03-10-2012، 16:51
به گزارش فرهنگ به نقل از فارس، تا به حال از خیلیها شنیدیم یا خودمان دیدیم که با توسل به شهدا میشود، دردهایی را درمان کرد، در قرنی که پیشرفتهای علمی هم پاسخگوی بعضی دردها نیست. «سیداحمد میرطاهری» از سربازی که شهدا شفای مادرش را دادند، روایت میکند:
***
یکى از سربازهایى که در تفحص کار مىکرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است» گفتم: «خب، برو مرخصى انشاءالله که زودتر خوب مىشود. برو که ببریش دکتر و درمان» او گفت: «نه! به این حرفها نیست. مىدونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!».
آن روز شهیدى پیدا کردیم که قمقمهاش پر بود از آبى زلال و گوارا بود؛ با اینکه بیش از 10 سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه آبى شفاف و خوش طعم داشت؛ 10 سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک و حالا کجا.
بچهها هر کدام جرعهاى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند؛ آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد با خوشحالی برگشت؛ از چهرهاش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد؛ گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان مؤثر بوده»؛ جا خورد؛ نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان مؤثر نبود؛ راه اصلىاش را پیدا کردم».
تعجب کردم؛ نکند اتفاقى افتاده باشد؛ گفتم: «پس چى؟» گفت: چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم، بردم تهران و دادم مادرم خورد؛ به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد؛ اصلاً نیتم این بود که براى شفاى او جرعهاى از آب فکه ببرم.
***
یکى از سربازهایى که در تفحص کار مىکرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است» گفتم: «خب، برو مرخصى انشاءالله که زودتر خوب مىشود. برو که ببریش دکتر و درمان» او گفت: «نه! به این حرفها نیست. مىدونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!».
آن روز شهیدى پیدا کردیم که قمقمهاش پر بود از آبى زلال و گوارا بود؛ با اینکه بیش از 10 سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه آبى شفاف و خوش طعم داشت؛ 10 سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک و حالا کجا.
بچهها هر کدام جرعهاى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند؛ آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد با خوشحالی برگشت؛ از چهرهاش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد؛ گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان مؤثر بوده»؛ جا خورد؛ نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان مؤثر نبود؛ راه اصلىاش را پیدا کردم».
تعجب کردم؛ نکند اتفاقى افتاده باشد؛ گفتم: «پس چى؟» گفت: چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم، بردم تهران و دادم مادرم خورد؛ به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد؛ اصلاً نیتم این بود که براى شفاى او جرعهاى از آب فکه ببرم.