداده بودم گفتم:اره من نوه شما نیستم!
دستمو دراز کردم سمت مامان و گفتم:ولی دختر اون زنم!اینم میخوای انکار کنی؟
رو کردم به مامانم که الان تا پایین پله ها رسیده بود و گفتمن:میبینی مامان من اوام!
پوزخندی زدم و گفتم:همون دختر کوچیکی که بین این گرگا ولش کردی و رفتی اینایی که یه عمر شکنجم کردن و بعد عین یه سگ مرده از خونشون انداختنم بیرون!
بغضی که باعث لزرش صدام شده بود قورت دادم و گفتم:دیگه دخترات همه رفتن خونه بخت من که دیگه واسشون بد بیاری نمیارم!بد نامشون نمیکنم! باز منو نمیخوای؟
لحنم بیشتر شبیه التماس بود تا اعتراض.
مامان بهت زده به ما نگاه میکرد.
اقاجون با حرص گفت:برین بیرون از خونه من!
من:نه اقاجون دیگه نمیرم! دیگه نمیذارم منو از چیزایی که حقمه محروم کنین!
اقاجون دستشو دراز کرد سکمت در و گفت:تو اینجا هیچ حقی نداری!
اشکم در اومده بود با صدای نسبتا بلندی گفتم:شماها وجدان ندارین!
اقاجون گفت:نه نداریم!من فقط یه نوه پسر نداشتم که اونم چهار پنج سال پیش مرد!
مهران که تا اون موقع ساکت مونده بود سری با تاسف تکون داد و خطاب به اقاجون گفت گفت:من این دخترو اوردم اینجا گفتم شاید شرمتون بشه!این دختری که جلو روتون میبینین همون دختریه که تمام زندگیش شکنجش دادین ازش خواستین یکی دیگه باشه!نوه شما یه دختره که حتی بلد نیست احساسات دخترونه داشته باشه!بلد نیست مثه یه دختر رفتار کنه حتی بلند نیست لباس دخترونه پوشه!
دستمو کشید و گفت:خوب نگاهش کنین!دختری که میبینین شرف داره به صد تا پسر لااوبالی. این همه سال با بدبختی زندگی کرده فقط واسه این که یه ادم مثه شما که واسه اهل محلش جانماز اب میکشه حق یه زندگی عادی رو ازش گرفته!
دست مهرانو کشیدم و گفتم بیا بریم! اون بی توجه به من ادامه داد:ولی خوب نگاش کن اقا این دختر همون دختریه که ولش کردی تو خیابونای تهرون به امید این که یه گوشه بمیره. خوب ببینش واسه خودش خانومی شده درست برعکس اون چیزی که میخواستی!شرم کن شما با این سنت چطور از خدا نمیترسی چطور میخوای فردا به خاطر این دختر به خدا جواب پس بدی! میخوای بگی به جرم دختر بودن زندگی رو به کامش تلخ کردی؟!
با گریه دست مهرانو به سمت در کشیدم گفتم :بیا بریم!
دستشو از تو دستم بیرون کشید و گفت:حرفام تموم نشده!
زل زد تو چشمای اقاجون که سرخ شده بود و گفت:فقط اومدم نشونتون بدم که از همتون خوشبخت تر شده یکی رو پیدا کرده که بفهمتش و دوستش داشته باشه! نه برای جنسیتش واسه شخصیتش. تا شاید شما بفهمین تو کار خدا هر چقدرم دخالت کنی همه چیز به خواست اون میچرخه!
بعد دستمو گرفت و گفت:گفت کار ما تموم شد!بهتره بریم
اقاجون همون طور خشکش زده بود . یه نگاه به مامان کردم صورتش پر از اشک بود ولی حتی یه قدم هم جلو نیومد! انتظار داشتم با دیدنم بیاد سمتم و بغلم کنه. ولی اینا همش خیال بود.
داشتیم به سمت خروجی میرفتیم که در باز شد و دایی در حالی که تلو تلو میخورد وارد خونه شد.
دستشو برد بالا و با لحن کشداری گفت:سلـــــــــــــــــام بر اهل خونه!
باور نمیکردم این دایی باشه که مست کرده.
رو کرد به اقاجونو گفت:به به حاج علی اکبــر .
اغوششو باز کرد و گفت:نمیخوای پسرتو بغل کنی حــــــــــاجی میدونی یه هفتس خونه نیومدم؟!
بعد زد زیر خنده. دستشو تکیه داد به دیوار تا تعادلشو حفظ کنه!
مهران اروم گفت:این کیه؟!
همون طور که بهت زده به دایی خیره شدم گفتم:داییمه!
دایی به ما نگاه کرد و گفت:مهمون با کلاس اوردی خونت حاجی!
بعد تو چشمای من دقیق شد و گفت:من این دختــــره رو میشناسم!
خواست بیاد سمتم که مهران جلوشو گرفت و گفت:هوی!
دایی زد زیر خنده و گفت:اوووو!زنتـــــــــــه؟ نترس نمیخورمش!
بعد به من نگاه کرد و گفت:من تورو کجا دیدم؟!
مهران حلش داد عقب رو افتاد روی زمین .
مهران نگاهشو از اون گرفت و درحالی که به اقاجون پوزخندی میزد گفت:چوب خدا صدا نداره حاج علی اکبر بزرگ!
رو کرد به منو اروم گفت:جلوشون گریه نکن! فکر میکنی لیاقت دارن؟
با این حرفشو اشکامو پاک کردم.به دایی نگاه کردم چطور به این روز افتاده بود؟!اصلا چرا مهران منو اورد اینجا؟! که چی بشه؟
همون موقع مامان گفت:صبر کنین!
مهران بی توجه بهش رفت سمت خروجی اقاجون گفت:کجا میری فرحناز؟!
مامان با حرص گفت:تو بهم گفتی دخترت مرده!نگفتی از خونه بیرونش کردم!
اقاجون گفت:اینا دارن دروغ میبافن! کجا میری با توام؟
برگشتم عقبو نگاه کنم که مهران دستمو کشید و به زور منو از تو خونه بیرون برد.
دستمو از تو دستش کشیدم و گفتم:وایسا!
زل زد بهم و گفت:نترس کاری نمیکنم که به ضررت باشه برو بشین تو ماشین!
من:مگه نمیبینی مامانم چی داره میگه!
منو کشید سمت ماشین صدای اقاجونو شنیدم که میگفت:اگه رفتی دنبالشون دیگه جات تو این خونه نیست!
سوار ماشین شدیم که دیدم مامان اومد سمت شیشه.
مهران شیشه رو پایین داد! به مامان نگاه نمیکردم به رو به رو خیره شده بودم و سعی میکردم منظم نفس بکشم!
در حالی که گریه میکرد گفت:اونا بهم نگفتن با تو چی کار کردن !من فکر کردم مردی.
اهی کشیدم و گفتم:اره مردم! من وقتی به دنیا اومدم واسه شما مردم!
_:تو داری اشتباه میکنی دخترم!
برگشتم سمتش تو چشمای غمزدش نگاه کردم و گفتم:اره اشتباه کردم ... اشتباه کردم که باز برگشتم اینجا.. اشتباه کردم که تصور میکردم بعد از این همه وقت یه نفر! حداقل یه نفر متنظرمه!
رو کردم به مهران و گفتم:بریم!
مامان دستشو اورد داخل ماشین و گفت:تو که تا اینجا اومدی! حرفای منو گوش کن و برو.
من:هیچی نمیخوام بشنوم!
مهرانو خطاب قرار داد و گفت:پسرم تو راضیش کن! بذار حرفامو باهاش بزنم!خواهش میکنم!
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:سوار شین مادر!
من:چی داری میگی؟
مامان با خوشحالی گفت:ممنون پسرم!
مهران رو کرد به منو گفت:پیا شو بذار مادرت سوار شه!
دست به سینه نشستم سر جامو گفتم:من پیاده نمیشم! با مادرمم هیچ جا نمیرم!
مهران سرشو تکون داد و گفت:مادر بیاین از این طرف سوار شین!
بعد صندلیشو داد جلو تا مامان بتونه بره عقب بشینه!
بعد سوار ماشین شد.
مامان گفت:برین سمت خونه من!
مهران باشه بهم بگین از کجا باید برم!
من:مهران!
اصلا به من توجه نمیکرد انگار نه انگار من اونجا نشسته بودم!
رو به روی یه خونه کوچیک اجری ماشین متوقف شد.
یه نگاه به خونه انداختم . خونه ای که هیچوقت اجازه ورود بهش به من داده نشده بود.پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:اگه تنها می اومدم منو راه میداد؟!
اونا پیاده شدن ولی من همچنان سرجام نشسته بودم
مامان رفت سمت خونه مهران اومد در طرف منو باز کرد و گفت:پیاده شو!
با بغض گفتم:چرا اینکارو میکنی!
دستمو گرفت و گفت:خودت میفهمی که چقد به نفعته حالا بیا پایین!
مامان رو کرد به ما و گفت:بفرمایید داخل!
همران مهران وارد خونه شدیم.
حیاط کوچیکو طی کردیم و دنبال مامان که داست میرفت تو خونه راهی شدیم.
برامون رو زمین پتو پهن کرد و گفت:بفرمایید!من چند وقتی هست اینجا نیومدم!شرمنده اگه ریخت و پاشه! منظورش از ریخت و پاش دوتا بالشتی بود که رو به روی تلوزیون افتاده بود.
به اطراف نگاه کردم همه چیز با سلیقه و مرتب چیده شده بود . توی تاقچه یه عکس از خواهرام بود. خواهرایی که فقط موقع عروسیاشون دیده بودمشون.
مامان با ظرف میوه اومد و نشست رو به روی ما.
مهران گفت:زحمت نکشید.
مامان بشقابی که پر کرده بود گذاشت جلوی مهران و گفت:خواهش میکنم ببخشید کمه!
مهران سرشو تکون داد و گفت:اختیار دارین!
من سرمو انداخته بودم زیر و ساکت بودم.مامان یه بشقاب هم جلوی من گذاشت و گفت:بخور دخترم!
دخترم! چقدر این واژه برام عجیب بود. من هیچوقت دختر کسی خطاب نشده بودم. حتی فزرند کسی محسوب نمیشدم. یادمه زن دایی همیشه بهم میگفت بچه یتیم!پوزخند زدم ولی سرم اونقدر پایین بود که کسی نبینه.
مامان گفت:چند وقته ازدواج کردیم؟
مهران نگاهشو سمت من کشید و گفت:هنوز ازدواج نکردیم.
مامان گوشه لبشو گزید و گفت:یعنی هنوز نا محرمین؟
مهران سرشو تکون داد و گفت:غرض از مزاحمت این بود که بیایم اینجا تا من دخترتونو ازتون خواستگاری کنم!
چشم غره ای به مهران رفتم که جوابش فقط یه لبخند بود. مامان گفت:من پیش شما خیلی رو سیاهم تورو خدا بیشتر از این شرمندم نکنید.
حتی این که منو ازش خواستگاری کنن هم براش یه حس دیگه داشت. کدوم مادری دخترشو اینجوری دو دستی تقدیم به یه مرد میکنه؟! هر چند اون مرد مهران باشه .
خودمو با پوست کندن سیب مشغول کردم.
مهران گفت:شما میتونین با ما بیاین تهران خونه آوا تا من با خونواده خدمتتون برسیم؟
قبل از این که مامان چیزی بگه گفتم:لازم نیست!
مامان با ناراحتی گفت:اوا جان!
پوزخندی زدم و گفتم:هه!جان؟
مهران نیم نگاهی به من کرد بعد رو کرد به مامان و گفت:من میخوام یه تماس بگیرم میشه برم تو حیاط!
میدونستم میخواد ما رو تنها بذاره با این که اینو نمیخواستم ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم.
مامان گفت:باشه پسرم!
مهران هم بلند شد و رفت سمت حیاط. تکیه دادم به پشتی و شروع کردم به بازی کردن با انگشتام!
دستشو جلو اورد و گذاشت روی دستام و گفت:خوشحالم که زنده ای!
دستمو از زیر دستش کشیدم و گفتم:مگه فرقی هم میکرد؟
دوباره خودشو بهم نزدیک کرد و گفت:من از هیچی خبر نداشتم!
سرمو اوردم بالا زل زدم تو چشماشو و گفتم:لازم نیست خودتو توجیح کنی!
_:نمیخوام توجیح کنم میخوام واست توضیح بدم!
من:چه فایده ای داره؟با توضیحات این 8 سال برمیگرده؟!
_:اونا نمیذاشتن ببینمت! پدر خودم منو از خونه بیرون کرد که نتونم ببینمت!
من:مگه من بچت نبودم؟چرا جلوشون وانستادی ؟! گذاشتی هر کاری میخوان با دخترت بکنن؟میدونی چه کتکایی که ازشون نخوردم؟چه حرفایی که نشنیدم. هر بار می اومدی اونجا هم به جای این که بغلم کنی و دلداریم بدی فقط از دور تماشام میکردی و به محض این که متوجهت میشدم و می اومدم سمتت ازم فرار میکردی.. چرا؟اگه منو نمیخواستی چرا منو به دنیا اوردی! چرا وقتی دیدی دخترم همون موقع منو نکشتی؟!
با بغض گفت:به خدا دست من نبود میترسیدم بهت نزدیک شم و بیشتر اذیتت کنن!
من:دیگه میخواستن چی کارم کنن؟از هفت روز هفته 5ورزشو تو ابناری بودم وقت و بی وقت به خاطر هر چیزی تنبیه میشدم. موقع تفریح و خوشی که میشد میزدن تو سرم که تو پسری وقت کلفتی که میشد خوب واسشون باید عین یه دختر رفتار میکردم.حالیشون نبود من یه بچه 5 ساله باشم یا 11 ساله . هر چی میخواستن باید چشم میگفتم. هر چقدر میخواستن تحقیرم میکردن... دیگه میخواستن با یه دختر بچه چی کار کنن؟
صدام کم کم داشت بالا میرفت مامانم که چشماش پر از اشک شده بود گفت:من هر روز می اومدم و به اقاجون التماس میکردم تورو بهم بدن ولی نمیذاشتن. . هر بار دربارت حرف میزدم خبرش میرسید که بعدش چقدر اذیتت میکنن . نمیخواستم بیشتر از این زجر بکشی!
من :بس کن! نمیخواد از اینی که هست خراب ترش کنی. به خیال خودت فکر من بودی؟اره؟کجا بودی اون شبایی که تو تاریکی سرمو رو زانوهام میذاشتم و به حال خودم گریه میکردم؟!یا وقتی از درد کمر بندایی که به اسم تنبیه بهم زده بودن خواب به چشمام نمی اومد. من حتی حق نداشتم مریض بشم چون جای این که یه نفر باشه پرستاریمو بکنه مینداختنم یه گوشه تا مثه یه حیوون جون بدم...
اشکای رو صورتمو با حرص پاک کردم و گفتم:حتی حالا که دیگه بهتون احتیاجی ندارم بازم دست از سر زندگیم بر نمیدارین... به خاطر شماها چه حرفایی که نشنیدم ! خودم خودمو بالا کشیدم بدون نیاز به شما ولی میدونین جواب این همه مقاومت من چی بود؟این که برگردن و بهم بگن من یه هرزه خیابونی ام!
میدونی چرا الان اینجام؟چون مادر مهران برگشت و بهم گفت:فراری!واسه چی؟چون خونوادم منو ول کرده بودن تو یه شهر غریب به امان خدا و وقتی خودمو از مرگ نجات دادم و با عفت زندگی کردم هم قبولم نکردن.
میدونی چرا؟چون کسی که واسه خونواده خودش بی ارزشه واسه کل دنیا بی ارزش میشه!
_:به خدا قسم من نمیدونستم اونا چه بلایی سرت اوردن داییت گفت تو راه تصادف کردی و مردی!
صدامو بردم بالا و گفتم:انتظار داری باور کنم؟نگفتی بچم کو؟یعنی نخواستی حتی جسدمو ببینی؟
با گریه گفت:داییت گفت مغزت متلاشی شده گفت طاقت دیدن ندارم!برای همین کسی چیزی نشونم نداد. خدا شاهده برات حتی مراسم گرفتن من از کجا میدونستم دارن دروغ میگن!
گریم شدت گرفت چه راحت از شرم خلاص شده بودن.
منو تو بغلش گرفت و گفت:تورو خدا گریه نکن! من پشیمونم ... حاضرم هر کاری بکنم که بفهمی پشیمونم! وقتی خبر مردنتو بهم دادن تازه فهمیدم چقد در حقت کوتاهی کردم.
اغوشش برام غریب بود.اون حس مادرانه ای که همیشه دنبالش بودم حالا داشت ازارم میداد.
یه نفس عمیق کشیدم و خودمو ازش جدا کردم از جام بلند شدم و رفتم سمت حیاط!
مهران داشت با موبایلش صحبت میکرد با دیدن من سریع گوشیش رو خاموش کرد و با نگرانی گفت:چرا گریه میکنی؟
دستشو گرفتم و گفتم:منو از اینجا ببر! نمیخوام اینجا باشم!
مهران که هنوز گیج بود گفت:چی شده!
دستشو کشیدم و گفتم:بیا بریم!
همون موقع صدای مامان رو شنیدم که گفت:کجا میری اوا؟
مهران برگشت سمت اونو گفت:چی شده؟
بیخیال مهران شدم دستشو ول کردم و رفتم سمت در نمیخواستم مامانمو ببینم نمیخواستم دیگه هیچکدوم از اعضای اون خونواده رو ببینم!
تکیه دادم به ماشین نمیدونستم چرا مهران از خونه بیرون نمیاد. چشمامو با پشت دستم پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم.بالاخره مهران از خونه بیرون اومد. اومد جلو و گفت:خوبی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم صورتمو بین دوتا دستش گرفت و گفت:نیاوردمت اینجا که گریه کنی!
اهی کشیدم و گفتم:پس برای چی اوردیم؟
منو کشید تو بغلشو گفت:که بفهمن کیو از دست دادن!
لبخند محوی رو لبام نشست دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو فرو کردم تو سینش!ارامش واقعی من اینجا بود.
دستشو کشید رو کمرم و گفت:بریم این اطرافو نشونم بدی؟
من:میخوام برگردم!
_:ما باید با مامانت برگردیم!
سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت:چیه؟
با ناراحتی گفتم:چرا باید بیاد؟
چشمکی زد و گفت:که مامان منو ساکت کنیم!
اهی کشیدم و گفتم:چقد دردسر داریم!
پیشونیمو بوسید و گفت:همش حل میشه!
بعد دستمو گرفت و با هم سوار ماشین شدیم.
بعد از این که یه کم اون دورو اطرافمو گشتیم و حالم بهتر شد دوباره به خونه مامانم برگشتیم.
نمیخواستم زیاد اونجا بمونم! حت یهم کلام شدن با مامانم برام سخت بود برای همین بعد این که استراحت کردیم و ناهار خوردیم راه افتادیم!
دو ساعتی میشد که تو جاده بودیم.
کت مهران رو تو دستم صاف کردم و گفتم:لباسات خراب شد!
لبخندی زد و گفت:فدای سرت!
نیم نگاهی به مامان که پشت ماشین خوابش برده بودانداختم. نمیخواستم بهش فکر کنم نه به اون نه به حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود. من عادت کرده بودم که سریع حس و حال ناراحتیمو کنار بذارم. اگه غیر از این بود نمیتونستم زندگی کنم برای عوض کردن حال و هوای خودمم که شده رو کردم به مهران و گفتم:اخه خیلی بهت می اومد!
نیشش باز شد گفت:اوووم پس از این حرفا هم بلدی!
سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:من که همیشه بهت گفتم خوشتیپی!
_:من خوشتیپم تو هم خوشگلی خیلی هم به هم میایم!
خیره شدم به نیمرخش و لبخند زدم. خدا رو شکر میکردم که حداقل اونو واسم فرستاد.نباید از دستش میدادم . مهران برزگترین داراییم بود. اون بهترین مردی بود که تو تموم زندگیم دیدم شایدم بهترین ادم.
یاد اون شبی افتادم که چاقو خوردم. تمام ناله و نفرینامو پس گرفتم باید به روح اون دو نفر دعا میکردم که باعث شدن من چنین نعمت بزرگی رو تو زندگیم داشته باشم.
همون طور که نگاهش به جاده بود گفت:چیه خوشگل ندیدی؟
نوچی گفتم و بازم بهش خیره شدم.
لپمو کشید و گفت:شیطون شدی!
با خنده لبمو گاز کردم و گفتم:نشدم!
مهران یه تای ابروشو داد بالا و گفت:نشدی؟!
سرمو به دو طرف تکون دادم!
سرشو کج کرد همون طور که نگاهش به جلو بود گفت:میخوای تا رسیدیم تهران بریم محضر؟
سرمو بردم عقب و با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و برگشت سر جاش!
تازه متوجه منظورش شدم. لبمو گزیدم و سعی کردم خجالتمو بروز ندم
نزدیکای تهران بودیم. مهران سر یکی از ایسگاه های سر راهی ایستاد و از ماشین پیاده شد
مامان بیدار شده بود با این حال اصلا بهش توجهی نمیکردم.
سرشو اورد جلو و گفت:آوا؟
چشمامو بستم که فکر کنه خوابیدم.
دستشو گذاشت روی شونم ولی چیزی نگفت.
سرمو اروم گردوندم سمت شیشه. یه کم چشمامو باز کردم . مهرانو دیدم که دم کیوسک تلفن ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد.تعجب کردم اون که خودش موبایل داشت.
گوشی رو گذاشت و اومد سمت ماشین چشمامو بستم اگه میفهمید بیدارم باز میخواست یه بحثی وسط بکشه تا منو مامان با هم حرف بزنیم!
وارد ماشین شد پلاستیک خوردنیایی که خریده بود گذاشت رو پام وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم گفت:آوا چیپس و پفکر خریدم دوست نداری؟
مامان گفت:خوابش برده!
مهران:جدی؟این که همین الان بیدار بود!
بعد اروم دستشو گذاشت روی شونمو گفت:آوا؟
یه کم جا به جا شدم ولی انگار فهمید که بیدارم!
اروم تکونم داد و گفت:پاشو دختر!
مامان گفت:بذارین بخوابه!
مهران بدون توجه به حرف مامان بازم تکونم داد مجبور شدم چشمامو باز کنم. نگاهش کردم و در حالی که سعی میکردم صدام شبیه ادمای خوابالو باشه گفتم:چیه؟
مهران با لبخند شیطنت باری گفت:برات خوردنی خریدم! بعد به پلاستیک اشاره کرد.
پوفی کردم و گفتم:باشه بابا!
رانی که تو پلاستیک بود بیرون اوردم همون موقع مهران گفتن:مادر برای شما رانی با کیک گرفتم گفتم شاید از اون هله هوله ها خوشتون نیاد.
مامان گفت:ممنون ! لطف کردی!
یه نگاه به پلاستیک انداختم تنها رانی موجود اونی بود که تو دستم گرفته بودم به ناچار کیک رو در اوردم و بدون هیچ حرفی فقط گرفتم سمت مامان.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم ولی نمیخواستم جا بزنم. نمیخواستم اینقدر زود تسلیم بشم. برای پشیمون شدن اون یه کم دیر شده بود.
تا رسیدن به خونه حرف زیادی بین هیچکدوم از ما رد و بدل نشد.مهران ماشینو تو حیاط پارک کرد از ماشین پیاده شدم تمام بدونم به خاطر نشستن تو ماشین درد گرفته بود.
کمرمو صاف کردم . مامان از ماشین پیاده شد.
مهران کش و قوسی به بدنش داد بعد یه نگاهی به من کرد و گفت:من میرم یه کم استراحت کنم!
یعنی میخواست منو مامانمو تنها بذاره؟!اصلا به این فکر نکرده بودم که قراراه پیش من بمونه.
لبمو جمع کردم و گفتم:برای شام میای بالا؟
سرشو تکون داد و گفت:نمیخواد چیزی درست کنی زنگ میزنم رستوران!
سرمو تکون دادم.
نیم نگاهی به مامانم کرد و گفت:من فعلا میرم!
بدون این که به مامان نگاه کنم گفتم:ما هم بریم دیگه!
بعد راه افتادم سمت پله ها مامانم دنبالم می اومد!
در خونه رو باز کردم و گفتم:بفرمایید!
مامان وارد خونه شد با دقت به اطراف نگاه کیرد چشمم خورد به شیرینی و چایی هایی که روی میز بود.
شالمو انداختم روی مبل و رفتم سراغشون مامان که انگار به هیجان اومده بود گفت:ماشالا!هزار ماشالا!
اهمیت ندادم شینی چایی رو گذاشتم تو سینک و گفتم:لباس راحتی اوردین؟!
سرشو تکون داد و کیف بزرگی که زیر چادرش بود بیرون کشید و گفت:اره دخترم!
چشمامو بستم و زیر لب گفتم:خواهش میکنم به من نگو دخترم!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:چیزی میخورین بیارم؟
_:نه عزیزم زحمت نکش!
به اتاق اشاره کردم و گفتم:اگه میخواین لباساتونو عوض کنین میتونین برین اونجا!
خودمم نمیدونستم دلیل این رسمی صحبت کردنم چیه!فقط یه حسی بود که بهم میگفت باید اینطوری باهاش حرف بزنم.
*********
یه نگاه به اتاق کرد و گفت:اینجا در نداره؟
من:برین اون طرف از حال دید نداره!
کتری رو پر اب کردم و گذاشتم روی گاز و رفتم نشستم روی مبل. مامان از اتاق اومد بیرون یه دامن مشکلی با بلوز ساده کرم رنگ پوشیده بود. لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:خونت خیلی قشنگه!
سرمو تکون دادم و گفتم:اینجا خونه من نیست خونه مهرانه!
لبشو گزید و گفت:یعنی دوتاتون اینجا زندگی میکنین؟
لابد میخواست منو نصیحت کنه . یعنی فکر نمیکرد منی که این چند سال تنها بودم نیازی به این نگرانیا ندارم؟!
گفتم:نه اون طبقه پایینه ولی کل این خونه و وسایلش مال مهرانه من چیزی از خودم اینجا ندارم.
_:به نظر که پسر خوبی میاد!از وقتی اینجایی میشناسیش؟
نوبت سوال و جواب بود. لابد براش جالب بود بدونه دخترش تو این مدت چه سختیایی کشیده گفتم:نه! تازه سه ماهه که همو میشناسیم. من منشی مطبشم . چون جایی واسه موندن نداشتم اینجا رو بهم داد.
_:خیلی وقته میشناسیش؟با هم دوستین؟
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:فرقی هم میکنه؟
_:اخه شما هنوز به هم نامحرمین!
چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:مهران از خیلیای دیگه بیشتر بهم بها داده برای کنار اون بودن نیازی به محرم شدن باهاش نداشتم.
میدونستم حرفم ایهام داره ولی اگه این اذیتش میکرد برام مهم نبود چی فکر میکنه.
سعی کرد خودشو بی تفاوت نشون بده و گفت:قبلش کجا بودی؟
اهی کشیدم و گفتم:بیرون شهر تو کوه یه اتاقک کوچیک داشتم!
با نگرانی گفت:تنها؟!
پوزخندی زدم و گفتم:من همیشه تنها بودم!
با ناراحتی نگاهم کرد وگفت:تورو خدا با من اینجوری حرف نزن. نمیدونی چقدر دلم میگیره!
نگاهش کردم و گفتم:دارم واقعیتا رو میگم! انتظار داشتین بگم همه چیز از اون اول خوب بود؟نه اینطور نبود من کلی سختی کشیدم.همون قد که خونه اقاجون سختی کشیدم
اهی کشید و گفت:به اتفاقات بد گذشته فکر نکن خودتو با اونا ناراحت نکن.
من:اتفاقای بد جزئی از زندگی منن!
سرشو انداخت پایین و گفت:چی کار کنم که منو ببخشی؟!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. رو کردم بهش و گفتم:هیچی ! فقط مثله قبل تنهام بذارین!من بی کس بودنو ترجیح میدم!
*********
مهراناز حمام بیرون اومدم و با حوله روی تخت دراز کشیدم تمام بدنم کوفته شده بود.
گوشی رو برداشتم و به شیده مسیج دادم که امشب قراره برن خونه امیر و بگیرنش ازش خواستم خودشو دور نگه داره.چون احتمال میدادم که ممکنه نتونه از پولی که امیر برای قرار هاش بهش میده بگذره!
امروز تیر خلاصو زده بودم وقتی ادرس خونه مخفی شوهر و ادرس خونه امیر رو بهش دادم مطمئن بودم که دیگه کار امیر تموم شده. با گیر افتادن امیر اولین نفر از لیست حذف میشد.با بسته شدن دهن مامان موقع دیدن مادر آوا هم کار نادیا ساخته بود.فکرم کشیده شد سمت اوا میدونستم این شرایط براش سخته ولی هر چقدرم که از دست اونا ناراحت بود ولی داشتن مادرش در کنار خودش میتونست اون خاطرات بدو از یاد ببره. هر چقدر سخت ولی بالاخره راضی میشد که همه چیزو فراموش کنه.
مامانش به نظر زن خوبی می اومد میدونستم میتونه پشتوانه احساسی خوبی واسه اوا باشه.
چشمامو بستم این که تا چند وقت دیگه آوا برای همیشه مال من میشد حس خوبی بهم میداد.کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم .خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم تلفن همچنان زنگ میخورد.
گوشی رو برداشتم
من:بله؟
صدای اوا تو گوشم پیچید:ساعت ده و نیمه شام یخ کرد نمیای؟
من:چی؟شام؟
_:اره بیا بالا یه چیزی درست کردم بخوریم!خواب بودی؟
به ساعت نگاه کردم کی ده و نیم شد؟! گفتم:مگه نگفتم چیزی درست نکن؟
_:خب حالا که درست کردم میخوای بریزم دور؟
من:الان میام!
_:باشه منتظریم!خدافظ!
ته تیشرت سرمه ای با شلوار مشکی تنم کردم و رفتم بالا!
وارد خونه شدم اوا پشت سرم درو بست سفره روی زمین پهن شده بود مادرش داشت با ظرافت خاصی بشقابا رو میچید گفتم:سلام!
دست از کار کشید و گفت:سلام پسرم!بفرما بشین.
نشستم رو به روش اوا هم کنارم نشست. هر دو ساکت بودن اوا برام برنج کشید و یه ظرف از قیمه هم گذاشت جلوم .
وقتی دیدم هیچ کدوم خیال حرف زدن ندارن .خطاب به مامان اوا گفتم:اینجا راحتین؟!
_:ممنون پسرم! فقط نگران بچه هام اخه به کسی خر ندادم دارم دنبالتون میام!
اوا پوزخند زد. مادرش سرشو پایین انداخت.
گفتم:خب بهشون زنگ بزنین!
اوا زیر لب گفت:زنگ بزنه بگه چی؟بگه اومدم خونه خواهر کوچیکتون؟!
مامانش با ناراحتی نگاهم کرد گفتم:آوا!
یه نفس عمیق کشید و گفت:حرف حق تلخه! لابد همه فکر میکنن رفتی خونه عاطفه .فکر نمیکنم حتی اسمم هم یادشون بیاد!
از جاش بلند شد و گفت:من گرسنه نیستم! با اجازه
قبل از این که کسی بتونه بهش اعتراض کنه از خونه رفت بیرون.
به مامانش نگاه کردم اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد . گفتم:نگران نباشید. طبیعیه که الان یه کم از دستتون عصبی باشه!
اهی کشید و گفت:وقتی نگاهش میکنم و میبینم چشماش چقدر غم داره میفهمم که چه مادر بدی بودم!من حتی نتونستم بزرگ شدنشو ببینم.اخرین باری که دیدمش نصف الانش هم قد نداشت. میترسم نتونه منوببخشه!
من:نگران نباشید. بهش وقت بدین.
نگاهی به من کرد و گفت:پسرم تو از هر کسی بهش نزدیک تری. خواهش میکنم تنهاش نذار. به حرف تو گوش میده ازش بخواه منو ببخشه. من تمام سعیمو میکنم که اون روزا رو براش جبران کنم.
لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باشید خودش با اغوش باز میاد سمتتون!
_:خدا از دهنت بشنوه پسرم!
سرمو تکون دادم و گفتم:راستش ازتون یه چیزی میخوام!
_:بگو پسرم!
من:تو مراسم خواستگاری که اومدیم مادرم زیاد رفتار خوبی نداشت ولی میدونم با دیدن شما نظرش عوض میشه.وقتی بهتون گفتم شناسنامتونو بیارین واسه این بود که به مادر و پدرم ثابت کنم شما مادر واقعی اوا هستین. اگه ناراحت نمیشین میخوام اونا رو نشون پدرم بدم!
_:متوجهم !مشکلی نیست.
من:اگه میشه به اوا چیزی نگین میترسم این موضوع براش خوشایند نباشه!
سرشو تکون داد و گفت:باشه پسرم!
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، sober


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم - *Nafas* - 26-11-2013، 15:16


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان