اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#1
سلام و صد سلام ب دوستای گلم....
خب من اصلا بلد نیستم دو کلمه مقدمه چینی کنم و می زنم جاده خاکی!
به خاطر همین هم خیلی حاشیه نمی رم و میرم سراغ اصل مطلب...
اسم رمان: نگرانت میشم
نام نویسنده: melika.sh.m
اهل خلاصه نویسی هم نیستم....به نظرم شرح خلاصه از جذابیت داستان
کم می کند...ولی خب از اونجایی که باید یه آمادگی قبلی درمورد
داستان داشته باشید....یه کوچولوشو میگم....اما خود رمان خیلی قشنگ تر از 
خلاصشه!!!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
خلاصه:
در مورد دختری ست که توی یه تولد با پسری برخورد می کنه و باهاش دوست میشه
اما بعد از ی مدتی پسره به دختره دست درازی می کنه و 
اتفاقاتی میفته که دختره از پسره دل زده میشه
اما به اجبار خانوادش مجبوره با پسره بمونه و.......

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

بهواد،شخصیت اصلی داستان من!!!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا



آوا، سخصیت اصلی دختر رمان من!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
میدوارم خوشتون بیاد و با زدن تشکر و مثبت هاتون منو در گذاشتن پست ها یاری کنید....
الان دیگه نکته ای به ذهنم نمی رسه!....بازم نکته ای بود به حضور مبارکتون می گم!....
آهان یادم اومد....اینم بگم که من زود به زود پست میزارم و شما رو معطل خودم نمی کنم!....

سرآغاز:


شبیه برگ پاییزی....


پس از تو قسمت بادم


خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم


خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم


دز این تنهایی مطلق


که می بندد به زنجیرم


و بی تو لحظه ای حتی


دلم طاقت نمیاره


و برف نا امیدی بر سرم یکریز می باره


خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی


خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی


خداحافظ بدون تو خیال کردی که می مانم


خداحافظ بدون من یقین دارم که می مانی....رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

اینم از اولین پستمون!
بهواد=به + واد=پسر بهترین سرزمین(ایران)
آوا=آهنگ،صدا


بدون هیچ حرفی روی صندلی آبی رنگ آزمایشگاه نشسته بودم و منتظر بودم که هر لحظه نوبتم بشه و برم تو....


صدای زنی از پشت میکروفون بلند شد:


_شماره ی 101....


اه....لعنتی....هنوز دو نفر دیگه موندن تا نوبت من بشه....با نگرانی مضاعف به پشتی صندلیم تکیه دادم و به روبروم نگاه کردم....انتظار داشتم که ببینمش....ولی نبود....کجا غیبش زده بود؟ داشتم با چشم دنبالش میگشتم که یهو دیدمش....درست بغل سطل آشغال کنار میز منشی وایستاده بود.....از حالتش هر چی بگم کم گفتم.....ناراحت...عصبانی....خشن .....مضطرب....کلافه....خلاصه هر چی صفت بد بود توی نگاهش موج میزد....


برگشت نگاهی بهم کرد واسه چند ثانیه توی چشمای هم با دلهره خیره شدیم که یهو حس کردم سرم داره گیج میره و دارم بالا میارم.....


بدون مکث از جام بلند شدم و سمت دستشویی که راهروی بغلی بود دویدم......به محضی که پام به دستشویی رسید هر چی خورده و نخورده بودمو خالی کردم.....با بی حالی سعی کردم خودمو کنترل کنم.....شیر اب سردو باز کردمو با دستام چند بار آب روی سر و صورتم ریختم.....به صورتم تو آینه نگاه کردم.....رنگم مثل گچ سفید بود....


از دست دادمت ، به راحتی یک نفس ، به آسانی یک پلک ، سخت ست ؛ ولی انگار باید


بگویم خداحافظ .ای تمام آن چه دارای ام بودی در این روزگار سخت .



تقه ای به در دستشویی خورد.....اومدم بیرون.....با دیدن بِهــــــواد سعی کردم خودمو خوب نشون بدمو کلافگیمو مخفی کنم.....با شک پرسید:


_باز دوباره عُق زدی؟؟!..نه؟؟


سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.....


با عصبانیت دستشو حائل روی دیوار قرار داد و چشماشو بست.....بعد از چند ثانیه آروم اما با خشم گفت:


_ دعا کن بچه ای در کار نباشه آوا وگرنه زنده ات نمیــــــــــــزارم......


بغض گلومو چنگ میزد اما نمیخواستم بشکنمش....فقط به اشکام اجازه دادم که ببارن.


سرم هم چنان گیج میرفت.....اومدم بشینم روی زمین که گفت:


_پاشو ببینم....مگه اومدی پیک نیک؟!!.....الان صدامون میکنن.....


ببین مرا چه گونه جادو کردی ؟ هنوز هم نمی توانم


آن گونه که بودم ، باشم . هنوز هم نمی توانم



با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:


_حالم خوب نیست....


با همون لحن تلخش به مسخره گفت:


_ عوضش من بهتر از این نمیشــــــم......از قیافم معلوم نیست؟......


با بی حالی گفتم:


_الان وقت متلک انداختن نیست....بهت میگم حالم بده.....چرا متوجه نیستی.؟


قبل از این که حرفی بزنه صدای میکروفون بلند شد:


_شماره ی 103.....


دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : پاشو از رو زمین.....شمارمونو خوندن.....


بی هیچ حرفی دستشو گرفتمو از روی زمین بلند شدم.....


با راهنمایی خانم سفید پوشی که دکتر ازمایشگاه بود وارد اتاق شدم......بــــهواد هم خواست وارد اتاق بشه که دکتر مانع او شد....واسه بار اخر توی چشمام با تهدید نگاه کرد...هر کی ندونه فکر میکنه تقصیر منه؟.....اخه مگه دست خودمه که حامله باشم یا نباشم؟

قبلی از این که دکتر کارشو شروع کنه بهش گفتم که من وقتی خون میدم قندم میفته و همیشه باید به صورت خوابیده خون بدم....اونم به حرفم گوش کرد و خوابیده ازم خون گرفت...بعد هم گفت که تا چند ساعت دیگه جواب آزمایشم آماده میشه.....

امیدوارم از این پست به بعد واقعا تشکرا بیشتر بشه!


.................................................. .................................................. ..........................
فصل2
درست 1 سال پیش بود.....تولد یکی از دوستای دانشگاهم....خیلی باهاش صمیمی نبودم.....اما اصرار کرده بود که در جشن تولدش شرکت کنم....حتی کارت دعوت هم واسم فرستاد....هم واسه من و هم واسه دوست صمیمی ام تارا......اونم مثل من چندان تمایل به رفتن تولد نداشت اما خب جفتمون تو رودر بایستی موندیمو رفتیم....
روز تولد من یه پیراهن ماکسی نوک مدادی که یه کت کوتاه هم داشتو با کفش های پاشنه بلند طوسی پوشیدم و موهامم بابلیس کشیدمو فرفری ریختم دورم.....آرایش غلیظی نکردم....ولی تا میتونستم به خودم عطر زدم.میدونستم که مهمونی قاطیه و پسرا هم هستن.پس سعی کردم سنگین باشم.
با اعتماد به نفس کامل جلوی آینه رفتمو به خودم نگاه کردم...موهای خرمایی روشن که خیلی بلندبود....چشمای درشت رنگی که بعضیا میگفتن سبز رنگه و بعضی ها هم میگفتن عسلیه......با لب های قلوه ای که همیشه دوست داشتم سرخ باشه اما واقعیتش رنگی نداشت و واسه ی سرخ شدنش حتما باید رژلب میزدم.......و یه دماغ معمولی متمایل به زشـــــــــــــت.!!!
همون موقع مامانم وارد اتاقم شد و گفت:
_ جینگیــــــــــل کردی!!....کجا به سلامتی؟
با غر گفتم:
_ مامی نگو که یادت رفته .....من که دیشب گفتم تولد دوستم پگاه.
خندید و گفت:
_ یادم نرفته....خواستم سر به سرت بزارم......
بی توجه به حرف مامانم صورتمو بردم نزدیک آینه و در حالی که از زوایای مختلف به دماغم نگاه می کردم گفتم:
_مامی نگاه کن......ببین اگه دماغمو عمل کنم چقدر خوشگلتر میشم....آخه من نمیفهمم این دماغه یا خرطوم فیـــــل؟؟؟؟
مامانم اخمی کردو گفت:
_واااا.......دماغ به این قشنگی...چرا حرف مفت می زنی؟
_شما اعتماد به نفس زیادی داری......یه عمره به دماغ خودت هم می گی خوشگل.....
به شوخی یه دونه زد رو شونه ام و گفت:
_خیلی رو داری بچه.....دلت هم بخواد......
منم خندیدمو هیچی نگفتم.....اونم از اتاق رفت بیرون........
بعد از چند دقیقه زنگ خونه به صدا در اومد....تارا بود...قرار بود بیاد دنبالم که با هم بریم....
کادومو برداشتمو با عجله از در زدم بیرون.......

_سلام تارا.....
_بــــــــــــه.... سلام آوا خانوم.......تیپ زدی.......
_تا چشمات کور شه......
_ما که بخیل نیستیم......تیپ بزن بلکه یه خری پیدا بشه تورو بگیره......
خندیدمو گفتم:
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره....؟....در ضمن من تیپ نزده هم کلی خاطر خواه دارم.....تو برو یه فکری واسه خودت کن....
_اگه منظورت از خاطر خواه همون فرید فرجی و اون پسر خاله ی احمقت شهابه که اونا آدم نیستن که بخوان خواستگار باشن.....
حوصله ی بحث کردن نداشتم.......با حرص گفتم:
_اصلا تو خوبی بابا......
_این که صد البته.....
چند ثانیه سکوت بر قرار شد و بعدش من گفتم:
_راستی تو واسه پگاه چی خریدی؟
_یه دامن کوتاه....تو چی؟
_من عطر خریدم واسش.....مارک عطر مورد علاقه اشو میدونستم.....
چیزی نگفت....دوباره با بی حوصلگی گفتم:
_ می گم تارا....دعا کن این یارو فرید فرجی نباشه امشب.....
با شک گفت:
_ ازش میترسی؟
_ نــــــــــه.....کی گفته؟
_پس اگه نمیترسی اصلا بهش فکر نکن.....یا میاد یا نمیاد دیگه......لولو خُر خُره که نیست.....
_ آخه وقتی بهش جواب منفی دادم گفت یه کاری میکنم پشیمون شی....
تارا با عصبانیت گفت:
_ گـــــه خورد......تو هم دیگه بهش فکر نکن....
دیگه حرفی نزدم.....تو دلم گفتم :هر چه باداباد......
رسیدیم به یه خونه ی ویلایی با رونمای مشکی.....خیلی شیک بود....
مهیاس با چشمای گرد شده گفت:
_ کــــــــی میره این همه راهو؟.....عجب خونه ای بابا.....
_ تو شهرک غرب خونه ای پایین تر از این نمی بینی.....همشون خوشگلن....
_آره....ولی خب این یه چیز دیگه ست......
بی توجه به حرف تارا گفتم:
_ بیا بریم تو......زشته....داریم خونه اشون رو ارزیابی می کنیم....
بعد هم با هم راه افتادیم که بریم تو.....
در خونه همین طور باز بود و احتیاجی به در زدن نداشت.......داشتیم وارد می شدیم که یادم افتاد کادومو تو ماشین جا گذاشتم.........رو به تارا کردمو گفتم:
_ تو برو تو.....من کادومو تو ماشین جا گذاشتم.....
_ خب صبر میکنم با هم بریم.....
_نه نمیخواد.....هوا سرده......تو برو تو فقط سوییچ ماشینتو بده به من....
بلافاصله سوییچو داد دستمو گفت:
_اوکی پس من میرم بالا.....
_باشه گلم...منم الان میام.....
دویدم سمت ماشینو سریع بسته ی کادو رو برداشتمو در هم قفل کردمو با اون کفش های پاشنه بلند به سختی برگشتم سمت خونه.....
همونطور که داشتم از راه پله ها بالا می رفتمو زیر لب به خودمو کفشمو کادومو حواس پرتم فحش می دادم....یهو نفهمیدم چی شد که خوردم به یه چیزی..... سرمو بلند کردم که ببینم به چی خوردم که همون لحظه صدای شکستن شیشه اومد......
یه جیغ آروم زدمو آروم نشستم رو زمین.....
سرمو بلند کردم......چشمم افتاد به یه پسر جوون....با قد و هیکل بلند و ورزشکاری....با موهای تیره و چشمای قهوه ای سوخته یا شایدم مشکی.....در کل نفسم از اون همه جذبه بند اومده بود...
از نگاه کردن به اون چشم برداشتمو به روی زمین چشم دوختم تا ببینم چی بوده که شکسته...دیدم یه عطره که با شکستنش بوی تلخش همه جا رو برداشته.....از استشمام اون بو داشتم مست می شدم که اون پسره با روی خوش گفت:
_ چیزیتون شد؟!!!
با تته پته گفتم:
_من....من نه....ادکلن شما شکست....تورو خدا منو ببخشیــــــد....حواسم نبود.....
_ فدای سرت......مهم نیست....
از لحن صمیمانه اش جا خوردم.....به لبخندی اکتفا کردمو با دست مشغول جمع کردن تیکه های شکسته ی ادکلن شدم...بزرگترین تیکه رو برداشتمو روشو بلند خوندم:
_212 sexy(on ice)
تو دلم گفتم اگه یه روز خواستم به یه پسر ادکلن کادو بدم....این ادکلنو می خرم.....واقعا بوش عالــــــــــــی بود.....
دوباره اون پسره با بی خیالی گفت:
_ گفتم که مهم نیست.....ارزش ناراحت شدن نداشت......
با شرمندگی گفتم:
_ این چه حرفیه.؟.....ادکلن از این با ارزش تر؟....عطر بیــــــــک که نبوده....
_ اصلا تقصیر منه ....آخه مگه تو راه پله جای عطر زدنـــه؟
چیزی نگفتمو با تاسف گفتم:
_به هر حال معذرت میخوام.....
_خواهش میکنم.....خودتو ناراحت نکن.....
زیر لب با اجازه ای گفتمو
دیگه منتظر حرفی نشدم یه طبقه دیگه رفتم بالا و زنگ درو زدم....

