اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری

#1
خاطرات خوناشام
جلد اول : بیداري
nazanin : تایپ

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری
----------------- - بیداری ----------------------- -
1
4سپتامبر
دفترچه خاطرات عزیز؛
امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد.
نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی
هم دلیل برای خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت 5:30 صبح است من هنوز
بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم
ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس
نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و
مارگارت از فرودگاه بر می گشتم؛ این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله
خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توی خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً
آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دل
شان خیلی برای من تنگ شده است.
می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد.
اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوری فکر می کردم. از پله ها
دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را
انداختم توی خانه و گوش هایم را تیز کردم. انتظار داشتم صدای قدم های مامان را
بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صدای پدر که در اتاقش صدایم می کند.
اما فقط صدای چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد،
عمه جودیت آه بلندی کشید و گفت:
- بالاخره رسیدیم خونه.
مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توی زندگی ام داشته ام
سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام.
خانه. من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟
من در این جا در فلس چرچ به دنبا آمده ام. همیشه در همین خانه زندگی کرده ام.
همیشه. اینجا اتاق خواب قدیمی من است. روی تخته های کف اتاق خوابم هنوز هم
رد کمی سوختگی هست. این رد سوختگی مال وقتی است که می خواستم با کارولین
دزدکی سیگار بکشیم. آن موقع کلاس پنجم بودیم. تقریباً خودمان را خفه کردیم. هنوز
هم وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کنم، می توانم درخت بزرگی را توی حیاط ببینم
که دو سال پیش، صبح روز تولدم، بچه ها از آن بالا رفتند و آمدند توی اتاقم تا مرا
از خواب بپرانند و غافل گیرم کنند. این هم تخت خوابم است. این هم صندلی ام. این
هم کمد دیواری ام.
اما الان که نگاه می کنم همه چیز به نظرم عجیب می آید. انگار من مال این جا نیستم.
انگار همه چیز سر جای خودش است و من این وسط اضافی ام و بدتر از همه این که
حس می کنم جای دیگری در این دنیا هست که من مال آن جا هستم و آن جاست
که خانه ی من است.
فقط مشکلم این است که نمی توانم پیدایش کنم. نمی دانم خانه ام کجاست.
دیروز به قدری خسته بودم که برای جشن شروع کلاس ها به مدرسه نرفتم. عمه
جودیت به همه گفته بود که به خاطر اختلاف ساعتی که این جا با فرانسه دارد حالم
خوب نیست و خوابیده ام.
باید بروم بچه ها را ببینم. هر چند که قرار گذاشته ایم قبل از مدرسه توی پارکینگ
«. جمع بشویم اما نمی دانم چرا از دیدن شان می ترسم
النا گیلبرت به این جا که رسید دست از نوشتن برداشت. به آخرین خطی که نوشته
بود زل زد و سپس سری تکان داد. خودکارش را نزدیک دفتر خاطرات کوچکش که
جلد مخملی آبی داشت برد. چند لحظه سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
بعد با یک حرکت سریع سرش را بلند کرد دفتر و خودکارش را برداشت و آن ها را
برداشت و از پنجره اتاق به بیرون پرت کرد. دفتر و خودکارش روی صندلی توی
تراس افتادند و ظاهراً به هیچ چیز آسیبی نرسید.
همه ی این کارها مسخره بود. النا گیلبرت نمی دانست از کی تا حالا از دیدن آدم ها
می ترسید! از کی تا به حال از همه چیز می ترسید؟ بلند شد و با عصبانیت
دست هایش را توی آستین کیمونوی ابریشمی قرمزش برد. به خودش زحمت نداد که
توی آینه ی اشرافی کمد لباس هایش نگاهی به خود بیندازد. کمد آینه از چوب
گیلاس بود و به طرز ماهرانه ای به سبک ویکتوریایی ساخته و تزئین شده بود.
می دانست که توی آینه چی می بیند:
النا گیلبرت را، با موهای بلوند و بدن باریک و قلمی اش. دختر ارشد دبیرستان که
همیشه مد روز لباس می پوشید. همه ی پسرها می خواستند با او باشند و همه ی
دخترها آرزو داشتند جای او می بودند. النا می دانست اگر توی آینه نگاه کند
می تواند اخم غیر عادی ابروها و لب هایش را که از عصبانیت به هم فشار
می آوردند ببیند.
با خودش فکر کرد که یک دوش آب گرم با یک فنجان قهوه می تواند حالش را جا
بیاورد. همیشه حمام گرفتن و لباس پوشیدن صبح ها برایش تسکین دهنده بود و وقت
زیادی را سر آن ها می گذاشت. دوست داشت لباس هایش را که از پاریس آورده
بود با دقت بالا و پایین کند، حالا هر چقدر که وقت می گرفت. النا تصمیم گرفت آن
روز یک تاپ قرمز کم رنگ با یک شلوار کتانی گشاد بپوشد. حس کرد که با ترکیب
رنگ قرمز در بالا و قهوه ای در پایین، همه را به یاد بستنی تمشکی می اندازد. تصمیم
گرفت آن روز صبحانه نخورد. سعی کرد لبخند مرموزی را که خیلی جذابش می کرد
بر لبانش بنشاند. ترس های سابقش از بین رفته بودند و به فراموشی سپرده شده
بودشان.
صدای ضعیفی از طبقه پایین می گفت:
- النا کجایی؟ مدرسه ات دیر می شه ها!
النا یک بار دیگر برس را روی موهای ابریشمی و نرمش کشید و سپس آن ها را
پشت سرش جمع کرد و با یک روبان قرمز تیره بست. کوله پشتی اش را از گوشه ی
اتاق برداشت و به طبقه پایین رفت.
مارگارت توی آشپزخانه پشت میز نشسته بود. خودش داشت صبحانه اش را
می خورد. مارگارت فقط چهار سالش بود. عمه جودیت سعی می کرد که چیزی بپزد
اما تقریباً همه ی غذا را سوزانده بود. عمه جودیت از آن دسته زن هایی بود که
همیشه گیج و سردرگم به نظر می رسند. صورت مهربان و لاغری داشت و موهایش
را، بدون آن که ببندد، پشت سرش ریخته بود. النا صورتش را بوس کوچکی کرد و
گفت:
- سلام، صبح بخیر! ببخشید اما من برای صبحانه وقت ندارم.
- النا اینطوری نمی شه بری. باید حتماً یه چیزی بخوری، تو احتیاج داری که
پروتیین ...
- قبل از مدرسه یه دونات می گیرم می خورم.
النا صورت کشیده ی عمه مارگارت را دوباره بوسید و سریع دوید که بیرون برود.
- النا، اما ...
- آها! راستی احتمالاً بعد از مدرسه با بانی و مردیت میام خونه. ولی برای شام
منتظرمون نباشین. خداحافظ.
- النا...
النا خودش را به در ورودی رساند. رفت بیرون و در را پشت سرش، روی عمه
جودیت و اعتراض هایش بست، اما بالای پله های ورودی خشکش زد.
تمام احساس بد قبلی ناگهان به او هجوم آورده بود. ترس و اضطراب دوباره سراغش
آمده بود. مطمئن بود که قرار است اتفاق بدی بیفتد.
توی خیابان میپل هیچ کس نبود. خانه بزرگ شان – با معماری ویکتوریایی اش – به
نظر مبهم و ساکت می آمد. انگار قرن ها کسی توی آن زندگی نکرده باشد. شده بود
مثل یکی از خانه های متروکی که توی فیلم ها نمایش می دهند، مثل خانه هایی که
انسانی توشان نیست و لوازم منزلش چشم دارند و به هر کسی که تو می آید زل
می زنند.
بله، همین بود. چیزی داشت او را نگاه می کرد. آسمان بالای سرش آبی نبود بلکه
شیری رنگ و مات بود. احساس می کرد زیر آسمان محصور است. انگار یک کاسه
بزرگ را بر عکس گذاشته باشند رویش. النا زیر آسمان گیر کرده بود و هوا خیلی
خفه به نظر می آمد. النا مطمئن بود که چیزی به او زل زده؛ چیزی هست که مدام دارد
او را می پاید.
نگاهش روی چند سیاهی که لابه لای شاخه های درخت جلو خانه بود افتاد. آن جا،
روی شاخه درخت قدیمی و پیر یک کلاغ نشسته بود و به نظر می رسید که همچون
برگ های زرد آن، بخشی از درخت باشد. کلاغ به او زل زده بود.
سعی کرد به خودش بقبولاند که تمام این چیزها مسخره است، اما می دانست که این
طور نیست. این بزرگترین کلاغی بود که تا به حال دیده بود؛ درشت، با پرهای براق.
روی سطح براق پرهایش نور خورشید رنگین کمانی ایجاد کرده بود. می توانست تمام
جزئیاتش را به وضوح ببیند؛ چنگال های تیره و حریص، منقار تیز و چشم های
مشکی درشتی که برق می زدند. کلاغ آنقدر بی حرکت بود که انگار یک مجسمه
مومی است. به محض این که نگاه النا به کلاغ افتاد حس کرد که وجودش دارد به
آرامی داغ می شود. گرمای عجیبی آهسته در تنش بالا می آمد. گلویش داغ شد و
سپس به گونه هایش رسید. می دانست که به خاطر نگاه های کلاغ است. نگاهش
مثل نگاه پسرهایی بود که وقتی لباس شنا یا پیراهن حریر نازک می پوشید به او زل
می زدند. نگاه کلاغ مثل نگاه هایی بود که او را برهنه می کردند. قبل از آن که بفهمد
چه کار باید بکند در یک لحظه تصمیمی گرفت. کوله پشتی اش را انداخت. از کنار
حیاط سنگی برداشت و فریاد زد:
- برو گم شو ... برو ... برو گم شو ...
«. برو گم شو » : متوجه شد که صدایش دارد از شدت خشم می لرزد. فریاد کشید
و با آخرین فریادش سنگ را پرتاب کرد.
سنگ در انبوه برگ های درخت فرو رفت. برگ ها انگار که منفجر شده باشند،
ناگهان به اطراف پرت شدند، اما به کلاغ آسیبی نرسید. کلاغ آرام از روی شاخه بلند
شد. بال هایش بزرگ بودند و به اندازه ی بال زدن یک دسته ی کامل از کلاغ ها صدا
می دادند. النا در یک لحظه توانست خودش را خم کند. کلاغ که مستقیم به طرف او
می آمد درست از بالای سرش عبور کرد. بادی که در اثر حرکت بال هایش ایجاد
شده بود موهای النا را در هوا تکان داد.
کلاغ که در آسمان اوج گرفته بود دوباره و به سرعت پایین آمد. هیولای مشکی
رنگ، در پهنه سفید آسمان چرخی زد. قار قار بلندی کرد و سپس به سمت جنگل
رفت.
النا به آرامی بلند شد و به اطرافش نگاهی انداخت. باورش نمی شد که چه اتفاقی
افتاده، اما حالا که کلاغ رفته بود آسمان دوباره معمولی به نظر می آمد. نسیم برگ ها
را حرکت می داد. النا نفس عمیقی کشید. انتهای خیابان، در خانه ای باز شد و یک
مشت بچه خوشحال و خندان بیرون دویدند.
النا به بچه ها لبخند زد و نفس عمیق دیگری کشید. حس آزادی مثل نور خورشید او
را در برگرفته بود. نمی دانست که این فکرهای احمقانه از کی به سراغش آمده. آن
روز، روز بسیار قشنگی بود و النا کلی کار داشت که باید می کرد. هیچ چیز بدی قرار
نبود اتفاق بیفتد. البته اگر دیر به مدرسه می رسید شاید اتفاق بدی می افتاد. حتماً تمام
بچه ها توی پارکینگ جمع شده اند و منتظرند که او برسد.
با خودش فکر کرد می تواند به آنها بگوید که یک نفر او را دزدکی دید می زده و او
هم ایستاده و با سنگ او را زده. النا لبخند زد و با خودش گفت که این جوری حتماً
آن ها را کلی به فکر فرو خواهد برد که قضیه چه بوده و طرف چه کسی بوده است.
بدون آن که دوباره برگردد و به درخت جلو خانه نگاه کند، با بیشترین سرعت ممکن،
شروع کرد به قدم زدن و دور شدن از درخت.
***
کلاغ از بالای درخت بلوط بزرگی عبور کرد. استفان یک لحظه سرش را بلند کرد و
وقتی دید بالای سرش فقط یک پرنده در حال پرواز است خیالش راحت شد.
چشم هایش دوباره به جسم سفید رنگ و بی جانی که توی دستانش بود خیره شد.
پشیمانی را زیر پوست صورتش حس می کرد. اصلاً نمی خواست آن حیوان را بکشد.
اگر خیلی گرسنه اش می بود حتماً چیزی بزرگ تر از این خرگوش را شکار می کرد.
استفان همیشه از قدرتی که احساس گرسنگی به او می داد می ترسید. می دانست که
برای برطرف کردن آن، چه کارهایی می تواند بکند. این بار خوش شانس بود که فقط
یک خرگوش را کشته، نه کس دیگری را.
ایستاده بود زیر درخت های بلوط و آفتاب از لابه لای موهای مشکی اش پوست
سرش را گرم می کرد. احساس خوبی داشت. با این شلوار جین و تی شرت، استفان
سالواتوره درست مثل یک دانش آموز معمولی به نظر می رسید. یعنی چیزی که او
اصلاً نبود.
همیشه برای غذا خوردن می آمد همین جا، در اعماق این جنگل که کسی
نمی توانست او را ببیند. استفان با زبانش لثه و دندان هایش را پاک کرد و بعد زبانش
را دور لب هایش کشید. می خواست مطمئن بشود که هیچ لکه خونی روی آنها باقی
نمانده. نمی خواست هیچ ریسکی بکند. پوشیدن همین لباس مبدل هم، با این که
سخت بود اما لازم بود.
استفان یک لحظه با خود فکر کرد که شاید بهتر است همه چیز را همین الان رها کند
و به مخفیگاهش در ایتالیا برگردد. نمی دانست چه چیزی باعث شده که فکر کند
می تواند دوباره در روز روشن ظاهر شود و مثل دیگران به زندگی اش ادامه بدهد!
از زندگی در سایه خسته شده بود. از تاریکی خسته شده بود و از تمام چیزهایی که
در تاریکی زندگی می کردند بیزار بود. از همه این ها مهمتر، دیگر نمی خواست تنها
زندگی کند.
نمی دانست که چرا ویرجینیا و فلس چرچ را انتخاب کرده. این جا شهر به نسبت تازه
سازی بود که قدیمی ترین ساختمان هایش بیشتر از یک قرن و نیم عمر نداشتند، اما
خاطرات و اشباح جنگ داخلی هنوز هم در این شهر زنده بودند، انگار که مثل
سوپرمارکت ها و فست فودهایش بخشی واقعی از شهر شده باشند.
استفان احترام به گذشته را می ستود و فکر می کرد شاید بتواند مثل یکی از اعضای
عادی فلس چرچ در بین آنها ظاهر شود.
البته می دانست که آن ها هیچ وقت او را به صورت کامل نمی پذیرفتند. وقتی به این
موضوع فکر کرد، لبخندی تلخ روی لب هایش نشست. خودش بهتر از هر کسی
می دانست که نباید امیدوار باشد. هیچ جایی در دنیا وجود نداشت که او کاملاً متعلق
به آن جا باشد. هیچ جایی وجود نداشت که او بتواند خودش باشد، خود واقعی اش،
مگر آن که دوباره به دنیای سایه ها برگردد...
این فکر را به سرعت از ذهنش دور کرد. او تاریکی را رها کرده بود و سایه ها را
پشت سر گذاشته بود. می خواست لکه های سیاه آن سالها را از خودش پاک کند و از
امروز زندگی تازه ای را از سر بگیرد.
استفان یادش آمد که هنوز خرگوش را در دست گرفته. به آرامی آن را روی دسته ای
از برگ های درخت بلوط گذاشت. گوش هایش از جایی بسیار دور، بسیار دورتر از
آن که گوش های یک انسان معمولی چیزی بشنود، صدای جنبیدن یک روباه را شنید.
توی ذهنش با لحنی غمناک گفت:
- بیا، بیا برادر شکارچی من، برات صبحانه آماده کردم.
وقتی داشت کت چرمی اش را تنش می کرد دوباره متوجه همان کلاغی شد که چند
لحظه قبل او را ترسانده بود. کلاغ روی شاخه یک درخت بلوط نشسته و انگار داشت
او را تماشا می کرد. چیزی در آن کلاغ بود که به نظرش طبیعی نمی آمد.
سعی کرد فکرش را روی کلاغ متمرکز کند تا با آن ارتباط برقرار کند، اما جلو خودش
را گرفت. یادش آمد که به خودش قول داده جز در موارد اضطراری از نیرویش
استفاده نکند. به خودش قول داده بود که تنها وقتی نیرویش را به کار گیرد که هیچ راه
دیگری وجود نداشته باشد.
از میان برگ های مرده و شاخه های خشک به سمت لبه ی جنگل پیش رفت، جایی
که اتومبیلش را پارک کرده بود. نگاهی به پشت سرش انداخت و دید که کلاغ از روی
شاخه بلوط بلند شده و بالای سر خرگوش مرده نشسته است.
در حالت نشستن کلاغ، با آن بال های بزرگ که بالای تن کوچک خرگوش بازشان
کرده بود، نوعی احساس شیطانی و پیروزمندانه را می دید. گلوی استفان خشک شده
بود. می خواست برگردد و پرنده را از روی خرگوش بپراند، اما فکر کرد این پرنده هم
به اندازه روباه حق دارد که خرگوش مرده را بخورد. همان قدر حق دارد آن را بخورد
که استفان حق دارد.
تصمیم گرفت اگر در راه دوباره با پرنده مواجه شد، ذهن پرنده را بخواند اما الان
چشم هایش را روی پرنده بست و به سرعت در میان درخت ها به راه افتاد. اصلاً
نمی خواست که امروز دیر به دبیرستان رابرت. ای. لی برسد.
ادامه دارد...
فصل دوم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری
2
به محض این که النا وارد پارکینگ شد، همه دوره اش کردند. هر کسی که خیالش را
می کرد آن جا بود؛ تمام بچه هایی که از ژوئن سال قبل ندیده بودشان، به علاوه چهار
پنج نفر جدید که آمده بودند، به امید این که با او دوست بشوند. النا یکی یکی بچه
های گروه را بغل کرد و جواب خوش آمد گویی همه را جداگانه داد.
کارولین تقریباً یک اینچ قد کشیده بود و خیلی از قبل خوش اندام تر به نظر می رسید.
شده بود عین مدل های مجله مد. کارولین به آرامی النا را در آغوش کشید و سپس
یک قدم به عقب رفت. چشمان سبز باریکش را که مثل چشم های گربه بودند به النا
دوخته بود.
بانی اصلاً بزرگ نشده بود سرش با آن موهای فرفری به زحمت تا چانه النا
النا بانی قد کوتاه را کمی عقب زد تا دقیق تر نگاهش «؟ موهای فرفری » : می رسید
کند.
- بانی تو موهاتو فر دادی؟
- آره! جمعشون هم کردم بالای سرم که قدم بلندتر به نظر برسه.
بانی سرش را تکان داد و سپس لبخند زد. چشمان قهوه ای اش از خوشحالی توی
صورت مهربانش می درخشید.
النا به سمت مردیت برگشت.
- مردیت تو هم که اصلاً عوض نشده ای.
آن ها همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتند. النا خیلی دلش برای مردیت تنگ شده
بود. نگاهی به دوست قد بلندش انداخت و فکر کرد که این دختر، با این که هیچ وقت
آرایش نمی کند اما با آن پوست سبزه و مژه های پرپشت احتیاجی هم به آرایش
ندارد. النا متوجه شد که مردیت هم با آن ابروهای بالا انداخته اش حتماً دارد در مورد
زیبایی او فکر می کند.
- می بینم که موهات داره از خورشید هم طلایی تر می شه. ولی خب پوستت
رو برنزه نکردی؟ مگه نرفته بودین ساحل ریورا؟
النا در حالی که دستان مردیت را در دست می گرفت جواب داد:
- عزیزم میدونی که من از برنزه کردن بدم میاد.
پوست النا مثل چینی سفید و بی لک بود، اما گاهی فکر می کرد پوستش مثل پوست
بانی مات و رنگ پریده است.
در همین لحظه بانی وسط حرف آن دو پرید. دست النا را کشید و گفت:
- وای بچه ها، راستی می دونین من امسال تابستون از پسرخاله ام چی یاد
گرفتم؟
و بعد قبل از این که کسی حرفی بزند خودش جواب داد:
- یاد گرفتم کف دست آدما رو بخونم.
چند نفر از بچه ها زیر لب غرغر کردند و چند نفری هم خندیدند. بانی که چندان
ناراحت نشده بود گفت:
- باید هم بخندین. پسر خاله ام گفته که من نیروی روانی فوق بشری دارم. بذار
ببینم...
چشمش را به کف دست النا دوخت. النا که کمی بی حوصله بود گفت:
- زود باش فقط، و گرنه دیرمون می شه.
- باشه. باشه. خب این خط زندگیه – نه، شایدم خط عشقته؟
چند نفر از بچه ها پوزخند زدند.
- ساکت باشین. باید حس بگیرم... آره دارم می بینم... دارم می بینم... آره...
در یک لحظه رنگ از چهره بانی پرید. انگار از چیزی ترسیده بود. چشم های
قهوه ای اش کاملاً باز بودند، اما انگار که دیگر به دست النا نگاه نمی کردند. انگار
داشتند در دل دست های النا چیزی رعب آور می دیدند.
مردیت از پشت سرشان آرام و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- تو به زودی با یه غریبه قد بلند و پوست تیره آشنا می شی.
تمام بچه ها زیر زیرکی می خندیدند.
بانی گفت:
- آره غریبه اس. پوستش هم نسبتاً تیره اس. اما قدش بلند نیست.
صدایش خیلی آهسته بود، انگار از فاصله ای دور می آمد.
بانی چند لحظه سکوت کرد و بعد با حالتی گیج ادامه داد:
- فکر می کنم یه زمان قدش بلند بوده اما الان نیست!
بانی چشم های قهوه ای اش را به النا دوخت که داشت با تعجب نگاهش می کرد. و
بعد ناگهان دست النا را ول کرد و گفت:
- اما این غیر ممکنه... نمی شه که اینجوری باشه... دیگه نمی خوام چیزی
ببینم...
النا که کمی عصبی به نظر می رسید رو کرد به بقیه و گفت:
- خیلی خب، خیلی خب، فیلم تموم شد، برین دیگه.
النا همیشه فکر می کرد که این چیزها فقط یک سری بازی مسخره اند. اما
نمی دانست که چرا این بار اینقدر ناراحت شده؛ شاید به همان دلیلی که امروز صبح
بی خودی خودش را ترسانده بود...
دخترها به سمت ساختمان مدرسه راه افتاده بودند که صدای موتور قوی ماشینی
آن ها را متوقف کرد.
کارولین گفت:
- اینو نیگا، عجب ماشین با حالی...
مردیت حرفش را تصیح کرد:
- عجب پورشه باحالی...
پورشه ی تروبر 911 با رنگ مشکی متالیک، آرام و مغرور وارد پارکینگ شد و دنبال
جای پارک گشت.
حرکتش مثل حرکت پلنگی که در کمین باشد، آهسته و دقیق بود. وقتی بالاخره پارک
کرد و در ماشین باز شد، دخترها توانستند راننده را ببینند.
کارولین زیر لب گفت:
- آه خدای من.
بانی گفت:
- منم همینی که تو گفتی.
از جایی که النا ایستاده بود می توانست ببیند که راننده، جوانی است با بدنی صاف و
عضلانی که شلوار جین، تی شرت جذاب و کت چرمی با طرحی غیر مرسوم به تن
دارد و موهای مشکی و خوش حالت داشت.
قدش چندان بلند نبود، متوسط بود و به بدنش می خورد. النا نفسش را بیرون داد.
مردیت پرسید:
- یعنی پشت این نقاب کی می تونه باشه؟
منظورش از نقاب، عینک دودی بزرگی بود که چشم های پسر را زیر خود مخفی
کرده بودند و مثل یک نقاب مانع می شدند که صورتش کاملاً قابل دیدن باشد.
یکی از دخترها گفت:
- غریبه نقاب دار!
و بعد همه شروع کردند زیر لبی با یکدیگر صحبت کردن.
- کت چرمشو ببین... مدلش ایتالیاییه، توی رُم از اینا می پوشن.
- تو از کجا میدونی؟ تو که تو زندگیت نیویورک هم نرفتی چه برسه به رُم.
- خودتم که از این شهر بیرون نرفتی.
- ایش...
النا دوباره همان قیافه ای را به خود گرفته بود که دخترها خیلی خوب می دانستند
چیست؛ قیافه یک شکارچی.
- قد کوتاه، موی تیره و خوش تیپ. بهتره مراقب خودش باشه!
- کجای قدش کوتاهه؟ خیلی هم قدش خوبه.
از میان همهمه ی دخترها صدای کارولین ناگهان بلند شد که می گفت:
- النا زود باش بیا بریم. تو که مت رو داری. با دو تا پسر چیکار می خوای
بکنی که با یکی نمی تونی؟
مردیت گفت:
- همون کاری که با یکی می کنن عزیزم، فقط دو برابرشو.
گروه زد زیر خنده. پسر اتومبیلش را قفل کرد و به سمت مدرسه راه افتاد. النا هم
پشت سرش رفت و بقیه ی دخترها هم به ترتیب راه افتادند. در یک لحظه، حس
نفرت از بقیه توی دلش شروع به جوشیدن کرد:
مردیت که «؟ نمی شود او جایی بخواهد برود و این همه آدم پشت سرش رژه نروند »
انگار فکر النا را خوانده بود گفت:
- هر که بامش بیش برفش بیشتر.
النا گفت:
- منظورت چیه؟
مردیت جواب داد:
- خب اگه می خوای ملکه ی مدرسه باشی باید خیلی ها رو تحمل کنی.
النا اخمی کرد. دیگر به ساختمان مدرسه رسیده بودند. راهروی بزرگی پیش
چشم شان بود.
غریبه با شلوار جین و کت چرمش رفت توی دفتر مدرسه و از دید دخترها دور شد.
النا سرعتش را کم کرد و به سمت در رفت. جلو تابلو اعلانات، کنار در ایستاد و
شروع کرد به خواندن یادداشت های روی تابلو.
دفتر مدرسه شیشه بزرگی داشت که اجازه می داد داخلش کامل دیده بشود. بقیه ی
دخترها از پشت شیشه هی توی دفتر را دید می زدند.
- از این جا همه چی دیده می شه.
- کاپشن اش مطمئنم که مارک آرمانی بود.
- فکر می کنی اهل یه ایالت دیگه باشه؟
النا گوش تیز کرده بود که اسم پسر را بفهمد. اما داخل دفتر انگار مشکلی پیش آمده
بود. خانم کلارک معاون مدرسه داشت به لیست نگاه می کرد و سرش را تکان
می داد. پسر چیزی گفت و خانم کلارک انگار جواب داد که نمی تواند کاری بکند.
انگشتش را گذاشت روی لیست اسامی و باز هم سری تکان داد. پسر کمی عقب رفت
و سپس برگشت پیش خانم کلارک وقتی که خانم کلارک به صورت پسر نگاه کرد
همه چیز عوض شد.
عینک آفتابی پسر توی دستش بود و خانم کلارک که داشت به چشمان او نگاه
می کرد انگار از چیزی ترسیده بود. النا می دید که خانم کلارک چه قدر تند تند پلک
می زند. لب هایش باز و بسته می شدند اما ظاهراً نمی توانست چیزی بگوید.
النا دلش می خواست می توانست چیزی بیشتر از پشت سر پسر را ببیند. خانم کلارک
داشت حیرت زده دنبال چیزی در میان کاغذها می گشت و در نهایت انگار که یک
فرم پیدا کرد و شروع کرد به نوشتن روی آن و سپس آن را به پسر داد.
پسر روی آن چیزی نوشت شاید هم امضا کرد و سپس آن را پس داد. خانم کلارک
چند لحظه به آن نگاه کرد و بعد شروع کرد به گشتن در میان دسته ی دیگری از
کاغذها و دست آخر چیزی را که به نظر می رسید برنامه ی کلاسی باشد پیدا کرد و
به پسر داد. در تمام مدت چشم های خانم کلارک به پسر دوخته شده بود. وقتی
برنامه را به او داد، پسر به علامت تشکر سری تکان داد و به سمت در برگشت.
النا داشت از شدت کنجکاوی دیوانه می شد. یعنی آنجا چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی
صورت این غریبه چه شکلی بود؟ اما وقتی پسر از در دفتر بیرون آمد، باز هم عینک
آفتابی اش را زده بود.
امیدهای النا برای دیدن چشم های پسر نقش بر آب شده بود. وقتی پسر لحظه ای دم
در دفتر ایستاد، النا توانست بقیه صورتش را که زیر عینک آفتابی نبود ببیند. موهای
مشکی اش طوری اجزای صورتش را در بر گرفته بود که انگار تصویر چهره ی او را
بر روی یک سکه یا یک مدال رومی حک کرده بودند. گونه های برجسته، بینی صاف
و کلاسیک و دهانی که می توانست تمام شب بیدار نگهت دارد. تمام این چیزها برای
یک لحظه در ذهن النا گذشت. لب بالایی او که حالت زیبایی داشت کمی حساس و
خیلی شهوت انگیز به نظر می رسید.
ناگهان همهمه ی دخترها در راهرو متوقف شد. انگار کسی آن ها را از پریز کشیده
بود. وقتی که پسر از مقابل آن ها عبور می کرد، هر کدام شان سعی داشتند با نگاه
کردن به این طرف و آن طرف وضعیت را طبیعی جلوه دهند. النا که در کنار پنجره
دفتر ایستاده بود دستش را برد به ربان موهایش و آن را کشید. سرش را به آرامی
تکان داد تا وقتی که پسر از مقابلش عبور می کند موهایش آزادانه روی شانه هایش
بریزند.
پسر بدون این که به اطراف نگاه کند به انتهای راهرو رفت. مِن مِن کردن ها، حرف
های زیر لبی، پچ پچ ها و آه کشیدن ها، به محض دور شدن او، دوباره شروع شد. النا
هیچ کدام از این ها را نمی شنید. همه فکرش این بود که پسر از کنارش گذشته، بدون
آن که حتی نگاهی به او بیندازد. النا کمی گیج بود. جایی در انتهای ذهنش شنید که
زنگ مدرسه به صدا درآمد و بعد رشته افکارش پاره شد.
مردیت بازویش را کشید و النا به جهان بیرون از ذهنش بازگشت.
- چیه؟
- می گم بیا این رو بگیر. برنامه کلاسامونه. الان باید بریم طبقه دوم. زود باش.
النا گذاشت که مردیت او را توی راهرو، روی پله ها و داخل کلاس دنبال خودش
بکشد. النا ماشین وار رفت و نشست روی صندلی و به معلم زُل زد، اما در حقیقت
اصلاً او را نمی دید. شوکی که به او وارد شده بود هنوز رهایش نکرده بود.
النا نمی توانست مورد دیگری را به خاطر بیاورد که پسری از کنارش گذشته باشد،
بدون آن که نگاهی به او بیندازد. همه شان – حداقل – نگاه می کردند. بعضی از آن
ها سوت می زدند، بعضی ها می آمدند و چند کلمه ای صحبت می کردند و بعضی ها
هم تمام مدت خیره می شدند.
و النا هیچ وقت با این چیزها مشکلی نداشت. و تازه مگر برای یک دختر چه چیزی
از پسرها مهمتر بود؟ پسرها معیاری بودند برای این که بدانی چه قدر دوست داشتنی
هستی و چه قدر زیبایی. تازه در خیلی از موارد به کار می آمدند و به آدم کمک
می کردند. خیلی وقت ها می توانستند هیجان زده ات کنند، هر چند که همه این
کارهای شان، بعد از مدتی مسخره به نظر می رسید. بعضی هاشان هم که از همان اول
حال آدم را به هم می زدند.
به نظر النا پسرها مثل سگ های کوچولو بودند که خیلی دوست داشتنی هستند اما
می توانی هر وقت خواستی رهایشان کنی و بروی با سگ کوچولوی دیگری بازی
کنی. به نظر النا تعداد بسیار کمی از پسرها می توانستند چیزی بیشتر از این باشند.
تعداد بسیار کمی از آن ها می توانستند واقعاً دوستت باشند؛ درست مثل مت.
سال قبل النا امیدوار بود که مت همانی باشد که همیشه به دنبالش بوده. «! آه مت »
کسی که می تواند به او احساسی متفاوت از بقیه بدهد. احساسی از جنس برنده شدن
در یک رقابت یا به رخ کشیدن چیزی که بقیه دخترها نتوانسته اند به دست بیاورند.
احساس النا به مت بسیار قوی بود، اما در طول تابستان که وقت بیشتری برای فکر
کردن داشت، متوجه شد که این احساس خیلی شبیه حسی است که به خواهرش یا به
پسر عمویش دارد و نه بیشتر.
خانم هالپرن داشت جزوه های مثلثات را پخش می کرد. النا اتوماتیک وار دستش را
دراز کرد و جزوه را گرفت و اسمش را روی آن نوشت، اما هنوز هم در افکارش
غرق بود.
اما مت را بیشتر از هر پسری که می شناخت دوست می داشت. شاید هم به همین
دلیل بود که می خواست با مت به هم بزند.
نمی دانست آیا می تواند با یک نامه این را به مت بگوید یا اصلاً می تواند الان این را
به او بگوید. النا از این نمی ترسید که مت سر این قضیه سر و صدا راه بیندازد. چون
شخصیت مت اصلاً اینطوری نبود. بیشتر می ترسید که مت دلیل این کارش را متوجه
نشود، چون خود النا هم دلیلش را درست متوجه نمی شد. النا حس می کرد که باید
همیشه به دنبال چیزی باشد؛ چیزی که هر گاه فکر می کرد آن را به دست آورده
می دید که این همان چیزی نبوده که همیشه می خواسته. مت هم همان کسی نبود که
النا همیشه می خواست.
نهاو و نه هیچ کدام از پسرهای دیگری که النا می شناخت. برای همین بود که النا
مجبور می شد همیشه از اول شروع کند. خوشبختانه همیشه هم می شد آدم جدید پیدا
کرد. هیچ پسری هرگز نتوانسته بود در برابرش مقاومت کند. هرگز نشده بود که پسری
دست رد به سینه او بزند. تا الان که...
«... تا الان » : النا با خودش گفت
و بعد، در حالی که به اتفاق توی راهرو فکر می کرد، خودکار را بین انگشتانش فشار
داد. اصلاً نمی توانست قبول کند که این قدر به او بی توجه باشد که حتی یک نگاه هم
به او نیندازد.
زنگ کلاس خورد و همه بیرون رفتند اما النا در آستانه در توقف کرد و سپس به یکی
از دخترهایی که با او توی پارکینگ بود رو کرد و گفت:
- فرانسس بیا این جا.
فرانسس مشتاقانه پیش رفت. صورت سفیدش خوشحال به نظر می رسید.
- گوش کن فرانسس! اون پسری که صبح دیدیم رو یادت میاد؟
- با اون پورشه با کلاسش مگه می شه یادم بره؟
- من برنامه کلاسی اش رو می خوام. ببین می تونی از دفتر برام بگیری. یا اگه
تونستی از خودش بگیر و کپی کن برام. هر کار که میخوای بکنی بکن فقط
برام گیرش بیار.
فرانسس چند لحظه هیجان زده به النا نگاه کرد، اما بعد لبخند زد و سر تکان داد.
- باشه النا، سعی خودمو می کنم. اگه گیر آوردم سر ناهار میام پیشت.
- ممنونم
النا دور شدن دختر را تماشا کرد. مردیت سرش را نزدیک گوش او آورد و گفت:
- خودت می دونی که خیلی دیوونه ای؟
- چه فایده ای داره ملکه مدرسه باشی اما نشون ندی که هستی.
النا سپس پرسید:
- الان باید بریم کدوم کلاس؟
مردیت برنامه را دستش داد و گفت:
- تو بازرگانی عمومی داری الان. من باید برم سر کلاس شیمی.
- بعداً می بینمت.
کلاس بازرگانی عمومی و بقیه ی کلاس های صبح با بی حوصلگی النا تمام شدند. در
طول این مدت النا فقط فکرش این بود که آیا ممکن است یکبار دیگر با دانش آموز
جدید برخورد کند؟ اما آن ها توی هیچ کدام از کلاس های صبح با هم نبودند. البته
مت توی یکی از کلاس ها بود و وقتی که چشمان آبی اش را به چشمان النا دوخت،
حس کرد که چیزی در وجودش تیره می کشید. مت فقط لبخند می زد، اما ...
موقعی که زنگ ناهار به صدا در آمد النا، در مسیر کافه تریای مدرسه با تکان دادن
سر به سلام بقیه جواب می داد. کارولین بیرون کافه تریا ایستاده بود. شانه هایش را به
دیوار تکیه داده بود. سرش بالا بود و کمرش را کمی جلو داده بود. دو پسری که با
کارولین صحبت می کردند، وقتی النا به آن ها رسید حرف شان را قطع کردند و با
آرنج سلقمه ای به هم زدند.
النا سلام ساده ای به آن ها کرد و به کارولین گفت:
- بریم تو ناهار بخوریم؟
کارولین با چشمان سبزش چشمکی به النا زد و سپس دست برد و موهای براق
قهوه ای مایل به طلایی اش را از روی صورتش کنار زد. کارولین با لحنی آرام به النا
گفت:
- نظرت راجع به میز سلطنتی چیه؟
ذهن النا به قدیم برگشت. او و کارولین، از زمانی که به مهد کودک می رفتند با هم
بودند و همیشه هم با هم رقابت طبیعی و خوبی داشتند، اما این اواخر کارولین عوض
شده بود. رقابت شان را خیلی جدی می گرفت. لحنش موقع صحبت با او مشخصاً
تلخ و گزنده بود. النا گفت:
- واسه یه ملکه سخته که رعیت رو به میز ناهار خوریش راه بده.
- آها؟ راست می گی خب، حق با توئه!
و سپس صورتش را کامل به سمت او برگرداند. آتشی در انتهای چشمان گربه ای
سبز رنگش می سوخت.
النا از حس دشمنانه ای که در چشمان کارولین می دید شوکه شده بود. دو پسری که
آن جا بودند به سختی لبخندی زدند و آرام کنار کشیدند.
کارولین که اصلاً متوجه رفتن آن ها نشده بود گفت:
- این تابستون که این جا نبودی خیلی چیزها عوض شده. شاید دیگه دوران
سلطنت تو هم تموم شده باشه.
النا سرخ شده بود و خودش هم این را حس می کرد. در حالی که سعی داشت
صدایش نلرزد گفت:
- شاید... اما ملکه بودن رو نمی شه به زور به دست آورد کارولین.
النا سپس رویش را برگرداند و داخل ناهار خوری شد.
وقتی النا چشمش به بانی، مردیت و فرانسس که با آن ها بود افتاد، قدری آرام گرفت.
گونه هایش که سرخ شده بودند کم کم داشتند سرد می شدند. ناهارش را انتخاب کرد
و رفت پیش آن ها. النا هیچ وقت نمی گذاشت کارولین رویش را کم کند. اصلاً
کارولین برای او در حدی نبود که بخواهد دغدغه اش باشد.
النا که نشست پشت میز، فرانسس کاغذی را در آورد و تکان داد. فرانسس گفت:
- گیرش آوردم.
بانی با لحنی جدی گفت:
- من هم خبرای مهمی دارم. اون پسره توی کلاس زیست شناسی با ماست. من
امروز درست رو به رویش نشسته بودم. اسمش استفانه. استفان سالواتوره.
اهل ایتالیاست و توی حاشیه شهر توی مهمون خونه ی خانم فلاورز زندگی
می کنه.
بانی آهی کشید و ادامه داد:
- خیلی هم رمانتیکه... کارولین کتاباش رو انداخت روی زمین و اون نشست و
جمع شون کرد و داد بهش.
چهره النا در هم فرو رفت و گفت:
- روش های کارولین خیلی قدیمیه. تعریف کن ببینم دیگه چی شد؟
- همه اش همین. اصلاً با کارولین حرف هم نزد. خیلی خیلی مرموزه. خانم
اندیکات معلم زیست شناسی مون سعی کرد وادارش کنه که عینک آفتابی اش
رو در بیاره، ولی زیر بار نرفت. گفت دستور پزشکی داره که عینک بزنه.
- دستور پزشکی دیگه چه صیغه ایه؟
- من چه می دونم، شاید داره می میره و الان روزای آخرشه. به نظرت این
خیلی رمانتیک نیست؟
مردیت گفت:
- آره چه جورم!
النا در حالی که لب هایش را گاز می گرفت، به کاغذی که فرانسس آورده بود نگاه
کرد و گفت:
- ما توی ساعت هفتم با همیم. تاریخ اروپا داریم. کس دیگه ای هم اون کلاس
رو داره؟
بانی جواب داد:
- منم دارم. فکر می کنم کارولینم داره. آها! شاید مت هم داشته باشه. دیروز
داشت می گفت که چقدر بد شانس بوده که افتاده تو کلاس آقای تانر.
النا با خودش فکر کرد که عالی خواهد شد و با چنگال شروع کرد به وَر رفتن با پوره
سیب زمینی اش. به نظرش می رسید که کلاس خیلی هیجان انگیزی خواهند داشت.
***
استفان خوشحال بود که اولین روز مدرسه داشت تمام می شد. دلش می خواست فقط
برای چند لحظه هم که شده از شر این اتاق های شلوغ و راهروهای پر سر و صدا
خلاص شود.
این همه ذهن، این همه فکر. فشار این همه فکر را که دور و برش بودند احساس
می کرد. افکار دیگران که دور و برش می چرخیدند برایش سرگیجه آور بود. سال ها
بود که با انبوه انسان ها مواجه نشده بود.
از بین افکار درهم تمام مدرسه می دید که ذهن یک نفر روی او تمرکز کرده. ذهن
یکی از آنهایی که توی راهرو نگاهش کرده بود. استفان نمی دانست او چه شکلی
است، اما حس می کرد شخصیتی قوی دارد. مطمئن بود که می تواند او را دوباره
تشخیص بدهد.
با این تغییر قیافه ای که داده بود تقریباً روز اول مدرسه را بدون خطر از سر گذرانده
بود. امروز فقط دو بار از قدرتش استفاده کرده بود، آن هم فقط کمی، اما احساس
می کرد خسته است و به شکل غم انگیزی مجبور بود که اعتراف کند گرسنه هم
هست. خرگوش صبح برای یک روزش کافی نبود.
با این که نگران بود گرسنگی کار دستش بدهد اما سر آخرین کلاس هم حاضر شد و
بلافاصله حضور همان ذهن سابق را در آن جا هم حس کرد. ذهنی که در آستانه
بخش خودآگاه وجودش شعله ی طلایی لرزان و ملایمی را بر می افروخت. برای
اولین بار توانست موقعیت دختر را تشخیص بدهد. دختر مستقیم به سمت او آمد و
روی صندلی جلو او نشست.
همان طور که حدس می زد دختر چند لحظه برگشت و او توانست صورتش را ببیند.
استفان شوکه شده بود و نمی توانست نفس های بریده بریده اش را کنترل کند؛
اما این دختر نمی توانست کاترین باشد. کاترین مرده بود. او بهتر از هر «! کاترین »
کسی می دانست که کاترین مرده.
اما هنوز هم شباهت غیر عادی آن ها قابل انکار نبود. آن موهای طلایی براق که آن
قدر نرم بودند که انگار موج لرزانی از نور هستند، آن پوست روشن که او را به یاد
مرمر سفید و پرهای قو می انداخت و گونه هایش که رنگ سرخ ملایم شان توی
سفیدی پوست صورتش برجسته می نمود. و چشم هایش...
چشم های کاترین رنگی داشتند که جای دیگری ندیده بود؛ از آبی آسمانی تیره تر و
از سنگ فیروزه ی جعبه جواهراتش براق تر. این دختر هم دقیقاً همان چشم ها را
داشت.
و حالا چشم های دختر دقیقاً به او زُل زده بودند. دختر داشت لبخند می زد.
استفان نگاهش را از لبخند او و از تمام چیزهایی که خاطره ی کاترین را زنده می کرد
گرفت. نمی خواست دیگر به این دختر که او را به یاد کاترین می انداخت نگاه کند. و
نمی خواست دیگر حضور او را حس کند. چشمانش را به میز دوخت و ذهنش را
همان طور که همیشه بلد بود قفل کرد. بالاخره دختر رویش را به آرامی برگرداند.
احساسات دختر جریحه دار شده بود. حتی با ذهن قفل شده اش هم می توانست این
را حس کند. استفان توجهی به او نکرد. حتی راضی هم بود. فکر کرد اینطوری حتماً
دختر از او دور خواهد شد و تازه غیر از آن، استفان هیچ حسی و هیچ تمایلی هم
نسبت به دختر نداشت.
در حالی که نشسته بود مدام این را با خودش تکرار می کرد که هیچ علاقه ای به او
ندارد. صدای متناوب معلم را در ذهنش خاموش کرد و سعی کرد کاملاً به دنیای
خودش برود؛ اما چیزی نمی گذاشت. می دانست عطر آرامی را از سوی دختر
استشمام کند. بوی گل بنفشه می آمد. استفان می دانست که دختری که مقابلش نشسته
و سرش را پایین انداخته، موهای بورش از کنار شانه هایش لیز می خورند و پوست
سفید رنگ گردنش را نمایان می کنند.
میان خشم و ناامیدی، حسی اغواگرانه از درنده خویی در دندانهایش ریشه دواند. این
بار احساس درد نداشت. چیزی در وجودش بود که احساس خارش ایجاد می کرد.
لثه هایش می خارید. دندان هایش می خواستند چیزی را در میان بگیرند. گرسنگی
خاصی داشت. نمی توانست در برابر این احساس مقاومت کند.
معلم را می دید که مثل یک موش خرما از این طرف به آن طرف کلاس می رود.
استفان تمام تمرکزش را روی او گذاشت. ابتدا معنی کارهای او را نمی فهمید. با این
که هیچ کدام از دانش آموزان جواب سوالاتش را نمی دانستند اما او همچنان به
پرسیدن ادامه می داد. استفان سپس متوجه شد که هدف معلم از این سوالات شرمنده
کردن و نشان دادن اطلاعات کم دانش آموزان است. درست در همین لحظه معلم
قربانی بعدیش را یافت. دختر قد کوتاهی با موهای فر کرده ی قرمز و صورت گرد.
استفان از دور می دید که چه طور معلم با سوالات پشت سر هم او را کلافه کرده.
وقتی معلم بالاخره او را رها کرد، قیافه ی دختر واقعاً ترحم برانگیز بود. معلم سپس
رو به کل کلاس کرد و گفت:
- می بینین؟ حالا می فهمین منظور من چیه؟ همه تون خیال می کنین خیلی
سرتون می شه. رسیدین به سال آخر دبیرستان و قراره مثلاً فارغ التحصیل
بشین. اگه به من بود می گفتم بعضی هاتون حتی در حدی نیستین که از مهد
کودک فارغ التحصیل بشین. مثلاً همین ایشون..
و سپس با دست به دختر مو قرمز اشاره کرد و ادامه داد:
- اصلاً نمی دونه انقلاب فرانسه چی هست؟ فکر می کنه ماری آنتونت بازیگر
فیلم های صامته!
تمام دانش آموزان دور و بر استفان احساس بدی داشتند. می توانست خشم و
ناراحتی را در ذهن تک تک آن ها ببیند. می توانست تحقیری را که می شدند درک
کند و ترس را در آن ها احساس کند، ترس از مرد کوچک ضعیف الجثه ای که
چشمانی مانند چشمان راسو داشت. حتی پسرهای کلاس که قد و هیکل شان بزرگتر
از او بود می ترسیدند.
معلم دوباره برگشت پیش قربانی اش:
- خب بیا یه دوره دیگه رو امتحان کنیم. در دوره رنسانس...
لحظه ای مکث کرد؛
- ببینم تو اصلاً می دونی رنسانس چیه؟ آره؟ دوره ی بین قرون سیزده و هفده
که اروپا ارزش های روم و یونان باستان رو دوباره کشف کرد؟ دوره ای که
تعداد زیادی از هنرمندان و متفکران اروپایی رو در خودش داره؟ آره؟
می دونی؟
دختر با حالتی گیج، سر تکان داد و موافقتش را با حرف های معلم اعلام کرد. معلم
ادامه داد:
- در طول دوره رنسانس فکر می کنی دانش آموزای هم سن و سال تو چی کار
می کردن؟ چیزی در این مورد می دونی؟ هیچ حدسی می تونی بزنی؟
دختر آب دهانش را به سختی قورت داد و سپس لبخند ضعیفی زد و گفت:
- فوتبال بازی می کردن؟
در میان خنده ی همه، چهره معلم برافروخته شد و فریاد کشید:
- اصلاً و ابداً.
کلاس ساکت شد.
- فکر می کنین این یه شوخیه؟ توی اون دوره بچه های هم سن شما به چند
زبان مسلط بودن و همزمان در دروسی مثل منطق، ریاضیات، نجوم، فلسفه و
دستور زبان دوره های تخصصی می دیدن. تمام سعی شون هم این بود که
وارد دانشگاه های معدود اون زمان بشن و بهتره بدونین که تمام درس ها در
اون جا به زبان لاتین داده می شد. فوتبال قطعاً آخرین چیزی بود که یه
دانش آموز...
- عذر می خوام.
صدای آرامی نطق معلم را قطع کرد. تمام کلاس برگشت به سمت استفان.
- شما چیزی گفتین؟
- بله، گفتم عذر می خوام، مطلبی هست که باید بگم.
استفان عینکش را برداشت و ایستاد.
- دانش آموزان دوره ی رنسانس همیشه برای شرکت در مسابقه ها و بازی ها
از طرف خانواده و معلم هاشون تشویق می شدن. به اون ها گفته شده بود که
عقل سالم در بدن سالمه. مطمئن باشین که اون ها بسیاری از ورزش های
گروهی مثل کریکت، تنیس و حتی فوتبال رو هم انجام می دادن.
استفان به سمت دختر مو قرمز چرخید و لبخند زد. او هم در جواب لبخند تشکر
آمیزی زد. سپس استفان به سمت معلم برگشت و گفت:
- اما مهمترین چیزی که در اون دوره به اون ها آموزش داده می شد رفتار
خوب و آداب معاشرت بود. مطمئن هستم که توی کتاب هایی که شما
خواندین هم به این نکات اشاره شده.
بچه ها مخفیانه لبخند می زدند. خون دویده بود توی صورت معلم. گونه هایش
مشخصاً از خشم قرمز بودند، اما استفان هنوز داشت خیره به او نگاه می کرد و بعد از
چند لحظه، این معلم بود که طاقت نگاه های استفان را نداشت و سر برگرداند.
زنگ کلاس به صدا درآمد.
استفان فوراً عینکش را زد و کتاب هایش را جمع کرد. بیشتر از آن حدی که
می بایست توجه دیگران را به خود جمع کرده بود. نمی خواست دوباره با دختر مو
طلایی چشم تو چشم بشود. باید هر چه سریعتر آن جا را ترک می کرد. نوعی
احساس سوزش در تک تک رگ هایش جریان داشت. هنوز به در کلاس نرسیده بود
که صدایی او را متوقف کرد:
- هی! حالا واقعاً اون موقع فوتبال بازی می کردند؟
استفان نتوانست جلو لبخند شریرانه اش را بگیرد:
- آره ولی معمولاً با سر بریده اسرای جنگی فوتبال می کردند.
النا می دید که استفان چگونه از او دور می شود. این دور شدنش از النا و این رفتنش
از سر خودخواهی نبود. او آگاهانه با النا این طور رفتار کرده بود. آن هم جلو کارولین
که مثل باز شکاری در کمین بود.
اشک های النا می خواستند از گوشه چشمانش بیرون بیایند و از تنگنای احساس
حقارتش خارج شوند – شاید که آرامتر شود. اما النا تنها به یک چیز فکر می کرد. او
باید استفان را به دست بیاورد. حتی اگر در این راه بمیرد، حتی اگر هر دوشان بمیرند.
باید او را بدست می آورد.
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe ، pink devil ، ♥گل یخ ♥ ، cute flower ، L.A.78 ، ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
خاطرات یک خون آشام جلد اول بیداری - ♥ Sky Princess♥ - 21-05-2012، 14:46


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان