05-11-2013، 9:39
جلوم زانو زد..دستاشو اورد بالا و تا جلوی صورتم گرفت..ولی مشتشون کرد..اونم داشت گریه می کرد ولی مردونه..بی صدا..
--سوگل تو رو به علی..تو رو به قرآن گریه نکن..اصلا من غلط کردم، بسه تمومش کن این اشکا رو....
صورتمو با دستام پوشوندم وسرمو انقدر خم کردم تا به زانوهام برسه..
صداشو می شنیدم: سوگل اونا اون بیرونن، بذار حرفامو بزنم..به خدا خودمم دیگه طاقتشو ندارم ..خیلی وقته این درد تو این سینه ست و می خوام بگم ولی نمی تونم..بذار بگم سوگل..خودت و منو عذاب نده..
انقدر گریه کردم که از اون فقط هق هقای ریزی ته گلوم مونده بود..
آنیل با صدای دورگه ای از بغض گفت: سرت و بلند کن..
مطیعانه سر بلند کردم..دستمال سفیدی جلوی صورتم گرفته بود..بدون اینکه تشکر کنم ازش گرفتم..
عصبی بودم..با این وجود دستام می لرزید..اون دستمال ِ نرم رو محکم روی پوستم می کشیدم..حالم دست خودم نبود..
یه دفعه دستمال از تو دستم کشیده شد..مات و مبهوت نگاهش کردم..صورتم رو به بالا بود..چشمام قفل ِ چشماش....خم شد رو صورتم و دستشو بالا اورد..دستمال و اروم پای چشمام کشید..
قبلا انقدر فشار داده بودم که حتم داشتم قرمز شده....چشمام فقط اون چشمای لرزون و خیس رو می دید..بدون کوچکترین تماسی با صورتم اشکامو پاک می کرد..
لباش تکون خورد و شنیدم که گفت: خیلی حرفا رو نمی شه گفت..خیلیاش توی دلت می مونه..می خوای بگی ولی نمی تونی..می ترسی که از گفتنش خیلی زود پشیمون بشی و این پشیمونی بعدش واسه ت هیچ سودی نداشته باشه..اون زمان به خودت بیای و ببینی همه چیزت و از دست دادی..همه ی هستیت و..همه ی اون چیزی رو که یه روزی دنیات می دونستی....این خودش ته ِ جهنمه واسه ت....
دستشو عقب کشید..لباش خندید..چال روی گونه هاش خیلی زود نظرمو جلب کرد..فهمید که دارم به کجا نگاه می کنم..و صداشو که با وجود اون بغض هنوزم می تونست شیطون باشه رو شنیدم: نمی خوام اسیر بمونم زیر اون بارون چشمات..تو بگو چجوری رد شم از میون ابر ِ اخمات؟!..
اخمام ناخودآگاه از هم باز شد..واقعا اخم کرده بودم؟!..
نگاهموکه ازش گرفتم باز یاد حرفاش افتادم..باز نگاهم بارونی شد..فهمید که هوای باریدن به سرم زده که کنارم نشست و گفت: من همه چیزو برات میگم..فقط می خوام که اروم باشی..اگرم نمی خوای بشنوی و امادگیشو نداری بهم بگو تا......
- نـه..
نگام کرد..
بدون اینکه جواب نگاهشو بدم انگشتامو تو هم گره زدم وگفتم: می خوام همه چیزو بدونم..هر چی که هست و باید بدونم....
سکوت کرد..بعد از چند لحظه که برای من به عمری گذشت گفت: خیلی خب..این حق تو ِ که بدونی..چه از زبون من چه هر کس دیگه ای که حقیقت و می دونه....
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: پدرت و ریحانه عاشق هم بودن..ریحانه تک دختر حاج اقا مودته..ولی اون زمان حاج اقا به خاطر گذشته ی پدرت، هیچ وقت حاضر نمیشه به این ازدواج رضایت بده..پدرت هم به اجبار خانواده ش با راضیه ازدواج می کنه..
بعد از به دنیا اومدن نسترن، پدرت با اولین دیدار بازم یاد گذشته ش میافته..عشقی که به ریحانه داشته هنوزم بعد اون سال ها توی قلبش زنده بوده و ریحانه هم هنوز همون حس رو به پدرت داشته..
گرچه اونم یه ازدواج ناموفق می کنه و شوهرش 6 ماه بعد از ازدواجشون تو یه تصادف کشته میشه..
ریحانه سعی می کنه پدرت و از خودش دور کنه چون زن و بچه داشته و اینو حق اونا نمی دونسته که بخواد پدرت و به دست بیاره..ولی پدرت واقعا عاشق ریحانه بوده و دست از سر اون بر نمی داره..
ریحانه تو خونه ی جدا یا همون خونه ی همسر سابقش زندگی می کرده و یه شب دست بر قضا به خونه ش دزد می زنه، اونم تنها کاری که می تونه بکنه این بوده که به نیما زنگ بزنه..
نیما پلیس و خبر می کنه و خودشو سریع می رسونه اونجا ولی دزد که یکی از اراذل همون محل بوده با سر وصدایی که ریحانه راه میندازه، فرار می کنه و دست پلیس بهش نمی رسه..پدرت پاشو می کنه تو یه کفش که باید با من ازدواج کنی چون وقتی مال من بشی کسی نمی تونه با نظر بد بهت نگاه کنه..ظاهرا پدرت سر این مسائل خیلی حساس بوده و ریحانه رو حسابی لای منگنه میذاره..
ریحانه اولش قبول نمی کرده..ولی پدرت دست به هرکاری می زنه تا اونو راضیش می کنه..بعد از عقد پدرت همه چیزو به راضیه میگه اونم قشقرق به پا می کنه..بهش میگه که شک داشته ولی باور نمی کرده که نیما اینکارو بکنه..ظاهرا یکی دوبار تعقیبش می کنه و سر از ماجرا در میاره ولی بازم سکوت می کنه!..
پدرت تصمیم می گیره از راضیه جدا بشه اینو به خودشم میگه ولی راضیه زیر بار نمیره..اون موقع ریحانه باردار بوده..
بعد از به دنیا اومدن تو دقیقا 3 ماه بعد خبر می رسه که حال حاج اقا بد شده..ظاهرا بهش خبر رسوندن که ریحانه چکار کرده حالا از کجا؟....
شاید خودتم متوجه شده باشی که کار کی بوده؟!........
چشمامو بستم و سرمو تکون دادم..حتما مادرم..یا به قول آنیل راضیه!..
چقدر سکوت اجباری سخته..اینکه فقط باید شنونده باشم..
-- ریحانه تو رو میذاره پیش پدرت و میگه که باید یکی دو روز بره شمال تا خانواده ش و ببینه..پدرت هم می خواد باهاش باشه ولی راضیه سخت مریض بوده..ریحانه مجبورش می کنه بمونه و خودش تنهایی راهی سفر میشه..
شاید بشه گفت تقدیر..سرنوشت..یا هر چیزی که بشه این اتفاق رو به قسمت ربطش داد..
دست بر قضا تو مسیر اتوبوس دچار سانحه میشه و اتیش می گیره..تموم سرنشینانش توی اتیش سوزی کشته میشن که همه فکر می کنن ریحانه هم با اونا بوده..ولی ریحانه با اینکه اسمش تو لیست مسافراست بین راه پیاده میشه و با تاکسی میره روستا..چون ماشین بین راه خراب میشه و اونم که با وجود شنیدن حال خراب حاج اقا دل تو دلش نبوده زودتر برسه تصمیم می گیره بقیه ی راهو با تاکسی طی کنه!..
ادامه دارد..
--سوگل تو رو به علی..تو رو به قرآن گریه نکن..اصلا من غلط کردم، بسه تمومش کن این اشکا رو....
صورتمو با دستام پوشوندم وسرمو انقدر خم کردم تا به زانوهام برسه..
صداشو می شنیدم: سوگل اونا اون بیرونن، بذار حرفامو بزنم..به خدا خودمم دیگه طاقتشو ندارم ..خیلی وقته این درد تو این سینه ست و می خوام بگم ولی نمی تونم..بذار بگم سوگل..خودت و منو عذاب نده..
انقدر گریه کردم که از اون فقط هق هقای ریزی ته گلوم مونده بود..
آنیل با صدای دورگه ای از بغض گفت: سرت و بلند کن..
مطیعانه سر بلند کردم..دستمال سفیدی جلوی صورتم گرفته بود..بدون اینکه تشکر کنم ازش گرفتم..
عصبی بودم..با این وجود دستام می لرزید..اون دستمال ِ نرم رو محکم روی پوستم می کشیدم..حالم دست خودم نبود..
یه دفعه دستمال از تو دستم کشیده شد..مات و مبهوت نگاهش کردم..صورتم رو به بالا بود..چشمام قفل ِ چشماش....خم شد رو صورتم و دستشو بالا اورد..دستمال و اروم پای چشمام کشید..
قبلا انقدر فشار داده بودم که حتم داشتم قرمز شده....چشمام فقط اون چشمای لرزون و خیس رو می دید..بدون کوچکترین تماسی با صورتم اشکامو پاک می کرد..
لباش تکون خورد و شنیدم که گفت: خیلی حرفا رو نمی شه گفت..خیلیاش توی دلت می مونه..می خوای بگی ولی نمی تونی..می ترسی که از گفتنش خیلی زود پشیمون بشی و این پشیمونی بعدش واسه ت هیچ سودی نداشته باشه..اون زمان به خودت بیای و ببینی همه چیزت و از دست دادی..همه ی هستیت و..همه ی اون چیزی رو که یه روزی دنیات می دونستی....این خودش ته ِ جهنمه واسه ت....
دستشو عقب کشید..لباش خندید..چال روی گونه هاش خیلی زود نظرمو جلب کرد..فهمید که دارم به کجا نگاه می کنم..و صداشو که با وجود اون بغض هنوزم می تونست شیطون باشه رو شنیدم: نمی خوام اسیر بمونم زیر اون بارون چشمات..تو بگو چجوری رد شم از میون ابر ِ اخمات؟!..
اخمام ناخودآگاه از هم باز شد..واقعا اخم کرده بودم؟!..
نگاهموکه ازش گرفتم باز یاد حرفاش افتادم..باز نگاهم بارونی شد..فهمید که هوای باریدن به سرم زده که کنارم نشست و گفت: من همه چیزو برات میگم..فقط می خوام که اروم باشی..اگرم نمی خوای بشنوی و امادگیشو نداری بهم بگو تا......
- نـه..
نگام کرد..
بدون اینکه جواب نگاهشو بدم انگشتامو تو هم گره زدم وگفتم: می خوام همه چیزو بدونم..هر چی که هست و باید بدونم....
سکوت کرد..بعد از چند لحظه که برای من به عمری گذشت گفت: خیلی خب..این حق تو ِ که بدونی..چه از زبون من چه هر کس دیگه ای که حقیقت و می دونه....
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: پدرت و ریحانه عاشق هم بودن..ریحانه تک دختر حاج اقا مودته..ولی اون زمان حاج اقا به خاطر گذشته ی پدرت، هیچ وقت حاضر نمیشه به این ازدواج رضایت بده..پدرت هم به اجبار خانواده ش با راضیه ازدواج می کنه..
بعد از به دنیا اومدن نسترن، پدرت با اولین دیدار بازم یاد گذشته ش میافته..عشقی که به ریحانه داشته هنوزم بعد اون سال ها توی قلبش زنده بوده و ریحانه هم هنوز همون حس رو به پدرت داشته..
گرچه اونم یه ازدواج ناموفق می کنه و شوهرش 6 ماه بعد از ازدواجشون تو یه تصادف کشته میشه..
ریحانه سعی می کنه پدرت و از خودش دور کنه چون زن و بچه داشته و اینو حق اونا نمی دونسته که بخواد پدرت و به دست بیاره..ولی پدرت واقعا عاشق ریحانه بوده و دست از سر اون بر نمی داره..
ریحانه تو خونه ی جدا یا همون خونه ی همسر سابقش زندگی می کرده و یه شب دست بر قضا به خونه ش دزد می زنه، اونم تنها کاری که می تونه بکنه این بوده که به نیما زنگ بزنه..
نیما پلیس و خبر می کنه و خودشو سریع می رسونه اونجا ولی دزد که یکی از اراذل همون محل بوده با سر وصدایی که ریحانه راه میندازه، فرار می کنه و دست پلیس بهش نمی رسه..پدرت پاشو می کنه تو یه کفش که باید با من ازدواج کنی چون وقتی مال من بشی کسی نمی تونه با نظر بد بهت نگاه کنه..ظاهرا پدرت سر این مسائل خیلی حساس بوده و ریحانه رو حسابی لای منگنه میذاره..
ریحانه اولش قبول نمی کرده..ولی پدرت دست به هرکاری می زنه تا اونو راضیش می کنه..بعد از عقد پدرت همه چیزو به راضیه میگه اونم قشقرق به پا می کنه..بهش میگه که شک داشته ولی باور نمی کرده که نیما اینکارو بکنه..ظاهرا یکی دوبار تعقیبش می کنه و سر از ماجرا در میاره ولی بازم سکوت می کنه!..
پدرت تصمیم می گیره از راضیه جدا بشه اینو به خودشم میگه ولی راضیه زیر بار نمیره..اون موقع ریحانه باردار بوده..
بعد از به دنیا اومدن تو دقیقا 3 ماه بعد خبر می رسه که حال حاج اقا بد شده..ظاهرا بهش خبر رسوندن که ریحانه چکار کرده حالا از کجا؟....
شاید خودتم متوجه شده باشی که کار کی بوده؟!........
چشمامو بستم و سرمو تکون دادم..حتما مادرم..یا به قول آنیل راضیه!..
چقدر سکوت اجباری سخته..اینکه فقط باید شنونده باشم..
-- ریحانه تو رو میذاره پیش پدرت و میگه که باید یکی دو روز بره شمال تا خانواده ش و ببینه..پدرت هم می خواد باهاش باشه ولی راضیه سخت مریض بوده..ریحانه مجبورش می کنه بمونه و خودش تنهایی راهی سفر میشه..
شاید بشه گفت تقدیر..سرنوشت..یا هر چیزی که بشه این اتفاق رو به قسمت ربطش داد..
دست بر قضا تو مسیر اتوبوس دچار سانحه میشه و اتیش می گیره..تموم سرنشینانش توی اتیش سوزی کشته میشن که همه فکر می کنن ریحانه هم با اونا بوده..ولی ریحانه با اینکه اسمش تو لیست مسافراست بین راه پیاده میشه و با تاکسی میره روستا..چون ماشین بین راه خراب میشه و اونم که با وجود شنیدن حال خراب حاج اقا دل تو دلش نبوده زودتر برسه تصمیم می گیره بقیه ی راهو با تاکسی طی کنه!..
ادامه دارد..