من: میگم تارا.....کاش این لباسو نمی پوشیدی؟
با پرروگی گفت:
_ چـــــــــرا؟!!!!!!!!!!!!
در گوشش گفتم:
_ اول به یقه ی لباست نگاه کن بعد بگو چرا......
سریع یه نگاه به یقه اش و یه نگاه به من انداخت و گفت:
_از نظر من که مشکلی نداره....
با عصبانیت گفتم:
_ آره اصلا مشکلی نداره ولی پسرا با لب و لوچه اشون دارن میخورنت.....
_ تو اینجوری فکر میکنی......به نظر من که همه نگاه ها عادی و بدون منظوره.....
خیلی ریلکس پامو انداختم رو پامو گفتم:
_ به درک!!!!!!!! هر جور دوست داری لباس بپوش.....
اونم دیگه چیزی نگفت و منم زیاد به پر و پاش نپیچیدم.
همون موقع در باز شد و فرید عین هیولا وارد شد......یهو رنگ از روم پرید.....با دست زدم به بازوی تارا و با چشم و ابرو بهش فریدو نشون دادم...
با آرامش بهم نگاهی انداخت و در گوشم گفت:
_ نترس.... هیچ غلطی نمیتونه بکنه.....
منم سعی کردم به خودم تلقین کنم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.....
خلاصه بعد از چند ساعت شام خوردیمو قرار بود که بعدش بزن و برقص باشه.....طبق معمول منو تارا تماشاگر بودیمو اصلا از این که عین دیوونه ها تو هم دیگه وول بخوریم خوشمون نمیومد....
از دور فریدو دیدم که داشت بهم نزدیک می شد.....چشم ازش برداشتم تا خودمو کنترل کنم.....واقعا نمیدونستم چرا اینقدر از این بشر می ترسم.....بالاخره بهم نزدیک شد و دستشو گرفت روبروم و با حالت چندش آوری گفت:
_ افتخار میدین مادام؟؟؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت سرمو برگردوندم طرف دیگه :
_ نه خیـــــر!!!
_ میخوام یه کم بهت حال بدم.....فقط همین....
_ برو به عمت حال بده.....آشغال عوضـــــی!!!!!!
و به دنبال این حرف بدون این که منتظر حرکتی از جانب تارا باشم از جام بلند شدم.....
داشتم تند تند گام بر می داشتم که از پشت صدای فرید رو شنیدم:
_ تلافی این کارتو می بینی خانوم خوشگـــــــله!!!!
با بی خیالی گفتم:
_ وای وای ترسیــــــدم!!!!!!!!
سرمو که چرخوندم دیدم همون پسره که عطرشو شکونده بودم داره نگاهمون می کنه.....تازه یاد تصمیمم افتادم....بدو بدو رفتم پیش آیناز یکی از همکلاسی هامو گفتم:
_ آیناز پگاهو ندیــــــــدی؟؟؟؟
_ چرا. تو آشپزخونه ست......
_ مرسی
رفتم تو آشپز خونه پگاهو دیدم که داشت مدام به کارگرا سفارش می کرد که کار هارو درست انجام بدن و......
_ پگاه جون میشه یه لحظه بیای؟
با روی خوش اومد سمتم و گفت:
_ جانم آوا....
دستشو کشیدمو با خودم بردمش قاطی مهمونا.....جوری که همون پسره متوجه نشه با دست به پگاه نشونش دادمو گفتم:
_ اون پسره کیــــــه؟؟؟؟؟؟
_ بهــــــوادو میگی؟
با تمسخر گفتم:
_ آخه عقل کـــــــــــــــل!!! اگه اسمشو می دونستم که از تو نمی پرسیدم کیه.....
پگاه از سوتی که داده بود خندید و گفت:
_ خب حواسم نبود...منظورت همون پسر قد بلنده ست؟؟؟
_ آره همون!
_ پسر خاله امه.... بهــــــــــــــــــــواد !!!!!!
با تعجب گفتم:
_ بهداد یا بهواد؟؟؟؟
_ گفتم که بهواد.
_ واااااا..... به حق اسمای نشنیده.......آخه بهواد هم شد اســــــــــــم؟؟؟؟؟؟؟؟
_ فعلا که می بینی شده.....حالا چطور مگه؟.....میخوای تورش کنی؟
_ گمشو توام......تور کردنم کجــــا بود؟..... یه گندی زدم میخوام جبران کنم ....
یا گیــــــجی پرسید:
_ چه گندی؟.....عین ادم حرف بزن بفهمم چی میگی........
موهامو از روی صورتم زدم کنار و گفتم:
_ پسر خاله ی جنابعالی داشت تو راهرو عطر می زد....منم حواسم نبود خوردم بهش عطرش شکست....
قهقهه زد و در حالی که داشت پخش زمین می شد گفت:
_ خب ادامه اش....
_ هیچی دیگه....میخوام واسش عطر بخرم.....تقصیر من بود که عطرش شکست.....
پگاه در حالیکه سعی می کرد خودشو جمع کنه گفت:
_ ولش کن بابا....اشکالی نداره......بهواد اصلا همچین آدمی نیست....
_ از کیسه خلیفه می بخشی؟؟؟؟؟...آخه مگه مال تو بوده که نظر میدی؟؟؟؟؟؟؟؟
به شوخی زد تو سرمو گفت:
_ خاک بر سر الاغت کنـــــم...منو بگو که دارم به نفع تو کار میکنم.....اصلا به من چــــــه؟
برو به جای 1 عطر 100 تا عطر بخر....
خندیدمو گفتم:
_ حالا به جای این حرفا شمارشو بده.....
تو صورتم واسه چند ثانیه خیره شد و بعد دستشو گذاشت زیر چونه اش و گفت:
_ من شاخ دارم نـــــــه؟؟؟؟؟......شماره ی بهوادو میخوای فقط برای انجام وظیفه؟؟؟
تو گفتی و منم باور کردم!!!!!!!
خیلی جدی گفتم:
_ نداری......
_ چی ندارم؟
_ شاخ دیگه.....من که چیزی رو سرت نمی بینم....ولی خب خر بدون شاخ هم داریم.....نمونه اش جلوم نشسته....
تا متوجه تیکه ام شد جیغ و دادش بلند شد و هی تو سر وکله ی من می زد......
دقیقا همون لحظه تارا اومد:
_ کجایی تو؟؟....3 ساعته دنبالتم.
بدون اینکه جوابی به تارا بدم رو کردم به پگاهو خیلی آروم بهش گفتم:
_ شمارشو واسم اس ام اس کن.....
و به دنبال این حرف از جام بلند شدمو همراه تارا آماده ی رفتن شدیم.....
موقع خداحافظی دوباره چشمم افتاد به پسر خاله ی پگاه که حالا دیگه می دونستم اسمش بـــــــــهــــــواده!!!!!
واسش به نشونه ی خداحافظی سر تکون دادمو اونم با یه پرستیژ خاصی جوابمو داد....
از در که اومدیم بیرون بوی ادکلن دوباره به مشامم خورد...تارا با کنایه گفت:
_ دست گل جنابعالی هاااا!!!!
آخه جریانو واسش تعریف کرده بودم....با تاسف سری تکون دادمو گفتم:
_ وای یادم ننداز که ازش خجالت می کشم!....
_ از کـــــــی؟؟؟؟؟
_ از تــــــــو....خب معلومه دیگه... از پسره!!!!!!!!!
_ ناراحت نباش....فردا پس فردا میری یه ادکلن عین مال خودش میخری دو دستی تقدیمش می کنی....
_ آره....باید همین کارو کنم.....

این پست رو تقدیم می کنم به همه ی اونایی که وقت با ارزششون رو برای خوندن این رمان صرف کردن!......خدا قوت!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

فصل 3
روی نیمکت پارک نشسته بودمو منتظر بهواد بودم......رفته بود غذا بگیره......قرار شد همین جا غذامونو بخوریمو بعدش بریم جواب آزمایشو بگیریم.......
بهواد بهم نزدیک شد و یه ساندویچ گرفت جلوم:
_ بخور....
با صدای آروم گفتم:
_ نمیخورم.....
با عصبانیت گفت:
_ بهت میگم بخـــــــــور!
_ میل ندارم....
نشست رو نیمکت و به آرومی اما جدی گفت:
_ خودتو چس نکن......فکر نکن الان به پات میفتم که غذاتو بخوری.....عین بچه آدم غذاتو بگیر کوفت کن......
با حرکت ناگهانی غذا رو از دستش گرفتمو پرت کردم تو سطل آشغال و با فریاد گفتم:
_ چرا نمی فهمی؟.....حالم خوب نیست....جسم و روحم از دست تو داغونه...شدم بَرده ی تو....حرف زدنم زوری....راه رفتنم زوری.....خوابیدنم زوری......دیگه غذا خوردنم هم زوری؟.....
در حالیکه اشکامو پاک می کردم آروم ادامه دادم:
_ طوری برخورد میکنی که انگار من مقصرم.....که انگار وجود این بچه ای که هنوز ازش مطمئن نیستیم تقصیر منه......آره بهــــــواد.....تو منو مقصر می بینی....نه خودتو....
دیگه گریه اجازه ی حرف زدن بهم نداد و به هق هق افتادم.....ساکت شده بود....چیزی نمی گفت.....
دستمو بردم جلوی صورتو زار زار گریه کردم....یهو دستشو انداخت دور گردنمو منو کشید تو بغلش....
بهواد: هیــــــس....آروم باش عزیزم....
با عصبانیت گفتم : ولـــــــــم کن....برو اونور....
بعد هم خودمو از توی بغلش کشیدم بیرون.....باز چیزی نگفت.....تکیه داد به نیمکت و نفس عمیقی کشید......بعد از 5 دقیقه گفت:
_من تو ماشین منتظرتم...فکر کنم آزمایشت آماده باشه....
جوابی ندادم.....چند دقیقه سر جام نشستم تا آروم بشم.....بعد هم رفتم سوار ماشینش شدم.....
من: سلام خانوم....من ارجمند هستم.....چند ساعت پیش تست بارداری دادم.....آماده ست؟
پرستار در حالیکه داشت اسممو تو کامپیوتر سرچ می کرد گفت:
_ بله عزیزم.....چند لحظه صبر کن....
بعد هم از زیر میزش برگه آزمایشو داد دستم....
من: مرسی...
_ خواهش میکنم......به سلامت.....
با عجله داشتم جلد روشو باز می کردم که بهواد گفت:
_ چی شـــــــد؟.... مثبتـــــــــــه؟!!!!!!!
با حرص گفتم:
_ می بینی که ....هنوز باز نکردم.....
حرفی نزد من برگه رو از توی جلدش در اوردم.....با دیدن این نوشته:
_negative (منفی)
انگار دنیا رو بهم دادن.....بی توجه به محیط اطرافم پریدم بغل بهـــــــــواد و گفتم:
_ منفیــــــه بهـــــواد.....منفیــــــه!!! !!!!!!!!!!
اونم منو محکم بغل کردو گفت:
_ خدا رو شکـــــــــر....
بعد هم خیلی خشک منو از بغلش هل داد بیرون و گفت:
_ بسه دیگه.....بریم....
خودمو جمع کردم....نمیخواستم دوباره بحثی پیش بیاد.....خوشحال بودم که بچه ای در کار نیست و همین برای تمام ناراحتی هام کافی بود.....

فصل 4
با صدای تلفن از خواب پریدم....داشتم به اونی که پشت خطه و جد و آبادش فحش می دادم....
با صدای خواب آلود گفتم:
_ بله؟؟؟
صدای هیـــــــوا خواهرم تو گوشم پیچید:
_ علیـــــــک سلام بزغاله...
یهو سگ شدمو گفتم:
_ هیـــوا حوصله اتو ندارمااااا.....از خواب بیدارم کردی که بلبل زبونی کنــــــی؟؟؟؟؟؟ بِــــــــنال ببینم چی می گی؟
_ این چه طرز حرف زدنه؟....چرا پاچه می گیری؟....میخواستی دیشب تا دیر وقت با از ما بهترون لاس نزنی......
_ منظور؟
_ خودتو به اون راه نزن....مامان بهم گفت که تولد قاطی بوده....
_ بوده که بوده....تو رو سننه؟.... نه که خودت آفتاب مهتاب ندیده ای!!!!.... خوبه تا قبل از این که اون کسرای بدبخت بیاد بگیرتت 100 بار از این تولدا رفتی....
خندید و گفت:
_ نترس خواهری....نوبت توام می رسه که از این شیطنتا بکنــــی.....
چیزی نگفتم.....
_ با مامان کار دارم.....خونه ست؟؟؟؟
_ نه با خاله سمیرا رفته بیرون.... راستی تو کجایی؟....امروز که دانشگاه نداشتی...
_ با هم کلاسیم اومدم کتاب بخرم.....شب هم نمیام خونه....با کسری میخوایم بریم سینما....
خوش اخلاق تر شدمو....گفتم:
_ ما که بخیل نیستیم.....تا می تونی نامزد بازی کن..... ما که موندیم رو دست ننه بابامون....
_ الهی بمیرم واست..... نگران نباش یه احمقی هم میاد تو رو میگیره....
_ آی آی آی...........درست صحبت کن..... احمق چیــــــه؟؟؟ بگو یه شوالیه با اسب سفید!!!!!!
_ برو بخواب بابا....داری هذیون میگی..... فقط به مامی بگو من شب دیر میام...
_اوکی هانـــــــــــــــــی!... خوش بگذره.....به کسری هم سلام برسون.....
_ باشه عزیزم.... خداحافظ...
_قربانت خداحافظ.....
اون شب که هیوا دیر اومد خونه من خیلی حوصله ام سر رفت....از طرفی هم اصلا حوصله نداشتم از خونه برم بیرون.... ولی مجبور بودم.....چون باید میرفتم آموزشگاه.... رشته ام گرافیک بود اما خب خطاطی تدریس می کردم.....

این پست رو تقدیم می کنم به همه اونایی که داستانو تا اینجا دنبال کردن و منو با دادن مثبت و تشکر دلگرم می کننرمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

فصل 5


توی ماشین سکوت برقرار شده بود......نه بهواد حرفی می زد و نه من.....نا خود آگاه دستم رفت سمت ضبط ماشین و آهنگی که خیلی دوسش داشتمو به حال و روزم هم می خورد رو گذاشتم....


کاشکی چشمم به چشم تو نخورده بود و
کاشکی دلم هوس عشق نکرده بود و
کاشکی لبات بهم می گفت دروغ میگه
کاشکی صدام و می شنیدی یه بار دیگه

کاشکی چشمم به چشم تو نخورده بود و
کاشکی دلم هوس عشق نکرده بود و
کاشکی لبات بهم می گفت دروغ میگه
کاشکی صدام و می شنیدی یه بار دیگه




تو با منی اما دلت با من نیست
خیلی پُری اما حرفات قشنگ نیست
تو با منی
تو با منی اما هدفت اینه من و از بین ببری

تو یه خودپرستی درو رو من بستی
دلمو شکستی واسه ی چی؟
یادم میاد وقتی تو روزای سختی
نیومده رفتی دِ واسه ی کی؟

واسه ی کی؟

تو با منی اما دلت با من نیست
خیلی پری اما حرفات قشنگ نیست
تو با منی
تو با منی اما هدفت اینه من و از بین ببری



( آهنگ: هدف – رضایا)


آهنگ که تموم شد بهواد ضبطو خاموش کردو گفت:


_ به نفعت شد!!!!!!!


با گیجی پرسیدم:


_ چی؟


_ این که حامله نبودی..... وگرنه خیلی بد می شد....


با حرص گفتم:


_ واسه کی بد می شد؟.....تـــــــــــــو یا مـــــــن؟؟؟؟؟


_ معلومه... ..واسه تو....


دندونامو رو هم فشردم تا فحش کشش نکنم.....همون لحظه دوباره حالت تهوع بهم دست داد....با دست بهش اشاره کردم که ماشینو نگه داره....


از ماشین پیاده شدمو دوباره عق زدم.....


پیاده شد و بطری آبی دستم داد و گفت:


_ صورتتو بشور.....


بی هیچ حرفی ازش گرفتم و دست و صورتمو شستم.....چند لحظه صبر کردم تا حالم جا اومد و دوباره سوار ماشین شدیم....


_ من نمی فهمم.....اگه حامله نیســـــــــــتی پس چرا هی حالت بهم میخوره؟؟؟


سرمو تکیه داده بودم به صندلی و چشمامو بسته بودم.....به آرومی گفتم:


_ نمیدونم....


_ الان می برمت دکتر..... شاید مسموم شدی.


_ 2 روزه لب به غذا نزدم که بخوام مسموم بشم....


دو تا دستشو واسه چند ثانیه از روی فرمون برداشت و گفت:


_ خب چیـــــــکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟......مگه من مقصر منم که تو چیزی نخوردی؟؟؟


با عصبانیت گفتم:


_ نه مقصر منم که به هیچ کس چیزی نگفتمو غذا نخوردنمو زدم به پای سیـــر بودن!!!


به مسخره گفت:


_ ایـــــول....چه خانوم با معرفتـــــــــی!!!!!!..... حیف نیست دوست پسرت من باشم؟.....بابا لیاقتت بالاتر از ایناست......


اشک تو چشمام جمع شد.....با حرص داد زدم:


_ تو شوهــــــــــــر منی!!!!!


با خونسردی جواب داد:


_ آ آ آ.....اشتباه نکن....من هیچوقت شوهرت نبودم،نیستم و نخواهم شد.......



قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !


قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم

خداحافظ


اینم قسمت دومش:

در حالیکه اشک میریختم می گفتم:
_ تو نمی تونی جا بزنی بهــــــــــــــواد....یه ذره انصاف داشته باش....
عصبانی شد و گفت:
_ تو به این که من به دروغ بگم شوهرتم میگــــــــی انصاف؟؟؟؟؟؟؟؟....
شده بود عین میدون جنگ....اون داد می زد...من داد می زدم......اون ریلکس بود و من جِـــز می زدم!!
_ پس اون صیغه رو ما واسه عمه امون خوندیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با صدای آرومتر گفت:
_ تمومش کن آوا.....الان حوصله ی بحث کردن ندارم......
سرمو برگردوندم سمت شیشه :
_ تو کی حوصله ی منو داشتی که این بار داشته باشی....؟؟؟؟؟!!!!!!
با جدیت گفت:
_ پس حالا که می بینی هیچ وقت حوصلتو ندارم لــا ل شــــو!!!
جوابشو ندادم.....چی می گفتم؟....می گفتم باید باهام ازدواج کنی؟....باید شوهرم بشی؟.....واقعا من اینقدر بدبختم که باید خودمو به زور بچسبونم بهش......یعنی اون اینقدر نامرده که پای کاری که انجام داده نیست......
وای خدای من....اصلا باورم نمیشه که یه روزی اونقدر ذلیل بشم که به یه پسر التماس کنم که باهام عروسی کنه......حتی فکرش هم دلمو زیر و رو می کنه .....حتی فکرش هم......
منو برد بیمارستان و دکتر هم گفت که به خاطر فشار عصبی هورمون های بدنم قاطــــی کرده....چیز عجیبی نبود....خودم قاطی کردم....چه برسه به هورمون هام.....
بعدش هم بهم قرص پروژسترون داد و به پرستارا دستور داد که بهم سرم وصل کنن.....
.................................................. .................................................. ...........................

خب اینم از این پست:

فصل 6
در اتاق هیوا رو باز کردمو رفتم تو......پشت میز تحریرش نشسته بود ونقشه می کشید.....رشته اش معماری بود و مدام سرگرم طراحی نقشه بود.......
دستمو انداختم دور گردنشو صدامو لوس کردمو گفتم:
_ آبچی بزلگه ی من شطوره؟؟؟؟؟؟
منو به زور از خودش کند و با غر گفت:
_ بمیری آوا.....چند دفعه بهت بگم من رو گردنم حساسم؟؟؟؟......
در حالیکه میخندیدم با شیطنت گفتم:
_ چطور آقا کسری دست به گردنتون بزنن مسئله ای نیست؟؟؟؟؟.....به ما که رسید حساس شدی؟!!!!!!!!
لبخندی موذیانه زد و گفت:
_ تا چشمات در آد.......حسود......
آهی کشیدمو گفتم:
_ یه روزی میشه که تو حسرت عشق بین من و شوهرمو بخوری.......
_ خواهیم دید ......البته اگه همچین آدم خری پیدا بشه که با تو ازدواج کنه......
با یه حرکت سریع بالشتشو از روی تخت برداشتمو پرت کردم سمتش و با حرص گفتم:
_ خر تر از کسری که تو دنیا نیست.....واسه این انتخاب احمقانه اش.......
خودکارشو کرده بود تو دهنشو خیلی خونسرد منو نگاه می کرد.....نشستم لبه تخت و بعد از چند ثانیه سکوت.....نمیدونم هیوا از تو نگاهم چی خوند که پرسید:
_ تو همینجوری سراغ من نیومدی.....یه غلطی کردی و طبق معمول من باید درستش کنم....نــــــــــه؟؟؟؟؟؟!!!! !!
سرمو خاروندمو گفتم:
_ نه جون تو....چیزه....من....من....
_ آُه....کشتی منو.....بگو چه غلطی کردی؟؟؟؟

قسمت دومش:

جریان شکسته شدن ادکلنو واسش تعریف کردمو دست به دامنش شدم که باهم بریم مثل عطر بهوادو واسش بخریم.....آخه تارا کار داشت و نمی تونست باهام بیاد.....اونم بعد از این که یه دل سیر به گندی که زده بودم خندید....گفت:
_ خاک بر سر دست و پا چلفتی ات کنم......من اگه جای اون پسره بودم ادکلنت می کردم.....
_ پسر خیلی متشخصی بود.....
_ مثل که همچین هم ازش بدت نیومده.....!!!!!!!
مثل برق از جام بلند شدمو گفتم:
_ چرت و پرت نگو.....
بعدش هم به سمت در اتاق رفتم ....لحظه آخر برگشتم به هیوا گفتم:
_ پس میای دیگــــــه؟؟؟؟؟؟
بی هیچ حرفی چشماشو به نشونه ی آره باز و بسته کرد....
_ پس من میرم آماده بشم.....
دیگه منتظر حرفی از جانب هیوا نشدمو رفتم که آماده بشم.....
با خیالت راحت از مغازه عطر فروشی اومدیم بیرون....خوشحال بودم که عطر مورد نظرمو پیدا کردم.....برنامه بعدیم این بود که عطرو بدم به پگاه تا خودش به پسر خاله اش تحویل بده...
همونجا مسیرمونو با هیوا از هم جدا کردیم.....اون رفت خونه.....منم رفتم دانشگاه.....
_ سلام پگاه جون.....با زحمتای ما.....
_خواهش میکنم....چه زحمتی..؟؟؟؟ کاری نکردم که....
_ دیگه میخواستی چیکار کنی؟؟؟
خندید و چیزی نگفت......
بسته ی کادو شده ی ادکلنو از تو کیفم در آوردمو گفتم:
_ این همون عطر پسرخاله اته.....از طرف من بده بهش و ازش عذرخواهی کن .....
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_ دستت درد نکنه...چرا زحمت کشیدی؟؟؟؟
_ این چه حرفیه؟.....وظیفم بود....
_چرا خودت بهش نمیدی؟
_ آخه خودم روم نمیشه.....
_رو شدن نداره که.....خودت بدی بهتره....
با رودر بایستی گفتم:
_ نه پگاه......اینجوری معذبم......لطفا خودت زحمتشو بکش.....
_اصلا حرفشو نزن.....خودت میدی.....همین که گفتم.....
با حرص گفتم:
_ اذیت نکن پگی......
_ اینجوری قشنگتره که خودت بری بهش بدی.......یه ذره حرف گوش کن آوا...
خلاصه وادارم کرد که خودم برم کادو رو تحویل بهواد بدم.......

خب میریم سراغ پست بعدیمون که ادامه ی پست قبل ِ !

زنگ زد به بهواد و باهاش قرار گذاشت......اصلا حرفی از من نزد.....فقط گفت یکی میخواد ببینتت.....تلفن رو قطع کرد و گفت:
_ باهاش قرار گذاشتم....تو رو می رسونم سر قرار...ولی خودم باید برم جایی کار دارم.....
ناخودآگاه چشمام گرد شد:
_ شوخی می کنی؟؟؟؟.....من تنهایی برم؟.....اصلا حرفشو نزن.....
_خب عزیزم میگم من کار دارم.....نمی تونم بیام.....تازه اش هم بهواد خیلی پسر خوبیه...اونقدر باهات صمیمی برخورد می کنه که اصلا خجالت نمی کشی......
تو فکر بودم....دوباره گفت:
_ آوا من یه چیزی می دونم که میگم دیگه......برو عزیزم....مطمئن باش بد نمیگذره بهت....
الکی گفتم:
_ من وقت ندارم آخه.....باید برم خونمون.....شب مهمون داریم.....
خندید:
_ اوه تا شب....تو فقط میری کادوتو بهش میدی و بر میگردی....نمیخواید برید دور دور که....البته با اون شناختی که من از اون دارم همچین تیکه ای رو ول نمیکنه...
این جمله رو آروم گفت...واسه این که مطمئن بشم درست شنیدم یا نه....ازش پرسیدم:
_ چیزی گفتی؟؟؟؟
_نه...نه.....چیز مهمی نبود.....
خلاصه با پگاه خداحافظی کردیم...آدرسو بهم داد و من به اجبار به سمت بهواد رفتم....مدام به خودم لعنت می فرستادم برای بی عرضگیم.....اگه اون ادکلن کوفتی نمی شکست...من الان اینجا نبودم.....اه....تف به این شانس!!!!!!
خدایا !
آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم تقدیر من است یا تقصیر من؟!!!

پست قسمت اول:

فصل7
چشمامو به زور باز کردم.....یه نگاه به سرم کنار تختم انداختم....تازه یاد جریان چند ساعت پیش افتادم......داشتم از روی تخت بلند می شدم که در اتاق باز شد....
_ بیدار شدی؟.....
تو دلم گفتم پ ن پ .....این روحمه جلو تو....ولی هیچی نگفتمو فقط سر تکون دادم...
_ دکتر گفت می تونیم بریم خونه.....سرمت تموم شده....دیگه مشکلی نیست.....
خودم سرمو از روی دستم کندمو از روی تخت پایین اومدم.....
بی توجه به حضور بهواد از اتاق رفتم بیرون.....اومد دنبالم.....
_کجا داری میری؟....
_قبرستون.....
پوزخندی زد:
_ دِ نشد دیگه...صبر کن وقتی خورده حسابمون باهم تموم شد .اونوقت هر قبرستونی خواستی برو....
گفته بودی : یا تو یا هیچکس!!!! ولی من ساده انگار فراموش کردهبودم

که این روزها هیچکس هم برای خودش کسیست. کسی حتیمهم تر از من !!
چرخیدم به سمتش و در حالیکه چشمامو ریز کرده بودم گفتم:
_ چه خورده حسابی مثلا؟؟؟....همین که نمیرم ازت شکایت کنم یعنی بهم بدهکاری....
خندید:
_ هرجور دوست داری فکر کن....اصلا من بدهکار....تو طلبکار.....ولی قبلش باید بدونی که تا هفته ی دیگه اون صیغه فسخ میشه.....
آروم گفتم:
_ و اگه من نخوام؟؟؟؟
_ چیو نخوای؟.....
_ این که اون صیغه فسخ بشه.....
جدی گفت:
_اونش دیگه به خواست تو نیست.....
دندونامو رو هم فشردم:
_ باید باهات حرف بزنم بهواد.....
_ خب الان داریم با هم می رقصیم؟.....خب داریم حرف می زنیم دیگه....
_ میشه اینقدر نمک نریزی؟....منظورم یه جای خلوت بود....
زیر لب گفت:
_ یه بار با هم رفتیم یه جای خلوت واسه 7 پشتم بسه.....
خودمو به نشنیدن زدم....خوشحال بودم که خودشم ناراحته از این موضوع.....ولی خب چرا ازم عذرخواهی نمی کنه.....من محتاج عذرخواهی اون نبودم......ولی همین معذرت خواهی کردنش کلی چیزارو حل می کرد.....
_ منو برسون خونه.....
_ امری باشه؟؟؟؟؟؟؟
ازش فاصله گرفتمو گفتم:
_ اصلا خودم میرم....
_ غلط کردم بابا.....خودم میرسونمت.......
خلاصه منو رسوند خونه و هیچ حرفی نزد.....نه درباره ی صیغه و نه هیچ چیز دیگه.......

اینم از ادامه پست:

_سلام مامی...
_سلام آوا جان....چرا اینقدر بی حالی؟....کجا بودی؟....
_ چیزی نیست....مسموم شده بودم رفتم بیمارستان سرم زدم.....
زد تو سرشو گفت:
_ خدا مرگم بده....چرا زنگ نزدی به ما؟؟؟؟؟؟.....
همون لحظه بابام هم وارد هال شد:
_ سلام دخترم....
لبخند تصنعی زدم:
_ سلام بابا....
مامان:
_ مسموم شده بوده خودش بدون اینکه به ما بگه رفته بیمارستان......
بابا رو کرد به من:
_ چرا مسموم شدی آوا؟.....تو که 2 روزه لب به غذا نزدی؟......
_ گویا همین بی میلیم هم واسه مسمومیتم بوده......
خودم از دروغایی که تو این مدت گفته بودم تاسف خوردم.....بهواد منو دروغگو هم بار آورده بود!!!!!!
مامانم منتظر حرفی از جانب من نشد....به زور دستمو کشید و گفت:
_ بیا بالا کارت دارم....
در حالی که غر میزدم گفتم:
_ ولم کن مامی.....مگه نمی بینی حال ندارم؟....
_ 2 هفته ست هی داری تفره میری......عین آدم بگو چی شده که اینجوری پریشونی؟......
_ چیزی نیست به خدا.....
_ با اون پسره دعوات شده؟؟؟؟
_ با کدوم پسره؟
_ چرا 6 میزنی آوا؟.....مگه چند تا دوست پسر داری؟.......
_ مامان باور کن داری گیر الکی میدی......
_من اگه تورو نشناسم ک مادر نیستم.....من مطمئنم با بهواد دعوات شده......
_نه بابا....فقط یکم حالم بده....بیچاره بهواد از گل نازک تر بهم نمیگه.....
چه خوش خیـــــــال!!!!
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط ساچلين ، s1368 ، دختر اتش ، maryamam ، رامیلا ، キム尺刀ム乙 ، rangin kamoon ، Roz77
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 14-11-2013، 18:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان