05-05-2012، 8:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-05-2012، 8:41، توسط ♥ Sky Princess♥.)
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
باد پائیزی کولاک می کرد. بارون نم نم می بارید. دبیرستان دخترونه تازه تعطیل شده بود و خیابون حسابی شلوغ بود .دخترا یکی یکی و چند تا چند تا بیرون می آمدند بعضی ها دست در دست هم بیرون می آمدند و می خندیدن و حرف می زدند بعضی ها هم با عجله و تند تند بیرون می آمدند .کمی دور تر ماشین پاترول نوک مدادی پارک شده و چهار پسر داخلش مشغول کنترل دخترا هستند. پسری که پشت فرمان نشسته بود رائین بود.یکی یکدونه تیمسار معتضدی بغل دستش دوستش مسعود دانشجوی شلوغ و شوخ شنگ از یه خانواده معمولی .
رائین سرش غر می زند
_جون من خیال نداری الاف کنی و دخترا رو بشماری؟
مسعود غیرتی می شود
_ازتو یکی انتظار ندارم این جوری حساب کنی منو بگو وتو حساب می کردم این پسره الدنگ رو ادب کنی.
امیر ومنوچر که همیشه آویزان این دوتا بودن عقب نشسته بودند.امیر خندید گفت.
_اولا دخترا رو بشماریم کم می شن دوما تو هم زیادی سخت می گیری اول پسره رو گیر بیار بعد نقشه بکش سرشو با نمره یک بزنی یا نمره دو.
مسعود به غرورش بر می خورد و گفت
_ناکس روزگار هر روز می آد دخترارو می ترسونه نامرده دیگه.
منوچرپاسخداد
_می خواد ثابت کنه زن ومرد هیچ وقت مثل هم نمی شن جون تو آی حال می ده وقتی سوسک میبینن صدای جیقشون ویقشون میاد.
مسعود بی توجه به منوچر به رائین گفت
_می خوام همچین بترسونیش که خودشو خیس کنه.
امیر سرش را خاروند و با حرفش توی دل رائین رو خالی کرد
_رائین از این دل و جیگرا نداره.
عد اش هم با دست پشت رائین زد
_اگه چند پرس دل و جیگر بخوره شاید راه بیفته.
ائین برگشت و به اون چشم غره رفت.
اه.....چقدر حرف میزنی!خفه شو آفتاب تابید همچین چشم آدمو می زنه
امیر واسته حرفی زده باشد گفت
_آقا رائین گفتن خفه
سعود تو ذوق امیر زد
هر کی گفت پنیر تو سرتو بذار و بمیر.
مستانه خواهر مسعود سلانه سلانه با دوستش نوگل خوش بش کنان از مدرسه بیرون آمدند .چند لحظه موتوری ویراتژ داد رو رد شد وجیغ اونا از ترس بلند شد و مسعود رگ غیرتش ورم کرد.
_خود نامردشه آتیش کن رائین تا نشونش بدیم یه من شیر چقدر کره داره.
رائین گاز داد و ماشین از جاش کنده شد و منوچر تکان سنگینی خورد
_شیر شدی رائین! مواظب باش داری دنبال شکار می ری یه وقت خودت شکار نشی .
چند متری بیشتر نرفته بودند که به نازنین ومرجان وسط خیابون برخورد. ماشین رائین نزدیک اونا ترمز وحشتناکی کرد ولی دیر شده بود کنترل ماشین از دستش خارج شد و با فریاد نازنین مصبیت شکل گرفت .مرجان با دست زد تو صورتش زبونش از ترس بند اومده بود نازنین ناله کنان روی زمین افتاده بود.
وای خدای من مردم
وبا دست صورتش را گرفت و مرجان به خودش مسلط شد خم شد و زیر بازوانش رو گرفت وسعی کرد بلندش کند ولی بی فایده بود مردم دورش جمع شده بودند .پسر ها از ماشین پیاده شدند و با حیرت بهشون نگاه کردند. مرجان با چشمانی غضب ناک بهشون نگاه می کد.
_مگه کورین؟بلند نیستین برین الاق سواری وایستادین که چی بشه؟فیلم درام دارین نگاه می کنین؟کمک کنین برسونیمش بیمارستان داره از درد می میره.
ردی از وسط جمعیت داد زد
_خانم شماره ماشین رو بردارید فرار نکنن .اینا به مردم آزاری عادت کردن.
سعود از کوره در رفت
_مرد حسابی تو مارو می شناسی داری رجز می خونی .
رائین که حسابی دست و پاش رو گم کرده بود به بازوی مسعود زد گفت
ولش کن دردسره تازه درست می شه
وبلافاصله رو به مرجان کرد و گفت. خانم من پشت فرمون بودم یه تصادفه قتل عمد که نبوده هر جا بگین در خدمت شما هستم.
مرجان چشم غره ای به او رفت و چپ چپ نگاهش کرد .شماها دیونه این فقط زنجیر به دست و پاتون نیست زدین دختر مردم را ناقص کردین.
نازنین بهش التماس کرد و گفت
_مرجی جون کمک کن از زمین بلند شم.
ه مرجان تکیه دادم و به سختی رو یه پا بلند شد و گریه کرد
_نمی تونم رو پا شم فکر می کنم شکسته
رائین جاخوذد و بریده بریده گفت.
_لطفا سوار ماشین شین بریم بیمارستان. این مردم بیکار ولمون نمی کنن اگه تا شب این جاباشیم همین طوری دور ما دایره میزنن و چرند می گن.
خانمی مداخله کرد و گفت
_یکی پلیس رو خبر کنه .
نازنین با اتماس گفت
_خانم شما محبت دارین هر چی بوده گذشته.
رائین با عجله دخترارو سوار کرد .امیر و منوچر واسه اشون دست تکون دادن رائین با ملایمت پرسید.
_خانم باید کجا برم.
مرجان با اخم گفت
_معلومه بیمارستان ....خیال داشتین برین جشن تولد.
ائین از ترس ساکت شد مسعود به پشتیبانی از رائین دراومد
_مثل اینکه شما سر دعوا دارین.
مرجان عصبانی شد گفت
_نه جون شما حال سرکا چطوره
رائین که از این بگو مگو ها خسته شده بود و نگرانه حال پای نازنین بود داد زد
_بس کن مسعود یه دقیقه ساکت شو ببینم باید چکار کنم ؟
مه ساکن شدند .رائین به سرعت رانندگی می کرد و نازنین هم سرش گذاشته بود روی شونه مرجان و آرام آرام اشک می ریخت.رائین جلوی بیمارستان خصوصی توقف کرد . دربون از تو اتاقک نگهبانی بیرون اومد رائین شیشه را پایین کشید و گفت
_سلام بابا در و باز کن تصادفی نمی تونه راه بره.
ربون سرک کشید و با لبخنده احمقانه و لهجه ی غلیظ ترکی گفت
_گدگنه.
سعود بهش توپید
_پاش شکسته می خوای تا اورزانس کولش کنیم؟
دربون با رو کردن یه اسکنان خندید .
اشه مریض رو گذاشتی زود بیا بیرون رئیس دعوا می کنه
مسعود ریشخندی زد و گفت.
_مشتی به موت جلدی واسه عرض ادب خدمت می رسیم .
قتی داخل ماشین شد خندید و گفت
_قحط الرجان بود که اینو گذاشتن اینجا؟
فصل۲-۱
تو اوزانس همه منتظر دکتر بودن نازنین با دست اشکاهاشو پاک می کرد مرجان آروم پرسید
_خیلی درد داری؟
ازنین سرش رو تکان داد و گفت
_وحشتناکه خدا کنه نشکسته باشه.
قیافه رائین دیدنی بود
_من واقعا متاسفام!نمی دونم چی کار کنم؟
نازنین بی اعتنا به رائین رو به مرجان کرد و گفت
_به عمه تلفن بزن بگو بیاد بیمارستان ولی یه جوری بگو نترسه.خیلی دیر شده حتما تا الان نگران شده.
نگاه مرجان به رائین مثل نگاه یه قاتل بود.
_آقا شما هم لطفا گواهی نامه تون رو بدید به من.
رائین با دلخوری گواهی نامه اش رو از کیف بغلی اش در آورد و گفت
_بفرمایین .من که فرار نکردم خودم زدم پایه همه چیزشم هستم می خوایین سویچ ماشین رو هم بدم . خدمتتون؟
مرجان پوزخندی زد و گفت
اگه لازم باشه می گیرم
رجان به عمه دلداری داد و گفت
_به خدا چیزی نشده عمه جون یه تصادف سادس ما فقط می خواستیم بدونین ما کجائیم نگران نشین.
_راست بگو مرجان دلم داره مثله سیر و سرکه می جوشه.
مرجان با چرب زبونی عمه را مطمئن کرد و گوشی رو گذاشت.کمی بعد عمه رنگ پریده و دعاکنان خودش رو به بیمارستان رساند.رائین با اظطراب قدم می زد و مسعود سالن اورزانس رو وارسی می کرد .درهمین گیرودار نازنین روی ویلچر با رانندگی مرجان از اوزانس بیرون اومد .مرجان با دیدن مهر خندید و اشاره به پسر ها کرد.
_عمه جان رانندگیم بهتر از ایناست.
مهر با دیدن نازنین به صورتش چنگ زد.
_عمه ات بمیره عزیزم.
نازنین برای اینکه مهر را نگران نکند دردش را مخفی کرد کرد و لبخندی مصنوعی زد.
_سلام عمه جان . خدا نکنه .فعلا که از دست عزرائیل فرار کردم.
مهر نگاه تاسف باری به پسر ها کرد و گفت
_راننده کیه؟
رائین محجوب و سر به زیر پاسخ داد
_من خانم ولی واقعا شرمندام.
_شما چه جوری رانندگی می کردین؟چه قدر سرعت داشتین که نتونستین کنترل کنین ؟اونم جای به این شلوغی.
رائین از خجالت قرمز شد و سرش را پایین انداخت.
نمی دونم چه طوری شده ؟متاسفم !برای مخارج هم نگران نباشین هر چی باشه میدم.
ر نگاه مرجان یک عالمه دری وری بود
_نه تو رو خدا یه وقت کم نیاری ؟
مسعود پرید وسط.
_خانم مگه ارث پدرتون رو می خوایین؟اگه ارث پدرتون رو هم می خواستین سهم دختر اینقدر نمی شد.خوب زده پاشم وایستاده.
مرجان شانه هایش را بالا انداخت و گفت .
_فقط همین ؟پای دختر مردم رو شکوندین دنبال کاپ طلا هم لابد می گردین؟
رائین دستی به سینه مسعود زد و اون رو عقب زد و گفت
_نو حرف نزن!خانم من معذرت می خوام.
مهر به بحث فیصله داد و گفت
_زودتر بریم خونه .دعوا کردن چه فایده ای داره؟
مرجان ویلچر را حرکت داد و مهر کنارشون به راه افتاد وپسرها هم پشته سر اونا حرکت کردند رائین تو پریشونی دست و پا می زد
_نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم ؟جای موتور سواره خودمون گرفتار شدیم .چی می خواستیم چی شد؟
سعود با حرص پوزخندی زد و گفت
_از بس بچه ها نفوذ بد زدن می خوای به خونتون یه تلفن کنم؟
رائین دست پاچه شد و گفت
_مگه دیونه شدی !بابام پوستمو می کنه و توش کاه میریزه.
مسعود پوزخندی زد و گفت
_ده آخه اگه اینا شکایت کنن علاوه بر این این به جای خاک باید گل رو سرت بگیری اونم گل رس نه گل معمولی تیمسار از پوستت دنبک می سازه.
رائین گله کنان گفت.
_تقصیر شما ها بود دیگه حالا خوب شد؟این دل و جیگر شسته وروفته نوش جونتون چند سیخ بدم خدمتتون .
مسعود با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
_ای بابا... کره زمین که زیر آب نرفته .پاش شکسته گچ گرفتن قطع که نشده!
این حرفها از گوش تیزه مرجان دور نموند از خنده ها مسعود عصبانی شد و چپ چپ نگاهش کرد ولی به روی خودش نیاورد واسه این که نازنین رو بخندونه سر به سرش گذاشت و گفت
_نازی می تونی رو پات یادگاری بنویسی حال می ده !
علا که چاره ای به جز شنیدن شوخی های تو ندارم
وچشمان پر از اشکش رو به زمین دوخت
3_1
رائین به خاطر پیش آمدی که اتفاق افتاده بود لال شده بود و تو لاک خودش رفته بود. مسعود دستش را از شیشه آورده بود بیرون آورده بود وبا بدنه ماشین ضرب گرفته بود . مرجان با عصبانیت گفت.
_این آقا بره مهمونی ضرب بزنه که اینجوری داره تمرین می کنه .
ائین با آرنج به مسعود زد و از عمه مهر پرسید
_بفرمائید از کدوم طرف برم .
صدای مهر که پر از نگرانی بود به گوش می رسید.
_مستقیم سر چهارراه سمت چپ....اون موقعی که باید چشم و گوشتون باز بشه حواستون جمع نیستحالا این بچه چند روز از درس عقب می افته.شما فکر می کنید تاسف شما این چیزا را جبران می کنه؟
رائین سر افکنده سرش را تکان داد گفت
_حق با شماست جوابی ندارم بدم حالا باید به فکر چاره ای بود.
لی جواب دندون شکن مرجان تکانش داد.
_برین چم چاره ای کنین یه مشت آب خنک بزنید به صورتتون تا چشماتون باز بشه و درست ببینین.
رائین سکوت کرد ولی مسعود پیاده شد از رائین دفاع کرد.
_خانم شما سر پیازید یا ته پیاز ؟خوب بلدین آب رو گل کنین و متلک بار رفیق ما کنین.
نازنین دست مرجان فشار داد و نالید
_تو رو خدا تمومش کنین.
مهر با صدای بلند شیطون رو لعنت کرد. وهمه ساکت کرد . سر چراغ قرمز تلفن خونه رو روی کاغذ نوشت و برگشت.
_این تلفن خونه است اسم من رائین هر کاری داشتین و هر مشکلی پیش اومده بود به من خبر بدید فقط خواهش می کنم به خودم بگین.
مهر کاغزذ رو گرفت وچند دقیقه بعد گفت
_لطفا این کنار نگه دارین.
رائین ترمز سختی کرد و ماشین تکون سختی خورد .ناله نازنین بلند شد.
_وای ....مردم
رائین با مهربونی نگاهش کرد وبعد از چند لحظه سکوت رو به مهر کرد.
_من من حاضرم واسه دختر شما معلم خصوصی بگیرم که عقب افتادگی نداشته باشه.
مهر سرش رو تکون داد و گفت
_ممنون اگر لازم باشه خودمون این کار رو می کنیم .
مرجان و مهر نازنین را به سختی پیاده کردند مرجان با طعنه گفت.
_اگه بیل زنی باغچه خودت رو بیل بزن خیابون رو درست متر کنید که کم نیارید.
سعود پیاده شد و تو چشماش زل زد گفت
_کاشه داغ تر از آش.
مرجان هم بهش زل زد و گفت
_اینا داغن نمی دونن چی می گن حرف زدن یادشون رفته وقتی سرد شدن تازه می فهمن چه بلایی سرشون اومده.
مسعود غر زد گفت
_آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد. ماشالله به جای ...صد نفر زبون داره.
مرجان شکلکی درآورد گفت
_فضول رو بردن جهنم گفت چقدر هوا گرمه !استخرش کجاست؟
نازنین با یه پا به سختی ایستاد ومهر با بیچارگی نالید.
_حالا از این پله ها چه جوری ببرمش بالا.
رائین جلو آمد و گفت.
_اجازه می دین کمک کنم.
رجان پشت چشمی نازک کرد و گفت
_لازم نیست زحمت بکشین این دست و گلی که به آب دادید هنوز تر و تازه است.
رائین رو به مهر کرد و گفت.
_من هرروز به شما سر می زنم البته اگه اجازه بدین.
مهر با سر تشکری کرد و سه نفری وارد خونه شدند .مسعود نفس بلندی کشید و گفت.
_رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت.
ائین با ناراحتی سوار ماشین شد
_خدا به خیر کنه تازه اول ماجراست.
ادامه دارد
باد پائیزی کولاک می کرد. بارون نم نم می بارید. دبیرستان دخترونه تازه تعطیل شده بود و خیابون حسابی شلوغ بود .دخترا یکی یکی و چند تا چند تا بیرون می آمدند بعضی ها دست در دست هم بیرون می آمدند و می خندیدن و حرف می زدند بعضی ها هم با عجله و تند تند بیرون می آمدند .کمی دور تر ماشین پاترول نوک مدادی پارک شده و چهار پسر داخلش مشغول کنترل دخترا هستند. پسری که پشت فرمان نشسته بود رائین بود.یکی یکدونه تیمسار معتضدی بغل دستش دوستش مسعود دانشجوی شلوغ و شوخ شنگ از یه خانواده معمولی .
رائین سرش غر می زند
_جون من خیال نداری الاف کنی و دخترا رو بشماری؟
مسعود غیرتی می شود
_ازتو یکی انتظار ندارم این جوری حساب کنی منو بگو وتو حساب می کردم این پسره الدنگ رو ادب کنی.
امیر ومنوچر که همیشه آویزان این دوتا بودن عقب نشسته بودند.امیر خندید گفت.
_اولا دخترا رو بشماریم کم می شن دوما تو هم زیادی سخت می گیری اول پسره رو گیر بیار بعد نقشه بکش سرشو با نمره یک بزنی یا نمره دو.
مسعود به غرورش بر می خورد و گفت
_ناکس روزگار هر روز می آد دخترارو می ترسونه نامرده دیگه.
منوچرپاسخداد
_می خواد ثابت کنه زن ومرد هیچ وقت مثل هم نمی شن جون تو آی حال می ده وقتی سوسک میبینن صدای جیقشون ویقشون میاد.
مسعود بی توجه به منوچر به رائین گفت
_می خوام همچین بترسونیش که خودشو خیس کنه.
امیر سرش را خاروند و با حرفش توی دل رائین رو خالی کرد
_رائین از این دل و جیگرا نداره.
عد اش هم با دست پشت رائین زد
_اگه چند پرس دل و جیگر بخوره شاید راه بیفته.
ائین برگشت و به اون چشم غره رفت.
اه.....چقدر حرف میزنی!خفه شو آفتاب تابید همچین چشم آدمو می زنه
امیر واسته حرفی زده باشد گفت
_آقا رائین گفتن خفه
سعود تو ذوق امیر زد
هر کی گفت پنیر تو سرتو بذار و بمیر.
مستانه خواهر مسعود سلانه سلانه با دوستش نوگل خوش بش کنان از مدرسه بیرون آمدند .چند لحظه موتوری ویراتژ داد رو رد شد وجیغ اونا از ترس بلند شد و مسعود رگ غیرتش ورم کرد.
_خود نامردشه آتیش کن رائین تا نشونش بدیم یه من شیر چقدر کره داره.
رائین گاز داد و ماشین از جاش کنده شد و منوچر تکان سنگینی خورد
_شیر شدی رائین! مواظب باش داری دنبال شکار می ری یه وقت خودت شکار نشی .
چند متری بیشتر نرفته بودند که به نازنین ومرجان وسط خیابون برخورد. ماشین رائین نزدیک اونا ترمز وحشتناکی کرد ولی دیر شده بود کنترل ماشین از دستش خارج شد و با فریاد نازنین مصبیت شکل گرفت .مرجان با دست زد تو صورتش زبونش از ترس بند اومده بود نازنین ناله کنان روی زمین افتاده بود.
وای خدای من مردم
وبا دست صورتش را گرفت و مرجان به خودش مسلط شد خم شد و زیر بازوانش رو گرفت وسعی کرد بلندش کند ولی بی فایده بود مردم دورش جمع شده بودند .پسر ها از ماشین پیاده شدند و با حیرت بهشون نگاه کردند. مرجان با چشمانی غضب ناک بهشون نگاه می کد.
_مگه کورین؟بلند نیستین برین الاق سواری وایستادین که چی بشه؟فیلم درام دارین نگاه می کنین؟کمک کنین برسونیمش بیمارستان داره از درد می میره.
ردی از وسط جمعیت داد زد
_خانم شماره ماشین رو بردارید فرار نکنن .اینا به مردم آزاری عادت کردن.
سعود از کوره در رفت
_مرد حسابی تو مارو می شناسی داری رجز می خونی .
رائین که حسابی دست و پاش رو گم کرده بود به بازوی مسعود زد گفت
ولش کن دردسره تازه درست می شه
وبلافاصله رو به مرجان کرد و گفت. خانم من پشت فرمون بودم یه تصادفه قتل عمد که نبوده هر جا بگین در خدمت شما هستم.
مرجان چشم غره ای به او رفت و چپ چپ نگاهش کرد .شماها دیونه این فقط زنجیر به دست و پاتون نیست زدین دختر مردم را ناقص کردین.
نازنین بهش التماس کرد و گفت
_مرجی جون کمک کن از زمین بلند شم.
ه مرجان تکیه دادم و به سختی رو یه پا بلند شد و گریه کرد
_نمی تونم رو پا شم فکر می کنم شکسته
رائین جاخوذد و بریده بریده گفت.
_لطفا سوار ماشین شین بریم بیمارستان. این مردم بیکار ولمون نمی کنن اگه تا شب این جاباشیم همین طوری دور ما دایره میزنن و چرند می گن.
خانمی مداخله کرد و گفت
_یکی پلیس رو خبر کنه .
نازنین با اتماس گفت
_خانم شما محبت دارین هر چی بوده گذشته.
رائین با عجله دخترارو سوار کرد .امیر و منوچر واسه اشون دست تکون دادن رائین با ملایمت پرسید.
_خانم باید کجا برم.
مرجان با اخم گفت
_معلومه بیمارستان ....خیال داشتین برین جشن تولد.
ائین از ترس ساکت شد مسعود به پشتیبانی از رائین دراومد
_مثل اینکه شما سر دعوا دارین.
مرجان عصبانی شد گفت
_نه جون شما حال سرکا چطوره
رائین که از این بگو مگو ها خسته شده بود و نگرانه حال پای نازنین بود داد زد
_بس کن مسعود یه دقیقه ساکت شو ببینم باید چکار کنم ؟
مه ساکن شدند .رائین به سرعت رانندگی می کرد و نازنین هم سرش گذاشته بود روی شونه مرجان و آرام آرام اشک می ریخت.رائین جلوی بیمارستان خصوصی توقف کرد . دربون از تو اتاقک نگهبانی بیرون اومد رائین شیشه را پایین کشید و گفت
_سلام بابا در و باز کن تصادفی نمی تونه راه بره.
ربون سرک کشید و با لبخنده احمقانه و لهجه ی غلیظ ترکی گفت
_گدگنه.
سعود بهش توپید
_پاش شکسته می خوای تا اورزانس کولش کنیم؟
دربون با رو کردن یه اسکنان خندید .
اشه مریض رو گذاشتی زود بیا بیرون رئیس دعوا می کنه
مسعود ریشخندی زد و گفت.
_مشتی به موت جلدی واسه عرض ادب خدمت می رسیم .
قتی داخل ماشین شد خندید و گفت
_قحط الرجان بود که اینو گذاشتن اینجا؟
فصل۲-۱
تو اوزانس همه منتظر دکتر بودن نازنین با دست اشکاهاشو پاک می کرد مرجان آروم پرسید
_خیلی درد داری؟
ازنین سرش رو تکان داد و گفت
_وحشتناکه خدا کنه نشکسته باشه.
قیافه رائین دیدنی بود
_من واقعا متاسفام!نمی دونم چی کار کنم؟
نازنین بی اعتنا به رائین رو به مرجان کرد و گفت
_به عمه تلفن بزن بگو بیاد بیمارستان ولی یه جوری بگو نترسه.خیلی دیر شده حتما تا الان نگران شده.
نگاه مرجان به رائین مثل نگاه یه قاتل بود.
_آقا شما هم لطفا گواهی نامه تون رو بدید به من.
رائین با دلخوری گواهی نامه اش رو از کیف بغلی اش در آورد و گفت
_بفرمایین .من که فرار نکردم خودم زدم پایه همه چیزشم هستم می خوایین سویچ ماشین رو هم بدم . خدمتتون؟
مرجان پوزخندی زد و گفت
اگه لازم باشه می گیرم
رجان به عمه دلداری داد و گفت
_به خدا چیزی نشده عمه جون یه تصادف سادس ما فقط می خواستیم بدونین ما کجائیم نگران نشین.
_راست بگو مرجان دلم داره مثله سیر و سرکه می جوشه.
مرجان با چرب زبونی عمه را مطمئن کرد و گوشی رو گذاشت.کمی بعد عمه رنگ پریده و دعاکنان خودش رو به بیمارستان رساند.رائین با اظطراب قدم می زد و مسعود سالن اورزانس رو وارسی می کرد .درهمین گیرودار نازنین روی ویلچر با رانندگی مرجان از اوزانس بیرون اومد .مرجان با دیدن مهر خندید و اشاره به پسر ها کرد.
_عمه جان رانندگیم بهتر از ایناست.
مهر با دیدن نازنین به صورتش چنگ زد.
_عمه ات بمیره عزیزم.
نازنین برای اینکه مهر را نگران نکند دردش را مخفی کرد کرد و لبخندی مصنوعی زد.
_سلام عمه جان . خدا نکنه .فعلا که از دست عزرائیل فرار کردم.
مهر نگاه تاسف باری به پسر ها کرد و گفت
_راننده کیه؟
رائین محجوب و سر به زیر پاسخ داد
_من خانم ولی واقعا شرمندام.
_شما چه جوری رانندگی می کردین؟چه قدر سرعت داشتین که نتونستین کنترل کنین ؟اونم جای به این شلوغی.
رائین از خجالت قرمز شد و سرش را پایین انداخت.
نمی دونم چه طوری شده ؟متاسفم !برای مخارج هم نگران نباشین هر چی باشه میدم.
ر نگاه مرجان یک عالمه دری وری بود
_نه تو رو خدا یه وقت کم نیاری ؟
مسعود پرید وسط.
_خانم مگه ارث پدرتون رو می خوایین؟اگه ارث پدرتون رو هم می خواستین سهم دختر اینقدر نمی شد.خوب زده پاشم وایستاده.
مرجان شانه هایش را بالا انداخت و گفت .
_فقط همین ؟پای دختر مردم رو شکوندین دنبال کاپ طلا هم لابد می گردین؟
رائین دستی به سینه مسعود زد و اون رو عقب زد و گفت
_نو حرف نزن!خانم من معذرت می خوام.
مهر به بحث فیصله داد و گفت
_زودتر بریم خونه .دعوا کردن چه فایده ای داره؟
مرجان ویلچر را حرکت داد و مهر کنارشون به راه افتاد وپسرها هم پشته سر اونا حرکت کردند رائین تو پریشونی دست و پا می زد
_نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم ؟جای موتور سواره خودمون گرفتار شدیم .چی می خواستیم چی شد؟
سعود با حرص پوزخندی زد و گفت
_از بس بچه ها نفوذ بد زدن می خوای به خونتون یه تلفن کنم؟
رائین دست پاچه شد و گفت
_مگه دیونه شدی !بابام پوستمو می کنه و توش کاه میریزه.
مسعود پوزخندی زد و گفت
_ده آخه اگه اینا شکایت کنن علاوه بر این این به جای خاک باید گل رو سرت بگیری اونم گل رس نه گل معمولی تیمسار از پوستت دنبک می سازه.
رائین گله کنان گفت.
_تقصیر شما ها بود دیگه حالا خوب شد؟این دل و جیگر شسته وروفته نوش جونتون چند سیخ بدم خدمتتون .
مسعود با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
_ای بابا... کره زمین که زیر آب نرفته .پاش شکسته گچ گرفتن قطع که نشده!
این حرفها از گوش تیزه مرجان دور نموند از خنده ها مسعود عصبانی شد و چپ چپ نگاهش کرد ولی به روی خودش نیاورد واسه این که نازنین رو بخندونه سر به سرش گذاشت و گفت
_نازی می تونی رو پات یادگاری بنویسی حال می ده !
علا که چاره ای به جز شنیدن شوخی های تو ندارم
وچشمان پر از اشکش رو به زمین دوخت
3_1
رائین به خاطر پیش آمدی که اتفاق افتاده بود لال شده بود و تو لاک خودش رفته بود. مسعود دستش را از شیشه آورده بود بیرون آورده بود وبا بدنه ماشین ضرب گرفته بود . مرجان با عصبانیت گفت.
_این آقا بره مهمونی ضرب بزنه که اینجوری داره تمرین می کنه .
ائین با آرنج به مسعود زد و از عمه مهر پرسید
_بفرمائید از کدوم طرف برم .
صدای مهر که پر از نگرانی بود به گوش می رسید.
_مستقیم سر چهارراه سمت چپ....اون موقعی که باید چشم و گوشتون باز بشه حواستون جمع نیستحالا این بچه چند روز از درس عقب می افته.شما فکر می کنید تاسف شما این چیزا را جبران می کنه؟
رائین سر افکنده سرش را تکان داد گفت
_حق با شماست جوابی ندارم بدم حالا باید به فکر چاره ای بود.
لی جواب دندون شکن مرجان تکانش داد.
_برین چم چاره ای کنین یه مشت آب خنک بزنید به صورتتون تا چشماتون باز بشه و درست ببینین.
رائین سکوت کرد ولی مسعود پیاده شد از رائین دفاع کرد.
_خانم شما سر پیازید یا ته پیاز ؟خوب بلدین آب رو گل کنین و متلک بار رفیق ما کنین.
نازنین دست مرجان فشار داد و نالید
_تو رو خدا تمومش کنین.
مهر با صدای بلند شیطون رو لعنت کرد. وهمه ساکت کرد . سر چراغ قرمز تلفن خونه رو روی کاغذ نوشت و برگشت.
_این تلفن خونه است اسم من رائین هر کاری داشتین و هر مشکلی پیش اومده بود به من خبر بدید فقط خواهش می کنم به خودم بگین.
مهر کاغزذ رو گرفت وچند دقیقه بعد گفت
_لطفا این کنار نگه دارین.
رائین ترمز سختی کرد و ماشین تکون سختی خورد .ناله نازنین بلند شد.
_وای ....مردم
رائین با مهربونی نگاهش کرد وبعد از چند لحظه سکوت رو به مهر کرد.
_من من حاضرم واسه دختر شما معلم خصوصی بگیرم که عقب افتادگی نداشته باشه.
مهر سرش رو تکون داد و گفت
_ممنون اگر لازم باشه خودمون این کار رو می کنیم .
مرجان و مهر نازنین را به سختی پیاده کردند مرجان با طعنه گفت.
_اگه بیل زنی باغچه خودت رو بیل بزن خیابون رو درست متر کنید که کم نیارید.
سعود پیاده شد و تو چشماش زل زد گفت
_کاشه داغ تر از آش.
مرجان هم بهش زل زد و گفت
_اینا داغن نمی دونن چی می گن حرف زدن یادشون رفته وقتی سرد شدن تازه می فهمن چه بلایی سرشون اومده.
مسعود غر زد گفت
_آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد. ماشالله به جای ...صد نفر زبون داره.
مرجان شکلکی درآورد گفت
_فضول رو بردن جهنم گفت چقدر هوا گرمه !استخرش کجاست؟
نازنین با یه پا به سختی ایستاد ومهر با بیچارگی نالید.
_حالا از این پله ها چه جوری ببرمش بالا.
رائین جلو آمد و گفت.
_اجازه می دین کمک کنم.
رجان پشت چشمی نازک کرد و گفت
_لازم نیست زحمت بکشین این دست و گلی که به آب دادید هنوز تر و تازه است.
رائین رو به مهر کرد و گفت.
_من هرروز به شما سر می زنم البته اگه اجازه بدین.
مهر با سر تشکری کرد و سه نفری وارد خونه شدند .مسعود نفس بلندی کشید و گفت.
_رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت.
ائین با ناراحتی سوار ماشین شد
_خدا به خیر کنه تازه اول ماجراست.
ادامه دارد