ادامه اش:
تشکر و مثبت
خب سلامی دوباره به خوانندگان گرامی رمان نگرانت میشم
این پستی که الان میزارم آشنایی بهواد و آواست!
خدا کنه خوشتون بیاد و بازم بهم تشکر و مثبت بدین
فصل8
دستام یخ کرده بود...داشتم از استرس می مردم.....بار اولم بود که با یک پسر میومدم بیرون...البته نه....یکبارم با فرید اومده بودم اما فرید کجا و بهواد کجا......
بهواد:
_ اون پگاه شیطون به من نگفت که قراره شما رو ملاقات کنم.....
_شرمنده...نمیخواستم مزاحمتون بشم.....
_ باعث افتخار منه.....
_خواهش میکنم....
گارسون اومد و کافه گلاسه هامونو آورد......وقتی که رفت فرصتو مناسب دیدم تا کادو رو بهش بدم.....دست کردم تو کیفمو بسته رو در آوردم....جلوش گرفتم و با کمال ادب گفتم:
_ بفرمایید....قابل شما رو نداره.....
با تعجب گفت:
_ این دیگه چیه؟.....نکنه تولدمه و خودم خبر ندارم....
خندیدم:
_ نه....
_ پس چیه؟...
_بازش کنید خودتون متوجه می شید.......
شروع کرد به باز کردن کادو.....منم تا می تونستم دید زدمش.....خیلی با کلاس بود.....با ملایمت کادو رو باز میکرد...حالا اگه من جای اون بودم کاغذ کادو رو جر می دادم.....ادکلنو که دید یه اخمی کرد ولی خیلی مودبانه گفت:
_ واسه چی همچین کاری کردی؟.....
_ کاری نکردم....وظیفه ام بود....
_ خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو ازت قبول کنم.....
_چرا؟؟؟؟؟
_ آخه دلیلی نداره......اون یه اتفاق بود......اصلا ارزش شرمندگی رو نداشت...
_ میدونم ولی خب منم تا اینو به شما ندم وجدانم آروم نمیشه......خواهش میکنم قبول کنید....حتی شده از من بگیرید و بعدا بندازیدش سطل آشغال هم ازم قبول کنید...
چند لحظه سکوت کرد...
_ باشه.....فقط یه شرط داره....
_ چه شرطی؟.....
لبخند موذیانه ای زد:
_ خودتو کامل و جامع معرفی کنی.....
_ چی بگم؟....
قسمت بعدی:
پتو رو از روی تختم کشیدم:
_ الانم میخوام استراحت کنم......لطفا دست از سرم بردارین......
رفت به سمت در.....قبل از این که بره بیرون گفت:
_ بالاخره معلوم میشه تو چتــــــــه!!!!!
و رفت بیرون....چند دقیقه گذشت....تازه داشت چشمام گرم میشد و خوابم می برد که هیوا با عجله اومد تو اتاق....خودمو زدم به خواب...حوصله نداشتم.....نشست لبه تخت:
_ واسه من فیلم بازی نکن......پاشو ببینم چه مرگته....؟؟؟؟
همونطور چشمامو بسته نگه داشتم:
_ میخوام بخوابم.....برو بیرون هیوا.....
_تا جواب منو ندی نمی رم......مامی گفته بیام از زیر زبونت بکشم بیرون که چرا اینقدر بی حالی؟.....
_ مسموم شدم....فقط همین.....
_ 20 روزه مسموم شدی؟؟؟؟؟...... هی هر روز می دیدم داری مثل گندم برشته می سوزی ولی به خودم گفتم لابد با بهواد دعوات شده یا یه چیزی تو همین مایه ها......ولی نه.....امروز دیدم با هم رفتید بیرون......پس بگو چی شده؟......بگو تا نزدم نصفت کنم آوا....
کلافه نشستم روی تخت
_ آره اصلا من با بهواد بهم زدم.....الانم به خاطر همین ناراحتم......حالا خیالتون راحت شد؟....
موشکافانه نگاهی بهم انداخت:
_ داری دروغ میگی مثل ســــــــــــگ!!!!!!
چیزی نگفتم....
_ اگه می گفتی شاید می تونستم کمکت کنم....ولی خودت نخواستی......
و رفت بیرون......خدایا شکرت....شر این یکی هم کم شد.....لابد نفر بعدی بابامه که بیاد بگه: با بهواد دعوات شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟... ولی نه خداروشکر بابام دیگه نیومد سراغم......
خیلی دلم میخواست به هیوا جریانو بگم....اما نمی تونستم.....هر کاری کردم که بهش بگم نشد....ازش خجالت می کشیدم.....اون که 3 سال ازم بزرگتر بود هیچوقت از این خطاها نکرد ولی من.......ای خاک بر ســــر مــــــن!!!!_ الانم میخوام استراحت کنم......لطفا دست از سرم بردارین......
رفت به سمت در.....قبل از این که بره بیرون گفت:
_ بالاخره معلوم میشه تو چتــــــــه!!!!!
و رفت بیرون....چند دقیقه گذشت....تازه داشت چشمام گرم میشد و خوابم می برد که هیوا با عجله اومد تو اتاق....خودمو زدم به خواب...حوصله نداشتم.....نشست لبه تخت:
_ واسه من فیلم بازی نکن......پاشو ببینم چه مرگته....؟؟؟؟
همونطور چشمامو بسته نگه داشتم:
_ میخوام بخوابم.....برو بیرون هیوا.....
_تا جواب منو ندی نمی رم......مامی گفته بیام از زیر زبونت بکشم بیرون که چرا اینقدر بی حالی؟.....
_ مسموم شدم....فقط همین.....
_ 20 روزه مسموم شدی؟؟؟؟؟...... هی هر روز می دیدم داری مثل گندم برشته می سوزی ولی به خودم گفتم لابد با بهواد دعوات شده یا یه چیزی تو همین مایه ها......ولی نه.....امروز دیدم با هم رفتید بیرون......پس بگو چی شده؟......بگو تا نزدم نصفت کنم آوا....
کلافه نشستم روی تخت
_ آره اصلا من با بهواد بهم زدم.....الانم به خاطر همین ناراحتم......حالا خیالتون راحت شد؟....
موشکافانه نگاهی بهم انداخت:
_ داری دروغ میگی مثل ســــــــــــگ!!!!!!
چیزی نگفتم....
_ اگه می گفتی شاید می تونستم کمکت کنم....ولی خودت نخواستی......
و رفت بیرون......خدایا شکرت....شر این یکی هم کم شد.....لابد نفر بعدی بابامه که بیاد بگه: با بهواد دعوات شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟... ولی نه خداروشکر بابام دیگه نیومد سراغم......
تشکر و مثبت
خب سلامی دوباره به خوانندگان گرامی رمان نگرانت میشم
این پستی که الان میزارم آشنایی بهواد و آواست!
خدا کنه خوشتون بیاد و بازم بهم تشکر و مثبت بدین
فصل8
دستام یخ کرده بود...داشتم از استرس می مردم.....بار اولم بود که با یک پسر میومدم بیرون...البته نه....یکبارم با فرید اومده بودم اما فرید کجا و بهواد کجا......
بهواد:
_ اون پگاه شیطون به من نگفت که قراره شما رو ملاقات کنم.....
_شرمنده...نمیخواستم مزاحمتون بشم.....
_ باعث افتخار منه.....
_خواهش میکنم....
گارسون اومد و کافه گلاسه هامونو آورد......وقتی که رفت فرصتو مناسب دیدم تا کادو رو بهش بدم.....دست کردم تو کیفمو بسته رو در آوردم....جلوش گرفتم و با کمال ادب گفتم:
_ بفرمایید....قابل شما رو نداره.....
با تعجب گفت:
_ این دیگه چیه؟.....نکنه تولدمه و خودم خبر ندارم....
خندیدم:
_ نه....
_ پس چیه؟...
_بازش کنید خودتون متوجه می شید.......
شروع کرد به باز کردن کادو.....منم تا می تونستم دید زدمش.....خیلی با کلاس بود.....با ملایمت کادو رو باز میکرد...حالا اگه من جای اون بودم کاغذ کادو رو جر می دادم.....ادکلنو که دید یه اخمی کرد ولی خیلی مودبانه گفت:
_ واسه چی همچین کاری کردی؟.....
_ کاری نکردم....وظیفه ام بود....
_ خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو ازت قبول کنم.....
_چرا؟؟؟؟؟
_ آخه دلیلی نداره......اون یه اتفاق بود......اصلا ارزش شرمندگی رو نداشت...
_ میدونم ولی خب منم تا اینو به شما ندم وجدانم آروم نمیشه......خواهش میکنم قبول کنید....حتی شده از من بگیرید و بعدا بندازیدش سطل آشغال هم ازم قبول کنید...
چند لحظه سکوت کرد...
_ باشه.....فقط یه شرط داره....
_ چه شرطی؟.....
لبخند موذیانه ای زد:
_ خودتو کامل و جامع معرفی کنی.....
_ چی بگم؟....
قسمت دوم:
_ هیچی...بگو چند سالته.....چه رشته ای میخونی.....چه خصوصیات اخلاقی داری....خانوادت چه جورین؟
خندیدم:
_ حالا خوبه گفتید هیچی!!!!
_ ما هیچی هامون هم همه چیه.......
تو دلم گفتم جـــــون....چه جمله ی با مسمایی.......
یه خورده مکث کردم....شروع کردم به بیو دادن....
_ اسممو که میدونید....20 سالمه....
پرید وسط حرفم:
_ ببخشید...یعنی متولد چه سالی هستی؟....
_1371....
سری تکون داد و من ادامه دادم....
_ گرافیک خوندم.....الانم تو یه موسسه ی خوشنویسی تدریس میکنم.....یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که نامزد کرده....دیگه....دیگه چی بگم؟؟؟؟
_ این دفعه دیگه واقعا هیچی.....
خندیدیم......
خیلی دلم میخواست که اونم خودش معرفی کنه....ولی نمیخواستم سر صحبتو باهاش باز کنم......مثل که به خواسته ی دلم پی برد چون گفت:
_ حالا نوبت منه.....
_ حتما....بفرمایید.....
_ متولد 1366 ام....
تو دلم داشتم میشمردم یعنی 25 سال.....ادامه داد:
_ لیسانس مکانیک دارم.....چون به درس علاقه ی چندانی نداشتم دیگه ادامه اش ندادم.....در حال حاضر یه نمایشگاه ماشین دارم....چون اکثر مشتری هام خارجی هستن مجبور شدم که زبان انگلیسیم هم کامل کنم.....به غیر از خودم یه خواهر و برادر کوچکتر دارم که دوقلوئن....فکر کنم دیگه چیزی واسه گفتن نباشه......سوالی داری بپرس...
خیلی مظلوم پرسیدم:
_ حالا کادو رو ازم قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
_ با کمال میل......
یهو رفت تو قالب جدی.....
خندیدم:
_ حالا خوبه گفتید هیچی!!!!
_ ما هیچی هامون هم همه چیه.......
تو دلم گفتم جـــــون....چه جمله ی با مسمایی.......
یه خورده مکث کردم....شروع کردم به بیو دادن....
_ اسممو که میدونید....20 سالمه....
پرید وسط حرفم:
_ ببخشید...یعنی متولد چه سالی هستی؟....
_1371....
سری تکون داد و من ادامه دادم....
_ گرافیک خوندم.....الانم تو یه موسسه ی خوشنویسی تدریس میکنم.....یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که نامزد کرده....دیگه....دیگه چی بگم؟؟؟؟
_ این دفعه دیگه واقعا هیچی.....
خندیدیم......
خیلی دلم میخواست که اونم خودش معرفی کنه....ولی نمیخواستم سر صحبتو باهاش باز کنم......مثل که به خواسته ی دلم پی برد چون گفت:
_ حالا نوبت منه.....
_ حتما....بفرمایید.....
_ متولد 1366 ام....
تو دلم داشتم میشمردم یعنی 25 سال.....ادامه داد:
_ لیسانس مکانیک دارم.....چون به درس علاقه ی چندانی نداشتم دیگه ادامه اش ندادم.....در حال حاضر یه نمایشگاه ماشین دارم....چون اکثر مشتری هام خارجی هستن مجبور شدم که زبان انگلیسیم هم کامل کنم.....به غیر از خودم یه خواهر و برادر کوچکتر دارم که دوقلوئن....فکر کنم دیگه چیزی واسه گفتن نباشه......سوالی داری بپرس...
خیلی مظلوم پرسیدم:
_ حالا کادو رو ازم قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
_ با کمال میل......
یهو رفت تو قالب جدی.....
قسمت بعدی:
.....
_ میشه ازت یه سوال بپرسم؟
_ البته.....
دستاشو قلاب کرد تو هم ....
_ دوست پسر داری؟.....
آب دهنم پرید تو گلوم.......شروع کردم به سرفه کردن......
_ چی شدی یهو؟......میخوای بگم واست یه لیوان آب بیارن؟......
سرفه کردم دوباره:
_ نه چیزی نیست.....الان خوب میشم......
_ سوال من اینجوریت کرد؟.....
_نه بابا.....یهویی شد......
_ نگفتی......دوست پسر داری یا نه؟.....
_ واسه چی میخواید بدونید؟......
_ یه کلمه بیشتر نیست.....آره یا نه؟.....چرا سوالو می پیچونی؟......
در حالیکه با دسته ی کیفم بازی می کردم گفتم:
_ نه....
_ قبلا با کسی بودی؟
کیفمو ول کردم:
_ من معنی این سوالا رو نمی فهمم.......
_ معذرت میخوام....آخرین چیزیه که می پرسم........قبلا با کسی رابطه داشتی؟....
_ نه خیر !!!!.....
سکوت کرد..... چند ثانیه گذشت:
_ می خوای با من باشی؟....
از روی صندلی با شتاب بلند شدم....
_ پیش خودتون چی فکر کردید آقای به ظاهر محترم؟.......من اهلش نیستم.....برید دنبال کسی که اهلش باشه و نیاز هاتون رو برآورده کنه........
و از کافی شاپ به سرعت اومدم بیرون....طوری که خودم نفهمیدم شالم از سرم افتاده....همینطور داشتم با عجله می رفتم سمت خیابون که یکی از این پسرای الاف خیابونی به قصد مزاحمت اومد جلو:
_ به به....خانوم خوشگله.....لازم به کشف حجاب نبود......با روسری هم خوشگلی.......
از این چیزا زیاد برام پیش میومد......با عصبانیت گفتم:
_ کوری؟؟؟......این شالو رو سرم نمی بینی؟.....
همون موقع بهواد رسید...
در حالی که رگ گردنش متورم شده بود گفت:
_ شالتو سرت کن سریع !!!!!!!
یه دستی به سرم کشیدمو تازه فهمیدم که بیچاره بیراهم نگفته......وای الان بهواد فکر میکنه که من از اوناشم.....
تو همین افکار بودم که دیدم بهواد داره پسره رو له میکنه.....دو دستی زدم تو سرم رفتم سمتشون...
_ بهواد.....بهواد.....ازت خواهش میکنم......تمومش کنید.....آقا شما کوتاه بیاین.....بس کنید تورو خدا......بهواد.....کشتی جوون مردمو......
از صدای جیغ و داد من چند نفر به سرعت اومدن سمتمون و بهواد و اون پسره رو از هم جدا کردن.....
نشسته بودیم گوشه ی جدول...زار زار اشک میریختم......بهواد کنارم بود اما از سرش خون می اومد.....از دماغش شر شر خون می چکید.....به خودم لعنت میفرستادم که چرا باعث صدمه رسیدن بهش شدم.....از تو کیفم چند تا دستمال کاغذی برداشتم ....نشستم روبروش روی زمین.....دستمالو آروم گذاشتم رو دماغش...
رنگش پریده بود...
مثبــــــــت و تشکــــــــــر
قسمت آخر:
چرا گریه میکنی؟....
_ حالتون خوبه آقا بهواد؟......توروخدا ببخشید....بازم مقصر من بودم.....
_ میشه ازت خواهش کنم به من نگی آقا بهواد؟.....
در میون گریه گفتم:
_ پس چی بگم؟....
_ بهواد...بهواد خالی.....
_ من همش واسه تو بدبیاری میارم بهواد......اون از ادکلنت که خورد و خاک شیرش کردم......اینم از خودت که....
لبخند ملیحی زد:
_ از خودم که چی؟....که خورد و خاک شیر شدم....؟؟؟؟...
با این حرفش گریه ام شدید تر شد.....از معصومیتش دلم گرفت.....
_ آخه چرا گریه می کنی دیوونه؟....تو که از خدات بود من بمیرم.....با اون دادی که تو تو کافی شاپ سر من زدی....پیش خودم گفتم کارت تمومه آقا بهواد......
_من غلط بکنم.....پاشو بریم بیمارستان........
_ چیزیم نیست.....الان خونش بند میاد.....
_ اگر میخوای گریه کنی گریه کناااااا.......خجالت نکش.....اگه میبینی درد داری خودتو خالی کن...
_ نا سلامتی مَردیــــــــما!!!.....گریه دیگه چیه؟....
گریه ام بند اومد....فین فین کنان گفتم:
_ همین دیگه......همتون فکر می کنید چون مرد هستید نباید گریه کنید.......متاسفم براتون.....
سکوت کرد......خیره شد بهم.....زل زد تو چشمام.....تو نگاهش چیز خاصی نبود.....نه ناراحتی....نه غصه....نه عصبانیت.....نه تنفر.....و نه حتی عشــــــــق!!!!!......چه پررویی تو دختر.....هنوز 2 ساعت نیست با هم آشنا شدین....میخوای نگاه عاشقانه بهت بندازه؟
یهو گفت:
_ گریه ات بند اومد...!!!!!!!.......
به دنبال این حرف دوباره زدم زیر گریه....واقعا دیوونه شده بودم.....بهواد حرف میزد من بغض می کردم....
عصبی شد:
_ آوا به خدا اگه یکبار دیگه گریه کنی....با همین سرم که داره ازش خون میاد میرم تو شیشه ماشین!!!!!...... تمومش کن.....می بینی که سُر و مُر و گنده رو به روت نشستم.....
بغضمو خوردم......دستمال و دوباره گذاشتم رو بینیشو خونشو پاک کردم....
_ دیر وقته......پاشو برسونمت خونتون!!!!.....
_ نه!!!!
_ نه چی؟
_ اول بیمارستان.....
_ نمیخواد...خوانوادت نگرانت میشن.....خودم بعدا میرم.....
_ قول میدی؟......قول میدی بری دکتر..؟
سرشو به نشونه آره تکون داد:
_ قول مردونه میدم.....حالا سوار شو بریم....
_ باشه.....
رسیدیم دم خونه...
_ دیگه تکرار نکنما....خودت بری دکترا....
_ باشه بابا....کشتی منو.....
_ بهت زنگ میزنم.......
_ باشه....فقط میس بنداز واسم.....شمارتو داشته باشم.....
_ اوکی....فعلا.....
_ خداحافظ عزیزم....