امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کمدشماره13

#4
بالاخره گفتSad(ولي نمي تونم.))و صداي تقه اي را شنيدم و خط قطع شد.
صبح روز بعد خوش شانسي من به انتهاي خود رسيد.
حداقل اينكه من فكر كردم خوش شانسيم به پايان رسيده است.وقتي وارد كلاس علوم شدم،كوله پشتي ام را براي پيدا كردن
پرسش هاي تكليف زير ورو كردم،اما آن را نيافتم.همه ي وسايل كوله پشتي را بيرون ريختم - همه يكاغذها،كتاب ها،مدادها و
حتي خودكارها.
اما هيچ چيز نيافتم.شب قبل بيش از يك ساعت صرف انجام آن تكاليف كرده بودم وحالا آنها را در خانه جا گذاشته بودم.مي
دانستم كه با مشكل بزرگي روبه رو خواهم شد.خانم كريمر تكاليف تاخيري راقبول نمي كرد و همچنين تكاليف روزانه،نصفي از
نمره ي كلاس او را تشكيل مي داد.از ترس عضلات معده ام منقبض شده بود.وقتي وارد آزمايشگاه علوم شد تا كلاس راشروع
كند،احساس ترس من چندين برابر شد.چطور مي توانستم اين قدر احمق باشم؟
خانم كريمر گفت: صبح بخير بچه ها.مطلبي هست كه بايد بگويم.در مورد تكاليف ديشبه...
سكوتي عميق كلاس را فرا گرفته بود.
خانم كريمر ادامه داد: من به همه ي شما يه عذرخواهي بدهكارم.تكاليفي كه به شماداده بودم اشتباه بود.اون سوالا درست
نبودند.از اين بابت واقعا متاسفم و شما هممجبور نيستيد تكاليفتونو تحويل بدين.مي تونيد اونا رو پاره كنيد و دور بريزيد...
هياهوي شادي كلاس را فرا گرفت.بعضي از بچه ها با خوشحالي -و البته در كمال ميل -اوراق خود را ريز ريز كردند.جشن بزرگي
بود.
با خوشحالي انديشيدم: بله!اين هم يك خوش شانسي ديگر براي من
نوار خوش شانسي من ادامه يافت.در اواخر زنگ علوم،وقتي خانم كريمر اوراق آزمون هفته ي گذشته را تحويل داد،تنها شاگردي
بودم كه نمره ي الف گرفته بود.در سالن نهارخوري،آخرين پيتزاي روي پيشخوان نصيب من شد!تمام بچه هايي كه پشت سر من
صف كشيده بودند از ناراحتي غريدند.دارِنل به سراغم آمد و پيشنهاد داد كه براي آن تكه پيتزا 5 دلار به من بدهد،اما من اهل
معامله نبودم.بعد از پايان مدرسه سري به آزمايشگاه كامپيوتر زدم تا خانم كوفي را ببينم.او به من گفت كه برنامه هايش ناگهان تغيير كردند و
او تا دو هفته ي ي ديگر از مدرسه ي مانخواهد رفت.از اين خبر خوشحال شدم.اين تاخير موجب مي شد كه وقت بيشتري براي
تكميل پروژه انيميشن خود داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن او،آن را به نشان دهم.
- لوك،درباره ي تو با يكي از دوستانم كه صاحب فروشگاه لين كاپ است،صحبت كردم.لين كاپ همان مغازه ي كامپيوتري در
هايلند است حتما اون رو ميشناسي؟به اوگفتم كه تو بلدي با كامپيوتر هر كاري بكني؛اعم از تعمير،ارتقا و برنامه ريزي.او گفت
شايد بتوني شنبه ها به مغازه ي او بري و در بخش خدمات و تعميرات به او كمك كني
از خوشحالي خشكم زده بود. راست مي گيد؟
سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و گفت: اون مرد خيلي خوبيه و هميشيه دنبال پيدا كردن كسانيه كه با تعمير دستگاه آشنا
باشن.البته گفت كه چون فقط دوازده سالته نمي تونه يه شغل واقعي بهت بده.ولي مي تونه ساعتي پنج دلار بهت بده...
با خوشحالي گفتم: اوه!واقعا عاليه!خيلي ممنونم خانم كوفي...
هنگام رفتن به سالن ورزش،در پله ها تقريبا پرواز مي كردم.دلم مي خواست دستهايم را همچون دو بال حركت مي دادم.همچون
پرنده اي سبكبال از جا مي كندم.اين همه وقايع خوب و عالي كه براي من اتفاق افتاده بود،برايم باور كردني نبود!وقتي وارد سالن
ورزش شدم،مسابقه ي هنا تازه شروع شده بود.يك صندلي با موقعيت ديد بسيار عالي نصيبم شد.نگاهي به تابلوي نتايج
انداختم.تيم دختران اسكوايرز ده به دو عقب بود.
فكر كردم:چه اتفاقي افتاده؟چطور مي شود تيم هنا اينقدر عقب باشد؟بازي آنها با بي استينگرز از مدرسه راهنمايي الوود بود كه
ضعيف ترين تيم در ناحيه ي ما به شمار مي آمد!
برگشتم و نگاهي به سكوهاي تماشاگران انداختم.فقط حدود بيست نفر از دانش آموزان و چهار،پنج نفر از والدين به تماشاي بازي
آمده بودند كه همگي در بالاترين نقطه ي سكوها در يك گوشه ازدحام كرده بودند.يكي از مادرها فرياد زد: شارون،زنده باشي!
ولي سالن كاملا ساكت بود.فكر مي كنم دليل سكوت آنها بد بازي كردن تيم ما بود.به جلو دولا شده و سعي كردم فكر خودم را
روي بازي متمركز كنم.شارون مك گومز،بلندترين دختر كلاس هشتمي در شاوني ولي،توپ را به داخل زمين پرتاب كرد.يك
پاس داده شد.سپس پاس ديگري كه نزديك بود توسط يكي از بازيكنان تيم مقابل ربوده شود.هنا توپ را در هوا قاپيد.چرخي زد و شروع به دريبل به طرف حلقه كرد.پس از حدودسه قدم پيشروي،پايش ليز خورد.در همان
حال كه با شكم روي زمين ولو مي شد،توپ از او فاصله گرفت و يكي از بازيكنان تيم مقابل،توپ را قبل از اينكه از زمين خارج
شود،گرفت.او توپ را در طول زمين دريبل كرد و قبل از اينكه هنا بتواند از زمين بلند شود،يك دو امتيازي راحت براي تيم خود
به ثبت رساند.حالا نتيجه دوازده به دو بود.
دست هايم را دور دهانم گذاشتم و فريادزدمSad(هنا حسابشونو برس!))
هنا نگاهم نكرد.او داشت با بانداژ سفيد رنگ دستش ور مي رفت.حدود يك دقيقه بعد،هنا دوباره صاحب توپ شد:در يك فاصله
ي نزديك به حلقه،به هواپريد و شوت كرد.خطا رفت.توپ،تخته و تور و همه چيز را ناديده گرفت و از زير حلقهبه اوت رفت.
آرنج هايم را روي زانوهايم گذاشته بودم و در سكوت و ناباوري بازي را تماشا ميكردم.هنا شش يا هفت شوت متوالي را گل
نكرد.يك بار روي توپ سكندري خورد و مثليك عروسك پنبه اي روي زمين ولو شد و يك سوختگي قرمز بزرگ روي زانويش
درست شد.پاس هايي كه به هم تيمي هايش مي داد تقريبا همه عوضي و بلند يا كوتاه بودند.چند بار كه صاحب توپ شد،توپ را به
آساني از دست داد.يك بار هم پاهايش به هم گير كرد و زمين خورد و يك بار ديگر هم با يكي از هم تيمي هايش قاطي كرد وهر
دو دراز به دراز روي زمين ولو شدند.
واقعا غم انگيز بود.او اصلا شباهتي به به هناي هميشگي نداشت.نتيجه ي بزي در پايان نيمه ي اول نيز اسف انگيز بود.تيم
مقابل:بيست و پنج و تيم
دختران اسكوايرز،پنج.
وقتي اعضاي تيم براي شروع نيمه ي دوم از رختكن خارج شدند،هنا روي نيمكت نشست و فرد ديگري به جاي او وارد زمين شد.
نمي دانستم چه اتفاقي افتاده بود.از سكوها پايين آمدم و به طرف او روي نيمكت بازيكنان رفتم.در حالي كه سرش را با تاسف
تكان مي داد،گفت: لوك،تو براي ديدن يك بازي افتضاح اومدي !
پرسيدمSad(چي شده؟تو آسيب ديدي؟دليلش تصادف ديروزت با دوچرخه است؟
داشت به يكي از بازيكنان تيم مقابل نگاه مي كرد كه در همان لحظه توپ ديگري راگل كرده بود و سپس رو به من
گفتSad(نه...دليلش تصادف ديروزم نيست...))صدايش زمزمه وار بود.چشمانش بي روح و مرطوب بودند.رنگش نيز پريده بود.پرسيدمSad(خوب پس بگو دليلش چيه؟))
ابروهايش را در هم كشيد و گفتSad(همه اش به خاطر اينه كه من شانسم را گم كرده ام.))
دهانم باز مانده بود...چي؟
جواب دادSad(اون بود كه تمام شانس هاي بزرگ رو برام مي آورد.بايد اونو پيدا كنم.ازهمون لحظه اي كه گمش كردم،شانسم هم
تغيير كرده.))
دهنم باز مانده بود.متوجه شدم كه تپش قلبم شدت گرفته است.هنا ادامه دادSad(اون يه جمجمه ي كوچيك بود...يه جمجمه ي زرد
و كوچيك...من هيچوقت اونو از خودم دور نمي كردم
در حالي كه با بانداژ دستش ور مي رفت سرش را به آرامي بالا آورد و چشم در چشم من دوخت و پرسيد: لوك...تو اونو نديدي؟
ناگهان احساس كردم پاهايم سست شده اند . دستم را به پشتي نيمكت گرفتم تا زمين نخورم و به هنا خيره شده بودم . احساس
مي كردم كه صورتم دارد سرخ مي شود .وجود جمجمه را در جيب شلوارم حس مي كردم . مي دانستم كه صحيح آن است كه آن
را بيرون آورده و به او بدهم .اما چگونه مي توانستم چنين كاري بكنم ؟
من نيز به شانس احتياج داشتم . هنا مدت مديدي از شانس سود برده بود . درحالي كه خوش شانسي من تازه آغاز شده بود . اين
اولين باري بود كه در عمرم از شانس خوب بهره مند شده بودم .چطور مي توانستم دوباره يك بازنده بشوم ؟
چشمان نمناك هنا در چشمان من دوخته شده بودند . او تكرار كرد : لوك ، تو اونو؟ نديدي ؟ تو اونو جايي نديدي
صورتم داغ شده بود . افكار عجيب بي شماري در سرم چرخ مي زد .خودم واقعا به آن تعويذ شانس نياز داشتم . از زماني كه آن را
پيدا كرده بودم زندگيم را تغيير داده بود . آدم جديدي شده بودم .اما از طرفي ، هنا نيز بهترين دوستم بود ؛ بهترين دوستم در
تمام دنيا . هروقت كه به او احتياج پيدا كرده بودم حاضر بود و از هيچ كمكي دريغ نمي كرد .نمي توانستم به او دروغ بگويم ... مي
توانستم ؟
گفتم: نه . اونو نديدم
نگاه هنا براي چند ثانيه روي من ثابت ماند . سپس به آرامي سرش را تكان داد و دوباره مشغول تماشاي بازي شد .قلبم به شدت مي تپيد . احساس مي كردم معده ام دارد به هم مي خورد . سرم شروع به گيج رفتن كرد . پرسيدم: كجا گمش كردي ؟جواب
نداد . دست هايش را دور دهانش حلقه كرد و شروع به تشويق هم تيمي هايش كرد .
به راه افتادم و به طرف سكوي تماشاچيان برگشتم . از خودم بدم مي آمد . دستم را درداخل جيبم مشت كردم و جمجمه لاستيكي
را در ميان انگشتانم فشردم .صداي صدايي در قلبم و از اعماق سرم مي گفت: لوك ، آن را به او برگردان ...
وجدانم بود ؛ صداي نيكي و صداي دوستي .
اما مي دانستم كه آن را پس نخواهم داد . لحظاتي بعد متوجه شدم كه با سرعت دارماز در سالن ورزش مي گذرم و در راهرو ، به
سمت در خروجي مي روم .سعي كردم خود را متقاعد كنم و به خود گفتم كه من به اين وسيلة شانس براي مدتي طولاني تر نياز
دارم . فقط مدت كوتاهي آن را پيش خود نگه خواهم داشت . فقط تازماني كه مسابقات قهرماني بسكتبال را ببريم . فقط تا زماني
كه براي اولين بار درعمرم نمرات خوبي در كلاس بگيرم . فقط تا زماني كه در چشم دوستانم آدمي موفق جلوه كنم ... به تيم شنا
راه يابم ... براي خودم كسي شوم ... فقط تا زماني كه يك برنده باشم .
در تمام طول مسير تا خانه ، جمجمة كوچك را در جيبم مي فشردم . به خودم قول دادم كه يكي دو هفته ي ديگر آن را به هنا پس
خواهم داد . فقط دو هفته ... شايد هم سه هفته . و آن وقت آن را به او برمي گردانم و او مي تواند شانس خود را دوباره به دست
آورد و هيچ زياني هم به او نخواهد رسيد .هيچ زياني به وجود نخواهد آمد ... مگه نه ؟
وقتي از درِ آشپزخانه وارد شدم تلفن داشت زنگ مي زد . كوله پشتي ام را انداختم وبراي جواب دادن تلفن دويدم .در كمال
حيرت خانم كوفي پشت خط بود .لوك ، خوشحالم كه پيدات كردم . او گفت : خبرهاي خيلي خوبي برات دارم ...
دوستم در فروشگاه كامپيوتر كه يادت هست
بله…
بعد از اين كه تو آزمايشگاه كامپيوتر رو ترك كردي با او صحبت كردم و او گفت كه تو از همين شنبه مي توني توي فروشگاهش
مشغول بشي
با خوشحالي گفتم :خيلي ممنون
خانم كوفي ادامه دادمي خواد يك نمايش انيميشن كامپيوتري تهيه : « ولي خبر خوبي كه گفتم اين نبود . او يك دوستي داره كه كنه و دوست او خيلي مايل به ديدن كارتو شده
اين بار واقعا هيجان زده شدم: راست مي گيد؟
خانم كوفي جواب داد : او براي نمايش انيميشن خودش احتياج به برنامه هاي كوتاه داره و اونم هرچه زودتر . گفت اگه از كار تو
خوشش بياد حاضره هزار دلار براش بپردازه
آخ جون
خانم كوفي پرسيد :لوك ، كارت كه تموم شده ؟ آماده شده كه بتوني نشونش بدي ؟
لحظه اي فكر كردم و گفتم: تقريبا . فقط يكي دو روز ديگه بايد روش كار كنم
:شايد هم سه روز
خانم كوفي گفت :خوب ، پس سعي كن عجله كني . فكر مي كنم بيشتر كارهايي رو كه احتياج داشته پيدا كرده . برنامه ي اون اينه
كه اونا رو در سراسر كشور به نمايش بگذاره . فرصت خوبيه كه نبايد از دست بدي مطمئن باشيد كه عجله مي كنم . به ميان
حرفش دويدم: خانم كوفي همين الآن ميرم سراغش . و ضمنًا خيلي ممنون . واقعا ممنونم...
هيجان زده به اتاقم دويدم و كامپيوتر را روشن كردم . با خودم گفتم شايد بتوانم قبل از شام قدري پيش بروم .صداي مامان را
شنيدم كه درِ خانه را باز كرد و وارد شد . از همان پشت كامپيوتر به اوسلام كردم و گفتم كه دارم روي برنامة كامپيوتري كار مي
كنم .چند دقيقه بعد ، تلفن دوباره زنگ زد . صداي مامان را كه لحظاتي با تلفن صحبت ميكرد شنيدم . سپس صداي پاي او را كه از
پله ها بالا مي آمد شنيدم . تقريبا به داخل يورش آورد ؛ به طرف من دويد و از پشت سر مرا در آغوش گرفت .
با تعجب گفتم: چي شده ؟ اين همه محبت براي چيه
مامان كه از خوشحالي مي خنديد گفت :رستوران ماريو بود كه تلفن كرد ؛ همان رستوران مورد علاقه ي تو . لوك ، تو برنده شدي
! اون قرعه كشي كه دفعه ي آخريكه اون جا بوديم و توش ثبت نام كرديم يادته ؟ خوب ، تو برنده شدي . به نام تو افتادو تو
برنده ي يك شام كامل براي تمام اعضاي خانواده شدي . 12 شام كامل ! با شروع از سال جديد ماهي يك باراز پشت كامپيوتر
تقريبا به هوا پريدم . درحالي كه از خوشحالي مي خواستم برقصم. دستم را دور كمر مامان حلقه كردم و صورت او را بوسيدم

آخ جون ! از اين بهتر نمي شه..

مامان گفت :من كه نمي تونم باور كنم كه تو در قرعه كشي برنده شدي . واقعا عاليه ! از اين به بعد بايد تو رو لوك خوش شانس
صدا كنيم
تكرار كردم :آره ... لوك خوش شانس ... از اين اسم خوشم مياد . بله ، اين منم لوك خوش شانس
تا تقريبا نيمه شب روي برنامه ي انيميشن كار كردم . آنقدر به صفحه ي مانيتور نگاه كرده بودم كه همه چيز را كج و معوج مي
ديدم و تصاوير جلوي چشمم مي رقصيدند .
خميازه كشيدم و گفتم: تقريبا تموم شد
لباسم را عوض كردم ، دندانهايم را مسواك زدم ، آماده ي خوابيدن شدم . اما قبل ازاين كه وارد رختخواب شوم ، اسكلت كوچك
شانسم را درآوردم تا يك بار ديگرتماشايش كنم .
با ملايمت آن را در دست گرفتم و مشغول وارسي آن شدم . انگشتانم را روي سر صاف اسكلت ماليدم . چشمان سرخ شيشه اي با
شدت بيشتري درخشيدند .
انگشتانم را روي دندان هاي سفت و ناصاف آن كشيدم . سپس اسكلت را در دستم چرخاندم . زيرلب گفتم :
-قربون اين طلسم خوش شانس كوچولوي خودم
آن را با احتياط روي كمد لباس ها و جلوي آيينه گذاشتم . سپس چراغ را خاموش كردم و وارد رختخواب شدم .به بالش تكيه
كردم و لحاف را تا زير چانه ام بالا كشيدم . خميازه ي بلندي كشيدم .تشك زير تنم قژ و قژ كرد . در انتظار خواب ، به درون
تاريكي خيره شدم .پرده ها كشيده بودند ، لذا هيچ نوري از خيابان به درون نمي تابيد . اتاق كاملاً تاريك بود ... به جز يك
درخشش قرمز نامحسوس .چشمان كوچك قرمز جمجمه بودند كه مي درخشيدند ؛ مثل دو شعله ي كبريت درتيرگي مطلق .
سپس دو نقطة درخشان قرمز ديگر را ديدم . دو نقطه ي بزرگ تر در پشت چشمان كوچك اسكلت .دو دايره ي نوراني در شيشة
آيينه . دو دايره ي سرخ به رنگ آتش و به اندازه ي توپ تنيس .
و درهمان حال كه نور آنها بيشتر و قوي تر مي شد ... شبحي در آيينه ي روي ميزشكل مي گرفت .شبح به جاي بيني دو سوراخِ
گرد داشت ... و دو رديف دندان هاي تيز و دندانه دندانهكه انگار درحال قهقهه زدن بود .يك اسكلت . يك اسكلت با چشمان
سرخ .

اما كوچك نبود . اسكلتي بزرگ و خندان با استخوان هاي زردرنگ بود كه تمام آيينه راپر كرده بود !
آيينه را پر كرده بود ! و سپس با همان چشمان سرخ شعله ور به من خيره شد .توي رختخواب صاف نشستم . لبه ي لحاف را با دو
دست گرفته بودم و مي فشردم . ووقتي دندان هاي اره اي شروع به حركت كردند از ترس نفسم بند آمد . آرواره ي آن به آرامي
باز شد .دهان اسكلت بزرگ باز شد و با كلماتي واضح و بلند زمزمه كرد :
- لوك خوش شانس ...
اسكلت بزرگ و درخشان به جلو خم شد،چنان كه گويي مي خواهد از آيينه بيرون آيد.آرواره هايش بالا و پايين رفت.به نظر مي
رسيد شعله ي قرمز كل اتاق را در برگرفته است.بي اختيار جيغي از وحشت كشيدم.چراغ سقف روشن شد.جيغ كشيدم...وسپس
دوباره جيغ كشيدم.چراغ سقف روشن شد.
-لوك...چي شده؟
در حالي كه در آن نور شديد پلك مي زدم،پدرم را ديدم كه نفس زنان وارد اتاق شد.پيراهن و پيژامه اش پشت و رو بود.يك پاچه
ي شلوار پيژامه اش تا زانو تا خورده بود.موهايش در اثر خوابيدن گوريده بود و در يك سمت سرش سيخ شده بود.دوباره پرسيد:
چي شده؟
در حالي كه سعي داشتم به آيينه اشاره كنم گفتمSad(من...من...))سرم به دوران افتاده بود و و وقايع در ذهنم آشفته بودند.نتوانستم
كلمات مناسب را پيدا كنم.بالاخره با هر زحمتي بود گفتم: جمجمه...
پدر موهايش را از روي صورتش عقب زد و به طرف ميز لباس هايم رفت.هيچ چيزي در آن ديده نمي شد.هيچ چيز به جز تصوير
اتاقم.وقتي پدر به آيينه نزديك شد توانستم چهره نگران او رادر آيينه ببينم.اسكلت كوچك زرد رنگ را برداشت و روبه روي
صورت من گرفت و پرسيد: اين اون چيزيه كه تو براش داشتي جيغ ميزدي؟اين اسكلت؟
با كلماتي بريده بريده گفتم: ن...نه!
به مغزم فشار آوردم و سعي كردم مجسم كنم چه چيزي را ديده ام.آن چه ديدم بدون شك نمي توانست تصوير اسكلت كوچك
درون آيينه باشد.نه.
جمجمه اي كه درون آيينه نقش بسته بود بزرگ بود؛با چشماني به بزرگي توپ بسكتبال!پدر در حالي كه كنار كمد لباس ايستاده بود و جمجمه ي كوچك رو جلويش گرفته بود وهمچنان با چشماني متفكر به من مي نگريست.به بالشم تكيه دادم و با صدايي
آهسته گفتم:فكر مي كنم خواب بدي ديدم.خواب خيلي...خيلي عجيبي بود.خواب ديدم يك جمجمه ي بزرگ با چشماني شعله ور
ميبينم.اما...خيلي واقعي به نظر مي رسيد!
پدر سرش را چند با تكان داد و گفتSad(خوب اگه اين جمجمه ي كوچك باعث كابوس توشده،مي خواي اونو از اينجا ببرم؟))
و به طرف در حركت كرد.وحشت زده گفتمSad(نه!))
از تخت خواب بيرون پريدم تا مانع بيرون رفتنش شوم و وقتي جمجمه را از دست اوقاپيدم حيرت زده نگاهم كرد.گفتم: اين...اين
طلسم خوش شانسي منه.از وقتي پيداش كردم شانس هاي زيادي برام آورده...پدر ابروانش را در هم كشيدو با اخم به اسكلت
كوچكي كه در دستم بود خيره شد.((مطمئني لوك؟به نظر من كه خوب نمياد.خيلي هم شيطاني به نظر ميرسه.))
خنديدم و گفتمSad(شيطاني؟ابدا پدر.ابدا. به من اطمينان كنيد.))
سر راه خود چراغ اتاق را خاموش كرد.لحظاتي بعد،در حالي كه جمجمه ي كوچك رامحكم در يك دست گرفته بودم به خواب
رفتم.چند روز بعد دوباره با تمام وجود جيغ كشيدم.
اين بار جيغي از خوشحالي بود.
تعدادي از ما در حال اسكيت كردن در كيلرهيل بوديم.در واقع اسم اينجا ميلرهيل است ولي ما آن را كيلر هيل به معني تپه ي
قاتل مي ناميم چون در بالاي آن،خيابان براد با شيب تند و مستقيمي سه خيابان تا خيابان ميلر امتداد مي يابد.خيابان ميلر بيشترين
ترافيك شاوني ولي را دارد.قرار ما اين بود كه با سرعت تمام ازتپه در خيابان براد پايين بياييم.با بيشترين سرعتي كه مي توانستيم
بايد پايين مي آمديم و سعي كنيم از وسط ترافيك ميلر از تقاطع آن بگذريم.
اين كار باعث مي شود كه رانندگان اتومبيل ها از وحشت قبض روح شوند!هميشه صداي ترمز،بوق اتومبيل ها،و ناسزاهاي
رانندگان از گوشه و كنار به گوش مي رسيد كه نثار بچه هايي مي شد كه با اسكيت عرض خيابان ميلر را طي مي كردند.بله.اين كار
واقعا خطرناك است.بيشتر بچه ها حتي فكر انجام اين كار را نيز به مغزشان را نمي دهند.اما براي كسي به خوش شانسي من كار
بزرگي نبود.!يك بعد از ظهر آفتابي ولي سرد يكشنبه بود.سقف بيشتر ماشين ها با لايه اي از يخ پوشيده شده بود.همچنان آرام
آرام به سمت بالاي ميلرهيل اسكيت مي كردم ابري ازنفس هايم را كه جلويه صورتم شكل مي گرفت مي ديدم. در بالاي تپه به دارنل پيوستم.يكي از ترمز هاي اسكيتش خراب شده بود.بالاخره ترمزرا از اسكيت كند و آن را در يك سطل
آشغال انداخت.در حالي كه مي خنديد گفت: به ترمز چه احتياجي دارم؟ترمز فقط آدم رو كند مي كنه...
چند دقيقه بعد استرچ و چند تا از هم پالكي هايش از راه رسيدند.استرچ يك گرم كن مايل به زرد پوشيده بود و شبيه به پرنده ي
بزرگي شده بود كه اسكيت پوشيده باشد!شانه هايش را پايين آورد و سعي كرد با ضربه ي شانه مرا زمين بزند.و من به سادگي
جاخالي دادم و او تلاشي براي تكرار دوباره ي آن نكرد.
از وقتي جاي او را در تيم بسكتبال گرفته بودم روابطه بين ما دو نفر كمي متفاوت شده بود.حالا او ذخيره ي من بود و بازي وقتي به
او مي رسيد كه من خسته مي شدم و به استراحتي كوتاه احتياج داشتم.و فكر مي كنم او هنوز از شوك اين واقعه بيرون نيامده
بود.هنوز هم وقتي استرچ مرا مي بيند سعي دارد اذيتم كند.اما فكر نمي كنم واقعا و قلبا مايل به انجام آن باشد.مي داند كه در
مقابل من بازنده است.خوب مي داند كه او يكي از افراد خوش شانس_مثل من_نيست.
دارنل گفتSad(آماده هستي؟))سپس كلاه ايمني خود را پايين كشيد و در وسط خيابان ايستاد.دلا شده و دست هايش را روي زانو
هايش گذاشته بود.به پايين تپه ي پرشيب و به ترافيكي كه در آه جا در تردد بود نگاه كردم.با اينكه بعد ازظهر روزيكشنبه
بود،اتومبيل ها و وانت ها با چنان سرعتي در خيابان ميلر رفت و آمدمي كردند كه گويي بعد از ظهر يك روز كاري است.زانو
بندهايم را وارسي كردم و گفتمSad(آماده ام.))و در كنار دارنل قرار گرفتم.استرچ اسكيت كنان به طرف ما آمد و جلوي ما
ايستاد،خنده ي موذيانه اي سر داد و گفت: حاظري مسابقه بديم؟
سرم را به علامت نفي تكان دادم و گفتم: تو سرعتت خيلي كمه.من و دارنل نمي خوايم اون پايين منتظر تو بمونيم...
((ها ها...پهلوون،ازكي تا حالا اينقدر با نمك شدي؟))سپس دستش را در جيب گرمكن زرد رنگش كرد و يك اسكناس ده دلاري
بيرون آورد و جلوي صورتش گرفت و گفتSad(بيايك مسابقه ي واقعي بديم.نفري ده دلار.هركي برد همه ي پول ماله اون.))
سپس پول را جلوي صورت من گرفت.آن را كنار زدم و گفتمSad(من عادت ندارم آبنبات بچه ها رو از اونا بگيرم.پولتو براي خودت
نگه دار.))
استرچ دندان هايش را روي هم ساييد.صورت سفيدش از شدت خشم سرخ شده بود.باعصبانيت جلوتر آمد و غريدSad(بامن مسابقه
ميدي يا نه؟))

جمجمه ي لاستيكي توي جيبم را فشار دادم.مي دانستم به هيچ وجه نخواهم باخت.گفتمSad(خيلي خوب...ولي مي خوام اين مسابقه
رو منصفانه كنم.))يك شالگردن پشمي از جيب كاپشنم بيرون كشيدم و در حالي كه آنرا دور سرم و چشمام مي پيچيدم
گفتمSad(براي اينكه فرصتي بهت داده باشم،مي خوام با چشم بسته باهات مسابقه بدم.))
استرچ حيرت زده گفتSad(شوخي مي كني!تو مي خواي با چشمان بسته از وسط اون همه ماشين رد بشي؟))
صدايي را شنيدم كه گفت Sad(لوك،اين كار رو نكن!))
رويم را به طرف صدا برگرداندم و هنا را ديدم كه به طرفم دست تكان مي داد.او درپياده رو با چوب زير بقل ايستاده بود.پاي
راستش با يك بانداژ بزرگ سفيد رنگ پوشانده شده بود.ملتمسانه گفتSad(خواهش مي كنم اين كار رو نكن.))
از بچه ها جدا شدم و به سوي او رفتم.به چوب زير بقل او اشاره كردم و از اوپرسيدمSad(هنا...چه اتفاقي افتاده؟))
آه بلندي كشيد و در حالي كه چوب هاي زير بقلش را جابه جا مي كرد گفتSad(مچ پام...يادته وقتي از دوچرخه زمين خوردم؟اولش
فكر كردم يك پيچ خوردگي سادهس.اما مچ پام هر روز بديشتر باد كرد تا اينكه به اندازه ي يك بادكنك پر از مايع شد.تاحالا سه
بار مجبور شدم آبش رو بكشم.))
در حالي كه به بانداژ پايش خيره شده بودم گفتمSad(اوه چه شانس بدي!))
باد موهاي قرمزش را به اهتزاز درآورده بود.غمگينانه سرش را تكان داد و گفتSad(دكترانمي دونن علتش چيه.ميگن شايد...شايد
به جراحي احتياج داشته باشم.نميدونم...مامانميگه اگه بهتر نشه نمي تونم به مهموني دبيرستان بيام.))
من و من كنان گفتمSad(اوه...اين كه خيلي بده!))همه ي بچه ها چشم انتظار آن مهموني بودند.تمام دانش آموزان راهنمايي به محوطه
ي كمپينگ كنار درياچه ميروند وتمام شب را در كنار هم جشن مي گيرند.
قادر نبودم چشم از پاي بانداژ شده ي هنا بردارم.ناگهان احساس كردم شايد تقصير من باشد.آيا واقعا من بودم كه خوش شانسي
را از او گرفته بودم؟؟از آن زمان كه من جمجمه را پيدا كرده بودم،جز با بدشانسي رو به رو نشده بود.در دلم قول دادم كه آن را
به او پس خواهم داد...به زودي...خيلي زود.استرچ صدايم زدSad(مي خواي مسابقه بدي يا نه؟يا اينكه مي خواي تمام روز رو اونجا
وايسي و با دوستت صحبت كني؟))
گفتمSad(دارم ميام.))و شروع كردم به بستم شال گردن دور چشم هايم.هنا دوباره گفتSad(لوك،اين كار را نكن،چشم بسته اسكيت نكن.اين كار...اين كار ديوونگيه.))
گفتمSad(هيچ اتفاقي نمي افته.هنا،من سوپرمن هستم.ماشينا اگه به من بخورن خودشون چپه ميشن!))
و بدون توجه به ناراحتي او،از او دور شدم و به طرف استرچ رفتم.هنا پشت سرم داد زدSad(تو اشتباه مي كني لوك!به من گوش
بده.خوش شانسي...هميشه با آدم نمي مونه!))
خنديدم.ا. داشت چي مي گفت؟
اسكيت كنان كنار دارنل آمدم و براي اينكه كاملا متوقف شوم بازوي او را چسبيدم.شال گردن را از روي پيشاني روي چشمانم
كشيدم و همه چيز جلويم تيره و تار شد.دارنل گفتSad(ديوونه شدي پسر!ممكنه خودت رو به كشتن بدي.))
گفتمSad(به هيچ وجه،من مي خوام امروز بيست دلار از شما ببرم!))
صداي اسكيت استرچ را شنيدم كه كنار قرار گرفت.پرسيدSad(راستي راستي ميخواي اين كار و بكني؟تو واقعا مي خواي با چشمان
بسته از وسط اون همه ماشين رد بشي؟))
گفتمSad(ببينم،تو مي خواي حرف بزني يا اسكيت كني؟اولين كسي كه از خيابان ميلر بدون توقف رد بشه برندس.))
هنا دوباره داد زدSad(لوك،ديوونه نشو!))
اين آخرين چيزي بود كه قبل از شروع مسابقه ي سه نفريمان شنيديم.به جلو خم شده بودم و به سرعت در خط مستقيم اسكيت
مي كردم.صداي كشيده شدن تيغه ي اسكيت آنها را روي آسفالت خيابان مي شنيدم .رفته رفته سرعتمان زيادتر شد.مي توانستم
صداي رفت و آمد اتومبيل ها را در خيابان ميلر بشنوم.صداي يك بوق را شنيدم و سپس صداي داد و فرياد يك نفر را.در حالي كه
جلويم كاملا سياه بود سمت پايين تپه پيش مي رفتيم و مي خنديدم...
لوك مواظب باش !
صداي فرياد دارنل را شنيدم.وسپس صداي گوش خراش ترمز ها و كشيده شدن لاستيك روي آسفالت.به همراه آن،صداي بوق
ماشين شنيده شد.سرم را بالا گرفتم و خنديدم.در حالي كه تيغه ي اسكيت هايم روي زمين سوت ميكشيدند و به داخل خيابان
ميلر وارد شدم و از آن گذشتم.سپس از سرعتم كاستم و آرام آرام متوقف شدم و شال گردن را از روي چشمانم برداشتم.دارنل را
ديدم كه با دهان باز لب پياده روي خيابان ميلر ايستاده بود و وحشت زده به من نگاه مي كرد و سرش را ناباورانه تكان مي داد.استرچ اسكيت كنان به طرفم آمد و فرياد زدSad(تو واقعا ديوونه اي!سه بار نزديك بودكشته بشي!))
به آرامي دستم را بالا آوردم و گفتمSad(پول،لطفا!))
استرچ اسكناس بيست دلاري را با عصبانيت كه دست من كوبيد و گفتSad(آشغال خوش شانس!...تو ديوونه اي...واقعا
ديوونه.ديوونه،نقطه.))
خنديدم و گفتمSad(تشكر از تعريف هايت!و همچنين از ده دلارت!))
استرچ غر غر كنان به طرف بالاي خيابان و به طرف دوستانش اسكيت كرد.دارنل منتظر ماند تا ترافيك كم شود و سپس به طرف
من آمد.عرق روي پيشاني اش را پاك كرد و با صدايي مه مي لرزيد گفتSad(كم مونده بود كشته بشي.لوك،چرا اين كار
روكردي؟))
خنديدم و گفتمSad(چون ميتونم.))
شب چهارشنبه هوا براي اردوي شبانه گم تر شده بود.با وجودي كه همه ي درختان لخت بودند،چوب بوي تازه و خوبي داشت و
همه چيز تقريبا مثل بهار بود.ابرهاي سفيددر ارتفاع بالا لكه هايي در آسمان آبي روشن بعد از ظهر به وجود آورده بودند.در
مسيرحركت ما از ميان درختان بلند به سمت محل اردو شاخه ها و برگ هاي خزان زده زيرپاهاي ما صدا مي كردند.جمجكه ي
كوچك را در دستم مي فشردم.كوله پشتي سنگين باعث شده بود كه كمي دلا راه بروم.تعدادي از بچه ها مشغول خواندن ترانه ي
بيتل ها بودند.پشت سرم چندتا دختر براي هم لطيفه تعريف مي كردند و پس از هر جك،دسته جمعي زير خنده ميزدند.
آقاي بنديكس،مربي بسكتبال،و خانم ريموند يكي ديگر از معلم هاي ورزش،پيشايش همه در مسير پر پيچ و خم در ميان درختان
حركت مي كردند.من تقريبا در وسط صف طولاني بچه ها قرار داشتم.رويم را برگرداندم و هنا را پشت سر خود ديدم.اندكي مكث
كردم تا به من رسيد.بادگيرآبي خود را پوشيده و كلاهش را روي سرش كشيده بود.وقتي راه مي رفت روي يك تكه عصا تكيه مي
داد و خيلي سعي داشت همپاي بقيه باشد.پرسيدSad(آب همراهت داري؟))
گفتمSad(پدر و مادرت اجازه دادن بياي؟مچ پات بهتر شده؟))
ابروهايش را در هم كشيد و جواب دادSad(راستش رو بخواي نه.ولي بهشون گفتم من هر جور شده بايد بروم.به هيچ وجه حاظر
نبودم اين فرصت را از دست بدهم.ببينم آب همراهت داري؟دارم هلاك ميشم!))

گفتمSad(البته كه دارم.))و بطري آبي را كه در كوله پشتي داشتم بيرون آوردم وگفتمSad(تو مگه با خودت آب نياوردي؟))
آهي كشيد و گفتSad(بطري آبم گويا سوراخ داشته.آبش خارج شده و تمام لباس هاي اضافي را كه توي كوله پشتي داشتم خيس
كرده.حالا ديگه هيچي ندارم كه بپوشم.))
بطري آب را به او دادم.به عصايش تكيه داد و كلاه بادگيرش را عقب زد و من براي اولين بار صورتش را ديدم.پوست صورتش با
لك ها و جوش هاي بزرگ قرمز پوشيده شده بود.حيرت زده پرسيدمSad(هنا؟...اونا چيه؟صورتت...))
به سرعت گفتSad(به من نگاه نكن!))سپس پشتش را به من كرد و يك قلپ طولاني از آب بطري را فرو داد.
دوباره پافشاري كردمSad(ولي اونا چيه؟پيچك سمي يه؟))
در حالي كه صورتش را همچنان از من دور نگه مي داشت جواب دادSad(نه،فكر نمي كنم.وقتي از خواب بلند شدم تمام صورتم
جوش زده بود.به نظر مي رسه نوعي حساسيت باشه.تمام بدنم همين طوريه...))سپس آهي كشيد و افزود:...مثل اينكه شانس به من
پشت كرده.))
بطري آب را به من پس داد و كلاه بادگير آبي را روي سرش كشيد گفتSad(از آب متشكرم.))
پرسيدمSad(خارش هم داره؟))
با لحني عصباني گفتSad(من اصلا نمي خوام دربارش صحبت كنم!))و سپس چوب زير بقلش را محكم چسبيد و با خشونت و ناراحتي
از من جلو افتاد،در حالي كه پاي بانداژ شده اش را به دنبال خود مي كشيد.با خود فكر كردم شايد تقصير من باشد كه با اين همه
بد شانسي روبه رو شده است.وجمجمه را در جيبم لمس كردم.
ولي راستي چرا تمام اين بدبختي ها سر او مي آمد.چرا نبايد شانس كافي براي هر دوي ما وجود داشته باشد؟
وقت زيادي براي فكر كردن به آن نداشتم.از پشت سر صداي جيغ ها و فرياد هاي ناشي از ترس به گوش رسيد.رويم را
برگرداندم
و بچه ها را ديدم كه از جاده بيرون مي دوند و با داد و فرياد كمك مي خواستند.به طرف آنها دويدم.كوله پشتي سنگين روي پشتم
بالا و پايين مي پريد.شتابزدهپرسيدمSad(چي شده؟چه اتفاقي افتاده؟))ولي در جوابم آنها فقط جيغ مي زدند.
وسپس چشمم به دو مار قهوه اي بزرگ افتاد كه از شاخه ي يك درخت كوتاه به پايين آويزان بودند و عملا مسير را بسته بودند.

آن دو جانور كاملا هم رنگ درخت بودند بدن هاي دراز خود را كلفت تر از شلنگ آب بودمي چرخاندند و دور خود حلقه مي زدند
و آرواره هايشان صدا مي داد.بدون لحظه اي درنگ دست هايم را بالا گرفتم و به جلو پريدم.صداي آقاي بنديكس راشنيدم كه
فرياد زدSad(لوك...چه كار داري مي كني؟به اونا نزديك نشو!))
جيغ هاي ناشياز وحشت بچه ها در جنگل مي پيچيد.
آقاي بنديكس با لحني آمرانه فرمان دادSad(از اونا دور شو!))
اما من مي دانستم كه هيچ چيز نمي تواند به من آسيب برساند.مي دانستم كه شانس خوبم مرا حفظ خواهد كرد.دست هايم به
سرعت حركت كردند و با هر دست يك از مار ها را گرفتم.انگشتانم را دور گردن كلفتشان حلقه كرده و سپس با يك حركت
سريع آنها را ار تنه ي درخت جدا كردم.سپس دست هايم را بالاي سرم گرفتم.
((اي واي!))تا آن لحظه در نيافته بودم كه آنها چقدر بلند هستند و چقدر قوي.در همان حال كه دو مار با پيچ و تاب هايشان سعي
دشتند خود را آزاد كنند،فريادي ازبهت و شايد هم از ترس،از گلويم خارج شد.چشمان ريز و درشت آنها را ديدم كه درخشيدند.و
آرواره هايشان را كه باز بودند.سپس سر هر دو مار با سرعت به طرف من به حركت درآمد.آرواره هايشان با شدت درزير آن
چشمان درخشان باز و بسته شدند_همچون دهان دو تله ي خرس.
در همان حال كه آن دو دهان گشاد با دندان هاي تيز و بلندشان باز و بسته مي شدند،احساس سرماي عجيبي كردم.سرهايشان به
شدت در هوا تكان مي خورد.تنه هايشان پيچ و تاب مي خورد و مي لرزيد.لكه هاي غليظ و سفيد زهر از دندان هاي تيز و خميده
ي آنها بيرون زده بود.
فرياد هاي ترس در اطرافم بيشتر شده بود.به آن سر ها و دندان هايي كه باز و بسته مي شدند و آن چشمان سياه و درخشان خيره
شده بودم...تا جايي كه به نظر مي رسيدمارها نيز دارند جيغ مي كشند.
و سپس،هر دو مار با تكان هاي سخت از دست هايم رها شدند.در اثر تكان بدن هاي آنها ناچار شدم دست هايم را باز كنم و آنها
روي زمين افتادند ويكباره ناپديد شدند.در زير توده ي برگ هاي خشك و و فرش قهوه اي زمين جنگل و درميان شاخه ها و برگ
هاي فرو ريخته غيبشان زد.
با شانه هايي آويخته و نفس بند آمده ايستاده بودم.همه ي بچه ها دورم جمع شده بودند.با دست هايم كه همچنان باز بودند روي گوش ها،گونه و تمام صورتم را لمس كردم.
منتظر بودم درد ناشي از گزيدن مارها سراسر وجودم را پر كند.اما،نه سوزشي بود و نه اثري از درد و نه نشانه اي از گزيدگي.
آنها آنقدر به من نزديك شده بودند كه نفسشان را روي پوست صورتم حس كرده بودم.اما مرا نگزيده بودند.
صداي آقاي بنديكس را شنيدم كه گفتSad(پسر،چقدر شانس آوردي!))يك دستش را روي شانه ام گذاشت و صورتم را وارسي
كرد.((من تا حالا آدمي به خوش شانسي تونديدم.لوك،چرا اين كار رو كردي؟مي دوني كه اون مارها خيلي سمي هستند؟سمشون
مرگباره!چرااين كار رو كردي؟))
به او خيره شدم،ولي جوابي ندادم.نمي دانستم كه چه جوابي بدهم.چگونه مي توانستم كه به او توضيح دهم؟چگونه مي توانستم
براي ديگران شرح دهم كه واقعا خوش شانسي بودن چه احساسي داره؟
بچه ها اطرافم را گرفته بودند و هر يك مرا به گونه اي تحسين و تشويق ميكرد.بعضي هم از اينكه زنده مانده بودم به من تبريك
مي گفتند.همه درباره ي من،اينكه چقدر شجاع هستم صحبت مي كردند.
هنا را ديدم كه به يك درخت تكيه داده است.عصا زير بقل،تنها ايستاده بود.او تنهاكسي بود كه نه لبخندي بر لب داشت ونه كلمه
اي تحسين آميز بر زبان رانده بود.لكه ها و جوش هاي سرخ رنگ راروي صورتش ديدم.او را نگاه كردم كه يك عصا را اززير يك
بازو به زير يك بازوي ديگر منتقل كرد.و نگاه متفكرانه ي اورا ديدم كه باچشمان تنگ شده اش گويي داشت مرا مطالعه مي
رد.سرش را تكان داد و با همان حالت سرزنش آميز مرا نگاه كرد.
در آن لحظه،متوجه شدم كه او حسوديش مي شود.نسبت به خوش شانسي من حسادت مي كرد.
حسادت به خاطر اينكه ديگر او نبود كه قهرمان و مركز توجه همه بود. او ديگر خوش شانس ترين فرد در مدرسه نبود.
با مشاهده ي چهره ي عصباني او با خود فكر كردمSad(هنا،متاسفم.))براي او واقعا احساس تاسف كرده بودم.و در ضمن،واقعا خودم
را گناه كار حس كرده بودم.اما ديگر چنين احساسي نداشتم.
با خود گفتمSad(هنا،حالا ديگر شانس با من يار شده و قصد دارم آن را براي خودم نگه دارم.گفتمSad(خوب بچه ها،حاظر باشيد!فقط
يك بازي ديگه مونده كه ببريم!))و با حوله به شوخي به پشت سام مالروني زدم.درهاي كمد بسته شد.بچه ها بند كفش هاي
بسكتبالشان را بستند.

مالروني در حالي كه از لاي در رختكن به سالن نگاه مي كرد گفتSad(اون بچه هاي ديورميلز رو ديدي؟هر كدومشون يك
غوله!حتما روزي پنج نوبت به اونا استيك مي دن!))
گفتمSad(بزرگ بودن به معناي خوب بودن نيست!اونا هيكلشون مثل گاوه!به همين دليل خيلي كند هستند.))
جي باكسر گفت:خيلي راحت دورشون مي زنيم!
به آنها گفتمSad(شما كارتون نباشه.هر كجا كه هستم فقط توپ رو به من برسونيد!توپو به من بديد من اونو گل مي كنم.بچه ها من
امروز خيلي احساس خوش شانسي مي كنم.))
استرچ در حالي كه پيراهنش را مي پوشيد گفتSad(هي پهلوون...تو كه خوره ي توپ نيستي؟هستي؟))
قبلا وقتي استرچ به من توهين مي كرد بچه ها مي خنديدند.ولي حالا ديگر اين طورنبود.همه ي آنها جانب من بودند.مگر نه اينكه
همه دوست دارند جانب شخص برنده باشند؟
گفتمSad(هي استرچ،تو رو چي بايد صدا كنم؟خوره نيمكت؟))
همه خنديدند.
استرچ هم خنديد.حالا من فقط در زمره ي برنده ها بودم او نيز شروع كرده بود به اينكه با من كمي مهربان تر باشد.در يكي از
تمرين ها حتي چند نكته در مورد دريبل زدن به من ياد داد
بچه ها به سمت سالن مسابقه به راه افتادند.صداي فرياد هاي جمعيت روي سكو ها رامي شنيدم.و صداي مداوم خوردن توپ
بسكتبال يه زمين را در حالي كه شيرهاي ديورميلز در حال گرم كردن خود بودند مي شنيدم.بستن بند كفشهايم را تمام كردم و
گفتم:حالا نوبت شير كشي است!
سپس ايستادم.و خواستم در كمدم را ببندم.دست چپم لاي در كمد ماند.در همان حال كه درد در بازويم مي پيچيد حيرت زده
گفتم:هي!
دستم را با شدت تكان دادم.به اين وسيله سعي داشتم درد را از آن دوركنم.مچ دستممي سوخت.انگشتانم را تكان دادم،دستم را
عقب و جلو بردم تا ببينم آسيبي به آن رسيده است يا خير.ظاهرا مشكلي نبود و هيچ استخواني نشكسته بود.اما دستم قرمز شده
بود و متوجه شدم دارد ورم مي كند.زير لب گفتم: حالا وقت فكر كردن به آن نيست.

با دست راست در كمد را بستم و در حالي كه هنوز دست چپم را تكان مي دادم باعجله به سمت استاديم به راه افتادم.وقتي قدم به
درون زمين گذاشتم،جمعيت داخل استاديوم تشويقم كردند.متوجه درگوشي صحبت كردن چند تا از بازيكنان ديورميلز شدم كه با
انگشت مرا به هم نشان مي دهند..آنها مي دانستند كه بازيكن ستاره كيست.آنها مي دانستند كه امروز چه كسي زمين و بازي را از
دست آنها خواهد گرفت.
همه ي ما دور آقاي بنديكس حلقه زديم.او گفت:مواظب اين بچه ها باشيد.بازي روآروم كنيد.ابتدا اونا رو بسنجيد و ريتم بازيشونو
به دست بيارين.حالا بريد و بهشون نشون بديد دفاع كردن يعني چه.
خودم را وسط انداختم و گفتمSad(فقط توپ رو به من برسونيد!ميدونم كه امروز همش زير حلقه آزاد خواهم بود.!))
در وسط زمين،دست هايمان رو دور گردن هم انداختيم و سه بار هورا كشيديم و آماده ي بازي شديم.سكو ها را با چشم دنبال هنا
كاويدم.گفته بود كه سعي مي كند براي بازي امروز به استاديوم بيايد.
او را ديدم كه در كنار ديوار قسمت تماشاچيان در يك صندلي چرخدار قوز كرده بود.پاي مسدومش را روي جاپايي صندلي
گذاشته بود و يك بانداژ بزرگتر از قبل دور آن ديده مي شد.
با خود تكرار كردم:فكر مي كنم پاش نمي خواهد خوب بشود و همراه با اين فكر،موجي از احساس گناه در خود حس كردم.
بيچاره هنا.
دنبال پدر و مادرم گشتم. سپس يادم افتاد كه آنها امروز نمي توانند بيايند چون قرار بودمبلمان جديدمان را بياورند و آنها مجبور
بودند براي تحويل گرفتن آن در خانه بمانند.نگاهم را از جماعت برگرفتم.بايد به فكر بازي مي بودم.تا ثانيه هايي ديگر بازي
شروع مي شد و من وقت فكر كردن به هنا و مشكلات او را نداشتم.به دايره ي وسط زمين رفتم تا جامپ بال شروع بازي را انجام
دهم.با نوك انگشت توپ را در هوا به سمت مالروني فرستادم و بازي آغاز شد.
توپ را در ميانه ي زمين دريبل كرد و سپس با يك پاس بلند آن را براي من فرستاد.آه از نهادم بر آمد.توپ از ميان انگشتانم سر
خورد و از زمين به خارج رفت.گفتمSad(مالروني،خيلي محكم فرستادي!فكر مي كني داشتي براي كي پرتاب مي كردي؟))
شانه اش را بالا انداخت و شروع به دويدن به طرف سبد شير ها كرد.صداي مربي را شنيدم كه فرياد زدSad(لوك،برو جلو!يالا
بجنب!نشون بديد كه زنده اي!))

بازيكن گارد حريف به آرامي توپ را به سمت من دريبل كرد.به سمت او يورش بردم ودستم را دراز كردم كه توپ را از او بربايم
ولي موفق نشدم.او به آساني مرا دور زد و به حلقه نزديك شد و توپ را با يك دست به درون حلقه رهاكرد و دو امتياز براي تيم
خود به ثبت رساند.زير لب گفتمSad(عجيبه!))و دست چپم را تكان دادم.درد آن تبديل به يك درد خفيف دايمي شده بود ولي
همچنان ورم داشت.
به سمت ديگر زمين رفتم.پاسي را كه برايم پرتاب شده بود گرفتم. با يك چرخش مدافع رو به رويم را پشت سر گذاشتم و به
طرف حلقه شوت كردم.شوت آساني به نظر مي رسيد ولي خطا رفت.
((چي؟))صداي غر غر تماشاچيان را شنيدم.صداي تماشاچياني كه از گل نشدن اين توپ حيرت كرده بودند از گوشه و كنار به
گوش مي رسيد.
مالروني به شانه ام زد و گفت:پسر،آروم باش.سعي كن بازي هميشگي خودت روبكني.راحت باش و بازيتو بكن
چند ثانيه بعد به طرف حلقه يورش بردم و رويم خا شد.روي خط پنالتي ايستادم...دركمال ناباوري هر دو پرتابم خطا رفت!
همهمه و غرغرهاي بيشتر از سكوها به گوش رسيد.آقاي بنديكس را ديدم كه سرش راتكان مي داد.
يك پاس دوضرب از ناحيه ي جي باكستر از وسط پاهايم عبور كرد و به اوت رفت وموجب خنده و استهزاي بتزيكنان تيم مقابل
شد.
سپس سه شوت پي در پي ديگر را گل نكردم.مالروني با بالا آوردن مشتش خواست به من دلگرمي بدهد و گفت:هيچ مساله اي
نيست.لوك،سعي كن بازي خودت رو بكني!مطمئن باش بهشون مي رسيم!
شير ها دوازده به چهار جلو بودند.يك پاس ديگر دريافت كردم و به طرف حلقه به راه افتادم.به بالا پريدم تا توپ را ازبالا به داخل
سبد بكوبم.دستم محكم به ميله ي حلقه خورد و از شدت درد ناليدم.و توپ را ديدم كه از بالاي تخته به بيرون رفت.
در حالي كه از زمين بلند مي شدم زير لب گفتمSad(اوه خداي من!چه اتفاقي داره مي افته؟))
در انتهاي ديگر زمين توپي را كه به پشت حلقه خورده بود،در هوا قاپيدم.از كنار يك بازيكن غول پيكر حريف جا خالي دادم و به
آساني از او دور شدم.سرعت گرفتم و توپ را به نيمه ي زمين خود آوردم.
نگاهي به حلقه انداختم و خود را آماده كردم كه يك شوت سه امتيازي بكنم.ولي پايم به هم پيچيد.احساس كردم نوك يك كفشم به پشت كفش ديگرم خوردو درواقع روي كفش خودم سكندري خوردم و در همان حال كه به طرف زمين مي رفتم توپ را ديدم
كه در دست يكي از شيرها آرام گرفت.
با شكم به زمين خوردم.دست ها و پاهايم روي زمين ولو بودند.فكر مي كنم صداي آخم را همه شنيدند.
و من هم صداي خنده و آه تماشاچيان را از روي سكوها شنيدم.
بله.بعضي ها داشتند به من مي خنديدند.ناليدمSad(چه اتفاقي افتاده؟))
هر طور بود از روي زمين بلند شدم و با حركت سر سعي كردم در را از خودم دوركنم.
-واقعيت نداره.نميتونه واقعيت داشته باشه.!
دست در جيب شورت ورزشيم كردم تا جمجمه ي خوش شانسيم را لمس كنم.جيبم راگشتم.هر دو جيبم را گشتم.
-چي...
نه.باورم نمي شد. امكان نداشت.جمجمه غيبش زده بود.
ديوانه وار هر دو جيبم را مي گشتم و در همان حال به طرف نيمكت دويدم و فريادزدم:تايم اوت!تايم بگيريد!
آيا جمجمه از جيبم افتاده بود؟با چشمان كاوشگر زمين براق و پولش خورده مسابقه رامي كاويدم.
هيچ نشاني از آن نبود.
ملتمسانه گفتمSad(تايم اوت!))
صداي سوت را از كنار زمين شنيدم.بايد همين حالا آن را پيدا مي كردم!بدون آن نمي توانستم بازي كنم.چشمانم كف زمين را مي
كاويد.با سرعت تمام شروع كردم به دويدم به سمت نيمكت.بازيكن غول پيكر حريف را نديدم...تا اينكه با هم تصادف
كرديم.مستقيما به سمت او دويده بودم و چنان با شدت به او خوردم كه بي اختيار گفتم آخ.وسر هايمان با يك ديگر برخورد
كردند.
صداي آخي از نهاد من برآمد چنان بلند بود كه فكر مي كنم تمام تماشاچيان نيز آن راشنيده باشند.دردي كور كننده در سرم
پيچيد.جلوي چشمم ابتدا چنان تيره و سپس چنان روشن شد كه گويي به درون قرص خورشيد نگاه مي كنم.
احساس كردم كه ديگر پاهايم از من فرمان نمي برند.حس مي كردم دارم به درون يك سياهي عميق و بي انتها سقوط مي كنم.پس از لحظاتي در ميان نقطه هاي نور هاي زرد رنگ به هوش آمدم.نقاط نوراني در آن بالا بر فراز من چشمك مي زدند و با هر
چشمكي موجي از درد در سرم مي پچيد و تاپشت گردنم مي رسيد.
چند بار پلكزدم.آن قدر پلك زدم تا دريافتم كه به چراغ هاي موجي روي سقف استاديوم خيره شده ام.
به پشت روي كف سالن افتاده بودم و يك زانويم بالا و دست هايم در دو طرف قرارداشت.به سقف سالن خيره شده بودم تا اينكه
صورت هايي بين من و سقف حايل شدند.چهره ي بازيكنان بود.وسپس چند آدم بزرگ نگران،وسپس صورت آقاي بنديكس كه
مثل يك بالن هواي گرم رويم دلا شده بود. فقط يك كلمه از گلويم خارج شدSad(چه...))گلويم خشك شده بود؛آن قدر خشك كه
قادربه بلعيدن نبودم.
مربي با صداي ملايم گفتSad(لوك،از جات تكون نخور.))چشمان تيره اش به درون چشمانم زل زده بود و مرا مطالعه مي كردند.
-((تو در اثر ضربه بي هوش شدي.سعي كن حركت نكني.همين الان تو رو به اتاق اورژانس مي بريم.))
با ناله گفتم:چي؟...آه نه!
غلتيدم و به پهلو قرار گرفتم و سپس با زانوان لرزان از جا برخاستم.كف سالن بسكتبال زير پايم ثابت نمي نمود؛درست مثل اينكه
در يك درياي طوفاني سوار قايق باشم.
آقاي بنديكس دستش را دراز كرد تا بازويم را بگيرد و گفتSad(لوك،تكون نخور.))
اما من بازويم را از دست او بيرون كشيدم و تلوتلوخوران از دايره ي افرادي كه دراطرافم قرار داشتم بيرون آمدم.با حالتي زار
گفتمSad(نه...بيمارستان نه!))
بايد آن جمجمه را پيدا مي كردم.آن جمجمه تنها چيزي بود كه نياز داشتم و اگر آن راپيدا مي كردم همه چيز درست مي شد.
جمجمه...
پايم به پاي يك نفر گير كرد و نزديك بود دوباره زمين بيوفتم.تلوتلوخوران به سمت رختكن رفتم.كف پوش چوبي زير پايم تاب
مي خورد.
-((لوك...برگرد!))
نه،محال بود.در اتاق رختكن را با شانه هل دادم و آن را باز كردم. در حالي كه يك دستم را به كمدها مي گرفتم به طرف انتهاي سالن رفتم.در مقابل كمد خودم ايستادم ودر را چنان كشيدم كه محكم به ديوار خورد.
-كجاست؟كجا؟
ديوانه وار جيب هاي لباس هايم را گشتم.هر چيزي را كه برمي داشتم پس از گشتن تمام سوراخ سمبه هايش،آن را روز زمين مي
انداختم.
-كجا؟كجا؟
در جيب هاي شلوارم نبود.در جيب پيراهنم نيز نبود.در جيب گرمكنم نيز آن را نيافتم.كف كمد؟نه،در آن جا هم نبود.
تلوتلوخوران از روي توده ي لباس هاي ولو شده در كف سالن گذشتم و از ميان دورديف كمدها به طرف ابتداي سالن رفتم.دوان
دوان استاديوم را طي كردم،از در خارج شدم و شروع به بالا رفتن از پله ها كردم.لحظاتي بعد،تك و تنها در راهروي خالي وطولاني
قرار داشت.
همان طور كه مي دويدم جيرجير كفش هايم را روي زمين سخت مي شنيدم. يك لحظه احساس مي كردم كه ديوار ها و سقف
چنان به من نزديك شده اند كه ممكن است در اثر فشار آنها خفه شومو لحظاتي بعد همه چيز سر جاي خود مي ديدم. به سراغ
كمد خودم رفتم.كمد 13 شانس.
مجبور شدم سه بار امتحان كنم تا رمز قفل صحيح باشد.ولي بالاخره قفل را باز كردم ودر را كشيدم.
دستم را در جيب كتم كردم.وسپس جيب ديگر را گشتم.سپس نفسي كه در سينه ام گير كرده بود به صورت آهي بلند از شادي
تماس آن با دستم از سينه ام خارج شد:
- كجاست؟بايد اونو پيدا كنم!كجا؟كجا؟
آه،بله!
از شادي در پوست خود نمي گنجيدم!جمجمه را در دست خود داشتم.محكم آن رافشردم.خيلي خوشحال بودم.واقعا خوشحال!
آن را از جيب كتم بيرون آوردم.جمجمه را بالا آوردم وجلوي صورتم گرفتم.جلو آوردم تا آن را بهتر ببينم.
و سپس فريادي از وحشت از گلويم خارج شد.
چشم ها!...تيره و تاريك بودند.نه قرمز بودند نه مي درخشيدند.و...صورتش نيز تغيير كرده بود!دندان هاي ناصاف و خندان از بين رفته بود.دهان بازش در يك اخم ناشي از عصبانيتي ترسناك به پايين انحنا يافته بود.
ناخودآگاه گفتم: نه...غير ممكنه!
جمجمه را زير نور گرفتم.از چشمان شيشه اي قرمز خبري نبود!دو حدقه ي گرد وعميق چشمانش خاي بودند.جمجمه با حالتي
خوف انگيز به من خيره شده بود.اين تغييرات چه معني داشت؟آين واقعه چگونه رخ داد؟
قبل از آنكه بتوانم به طور واضح درباره ي آن فكر كنم،چشمم به چيزي در كمد بازافتاد.يك درخشش ملايم.يك نور كه به
آهستگي حركت مي كرد و به تدريج بزرگتر مي شد،چنان كه گويي جلو مي آمد.
سپس دايره ي نوراني به دو قسمت تبديل شد.به دو دايره نوراني قرمز.در پايين ترين قسمت كمد و تقريبا نزديك به كف آن.
داشتم جمجمه را محكم مي فشردم و در همان حال،دو دايره ي قرمز نوراني به تدريج نزديك تر شدند.تمام فضاي كمد روشن
شده بود.ديوارهاي تيره ي آن،تصوير دو دايره ي نوراني را منعكس مي كردند كه هر لحظه نوراني تر مي شدند و سرانجام چون
دو
شعله ي آتش مي درخشيدند.متوجه شدم كه آن دو دايره دو چشم سرخ رنگند؛دو چشم نوراني و شعله ور كه درتيرگي كمد
شماره 13 بودند.
در همان حال كه گربه ي سياه به آرامي از كمد قدم به بيرون نهاد چنان به عقب پريدم كه گويي در هوا شناور بودم!يك گربه سياه
با چشمان قرمز شعله ور!همان گربه سياه سابق!گربه ي سياه لب هايش را عقب برد و دندان هاي سفيدش را نشان داد و با
خشونت به طرفم خرناسه رفت.
پشتم محكم به ديوار خورد.در مقابل روشنايي آن دو دايره سرخ نوراني چند بار پلك زدم.و در همان حال از ترس مي لرزيدم و
جمجمه را در مشتم مي فشردم_چنان محكم كه دستم درد گرفته بود_گربه ي سياه از كف كمد بلند شد.وسپس شكل ديگري به
خود گرفت.
چنان كه گويي ذوب شد. سپس شروع به قد كشيدن كرد.هر لحظه بلند تر شد.و به شكل يك انسان شدكه سراپا سياه بود و و كت
بلند و سياهي كه به زمين مي رسيد به تن داشت.صورتش در تيرگي يك كلاه سياه پنهان شده بود.همه ي صورتش پنهان بود...به
جز چشمانش؛آن چشمان آتشين ترسناك!

بي اختيار گفتمSad(تو...تو كي هستي؟چي مي خواي؟))
از شنيدن صداي خودم يكه خوردم.اصلا باور نمي كردم كه قادر به حرف زدن باشم.سراپايم ميلرزيد.خود را به ديوار فشردم تا به
زمين نيفتم.موجود كلاه پوش به آرامي از كمد دور شد.صداي غرش خش داري از زير كلاه شنيده شد؛صدايي كه شبيه زمزمه ي
خرد شدن برگ هاي روي زمين بود:لوك،...شانس توتمام شد.
ناليدم: آه،نه!
يك دست استخواني از آستين سياه بيرون آمد و جمجمه را از دست من قاپيد.
با لحني اعتراض آميز گفتم: نه!نه!
-شانس تو تمام شد...
با صدايي لرزان و وحشت زده پرسيدمSad(تو كي هستي؟كي...كي هستي؟چطور وارد كمد من شدي؟چي مي خواي؟))متوجه شدم كه
دارم جيغ مي كشم.
-شانس تو تمام شد.
با ناراحتي فرياد زدم: منصفانه نيست!آخه چرا؟من هنوز بهش احتياج دارم ! موجود كلاه پوش زمزمه كرد: تمام شد...تمام شد...
چشمان سرخش از زير نقاب كلاه مي درخشيدند.دست استخواني جمجمه ي كوچك راجلوي روپوش سراسر سياه نگه داشته بود.
ناليدم: به اون شانس احتياج دارم!من به اون جمجمه احتياج دارم!
با شدت و سرعت آن را از او قاپيدم.
-به آن احتياج دارم!بايد پيشم باشه!
جمجمه را بالا آوردم و جلوي صورتم گرفتم و با چشماني نگران به آن خيره شدم.چه بلايي سرش آمده بود؟
يك چيزي در داخل آن مي جنبيد...جمجمه هم در دست من مي جنبيد و سپس شروع به وول خوردن كف دستم كرد...
با مشاهده ي آن ناله از نهادم بر آمدSad(اوه...!))جمجمه پوشيده از صدها كرم كوچك بود كه به آرامي مي خزيدند.
فصل نوزدهم
جمجمه از دستم افتاد و پس از برخورد با زمين به ان طرف سالن رفت . ديوانه واردستم را تكان مي دادم و سعي داشتم با كشيدن آن به ديوار كرم هاي نفرت انگيز رااز روي پوستم جدا كنم .
چشمان سرخ در زير نقاب سياه درخشش بيشتري پيدا كرده بود . موجود سياه پوش باصداي خشك و زنگ دار گفت: لوك، تو تا
اينجا از شانس زيادي برخوردار بوده اي ... اما حالا شانست به پايان رسيده و بايد بهاي آن را بپردازي
احساس كردم عضلات گلويم مثل چوب شده اند. به آن چشمان آتشين خيره شده بودم و سعي داشتم صورتي را در زير آن نقاب
تشخيص دهم .
« چي؟ بپردازم ؟ »
سعي د داشتم ببينم چه كسي از پس آن نقاب در حال صحبت كردن با من است .
« لوك،خيلي متاسفم » : رويم را برگرداندم و هنا را ديدم كه صدايي را شنيدم كه گفت
روي صندلي چرخدارش به سرعت به اين طرف مي امد.به جلو خم شده بود و با هر دودست چرخ هاي صندلي را مي چرخاند .
« هنا...؟ چي ...» . كلماتي را نمي يافتم كه بر زبان اورم
« واقعا متاسفم . » : هنا تكراركرد
« ؟ متاسف »
همچنان كه جلوتر مي آمد قطرات اشك را ديدم كه چشمانش را پر مي كردند و سپس به آرامي روي صورت پوشيده از جوش
هاي سرخ مي غلتيدند .سرم به چرخش افتاده بود و كاملا گيج و مبهوت حرف او را تكرار كردم بودم .
: هنا با صداي ناله مانند گفت : اون منو وادار به اين كار كرد! لوك، باور كن. من نمي خواستم اين كار رو بكنم ولي به خدا اون منو
وادار كرد
سپس دستم را گرفت و محكم فشار داد. دستش به سردي يخ بود. قطرات اشك از گونه هايش به پايين مي غلتيدند .
«! چه احساس برانگيز » : موجود نقاب دار با صداي خشك و بي روح گفت
« ؟ هنا ... اون تو رو وادار به چي كرد »: ناباورانه پرسيدم
هنا درحالي كه هنوز دستم را فشار مي داد گفت : اون... اون منو وادار كرد جمجمه رو به تو بدم
« ؟ چي » . صدايم از حيرت و تا حدودي ترس مي لرزيد تو اونو به من دادي؟ ولي ... من فكر مي كردم اونو پيدا كردم. فكر ميكردم
هنا در حالي كه گونه هاي خيسش را با هر دو دست پاك مي كرد گفت : من مدتي طولاني از شانس خوبي برخوردار بودم. اون
موقع هايي رو يادت هست كه من خيلي خوش شانس بودم؟ ولي بعدش شانس به من پشت كرد. جمجمه رنگش تيره شد. و اومنو
وادار كرد... . اون وادارم كرد اسكلت رو در اختيار تو بذارم
ناباورانه او را نگاه مي كردم. با لحني فرياد گونه پرسيدم : ولي اون كيه؟ چطوري مي تونه اين كار رو بكنه؟
چشمان سرخش همچون دو خورشيد عصباني درخشيدند موجود نقاب دار با صدايي رعدآسا گفت:
-تا حالا متوجه نشدي لوك، تا حالا متوجه نشدي؟ من مالك سرنوشتم. من هستم كه تصميم مي گيرم چه كسي از شانس خوب و
چه كسي ازشانس بد برخوردار باشه!
زمزمه كنان ناليدم : ! نه!... اين... احمقانه است ....
هنا در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت : راست ميگه. كنترل من در دست اونه و حالا كنترل تو
وسپس رويم دولا شد و ادامه داد :
تو واقعا فكر مي كردي كه مي تواني از ان همه خوش شانسي استفاده كني و بهايي براي ان نپردازي...؟
هنا با لحني ارام ودر حالي كه به بازويم چسبيده بود گفت:
-... لوك من نمي خواستم جمجمه رو به تو بدم حتي يه فرصت هم بهت دادم كه اونو بهم برگردوني...يادت؟ مياد؟ يادت مياد
موقع مسابقه ازت پرسيدم كه ايا اونو ديدي يا نه
سرم را با حالتي رقت بار به نشانه تاييد حرفش تكان دادم . احساس كردم صورتم داغ شده است .
هنا ادامه داد: من مي دونستم كه پيش توست . چرا اونو پسش ندادي؟ من بهت فرصت دادم كه برش گردوني ... چون نمي
خواستم پيشت بمونه
مالك سرنوشت با همان صداي خشك زنگ دار گفت:
ولي حالا ديگر خيلي دير شده ! ...حالا هر دوي شما به من تعلق داريد...
معترضانه فرياد زدم: به هيچ وجه ! من هيچ كدام از اين اراجيف رو قبول ندارم !! چنين چيزي محاله ! اين فقط يه ... يه شوخي بي مزه است
« متاسفانه شوخي نيست . به من نگاه كن ... » : هنا به اهستگي گفت
و به صورت پوشيده از جوش هاي قرمز و پاي باندپيچي شده و صندلي چرخدارش اشاره كرد .
مصرانه گفتم: نه ! براي من چنين اتفاقي نخواهد افتاد! من اجازه نخواهم داد ! ... من خودم ... خودم سرنوشتم را تيين مي كنم
مالك سرنوشت با صداي زنگ دار و خشن خود چنان قهقهه سر داد كه روپوش سياهش تكان مي خورد . خنده اش بيشتر شبيه
سرفه هاي خشك بود. در ميان خنده گفت:
پسرك، تو واقعا فكر مي كني كه مي توني سرنوشت رو شكست بدي ! هر چيزي روكه اتفاق مي افته من كنترل مي كنم ! تو فكر
مي كني كه واقعا مي توني عليه سرنوشت اقدام كني؟
فرياد زدم: برام مهم نيست كه تو چي مي گي ! من اجازه نميدم كه به يه برده تبديل بشم ! تو نمي توني منو كنترل كني ! ... تو نمي
توني ارباب سرنوشت نفس عميقي كشيد. چشمان سرخش در زير نقاب كمرنگ تر شدند. با خشونت گفت:
ايا واقعا لازم است من قدرت خود را به تو اثبات كنم ؟ خيلي خوب هر طور تو مي خواهي...
سپس به جلو خم شد. انقدر به من نزديك شده بود كه قادر بودم درون نقاب را ببينم .مي توانستم ببينم كه او فاقد صورت است !
فقط دو چشم شعله ور درخشان بود كه در سياهي شناور بودند .
با صداي خشكش گفت :
لوك ... ان حالت بيهوشي را كه در استاديوم داشتي يادت هست؟ متاسفانه بايد بگويم وضعيت از ان چه كه فكر مي كني بدتر
است. يك دست به گوشهايت بزن...
« ؟ چي »
و دست هايم بي اختيار به طرف گوشهايم رفت . احساس كردم دستم تر شد.
مايعي گرم ...
دست هايم را پايين اوردم. انگشتانم خون الود بود وگوش هايم در حال خون ريزي بودند !

پايين امدن خون گرم روي لاله هاي گوشم را حس مي كردم و سپس قطرات گرم خون را كه روي گونه و سپس گردنم فرو مي
غلتيدند .
ديوانه وار كف دست هايم را روي گوش هايم گذاشتم و فشار دادم ارباب سرنوشت زمزمه كنان گفت:.لوك، اين كار خون ريزي
را بند نخواهد اورد . آن خون لخته نخواهد شد . همين طور به خون ريزي ادامه خواهد داد . خيلي بد شانسي است ... بد شانسي
بزرگ...
به التماس افتادم :نه ... خواهش مي كنم ! خون ريزي رو بند بيار ...
چشمان زير نقاب دوباره درخشيدند :حالا به من اعتقاد پيدا كردي ؟ آيا قبول داري كه تو به من تعلق داري؟
گفتم :خيلي خوب ... خيلي خوب . باور كردم ...
- سرنوشت تو در دست من است... سرنوشت هردوي شما.شما بايد بهاي شانس هايي را كه اورديد بپردازيد. حالا بايد با بد
شانسي رو به رو باشيد...
ملتمسانه گفتم :نه ... خواهش مي كنم به من بيشتر وقت بده . اوضاع من تازه داشت بهتر مي شد.تيم بسكتبال ... برنامه
انيميشن...تيم شنا...من هر كاري بگي ميكنم ...ولي وقت بيشتري بهم بده
- وقت بيشتري در كار نيست
صداي خشك زنگ دار از ديوارهاي كاشي شده منعكس شد . شعله هاي خشم از تيرگي درون نقاب بيرون جهيدند .
خواستم حرفي بزنم ولي نتوانستم . پشت هنا سنگر گرفتم . مالك سرنوشت گفت:
... اما
-شما در كنترل من هستيد ! از اين به بعد شانس شما را من انتخاب مي كنم ! آيا مي خواهيد براي هردويتان آسان بگيرم؟ مي
خواهيد
با لكنت گفتم :ب ... بله ... هر كاري كه بگي مي كنم. هر كاري مالك سرنوشت براي لحظات طولاني سكوت كرد . چشم ها
كمرنگ شده بودند. چنان كه گويي به فاصله دوري عقب نشيني كردند . وسپس دوباره شروع به درخشيدن كردند .
بالاخره گفت :اگر مي خواهيد به هر دوي شما اسان بگيرم ، اين كاري است كه بايد انجام دهيد...

مالك سرنوشت فرمان داد: جمجمه را به كس ديگر بده
وحشت زده گفتم : چي؟ تو؟ ... تو مي خواهي من اونو به يكي ديگه بدم ؟!
چشم ها در زير نقاب برق زدند
- ان را به پسرك گنده كه استرچ صدايش مي زنند بده مدتي است مواظبش هستم . دو ماه خوش شانسي به او هديه مي كنم. و
سپس اورا هم در مالكيت خود در مي اورم
: اعتراض كردم: نه ، من نمي تونم اين كار رو بكنم ! اين كار درست نيست ! اين ...
ارباب سرنوشت غرشي حاكي از خشم برآورد و گفت:
-در ان صورت خودت براي بقيه عمرت با بد شانسي دست و پنجه نرم خواهي كرد . تو و هر كسي در خانواده ات!
از ترس به خود لرزيدم . سرم گيج مي رفت . احساس كردم خون گرم دوباره شروع به ريختن از گوشم كرد .
آيا مي توانستم اين كار را بكنم ؟ آيا مي توانستم استرچ را در همان راهي بيندازم كه خود در آن افتاده بودم ؟
احساس كردم هنا بازويم را فشرد و سپس صدايش را شنيدم كه در گوشم گفت:
- لوك ، تو ناچاري اين كار رو بكني. اين تنها شانس ماست . به علاوه استرچ خواهان اونه ... مگه نه ؟ اون كه دوست تو نيست . يه
دشمنه .استرچ در تمام اين مدت تو رواذيت كرده و حالا هم ارزوي شانس تو رو مي كنه
درست است . استرچ دوست من نبود. ولي آيا من مي توانستم مسئووليت نابودي زندگي استرچ را به عهده بگيرم؟ آيا مي توانستم
با اسير كردن او در دست مالك سرنوشت مسوول بدبختي او باشم ؟
هنا با چشمهاي ملتمسش خود از روي صندلي چرخدارش به من خيره شده بود . به ارامي زير لب گفت:
- اين كاررو بكن . لوك ، خودمونو نجات بده .
رو به مالك سر نوشت كردم و با صداي لرزان گفتم:
-خيلي خوب ... اين كارو مي كنم
چشم هاي زير نقاب درخشيدند واز سرخي به زردي افتاب درامدند .روپوش گشاد از هم باز شد و به نظر رسيد كه به طرف بالا
پرواز مي كند و همچون دوبال غول اساي خفاش بر روي ما گسترده شدند و سپس به ارامي پايين امدند . .
خسته شدم تایپ کردم سپاس نزنین دیگه نمیذارم cryingcrying
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط benyamin ، parya2 ، deymon 20 ، AmItiSe ، cute flower ، ♥گل یخ ♥ ، Albert wesker ، ☭Nicola☭ ، னιSs~டεனσή ، mohammad12 ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کمدشماره13 - ♥ Sky Princess♥ - 21-05-2012، 14:59
RE: کمدشماره13 - benyamin - 22-05-2012، 16:49
RE: کمدشماره13 - pouya12 - 22-05-2012، 16:54
RE: کمدشماره13 - parya2 - 22-05-2012، 18:52
RE: کمدشماره13 - pink devil - 15-06-2012، 12:05
RE: کمدشماره13 - AmItiSe - 15-06-2012، 16:57
RE: کمدشماره13 - **MONA** - 15-06-2012، 17:42
RE: کمدشماره13 - cute flower - 18-06-2012، 12:43
RE: کمدشماره13 - asal 77 - 18-06-2012، 19:38
RE: کمدشماره13 - خلیلی - 18-06-2012، 19:52
RE: کمدشماره13 - mahdie - 20-06-2012، 11:45
RE: کمدشماره13 - mohamad66 - 25-07-2012، 14:44
RE: کمدشماره13 - مهرزاد1 - 25-07-2012، 14:58


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان