زندگي نامه كورش4
نبرد بابل
نبرد بابل را از بسياري جهات مي توان مهترين حادثه در دوران زندگي کوروش و حتي در تمامي طول دوران باستان دانست ؛ چه از نظر عظمت و نفوذناپذيري رويايي استحکامات بابل که تسخير آن در خيال مردمان آن دوران نيز نمي گنجيد و چه از جهت رفتار جوانمردانه و انساني کوروش کبير با مردم مغلوب آن شهر و يهودياني که در بند داشتند که او را شايسته ي عنوان « پايه گذار حقوق بشر » کرده است. به واقع مي توان گفت که کوروش هرآنچه از مردي و مردمي و از سياست و کياست داشت در بابل بروز داده است. نظر به اهميت اين نبرد بد نيست قبل از توصيف آن کمي با شهر بابل و مردوک – خداي خدايان آن آشنا گرديم ؛
شهري که ما آن را به پيروي از يونانيان « بابل » مي ناميم در زبان سومري « کادين گير » و در زبان اکدي « باب ايلاني » ناميده مي شود که اين هر دو به معناي « دروازه ي خدايان » مي باشند. ناگفته پيداست که مردم چنين شهري تا چه اندازه مي بايست به اصول مذهبي و خدايان خود پايبند بوده باشند.
? حمورابي
هنگامي که حمورابي تکيه بر تخت سلطنت بابل مي زد کشوري به نسبت کوچک را از پدرش ( سين – موبعليت ) به ارث بده بود که تقريباً هشتاد مايل درازا و بيست مايل پهنا داشت وحدود آن از سيپار تا مرد ( از فلوجه تا ديوانيه ي کنوني ) گسترده بود. در آن زمان پادشاهي هاي به مراتب بزرگتر وقدرتمندتري کشور بابل را پيرامون گرفته بودند. سرتاسر جنوب تحت سلطه ي " ريم سين " ( پادشاه لارسا ) بود ؛ در شمال سه کشور ماري ، اکلاتوم و آشور در دست " شمشي عداد " و پسرانش بود و در شرق " ددوشه " ( متحد عيلاميان ) بر اشنونه حکم مي راند.
پادشاه حمورابي اگر چه همچون پدرانش از همان نخستين روزهاي سلطنت مشتاق گسترش مرزهاي کشورش بود ، ليکن با نظر به قدرت همسايگان مقتدر خويش ، پنج سال درنگ کرد و چون پايه هاي قدرتش را مستحکم يافت از سه سو به کشورهاي همسايه حمله ور گشت ؛ ايسين را تصرف کرد و در امتداد فرات به سوي جنوب تا اوروک پيش رفت.
در اموتبال بين دجله و جبال زاگرس جنگيد و آن ناحيه را متصرف شد و سرانجام در سال يازدهم از سلطنت خود توانست پيکوم را به اشغال درآورد. از آن پس بيست سال از سلطنت خود را صرف ترميم معابد و تقويت استحکامات شهرهاي تصرف شده کرد . در بيست و نهمين سال از پادشاهي حمورابي ، کشور بابل هدف تهاجم مشترک ائتلافي متشکل از عيلاميان ، گوتيان ، سوباريان ( آشوريان ) و اشنونه قرار مي گيرد که با دفاع ارتش حمورابي اين تهاجم ناکام مي ماند. سال بعد حمورابي در تهاجمي شهر لارسا را متصرف مي شود.
در سال سي و يکم همان دشمنان قديمي دوباره متحد مي شوند و به سوي بابل لشکر مي کشند. اينبار حمورابي نه تنها تمامي سپاهيان انان را تار و مار مي کند که تا نزديکي مرزهاي سوبارتو تيز پيش روي کرده ، تمامي بين النهرين جنوبي و مرکزي را متصرف مي شود و سرانجام در سال هاي سي و ششم و سي و هشتم از سلطنت خود موفق مي شود به سلطه ي آشور بر بين النهرين شمالي پايان دهد و تمامي مردم بين النهرين را بصورت يک ملت واحد تحت سلطه ي خود در آورد.
براي اداره ي چنين کشوري که ملت ها و نژادها و مذاهب گوناگون را در بر مي گرفت ، حمورابي دست به يک سري اصلاحات اداري ، اجتماعي و مذهبي زد و آنها را تحت يک « مجموعه ي قوانين » مدٌون کرد. اگرچه با بدست آمدن قوانين قديمي تر از پادشاهاني چون « اور – نمو » و « ليپيت – عشتر » ديگر نمي توان حمورابي را « نخستين قانونگزار تاريخ » ناميد ولي هنوز هم مي توان او را به عنوان يک پادشاه قانونمدار و عادل ستود. براي رفع اختلافات مذهبي و نيز براي مشروعيت بخشيدن به سلطنت خود و بازماندگانش ، حمورابي در اين قانون ، مردوک خداي بابل را که تا آن مان يک خداي درجه سوم بود در راس خدايان ديگر قرار داد و البته با نهايت زيرکي مدعي شد که اين مقامي است که از سوي « آنو » و « انليل » به مردوک تفويض شده است. کاهنان سراسر کشور به امر شاه تقدم و تاخر خدايان را تغيير دادند و قصه ي آفرينش را از نو نوشتند تا نقش اصلي را به مردوک واگذارند.
? بختنصر
پادشاهان پس از حمورابي به علت فساد اخلاقي و مالي خود و درباريانشان هرگز نتوانستند عزت و شوکت کشور خود را آنگونه که حمورابي برايشان به ارث گذاشته بود حفظ کنند تا آنکه پس از گذشت ساليان دراز و در دوران حکومت « بختنصر » کشور بابل ديگر بار عظمت و اقتدار خود را بازيافت و تبديل به بزرگترين و زيباترين شهر آن دوران شد. ولي اين بار چيزي در اين عظمت بود که آنرا از عظمتي که اين کشور در دوران حمورابي داشت متمايز مي ساخت ؛ نام بابل ديگر با نام يک پادشاه قانونگذار و عادل درنياميخته بود ؛ مردم کشورهاي ديگر با شنيدن اين نام ، تصوير يک پادشاه خونخوار ، خشن و بي رحم را در ذهن مجسم مي کردند ، تصويري که براستي شايسته ي بختنصر بود.
در همين زمان بود که يهوديان کشور يهودا از دادن خراج امتناع کردند و سر به شورش برداشتند. بختنصر با سپاه بي کران خود به آنان حمله ور شد ، اورشليم را آتش زد و مردم آن سرزمين را به اسارت به بابل برد. پادشاه يهودا در مقابل چشمانش ديد که چگونه سربازان بختنصر ، پسرانش را مي کشتند و پس از آن بختنصر با دستان خود ، چشم هاي او را از حدقه درآورد. در همين حال بابليان ، ديوانه وار و مست از بوي خون ، زيباترين اسيران خود را بر مي گزيدند تا زبانشان را از بيخ برکنند ، چشمانشان و امعاء و احشايشان را بيرون کشند و پوستشان را زنده زنده از تن جدا کنند ! اورشليم ديگر وجود نداشت و از ميان يهوديان ، آنانکه هنوز زنده بودند ، ناچار شدند که باقي عمر را در اسارت اهالي بابل سر کنند.
____________________________________________________________________________
با تشكر\mo@mmad
زندگي نامه كورش5
باري ، بختنصر با همه ي قدرتش در سال 561 پيش از ميلاد از دنيا رفت و پس از او پسرش « آول مردوک » به سلطنت رسيد. او بسيار ضعيف و ناتوان بود و پس از آنکه تنها دو سال سلطنت کرد بدست دسته اي شورشي که از شوهر خواهرش « نرگال سار اوسور » فرمان مي گرفتند ، از تخت شاهي به زير آمد. سلطنت نرگال سار اوسور نيز چندان به درازا نکشيد زيرا او بيمار بود و بزودي در گذشت. پس از وي پسرش « لاباسي مردوک » شاه شد. او نيز چند ماهي بيش سلطنت نکرد و فرمانده ي يک گروه شورشي به نام « نبونيد » در سال ??? پيش از ميلاد ( يعني تنها پنج سال پيش از آنکه کوروش در ايران به پادشاهي برسد ) بر تخت وي تکيه زد.
نبونيد در سال ??? پيش از ميلاد پس از برگزاري جشن سال نو به شهر صور مي رود تا در آنجا هيرام – پسر ايتوبعل سوم و برادر مربعل را به عنوان خداي آن شهر مستقر سازد. در سال ??? پيش از ميلاد ادومو و تايما را به تصرف در مي آورد. نبونيد با تصرف تايما رؤياي بختنصر را دنبال مي کرد و مي خواست که مرکز حکومت خود را به آنجا منتقل کند. شايد به اين خاطر که مي خواست از بابل در برابر حمله ي احتمالي مصريان حمايت کند. به هر روي ، او در سال ??? پيش از ميلاد درآنجا اقامت گزيد و حکومت بابل را به پسرش « بالتازار » واگذاشت.
سالها بعد ، آنچه نبونيد را وادار به بازگشت کرد ، شنيدن خبر عزيمت سپاه ايران به سوي بابل بود. با شنيد ن اين خبر ، نبونيد به سرعت به بابل برگشت تا شهر را براي دفاع در برابر هجوم پارسيان مهيا سازد. وضع سوق الجيشي هيچ درخشان نبود. نبونيد چون از سمت مشرق و از سمت شمال در محاصره افتاده بود راه گريزي بجز از سمت مغرب ، يعني به سوي سوريه و مصر نداشت ؛ و تازه از آن طرف هم بجز احتمال شورش مردم سوريه و بجز وعده هاي بي پايه ي دوستي از جانب مصر چيزي عايدش نمي شد.
سلطان باستانشناس مذهبي که به حق از انتقال قدرت از دولت ماد به پارسيان هخامنشي نگران شده بود و مي دانست که اين انتقال قدرت موجوديت بابل را تهديد مي کند کوشيد تا همه ي فرماندهان لشکري را با نيروهاي تحت فرمانشان گرد هم آورد و انگيزه ي جنبش ملي خاصي بشود که بتواند سدي خلل ناپذير در برابر مهاجم اشغالگر ايجاد کند. ليکن کاهنان که مواظب اوضاع بودند سلطان را به باد ملامت مي گرفتند از اين که براي پرداختن به سوداگريهاي بي قاعده و به انگيزه ي کنجکاوي هاي باستانشناسي اندک کفر آميزش از رسيدگي به امور سياسي و کشوري غافل مانده است .
آنان در ايفاي وظايف مقدس خود اهانت ديده و جريحه دار شده بودند ، و هيچ در پي اين نبودند که خشم و کينه ي خود را پنهان بدارند. بدين جهت اعتماد لازم به او نشان ندادند تا بتواند عوامل مقاومت در حد فراتر از کامل را به دور خود گرد آورد. بحران قدرت شوم و بدفرجام بود. در آن هنگام که بيگانه در مرزهاي کشور توده مي شد و کسي نمي توانست در تشخيص مقاصد او ترديدي به خود راه بدهد متصديان مقامات روحاني فکري بجز اين در سر نداشتند که ولو در صورت لزوم با حمايت دشمن هم که باشد امتيازات خود را براي هميشه حفظ کنند.
آنان بي آنکه اندک ترديد يا وسواسي به خود راه بدهند حاضر بودند براي انتقام گرفتن از پادشاهي که مرتکب گناه دخالت در امور ايشان شده بود به ميهن خويش هم خيانت بکنند. عامل ديگر بي نظمي داخلي ناشي از روش خصمانه اي بود که يهوديان بابل مصممانه در پيش گرفته بودند. وضع يهوديان در بابل براستي سخت و اسف انگيز بود. از آن جا که بر اثر پيشگويي هاي حزقيل و يرمياي نبي ، مشعر بر اينکه دوران اسارت ايشان به سر خواهد رسيد و عصر نويني همراه با عزت و سعادت براي اسرائيل پيش خواهد آمد ، يهوديان با نذر و نياز تمام خواهان ظهور منجي آزادي بخش موعود بودند ، کسي که مقدر بود اورشليم را به ايشان باز پس بدهد و براي ايشان کوروش همان منجي آزادي بخش بود.
کوروش از جانب خداوند لايزال مأموريت يافته بود که قوم يهود را از آن زندان زرين بيرون بکشد. حزقيل که به يک خانواده ي روحاني تعلق داشت و در سير تبعيد اول يهوديان به بابل آورده شده بود مبشر والاي اميدواري ايان بود. او دومين پيشگويي است که به هر سو ندا در مي دهد کوروش عامل خداوندي نجات همکيشانش خواهد بود.
در همه جا شايع مي کند که کوروش شکست ناپذير است. و اسرائيل روياي جاودانگي خود را دنبال مي کند.« شايد هم ديدن پيشرفتهاي سريع ايرانيان که در کار مطيع کردن همه ي کشورهاي خاور نزديک و گردآوردن همه ي آنها زير لواي يک امپراتوري وسيع تر و با اداره شدني بهتر از اداره ي همه ي کشورهاي گذشته بود که به پيغمبر بني اسرائيل الهام بخشيده بود دست خدايي در کار است. »
بدين گونه حزقيل که با شور و شوق تمام گناهان اورشليم را برشمره بود ، اکنون با دادن وعده ي بازگشت به وطن به تبعيديان ، آن هم در آتيه اي نزديک ، روحيه ي ايشان را تقويت مي کرد. و بدين گونه پس از اعلام سلطه ي آتي خداوند بر بابلي که آن همه خدا داشت و با طرح سازمان اقليمي واهي که در آن روحانيون از قدرتي استبدادي برخوردار خواهند بود احساس تفوق جامعه ي اسير يهودي را تقويت مي کرد و از او مي خواست که ويژگيهاي نژادي خود را در محيط بيگانه سالم و دست نخورده نگاه دارد و خطر تحت تاثير تمدن بابل قرار گرفتن و مشابه شدن با بابليان را به ايشان گوشزد مي کرد.
در مورد آنچه کوروش پس از فتح بابل انجام داده است ، سند ي به دست آمده که به استوانه ي کوروش معروف است. استوانه ي کوروش کبير در خرابه هاي بابل پيدا شده و اصل آن در موزه ي بريتانيا نگهداري مي شود. اين استوانه را باستانشناسي به نام هرمزد « رسام » در سال ???? ميلادي پيدا کرده است. بخش بزرگي از اين استوانه اينک از بين رفته است ولي بخشي از آن که سالم مانده است سندي مهم و تاريخي است مبني بر رفتار جوانمردانه ي کوروش کبير با مردم شهر تسخير شده ي بابل و نيز يهودياني که در اسارت آنان بودند. گوينده ي خط هاي آغازين اين نوشته نامعلوم است ولي از خط بيست به بعد را کوروش کبير گفته است. و اينک متن استوانه :
?) « کوروش» شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه توانا ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد.
2) شاه نواحي جهان.
?) چهار[ ...... ] من هستم [ ...... ] به جاي بزرگي ، ناتواني براي پادشاهي کشورش معين شده بود.
?) نبونيد تنديس هاي کهن خدايان را از ميان برد [ ...... ] و شبيه آنان را به جاي آنان گذاشت.
?) شبيه تنديسي از ( پرستشگاه ) ازاگيلا ساخت [ ...... ] براي « اور» و ديگر شهرها.
?) آيين پرستشي که بر آنان ناروا بود [ ...... ] هر روز ستيزه گري مي جست. همچنين با خصمانه ترين روش.
?) قرباني روزانه را حذف کرد [ ...... ] او قوانين ناروايي در شهرها وضع کرد و ستايش مردوک ، شاه خدايان را به کلي به فراموشي سپرد.
?) او همواره به شهر وي بدي مي کرد. هر روز به مردم خود آزار مي رسانيد. با اسارت ، بدون ملايمت همه را به نيستي کشاند.
?) بر اثر دادخواهي آنان « اليل » خدا ( مردوک ) خشمگين گشت و او مرزهايشان. خداياني که در ميانشان زندگي مي کردند ماوايشان را راه کردند.
??) او ( مردوک ) در خشم خويش ، آنها را به بابل آورد ، مردم به مردوک چنين گفتند : بشود که توجه وي به همه ي مردم که خانه هايشان ويران شده معطوف گردد.
??) مردم سومر و اکد که شبيه مردگان شده بودند ، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. اين موجب همدردي او شد ، او به همه ي سرزمين ها نگريست.
?2) آنگاه وي جستجوکنان فرمانرواي دادگري يافت ، کسي که آرزو شده ، کسي که وي دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد ، نامش را به عنوان فرمانرواي سراسر جهان ذکر کرد.
??) سرزمين « گوتيان » سراسر اقوام « مانداء» را مردوک در پيش پاي او به تعظيم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وي به دست او ( کوروش ) داده بود.
??) با عدل و داد پذيرفت. مردوک ، سرور بزرگ ، پشتيبان مردم خويش ، کارهاي پارسايانه و قلب شريف او را با شادي نگريست.
??) به سوي بابل ، شهر خويش ، فرمان پيش روي داد و او را واداشت تا راه بابل در پيش گيرد. همچون يک دوست و يار در کنارش او را همراهي کرد.
??) سپاه بي کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردني نبود با سلاح هاي آماده در کنار هم پيش مي رفتند.
??) او ( پروردگار) گذاشت تا بي جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نيازي برهاند. او نبونيد شاه را که وي را ستايش نمي کرد به دست او ( کوروش ) تسليم کرد.
??) مردم بابل ، همگي سراسر سرزمين سومر و اکد ، فرمانروايان و حاکمان پيش وي سر تعظيم فرود آوردند و شادمان از پادشاهي وي با چهره هاي درخشان به پايش بوسه زدند.
??) خداوندگاري ( مردوک ) را که با ياريش مردگان به زندگي بازگشتند ، که همگي را از نياز و رنج به دور داشت به خوبي ستايش کردند و يادش را گرامي داشتند.
2?) من کوروش هستم ، شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نيرومند ، شاه بابل ، شاه سرزمين سومر و اکد ، شاه چهار گوشه ي جهان.
2?) پسر شاه بزرگ کمبوجيه ، شاه شهر انشان ، نوه ي شاه بزرگ کوروش ، شاه شهر انشان ، نبيره ي شاه بزرگ چيش پيش ، شاه انشان.
22) از دودماني که هميشه از شاهي برخوردار بوده است که فرمانروائيش را « بعل » و « نبو » گرامي مي دارند و پادشاهيش را براي خرسندي قلبي شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم
2?) با خرسندي و شادماني به کاخ فرمانروايان و تخت پادشاهي قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستايش او کوشيدم.
2?) سپاهيان بي شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمين سومر و اکد تهديد کننده ي ديگري پيدا شود.
2?) من در بابل و همه ي شهرهايش براي سعادت ساکنان بابل که خانه هايشان مطابق خواست خدايان نبود کوشيدم [ ...... ] مانند يک يوغ که بر آنها روا نبود.
2?) من ويرانه هايشان را ترميم کردم و دشواري هاي آنان را آسان کردم. مردوک خداي بزرگ از کردار پارسايانه ي من خوشنود گشت.
2?) بر من ، کوروش شاه که او را ستايش کردم و بر کمبوجيه پسر تني من و همچنين بر همه ي سپاهيان من
2?) او عنايت و برکتش را ارزاني داشت ، ما با شادماني ستايش کرديم ، مقام والاي ( الهي ) او را . همه ي پادشاهان بر تخت نشسته
2?) از سراسر گوشه و کنار جهان ، از درياي زيرين تا درياي زبرين شهرهاي مسکون و همه ي پادشاهان « امورو » که در چادرها زندگي مي کنند.
??) باج هاي گران براي من آوردند و به پاهايم در بابل بوسه زدند. از [ ...... ] نينوا ، آشور و نيز شوش
??) اکد ، اشنونه ، زميان ، مه تورنو ، در ، تا سرزمين گوتيوم شهرهاي آن سوي دجله که پرستشگاه هايشان از زمان هاي قديم ساخته شده بود.
?2) خداياني که در آنها زندگي مي کردند ، من آنها را به جايگاه هايشان بازگردانيدم و پرستشگاه هاي بزرگ براي ابديت ساختم. من همه ي مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانيدم.
??) همچنين خدايان سومر و اکد که نبونيد آنها را به رغم خشم خداي خدايان ( مردوک ) به بابل آورده بود ، فرمان دادم که براي خشنودي مردوک خداي بزرگ
??) در جايشان در منزلگاهي که شادي در آن هست بر پاي دارند. بشود که همه ي خداياني که من به شهرهايشان بازگردانده ام
??) روزانه در پيشگاه « بعل » و « نبو » درازاي زندگي مرا خواستار باشند ، بشود که سخنان برکت آميز برايم بيايند ، بشود که آنان به مردوک سرور من بگويند : کوروش شاه ستايشگر توست و کمبوجيه پسرش
??) بشود که روزهاي [ ...... ] من همه ي آنها را در جاي با آرامش سکونت دادم.
??) [ ...... ] براي قرباني ، اردکان و فربه کبوتران.
??) [ ...... ] محل سکونتشان را مستحکم گردانيدم.
??) [ ...... ] و محل کارش را.
??) [ ...... ] بابل.
??) [ ...... ] ?2) [ ...... ] ??) [ ...... ] ??) [ ...... ] ??) [ ...... ] تا ابديت .
? شفقت کوروش بر گرفته از کتاب يهوديان باستان اثر ژوزف فوکه
در دنياي باستان رسم بر آن بود که چون قومي بر قوم ديگر فائق مي آمدند ، قوم مغلوب ناچار مي شدند که به دين مردم پيروز درآيند و از باورهاي مذهبي خود دست بکشند. چه بسيار مردمي که به خاطر سر باز زدن از پذيرش دين بيگانه ، بدست اقوام پيروز تاريخ به خاک افتاده اند و چه بسيار معابدي که توسط فاتحان با خاک يکسان گشته اند. در چنين دنيايي بود که کوروش پرچم آزادي اديان را برافراشت و مردم را ( از ايراني و انيراني و از بت پرست و خورشيد پرست و يکتا پرست ) در انجام فرائض ديني خود آزاد گذاشت و حتي معابدي را که در جريان جنگهاي مختلف آسيب ديده بودند از نو ساخت. بهترين نمونه هاي اين جوانمردي را در جريان تسخير بابل مي بينيم.
در حالي که مردم بابل خود را براي ديدن صحنه هاي ويران شدن معابدشان به دست سپاهيان پارسي آماده مي کردند ، کوروش در ميان آنان حاضر شد و در مقابل چشمان حيرت زده ي آنان ، مردوک خداي خدايان بابل را به گرمي ستود و فرمان آزادي مذهبي را در سراسر کشور بابل صادر کرد. اين فرمان از جمله شامل يهودياني مي شد که بختنصر همه چيزشان را گرفته بود ، کشورشان را در شعله هاي آتش ويران کرده بود و خودشان را به اسارت به بابل آورده بود. اندکي پس از ورود به بابل ، کوروش به يهوديان اجازه داد تا پس از هفتاد سال زندگي در اسارت و بندگي به فلسطين بازگردند و درآنجا به بازسازي اورشليم بپردازند.
کوروش به خزانه دار خود « مهرداد » دستور داد تا هر چه از ظروف طلا و نقره و اسباب و اثاث مذهبي که در دوره ي بختنصر از معابد اورشليم غارت شده و در معبد هاي بابل باقي مانده است را به يهوديان بازگرداند و او نيز همه ي آن اثاث را که مشتمل بر پنج هزار و چهارصد تکه بود به آنان مسترد داشت. سپس کوروش از مردماني که يهوديان در ميان آنان مي زيستند خواست تا آذوقه و خواربار و مواد لازم براي سفر را برايشان فراهم آورند و آنان نيز چنين کردند. باري ! هزاران يهودي پس از صدور فرمان آزاديشان از جانب کوروش ، به سوي شهر و ديار خود روانه شدند و با کمک ايرانيان موفق شدند شهر خود را از نو بسازند و حيات ملي خود را احيا کنند.
به خاطر اين محبت بزرگ و ستودني ، از کوروش در کتاب هاي مقدس يهوديان به نيکي ياد شده است. اين ستايش چنان است که تورات کوروش کبير را « مسيح خدا » ناميده است. بدين صورت از دير باز کودکان يهودي از همان نخستين روزهاي زندگي خود از طريق کتب مذهبي با اين ابر مرد بشر دوست آشنا گشته و مردانگي و فتوت او را مي ستايند. مسيحيان نيز که به گمان بسياري پايه و شالوده ي دينشان ، تورات يهود است ، کوروش را فراوان احترام مي کنند و مقامي بالاتر از يک پادشاه و يک کشورگشاي بزرگ براي وي قائلند. در قرآن مجيد نيز چناکه به پيوست آمده است از کوروش کبير ( يا همان ذوالقرنين ) به نيکي ياد شده و بدين ترتيب کوروش تنها پادشاهي است که در هر سه کتاب آسماني مورد ستايش پروردگار قرار گرفته است.
____________________________________________________________________________________________________
با تشكر\mo@mmad
زندگي نامه كورش6
« خدايان ، پيش پيش به کرزوس اعلام مي کنند که در جنگ با پارسيان امپراتوري بزرگي را نابود خواهد کرد. خدايان به او توصيه مي کنند که از نيرومندترين يونانيان کساني را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او مي گويند که وقتي قاطري پادشاه مي شود کافي است که او کناره هاي شنزار رود هرمس را در پيش گيرد و بگريزد و از اينکه او را ترسو و بي غيرت بنامند خجالت نکشد.»
اين پيشگويي کرزوس را در حيرت فرو برد. او به اين نکته انديشيد که اصلاَ با عقل جور در نمي آيد که قاطري پادشاه شود. بنابرين قسمت اول آن پيشگويي را که مي گفت کرزوس نابود کننده ي يک امپراتوري بزرگ خواهد بود به فال نيک گرفت و آماده ي نبرد شد. ولي همه چيز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پيش نميرفت. اسپارتيها اگر چه سفير کرزوس را به نيکي پذيرا شدند و از هداياي او به بهترين شکل تقدير کردند ولي در مورد کمک نظامي در جنگ پاسخ روشني ندادند. حاکمان بابل و مصر نيز وعده دادند که در سال آينده نيروهايشان را راهي جنگ خواهند کرد.
با اين همه کرزوس تصميم خود را گرفته بود و در سال 546 پيش از ميلاد ، با تمام نيروهايي که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن زمان به عنوان بي باک ترين و کارآزموده ترين سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند از سارد خارج شد. سپاه ليدي از رود هاليس ( که مرز شناخته شده ي دولتين ليدي و ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکيه در خاک ايران گرديد.
پس از آن نيز غارت کنان در خاک ايران پيش رفت و شهر پتريا را نيز متصرف شد. سپاهيان ليديايي ، در حال پيشروي در خاک ايران دارايي هاي تمامي مناطقي را که اشغال مي شد چپاول مي نمودند و مردم آن مناطق را نيز به بردگي مي گرفتند. وليکن ناگهان سربازان ليديايي با چيز غير منتظره اي روبرو شدند ؛ ارتش ايران به فرماندهي کوروش کبير به سوي آنها مي آمد! ظاهراَ يک ليديايي خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از سرزمين هاي تراکيه براي او سرباز اجير کند ، به ايران آمده بود و کوروش را در جريان توطئه ي کرزوس قرار داده بود. نخستين بار ، سپاهيان ايراني و ليديايي در دشت پتريا درگير شدند.
به گفته ي هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگيني را متحمل شدند و شب هنگام در حالي که هيچ يک نتوانسته بودند به پيروزي برسند ، از يکديگر جدا شدند. کرزوس که به سختي از سرعت عمل نيروهاي پارسي جا خورده بود ، تصميم گرفت شب هنگام ميدان را خالي کند و به سمت سارد عقب نشيد. به اين اميد که از يک سو پارسيان نخواهند توانست از کوههاي پر برف و راههاي صعب العبور ليدي بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوي ديگر تا پايان فصل سرما ، نيروهاي متحدين نيز در سارد به او خواهند پيوست و با تکيه بر قدرت آنان خواهد توانست کوروش را غافلگير نموده ، از هر طرف به ايران حمله ور شود. پس از رسيدن به سارد ، کرزوس مجدداَ سفيراني به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاکيد از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه ديگر نيروهاي کمکي خود را ارسال دارند.
صبح روز بعد ، چون کوروش از خواب برخواست و ميدان نبرد را خالي ديد ، بر خلاف پيش بيني هاي کرزوس ، تصميمي گرفت که تمام نقشه هاي او را نقش برآب کرد. سربازان ايراني نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند ، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پيش گرفتند و با گذشتن از استپهاي ناشناخته و کوهستان هاي صعب العبور کشور ليدي ، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پايتخت اردو زدند. وقتي که کرزوس خبردار شد که سپاهيان کوروش بر سختي زمستان فائق آمده اند و بي هيچ مشکلي تا قلب مملکتش پيش روي کرده اند غرق در حيرت گرديد. از يک طرف هيچ اميدي به رسيدن نيروهاي کمکي از اسپارت ، بابل و مصر نمانده بود و از طرف ديگر کرزوس پس از رسيدن به سارد ، سربازان مزدوري را که به خدمت گرفته بود نيز مرخص کرده بود چون هرگز گمان نمي کرد که پارسي ها به اين سرعت تعقيبش کنند و جنگ را به دروازه هاي سارد بکشانند. بنابرين تنها راه چاره ، سامان دادن به همان نيروهاي باقي مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسيان بود.
کوروش مي دانست که جنگيدن در سرزمين بيگانه ، براي سربازان پارسي بسيار سخت تر از دفاع در داخل مرزهاي کشور خواهد بود و از سوي ديگر فزوني نيروهاي دشمن و توانايي مثال زدني سواره نظام ليدي ، نگرانش مي کرد. لذا به توصيه دوست مادي خود ، هارپاگ ( همان کسي که يکبار جانش را نجات داده بود ) تصميم گرفت تا خط مقدم لشکرش را با صفي از سپاهيان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هيچ چيز به اندازه ي بوي شتر وحشت نمي کنند و به محض نزديک شدن به شتران ، عنان اسب از اختيار صاحبش خارج مي شود.
بنابرين سواره نظام ليدي ، هرچقدر هم که قدرتمند باشد ، به محض رسيدن به اولين گروه از سپاهيان پارس عملاَ از کار خواهد افتاد. پياده نظام کوروش نيز دستور يافت تا پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نيز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با اين فرياد کوروش که « خدا ما را به سوي پيروزي راهنمايي مي کند » سپاهيان ايران و ليدي رو در روي يکديگر قرار گرفتند. جنگ بسيار خونين بود ولي در نهايت آنانکه به پيروزي رسيدند لشکريان پارس بودند. از ميان ليديايي ها ، آنان که زنده مانده بودند به جز معدودي که دوباره براي گرفتن کمک به کشورهاي ديگر رفتند به درون شهر عقب نشستند و دروازه هاي شهر را مسدود کردند. به اين اميد که بالاخره متحدين اسپارتي ، بابلي و مصري از راه مي رسند و کار ايراني ها را يکسره مي کنند. پس از شکست و عقب نشيني ليديايي ها ، پارسيان شهر سارد را به محاصره درآوردند.
شهر سارد از هر طرف ديوار داشت بجز ناحيه اي که به کوه بلندي بر مي خورد و به خاطر ارتفاع زياد و شيب بسيار تند آن لازم نديده بودند که در آن محل استحکاماتي بنا کنند. پس از چهارده روز محاصره ي نافرجام کوروش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه نفوذي به درون شهر بيابد پاداش بسيار بزرگي خواهد داد. بر اثر اين وعده بسياري از سپاهيان در صدد يافتن رخنه اي در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزي يک نفر پارسي به نام ” هي روياس “ ديد که کلاه خود يک سرباز ليديايي از بالاي ديوار به پايين افتاد. او چست و چالاک پايين آمد ، کلاهش را برداشت و از همان راهي که آمده بود بازگشت. ” هي روياس “ ديگران را در جريان اين اکتشاف قرار داد و پس از بررسي محل ، گروه کوچکي از سپاهيان کوروش به همراه وي از آن مسير بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتي دروازه هاي شهر را بروي همرزمان خود گشودند.
در مورد آنچه پس از ورود پارسيان به داخل شهر سارد روي داد نمي توانيم به درستي و با اطمينان سخن بگوييم ؛ اگر چه در اين مورد نيز هر يک از مورخان ، روايتي نقل کرده اند ولي متاسفانه هيچ کدام از اين روايات قابل اعتماد نيستند. حتي هرودوت که نوشته هاي او معمولاَ بيش از سايرين به واقعيت نزديک است ، آنچه در اين مورد خاص مي گويد ، حقيقي به نظر نمي رسد. ابتدا روايت گزنفون را مي آوريم و سپس به سراغ هرودوت خواهيم رفت :
« وقتي کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظيم فرود آورد و به او گفت : من ، اي ارباب ، به تو سلام مي کنم ، زيرا بخت و اقبال از اين پس عنوان اربابي را به تو بخشيده است و مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کوروش گفت : من هم به تو سلام مي کنم ، چون تو مردي هستي به خوبي خودم و سپس به گفته افزود : آيا حاضري به من توصيه اي بکني ؟ من مي دانم که سربازانم خستگيها و خطرهاي بيشماري را متحمل شده و در اين فکرند که عني ترين شهر آسيا پس از بابل يعني سارد را به تصرف خود درآورند.
بدين جهت من درست و عادلانه مي دانم که ايشان اجر زحمات خود را بگيرند چون مي دانم که اگر ثمره اي از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زيادي نخواهم توانست ايشان را به زير فرمان خود داشته باشم. در عين حال ، اين کار را هم نمي توانم بکنم که به ايشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد : بسيار خوب ، پس بگذار بگويم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهي گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند و زنان و کودکان ما را نخواهي ربود ، من هم در عوض به تو قول مي دهم که ليديايي ها هر چيز خوب و گرانبها و زيبايي در شهر سارد باشد بياورند و به طيب خاطر به تو تقديم کنند.
تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقي بگذاري سال ديگر دوباره شهر را مملو از چيزهاي خوب و گرانبها خواهي يافت. برعکس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگيري همه چيز حتي صنايعي را که مي گويند منبع نعمت و رفاه مردم است از بين خواهي برد. گنجهاي مرا بگير ولي بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگيرند. من بيش از حد از خدايان سلب اعتماد کرده ام . البته نمي خواهم بگويم که ايشان مرا فريب داده اند ولي هيچ بهره اي از قول ايشان نبرده ام. بر سردر معبد دلف نوشته شده است:
« تو خودت خودت را بشناس!» باري ، من پيش از خودم همواره تصور مي کردم که خدايان هميشه بايد نسبت به من نر مساعد داشته باشند. ادم ممکن است که ديگران برا بشناسد و هم نشناسد ، و ليکن کسي نيست که خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهاي سرشاري که داشتم و به پيروي از حرفهاي کساني که از من مي خواستند در رأس ايشان قرار بگيرم و نيز تحت تاثير چاپلوسيهاي کساني که به من مي گفتند اگر دلم را راضي کنم و فرماندهي بر ايشان را بپذيرم همه از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترين موجود بشري خواهم بود ضايع شدم و از اين حرفها باد کردم و به تصور اينکه شايستگي آن را دارم که بالاتر از همه باشم ، فرماندهي و پيشوايي جنگ را پذيرفتم وليکن اکنون معلوم مي شود که من خودم را نمي شناختم و بيخود به خود مي باليدم که مي توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبري کنم ، تويي که محبوب خداياني و به خط مستقيم نسب به پادشاهان مي رساني. امروز حيات من و سرنوشت من تنها به تو بستگي دارد. کوروش گفت :
من وقتي به خوشبختي گذشته ي تو مي انديشم نسبت به تو احساس ترحم در خود مي کنم و دلم به حالت مي سوزد. بنابرين من از هم اکنون زنت و دخترانت را که مي گويند داري و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته ات را به تو پس مي دهم. فقط قدغن مي کنم که ديگر نبايد بجنگي. »
و اما اينک به نقل گفته ي هرودوت مي پردازيم و پس از آن خواهيم گفت که چرا اين روايت نمي تواند با حقيقت منطبق باشد ؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زياد در جايي ايستاده بود و حرکت نمي کرد و خود را نمي شناساند. در اين حال يکي از سپاهيان پارسي به قصد کشتن او به وي نزديک گرديد که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز کرد و فرياد زد:
” اي مرد ! کرزوس را نکش “ بدينگونه سرباز پارسي از کشتن کرزوس منصرف شد و او را دستگير کرد. به فرمان کوروش ، کرزوس را به همراه 14 تن ديگر از نجباي ليدي ، به روي توده اي از هيزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن کردند کرزوس فرياد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کوروش توسط مترجم خود ، معني اين کلمات را پرسيد. کرزوس پس از مدتي سکوت گفت: « اي کاش شخصي که اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت مي کرد » کوروش باز هم متوجه منظور کرزوس نشد و دوباره توضيح خواست. سپس کرزوس گفت :
« زمانيکه سولون در پايتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشياء قيمتي خود را به او نشان دادم و پرسيدم چه کسي را از همه سعاتمندتر مي داند ، در حالي که يقين داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولي او گفت تا کسي نمرده نمي توان گفت که سعادتمند بوده يا نه ! » کوروش از شنيدن اين سخن متاثر شد و بي درنگ حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولي آتش از هر طرف زبانه مي کشيد و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گريست و ندا داد « اي آپلن! تو را به بزرگواري خودت سوگند مي دهم که اگر هداياي من را پسنديده اي بيا و مرا نجات بده » پس از دعاي کرزوس به درگاه آپلن ، باران شديدي باريدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسيان که سخت وحشت زده بودند ، در حالي که زرتشت را به ياري مي طلبيدند از آنجا گريختند. »
اين بود روايت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولي ما دلايلي داريم که باور کردن اين روايت را برايمان مشکل مي سازند. نخستين دليل بر نادرست بودن اين روايت ، مقدس بودن آتش نزد ايرانيان است که به آنها اجازه نمي داد با سوزاندن پادشاه دشمن ، به آتش – يعني مقدس ترين چيزي که در تمام عالم وجود دارد بي حرمتي کرده ، آن را آلوده سازند. دليل دوم آنست که در ساير مواردي که کوروش بر کشوري فائق آمده ، هرگز چنين رفتاري سراغ نداريم و هرودوت نيز خود اذعان مي کند به اين که رفتار کوروش با ملل مغلوب و بويژه با پادشاهان آنان بسيار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومين و مهمترين دليل آنکه امروز مشخص شده است که اصولاَ در زمان سلطنت کرزوس ، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود بنابرين داستاني که هرودوت نقل مي کند به هيچ عنوان رنگي از واقعيت ندارد. چهارمين نکته ي شک برانگيزي که در اين روايت وجود دارد آن است که آپولن ، خداي يونانيان بوده و اين مسأله يک احتمال قوي پيش مي آورد که هرودوت – به عنوان يک يوناني کوشيده است باورهاي مذهبي خود را در اين مسأله دخالت دهد.
در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نيز روايت هاي مشابهي نقل شده است که اگر چه در پايان به اين نکته مي رسند که سربازان پارسي ، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار کرده اند ولي مي کوشند به نوعي اين رفتار سپاهيان پارس را به عملکرد کرزوس و تاثير سخنان وي در پادشاه جوان هخامنشي مربوط کنند تا آنکه مستقيماَ دستور کوروش را عامل رفتار جوانمردانه ي سپاهيان ايران بدانند. پس از تسخير سارد ، تمام کشور ليديه به همراه سرزمينهايي که پادشاهان آن سابقاَ فتح کرده بودند ، به کشور ايران الحاق شد و بدين ترتيب مرز ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد.
پس از بدست آوردن سارد ، تمام ليديه با شهرهاي وابسته اش ، به دست کوروش افتاد و حدود ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد. اين مستعمرات را چنانکه در جاي خود خواهد آمد اقوام يوناني بر اثر فشاري که مردم دريايي به اهالي يونان وارد آوردند ، بنا کرده بودند. کوچ کنندگان از سه قوم بودند : ينانها ، اليانها و دريانها. نام يونان به زبان پارسي از نام قوم يکمي آمده است زيرا اهميت آنها در اين دست آورده ها (مستعمرات) بيشتر بود.
هرودوت اوضاع اين مستعمرات را چنين مي نويسد: ينانهايي که شهر پانيوم وابسته به آنهاست شهرهاي خود را در جاهايي بنا کرده اند که از حيث خوبي آب و هوا در هيچ جا مانند ندارد. نه شهرهاي بالا مي توانند با اين شهرها برابري کنند و نه شهرهاي پايين ، نه کرانه هاي خاوري و نه کرانه هاي باختري .
ينانها به چهار لهجه سخن مي گويند شهر يناني مليطه که در باختر واقع است پس از ان مي نويت و پري ين است . اين شهرها در کاريه قرار دارند و اهالي آنها به يک زبان سخن مي گويند. شهرهاي يناني واقع در ليديه اينهاست : افس ، کل فن ، ليدوس ، تئوس ، کلازمن ، فوسه. اينها به يک زبان سخن مي گويند ولي زبان آنها همانند زبان شهرهاي ياد شده در بالا نيست. از سه شهر ديگر يناني دو شهر در جزيده سامس و خيوس واقع است و سومي ارتير است که که در خشکي بنا شده است. اهالي خيوس و ارتير به يک زبان سخن مي وين دو اهالي سامس به زباني ديگر. اين است چهار لهجه يناني .
پس از آن هرودوت مي گويد : ينانهاي هم پيمان زماني از ديگر ينانها جدا شده بودند و جدايي آها از اينجا بود که در آن زمان ملت يوناني به تمامي ناتوان به ديد مي آمد و ينانها در ميان اقوام يوناني از همه ناتوانتر بودند و به جز شهر آتن شهر مهمي نداشتند. بنابرين چه آتنيها و چه ديگر ينانيها پرهيز داشتند از اينکه خود را يناني بنامند و گمان مي رود که اکنون هم بيشتر ينانها اين نام را شرم آور مي دانند.
دوازده شهر همي پيمان يناني برعکس به نام خود سربلند بودند. آنها معبدي براي خود ساختند که آن را پانيونيوم ناميدند از ينانهاي ديگر کسي را به آنجا راه نمي دادند و کسي هم جز اهالي ازمير خواهند آن نبود که در پيمان آنها وارد شود. پانيوم در دماغه ي ميکال قرار دارد اين معبد براي خداي درياها ، پوسيدون هلي کون ، ساخته شده است. در نوروزها ينانها ي شهرهاي هم پيمان در اينجا گرد مي آيند و اين جشن را جشن پانيونيوم مي نامند.
از گفته هاي هرودت روشن مي شود که دريانها هم همبستگي با شش شهر درياني داشتند ولي بعدها هالي کارناس را باري اينکه يک ي از اهالي آن بر خلاف عادت قديم رفتار کرد ، از پيمان بيرون کردند. اليانها همبستگي از دوازده شهر داشتند ولي ازمير را ينانها از آنها جدا کردند و يازده شهر ديگر در همبستگي الياني بازماند. زمينها الياني پربارتر از زمينهاي يناني بود ولي از حيث خوبي آب و هوا با شهرهاي يناني برابري نمي کرد.
از گفته هاي هرودوت چنين برمي آيد که اين مستعمرات را سه قوم يوناني بنا کدره بودند و بين تمام آنها همراهي و هم پيماني نبود. زيرا هر يک از همبسته هاي کوچک برپا کرده با هم هم چشمي و کشمکش داشتند.
پس از آن تاريخ نگار نامبرده مي گويد : ينانها و اليانها نماينده اي نزد کوروش فرستاده و درخاست کردند که کوروش با آنها مانند پادشاه ليد ي رفتار کند يعني به کارهاي دروني آنها دخالت نکند وهمان امتيازات را بشناسد. کوروش پاسخي يکراست به آنها نداده و اين مثل را آورد : « زني به دريا نزديک شده و ديد که ماهيهاي قشنگي در آب شنا مي کنند. پيش خود گفت : اگر من ني بزنم آشکارا اين ماهيها به خشکي درآيند . بعد نشست و هر چند که ني زد چشمداشت او برآورده نشد. پس توري برداشت و به دريا افکند و شمار زيادي از ماهيان به دام افتادند. وقتي که ماهي ها در تور به بالا و پايين مي جستند ، ني زن حال آنها را ديد و گفت : حالا ديگر بيهوده مي رقصيد! مي بايست وقتي برايتان ني ميزدم مي رقصيديد. »
هرودوت اين گفته را چنين تعبير مي کند : کوروش خواست با اين مثل آنها بدانند که موقع را از دست داده اند، چه وقتي که پيش از به دست آوردن سارد به آنها پيشنهاد همبستگي شده بود و آنها رد کرده بودند. از ميان مستعمرات يوناني ، کوروش فقط با اهالي مليطه قرارداد کرزوس را تازه کرد و و نمايندگان ديگر شهرها را نپذيرفت. نمايندگان به شهرهاي خود بازگشتند و پاسخ کوروش را رسانيدند . سپس از تمام شهرهاي يوناني آسياي کوچک نمايندگاني برگزيده شدند که در پانيونيوم گرد آمده و در برابر کوروش همبسته شوند.
نمايندگان شهرهايي چون کل فن ، افس ، فوسه ، پري ين ، لبدس ، تئوس ، اريتر و ديگران در اينجا گرد آمده بودند . شهر مليطه چون به مقصود خويش رسيده بود در اين گروه شرکت نکرد. جزيره ي سامس و خيوس هم شرکت نکردند به اين اميد که کوروش چون نيروي دريايي نيرومندي ندارد کاري با آنها نخواهد داشت. ولي ديگر شهرها با وجود اختلافاتي که با يکديگر داشتند ، از جهت خطر مشترکي که احساس مي کردند در اين گردهمآيي حضور يافتند.
اليانها گفتند هر چه ينانها بکنند ما هم خواهيم کرد. دريانها از جهت آنکه از شهرهاي کارناس که درياني بود نماينده اي پذيرفته نشده بود ، از شرکت در عمليات خودداري کردند. چون جزاير يوناني هم حاضر نشدند در اين گردهمآيي شرکت کنند ، ينانها و االيانها قرار گذاتند نماينده اي به اسپارت گسيل کنند و از آن دولت ياري جويند.
با اين هدف پي تر موس نامي از اهاي فوسه که سخنران و سخندان بود با انبوهي از هدايا به نزد اولياي دولت اسپارت فرستاده شد. ولي اسپارتي ها جواب درستي به وي ندادند و تنها وعده کردند که گروهي را خواهند فرستاد تا اوضاع منطقه را بازبيني کنند. بدين منظور يک کشتس اسپارتي پنجاه پارويي رهسپار فوسيه شد و در آنجا نمايندگان اسپارت ، فردي به نام لاکريناس را برگزيدند و براي مذاکره با کوروش روانه ي سارد کردند. او به شاه گفت : بر حذر باشيد از اينکه مستعمرات يوناني را آزار کنيد ، زيرا اسپارت چنين رفتاري را نخواهد پذيرفت.
کوروش از يونانيهايي که در رکاب وي بودند پرسيد : مگر اين لاسدمونيها کيستند و عده شان چقدر است که اينگونه سخن مي گويند؟ پس از آنکه يونانيها اين مردم به کوروش شناساندند ، کوروش رو به نماينده کرد و گفت : من از مردمي که در شهرهايشان جاي ويژه اي دارند که در آنجا گرد هم مي آيند و با سوگند دروغ و نيرنگ يکديگر را فريب مي دهند هراسي ندارم. اگر زنده ماندم چنان کنم که اين مردم به جاي دخالت در کار ينانيها از کارهاي خودشان سخن بگويند.
نماينده ي اسپارت پس از شنيدن پاسخ کوروش به کشور خويش بازگشته به پادشاه اسپارت ( آناک ساندريس ، آريستون ) پاسخ کوروش را رسانيد. انها هم پاسخ را به مردم رسانيدند و مسئله ي کمک گرفتن يونانيهاي آسياي صغير از اسپارتيها به همين جا ختم شد.
هرودوت مي گويد بيم دادن کوروش به همه ي يونانيها بود ، چه هر شهر يوناني ميداني دارد و مردم براي داد و ستد در آنجا گرد مي آيند ولي در پارس چنين ميدانهايي وجود ندارد. نتيجه اي که تاريخنگار ياد شده مي گيرد درست نيست زيرا مقصود کوروش روش حکومت آنها بوده است . يونانيهايي که از ملتزمين کوروش بودند او را از روش حکومت اسپارت آگاه کرده و گفتند مردم در جايي ميدان مانند گرد آمده و در کارها سخن مي گويند و هر يک از سخنوران مي خواهند باور خود را به مردم بپذيرانند.
آشکار است که ککوروش از روش چنين حکومتي خوشش نيامده و آن پاسخ را داده است . خلاف اين فرض طبيعي نيست. زيرا وقتي که مي خواهند مردمي را بشناسانند روش حکومت آن را کنار نمي گذارند تا از ميدان داد و ستد سخن بگويند. بنابرين از اين پاسخ نمي توان داوري کرد که ميدان خريد و فروش در پارس پيدايي نداشته است به عکس چون داد و ستد در آن زمان بيشتر با تبديل جنس به جنس مي شد و مغازه يا حجره براي اينگونه داد وستد تنگ بود ، پس اين ميدانها بوده است. به هر حال اگر هم نبوده مقصود کوروش روش حکومت اسپارتيها بود نه ميدان داد و ستد آنها.
کوروش در اين هنگام به کارهايي که در خاور داشت بيش از کارهاي باختر اهميت داد. يک تن از اهالي ليديه به نام پاکتياس را برگزيد و به حکومت اين کشور گماشت . ترتيبات آن را با حوالي که در زمان آزادي داشت باقي گذاشت و پس از آن با کرزوس راهي ايران شد.
هرودوت مي گويد دليل برگزيدن يک تن ليديايي به فرمانروايي اين کشور اين بود که کوروش ترتيب ايران را در ديد آورد ، چون در ايران رسم بر اين بود که وقتي کشوري را مي گرفتند از خانواده فرمانروايان يا نجباي آن کشور کسي را به فرمانروايي آن بر مي گزيدند. ولي ديري نپاييد که کورش دانست که اين ترتيب سازگار اوضاع آسياي پاييني نيست.
توضيح آنکه پاکتياس همين که کورش را دور ديد وعوي آزاد شدن ليديه کرد و چون کورش گنجينه را به او سپرده بود با آن پول مردم کناره را با خود همراه کرد و سپاهي ترتيب داد بعد به سارد شتافته و فرمانرواي ايراني را در ارگ پيرامون گرفت. اين خبر در راه به کورش رسيد و او چنانکه هرودت مي گويد از کرزوس پريد سرانجام اين کار چيست ؟ چنيين به نظر مي آيد که مردم ليدي هم براي خودشان و هم براي من دردسر درست مي کنند. آيا بهتر نيست که ليديها را برده کنم ؟ کرزوس در پاسخ گفت خشمگين نشو ، ليدها نه از بابت گذشته گناهي دارند و نه از جهت حا ل . گذشته ها به گردن من بود و حال گناه از پاکتياس است که بايد تنبيه شود.
از گناه ليديها بگذر و براي اينکه بعدها شورش نکنند نماينده اي به سارد فرست و فرمان بده که ليديها اسلحه برندارند ، در زير ردا قبايي بپوشند و کفشاهي بلند به پا کنند و کودکان خويش را به نواختن آلات موسيقي و بازرگاني وادارند. به زودي خواهي ديد که مردان ليدي زناني خواهند بود و انديشه تو از شورش آنها راحت خواهد شد. والبته کورش هرگز به اين توصيه هاي رهبري که براي زن کردن مردان کشورش نقشه مي کشيد اهميت نداد. مازارس سردار ايران[
نبرد بابل
نبرد بابل را از بسياري جهات مي توان مهترين حادثه در دوران زندگي کوروش و حتي در تمامي طول دوران باستان دانست ؛ چه از نظر عظمت و نفوذناپذيري رويايي استحکامات بابل که تسخير آن در خيال مردمان آن دوران نيز نمي گنجيد و چه از جهت رفتار جوانمردانه و انساني کوروش کبير با مردم مغلوب آن شهر و يهودياني که در بند داشتند که او را شايسته ي عنوان « پايه گذار حقوق بشر » کرده است. به واقع مي توان گفت که کوروش هرآنچه از مردي و مردمي و از سياست و کياست داشت در بابل بروز داده است. نظر به اهميت اين نبرد بد نيست قبل از توصيف آن کمي با شهر بابل و مردوک – خداي خدايان آن آشنا گرديم ؛
شهري که ما آن را به پيروي از يونانيان « بابل » مي ناميم در زبان سومري « کادين گير » و در زبان اکدي « باب ايلاني » ناميده مي شود که اين هر دو به معناي « دروازه ي خدايان » مي باشند. ناگفته پيداست که مردم چنين شهري تا چه اندازه مي بايست به اصول مذهبي و خدايان خود پايبند بوده باشند.
? حمورابي
هنگامي که حمورابي تکيه بر تخت سلطنت بابل مي زد کشوري به نسبت کوچک را از پدرش ( سين – موبعليت ) به ارث بده بود که تقريباً هشتاد مايل درازا و بيست مايل پهنا داشت وحدود آن از سيپار تا مرد ( از فلوجه تا ديوانيه ي کنوني ) گسترده بود. در آن زمان پادشاهي هاي به مراتب بزرگتر وقدرتمندتري کشور بابل را پيرامون گرفته بودند. سرتاسر جنوب تحت سلطه ي " ريم سين " ( پادشاه لارسا ) بود ؛ در شمال سه کشور ماري ، اکلاتوم و آشور در دست " شمشي عداد " و پسرانش بود و در شرق " ددوشه " ( متحد عيلاميان ) بر اشنونه حکم مي راند.
پادشاه حمورابي اگر چه همچون پدرانش از همان نخستين روزهاي سلطنت مشتاق گسترش مرزهاي کشورش بود ، ليکن با نظر به قدرت همسايگان مقتدر خويش ، پنج سال درنگ کرد و چون پايه هاي قدرتش را مستحکم يافت از سه سو به کشورهاي همسايه حمله ور گشت ؛ ايسين را تصرف کرد و در امتداد فرات به سوي جنوب تا اوروک پيش رفت.
در اموتبال بين دجله و جبال زاگرس جنگيد و آن ناحيه را متصرف شد و سرانجام در سال يازدهم از سلطنت خود توانست پيکوم را به اشغال درآورد. از آن پس بيست سال از سلطنت خود را صرف ترميم معابد و تقويت استحکامات شهرهاي تصرف شده کرد . در بيست و نهمين سال از پادشاهي حمورابي ، کشور بابل هدف تهاجم مشترک ائتلافي متشکل از عيلاميان ، گوتيان ، سوباريان ( آشوريان ) و اشنونه قرار مي گيرد که با دفاع ارتش حمورابي اين تهاجم ناکام مي ماند. سال بعد حمورابي در تهاجمي شهر لارسا را متصرف مي شود.
در سال سي و يکم همان دشمنان قديمي دوباره متحد مي شوند و به سوي بابل لشکر مي کشند. اينبار حمورابي نه تنها تمامي سپاهيان انان را تار و مار مي کند که تا نزديکي مرزهاي سوبارتو تيز پيش روي کرده ، تمامي بين النهرين جنوبي و مرکزي را متصرف مي شود و سرانجام در سال هاي سي و ششم و سي و هشتم از سلطنت خود موفق مي شود به سلطه ي آشور بر بين النهرين شمالي پايان دهد و تمامي مردم بين النهرين را بصورت يک ملت واحد تحت سلطه ي خود در آورد.
براي اداره ي چنين کشوري که ملت ها و نژادها و مذاهب گوناگون را در بر مي گرفت ، حمورابي دست به يک سري اصلاحات اداري ، اجتماعي و مذهبي زد و آنها را تحت يک « مجموعه ي قوانين » مدٌون کرد. اگرچه با بدست آمدن قوانين قديمي تر از پادشاهاني چون « اور – نمو » و « ليپيت – عشتر » ديگر نمي توان حمورابي را « نخستين قانونگزار تاريخ » ناميد ولي هنوز هم مي توان او را به عنوان يک پادشاه قانونمدار و عادل ستود. براي رفع اختلافات مذهبي و نيز براي مشروعيت بخشيدن به سلطنت خود و بازماندگانش ، حمورابي در اين قانون ، مردوک خداي بابل را که تا آن مان يک خداي درجه سوم بود در راس خدايان ديگر قرار داد و البته با نهايت زيرکي مدعي شد که اين مقامي است که از سوي « آنو » و « انليل » به مردوک تفويض شده است. کاهنان سراسر کشور به امر شاه تقدم و تاخر خدايان را تغيير دادند و قصه ي آفرينش را از نو نوشتند تا نقش اصلي را به مردوک واگذارند.
? بختنصر
پادشاهان پس از حمورابي به علت فساد اخلاقي و مالي خود و درباريانشان هرگز نتوانستند عزت و شوکت کشور خود را آنگونه که حمورابي برايشان به ارث گذاشته بود حفظ کنند تا آنکه پس از گذشت ساليان دراز و در دوران حکومت « بختنصر » کشور بابل ديگر بار عظمت و اقتدار خود را بازيافت و تبديل به بزرگترين و زيباترين شهر آن دوران شد. ولي اين بار چيزي در اين عظمت بود که آنرا از عظمتي که اين کشور در دوران حمورابي داشت متمايز مي ساخت ؛ نام بابل ديگر با نام يک پادشاه قانونگذار و عادل درنياميخته بود ؛ مردم کشورهاي ديگر با شنيدن اين نام ، تصوير يک پادشاه خونخوار ، خشن و بي رحم را در ذهن مجسم مي کردند ، تصويري که براستي شايسته ي بختنصر بود.
در همين زمان بود که يهوديان کشور يهودا از دادن خراج امتناع کردند و سر به شورش برداشتند. بختنصر با سپاه بي کران خود به آنان حمله ور شد ، اورشليم را آتش زد و مردم آن سرزمين را به اسارت به بابل برد. پادشاه يهودا در مقابل چشمانش ديد که چگونه سربازان بختنصر ، پسرانش را مي کشتند و پس از آن بختنصر با دستان خود ، چشم هاي او را از حدقه درآورد. در همين حال بابليان ، ديوانه وار و مست از بوي خون ، زيباترين اسيران خود را بر مي گزيدند تا زبانشان را از بيخ برکنند ، چشمانشان و امعاء و احشايشان را بيرون کشند و پوستشان را زنده زنده از تن جدا کنند ! اورشليم ديگر وجود نداشت و از ميان يهوديان ، آنانکه هنوز زنده بودند ، ناچار شدند که باقي عمر را در اسارت اهالي بابل سر کنند.
____________________________________________________________________________
با تشكر\mo@mmad
زندگي نامه كورش5
باري ، بختنصر با همه ي قدرتش در سال 561 پيش از ميلاد از دنيا رفت و پس از او پسرش « آول مردوک » به سلطنت رسيد. او بسيار ضعيف و ناتوان بود و پس از آنکه تنها دو سال سلطنت کرد بدست دسته اي شورشي که از شوهر خواهرش « نرگال سار اوسور » فرمان مي گرفتند ، از تخت شاهي به زير آمد. سلطنت نرگال سار اوسور نيز چندان به درازا نکشيد زيرا او بيمار بود و بزودي در گذشت. پس از وي پسرش « لاباسي مردوک » شاه شد. او نيز چند ماهي بيش سلطنت نکرد و فرمانده ي يک گروه شورشي به نام « نبونيد » در سال ??? پيش از ميلاد ( يعني تنها پنج سال پيش از آنکه کوروش در ايران به پادشاهي برسد ) بر تخت وي تکيه زد.
نبونيد در سال ??? پيش از ميلاد پس از برگزاري جشن سال نو به شهر صور مي رود تا در آنجا هيرام – پسر ايتوبعل سوم و برادر مربعل را به عنوان خداي آن شهر مستقر سازد. در سال ??? پيش از ميلاد ادومو و تايما را به تصرف در مي آورد. نبونيد با تصرف تايما رؤياي بختنصر را دنبال مي کرد و مي خواست که مرکز حکومت خود را به آنجا منتقل کند. شايد به اين خاطر که مي خواست از بابل در برابر حمله ي احتمالي مصريان حمايت کند. به هر روي ، او در سال ??? پيش از ميلاد درآنجا اقامت گزيد و حکومت بابل را به پسرش « بالتازار » واگذاشت.
سالها بعد ، آنچه نبونيد را وادار به بازگشت کرد ، شنيدن خبر عزيمت سپاه ايران به سوي بابل بود. با شنيد ن اين خبر ، نبونيد به سرعت به بابل برگشت تا شهر را براي دفاع در برابر هجوم پارسيان مهيا سازد. وضع سوق الجيشي هيچ درخشان نبود. نبونيد چون از سمت مشرق و از سمت شمال در محاصره افتاده بود راه گريزي بجز از سمت مغرب ، يعني به سوي سوريه و مصر نداشت ؛ و تازه از آن طرف هم بجز احتمال شورش مردم سوريه و بجز وعده هاي بي پايه ي دوستي از جانب مصر چيزي عايدش نمي شد.
سلطان باستانشناس مذهبي که به حق از انتقال قدرت از دولت ماد به پارسيان هخامنشي نگران شده بود و مي دانست که اين انتقال قدرت موجوديت بابل را تهديد مي کند کوشيد تا همه ي فرماندهان لشکري را با نيروهاي تحت فرمانشان گرد هم آورد و انگيزه ي جنبش ملي خاصي بشود که بتواند سدي خلل ناپذير در برابر مهاجم اشغالگر ايجاد کند. ليکن کاهنان که مواظب اوضاع بودند سلطان را به باد ملامت مي گرفتند از اين که براي پرداختن به سوداگريهاي بي قاعده و به انگيزه ي کنجکاوي هاي باستانشناسي اندک کفر آميزش از رسيدگي به امور سياسي و کشوري غافل مانده است .
آنان در ايفاي وظايف مقدس خود اهانت ديده و جريحه دار شده بودند ، و هيچ در پي اين نبودند که خشم و کينه ي خود را پنهان بدارند. بدين جهت اعتماد لازم به او نشان ندادند تا بتواند عوامل مقاومت در حد فراتر از کامل را به دور خود گرد آورد. بحران قدرت شوم و بدفرجام بود. در آن هنگام که بيگانه در مرزهاي کشور توده مي شد و کسي نمي توانست در تشخيص مقاصد او ترديدي به خود راه بدهد متصديان مقامات روحاني فکري بجز اين در سر نداشتند که ولو در صورت لزوم با حمايت دشمن هم که باشد امتيازات خود را براي هميشه حفظ کنند.
آنان بي آنکه اندک ترديد يا وسواسي به خود راه بدهند حاضر بودند براي انتقام گرفتن از پادشاهي که مرتکب گناه دخالت در امور ايشان شده بود به ميهن خويش هم خيانت بکنند. عامل ديگر بي نظمي داخلي ناشي از روش خصمانه اي بود که يهوديان بابل مصممانه در پيش گرفته بودند. وضع يهوديان در بابل براستي سخت و اسف انگيز بود. از آن جا که بر اثر پيشگويي هاي حزقيل و يرمياي نبي ، مشعر بر اينکه دوران اسارت ايشان به سر خواهد رسيد و عصر نويني همراه با عزت و سعادت براي اسرائيل پيش خواهد آمد ، يهوديان با نذر و نياز تمام خواهان ظهور منجي آزادي بخش موعود بودند ، کسي که مقدر بود اورشليم را به ايشان باز پس بدهد و براي ايشان کوروش همان منجي آزادي بخش بود.
کوروش از جانب خداوند لايزال مأموريت يافته بود که قوم يهود را از آن زندان زرين بيرون بکشد. حزقيل که به يک خانواده ي روحاني تعلق داشت و در سير تبعيد اول يهوديان به بابل آورده شده بود مبشر والاي اميدواري ايان بود. او دومين پيشگويي است که به هر سو ندا در مي دهد کوروش عامل خداوندي نجات همکيشانش خواهد بود.
در همه جا شايع مي کند که کوروش شکست ناپذير است. و اسرائيل روياي جاودانگي خود را دنبال مي کند.« شايد هم ديدن پيشرفتهاي سريع ايرانيان که در کار مطيع کردن همه ي کشورهاي خاور نزديک و گردآوردن همه ي آنها زير لواي يک امپراتوري وسيع تر و با اداره شدني بهتر از اداره ي همه ي کشورهاي گذشته بود که به پيغمبر بني اسرائيل الهام بخشيده بود دست خدايي در کار است. »
بدين گونه حزقيل که با شور و شوق تمام گناهان اورشليم را برشمره بود ، اکنون با دادن وعده ي بازگشت به وطن به تبعيديان ، آن هم در آتيه اي نزديک ، روحيه ي ايشان را تقويت مي کرد. و بدين گونه پس از اعلام سلطه ي آتي خداوند بر بابلي که آن همه خدا داشت و با طرح سازمان اقليمي واهي که در آن روحانيون از قدرتي استبدادي برخوردار خواهند بود احساس تفوق جامعه ي اسير يهودي را تقويت مي کرد و از او مي خواست که ويژگيهاي نژادي خود را در محيط بيگانه سالم و دست نخورده نگاه دارد و خطر تحت تاثير تمدن بابل قرار گرفتن و مشابه شدن با بابليان را به ايشان گوشزد مي کرد.
در مورد آنچه کوروش پس از فتح بابل انجام داده است ، سند ي به دست آمده که به استوانه ي کوروش معروف است. استوانه ي کوروش کبير در خرابه هاي بابل پيدا شده و اصل آن در موزه ي بريتانيا نگهداري مي شود. اين استوانه را باستانشناسي به نام هرمزد « رسام » در سال ???? ميلادي پيدا کرده است. بخش بزرگي از اين استوانه اينک از بين رفته است ولي بخشي از آن که سالم مانده است سندي مهم و تاريخي است مبني بر رفتار جوانمردانه ي کوروش کبير با مردم شهر تسخير شده ي بابل و نيز يهودياني که در اسارت آنان بودند. گوينده ي خط هاي آغازين اين نوشته نامعلوم است ولي از خط بيست به بعد را کوروش کبير گفته است. و اينک متن استوانه :
?) « کوروش» شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه توانا ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد.
2) شاه نواحي جهان.
?) چهار[ ...... ] من هستم [ ...... ] به جاي بزرگي ، ناتواني براي پادشاهي کشورش معين شده بود.
?) نبونيد تنديس هاي کهن خدايان را از ميان برد [ ...... ] و شبيه آنان را به جاي آنان گذاشت.
?) شبيه تنديسي از ( پرستشگاه ) ازاگيلا ساخت [ ...... ] براي « اور» و ديگر شهرها.
?) آيين پرستشي که بر آنان ناروا بود [ ...... ] هر روز ستيزه گري مي جست. همچنين با خصمانه ترين روش.
?) قرباني روزانه را حذف کرد [ ...... ] او قوانين ناروايي در شهرها وضع کرد و ستايش مردوک ، شاه خدايان را به کلي به فراموشي سپرد.
?) او همواره به شهر وي بدي مي کرد. هر روز به مردم خود آزار مي رسانيد. با اسارت ، بدون ملايمت همه را به نيستي کشاند.
?) بر اثر دادخواهي آنان « اليل » خدا ( مردوک ) خشمگين گشت و او مرزهايشان. خداياني که در ميانشان زندگي مي کردند ماوايشان را راه کردند.
??) او ( مردوک ) در خشم خويش ، آنها را به بابل آورد ، مردم به مردوک چنين گفتند : بشود که توجه وي به همه ي مردم که خانه هايشان ويران شده معطوف گردد.
??) مردم سومر و اکد که شبيه مردگان شده بودند ، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. اين موجب همدردي او شد ، او به همه ي سرزمين ها نگريست.
?2) آنگاه وي جستجوکنان فرمانرواي دادگري يافت ، کسي که آرزو شده ، کسي که وي دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد ، نامش را به عنوان فرمانرواي سراسر جهان ذکر کرد.
??) سرزمين « گوتيان » سراسر اقوام « مانداء» را مردوک در پيش پاي او به تعظيم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وي به دست او ( کوروش ) داده بود.
??) با عدل و داد پذيرفت. مردوک ، سرور بزرگ ، پشتيبان مردم خويش ، کارهاي پارسايانه و قلب شريف او را با شادي نگريست.
??) به سوي بابل ، شهر خويش ، فرمان پيش روي داد و او را واداشت تا راه بابل در پيش گيرد. همچون يک دوست و يار در کنارش او را همراهي کرد.
??) سپاه بي کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردني نبود با سلاح هاي آماده در کنار هم پيش مي رفتند.
??) او ( پروردگار) گذاشت تا بي جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نيازي برهاند. او نبونيد شاه را که وي را ستايش نمي کرد به دست او ( کوروش ) تسليم کرد.
??) مردم بابل ، همگي سراسر سرزمين سومر و اکد ، فرمانروايان و حاکمان پيش وي سر تعظيم فرود آوردند و شادمان از پادشاهي وي با چهره هاي درخشان به پايش بوسه زدند.
??) خداوندگاري ( مردوک ) را که با ياريش مردگان به زندگي بازگشتند ، که همگي را از نياز و رنج به دور داشت به خوبي ستايش کردند و يادش را گرامي داشتند.
2?) من کوروش هستم ، شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نيرومند ، شاه بابل ، شاه سرزمين سومر و اکد ، شاه چهار گوشه ي جهان.
2?) پسر شاه بزرگ کمبوجيه ، شاه شهر انشان ، نوه ي شاه بزرگ کوروش ، شاه شهر انشان ، نبيره ي شاه بزرگ چيش پيش ، شاه انشان.
22) از دودماني که هميشه از شاهي برخوردار بوده است که فرمانروائيش را « بعل » و « نبو » گرامي مي دارند و پادشاهيش را براي خرسندي قلبي شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم
2?) با خرسندي و شادماني به کاخ فرمانروايان و تخت پادشاهي قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستايش او کوشيدم.
2?) سپاهيان بي شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمين سومر و اکد تهديد کننده ي ديگري پيدا شود.
2?) من در بابل و همه ي شهرهايش براي سعادت ساکنان بابل که خانه هايشان مطابق خواست خدايان نبود کوشيدم [ ...... ] مانند يک يوغ که بر آنها روا نبود.
2?) من ويرانه هايشان را ترميم کردم و دشواري هاي آنان را آسان کردم. مردوک خداي بزرگ از کردار پارسايانه ي من خوشنود گشت.
2?) بر من ، کوروش شاه که او را ستايش کردم و بر کمبوجيه پسر تني من و همچنين بر همه ي سپاهيان من
2?) او عنايت و برکتش را ارزاني داشت ، ما با شادماني ستايش کرديم ، مقام والاي ( الهي ) او را . همه ي پادشاهان بر تخت نشسته
2?) از سراسر گوشه و کنار جهان ، از درياي زيرين تا درياي زبرين شهرهاي مسکون و همه ي پادشاهان « امورو » که در چادرها زندگي مي کنند.
??) باج هاي گران براي من آوردند و به پاهايم در بابل بوسه زدند. از [ ...... ] نينوا ، آشور و نيز شوش
??) اکد ، اشنونه ، زميان ، مه تورنو ، در ، تا سرزمين گوتيوم شهرهاي آن سوي دجله که پرستشگاه هايشان از زمان هاي قديم ساخته شده بود.
?2) خداياني که در آنها زندگي مي کردند ، من آنها را به جايگاه هايشان بازگردانيدم و پرستشگاه هاي بزرگ براي ابديت ساختم. من همه ي مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانيدم.
??) همچنين خدايان سومر و اکد که نبونيد آنها را به رغم خشم خداي خدايان ( مردوک ) به بابل آورده بود ، فرمان دادم که براي خشنودي مردوک خداي بزرگ
??) در جايشان در منزلگاهي که شادي در آن هست بر پاي دارند. بشود که همه ي خداياني که من به شهرهايشان بازگردانده ام
??) روزانه در پيشگاه « بعل » و « نبو » درازاي زندگي مرا خواستار باشند ، بشود که سخنان برکت آميز برايم بيايند ، بشود که آنان به مردوک سرور من بگويند : کوروش شاه ستايشگر توست و کمبوجيه پسرش
??) بشود که روزهاي [ ...... ] من همه ي آنها را در جاي با آرامش سکونت دادم.
??) [ ...... ] براي قرباني ، اردکان و فربه کبوتران.
??) [ ...... ] محل سکونتشان را مستحکم گردانيدم.
??) [ ...... ] و محل کارش را.
??) [ ...... ] بابل.
??) [ ...... ] ?2) [ ...... ] ??) [ ...... ] ??) [ ...... ] ??) [ ...... ] تا ابديت .
? شفقت کوروش بر گرفته از کتاب يهوديان باستان اثر ژوزف فوکه
در دنياي باستان رسم بر آن بود که چون قومي بر قوم ديگر فائق مي آمدند ، قوم مغلوب ناچار مي شدند که به دين مردم پيروز درآيند و از باورهاي مذهبي خود دست بکشند. چه بسيار مردمي که به خاطر سر باز زدن از پذيرش دين بيگانه ، بدست اقوام پيروز تاريخ به خاک افتاده اند و چه بسيار معابدي که توسط فاتحان با خاک يکسان گشته اند. در چنين دنيايي بود که کوروش پرچم آزادي اديان را برافراشت و مردم را ( از ايراني و انيراني و از بت پرست و خورشيد پرست و يکتا پرست ) در انجام فرائض ديني خود آزاد گذاشت و حتي معابدي را که در جريان جنگهاي مختلف آسيب ديده بودند از نو ساخت. بهترين نمونه هاي اين جوانمردي را در جريان تسخير بابل مي بينيم.
در حالي که مردم بابل خود را براي ديدن صحنه هاي ويران شدن معابدشان به دست سپاهيان پارسي آماده مي کردند ، کوروش در ميان آنان حاضر شد و در مقابل چشمان حيرت زده ي آنان ، مردوک خداي خدايان بابل را به گرمي ستود و فرمان آزادي مذهبي را در سراسر کشور بابل صادر کرد. اين فرمان از جمله شامل يهودياني مي شد که بختنصر همه چيزشان را گرفته بود ، کشورشان را در شعله هاي آتش ويران کرده بود و خودشان را به اسارت به بابل آورده بود. اندکي پس از ورود به بابل ، کوروش به يهوديان اجازه داد تا پس از هفتاد سال زندگي در اسارت و بندگي به فلسطين بازگردند و درآنجا به بازسازي اورشليم بپردازند.
کوروش به خزانه دار خود « مهرداد » دستور داد تا هر چه از ظروف طلا و نقره و اسباب و اثاث مذهبي که در دوره ي بختنصر از معابد اورشليم غارت شده و در معبد هاي بابل باقي مانده است را به يهوديان بازگرداند و او نيز همه ي آن اثاث را که مشتمل بر پنج هزار و چهارصد تکه بود به آنان مسترد داشت. سپس کوروش از مردماني که يهوديان در ميان آنان مي زيستند خواست تا آذوقه و خواربار و مواد لازم براي سفر را برايشان فراهم آورند و آنان نيز چنين کردند. باري ! هزاران يهودي پس از صدور فرمان آزاديشان از جانب کوروش ، به سوي شهر و ديار خود روانه شدند و با کمک ايرانيان موفق شدند شهر خود را از نو بسازند و حيات ملي خود را احيا کنند.
به خاطر اين محبت بزرگ و ستودني ، از کوروش در کتاب هاي مقدس يهوديان به نيکي ياد شده است. اين ستايش چنان است که تورات کوروش کبير را « مسيح خدا » ناميده است. بدين صورت از دير باز کودکان يهودي از همان نخستين روزهاي زندگي خود از طريق کتب مذهبي با اين ابر مرد بشر دوست آشنا گشته و مردانگي و فتوت او را مي ستايند. مسيحيان نيز که به گمان بسياري پايه و شالوده ي دينشان ، تورات يهود است ، کوروش را فراوان احترام مي کنند و مقامي بالاتر از يک پادشاه و يک کشورگشاي بزرگ براي وي قائلند. در قرآن مجيد نيز چناکه به پيوست آمده است از کوروش کبير ( يا همان ذوالقرنين ) به نيکي ياد شده و بدين ترتيب کوروش تنها پادشاهي است که در هر سه کتاب آسماني مورد ستايش پروردگار قرار گرفته است.
____________________________________________________________________________________________________
با تشكر\mo@mmad
زندگي نامه كورش6
« خدايان ، پيش پيش به کرزوس اعلام مي کنند که در جنگ با پارسيان امپراتوري بزرگي را نابود خواهد کرد. خدايان به او توصيه مي کنند که از نيرومندترين يونانيان کساني را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او مي گويند که وقتي قاطري پادشاه مي شود کافي است که او کناره هاي شنزار رود هرمس را در پيش گيرد و بگريزد و از اينکه او را ترسو و بي غيرت بنامند خجالت نکشد.»
اين پيشگويي کرزوس را در حيرت فرو برد. او به اين نکته انديشيد که اصلاَ با عقل جور در نمي آيد که قاطري پادشاه شود. بنابرين قسمت اول آن پيشگويي را که مي گفت کرزوس نابود کننده ي يک امپراتوري بزرگ خواهد بود به فال نيک گرفت و آماده ي نبرد شد. ولي همه چيز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پيش نميرفت. اسپارتيها اگر چه سفير کرزوس را به نيکي پذيرا شدند و از هداياي او به بهترين شکل تقدير کردند ولي در مورد کمک نظامي در جنگ پاسخ روشني ندادند. حاکمان بابل و مصر نيز وعده دادند که در سال آينده نيروهايشان را راهي جنگ خواهند کرد.
با اين همه کرزوس تصميم خود را گرفته بود و در سال 546 پيش از ميلاد ، با تمام نيروهايي که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن زمان به عنوان بي باک ترين و کارآزموده ترين سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند از سارد خارج شد. سپاه ليدي از رود هاليس ( که مرز شناخته شده ي دولتين ليدي و ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکيه در خاک ايران گرديد.
پس از آن نيز غارت کنان در خاک ايران پيش رفت و شهر پتريا را نيز متصرف شد. سپاهيان ليديايي ، در حال پيشروي در خاک ايران دارايي هاي تمامي مناطقي را که اشغال مي شد چپاول مي نمودند و مردم آن مناطق را نيز به بردگي مي گرفتند. وليکن ناگهان سربازان ليديايي با چيز غير منتظره اي روبرو شدند ؛ ارتش ايران به فرماندهي کوروش کبير به سوي آنها مي آمد! ظاهراَ يک ليديايي خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از سرزمين هاي تراکيه براي او سرباز اجير کند ، به ايران آمده بود و کوروش را در جريان توطئه ي کرزوس قرار داده بود. نخستين بار ، سپاهيان ايراني و ليديايي در دشت پتريا درگير شدند.
به گفته ي هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگيني را متحمل شدند و شب هنگام در حالي که هيچ يک نتوانسته بودند به پيروزي برسند ، از يکديگر جدا شدند. کرزوس که به سختي از سرعت عمل نيروهاي پارسي جا خورده بود ، تصميم گرفت شب هنگام ميدان را خالي کند و به سمت سارد عقب نشيد. به اين اميد که از يک سو پارسيان نخواهند توانست از کوههاي پر برف و راههاي صعب العبور ليدي بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوي ديگر تا پايان فصل سرما ، نيروهاي متحدين نيز در سارد به او خواهند پيوست و با تکيه بر قدرت آنان خواهد توانست کوروش را غافلگير نموده ، از هر طرف به ايران حمله ور شود. پس از رسيدن به سارد ، کرزوس مجدداَ سفيراني به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاکيد از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه ديگر نيروهاي کمکي خود را ارسال دارند.
صبح روز بعد ، چون کوروش از خواب برخواست و ميدان نبرد را خالي ديد ، بر خلاف پيش بيني هاي کرزوس ، تصميمي گرفت که تمام نقشه هاي او را نقش برآب کرد. سربازان ايراني نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند ، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پيش گرفتند و با گذشتن از استپهاي ناشناخته و کوهستان هاي صعب العبور کشور ليدي ، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پايتخت اردو زدند. وقتي که کرزوس خبردار شد که سپاهيان کوروش بر سختي زمستان فائق آمده اند و بي هيچ مشکلي تا قلب مملکتش پيش روي کرده اند غرق در حيرت گرديد. از يک طرف هيچ اميدي به رسيدن نيروهاي کمکي از اسپارت ، بابل و مصر نمانده بود و از طرف ديگر کرزوس پس از رسيدن به سارد ، سربازان مزدوري را که به خدمت گرفته بود نيز مرخص کرده بود چون هرگز گمان نمي کرد که پارسي ها به اين سرعت تعقيبش کنند و جنگ را به دروازه هاي سارد بکشانند. بنابرين تنها راه چاره ، سامان دادن به همان نيروهاي باقي مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسيان بود.
کوروش مي دانست که جنگيدن در سرزمين بيگانه ، براي سربازان پارسي بسيار سخت تر از دفاع در داخل مرزهاي کشور خواهد بود و از سوي ديگر فزوني نيروهاي دشمن و توانايي مثال زدني سواره نظام ليدي ، نگرانش مي کرد. لذا به توصيه دوست مادي خود ، هارپاگ ( همان کسي که يکبار جانش را نجات داده بود ) تصميم گرفت تا خط مقدم لشکرش را با صفي از سپاهيان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هيچ چيز به اندازه ي بوي شتر وحشت نمي کنند و به محض نزديک شدن به شتران ، عنان اسب از اختيار صاحبش خارج مي شود.
بنابرين سواره نظام ليدي ، هرچقدر هم که قدرتمند باشد ، به محض رسيدن به اولين گروه از سپاهيان پارس عملاَ از کار خواهد افتاد. پياده نظام کوروش نيز دستور يافت تا پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نيز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با اين فرياد کوروش که « خدا ما را به سوي پيروزي راهنمايي مي کند » سپاهيان ايران و ليدي رو در روي يکديگر قرار گرفتند. جنگ بسيار خونين بود ولي در نهايت آنانکه به پيروزي رسيدند لشکريان پارس بودند. از ميان ليديايي ها ، آنان که زنده مانده بودند به جز معدودي که دوباره براي گرفتن کمک به کشورهاي ديگر رفتند به درون شهر عقب نشستند و دروازه هاي شهر را مسدود کردند. به اين اميد که بالاخره متحدين اسپارتي ، بابلي و مصري از راه مي رسند و کار ايراني ها را يکسره مي کنند. پس از شکست و عقب نشيني ليديايي ها ، پارسيان شهر سارد را به محاصره درآوردند.
شهر سارد از هر طرف ديوار داشت بجز ناحيه اي که به کوه بلندي بر مي خورد و به خاطر ارتفاع زياد و شيب بسيار تند آن لازم نديده بودند که در آن محل استحکاماتي بنا کنند. پس از چهارده روز محاصره ي نافرجام کوروش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه نفوذي به درون شهر بيابد پاداش بسيار بزرگي خواهد داد. بر اثر اين وعده بسياري از سپاهيان در صدد يافتن رخنه اي در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزي يک نفر پارسي به نام ” هي روياس “ ديد که کلاه خود يک سرباز ليديايي از بالاي ديوار به پايين افتاد. او چست و چالاک پايين آمد ، کلاهش را برداشت و از همان راهي که آمده بود بازگشت. ” هي روياس “ ديگران را در جريان اين اکتشاف قرار داد و پس از بررسي محل ، گروه کوچکي از سپاهيان کوروش به همراه وي از آن مسير بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتي دروازه هاي شهر را بروي همرزمان خود گشودند.
در مورد آنچه پس از ورود پارسيان به داخل شهر سارد روي داد نمي توانيم به درستي و با اطمينان سخن بگوييم ؛ اگر چه در اين مورد نيز هر يک از مورخان ، روايتي نقل کرده اند ولي متاسفانه هيچ کدام از اين روايات قابل اعتماد نيستند. حتي هرودوت که نوشته هاي او معمولاَ بيش از سايرين به واقعيت نزديک است ، آنچه در اين مورد خاص مي گويد ، حقيقي به نظر نمي رسد. ابتدا روايت گزنفون را مي آوريم و سپس به سراغ هرودوت خواهيم رفت :
« وقتي کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظيم فرود آورد و به او گفت : من ، اي ارباب ، به تو سلام مي کنم ، زيرا بخت و اقبال از اين پس عنوان اربابي را به تو بخشيده است و مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کوروش گفت : من هم به تو سلام مي کنم ، چون تو مردي هستي به خوبي خودم و سپس به گفته افزود : آيا حاضري به من توصيه اي بکني ؟ من مي دانم که سربازانم خستگيها و خطرهاي بيشماري را متحمل شده و در اين فکرند که عني ترين شهر آسيا پس از بابل يعني سارد را به تصرف خود درآورند.
بدين جهت من درست و عادلانه مي دانم که ايشان اجر زحمات خود را بگيرند چون مي دانم که اگر ثمره اي از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زيادي نخواهم توانست ايشان را به زير فرمان خود داشته باشم. در عين حال ، اين کار را هم نمي توانم بکنم که به ايشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد : بسيار خوب ، پس بگذار بگويم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهي گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند و زنان و کودکان ما را نخواهي ربود ، من هم در عوض به تو قول مي دهم که ليديايي ها هر چيز خوب و گرانبها و زيبايي در شهر سارد باشد بياورند و به طيب خاطر به تو تقديم کنند.
تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقي بگذاري سال ديگر دوباره شهر را مملو از چيزهاي خوب و گرانبها خواهي يافت. برعکس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگيري همه چيز حتي صنايعي را که مي گويند منبع نعمت و رفاه مردم است از بين خواهي برد. گنجهاي مرا بگير ولي بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگيرند. من بيش از حد از خدايان سلب اعتماد کرده ام . البته نمي خواهم بگويم که ايشان مرا فريب داده اند ولي هيچ بهره اي از قول ايشان نبرده ام. بر سردر معبد دلف نوشته شده است:
« تو خودت خودت را بشناس!» باري ، من پيش از خودم همواره تصور مي کردم که خدايان هميشه بايد نسبت به من نر مساعد داشته باشند. ادم ممکن است که ديگران برا بشناسد و هم نشناسد ، و ليکن کسي نيست که خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهاي سرشاري که داشتم و به پيروي از حرفهاي کساني که از من مي خواستند در رأس ايشان قرار بگيرم و نيز تحت تاثير چاپلوسيهاي کساني که به من مي گفتند اگر دلم را راضي کنم و فرماندهي بر ايشان را بپذيرم همه از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترين موجود بشري خواهم بود ضايع شدم و از اين حرفها باد کردم و به تصور اينکه شايستگي آن را دارم که بالاتر از همه باشم ، فرماندهي و پيشوايي جنگ را پذيرفتم وليکن اکنون معلوم مي شود که من خودم را نمي شناختم و بيخود به خود مي باليدم که مي توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبري کنم ، تويي که محبوب خداياني و به خط مستقيم نسب به پادشاهان مي رساني. امروز حيات من و سرنوشت من تنها به تو بستگي دارد. کوروش گفت :
من وقتي به خوشبختي گذشته ي تو مي انديشم نسبت به تو احساس ترحم در خود مي کنم و دلم به حالت مي سوزد. بنابرين من از هم اکنون زنت و دخترانت را که مي گويند داري و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته ات را به تو پس مي دهم. فقط قدغن مي کنم که ديگر نبايد بجنگي. »
و اما اينک به نقل گفته ي هرودوت مي پردازيم و پس از آن خواهيم گفت که چرا اين روايت نمي تواند با حقيقت منطبق باشد ؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زياد در جايي ايستاده بود و حرکت نمي کرد و خود را نمي شناساند. در اين حال يکي از سپاهيان پارسي به قصد کشتن او به وي نزديک گرديد که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز کرد و فرياد زد:
” اي مرد ! کرزوس را نکش “ بدينگونه سرباز پارسي از کشتن کرزوس منصرف شد و او را دستگير کرد. به فرمان کوروش ، کرزوس را به همراه 14 تن ديگر از نجباي ليدي ، به روي توده اي از هيزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن کردند کرزوس فرياد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کوروش توسط مترجم خود ، معني اين کلمات را پرسيد. کرزوس پس از مدتي سکوت گفت: « اي کاش شخصي که اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت مي کرد » کوروش باز هم متوجه منظور کرزوس نشد و دوباره توضيح خواست. سپس کرزوس گفت :
« زمانيکه سولون در پايتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشياء قيمتي خود را به او نشان دادم و پرسيدم چه کسي را از همه سعاتمندتر مي داند ، در حالي که يقين داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولي او گفت تا کسي نمرده نمي توان گفت که سعادتمند بوده يا نه ! » کوروش از شنيدن اين سخن متاثر شد و بي درنگ حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولي آتش از هر طرف زبانه مي کشيد و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گريست و ندا داد « اي آپلن! تو را به بزرگواري خودت سوگند مي دهم که اگر هداياي من را پسنديده اي بيا و مرا نجات بده » پس از دعاي کرزوس به درگاه آپلن ، باران شديدي باريدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسيان که سخت وحشت زده بودند ، در حالي که زرتشت را به ياري مي طلبيدند از آنجا گريختند. »
اين بود روايت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولي ما دلايلي داريم که باور کردن اين روايت را برايمان مشکل مي سازند. نخستين دليل بر نادرست بودن اين روايت ، مقدس بودن آتش نزد ايرانيان است که به آنها اجازه نمي داد با سوزاندن پادشاه دشمن ، به آتش – يعني مقدس ترين چيزي که در تمام عالم وجود دارد بي حرمتي کرده ، آن را آلوده سازند. دليل دوم آنست که در ساير مواردي که کوروش بر کشوري فائق آمده ، هرگز چنين رفتاري سراغ نداريم و هرودوت نيز خود اذعان مي کند به اين که رفتار کوروش با ملل مغلوب و بويژه با پادشاهان آنان بسيار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومين و مهمترين دليل آنکه امروز مشخص شده است که اصولاَ در زمان سلطنت کرزوس ، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود بنابرين داستاني که هرودوت نقل مي کند به هيچ عنوان رنگي از واقعيت ندارد. چهارمين نکته ي شک برانگيزي که در اين روايت وجود دارد آن است که آپولن ، خداي يونانيان بوده و اين مسأله يک احتمال قوي پيش مي آورد که هرودوت – به عنوان يک يوناني کوشيده است باورهاي مذهبي خود را در اين مسأله دخالت دهد.
در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نيز روايت هاي مشابهي نقل شده است که اگر چه در پايان به اين نکته مي رسند که سربازان پارسي ، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار کرده اند ولي مي کوشند به نوعي اين رفتار سپاهيان پارس را به عملکرد کرزوس و تاثير سخنان وي در پادشاه جوان هخامنشي مربوط کنند تا آنکه مستقيماَ دستور کوروش را عامل رفتار جوانمردانه ي سپاهيان ايران بدانند. پس از تسخير سارد ، تمام کشور ليديه به همراه سرزمينهايي که پادشاهان آن سابقاَ فتح کرده بودند ، به کشور ايران الحاق شد و بدين ترتيب مرز ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد.
پس از بدست آوردن سارد ، تمام ليديه با شهرهاي وابسته اش ، به دست کوروش افتاد و حدود ايران به مستعمرات يوناني در آسياي صغير رسيد. اين مستعمرات را چنانکه در جاي خود خواهد آمد اقوام يوناني بر اثر فشاري که مردم دريايي به اهالي يونان وارد آوردند ، بنا کرده بودند. کوچ کنندگان از سه قوم بودند : ينانها ، اليانها و دريانها. نام يونان به زبان پارسي از نام قوم يکمي آمده است زيرا اهميت آنها در اين دست آورده ها (مستعمرات) بيشتر بود.
هرودوت اوضاع اين مستعمرات را چنين مي نويسد: ينانهايي که شهر پانيوم وابسته به آنهاست شهرهاي خود را در جاهايي بنا کرده اند که از حيث خوبي آب و هوا در هيچ جا مانند ندارد. نه شهرهاي بالا مي توانند با اين شهرها برابري کنند و نه شهرهاي پايين ، نه کرانه هاي خاوري و نه کرانه هاي باختري .
ينانها به چهار لهجه سخن مي گويند شهر يناني مليطه که در باختر واقع است پس از ان مي نويت و پري ين است . اين شهرها در کاريه قرار دارند و اهالي آنها به يک زبان سخن مي گويند. شهرهاي يناني واقع در ليديه اينهاست : افس ، کل فن ، ليدوس ، تئوس ، کلازمن ، فوسه. اينها به يک زبان سخن مي گويند ولي زبان آنها همانند زبان شهرهاي ياد شده در بالا نيست. از سه شهر ديگر يناني دو شهر در جزيده سامس و خيوس واقع است و سومي ارتير است که که در خشکي بنا شده است. اهالي خيوس و ارتير به يک زبان سخن مي وين دو اهالي سامس به زباني ديگر. اين است چهار لهجه يناني .
پس از آن هرودوت مي گويد : ينانهاي هم پيمان زماني از ديگر ينانها جدا شده بودند و جدايي آها از اينجا بود که در آن زمان ملت يوناني به تمامي ناتوان به ديد مي آمد و ينانها در ميان اقوام يوناني از همه ناتوانتر بودند و به جز شهر آتن شهر مهمي نداشتند. بنابرين چه آتنيها و چه ديگر ينانيها پرهيز داشتند از اينکه خود را يناني بنامند و گمان مي رود که اکنون هم بيشتر ينانها اين نام را شرم آور مي دانند.
دوازده شهر همي پيمان يناني برعکس به نام خود سربلند بودند. آنها معبدي براي خود ساختند که آن را پانيونيوم ناميدند از ينانهاي ديگر کسي را به آنجا راه نمي دادند و کسي هم جز اهالي ازمير خواهند آن نبود که در پيمان آنها وارد شود. پانيوم در دماغه ي ميکال قرار دارد اين معبد براي خداي درياها ، پوسيدون هلي کون ، ساخته شده است. در نوروزها ينانها ي شهرهاي هم پيمان در اينجا گرد مي آيند و اين جشن را جشن پانيونيوم مي نامند.
از گفته هاي هرودت روشن مي شود که دريانها هم همبستگي با شش شهر درياني داشتند ولي بعدها هالي کارناس را باري اينکه يک ي از اهالي آن بر خلاف عادت قديم رفتار کرد ، از پيمان بيرون کردند. اليانها همبستگي از دوازده شهر داشتند ولي ازمير را ينانها از آنها جدا کردند و يازده شهر ديگر در همبستگي الياني بازماند. زمينها الياني پربارتر از زمينهاي يناني بود ولي از حيث خوبي آب و هوا با شهرهاي يناني برابري نمي کرد.
از گفته هاي هرودوت چنين برمي آيد که اين مستعمرات را سه قوم يوناني بنا کدره بودند و بين تمام آنها همراهي و هم پيماني نبود. زيرا هر يک از همبسته هاي کوچک برپا کرده با هم هم چشمي و کشمکش داشتند.
پس از آن تاريخ نگار نامبرده مي گويد : ينانها و اليانها نماينده اي نزد کوروش فرستاده و درخاست کردند که کوروش با آنها مانند پادشاه ليد ي رفتار کند يعني به کارهاي دروني آنها دخالت نکند وهمان امتيازات را بشناسد. کوروش پاسخي يکراست به آنها نداده و اين مثل را آورد : « زني به دريا نزديک شده و ديد که ماهيهاي قشنگي در آب شنا مي کنند. پيش خود گفت : اگر من ني بزنم آشکارا اين ماهيها به خشکي درآيند . بعد نشست و هر چند که ني زد چشمداشت او برآورده نشد. پس توري برداشت و به دريا افکند و شمار زيادي از ماهيان به دام افتادند. وقتي که ماهي ها در تور به بالا و پايين مي جستند ، ني زن حال آنها را ديد و گفت : حالا ديگر بيهوده مي رقصيد! مي بايست وقتي برايتان ني ميزدم مي رقصيديد. »
هرودوت اين گفته را چنين تعبير مي کند : کوروش خواست با اين مثل آنها بدانند که موقع را از دست داده اند، چه وقتي که پيش از به دست آوردن سارد به آنها پيشنهاد همبستگي شده بود و آنها رد کرده بودند. از ميان مستعمرات يوناني ، کوروش فقط با اهالي مليطه قرارداد کرزوس را تازه کرد و و نمايندگان ديگر شهرها را نپذيرفت. نمايندگان به شهرهاي خود بازگشتند و پاسخ کوروش را رسانيدند . سپس از تمام شهرهاي يوناني آسياي کوچک نمايندگاني برگزيده شدند که در پانيونيوم گرد آمده و در برابر کوروش همبسته شوند.
نمايندگان شهرهايي چون کل فن ، افس ، فوسه ، پري ين ، لبدس ، تئوس ، اريتر و ديگران در اينجا گرد آمده بودند . شهر مليطه چون به مقصود خويش رسيده بود در اين گروه شرکت نکرد. جزيره ي سامس و خيوس هم شرکت نکردند به اين اميد که کوروش چون نيروي دريايي نيرومندي ندارد کاري با آنها نخواهد داشت. ولي ديگر شهرها با وجود اختلافاتي که با يکديگر داشتند ، از جهت خطر مشترکي که احساس مي کردند در اين گردهمآيي حضور يافتند.
اليانها گفتند هر چه ينانها بکنند ما هم خواهيم کرد. دريانها از جهت آنکه از شهرهاي کارناس که درياني بود نماينده اي پذيرفته نشده بود ، از شرکت در عمليات خودداري کردند. چون جزاير يوناني هم حاضر نشدند در اين گردهمآيي شرکت کنند ، ينانها و االيانها قرار گذاتند نماينده اي به اسپارت گسيل کنند و از آن دولت ياري جويند.
با اين هدف پي تر موس نامي از اهاي فوسه که سخنران و سخندان بود با انبوهي از هدايا به نزد اولياي دولت اسپارت فرستاده شد. ولي اسپارتي ها جواب درستي به وي ندادند و تنها وعده کردند که گروهي را خواهند فرستاد تا اوضاع منطقه را بازبيني کنند. بدين منظور يک کشتس اسپارتي پنجاه پارويي رهسپار فوسيه شد و در آنجا نمايندگان اسپارت ، فردي به نام لاکريناس را برگزيدند و براي مذاکره با کوروش روانه ي سارد کردند. او به شاه گفت : بر حذر باشيد از اينکه مستعمرات يوناني را آزار کنيد ، زيرا اسپارت چنين رفتاري را نخواهد پذيرفت.
کوروش از يونانيهايي که در رکاب وي بودند پرسيد : مگر اين لاسدمونيها کيستند و عده شان چقدر است که اينگونه سخن مي گويند؟ پس از آنکه يونانيها اين مردم به کوروش شناساندند ، کوروش رو به نماينده کرد و گفت : من از مردمي که در شهرهايشان جاي ويژه اي دارند که در آنجا گرد هم مي آيند و با سوگند دروغ و نيرنگ يکديگر را فريب مي دهند هراسي ندارم. اگر زنده ماندم چنان کنم که اين مردم به جاي دخالت در کار ينانيها از کارهاي خودشان سخن بگويند.
نماينده ي اسپارت پس از شنيدن پاسخ کوروش به کشور خويش بازگشته به پادشاه اسپارت ( آناک ساندريس ، آريستون ) پاسخ کوروش را رسانيد. انها هم پاسخ را به مردم رسانيدند و مسئله ي کمک گرفتن يونانيهاي آسياي صغير از اسپارتيها به همين جا ختم شد.
هرودوت مي گويد بيم دادن کوروش به همه ي يونانيها بود ، چه هر شهر يوناني ميداني دارد و مردم براي داد و ستد در آنجا گرد مي آيند ولي در پارس چنين ميدانهايي وجود ندارد. نتيجه اي که تاريخنگار ياد شده مي گيرد درست نيست زيرا مقصود کوروش روش حکومت آنها بوده است . يونانيهايي که از ملتزمين کوروش بودند او را از روش حکومت اسپارت آگاه کرده و گفتند مردم در جايي ميدان مانند گرد آمده و در کارها سخن مي گويند و هر يک از سخنوران مي خواهند باور خود را به مردم بپذيرانند.
آشکار است که ککوروش از روش چنين حکومتي خوشش نيامده و آن پاسخ را داده است . خلاف اين فرض طبيعي نيست. زيرا وقتي که مي خواهند مردمي را بشناسانند روش حکومت آن را کنار نمي گذارند تا از ميدان داد و ستد سخن بگويند. بنابرين از اين پاسخ نمي توان داوري کرد که ميدان خريد و فروش در پارس پيدايي نداشته است به عکس چون داد و ستد در آن زمان بيشتر با تبديل جنس به جنس مي شد و مغازه يا حجره براي اينگونه داد وستد تنگ بود ، پس اين ميدانها بوده است. به هر حال اگر هم نبوده مقصود کوروش روش حکومت اسپارتيها بود نه ميدان داد و ستد آنها.
کوروش در اين هنگام به کارهايي که در خاور داشت بيش از کارهاي باختر اهميت داد. يک تن از اهالي ليديه به نام پاکتياس را برگزيد و به حکومت اين کشور گماشت . ترتيبات آن را با حوالي که در زمان آزادي داشت باقي گذاشت و پس از آن با کرزوس راهي ايران شد.
هرودوت مي گويد دليل برگزيدن يک تن ليديايي به فرمانروايي اين کشور اين بود که کوروش ترتيب ايران را در ديد آورد ، چون در ايران رسم بر اين بود که وقتي کشوري را مي گرفتند از خانواده فرمانروايان يا نجباي آن کشور کسي را به فرمانروايي آن بر مي گزيدند. ولي ديري نپاييد که کورش دانست که اين ترتيب سازگار اوضاع آسياي پاييني نيست.
توضيح آنکه پاکتياس همين که کورش را دور ديد وعوي آزاد شدن ليديه کرد و چون کورش گنجينه را به او سپرده بود با آن پول مردم کناره را با خود همراه کرد و سپاهي ترتيب داد بعد به سارد شتافته و فرمانرواي ايراني را در ارگ پيرامون گرفت. اين خبر در راه به کورش رسيد و او چنانکه هرودت مي گويد از کرزوس پريد سرانجام اين کار چيست ؟ چنيين به نظر مي آيد که مردم ليدي هم براي خودشان و هم براي من دردسر درست مي کنند. آيا بهتر نيست که ليديها را برده کنم ؟ کرزوس در پاسخ گفت خشمگين نشو ، ليدها نه از بابت گذشته گناهي دارند و نه از جهت حا ل . گذشته ها به گردن من بود و حال گناه از پاکتياس است که بايد تنبيه شود.
از گناه ليديها بگذر و براي اينکه بعدها شورش نکنند نماينده اي به سارد فرست و فرمان بده که ليديها اسلحه برندارند ، در زير ردا قبايي بپوشند و کفشاهي بلند به پا کنند و کودکان خويش را به نواختن آلات موسيقي و بازرگاني وادارند. به زودي خواهي ديد که مردان ليدي زناني خواهند بود و انديشه تو از شورش آنها راحت خواهد شد. والبته کورش هرگز به اين توصيه هاي رهبري که براي زن کردن مردان کشورش نقشه مي کشيد اهميت نداد. مازارس سردار ايران[