امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم

#7
قسمت ششم:

وقتی دید واقعا ناراحتم گفت:باشه ببخشید اشتباه کردم!
اهی کشیدم و گفتم:دیگه تمومش کن!
رومو کردم سمت شیشه و از قصد طوری که بشنوه گفتم:اول باید به خاطرش کتک بخورم بعدم باید بشینم اقا مسخرم کنه!
_:شنیدم چی گفتی؟
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:شنیدی که شنیدی!
خندید و گفت:میخوای جای سیلیشو بوس کنم خوب شی!
دیگه جوش اوردم .
دستمو به حالت تهدید بالا اوردم و گفتم:جرات داری یه بار دیگه از این حرفا به من بزن!
نیشخند زد بعد لباشو غنچه کرد و گفت:بوس بوس بوس!
دندونامو رو هم فشردم و انگشتمو فرو کردم تو پهلوش! ولی زیاد عمیق نشد چون میترسیدم کنترل ماشین از دستش در بره!
_:دارم رانندگی میکنم!
دست به سینه نشستم و گفتم:تقصیر خودته!
_:حالا یه سوال جدی میپرسم واقعا به ازدواج فکر میکنی؟
من:بس کن تو رو جون خودت !
_:نه جدی میگم!
من:نه خیر فکر نمیکنم!
_:چرا؟
من:دلیلشو یه بار گفتم:متاسفانه یه خوشبختانه زندگیم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده!
_:ولی تو حق داری که....
من:ببین این بحث مسخره رو ادامه نده لطفا!
رومو کردم اون طرف مهران هم ساکت شد.
چرا این سوالا رو ازم میپرسید؟چرا میخواست ذهنمو درگیر خودش کنه؟یعنی این ادم وجدان نداشت؟من شده بودم وسیله سرگرمیش؟
چشمامو بستم یه لحظه فکر این به سرم خطور کرد که منو مهران با هم ازدواج کنیم ولی خیلی سریع این فکرو از ذهنم پاک کردم.
زیر چشمی نگاهش کردم. پسره پر رو! الهی بمیری!عمرا اگه من با این کارا خر بشم!

**********
مهران
سرش رو به شیشه بود همون طور که رانندگی میکردم زیر چشمی میپاییدمش.
وقتی اینجوری درباره خودش حرف میزد دلم میگرفت! میخواستم یه کاری براش بکنم ولی چه کاری از دستم بر می اومد؟! نمیتونستم خونوادشو بهش بدم.
کاش باهاش شوخی نمیکردم. یه لحظه با خودم فکر کردم شوخی چرا؟اگه جدی میشد چی؟من نسبت به اون یه حسایی داشتم اونم که تنها بود شایداصلا به خاطر این سر راهم سبز شد که بتونم کمکش کنم و همراهش باشم اگه باهاش ازدواج میکردم....
از فکر خودم خندم گرفت اخه مگه ازدواج الکیه؟اصلا مگه امکان داره؟حمایت کردن ازش یه بحث جدا بود. شاید میشد قیمش بشم این فکر از قبلی هم احمقانه تر بود.اعصابم ریخته بود به هم چطوری باید کمکش میکردم؟
گفتم:آوا؟
نگاهم نکرد .
من:اوا خانوم!
بازم سکوت!
من:آوا کوچولو!
برگشت سمتم و گفت:کوچولو خودتی!
من:من کجا با این سن و هیکل کوچولو ام؟
_:به سن نیست به عقله!
خندیدم.
نفسشو با حرص داد بیرون.
من:ببخشید دیگه!
رسیدیم به خونه. هنوز هیچی نگفته بود گفتم:بخشیدی؟
رو کرد سمت منو گفت:چرا اذیتم میکنی؟
اونقدر مظلوم این حرفو زد که دلم سوخت. گفتم:منظوری نداشتم.
گفت:اگه منم مثه دخترای دیگه بهت پا بدم اونوقت باحالم نه؟
با جدیت گفتم:نه اصلا!اگه مثه اونا بودی نمی اوردمت تو خونم!
یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه!
بعد در ماشینو باز کرد و رفت پایین!
بازم حرف بدی زدم؟نه اون زیادی حساس بود و اگر نه این حرفی که زدم بد نبود! از قدمایی که رو پله ها برمیداشت معلوم بود عصبیه.
واسه این که از دلش در بیارم از ماشین پیاده شدم و گفتم:آوا؟
دستاشو مشت کرد و ایستاد.
من:شام بیا پایین!
_:خودم شام دارم!
من:پس من میام!
پوفی کرد و گفت:هر کار دوست داری بکن!
خندیدم و زیر لب گفتم:آی قربون این قلب کوچولوی مهربونت.
از این حرف خودم خندم گرفت با خنده وارد خونه شدم.
ساعت هشت و نیم بود از جام بلند شدم تا برم بالا نمیدونستم کار درستیه یا نه ولی خب بهتر از هیچی بود.
پله ها رو یکی یکی طی کردم و رسیدم دم خونش!
طبق معمول پرده ها رو کشیده بود و داخل خونه معلوم نبود.
تقه ای به در زدم و گفتم:همسایه؟
چند ثانیه بعد درو برام باز کرد .لبخندی زدم و گفتم:سلام!
هنوز اخماش تو هم بود سرشو تکون داد و از کنار در عقب رفت.
یه نگاه داخل خونه انداختم برعکس خونه من از تمیزی برق میزد.تازه یادم افتاد به مش رحیم زنگ نزدم.
نشستم روی مبل رفت برام چایی اورد و باز رفت تو اشپزخونه.
چای رو برداشتم و گفتم:الان یعنی چشم دیدن منو نداری دیگه؟
اهی کشید و هیچی نگفت از روی مبل بلند شدم داشت واسه خودش ظرف اماده میکرد.
گفتم:دختر تو چقد کینه ای ببخشید دیگه!
رو کرد به منو گفت:به نظرت اگه میخواستم نبخشم الان اینجا بودی؟
من:خب نه!
سرشو تکون داد و گفت:خب پس اینقد رو اعصاب نباش!
بعد یه سفره کوچیک از تو کشو در اورد و از اشپزخونه اومد بیرون!
یه نگاه به من کرد و گفت:بندازم رو میز یا زمین؟
من:رو زمین!
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
کبابا ای که درست کرده بود با نون و ماست و اب اورد و گذاشت تو سفره.
خودش نشست و گفت:سرورم اگه میشه افتخار بدین بیاین بخورین!
رفتم نشستم رو به روش و گفتم:قیافش که خوبه!
چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:دستپخت خوبم قبلا بهت ثابت شده!
من:البته!
بعد یه کباب برداشتم.
اونم شروع به خوردن کرد و گفت:میشه درباره گلسا بهم بگی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:چی بگم؟
_:از این که چه جوری با هم اشنا شدین. اخه بهش گفتم همه چیزو راجع بهتون میدونم میترسم یه سوالی بپرسه ضایع بشم!
لبخندی زد و گفت:باشه بهت میگم!
بعد صدامو صاف کردم و شروع کردم:با گلسا تو بیمارستان اشنا شدم. اون اولین دختری بود که باهاش دوست شدم یا بهتره بگم وارد زندگیم شد.حدود شش ماه با هم دوست بودیم حتی تصمیم داشتیم با خونواده هامونم موضوعو در میون بذاریم. تا این که یه شب اومد خونم و اون شب با هم بودیم همون موقع فهمیدم گلسا دختر نیست... برام بهونه اورد که ناخواسته بوده و بهش تجاوز شده و منم باور کردم .من واقعا دوستش داشتم برام مهم نبود که چه اتفاقی واسش افتاده اتفاقا اینجوری خودمو موظف میدونستم که بیشتر بهش توجه کنم و هواشو داشته باشم.اما یه روز شنیدم که تلفنی داشت با یه پسر درباره منو پولم حرف میزد و بهش میگفت هر وقت بتونه ازم پول میگیره تا بده به اون طوری گفت انگار تمام این مدت بودنش با من یه نقشه بوده.به روی خودم نیاوردم ولی زیر نظر گرفتمش با کمک همین دوستم علی فهمیدم که طرف دوست پسر قبلیشه موقعی که با هم بودن ازش فیلم گرفته و حالا ازش باج میخواد. گلسا واسه این که با من باشه با یه تیر دو نشون میزد هم ایندشو تامین میکرد و ازدواج موفقی داشت هم شر دوست پسرشو کم میکرد. میتونست از پدرش پول بگیره و بعدم عمل کنه ولی این که چرا این راهو انتخاب کرد هیچوقت نفهمیدم. موقعی که با هم دوست بودیم دو دونگ از مطبو به اسمش زدم بعد از این که بهش گفتم موضوعو میدونم کلی برام بهونه اورد وقتی کل ماجرا رو گفتم دیگه نتونست اعتراض کنه ولی موند تو مطب میخواست لج به لج من بذاره با این که میدونست تقصیر خودش بوده ولی میخواست ازم انتقام بگیره برای همین ازم دور نمیشد. خیلی به هم ریخته بودم موضوعو به بابام گفتم ولی این اوضاعو بهتر که نکرد هیچ بدترم کرد مخصوصا وقتی به گوش خاله و دختر خالم رسید.میدونی مامانای ما سر خود از اول اسم ما رو رو هم گذاشته بودن و این برای نادیا یه جور خیانت محسوب میشد.
همون موقع بود که من خونمو از خانوادم جدا کردم و تصمیم گرفتم مشکلمو خودم حل کنم. بی خیال گلسا شدم فقط برای اذیت کردنش نشون میدادم که با منشیام سر و سری دارم بعد از اون به یه ماه نمیکشید که منشیه با پای خودش میرفت.
تو همون بحثا بودیم که با امیر اشنا شدم جون از گلسا رو دست خورده بودم پیشنهاد امیر رو برای امتحان کردن دخترای دیگه قبول کردم. راستش خیلی هم راضی بودم موقعی که با اونا بودم تمام نفرتمو از گلسا روی اونا خالی میکردم حس میکردم حقشون اینه. اما کم کم دیگه به خاطر نفرت نبود یه جور عادت شده بود برام.همین بعدشم که زندگی ادامه داشت و همچنان من با گلسا درگیرم.
_:تو که یه بار رو دست خوردی چطور به من اعتماد کردی؟
دماغشو کشیدم و گفتم:تو فرق داری!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:از کجا میدونی من فرق دارم!شاید منم خودمو قالب کردم کاری کردم بیاریم تو این خونه که بخوام خرت کنم و کاری کنم عاشقم شی بعدا پولتو بالا بکشم. هوم؟!
سرمو کج کردم و گفتم:نه!اینجوری نیست! کسی که اعتراف میکنه یعنی این کاره نیست.
چشماشو ریز کرد و خندید و گفت:نه خوشم اومد انگار مثه خودم ادم شناسی!
من:اره یه جورایی گلسا مجبورم کرد ادم شناس بشم.
دستاشو زد به همو گفت:خوبه پس دارم براش!
من:ببینم میتونی بیرونش کنی یا نه! اگه بتونی یه جایزه خوب پیش من داری.
_:چی مثلا؟
من:وقتی این کارو کردی بهت میگم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه !
یه لقمه دیگه خورد و گفت:اگه خونوادت درباره من چیزی بفهمن اونوقت چی؟برات دردسر میشه؟
من:خب موضوع تو با گلسا فرق داره ولی واسه اونا قابل درک نیست واسه همین از دست بابا فراریت دادم.
_:سر من که بلایی نمیارن؟
خندیدم و گفتم:نترس مگه من مردم ؟
با قدر دانی نگاهم کرد و گفت:میدونی من تا حالا رفیقی به خوبی تو نداشتم.
من:میدونی منم همین طور!
از حرفم خوشحال شد و گفت:پس شامتو بخور رفیق گوشت بشه به تنت.
بعد از این که غذا خوردیم رفتم پایین شماره مش رحیمو گرفتم کسی جواب نداد. شماره خونشونو گرفتم بعد از کلی معطلی بالاخره جوابمو دادن :بله؟
من:سلام منزل اقای فرهمند؟
_:بله بفرمایید.
طرف یه خانوم بود صداش خیلی گرفته بود گفتم:من با مش رحیم کار داشتم!
با گریه گفت:مش رحیم فوت کردن!
از چیزی که شنیدم هنگ کردم . با تعجب گفتم:چی؟کی؟چطور؟
یه نفس عمیق کشید و گفت:دو شب پیش تو خونه گاز گرفتشون!
من:گرفتشون؟
_:خودشو همسرش!ببخشید اقا شما؟
من:مش رحیم برای من کار میکردن!
_:اه اقای دکتر شمایید ببخشید نشناختم!فردا مراسم سومشونه.
من:چطور به من خبر ندادین؟
_:اینقدر اتفاقی بود که گیج شده بودیم. بیچاره دخترش عروسی بهش زهر شد.
من:میشه بهم ادرس بدین؟
ادرسو بهم داد باید حتما میرفتم . بعد از این که تسلیت گفتم گوشی رو قطع کردم برای رسیدن به سمنان باید زودتر حرکت میکردم.
لباسای مشکیمو پوشیدم و یه مقدار پول با خودم برداشتم .
از خونه اومدم بیرون باز رفتم بالا و در زدم. اوا اومد دم در .
من:من باید برم جایی ممکنه تا فردا شب نیام. میتونی تنها تو خونه بمونی؟
با تعجب نگاهی سر تا پای من انداخت گفت:چیزی شده؟
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:مش رحیم مرده!
_:کی؟
من:مش رحیم سرایدار خونه!
با ناراحتی گفت:کی اینجوری شده؟چطوری؟
من:نمیدونم میگن دو روز پیش خودشو زنشو گاز گرفته!
آوا دستشو گذاشت رو صورتش و گفت:واقعا؟
من:اره!
_:اخی! خدا بیامرزتش.
من:انشا ا....
_:این وقت شب کجا میری؟
من:باید برم سمنان به خونوادش سر بزنم شاید کمکی پولی چیزی لازم داشته باشن.
یه نگاهی به من کرد و بعد با رضایت لبخند زد و گفت:باشه برو به سلامت!
بعد دستشو زد پشت شونم.
من:نمیترسی تنهایی؟
خندید و گفت:چی میگی؟اینجا زیادی واسه من امنه! برو من حواسم به خونه هست.
اینو که گفت کلیدای پایینو بهش دادم و گفتم:اگه چیزی خواستی برو پایین!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:من دیگه میرم خداحافظ!
رفتم سمت پله ها که گفت:مهران!
برگشتم سمتش چشماشو سریع بست و باز کرد یه لبخند زد و گفت:مراقب خودت باش!
خندیدم وگفتم:تو هم همین طور!
واقعا با این حرفش حس خوبی بهم دست داد.خیلی وقت بود کسی بهم این حرفو نزده بود. وقتی از یه نفر میشنوی که ازت میخواد مراقب خودت باشی احساس مهم بودن میکنی.
به تعبیرات بچگونه خودم خندیدم و رفتم سوار ماشین شدم.
**********
آوا
با رفتن مهران منم رفتم تو خونه!
تلوزیون رو روشن کردم و نشستم پای فیلم سینمایی .
نفهمیدم کی جلوی تلوزیون خوابم برده بود
با صدای در از جا پریدم.به ساعت نگاه کردم 12 و نیم بود. غیر از مهران کسی نمیتونست باشه.
رفتم دم در تا درو باز کردم .خشکم زد.امیر با خنده گفت:میدونستم یه دختر اینجاست.
بعد یه نگاه سر تا پای من کرد و خندید.
گفتم:تو اینجا چی کار میکنی؟
جوابمو نداد.خواست بیاد جلو مانعش شدم پوزخندی زد و گفت:تو آوایی مگه نه!
نباید ازش میترسیدم .
من قبلا هم با پسرا درگیر شده بودم پس اگه میخواست کاری کنه از پسش بر می اومدم. جستش هم زیاد بزرگ نبود .سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشماشو گفتم:گیریم که باشم خب که چی؟
یه ذره تو صورتم دقیق شد و گفت:چهرات خیلی اشناس!
من:فکر نکنم تو زندگیم با بی سرو پاهایی مثله تو سر کار داشتم!
_:اوهو انگار تو منو خیلی خوب میشناسی.
من:چشمامو ریز کردم و گفتم:خیلی خوب!
خندید و گفت:حالا یادم اون پسره پیک موتوریه.
عجب حافظه ای داشت زد زیر خنده و گفت:گفتم واسه یه پسر زیادی ظریفی!
باز هیکلمو بر انداز کرد.
با حرص گفتم:چشات در نیاد!
خندید و گفت:زیادی زبون داری کوچولو خواست بیاد جلو خودمو کشیدم عقب!
خندید و گفت:اخی! میترسی!
پوزخندی زدم و گفتم:هه حتما از تو؟!
یه قدم اومد جلو و گفت:من یه کم ترسناکم!
صاف ایستادم سر جام نباید میذاشتم بیاد تو خونه گفتم:اره خب اول با گوریل اشتباهت گرفتم.
با حرص گفت:خودم زبونتو واست کوتاه میکنم!
من:عددی نیستی!
به سمتم حمله ور شددرو محکم کوبیدم تو صورتش صدای خورد شدن شیشه های در رو شنیدم!
شیشه ها رو کنار زد و اومد تو از پیشونیش خون می اومد اومد جلو و گفت:چه غلطی کردی؟
من:غلط کردن کار توئه!
خیز برداشت سمتم ولی عقب نرفتم رفتارم بدتر عصبیش میکرد اگه اعصابش خورد میشد کمتر رو حرکاتش تمرکز داشت.گفت:دختره سرتق یه کار نکن همینجا کارتو یه سره کنم!
من:مواظب باش کار خودت یه سره نشه!
با یه حرکت اومد جلو تا به خودم به جنبم دستاشو قفل کرد دورم صورتش باهام هیچ فاصله ای نداشت خندید و گفت:فکر میکردم سخت تر از اینا بایدگیرت بندازم!
با حرص گفتم:فکر نکن خیلی موفق بودی! دستمو کشیدم بالا و با تمام توانم زدم تو چونش!
ولم کرد و چند قدم رفت عقب!
این دفعه من بودم که به سمتش حمله ور شدم با مشت چند بار زدم تو شکمش.
زورش زیاد نبود حداقل اندازه مهران نبود از پسش بر می اومدم همین حس بهم اعتماد به نفس میداد! خواستم یکی دیگه بزنمش که منو گرفت و با زانوش زد تو شکمم و گفت:گربه کوچولوی وحشی خودم رامت میکنم!
در حالی که دلمو گرفته بودم گفتم:اتفاقا تخصص منم تو رام کردن سگای هاره!
خواست بیاد جلو یه دفعه بلند شدم و باز با مشت زدم تو فکش!
مچ دستم درد گرفت خون از صورتش پاشید هولش دادم سمت در و گفتم:گورتو گم کن!
_:تا حساب تورو نرسم هیچ جا نمیرم!
خواست دوباره بگیرتم که ایندفعه زدم وسط پاش!
دیگه جونش داشت در می اومد بعدی میدونستم کل زندگیش از یه دختری اینجوری کتک خورده باشه.
در حالی که خون صورتشو پاک میکرد گفت:کارم باهات تموم نشده.
هولش دادم سمت شیشه ها سکندری خورد ولی خودشو نگه داشت ایستادم تا از خونه رفت بیرون. خوشحال از این که تونستم از پس خودم بر بیام کلیدای خونه مهرانو برداشتم و رفتم تو خونش اونجا جام امن تر بود حداقل از حیاط راهی به توی خونه نبود
درو چند تا قفل زدم و چراغای خونه رو روشن کردم.
عجب جمعه بازاری شده بود. روی میز پر از پوشت تخمه بود تو اشپزخونه هم پز از ظرف رو زمین هم ریخت و پاش بود.
بیخیال خونه شدم باید به مهران زنگ میدم و موضوعو میگفتم. رفتم سراغ تلفن و شماره مهرانو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام اوا تویی؟
من:اره !
_:خونه منی؟
من:اوهوم!تو کجایی؟
_:من گرمسارم!هوا زیاد خوب نیست نمی تونم تند برم.
من:اها!
حالا اصلا گرمسار کجا بود؟موضوع مهمی نبود که بخوام بپرسم
_:چی شده این وقت شب زنگ زدی؟دلت برام تنگ شده
خندیدم گفتم:نچایی یه وقت!
_:نه لباس گرم پوشیدم حالا بگو چی شده؟
من:ببین نمیخوام نگرانت کنم اما امیر اومده بود اینجا!
_:چی؟امیر؟تورو دید؟
من:اره دید!
_:چطور دیدت؟رفتیم دم در؟
من:اومده بود بالا نمیدونم چطوری اومده بود تو حیاط!حالا کجاس؟تو خوبی؟اذیتت که نکرد.
من:من از پس خودم بر میام نگران نباش . حداقل تا وقتی فکش خوب شه این طرفا نمیاد . زنگ زدم بهت که بدونی یه وقت دوباره چیزی به بابات نگه؟! من حریف بابت نمیشم.
_:میدونست من خونه نیستم؟
من:نمیدونم ولی اگه نمیدونست که نمی اومد بالا!
_:اونم تورو زد؟
خندیدم و گفتم:نه فقط ایستاد تماشا کرد چه جوری میزنمش!
_:خوبی؟
من:وای گفتم که خوبم!الانم اومدم پایین چون شیشه بالا شکست.
_:باشه تو خونه بمون. کسی اگه حتی تو حیاط هم اومد درو باز نکن. من الان من میگردم.
من:نه...
حرفمو قطع کرد و گفت:تو امیرو نمیشناسی! حتما خیلی هم عصبیش کردی.تازه اگه الان حقشو کف دستش نذارم پر رو میشه.
من:پس مش رحیم؟
_:اون بیچاره دیگه مرده با رفتن من زنده نمیشه فوقش برای خونوادش پول میفرستم!الانم برو دزد گیر خونمو روشن کن.
من:بلد نیستم که!
_:برو تو راهروی ورودی!
کاری که گفت کردم گفتم:خب؟
اونجا یه جعبه سیاه رنگه!
دیدمش کنار جا کیلیدی بود گفتم:خب؟
گفت:رمزشو بزن 214
کاری که گفت کردم به دفعه درش باز شد .
گفت:باز شد؟
من:اره!
_:خب یه چراغ قرمز داره یه کلید کنارش!
من :اره دیدم!
_:اونو بزن!
زدم.
گفت:کلیده سبز شد؟
من:اره!
_:خب کسی بخواد از پنجره ها یا در بیاد تو میفهمی فقط از خونه من بیرون نمیری باشه؟
من:باشه
_:افرین! من دارم بر میگردم دو سه ساعت دیگه میرسم. تا اون موقع مواظب خودت باش.
من:تند نرونی!
خندید و گفت:نه!
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم مطمئنا از ترس خوابم نمیبرد. واسه این که بیکار نمونم شروع کردم به جمع کردن خونه!

**********
مهران
چشمام از خواب دیگه جایی رو نمیدی اگه نرسیده بودم خونه حتما حالا دیگه تصادف میکردم.
ماشینو پارک کردم تو حیاط یه نگاه به خونه انداختم چراغای خونه روشن بود با این حال گفتم شاید اوا خواب باشه کلیدو انداختم تو در اروم درو باز کردم.
رفتم سمت دزد گیر خاموشش کردم چون با این که با کلید درو باز کرده بودم با بسته شدن در صداش در می اومد.
یه نگاه به اطراف کردم. همه چی تمیز شده بود.
خندیدم و رفتم جلو دیدم اوا رو مبل خوابش برده!
یه نگاه به ساعت کردم 3 و نیم بود.
اروم زدم زو شونه اوا یه دفعه از جا پرید گارد گرفت و گفت:برو عقب.
من:اوا منم نترس!
چشماشو به سختی باز کرد و گفت:ترسیدما!
من:نترس!پاشو برو تو اتاق من بخواب خسته شدی!
سرشو تکون داد و گفت:من اینجا راحتم!
خندید و گفت:تو که از من خسته تری!
من:مرسی بابت خونه!
سرشو تکون داد و گفت:باشه برو بخواب دیگه بذار منم بخوابم!
من:بذار ببینم چیزیت نشده!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:نه نشده زد تو شکمم ولی الان درد نداره
من:تو دندت که نزد!
سرشو به علامت منفی تکون داد از جاش بلند شد منو هول داد و گفت:برو بخواب خب!
چشمام از بیداری درد گرفته بود.
رفتم سمت اتاق براش یه پتو بردم دیدم باز خوابیده . پتو رو انداختم روش و رفتم تو اتاق و رو تختم ولو شدم.
با تکونایی که روی شونم حس میکردم از خواب بیدار شدم. سرمو اوردم بالا آوا نشسته بود بالا سرم و شونمو با شدت تکون میادا!
دستشو پس زدم و گفتم:چیه؟
گوشی تلفن رو گرفت سمتم و گفت:از بیمارستان زنگ زدن!
گوشی رو ازم گرفتم و با صدای خوابالودی گفتم:بله؟
_:یلام اقای مجد خوب هستین؟خواهرتون گفتن امروز نمیاین درسته!
با حرص گفتم:وقتی خواهرم گفته یعنی نمیام دیگه!برام مرخصی رد کنین.
خودشم فهمید چه سوال احمقانه ای پرسیده گفت:باشه ببخشید مزاحمتون شدم.
من:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و دادم دست آوا. خنده گفتم:خواهرم؟!
_:خب چی بهش میگفتم؟!
من:باشه خواهرم !ساعت چنده؟
_:هشت و نیم!
بالشتو گذاشتم رو سرم و گفتم:زنیکه احمق حالا حتما باید از خودم میپرسید؟
اوا از جاش بلند شد مچ دستشو گرفتم و سرمو از زیر بالشت بیرون اوردم .دیدم با تعجب نگاهم میکنه گفتم:امیر بهت چی گفت؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:ازم پرسید اوائم یا نه!
از جام بلند شدم و گفتم:نپرسید چرا اینجایی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:شاید میخواسته بپرسه وقت نشد.
من:حالا که تورو دیده باید همه چیزو به تو هم بگم که حواست باشه!
نشست رو تخت و گفت:چی؟
چهار زانو نشستم سر جام موهامو با دستم صاف کردم و گفتم:ببین امیر داره جاسوسی منو میکنه نمیدونم چرا ولی انگار واسه اینه که میخواد ببینه من با دختری رفت و امد دارم یا نه!میخوام دلیلشو بفهمم اول میخواستم ترلان واسم نقش بازی کنه ولی حالا که به تو شک کرده فکر کنم بهتره که خودمون واسش نقش بازی کنیم میخوام فکر کنه ما با هم دوستیم . میتونی کمکم کنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:یعنی واسه اونم نقش بازی کنیم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اب دهنشو قورت داد و گفت:اگه به بابات بگه چی؟
من:خب بگه!واسه اونا هم نقش بازی میکنیم!
سرشو تکون داد و گفت:دیوونه شدی؟من از بابات میترسم!
لبخندی زدم و گفتم:نترس من هواتو دارم
_:اخه این کارا چیه؟چرا رک و رو راست باهاشون حرف نمیزنی؟
من:فکر میکنی اونوقت راستشو بهم میگه؟
_:خب نه!
من:با این حال من مجبورت نمیکنم. اگه فکر میکنی نمیتونی!
سرشو تکون داد و گفت:میتونم!
لبخند زدم گفت:تو مواظب من باش منم کمکت میکنم!
دستمو بردم جلو و گفتم:قبوله!
دستمو گرفت و گفت:منم قبول!
از جاش بلند شد و گفت:ببینم نمیخوای به مهمونت صبحونه بدی؟
من:خونه خودته!
دست به سینه ایستاد و گفت:یعنی خودم باید کار کنم دیگه؟
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:نه بیا بریم بهت صبحونه بدم مهمون!
با هم رفتیم سمت اشپز خونه.
همون طور که پشت سرم می اومد گفت:حالا چی بهش میگی؟
من:به کی؟
از اپن اویزون شد و گفت:به امیر دیگه!
شیرو از تو یخچال بیرون اوردم و گفتم:اول باید ببینم واسه چی اومده تو خونه؟!
نون و پنیر رو هم گذاشتم رو میز. آوا اومد نشست پشت میز و گفت:دلم میخواست بکشمش!
دوتا لیوان گذاشتم سر میز و نشستم و گفتم:مطمئن باش اگه من اینجا بودم مرده بود!
خندید و گفت:تو اگه بودی که نمی اومد تو خونه!
شونه هامو انداختم بالا گفت:راستی میتونی بگی بیان شیشه بالا رو درست کنن؟
من:اره میگم برات حفاظ هم بذارن!
_:ایول دستت درد نکنه!
لبخند زدم .
بعد از صبحونه زنگ زدم به امیر ولی جوابمو نداد میدونستم جواب نمیده چه جوابی داشت که بهم بده!؟با این کارش همه چیزو به نفع من تموم کرده بود!
زنگ زدم شیشه بر اومد و شیشه در رو عوض کرد بعد هم رفتم دنبال حفاظ برای در و پنجره ها!داشتم برمیگشتم خونه که امیر خودش زنگ زد! ماشینو پارک کردم گوشه خیابون و جواب دادم قبل از این که فرصت بدم چیزی بگه گفتم:نمیدونستم دزدم شدی!
_:سلام عرض شد اقا!
من:هه!
با لحن مسخره ای گفتم:علیک سلام به دوست عزیزم به دزد خونم.
و با خشم ادامه دادم:با چه رویی زنگ زدی به من هان؟
_:بس کن من نیومده بودم دزدی!دختره زده فک منو شکونده اونوقت تو...
حرفشو قطع کردم و گفتم:دختره خوب کاری کرد نکنه میخواستی بشینه نگات کنه هر غلطی دلت خواست بکنی؟نگران این باش که دست من بهت برسه اونوقت فکت که هیچ یه استخون سالم تو بدنت نمیذارم!
_:اروم باش!حالا که چیزی نشده!
من:نکنه باید به دوست دختر تجاوز میکردی تا اتفاقی بیفته هان؟
_:که اون خاله ریزه دوست دخترته!دوست دخترت تو خونه همسایت چی کار میکرد؟نکنه دوست دختر دوتاتونه؟مثه ترلان که دوتایی تقسیمش کردین.
من:خوبه خبرا رو زود به گوشت میرسونن! جاسوسات واقعا کارشونو بلدن!
صداش عوض شد با نگرانی گفت:جاسوس؟
من:اره جاسوس! فکر کردی اینقدر احمقم که نفهمم به اون دخترا پول میدی تا واست از من خبر بیارن؟
خنده عصبی کرد و گفت:اخه من چرا باید این کارو بکنم!
من:بهتره از خودت بپرسیم!چرا به دخترا 600-800 تومن پول میدی که رفت و اومدای منو چک کنن؟
_:دیوونه شدی؟من هیچوقت چنین کاری نمیکنم!
من:که نمیکنی!
با تردید گفت:نه!
من:ببین من احمق نیستم!دیگه نمیخوام نه ریخت تورو نه ریخت هیچ کدوم از اون دخترای هرزه رو ببینم!مطمئن باش اگه بازم دورو بر خونه من یا آوا بپلکی کاری میکنم تمام عمرت از زنده بودن پشیمون شی!
خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت:مهران.... مهران صبر کن!
پوفی کردم و گفتم:چه مرگته؟
_:میخوای به خاطر یه دختر دوستیمونو به هم بزنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:دوستی؟منو تو هیچ دوستی با هم نداریم!تو فقط واسه من حکم یه واسطه رو داشتی همین.تازه اینو تو گوشت فرو کن اون دختر عشق منه میخوام باهاش ازدواج کنم. ببینم نکنه مشکلی داری؟
_:نه ..نه اصلا به من چهولی به نظرم اون کیس مناسبی واسه تو نیست
من:اوه نمیدونستم باید واسه تصمیم گرفتن واسه زندگیم با تو مشورت کنم!با صدای بلندی
گفتم:ببین شرتو از زندگی منو آوا کم میکنی و اگر نه شرتو از این زندگی خودم کم میکنم!
بعد گوشی رو قطع کردم. به اندازه کافی ترسونده بودمش! من همیشه جلوی امیر طوری رفتار میکردم که مرموز و ترسناک به نظر بیام چون میدونستم با کاری که اون داره اگه بخوام بهش رو بدم برای خودم بد میشه.
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم و با یه لبخند رضایتمند ماشینو به حرکت در اوردم.
غذا گرفتم و رفتم خونه!

اوا نشسته بود جلوی تلوزیون با دیدن من از جاش بلند شد و گفت:سلام!

من:سلام.

_:چی شد؟

من:هیچی عصر میان!

_:مگه نمیخوایم بریم مطب؟

من:خب ما میریم!اونا هم میان کارشونو انجام میدن و میرن!

_:یعنی خونتو میدی دست غریبه و میری؟

نترس اشنائن زیاد سفارش داشتیم براشون ادمای قابل اعتمادین.بیا بریم غذا بخوریم!

شونه هاشو انداخت بالا و دنبالم اومد تو اشپزخونه.

بعد از ناهار با هم رفتیم مطب.

گلسا هنوز نیومده بود . اوا رفت سر کارش منم رفتم تو اتاقم میدونستم بیمار اولم تو اموزش و پرورش کار میکنه باید ازش درباره مشکل اوا کمک میگرفتم.
ساعت یه ربع به چهار بود به آوا گفتم برام چایی بیاره همون موقع مریضی که منتظرش بودم اومد تو.
داشتم معاینش میکردم که در زدن میدونستم اواس گفتم بیاد تو!
در باز شد اوا با یه سینی چایی و بیسکوییت اومد داخل.
یه نگاه به مرده کرد و گفت:چاییتونو اوردم!
اشاره کردم به میز. یه نگاه به مرده کردم و گفتم:تا چند هفته دیگه داروهاتونو قطع میکنم.
تشکر کرد. اوا سینی رو گذاشت روی میز خواست بره که گفتم:خانوم کریمی!
برگشت سمتم! به حیدیری اشاره کردم و گفتم:ایشون اقای حیدری هستن!
سرشو تکون داد.
رو کردم به حیدری و گفتم:این همون خانومیه که قبلا دربارش باهاتون صحبت کردم.
حیدری نگاهی سر تا پای اوا انداخت و سرشو تکون داد و گفت:گفتین 18 سالشونه؟
به اوا نگاه کردم با موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته شدش هنوزم خیلی بچه به نظر میرسید مخصوصا با اون تیپ و قیافه ای که واسه خودش درست میکرد و هیکل ریزشسرمو تکون دادم و گفتم:بله!
اوا با تعجب داشت نگاهمون میکرد. لبخندی به اوا زدم و گفتم:اقای حیدری تو اموزش و پرورش کار میکنن. من باهاشون حرف زدم میتونن برات مدارکی که نیاز داری رو اماده کنن فقط باید چند تا امتحان بدی!
انگار تازه فهمیده بود چه خبره تمام نگرانی که تو چشماش موج میزد با یه نفس عمیق ریخت بیرون و گفت:چه امتحانی؟
حیدری رو کرد بهشو گفت:چون مدرک برای سوم راهنماییه زیاد دردسر نداره من همه کاراشو براتون انجام میدم فقط شما باید تا خرداد امتحانای سوم راهنمایی رو دوباره بدین.تنها کاری که باید بکنین اینه که مدارکی که به اقای دکتر گفتمو اماده کنین و بعدم بیاین امتحان بدین!
اوا سرشو تکون داد و گفت:باشه مشکلی نیست!
حیدری ادامه داد:اگه میخواین سریع دیپلموتو بگیرین توصیه میکنم به جای این که هر سال رو امتحان بدین برین یکی از این موئسسه هایی که وابسته به اموزشو پرورشن! اینجوری به جای این که مجبور باشین هر چهار سال دبیرستانو امتحان بدین فقط یه امتحان ازتون میگیرن.
رو کردم به حیدریو گفتم:اگه بخواد دیپلم تجربی بگیره چی؟
از حرف خودم خندم گرفت خودم بریدم و دوختم بعدم براش رشته انتخاب کردم.
حیدری سرشو تکون داد و گفت:مدرکایی که میدن مختلفه تجربی هم میتونن بگیرن هر چند فنی راحت تره!
اوا سرشو تکون داد و ممنون!
لبخندی زد و گفت:تصمیم درستی گرفتید امیدوارم بتونین راحت این عقب افتادگی چند ساله رو جبران کنین!
اوا لبخند ملیحی تحویلش داد و گفت:مرسی!
بعد رو کرد به منو گفت:اگه با من کاری ندارین برم!
سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید!
دوباره از حیدری تشکر کرد و رفت بیرون! نمیدونم چرا اصلا مشتاق به نظر نمی رسید.
ساعت 7 و نیم بود که اخرین مریضمم رفت!کش و قوسی به بندم دادم و از جام بلند شدم روپوشمو در اوردم و کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون! اوا داشت میزشو مرتب میکرد. لبخندی زدم و گفتم:بریم؟
در حالی که پرونده ها رو سرجاش میذاشت گفت:اینا رو مرتب کنم میریم! همون موقع گلسا از اتاقش اومد بیرون یه نگاه به من که بالای سر اوا ایستاده بودم کرد و با ناز گفت:دارین میرین دکتر؟
اخه اینم سوال بود؟ابروهامو دادم بالا و گفتم:بله!
چشت چشمی نازک کرد و گفت:باشه!
با تعجب نگاهش کردم اوا با اشاره به من گفت:این چشه؟
خندم گرفت!اینبار گلسا با تعجب به خندیدن من نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟
قبل از این که من جواب بدم اوا برگشت طرفشو گفت:نه خانوم دکتر چیزی نشده دیگه کاری با من ندارین؟منم میخوام برم!
یه سمت صورتشو جمع کرد ایشی گفت :نه کاری ندارم! راستی من فردا نمیام!
اوا گفت:باشه!
پشتشو کرد بهش طوری که صورتش سمت من بود بعد گفت:ایشالا دیگه از این در تو نیای .نکبت!
از رفتار اوا حسابی خندم گرفته بود.نمیدونستم بینشون چی شده که اوا اینجوری توپش پر بود گلسا رو کرد به منو گفت:اخه فردا یه روز خاصه!
میخواستم بگم خب به من چه ولی میدونستم منتظر یه چیز دیگس واسه همین گفتم:چطور؟
با ناز گفت:یادت نمیاد؟
بعد زیر چشمی به اوا نگاه کرد اوا بی تفاوت داشت کیفشو در می اورد.
من:نه!
انگار گلسا بیشتر حرصش گرفته بود گفت:فردا تولدمه!
من:اها از اون لحاظ!
نیم نگاهی به اوا کرد و گفت:میخواستم دعوتت کنم!میای؟
انچنان میای رو با ناز و کش دار گفت که اوا برگشت سمش.
با این رفتار زنندش گاهی وقتا شک میکردم واقعا تخصص داشته باشه. با خودم فکر کردم چطور یه مدت دوسش داشتم.
همون موقع اوا از جاش بلند شد دستمو انداختم دور شونه اوا و گفتم:البته!
رو کردم به اوا و گفتم:دوس داری بریم؟
اوا در حالی که سعی میکرد ادای گلسا رو در بیاره گفت:من هر جا تو باشیدوست دارم برم!
به زور خندمو جمع کردم
اوا هم داشت لبشو میگزدی. رو کردم به گلسا که داشت با اکراه به اوا نگاه میکرد لابد انتظار داشت تنهایی برم. از طرز نگاهش به اوا معلوم بود داشت به خودش فوحش میداد که چرا اصلا چنین پیشنهادی داده!
رو کردم بهش و گفتم:خب چه ساعتی باید بیاین؟کجا؟
لباشو جمع کرد دیگه اثری از اون ناز و اداها نبود گفت:ساعت 8و نیم باغمون!میدونی که کجاست؟
یه بار باهاش رفته بودم ولی یادم نمی اومد گفتم:نه!
_:واست اس ام اس میکنم!
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه!
رو کردم به اوا و گفتم:بریم!
لبخندی زد و سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم از مطب بیرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم. همین که در اسانسور بسته شد اوا زد زیر خنده و گفت:خیلی باهات حال کردم ایول خوب حالشو گرفتی!
نیشخندی زدم و گفتم:تو هم خوب بلدی نقش بازی کنیا!
چشمکی زد و گفت:کجاشو دیدی! دستاشو زد به همو گفت:امروز از ماهوارت یه برنامه دیدم ادا و اصول دخترونه یاد گرفتم!
دستشو اورد بالا رو ارنجشو به طرف بیرون خم کردو کیفشو انداخت تو گودی دستش.بعد لباشو جمع کرد و گفت:مثلا اینجوری باید کیفتو بگیری و راه بری تا خانوم به نظر برسی!
کیفشو داد رو شونش و گفت:یا اگه اینجوری باشه باید دستتو نرم بگیری رو کیفت!
خندیدم و گفتم:افرین! اینا رو از کجا یاد گرفتی!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:یه شبکه ای یه برنامه داشت اسمش بود چگونه جذاب باشیم...جداب به نظر برسیم یه همچین چیزی!
یه نگاه به چشمای خندونش کردم و تو دلم گفتم :همین جوری به اندازه کافی جذاب هستی!
در اسانسور باز شد.
من:خواستم برم جلو دستشو گرفت جلومو گفت:تازه خانوما مقدمن!
خندیدم ایستادم عقب دستشو دراز کردم و گفتم:بفرمایین مادموزل
خندید و از اسانسور بیرون رفت منم دنبالش راه افتادم.
با هم سوار ماشین شدیم . از پارکینگ که اومدم بیرون اوا برگشت سمت منو گفت:من تا حالا جشن تولد نرفتم!
همون طور که نگاهم رو به جلو بود گفتم:خب حالا میری میبینی!
دستاشو زد به همو گفت:شنیدم تولدای ادم پولدارا خیلی باحاله!
من:کی بهت گفته؟من:یکی از بچه های رستوران! اسمش رضا بود گفت یه بار دامادشون بردتش تولد پسر عموش دامادشون پولدار بود خواهرش واسش کار میکرده بعد گرفتتش! میگفت همه دخترو پسرا لباسای گرون قیمت میپوشن خوردنیای خوشمزه میخورن دو نفری میرقصن....عین خارجیا!
لبخندی زدم و گفتم:تو بلدی برقصی؟
لباشو جمع کرد و گفت:نه!
من:خب پس اول باید بریم واست یه لباس درست و حسابی بخریم بعدم باید رقصیدن یادت بدم!
_:حالا حتما باید رقصید؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:میخوام حسابی حال گلسا رو بگیرم!
_:اره اره این یکی رو هستم!
من:چی شده اینقد حرصی شدی از دستش؟
اوا با غیض گفت:دختره پر رو به من میگه گه گوگه گو گو!
یه نگاه به دهن کج شدش انداختم و با خنده و گفتم:میشه ترجمه کنی؟
نیشخندی زد و گفت:بهم میگه دختره دهاتی!دختره بیسواد! دختره پر رو.....با خودش میگه ها ولی وقتی دورو برشم یه جوری میگه بشنوم! بعدم فکر کرده من کلفتشم میگه برام چایی بیار بردم براش بعدا عمدا زد زیرش ریخت مجبور شدم جلوی مریضش بشینم خورده شیشه ها رو جمع کنم حالا تا اینجا مشکلی نیست هی میگه زود باش کارتو بکن برو بیرون من مریض دارم!خدا رو شکر لیوانش شکست که نخوام باز براش چایی ببرم و اگر نه چایی رو داغ داغ میریختم تو صورتش.
خندیدم و گفتم:بد خشنیا!
لبخندی زد و گفت:خشن نیستم از این که بی دلیل تحقیر شم بدم میاد!
دست به سینه نشست و گفت:حالا نقطه ضعفشو پیدا کردم چنان حالشو بگیرم که بفهمه با کی طرفه.
من:نقطه ضفش چیه؟
لبخندی زد و گفت:تویی!
خندیدم و گفتم:خوبه پس این وسط من خوش به حالم میشه!
اخمی کرد و گفت:باز داری اذیت میکنیا!
من:بابا من که چیزی نگفتم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:به هر حال!
با هم رفتیم تا برای آوا لباس بخریم. وارد یه مغازه شدیم. تا به حال برای خرید لباس مهمونی نرفته بودم ولی میدونستم فرم لباسا چه جوریه رفتم سمت یه پیراهن کوتاه ریون که بالا تنش دوتا بند میخورد یه خط با نگین هم بالای سینش بود پایینش هم کوتاه بود داشتم فکر میکردم با چکمه و ساپورت مشکلی قشنگ میشه که آوا گفت:حوله حموم بگیرم دورم از این سنگین تره!
من:چرا؟بهت میاد!
بعد لباسو با کاور گرفتم رو به روش.

دستشو کشید پایین و گفت:من اینو نمیپوشم!

من:پس چی میخوای؟

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم ولی ترجیح میدم تا اخر عمر گلسا بهم تیکه بندازه تا این که یه تیکه پارچه بکشم دور بدنم و برم جلوی بقیه!

لباسو گذاشتم سر جاشو گفت:خیلی خب باشه بیا بریم بپرسم ببینم لباس پوشیده چی داره.

اخمی کرد و گفت:میگن مردان غیرتمند ایرانی!نمونه بارزش تویی.

بعد چشم غره ای به من رفت و رفت سراغ فروشنده.

از انتخابم پشیمون شدم یه لحظه تصورش کردم که وسط جمع با چنین لباسی بخواد ظاهر بشه خودمم حرصم گرفت بیشتر دلم میخواست خودم تو اون لباس ببینمش اصلا حواسم به مهمونی نبود.رفتم سمتش داشت قفسه ها رو دید میزد رو کردم به فروشنده و گفتم:ببخشید اقا یه بلوز و دامن مجلسی میخواستیم !

فروشنده رو کرد به آوا و گفت:واسه ایشون؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم اوا اومد کنارم ایستاد فروشنده گفت:چه مدلی میخواین؟

قبل از این که دهنمو باز کنم اوا گفت:میخوام بلوزش استین دار باشه!با یه دامن ساده.

فروشنده سری تکون داد و گفت:چند لحظه!

بعد چند مدل بلوز جلومون باز کرد همشون استیناشون سه ربع بود ولی مدلای قشنگی داشتن هر دوتا داشتیم نگاه میکردیم که با هم دست گذاشتیم رو بلوز سورمه ای رنگی که یقه چین دار داشتو دکمه هاش به سمت راست متمایل بود دم استیناش هم دوتا دکمه میخورد.

رو کرد به منو گفت:همین!

لبخند زدم فروشنده گفت:این با یه دامن راسته مشکی قشنگ میشه بعد یه دامن مشکی جلومون باز کرد ساده ساده بود فقط دوتا جیب کنارش داشت که روش دکمه میخورد. اوا همونو انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو!

فروشنده همون طور که داشت بلوزا رو جمع میکرد گفت:فکر کنم لباسا به هیکل ظریف خانومتون خیلی بیاد.

چشم غره ای بهش رفتم اونم خفه شد. چند دقیقه بعد اوا از اتاق پرو صدام کرد. رفتم دم در و گفتم:ببینم!

قبل از این که درو باز کنه گفت:من خجالت میکشم مهران!

خندم گرفت از این که احساساتشو راحت میگفت خوشم می اومد گفتم:باز کن درو ببینمت!

اروم درو باز کرد یه نگاه سر تا پاش کردم لباسا کیپ تنش بود.دامنه با این که ساده بود ولی تو تنش عالی به نظر میرسید زانوهاشو به هم چسبوند و گفت:خیلی دخترونس! نمیشه شلوار بپوشم؟

من:همین خوبه!

نگاهی به من کرد و گفت:میگم خوب نیست!

سرمو بردم جلو و گفتم:خیلی خوشگل شدی!

اخمی کرد و گفت:نمیخوام. این بده.

من:من میخوام اینو برات بخرم!حالا خودت میخوای یه چیز دیگه بخری خود دانی.

با ناراحتی گفت:نمیخوام تو چشم باشم!

من:تو چشم که هستی ماشالا هزار ماشالا ولی نه از اون نظر که تو فکرته از نظر وقار و خانومی!

لبخندی زد و گفت:ای زبون باز! برو گمشو بیرون چشاتم ببند.

خندیدم و گفتم:همین؟

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:اینجوری لباس میپوشن؟

من:باور کن دخترای دیگه اینقد لباساشون جلف هست که کسی غیر از من نگات نکنه!

هلم داد و گفت:برو بیرون!هیز!

خندیدم سرمو از تو اتاق پرو بیرون اوردم و رو کردم به پسره و گفتم:اقا همینا رو میبریم!از مغازه بیرون اومدیم.آوا پاکت لباسو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چقد شد؟
من:خوشت میاد هی قیمت از من بپرسی؟
_:خب باید بهت پس بدم!
من:لازم نکرده!
لباسا رو گرفت سمتم و گفت:اصلا نمیخوامشون!
پوفی کردم و گفتم:باشه بابا بهت میگم!50!
نصف قیمتو بهش گفتم ولی خوشبختانه راضی شد.رو کرد به منو گفت:خودت چیزی نمیخوای؟
لبخندی زدم و گفتم:نه من لباس زیاد دارم! بیا بریم کفش بخریم!
_:نه من کلی کفش دارم!
من:خب باشه دیگه چیزی لازم نداری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد یه ذره نگاهش کردم فهمیدم چی کم داره گفتم:دنبالم بیا!
رفتیم تو یه مغازه لوازم ارایشی از اونجایی که نه من ازشون سر در می اوردم نه آوا یه ست کامل براش خریدم بعدم رفتیم براش زیورالات خریدیم!
فقط مونده بود کادوی گلسا!یه ذره دور مغازه ها چرخ زدیم نمیخواستم چیزی بخرم که به نظرش مهم برسه. در اخرمن براش یه مجسمه معمولی خریدم از طرف آوا هم یه کیف.
سوار ماشین شدیم آوا یه نگاه به لوازم ارایشش انداخت و گفت:بلدی با اینا کار کنی؟
من:از کجا باید بلد باشم؟
یکی ار رژا رو برداشت و تو اینه شروع کرد به رژ زدن!
بعد از چند ثانیه لباشو رو هم فشار داد بعد گوشه های لبشو پاک کرد و با رضایت گفت:آسونه!
رو کرد به منو گفت:ببین خوبه!
زیر چشمی نگاهش کردم خراب کاری کرده بود ولی رنگ صورتی پر رنگ خیلی بهش می اومد!
سرمو تکون دادم :اره بهت میاد!
جعبشو بست و گفت:بقیش واسه تو خونه!
رسیدیم خونه کار حفاظا و شیشه تموم شده بود . اوا ازم تشکر کرد و از ماشین پیاده شد خواست بره بالا که گفتم:قرار بود تمرین کنیم!
رو کرد به منو گفت:چی؟
لبخندی زدم و گفتم:رقص دیگه!
شونشو انداخت بالا و گفت:من بد رقصما!
خندیدم و گفتم:راه می افتی!
_:باشه!
خوشحال شدم با هم وارد خونه شدیم درو بستم و گفتم:تا من شام سفارش میدم برو لباستو عوض کن!
با تعجب گفت:لباسمو؟
من:اره دیگه لباس مهمونیتو بپوش!
_:نه نمیخواد! چه کاریه؟
من:میخوام حس مهمونی بگیری! برو منم عوض میکنم لباسمو!
_:دستشو مشت کرد و اروم زد روی سرم و گفتم:قاتی داریا!
مچ دستشو گرفتم و گفتم:برو!
_:کجا برم؟
من:تو اتاقم !
سرشو تکون داد و رفت سمت اتاق منم زنگ زدم رستوران .
از اتاق که اومد بیرون منو هم مجبور کرد که برم لباسمو عوض کنم. یه پیراهن مردونه سورمه ای با شلوار مشکی پوشیدم که باهاش ست بشم لپ تاپمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون!
و گفتم:پاشو ببینم!
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، مروارید ، زهرا10000 ، sober ، فرگلf


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم - *Nafas* - 16-11-2013، 15:13


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان