14-06-2012، 13:36
3
آسمان سحرگاه کم کم روشن می شد و پهنه سیاه شب، جای خود را به شفقی سبز و
صورتی می داد. استفان از پنجره اتاق خود به آسمان چشم دوخته بود. او این اتاق را
تنها به خاطر دریچه ای که روی سقف داشت اجاره کرده بود. از طریق این دریچه به
پشت بام دسترسی پیدا می کرد. دریچه اکنون باز بود و نسیم نمناکی از پله های نردبام
زیر دریچه پایین می آمد و خود را به داخل اتاق او می رساند. استفان لباس رسمی به
تن داشت. اما دلیلش این نبود که خیلی زود بیدار شده و لباس پوشیده، بلکه به این
دلیل که هیچ وقت نمی خوابید.
تازه از جنگل برگشته بود و هنوز می شد چند برگ خیس را که پایین چکمه هایش
چسبیده بودند را مشاهده کرد. داشت با دقت تک تک آن ها را از چکمه هایش جدا
می کرد. حرف های دیروز بچه ها هنوز از ذهنش نرفته بود. می دانست که آن ها
روی تک تک جزئیات سر و وضع او دقیق می شوند. او همیشه بهترین لباس ها را
می پوشید، اما نه از سر غرور، بلکه به این خاطر که این کار به نظرش صحیح بود.
معلمش همیشه به او می گفت که یک فرد اشرافی باید طوری لباس بپوشد که
جایگاهش را مشخص کند. اگر این کار را نکند به دیگران توهین کرده. هر کس در
این جهان جایگاهی دارد و جایگاه او زمانی بین طبقه اشراف بود. البته زمانی...
چرا ذهنش رفته بود روی این چیزها؟ استفان می دانست که افکارش در مورد دوران
تحصیلش به خاطر فرو رفتن در نقش دانش آموز است. خاطرات گذشته سریع و
واضح از ذهنش عبور می کردند. انگار داشت کتاب زندگی اش را ورق می زد. گاهی
در این صفحه و گاهی در آن صفحه متوقف می شد. ناگهان چیزی به خاطرش آمد؛
صورت پدرش را به خاطر آورد – وقتی که دیمون اعلام کرد که می خواهد دانشگاه
را ترک کند. هیچ وقت آن لحظه را از یاد نمی برد و فراموش نمی کرد که چقدر
پدرش عصبانی بود...
- منظورت چیست که دیگر به آنجا بر نمی گردی؟
جوزپه مرد خوبی بود. اما اخلاق تندی داشت و حالا پسر بزرگش احساس خشونت
را در دل او زنده کرده بود. پسر لبانش را با دستمال ابریشمی زعفرانی رنگی پاک کرد
و سپس رو به پدر گفت:
- فکر می کنم معنای این جمله خیلی ساده باشد. می خواهید به لاتین تکرارش
کنم؟
- دیمون...
استفان حالتی جدی به خودش گرفت. ترس ناشی از بی احترامی برادرش به پدر
خیلی شدید بود. پدر فریاد کشید:
- تو نمی خواهی بفهمی که من، جوزپه کنت دی سالواتوره دیگر نمیتوانم توی
صورت دوستان صمیمی ام نگاه کنم وقتی که همه بدانند پسرم یک تنبل
بی کاره است که از تحصیل فرار کرده؟ که پسرم راه درست را انتخاب نکرده؟
که یک ولگرد است که هیچ خدمتی به اعتلای فلورانس نکرده؟
خدمتکارها وقتی خشم ارباب را دیدند آرام از جلوی چشمش دور شدند.
دیمون حتی پلک هم نزد. با لحنی آرام به جوزپه گفت:
- البته اگر شما اسم آنهایی را که پول می گیرند و تملق تان را می گویند
می گذارید دوستان صمیمی، من حرفی ندارم پدر...
جوزپه فریاد کشید:
- انگل کثیف.
پدر از روی صندلی اش برخاست و به سمت دیمون آمد.
- همین قدر برایت کافی نبود که در مدرسه وقت خود و پول من را تلف کنی؟
خیال می کنی در مورد قمار کردن های تو، دعواهات و سر وسری که با زنان
داری چیزی نشنیده ام؟ خیلی خوب! می دانم اگر به خاطر منشی مدرسه و
معلمان خصوصی نبود در تمام درس هایت نمرات کافی نمی آوردی. همین
قدر برایت کافی نبود که حالا می خواهی بی شرمی را کامل کنی و همه چیز
را رها کنی؟ چرا؟ چرا؟
جوزپه دستان بزرگش را برد و چانه دیمون را گرفت.
- می خواهی برگردی دنبال شکار؟ بله؟ می خواهی بروی باز هم شکار کنی؟
استفان مجبور بود به برادرش اطمینان کند. دیمون عقب نکشید. صورتش همچنان در
میان دستان خشمگین پدر بود. اشرافیت از جزء جزء ظاهر او می بارید. از کلاه
پیش دار مرصع تا شنلش که از خز قاقم بود، تا کفش های چرم خالصی که به پا
داشت. انحنای لب بالایی اش حالتی از غرور کامل را به نمایش می گذاشت.
استفان فکر می کرد که دیمون این بار پا را از گلیمش دراز تر کرده. نگاهش روی دو
مردی بود که همچنان خیره به هم می نگریستند. انگار دیمون دیگر تمام پل ها را
پشت سرش خراب کرده بود.
اما در همین لحظه صدای آرام قدم هایی از سمت در اتاق به گوش رسید. استفان سر
برگرداند و مبهوت رنگ فیروزه ای چشم هایی شد که در قاب طلایی گیسوان کاترین
جا خوش کرده بودند.
پدر کاترین، بارون فون وارتزشیلد، او را از کوهستان های سرد آلمان به دشت های
گرم ایتالیا آورده بود تا دوران نقاهت بیماری اش را سپری کند. از روزی که کاترین
به آن جا آمده بود همه چیز برای استفان عوض شده بود.
- از حضورتان عذر می خواهم. اصلاً قصد مزاحمت یا دخالت در کارتان را
نداشتم.
صدای کاترین آهسته ولی واضح بود. کاترین به کندی حرکت کرد که برود.
- نه نرو.
استفان او را صدا زده بود. می خواست که جمله ای طولانی تر بگوید اما نتوانست.
دلش می خواست که دستان کاترین را در دست بگیرد اما جرات آن را نداشت. در
حضور پدرش جرات هیچ کاری را نداشت. تنها کاری که می توانست بکند این بود که
زُل بزند به چشمان کاترین که با رنگ جواهر گون خود داشتند ناتوانی او را در ادامه
دادن حرفش دنبال می کردند. جوزپه سکوت را شکست:
- بله صبر کن.
استفان دید که چه طور لحن رعدآسای پدرش آرام گرفت و دستانش دیمون را رها
کرد. قدمی به جلو گذاشت و شنل خز چین خورده اش را صاف کرد.
- پدرتان احتمالاً امروز کارش در شهر تمام می شود و به این جا بر می گردد.
حتماً از دیدن مجدد شما خوشحال خواهد شد. اما مثل این که کمی رنگ
صورت شما پریده کاترین عزیز! امیدوارم که دوباره بیمار نشده باشی؟
- جناب کنت شما می دانید که من همیشه کمی رنگ پریده هستم. البته من مثل
دختران ایتالیایی از رُژ هم استفاده نمی کنم که صورتم شاداب تر به نظر برسد.
استفان نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
- شما اصلاً به این چیزها احتیاج ندارید.
کاترین لبخندی به او زد. او حقیقتاً زیبا بود. استفان حس کرد که چیزی در سینه اش
می سوزد. پدر ادامه داد:
- کاترین عزیز! من در طول روز زیاد نمی بینمتان. شما معمولاً ما را تا هنگام
غروب از لذت همراهی تان محروم می کنید.
کاترین فوراً جواب داد:
- من معمولاً در طی روز در اتاقم به مطالعه و عبادت مشغول هستم.
دسته ای از گیسوان کاترین از روی شانه اش ریخت. استفان می دانست که کاترین
دروغ می گوید اما چیزی نگفت. او هیچ وقت راز کاترین را برملا نمی کرد.
کاترین دوباره رو به پدر کرد و گفت:
- اما جناب کنت می بینید که من الان اینجا در خدمتتان هستم.
- بله، بله و من فکر می کنم که امشب به خاطر بازگشت پدرتان شام مفصلی
خواهیم داشت.
جوزپه به یکی از خدمتکارها اشاره کرد و از اتاق خارج شد. استفان شادمانه به سمت
کاترین بازگشت. کمتر پیش می آمد که بتواند با کاترین تنها صحبت کند؛ بدون حضور
پدرش و یا گودرین ندیمه آلمانی بی احساس کاترین.
اما آنچه که استفان می دید مثل آب سردی بر روی آتش احساسش بود. کاترین
داشت لبخند می زد. از همان لبخندهای مرموزی که همیشه به هم می زدند. اما کاترین
نه به او بلکه به دیمون لبخند می زد.
استفان در یک لحظه از دیمون متنفر شد. از زیبایی شوم او و از قدرت افسون گری
مبهمش که زنان را به سمتش می کشید، آن گونه که پروانه ای به سمت شعله شمع
کشیده می شود. استفان می خواست که دیمون را در هم بکوبد، می خواست که
زیبایی اش را خرد کند. اما در عوض مجبور بود که بایستد و نگاه کند که چطور
کاترین به سمت برادرش گام بر می دارد. قدم به قدم، دامن بلند زری دوزی شده
کاترین روی سنگ های کف اتاق کشیده می شد.
درست جلوی چشمان استفان، دستان دیمون به سمت کاترین دراز شد و لبخند
ظالمانه پیروزی بر لب هایش نشست...
استفان نگاهش را از پنجره بر گرفت. چرا باید خاطره زخم های کهنه را به یاد
می آورد؟ دست برد و از زیر پیراهنش زنجیر طلایی که همیشه به همراه داشت را
بیرون آورد. با انگشتان شست و اشاره حلقه ای که به آن آویزان بود را گرفت.
سپس در نور کم اتاق به آن نگاه کرد.
انگشتر طلایی به شکل استادانه ای زینت داده شده بود و گذشت پنج قرن هم جلای
آن را کم نکرده بود. روی حلقه فقط یک سنگ بود. یک قطعه فیروزه به اندازه ناخن
انگشت کوچکش. استفان ابتدا آن و سپس به انگشتر نقره ای توی دست خودش نگاه
کرد. انگشتری که به دست کرده بود همان تزیینات و فیروزه ای به همان شکل داشت.
استفان در سینه اش سنگینی مزمنی را احساس نمود.
نمی توانست گذشته را فراموش کند و نمی خواست هم که فراموش کند. علی رغم
تمام آن چه که اتفاق افتاده بود، او همیشه در خاطرش از کاترین به نیکی یاد می کرد.
اما تنها یک خاطره و تنها یک صحنه از کتاب زندگیش بود که نبایست هیچ وقت به
آن بر می گشت. اگر دوباره آن خاطره شوم، آن لحظه هراس انگیز و آن صحنه
کراهت بار را زنده می کرد حتماً دیوانه می شد. همان طور که آن روز دیوانه شده بود.
آن روز آخر. آن روز که به نفرین ابدی خویش گرفتار شده بود...
استفان به سمت پنجره خم شد. پیشانی اش را به سردی شیشه گذاشت. معلمش به او
گفته بود که شیطان هیچ وقت آرامش نخواهد داشت. شاید به پیروزی برسد اما به
آرامش نخواهد رسید.
استفان برای چه به فلس چرچ آمده بود؟
امیدوار بود که بتواند به آرامش دست پیدا کند. اما این غیر ممکن بود. هیچ وقت کسی
او را نمی پذیرفت. سختی برای او به انتها نمی رسید. چرا که او یک شیطان بود و
نمی توانست این را عوض کند.
***
النا آن روز زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. می توانست صدای راه رفتن عمه
جودیت را بشنود که داشت خودش را برای دوش گرفتن آماده می کرد. مارگارت که
هنوز در خوابی عمیق بود دست و پاهایش را جمع کرده بود و مثل موش سفید
کوچکی به نظر می رسید. النا آرام از کنار در اتاق خواب خواهر کوچکش گذشت.
راهش را در راهروی خانه ادامه داد. در ورودی را باز کرد و بیرون رفت.
هوای صبح دل انگیز و تازه بود. روی درخت بلوط جلوی خانه فقط چند گنجشک و
سار نشسته بودند. النا که شب قبل با سردرد بدی به تختخواب رفته بود، سرش را به
سمت آسمان آبی دوخت و نفس عمیقی کشید.
احساسش امروز خیلی بهتر از دیروز بود. قول داده بود که مت را قبل از مدرسه ببیند
هر چند که اصلاً حوصله این کار را نداشت اما مطمئن بود که دیدن مت حالش را بهتر
خواهد کرد.
خانه مت دو خیابان آن طرف تر از مدرسه بود. یک خانه معمولی مثل بقیه خانه های
آن خیابان فقط شاید آویز جلوی در وردی کمی قدیمی تر و رنگ دیوارها کمی کم
رنگ تر به نظر می آمد. مت بیرون ایستاده بود. برای چند لحظه قلب النا با دیدن او
شروع کرد به تندتر تپیدن. مت خوش قیافه بود. النا در این مورد شک نداشت اما
زیبایی اش نه جذاب بلکه مثل برخی از مردم آزار دهنده بود. مثل زیبایی یک
آمریکایی سالم و سرزنده و مت هنیکات به معنای واقعی کلمه یک آمریکایی بود.
موهای طلایی اش را به خاطر شروع فصل فوتبال کوتاه کرده بود. پوستش به خاطر
کار کردن روی مزرعه پدربزرگش کمی آفتاب سوخته به نظر می آمد. چشمان آبی
صادق و بی پروایی داشت که امروز کمی ناراحتی در آن ها موج می زد.
- نمی آی تو؟
- نه بیا قدم بزنیم.
النا و مت کنار هم اما با فاصله راه افتادند. حاشیه خیابان پر بود از درختان گردو و
افرا و هوا هنوز همان سکون صبحگاه را در خود داشت. النا به پاهایش که بر روی
پیاده روی خیس گام می زدند نگاه می کرد. احساس ناگهانی عدم اطمینان به
سراغش آمده بود. نمی دانست که چطور باید حرفش را شروع کند.
مت گفت:
- خب! نمی خوای از فرانسه برام تعریف کنی؟
- آها خیلی خوب بود.
النا همچنان داشت به پیاده رو نگاه می کرد که مت هم سرش را پایین انداخت. النا
سعی کرد که لحنش کمی مشتاقانه تر باشد:
- همه چی اونجا عالی بود. مردم، غذا، همه چی... اون جا خیلی...
صدایش ناگهان خشکید طوری که خودش هم خنده اش گرفت.
- آره حتماً عالی بوده.
مت که حرف او را کامل کرده بود ایستاد و به کفش های تنیس رنگ و رو رفته اش
زل زد. النا هنوز از پارسال آن کفش ها را به یاد داشت. خانواده مت وضع مالی
خوبی نداشتند. شاید مت نتوانسته بود که کفش جدیدی بخرد. النا سر بلند کرد و دید
که چشمان مت روی صورت او ثابت شده اند.
- کاش خودتو می دیدی الان خیلی قشنگ تر از همیشه به نظر میای.
النا با بی میلی دهان باز کرد که چیزی بگوید ولی مت ادامه داد:
- و من حدس می زنم که می خوای چیزی به من بگی.
النا به او خیره شد. مت لبخند زد. لبخندی تلخ و غم انگیز. و سپس دوباره بازوانش را
گشود. النا در حالی که او را در آغوش می گرفت گفت:
- آه مت مت مت.
سپس یک قدم به عقب برداشت تا به صورتش نگاه کند.
- مت تو بهترین پسری هستی که تا به حال دیدم. من لیاقت تو رو ندارم.
- پس چرا می خوای ولم کنی؟
و دوباره به راه افتادند.
- حتماً چون خیلی خوبم و تو لیاقت منو نداری می خوای ولم کنی آره؟
النا مشت کوچکی به بازوی مت کوبید.
- نه ببین من که نمی خوام ولت کنم برم. ما باز هم با هم دوست می مونیم باشه؟
فقط دوست.
- آره مطمئنم همینطوره. آره حتماً همینطوره.
- من خیلی فکر کردم و دیدم ما احساسمون به هم مثل احساس دو تا دوسته.
النا ایستاد و به او نگاه کرد.
- دو تا دوست خوب. مت صادق باش. فکر نمی کنی که این طور باشه؟
مت سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
- تو مطمئنی که این کارت ربطی به اون پسر تازه وارد نداره؟
النا سرش را پایین انداخت.
- نه.
النا مکثی کرد و سپس گفت:
- من اصلاً تا به حال باهاش حرف نزدم. اصلاً نمی شناسمش.
- اما می خوای بشناسیش نه؟
مت دستش را دور او حلقه کرد و آهسته او را به سمت خودش برگرداند و گفت:
- بی خیال بیا بریم مدرسه اگه باز بود سر راه یک دونات هم واسه ات
می گیرم.
موقعی که داشتند قدم می زدند چیزی انگار بالای درختان گردو تکان خورد. مت بالا
را نگاه کرد و گفت:
- اینو ببین بزرگ ترین کلاغیه که تو عمرم دیدم.
اما وقتی که النا سر بلند کرد کلاغ دیگر رفته بود.
مدرسه در آن روز مکان مناسبی برای اجرای نقشه النا به نظر می رسید. او هیچ وقت
بی دلیل صبح به این زودی بیدار نمی شد. او به اندازه کافی درباره استفان سالواتوره
اطلاعات جمع کرده بود. که البته زحمت چندانی هم نداشتند چون در مدرسه
رابرت. ای. لی همه درباره او حرف می زدند.
همه می دانستند که روز قبل چیزی بین او و معاون مدرسه اتفاق افتاده و برای همین
امروز به دفتر رئیس فرا خوانده شده بود. مسئله مربوط به مدارکش بود. اما رئیس
مدرسه او را به کلاس برگرداند (شایعه شده بود که با یک تماس تلفنی با رُم و شاید
هم سفارت ایتالیا در واشنگتن مسئله حل شده) همه چیز، حداقل از لحاظ اداری آرام
شده بود.
النا داشت آن روز عصر به کلاس تاریخ اروپا می رفت که در راهرو صدای سوت
آرامی را شنید. دیک کارتر و تایلر اسمال وود داشتند بی هدف توی راهرو
«. این دو تا بچه پولدار آشغال که بازم اینجان » : می چرخیدند. النا با خودش گفت
سعی کرد که به سوت زدن و نگاه خیره آن ها توجه نکند. دیک و تایلر خیال
می کردند چون توی تیم اصلی راگبی مدرسه هستند و مدام در حال تکل زدن و
دویدن اند پس باید مورد توجه همه باشند. النا در حالی که داشت آرایشش را تجدید
می کرد چشمش به آن ها بود و مراقب بود که نقشه را خراب نکنند. استفان وارد شد.
النا قبلاً دستورالعمل های لازم را به بانی داده بود. آیینه کوچک جیبی که در دست
داشت تصویر کاملی از اتفاقات توی راهرو را برایش به نمایش می گذاشت. تصویر
استفان را برای یک لحظه توی آیینه از دست داد و بعد دید که استفان درست رسیده
کنار او. آیینه جیبی را بست که استفان را با صدای آن متوقف کند اما قبل از آن که
موفق شود اتفاق دیگری افتاد. تمام قسمت خودآگاه ذهن استفان به سمت دیگر
معطوف شده بود. دیک و تایلر ناگهان آمده بودند جلوی در کلاس تاریخ اروپا و راه
را بسته بودند.
«. این دو تا احمق ترین آدمای کل دنیان » : النا فکر کرد
و بعد نفسش را با عصبانیت بیرون داد و از پشت سر استفان به آن دو چشم غُره رفت.
اما آن ها انگار داشتند از بازی اشان لذت می بردند هم چنان ایستاده بودند دم در و
وانمود می کردند که متوجه این نیستند که استفان می خواهد از آن جا عبور کند.
- عذر می خوام...
لحن استفان همانی بود که با آن معلم تاریخ را مخاطب قرار داده بود، لحنی آرام و
شمرده.
دیک و تایلر نگاهی به هم و سپس به دور و برشان انداختند انگار که دنبال صدای
روحی نامرئی می گردند و استفان را نمی بینند. تایلر سعی کرد به زبان ایتالیایی
مسخره بازی در آورد.
- اسکوزی؟ اسکوزی می؟ می اسکوزی؟ جکوزی؟
هر دویشان زدند زیر خنده.
النا دید که چگونه عضلات استفان در زیر تی شرتش منقبض شدند. به نظر النا این
دعوا غیر منصفانه بود. هر دوی آن ها از استفان قد بلندتر بودند و تایلر تقریباً هیکلی
دو برابر او داشت.
- مشکلی پیش اومده؟
النا به اندازه دیک و تایلر از شنیدن صدایی که از پشت سر می آمد تعجب کرد.
برگشت و مت را دید که با چشمان آبی و مصممش به آن ها نگاه می کرد.
النا لب های خندانش را گاز گرفت و آن دو با عصبانیت از سر راه کنار رفتند.
«. مت. مت دوست داشتنی »
النا این را توی ذهنش تکرار می کرد اما مت دوست داشتنی داشت شانه به شانه
استفان وارد کلاس می شد و او باید پشت سر آن ها راه می افتاد و تنها پشت
تی شرت هایشان را می دید. وقتی که نشستند، النا رفت صندلی پشت سر استفان را
گرفت جایی که می توانست هر چقدر که دلش می خواهد استفان را ببیند و او متوجه
نشود. نقشه اش این بود که تا آخر کلاس صبر کند و بعد...
مت داشت با سکه های تو جیبش بازی می کرد یعنی حرفی دارد که می خواهد بزند.
- هی ببین...
مت بالاخره داشت چیزی می گفت ولی با ناراحتی.
- هی ببین... اون دو تا پسرا...
استفان خندید و با لحنی طعنه آمیز گفت:
- حتماً بچه های خوبین من در موردشون قضاوت منفی نمی کنم.
النا می دید که این بار در صدای استفان احساس بیشتری هست، حتی بیشتر از زمانی
که با آقای تانر معلم کلاس تاریخ حرف زده بود. النا می دید که احساس توی صدای
استفان از جنس شادی ناپخته ای است، انگار که او هیچ وقت واقعاً شادمان نبوده.
- به هر حال من انتظار نداشتم که این جا استقبال بهتری ازم بشه.
انتهای جمله اش را تقریباً فقط خودش شنید.
- چرا انتظار داشتی؟
مت که زل زده بود به استفان بالاخره تصمیمش را گرفت.
- بی خیال! گوش کن ما دیروز داشتیم با بچه ها سر تیم راگبی بحث می کردیم.
آخر ربات پای یکی از پیستون های تیم پاره شده و ما می خوایم یکی رو به
جاش بیاریم. تو نظرت چیه؟
- من؟
استفان که انگار غافلگیر شده بود گفت:
- نمی دونم که می تونم از پسش بربیام یا نه؟
- می تونی بدوی؟
- می تونم که... ؟
استفان نیمی از صورتش را به سمت مت برگرداند و النا لبخند کمرنگی را روی لبانش
دید.
- بله.
- می تونی توپ بگیری؟
- بله.
- همش همینه. من پشت همه بازی می کنم اگه توپی که برات می ندازم رو
بگیری و بدوی تمومه.
- فهمیدم.
استفان که لبخند می زد می دید که علی رغم لحن بی تفاوت صدای مت، در چشمانش
از این که او قبول کرده برقی از خوشحالی می درخشد.
النا که از این وضعیت کمی تعجب کرده بود، خیلی زود فهمید که دارد به دوستی سریع
و بی آلایش آن دو پسر حسادت می کند. گرمای دوستی آن دو النا را کاملاً محو
کرده بود.
اما در یک لحظه، لبخند استفان محو شد و گفت:
- از دعوتت ممنونم ولی نمی تونم قبول کنم کارهای دیگه ای دارم که باید انجام
بدم.
در همین موقع بانی و کارولین هم رسیدند و کلاس شروع شد، وقتی که آقای تانر
درس می داد، النا مدام در ذهنش تکرار می کرد:
- سلام من النا گیلبرت، عضو کمیته خوشامدگویی به دانش آموزان جدید هستم.
به من گفته شده که این دور و اطراف را به شما نشون بدم. برای شما که
مشکلی نیست؟ نه؟ چون من اگه در وظایفم کوتاهی کنم برام مشکل پیش
میاد.
باید سعی می کرد که در آن لحظه چشمانش کاملاً باز و مشتاق باشد، البته تنها در
صورتی که حس کند استفان می خواهد یک جوری خودش را از این بازی بیرون
بکشد. بی توجهی این پسر به دخترها غیر قابل تحمل بود و النا می دانست که
نقشه اش خیلی ساده انگارانه است.
دختری که دست راستش نشسته بود یادداشتی به او داد. النا بازش کرد و فوراً خط
بچه گانه بانی را شناخت:
- من ک رو تا جایی که بتونم معطل می کنم. چی شد؟ قبول کرد؟
النا نگاهی به بانی انداخت که دزدکی داشت از ردیف اول به عقب نگاه می کرد. النا با
دست اشاره ای کرد و به او فهماند که می خواهد بعد از کلاس بگوید.
انگار یک قرن طول کشید تا آقای تانر درس را تمام کند و توصیه های شفاهی لازم
را هم بکند و سپس کلاس را مرخص نماید. همه از جا برخاستند که بروند. النا فکر
کرد:
- حالا وقتشه.
و بعد در حالی که قلبش به شدت می تپید دوید جلوی استفان و راهش را مسدود
کرد. طوری که نتواند دورش بزند.
درست مثل دیک و تایلر او هم می خواست کمی مسخره بازی در بیاورد یا خنده ای
عصبی سر بدهد تا استرسش آرام بگیرد اما باید جدی می بود. سرش را بلند کرد و
دید چشمانش درست رو به روی لب های استفان است.
در یک لحظه همه چیز از ذهنش پرید. قرار بود چی به او بگوید؟ دهانش را باز کرد و
کلماتی که تمرین کرده بود، بیرون آمدند و در هوا چرخی زدند و روی زمین ریختند:
- سلام من النا گیلبرت هستم. من عضو کمیته خوش آمد گویی به دانش آموزانم
و وظیفه دارم که...
- متاسفم وقت ندارم.
برای یک لحظه ذهن النا این حقیقت را نتوانست بپذیرد که استفان حتی فرصت نداده
که او جمله اش را کامل کند. النا مثل یک ماشین سخن گو ادامه داد:
- وظیفه دارم که اطراف مدرسه رو به شما نشون بدم.
- متاسفم... نمی تونم... باید برم... باید برم توی تست تیم راگبی مدرسه شرکت
کنم.
استفان برگشت و به مت نگاه کرد که از تعجب بُهتش زده بود.
- مگه نگفتی که بعد از کلاسه؟
- آره... ولی...
صدای مت انگار از ته چاه می آمد.
- پس بهتره که بجنبیم. می تونی راه رو به من نشون بدی؟
مت نگاهی از سر درماندگی به النا کرد و سپس شانه هایش را بالا انداخت:
- باشه... خیلی خب... بیا بریم.
مت وقتی که دور می شدند هم یک بار دیگر برگشت و به النا نگاه کرد اما استفان نه.
النا خود را در میان انبوهی از ناظران هیجان زده یافت که در میان آن ها کارولین هم
بود. کارولین داشت مغرورانه پوزخندی به او تحویل می داد. احساس می کرد که جزء
جزء بدنش کرخت شده. گلویش از شدت بغض می سوخت. نمی توانست حتی یک
لحظه دیگر آن جا بایستد. برگشت و با سریع ترین سرعت ممکن بیرون رفت.
آسمان سحرگاه کم کم روشن می شد و پهنه سیاه شب، جای خود را به شفقی سبز و
صورتی می داد. استفان از پنجره اتاق خود به آسمان چشم دوخته بود. او این اتاق را
تنها به خاطر دریچه ای که روی سقف داشت اجاره کرده بود. از طریق این دریچه به
پشت بام دسترسی پیدا می کرد. دریچه اکنون باز بود و نسیم نمناکی از پله های نردبام
زیر دریچه پایین می آمد و خود را به داخل اتاق او می رساند. استفان لباس رسمی به
تن داشت. اما دلیلش این نبود که خیلی زود بیدار شده و لباس پوشیده، بلکه به این
دلیل که هیچ وقت نمی خوابید.
تازه از جنگل برگشته بود و هنوز می شد چند برگ خیس را که پایین چکمه هایش
چسبیده بودند را مشاهده کرد. داشت با دقت تک تک آن ها را از چکمه هایش جدا
می کرد. حرف های دیروز بچه ها هنوز از ذهنش نرفته بود. می دانست که آن ها
روی تک تک جزئیات سر و وضع او دقیق می شوند. او همیشه بهترین لباس ها را
می پوشید، اما نه از سر غرور، بلکه به این خاطر که این کار به نظرش صحیح بود.
معلمش همیشه به او می گفت که یک فرد اشرافی باید طوری لباس بپوشد که
جایگاهش را مشخص کند. اگر این کار را نکند به دیگران توهین کرده. هر کس در
این جهان جایگاهی دارد و جایگاه او زمانی بین طبقه اشراف بود. البته زمانی...
چرا ذهنش رفته بود روی این چیزها؟ استفان می دانست که افکارش در مورد دوران
تحصیلش به خاطر فرو رفتن در نقش دانش آموز است. خاطرات گذشته سریع و
واضح از ذهنش عبور می کردند. انگار داشت کتاب زندگی اش را ورق می زد. گاهی
در این صفحه و گاهی در آن صفحه متوقف می شد. ناگهان چیزی به خاطرش آمد؛
صورت پدرش را به خاطر آورد – وقتی که دیمون اعلام کرد که می خواهد دانشگاه
را ترک کند. هیچ وقت آن لحظه را از یاد نمی برد و فراموش نمی کرد که چقدر
پدرش عصبانی بود...
- منظورت چیست که دیگر به آنجا بر نمی گردی؟
جوزپه مرد خوبی بود. اما اخلاق تندی داشت و حالا پسر بزرگش احساس خشونت
را در دل او زنده کرده بود. پسر لبانش را با دستمال ابریشمی زعفرانی رنگی پاک کرد
و سپس رو به پدر گفت:
- فکر می کنم معنای این جمله خیلی ساده باشد. می خواهید به لاتین تکرارش
کنم؟
- دیمون...
استفان حالتی جدی به خودش گرفت. ترس ناشی از بی احترامی برادرش به پدر
خیلی شدید بود. پدر فریاد کشید:
- تو نمی خواهی بفهمی که من، جوزپه کنت دی سالواتوره دیگر نمیتوانم توی
صورت دوستان صمیمی ام نگاه کنم وقتی که همه بدانند پسرم یک تنبل
بی کاره است که از تحصیل فرار کرده؟ که پسرم راه درست را انتخاب نکرده؟
که یک ولگرد است که هیچ خدمتی به اعتلای فلورانس نکرده؟
خدمتکارها وقتی خشم ارباب را دیدند آرام از جلوی چشمش دور شدند.
دیمون حتی پلک هم نزد. با لحنی آرام به جوزپه گفت:
- البته اگر شما اسم آنهایی را که پول می گیرند و تملق تان را می گویند
می گذارید دوستان صمیمی، من حرفی ندارم پدر...
جوزپه فریاد کشید:
- انگل کثیف.
پدر از روی صندلی اش برخاست و به سمت دیمون آمد.
- همین قدر برایت کافی نبود که در مدرسه وقت خود و پول من را تلف کنی؟
خیال می کنی در مورد قمار کردن های تو، دعواهات و سر وسری که با زنان
داری چیزی نشنیده ام؟ خیلی خوب! می دانم اگر به خاطر منشی مدرسه و
معلمان خصوصی نبود در تمام درس هایت نمرات کافی نمی آوردی. همین
قدر برایت کافی نبود که حالا می خواهی بی شرمی را کامل کنی و همه چیز
را رها کنی؟ چرا؟ چرا؟
جوزپه دستان بزرگش را برد و چانه دیمون را گرفت.
- می خواهی برگردی دنبال شکار؟ بله؟ می خواهی بروی باز هم شکار کنی؟
استفان مجبور بود به برادرش اطمینان کند. دیمون عقب نکشید. صورتش همچنان در
میان دستان خشمگین پدر بود. اشرافیت از جزء جزء ظاهر او می بارید. از کلاه
پیش دار مرصع تا شنلش که از خز قاقم بود، تا کفش های چرم خالصی که به پا
داشت. انحنای لب بالایی اش حالتی از غرور کامل را به نمایش می گذاشت.
استفان فکر می کرد که دیمون این بار پا را از گلیمش دراز تر کرده. نگاهش روی دو
مردی بود که همچنان خیره به هم می نگریستند. انگار دیمون دیگر تمام پل ها را
پشت سرش خراب کرده بود.
اما در همین لحظه صدای آرام قدم هایی از سمت در اتاق به گوش رسید. استفان سر
برگرداند و مبهوت رنگ فیروزه ای چشم هایی شد که در قاب طلایی گیسوان کاترین
جا خوش کرده بودند.
پدر کاترین، بارون فون وارتزشیلد، او را از کوهستان های سرد آلمان به دشت های
گرم ایتالیا آورده بود تا دوران نقاهت بیماری اش را سپری کند. از روزی که کاترین
به آن جا آمده بود همه چیز برای استفان عوض شده بود.
- از حضورتان عذر می خواهم. اصلاً قصد مزاحمت یا دخالت در کارتان را
نداشتم.
صدای کاترین آهسته ولی واضح بود. کاترین به کندی حرکت کرد که برود.
- نه نرو.
استفان او را صدا زده بود. می خواست که جمله ای طولانی تر بگوید اما نتوانست.
دلش می خواست که دستان کاترین را در دست بگیرد اما جرات آن را نداشت. در
حضور پدرش جرات هیچ کاری را نداشت. تنها کاری که می توانست بکند این بود که
زُل بزند به چشمان کاترین که با رنگ جواهر گون خود داشتند ناتوانی او را در ادامه
دادن حرفش دنبال می کردند. جوزپه سکوت را شکست:
- بله صبر کن.
استفان دید که چه طور لحن رعدآسای پدرش آرام گرفت و دستانش دیمون را رها
کرد. قدمی به جلو گذاشت و شنل خز چین خورده اش را صاف کرد.
- پدرتان احتمالاً امروز کارش در شهر تمام می شود و به این جا بر می گردد.
حتماً از دیدن مجدد شما خوشحال خواهد شد. اما مثل این که کمی رنگ
صورت شما پریده کاترین عزیز! امیدوارم که دوباره بیمار نشده باشی؟
- جناب کنت شما می دانید که من همیشه کمی رنگ پریده هستم. البته من مثل
دختران ایتالیایی از رُژ هم استفاده نمی کنم که صورتم شاداب تر به نظر برسد.
استفان نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
- شما اصلاً به این چیزها احتیاج ندارید.
کاترین لبخندی به او زد. او حقیقتاً زیبا بود. استفان حس کرد که چیزی در سینه اش
می سوزد. پدر ادامه داد:
- کاترین عزیز! من در طول روز زیاد نمی بینمتان. شما معمولاً ما را تا هنگام
غروب از لذت همراهی تان محروم می کنید.
کاترین فوراً جواب داد:
- من معمولاً در طی روز در اتاقم به مطالعه و عبادت مشغول هستم.
دسته ای از گیسوان کاترین از روی شانه اش ریخت. استفان می دانست که کاترین
دروغ می گوید اما چیزی نگفت. او هیچ وقت راز کاترین را برملا نمی کرد.
کاترین دوباره رو به پدر کرد و گفت:
- اما جناب کنت می بینید که من الان اینجا در خدمتتان هستم.
- بله، بله و من فکر می کنم که امشب به خاطر بازگشت پدرتان شام مفصلی
خواهیم داشت.
جوزپه به یکی از خدمتکارها اشاره کرد و از اتاق خارج شد. استفان شادمانه به سمت
کاترین بازگشت. کمتر پیش می آمد که بتواند با کاترین تنها صحبت کند؛ بدون حضور
پدرش و یا گودرین ندیمه آلمانی بی احساس کاترین.
اما آنچه که استفان می دید مثل آب سردی بر روی آتش احساسش بود. کاترین
داشت لبخند می زد. از همان لبخندهای مرموزی که همیشه به هم می زدند. اما کاترین
نه به او بلکه به دیمون لبخند می زد.
استفان در یک لحظه از دیمون متنفر شد. از زیبایی شوم او و از قدرت افسون گری
مبهمش که زنان را به سمتش می کشید، آن گونه که پروانه ای به سمت شعله شمع
کشیده می شود. استفان می خواست که دیمون را در هم بکوبد، می خواست که
زیبایی اش را خرد کند. اما در عوض مجبور بود که بایستد و نگاه کند که چطور
کاترین به سمت برادرش گام بر می دارد. قدم به قدم، دامن بلند زری دوزی شده
کاترین روی سنگ های کف اتاق کشیده می شد.
درست جلوی چشمان استفان، دستان دیمون به سمت کاترین دراز شد و لبخند
ظالمانه پیروزی بر لب هایش نشست...
استفان نگاهش را از پنجره بر گرفت. چرا باید خاطره زخم های کهنه را به یاد
می آورد؟ دست برد و از زیر پیراهنش زنجیر طلایی که همیشه به همراه داشت را
بیرون آورد. با انگشتان شست و اشاره حلقه ای که به آن آویزان بود را گرفت.
سپس در نور کم اتاق به آن نگاه کرد.
انگشتر طلایی به شکل استادانه ای زینت داده شده بود و گذشت پنج قرن هم جلای
آن را کم نکرده بود. روی حلقه فقط یک سنگ بود. یک قطعه فیروزه به اندازه ناخن
انگشت کوچکش. استفان ابتدا آن و سپس به انگشتر نقره ای توی دست خودش نگاه
کرد. انگشتری که به دست کرده بود همان تزیینات و فیروزه ای به همان شکل داشت.
استفان در سینه اش سنگینی مزمنی را احساس نمود.
نمی توانست گذشته را فراموش کند و نمی خواست هم که فراموش کند. علی رغم
تمام آن چه که اتفاق افتاده بود، او همیشه در خاطرش از کاترین به نیکی یاد می کرد.
اما تنها یک خاطره و تنها یک صحنه از کتاب زندگیش بود که نبایست هیچ وقت به
آن بر می گشت. اگر دوباره آن خاطره شوم، آن لحظه هراس انگیز و آن صحنه
کراهت بار را زنده می کرد حتماً دیوانه می شد. همان طور که آن روز دیوانه شده بود.
آن روز آخر. آن روز که به نفرین ابدی خویش گرفتار شده بود...
استفان به سمت پنجره خم شد. پیشانی اش را به سردی شیشه گذاشت. معلمش به او
گفته بود که شیطان هیچ وقت آرامش نخواهد داشت. شاید به پیروزی برسد اما به
آرامش نخواهد رسید.
استفان برای چه به فلس چرچ آمده بود؟
امیدوار بود که بتواند به آرامش دست پیدا کند. اما این غیر ممکن بود. هیچ وقت کسی
او را نمی پذیرفت. سختی برای او به انتها نمی رسید. چرا که او یک شیطان بود و
نمی توانست این را عوض کند.
***
النا آن روز زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. می توانست صدای راه رفتن عمه
جودیت را بشنود که داشت خودش را برای دوش گرفتن آماده می کرد. مارگارت که
هنوز در خوابی عمیق بود دست و پاهایش را جمع کرده بود و مثل موش سفید
کوچکی به نظر می رسید. النا آرام از کنار در اتاق خواب خواهر کوچکش گذشت.
راهش را در راهروی خانه ادامه داد. در ورودی را باز کرد و بیرون رفت.
هوای صبح دل انگیز و تازه بود. روی درخت بلوط جلوی خانه فقط چند گنجشک و
سار نشسته بودند. النا که شب قبل با سردرد بدی به تختخواب رفته بود، سرش را به
سمت آسمان آبی دوخت و نفس عمیقی کشید.
احساسش امروز خیلی بهتر از دیروز بود. قول داده بود که مت را قبل از مدرسه ببیند
هر چند که اصلاً حوصله این کار را نداشت اما مطمئن بود که دیدن مت حالش را بهتر
خواهد کرد.
خانه مت دو خیابان آن طرف تر از مدرسه بود. یک خانه معمولی مثل بقیه خانه های
آن خیابان فقط شاید آویز جلوی در وردی کمی قدیمی تر و رنگ دیوارها کمی کم
رنگ تر به نظر می آمد. مت بیرون ایستاده بود. برای چند لحظه قلب النا با دیدن او
شروع کرد به تندتر تپیدن. مت خوش قیافه بود. النا در این مورد شک نداشت اما
زیبایی اش نه جذاب بلکه مثل برخی از مردم آزار دهنده بود. مثل زیبایی یک
آمریکایی سالم و سرزنده و مت هنیکات به معنای واقعی کلمه یک آمریکایی بود.
موهای طلایی اش را به خاطر شروع فصل فوتبال کوتاه کرده بود. پوستش به خاطر
کار کردن روی مزرعه پدربزرگش کمی آفتاب سوخته به نظر می آمد. چشمان آبی
صادق و بی پروایی داشت که امروز کمی ناراحتی در آن ها موج می زد.
- نمی آی تو؟
- نه بیا قدم بزنیم.
النا و مت کنار هم اما با فاصله راه افتادند. حاشیه خیابان پر بود از درختان گردو و
افرا و هوا هنوز همان سکون صبحگاه را در خود داشت. النا به پاهایش که بر روی
پیاده روی خیس گام می زدند نگاه می کرد. احساس ناگهانی عدم اطمینان به
سراغش آمده بود. نمی دانست که چطور باید حرفش را شروع کند.
مت گفت:
- خب! نمی خوای از فرانسه برام تعریف کنی؟
- آها خیلی خوب بود.
النا همچنان داشت به پیاده رو نگاه می کرد که مت هم سرش را پایین انداخت. النا
سعی کرد که لحنش کمی مشتاقانه تر باشد:
- همه چی اونجا عالی بود. مردم، غذا، همه چی... اون جا خیلی...
صدایش ناگهان خشکید طوری که خودش هم خنده اش گرفت.
- آره حتماً عالی بوده.
مت که حرف او را کامل کرده بود ایستاد و به کفش های تنیس رنگ و رو رفته اش
زل زد. النا هنوز از پارسال آن کفش ها را به یاد داشت. خانواده مت وضع مالی
خوبی نداشتند. شاید مت نتوانسته بود که کفش جدیدی بخرد. النا سر بلند کرد و دید
که چشمان مت روی صورت او ثابت شده اند.
- کاش خودتو می دیدی الان خیلی قشنگ تر از همیشه به نظر میای.
النا با بی میلی دهان باز کرد که چیزی بگوید ولی مت ادامه داد:
- و من حدس می زنم که می خوای چیزی به من بگی.
النا به او خیره شد. مت لبخند زد. لبخندی تلخ و غم انگیز. و سپس دوباره بازوانش را
گشود. النا در حالی که او را در آغوش می گرفت گفت:
- آه مت مت مت.
سپس یک قدم به عقب برداشت تا به صورتش نگاه کند.
- مت تو بهترین پسری هستی که تا به حال دیدم. من لیاقت تو رو ندارم.
- پس چرا می خوای ولم کنی؟
و دوباره به راه افتادند.
- حتماً چون خیلی خوبم و تو لیاقت منو نداری می خوای ولم کنی آره؟
النا مشت کوچکی به بازوی مت کوبید.
- نه ببین من که نمی خوام ولت کنم برم. ما باز هم با هم دوست می مونیم باشه؟
فقط دوست.
- آره مطمئنم همینطوره. آره حتماً همینطوره.
- من خیلی فکر کردم و دیدم ما احساسمون به هم مثل احساس دو تا دوسته.
النا ایستاد و به او نگاه کرد.
- دو تا دوست خوب. مت صادق باش. فکر نمی کنی که این طور باشه؟
مت سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
- تو مطمئنی که این کارت ربطی به اون پسر تازه وارد نداره؟
النا سرش را پایین انداخت.
- نه.
النا مکثی کرد و سپس گفت:
- من اصلاً تا به حال باهاش حرف نزدم. اصلاً نمی شناسمش.
- اما می خوای بشناسیش نه؟
مت دستش را دور او حلقه کرد و آهسته او را به سمت خودش برگرداند و گفت:
- بی خیال بیا بریم مدرسه اگه باز بود سر راه یک دونات هم واسه ات
می گیرم.
موقعی که داشتند قدم می زدند چیزی انگار بالای درختان گردو تکان خورد. مت بالا
را نگاه کرد و گفت:
- اینو ببین بزرگ ترین کلاغیه که تو عمرم دیدم.
اما وقتی که النا سر بلند کرد کلاغ دیگر رفته بود.
مدرسه در آن روز مکان مناسبی برای اجرای نقشه النا به نظر می رسید. او هیچ وقت
بی دلیل صبح به این زودی بیدار نمی شد. او به اندازه کافی درباره استفان سالواتوره
اطلاعات جمع کرده بود. که البته زحمت چندانی هم نداشتند چون در مدرسه
رابرت. ای. لی همه درباره او حرف می زدند.
همه می دانستند که روز قبل چیزی بین او و معاون مدرسه اتفاق افتاده و برای همین
امروز به دفتر رئیس فرا خوانده شده بود. مسئله مربوط به مدارکش بود. اما رئیس
مدرسه او را به کلاس برگرداند (شایعه شده بود که با یک تماس تلفنی با رُم و شاید
هم سفارت ایتالیا در واشنگتن مسئله حل شده) همه چیز، حداقل از لحاظ اداری آرام
شده بود.
النا داشت آن روز عصر به کلاس تاریخ اروپا می رفت که در راهرو صدای سوت
آرامی را شنید. دیک کارتر و تایلر اسمال وود داشتند بی هدف توی راهرو
«. این دو تا بچه پولدار آشغال که بازم اینجان » : می چرخیدند. النا با خودش گفت
سعی کرد که به سوت زدن و نگاه خیره آن ها توجه نکند. دیک و تایلر خیال
می کردند چون توی تیم اصلی راگبی مدرسه هستند و مدام در حال تکل زدن و
دویدن اند پس باید مورد توجه همه باشند. النا در حالی که داشت آرایشش را تجدید
می کرد چشمش به آن ها بود و مراقب بود که نقشه را خراب نکنند. استفان وارد شد.
النا قبلاً دستورالعمل های لازم را به بانی داده بود. آیینه کوچک جیبی که در دست
داشت تصویر کاملی از اتفاقات توی راهرو را برایش به نمایش می گذاشت. تصویر
استفان را برای یک لحظه توی آیینه از دست داد و بعد دید که استفان درست رسیده
کنار او. آیینه جیبی را بست که استفان را با صدای آن متوقف کند اما قبل از آن که
موفق شود اتفاق دیگری افتاد. تمام قسمت خودآگاه ذهن استفان به سمت دیگر
معطوف شده بود. دیک و تایلر ناگهان آمده بودند جلوی در کلاس تاریخ اروپا و راه
را بسته بودند.
«. این دو تا احمق ترین آدمای کل دنیان » : النا فکر کرد
و بعد نفسش را با عصبانیت بیرون داد و از پشت سر استفان به آن دو چشم غُره رفت.
اما آن ها انگار داشتند از بازی اشان لذت می بردند هم چنان ایستاده بودند دم در و
وانمود می کردند که متوجه این نیستند که استفان می خواهد از آن جا عبور کند.
- عذر می خوام...
لحن استفان همانی بود که با آن معلم تاریخ را مخاطب قرار داده بود، لحنی آرام و
شمرده.
دیک و تایلر نگاهی به هم و سپس به دور و برشان انداختند انگار که دنبال صدای
روحی نامرئی می گردند و استفان را نمی بینند. تایلر سعی کرد به زبان ایتالیایی
مسخره بازی در آورد.
- اسکوزی؟ اسکوزی می؟ می اسکوزی؟ جکوزی؟
هر دویشان زدند زیر خنده.
النا دید که چگونه عضلات استفان در زیر تی شرتش منقبض شدند. به نظر النا این
دعوا غیر منصفانه بود. هر دوی آن ها از استفان قد بلندتر بودند و تایلر تقریباً هیکلی
دو برابر او داشت.
- مشکلی پیش اومده؟
النا به اندازه دیک و تایلر از شنیدن صدایی که از پشت سر می آمد تعجب کرد.
برگشت و مت را دید که با چشمان آبی و مصممش به آن ها نگاه می کرد.
النا لب های خندانش را گاز گرفت و آن دو با عصبانیت از سر راه کنار رفتند.
«. مت. مت دوست داشتنی »
النا این را توی ذهنش تکرار می کرد اما مت دوست داشتنی داشت شانه به شانه
استفان وارد کلاس می شد و او باید پشت سر آن ها راه می افتاد و تنها پشت
تی شرت هایشان را می دید. وقتی که نشستند، النا رفت صندلی پشت سر استفان را
گرفت جایی که می توانست هر چقدر که دلش می خواهد استفان را ببیند و او متوجه
نشود. نقشه اش این بود که تا آخر کلاس صبر کند و بعد...
مت داشت با سکه های تو جیبش بازی می کرد یعنی حرفی دارد که می خواهد بزند.
- هی ببین...
مت بالاخره داشت چیزی می گفت ولی با ناراحتی.
- هی ببین... اون دو تا پسرا...
استفان خندید و با لحنی طعنه آمیز گفت:
- حتماً بچه های خوبین من در موردشون قضاوت منفی نمی کنم.
النا می دید که این بار در صدای استفان احساس بیشتری هست، حتی بیشتر از زمانی
که با آقای تانر معلم کلاس تاریخ حرف زده بود. النا می دید که احساس توی صدای
استفان از جنس شادی ناپخته ای است، انگار که او هیچ وقت واقعاً شادمان نبوده.
- به هر حال من انتظار نداشتم که این جا استقبال بهتری ازم بشه.
انتهای جمله اش را تقریباً فقط خودش شنید.
- چرا انتظار داشتی؟
مت که زل زده بود به استفان بالاخره تصمیمش را گرفت.
- بی خیال! گوش کن ما دیروز داشتیم با بچه ها سر تیم راگبی بحث می کردیم.
آخر ربات پای یکی از پیستون های تیم پاره شده و ما می خوایم یکی رو به
جاش بیاریم. تو نظرت چیه؟
- من؟
استفان که انگار غافلگیر شده بود گفت:
- نمی دونم که می تونم از پسش بربیام یا نه؟
- می تونی بدوی؟
- می تونم که... ؟
استفان نیمی از صورتش را به سمت مت برگرداند و النا لبخند کمرنگی را روی لبانش
دید.
- بله.
- می تونی توپ بگیری؟
- بله.
- همش همینه. من پشت همه بازی می کنم اگه توپی که برات می ندازم رو
بگیری و بدوی تمومه.
- فهمیدم.
استفان که لبخند می زد می دید که علی رغم لحن بی تفاوت صدای مت، در چشمانش
از این که او قبول کرده برقی از خوشحالی می درخشد.
النا که از این وضعیت کمی تعجب کرده بود، خیلی زود فهمید که دارد به دوستی سریع
و بی آلایش آن دو پسر حسادت می کند. گرمای دوستی آن دو النا را کاملاً محو
کرده بود.
اما در یک لحظه، لبخند استفان محو شد و گفت:
- از دعوتت ممنونم ولی نمی تونم قبول کنم کارهای دیگه ای دارم که باید انجام
بدم.
در همین موقع بانی و کارولین هم رسیدند و کلاس شروع شد، وقتی که آقای تانر
درس می داد، النا مدام در ذهنش تکرار می کرد:
- سلام من النا گیلبرت، عضو کمیته خوشامدگویی به دانش آموزان جدید هستم.
به من گفته شده که این دور و اطراف را به شما نشون بدم. برای شما که
مشکلی نیست؟ نه؟ چون من اگه در وظایفم کوتاهی کنم برام مشکل پیش
میاد.
باید سعی می کرد که در آن لحظه چشمانش کاملاً باز و مشتاق باشد، البته تنها در
صورتی که حس کند استفان می خواهد یک جوری خودش را از این بازی بیرون
بکشد. بی توجهی این پسر به دخترها غیر قابل تحمل بود و النا می دانست که
نقشه اش خیلی ساده انگارانه است.
دختری که دست راستش نشسته بود یادداشتی به او داد. النا بازش کرد و فوراً خط
بچه گانه بانی را شناخت:
- من ک رو تا جایی که بتونم معطل می کنم. چی شد؟ قبول کرد؟
النا نگاهی به بانی انداخت که دزدکی داشت از ردیف اول به عقب نگاه می کرد. النا با
دست اشاره ای کرد و به او فهماند که می خواهد بعد از کلاس بگوید.
انگار یک قرن طول کشید تا آقای تانر درس را تمام کند و توصیه های شفاهی لازم
را هم بکند و سپس کلاس را مرخص نماید. همه از جا برخاستند که بروند. النا فکر
کرد:
- حالا وقتشه.
و بعد در حالی که قلبش به شدت می تپید دوید جلوی استفان و راهش را مسدود
کرد. طوری که نتواند دورش بزند.
درست مثل دیک و تایلر او هم می خواست کمی مسخره بازی در بیاورد یا خنده ای
عصبی سر بدهد تا استرسش آرام بگیرد اما باید جدی می بود. سرش را بلند کرد و
دید چشمانش درست رو به روی لب های استفان است.
در یک لحظه همه چیز از ذهنش پرید. قرار بود چی به او بگوید؟ دهانش را باز کرد و
کلماتی که تمرین کرده بود، بیرون آمدند و در هوا چرخی زدند و روی زمین ریختند:
- سلام من النا گیلبرت هستم. من عضو کمیته خوش آمد گویی به دانش آموزانم
و وظیفه دارم که...
- متاسفم وقت ندارم.
برای یک لحظه ذهن النا این حقیقت را نتوانست بپذیرد که استفان حتی فرصت نداده
که او جمله اش را کامل کند. النا مثل یک ماشین سخن گو ادامه داد:
- وظیفه دارم که اطراف مدرسه رو به شما نشون بدم.
- متاسفم... نمی تونم... باید برم... باید برم توی تست تیم راگبی مدرسه شرکت
کنم.
استفان برگشت و به مت نگاه کرد که از تعجب بُهتش زده بود.
- مگه نگفتی که بعد از کلاسه؟
- آره... ولی...
صدای مت انگار از ته چاه می آمد.
- پس بهتره که بجنبیم. می تونی راه رو به من نشون بدی؟
مت نگاهی از سر درماندگی به النا کرد و سپس شانه هایش را بالا انداخت:
- باشه... خیلی خب... بیا بریم.
مت وقتی که دور می شدند هم یک بار دیگر برگشت و به النا نگاه کرد اما استفان نه.
النا خود را در میان انبوهی از ناظران هیجان زده یافت که در میان آن ها کارولین هم
بود. کارولین داشت مغرورانه پوزخندی به او تحویل می داد. احساس می کرد که جزء
جزء بدنش کرخت شده. گلویش از شدت بغض می سوخت. نمی توانست حتی یک
لحظه دیگر آن جا بایستد. برگشت و با سریع ترین سرعت ممکن بیرون رفت.