امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#2
اَی کوفت و دی دی دیدی ، به زنگ ساعت گوشیم آلرژی دارم دیگه. بعد از کلی غرغر بلند شدم ، سریع حاضر شدم ، آرایشم که بیخی ، به سمت در خونه می رفتم که یادم افتاد ماشین ندارم ، این جور مواقع کی کمک می کنه؟ داد زدم:
- شیـــــوا.
سریع رفتم تو اتاقش خوابه خواب بود ، دوباره صداش کردم ، اینبار بیدار شد:
- چیه عسل اول صبحی؟
- خواهرم می ذاری با ماشینت برم؟
- برو برو ، فقط بذار بخوابم ، سوئیچ رو میزمه.
سوئیچ رو برداشتم و به سمت در خونه رفتم ، کفش های اسپرت پوشیدم و رفتم بیرون ، به پارکینگ رفتم ، سوار ماشین شیوا شدم ، ال نودم دنیایی داره ها ، خیلی این ماشینو دوست دارم ، نیم ساعت طول کشید که به سالن رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، بعد از قفل کردن ماشین ، سوئیچم رو توی کیف گذاشتم و به سمت سالن رفتم ، قدم بلنده ، لاغر هم هستم ، به خاطر هیکل خوبم ، یکی از دوستای سنا بهم پیشنهاد کرد ، برم و مدل لباس برای آرایشگاه ها یا ژورنال ها بشم ، منم قبول کردم اوقات فراغتم رو با این کار بگذرونم ، مامانم هم اطلاع داره ولی بابا اگه بفهمه خیلی بد میشه ، زنگ زدم و در رو برام باز کردن ، داخل شدم ، ساناز منتظرم بود ، زیاد آدمی نبودم که زود با همه گرم بگیرم ، دوست داشتم با همه رابطه ی معمولی داشته باشم ، برا همین هیچ وقت دوستی رو به عنوان دوست صمیمی نداشتم ، خودم اینطوری می خواستم ، علتش هم دو تا خواهر هام بودن ، که فاصله سنیم با هردوشون دو ساله ، سنا دو سال ازم بزرگتر ، شیوا هم دوسال ازم کوچکتره رو به ساناز گفتم:
- سلام.
- سلام چی شده ابروت؟
- دیروز تصادف کردم ، شکست.
- چی کار کنیم الان؟ مگه نمی دونی باید مدل عروس شی؟
- چرا می دونم ، ولی خوب دست خودم نبود ، نمیشه با آرایش درستش کنید؟
- بذار ببینم ، سیما چی میگه.
سیما آرایشگرمون بود ، رفتیم پیشش.
ساناز- سیما ببین مدلمون با خودش چه کرده.
سیما- وای چی شده؟
- تصادف کردم.
سیما- اشکال نداره درستش می کنم ، فقط بدو لباسات رو عوض کن آرایشت کنم. به اتاق مخصوص رفتم ، لباس هام رو دراوردم و یه لباس ساده ی سفید که همیشه برا آرایش می پوشیدم تنم کردم ، روی صندلی نشستم ، سیما شروع به آرایشم کرد ، ساناز هم داشت ناخن هام رو درست می کرد ، وقتی کارشون تمام شد یه لباس عروس دکلته پف دار ، خیلی سنگین تنم کردن ، نشستم و ازم یه عالمه عکس تو ژست ها و جاهای مختلف گرفتن ، چندتا لباس تنم کردن ، خلاصه وقتی کار تمام شد ساعت سه بعد از ظهر بود ، خسته و کوفته بعد از پاک کردن آرایش و باز کردن موهام ، لباس های خودم رو تنم کردم و رفتم پیش ساناز ، رو به ساناز گفتم:
- ساناز جون ، بازم کار دارین؟
- فعلا عکس نمی خوایم ، ولی خبرت می کنم ، تو رو از دست نمیدم چون هم خوشکلی ، هم خوش هیکل.
- حالا خوشکلو که جو دادی ولی منتظرم.
- باشه.
- کِی بیام عکسو بگیرم؟
- پس فردا برا چاپ می کنم ، فقط نگفتی کدوم رو می خوای؟
- این یکی به انتخاب خودتون باشه ، قشنگ ترینش رو انتخاب کنیدا.
- باشه پس ساعت دو بیا.
- خدافظ.
- به سلامت.
از ساختمان بیرون اومدم و نشستم تو ماشین ، به موبایلم نگاه کردم ، یازده تا میسکال از خونه داشتم ، سریع شماره ی خونه رو گرفتم و منتظر شدم ، بالاخره جواب دادن ، شروع به حرکت کردم ، مهرسنا بود:
- بله؟
- سلام ، کجایی؟
- دارم بر می گردم تا برسم خونه دیره ، میرم یه چیزی می خورم بعد میام.
- چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
- داشتم عکس می گرفتم.
- مامان نگران بود ، میگه ماشینتو بیار.
- ماشینو سه روز دیگه تحویل میدن.
- چی کار می خوای بکنی؟
- میگم بهش دیگه ، چیکار می تونم بکنم.
- پس خدافظ.
قطع کردم ، رفتم تو یه رستوران ، تنها نشستم و جوجه کباب سفارش دادم ، غذام رو که خوردم ، بلند شدم حساب کردم و از رستوران بیرون اومدم ، سوار ماشین شیوا شدم و رفتم خونه ، ساعت پنج و نیم بود که رسیدم ، به محض رفتن ، رفتم توی آشپزخانه پیش مامان ، سریع گفت:
- ماشینتو آوردی؟
- نه مامان یه شربت درست کن ، بیام بشینیم صحبت کنیم.
رفتم به اتاقم ، لباس هام رو عوض کردم و به سالن رفتم ، مامان هم چند دقیقه بعد از آشپزخانه با پارچ شربت و چهارتا لیوان اومد ، داد زدم:
- سنـــا ، شیوا؟
دوتاییشون از اتاقاشون اومدن ، سلام کردیم ، اومدن نشستن ، برا همه شربت ریخت ، لیوان شربت رو گرفتم ، یه قلپ ازش خوردم ، چشمام رو بستم و گفتم:
- مامان ، من دیروز تصادف کردم ، ماشینمم تعمیرگاهه ، ابرومم به خاطر همین شکسته ، دیشبم بهتون دروغ گفتم ، پولمم خودم میدم ، امروز رفتم عکس گرفتم ، پس فردا بهم پول میدن.
صدایی از مامان نشنیدم ، چشمام رو باز کردم که یهو مامان داد زد:
- تو حواس نداری دختر؟ برا چی تصادف کردی؟ غلط کردی به ما نگفتی ، واسه من پولدار شده ، حالا جواب باباتو چی میدی؟
- به شما گفتم که به بابا نگین ، بعدشم از دست شما اعصابم خورد بود ، هی میگین ازدواج کن ، ازدواج کن.
- به جهنم ، بمون همینجا بغل دست خودم بترشی.
سنا- مادر من ، من به اصرار شما نامزد کردم چی شد؟ یک سال بعدش به هم زدیم ، همین طوری الکی که نمیشه هرکی از در اومد خواستگاری کرد بهش جواب مثبت بدیم ، باید همو دوست داشته باشن.
مامان- تو دیگه دخالت نکن ، بسته دیگه ، یه بار نامزدیش بهم خورده ، انگار چی شده ، زمین و زمانو به هم می بافه ، خسته شدم از دست سه تاتون تا یه خواستگار میاد ، نه نه راه می ندازن ، دوتای دیگشونم از اون یکی دفاع می کنن.
سه تایی هرهر می خندیدیم ، لیوان شربت رو جلوی دهن مامان گرفتم و گفتم:
- بخور عزیزم فشارت میوفته الان.
دستی به فرمان کشیدم و سریع استارت زدم ، خدارو شکر ماشین مثل روز اولش شده بو ، حرکت کردم و بعد از گذشتن از کوچه ها و خیابان ها به خونمون رسیدم ، سه ماه استراحت و بعد هم دوباره درس و دانشگاه ، وقتی رسیدم عکسم رو از داشپورت برداشتم و به خونه رفتم ، سریع به اتاق رفتم آلبوم عکس هام رو برداشتم ، مثل همیشه از اول تا آخرش و ورق زدم ، عکس لباس عروسم رو دراوردم ، اول عکسی که توی دستم بود و با لباس گلبهی رنگ گرفته شده بود رو توش گذاشتم و بعد عکس لباس عروس رو پایینش قرار دادم ، اون روز داشتم از مزون بر می گشتم که تصادف کردم ، خوشحال از اینکه ماشینم رو گرفتم و ابروهام کمی درومدن آلبوم رو بستم و به سالن رفتم ، بابا روی مبل نشسته بود ، به سمتش رفتم ، سرم رو روی پاهاش گذاشتم ، بعضی وقتا از ته دلم عذاب می کشیدم که بابام یه جاجیه ، معتمد اطرافیان ، حاجی صادقی ، اما بعضی وقت ها خرسند بودم که پدری با اون عظمت دارم ، پدری که بین سه دخترش ، من رو بیشتر دوست داشت ، متوجه میشدم ، توی ما سه تا اسم من رو فقط بابا انتخاب کرده بود ، وقتی ازش علت انتخاب اسمم رو پرسیدم گفت به خاطر چشمات و اینکه مثل عسل شیرین بودی ، بابا موهام رو نوازش کرد ، چقدر به پدرم شباهت داشتم ، چشمام و موهای بورم که همیشه مثل آفتاب طلایی رنگ بود به بابا رفته بود ، بلند شدم ، بابا گفت:
- دختر من چطوره؟
- زی سایهی شما ، خوبیم.
- ابروهات داره خوب میشه.
- آره خداروشکر ، بهتره.
- چه خبر از دانشگاه؟
- خوب بود ، آخرین امتحان هم دادیم ، دیگه ترم تابستان نمی گیرم ، می خوام استراحت کنم.
- خوبه ، خداروشکر ، موفق باشی همیشه.
لبخند زدم ، اینبار به داشتن پدرم افتخار کردم ، بابا عاشق بچه هاشه ، عاشق خانوادش اون همیشه کنارم بوده ، توی همه ی شرایط.
ماشین رو با بی حوصلگی پارک کردم ، هنوز هم دوست داشتم بخوابم ، دانشگاه چیز چرتیه ، داخل دانشگاه شدم و رفتم سر کلاس ، عده ای رو می شناختم ، یه سری هم جدید بودن ، ترم جدید شروع شده بود و یه سری استاد ها عوض میشدن ، به سمت دختر ها رفتم ، انگار داشتن راجب یه استاد جدید حرف می زدن:
مهدیس- میگن خیلی خوشکل و خوش تیپه.
سلیا- حالا از کجا معلوم؟ حرف زیاد می زنن.
شیدا- استاد آریان رو همه می شناسن ، اولین باره که اینجا درس میده.
سلیا- پس حسابی اذیتش می کنیم ، اِ عسل کی اومدی؟
- حالا آشنا میشیم ، مدتی هست در جوارتون فیض می برم ، بابا ببندین این چشمای هیزتونو ، ببندین اون دهنای صاب مرده رو ، انقدر تو فکر تور کردن استادا نباشید.

مهدیس- آخه این یکی انگار خیلی جیگره. استاد آریان رو همه ی دخترا می شناسن.
دقیقه ای به فکر رفتم ، آریان خیلی برام آشنا بود اما هرچی فکر کردم ، یادم نیومد کیه ، بیخیال شدم چون چند دقیقه بعد باهاش کلاس داشتیم ، همون موقع استاد وارد شد ، سرجام مرتب نشستم ، همه بلند شدن ، با دیدن استاد آریان خوشکم زد ، همونی که باهاش تصادف کردم ، شهاب ، استاد شهاب آریان ، چه تصادفی ، با فرو رفتن توی فکر ، دستی به روی بخیه ام کشیدم و به کلی فراموش کردم باید بلند شم ، با نیشکونی که سلیا ازم گرفت بلند شدم ، چقدر من کلی بازی دراوردم جلوی این ، استاد تک تک بچه ها رو نگاه کرد ، وقتی نگاهش به من افتاد یه لبخند کوچک زد ، گفت:
- بفرمایید.
نشستیم ، تک تک خودمون رو معرفی کردیم ، خودش رو معرفی می کرد ، بعدش هم شروع کرد به درس دادن ، در فکر بودم اصلا به حرف هاش توجه نمی کردم ، دوبار بهم تذکر داد اما من به بازی روزگار فکر می کردم ، چطور بعد سه ماه دیدمش چه عجیب ، نکنه باهام لج کنه بهم نمره کم بده؟ صدای داد استاد رو شنیدم:
- خانم صادقی حواستون هست؟
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم. گفتم:
- بله حواسم هست ، ادامه بدید.
- من چی گفتم الان؟
- ببخشید من ضبط سوت نیستم اما می شنیدم.
- سر کلاس من باید نوت برداری کرد.
- فکر می کردم جلسه ی اول باشه.
- جلسه ی اول یا آخر ، انسان بی نظم ، بی نظمه.
- من بی نظم نیستم.
- دارید وقت کلاسم رو می گیرید ، بفرمایید بیرون ، فکر کردنتون که تمام شد ، دوباره تشریف بیارید.
- بله حتما.
بلند شدم ، داشت همین جور با من بحث می کرد ، بیرون کلاس وایستادم ، به ساعت نگاه کردم ، یازده بود ، تا دوازده کلاس داشتیم ، رفتم بوفه ی دانشگاه و یه نسکافه خوردم ، همونجا نشستم تا ساعت دوازده ، تصمیم گرفتم که برم و از استاد آریان عذرخواهی کنم ، چون استادا ، مخصوصا استادای جوون عقده ایَن اگه لج کنن نمره کم میدن ، برا همین بلند شدم تا به دنبال استاد برم و ازش معذرت خواهی کنم ، سریع به سمت اتاق استاد ها رفتم ، دیدم اونجا نیست ، خواستم از یکی بپرسم که کجاست که صدای داد یکی رو شنیدم:
- آخه این چه حرفیه مادر من ، من کلاس دارم ، دارید اعصاب منو خورد می کنید....... مگه الکیه؟ من نمی خوام...... من کاری به دیگران ندارم ، الان نمی خوام ازدواج کنم..... فعلا کار دارم ، بعدا تماس می گیرم.
استاد آریان بود ، رفتم سمتش و گفتم:
- ببخشید مزاحم شدم.
- خواهش می کنم.
- منم این مشکلو دارم.
- هه ، مادرن دیگه.
- اومدم معذرت خواهی کنم به خاطر کلاس ، یه مقدار شوکه شدم.
- خواهشا تو کلاس سرتون به درس باشه.
- باشه حتما ، به چیز دیگه ای نیست اما جالب بود دیگه.
- ابروتونم خوب شده.
- بله ، خداروشکر ، خوشحال شدم دوباره دیدمتون ، دوباره تشکر.
- خواهش می کنم ، اما نمی دونستم شما دانشجوی مغز و اعصاب باشید.
- خوب دیگه ، خدارو شکر ترم آخره ، پایان نامم رو میدم و راحت میشم. مزاحمتون شدم.
- خواهش می کنم.
- خدافظ.
از کنارش رد شدم و رفتم سر کلاسم ، مثل اینکه زیادم عقده ای نیست ، حالا از نمره دادنش مشخص میشه ، رفتم سر کلاس ، شیدا و سلیا نشسته بودن ، رفتم پیششون و گفتم:
- چه خبر ، چی گفت من رفتم؟
سلیا- تو عقلتو از دست دادی؟
- چرا؟
سلیا- اون چه طرز صحبت کردن با استاد بود؟ من ضبط سوت نیستم ، می خوای ترم آخری بندازتت؟
- رفتم ازش معذرت خواهی کردم ، کلی کلنجار رفتم با خودم تا راضی شدم ازش عذر خواهی کنم.
سلیا- که این طور.
شیدا- ولی دیدین چه خوش تیپ بود؟
- مبارک مامانش ، تلفنی داشت باهاش حرف می زد ، می خواد زنش بده.
شیدا و سلیا قاه قاه خندیدن ، منم خندیدم ، بچه ها کلاس رو پر کردن در عرض چند دقیقه استاد میرزایی که خیلی دوسش داشتم اومد سر کلاس.
ساعت یک ربع به سه خسته سوار ماشین شدم ، چادرم رو به گوشه ای پرت کردم و کیفم رو روش گذاشتم ، به خاطر دانشگاه مجبور بودم چادر سرم کنم و این همیشه باعث خورد شدن اعصابم میشد ، یعنی چون چند نفر تو دانشگاه بابامو می شناختن مجبور بودم ، به خونه رفتم ، مهرسنا و مامان خونه بودن ، شیوا هم هنوز از دانشگاه نیومده بود ، لباس هام رو عوض کردم و به هال رفتم ، مامان به محض دیدنم اخم کرد ، سنا هم یواش یواش می خندید ، با حرص به دوتاشون نگاه کردم و گفتم:
- سلام.
مهرسنا- سلام.
ولی مامان جواب نداد ، رو به روش نشستم و گفتم:
- چرا جواب سلام منو نمیدی؟
- خانم الماسی دیروز زنگ زد ، گف مثله اینکه قسمت نیست ما با هم فامیل شیم ، ایشالا از بابک من بهتر گیرش بیاد.
با شنیدن این جمله ها از زبون مامان ، شادی تو چشمام برق زد ، نمی دونستم از خوشحالی چی بگم ، فقط رفتم و گونه ی مامان رو ماچ کردم ، با این کارم حرص مامان بیشتر درومد ، بابک همون خواستگار سمجی بود که به خاطرش تصادف کردم ، به مامان گفتم:
- مامان خوب راست گفت دیگه ، شاید قسمت نبوده.
مامان زد تو سرم و بعد کلی خواهش من خندید ، مهرسنا هم می خندید ، رو به سنا کردم و گفتم:
- حالا مامان میگفتی ، دخترای ما دالتون هان ، این نشد اون یکی ، اون نشد این یکی.
سنا بلند بلند خندید ، در همین لحظه شیوا اومد تو ، با اومدنش چند دقیقه به خودمون سه تا فکر کردم ، بیچاره مامان ، دو سال یه بار بچه دنیا آورد ، تا اون یکی یکم بزرگ شد یکی دیگه زاییده ، خوب تقصیر خودش بوده دیگه منو سننه ، حتما اینطوری راحت بوده ، ما سه تا خواهر خیلی با هم فرق داشتیم گرچه به طور کلی به هم شباهت های زیادی داشتیم و مشخص بود که خواهریم اما قیافه هامون با هم فرق داشت ، من موهای بوری داشتم که بین موهام تارهایی پررنگ تر هم دیده میشد ، همیشه موهام رو خورد تا سر شونم کوتاه می کردم ، هیچ وقت بلندشون نمی کردم ، همیشه هم فرق کج می ذاشتم و هیچ وقت به حرفای مامان و سنا که می گفتن موهام رو بلند کنم و چتری بذارم گوش نمی دادم ، عاشق مدل موهام بودم و امکان نداشت عوضشون کنم ، چشم های عسلی رنگ و کشیده ، ابروهای بور و نازک ، لبی کوچک اما قلوه ای و بینی کوچک ، همیشه از بینیم بدم میومد ، حالتش زیاد قشنگ نبود ولی چون تقریبا کوچک و متناسب با صورتم بود زیاد معلوم نبود اما حالت بدی داشت ، شیوا برعکس من موهای مشکی بُلندی داره که انگار همیشه فر شده ، چون موهاش فر های متوسط و خیلی قشنگی داره ، چشم های عسلی رنگ درست مثل من و بابا ابروهای مشکی رنگ و نازک و به هم پیوسته ، که هرکاریش می کردیم وسط ابروشو برنمی داشت ، البته خیلی کم بود ولی خوب نازش کرده بود ، لب های کوچک و باریک ، بینی متوسط که خیلی معمولی و ساده است ، سنا موهای قهوه ای رنگ تیره ، ابروهایی همرنگ موهاش که همیشه ، هلالی شکل بر می داشت ، چشم های مشکی رنگ مثل مامانم ، لب های بزرگ و قلوه ای و بینی متوسط و خوش حالت ، فکر می کنم بینمون شیوا قشنگ تر از ما دوتا باشه ، شاید خوشکل نباشیم اما قیافه های هممون خوبه. شیوا سلام کرد و ما هم جوابش رو دادیم ، بعد از عوض کردن لباساش اومد توی سالن پیش ما ، نشست رو مبل و گفت:
- بچه ها این ترم افتادم.
مهرسنا- چرا دوباره؟
- امروز کاریکاتور استادو کشیده بودیم ، تو دست من دید ، فکر کرد من کشیدم.
مهرسنا- کدوم استاد؟
- استاد مهاجر.
- خوب میگفتی بهش اونکه سختگیر نیست...
- نه ، نقاشیو که دید دیوونه شد ، از کلاس بیرونم کرد ، بعد هم نذاشت برم تو دوباره.
- خاک تو سرت کنن ، برو معذرت خواهی کن ازش.
- آره حتما.
سنا و شیوا تو یه دانشگاه بودن ، برای همین استادهای شیوا رو سنا هم می شناخت.
مامان- هی گند بزنید شماها ، خوب؟ ادامه بدید.
شیوا- قربون مامان گلم بشم ، نگرانه.
مامان- بس کنا ، یه چیزی بهت میگم بعد عصبانی میشی.
شیوا- چشم.
- شیوا ، الماسی پرید.
- جان من؟
- آرههههههه.
- ایول.
مامان به هردومون چشم غره می رفت ، صدای گوشی مهرسنا درومد ، با عجله بلند شد و به سمت اتاق رفت ، من و شیوا همدیگه رو نگاه کردیم و مامان که متوجه نگاه ما شده بود ، سری تکون داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت ، سریع بلند شدیم و به اتاق مهرسنا رفتیم ، داشت با موبایلش حرف می زد:
- ... نه به خدا ... لوس نشو دیگه ... اِ فرشاد بسه دیگه ... یه بار گفتم ... اگه بیام خواهرامم میارما ... دقیقا از الان گفته باشم ... پس فعلا ... خدافظ.
بعد از قطع کردن موبایلش برگشت سمت ما و گفت:
- بمیرید ، فضولا ، چه مرگتونه؟
- سنا کی بود؟ مونیکا که نبود؟ دوستتو میگم.
- نه نبود که چی؟
شیوا- اونکه هیچی ، مارو کجا می خوای ببری؟
مهرسنا- هان ، جمعه صبح میریم کوه ، فقط آبرومو نبرینا.
- گمشو بابا ، من یه جمعه رو دارم ، می خوام بخوابم.
- عسل اذیت نکن دیگه ، آدم باش.
شیوا آبرو بالا داد و گفت:
- با کی؟
مهرسنا- با فرشاد و دوستاش راحت شدین؟
شیوا- مهری چرا ما خبر نداریم؟
مهرسنا- کوفت و مهری.
- جواب بچه رو بده تفره نرو.
مهرسنا- خوب دیگه گفتم شاید دهن لقی کنین.
شیوا- سنا ، پسره چیکاره هست؟ آدم حسابیه؟
مهرسنا- اندازه ی ما نه ولی خوبه بابا می قبولتش.
- گم شیم با هم بریم بیرون مامان شک می کنه الان.
شیوا- قربون کارگاه گجت خودم بشم ، بریم.
و سه تایی رفتیم بیرون ، هرسه نشستیم جلوی تلویزیون ، رو به سنا کردم و گفتم:
- سنا فکر می کنی استاد جدیده کی بود؟
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، lili st ، aida 2 ، Archangelg!le ، s1368 ، neda13 ، elnaz-s ، هیوا1 ، دختر اتش ، عاشق جانگ گیون سوک ، FurY ، m love f ، -khoRshid ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، ღ ツ setareh ツ ღ ، فاطی کرجی ، دختر شاعر ، PROOSHAT ، شکوفه2 ، f.z.13 ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، sara006 ، فرشته بلا ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، sajedeh1234 ، Lowin ، sa.sa79


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 18-09-2013، 19:33


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان