19-08-2013، 19:54
_خاله من مادر پدرم رو میخوام... خاله
دخترک با چشمانی قرمز به سرخی خون در آغوش همخونه مادرش ؛ خواهر مادرش ، زجه میزد و از او مادر و پدر خویش را طلب میکرد
خاله اش گفت : ناراحت نباش گلکم خدا خواسته نباید نا شکری کرد تا بلای سخت تری به سرت آید
دخترک فریاد زد : پس من به چه کسی تکیه کنم تکیه گاهم رفت .... رفت من دیگر کسی را ندارم حالا من دختری 17 ساله چه کنم ؟
پسری از دور نزدیک شد و خاله را کنار زد و او را در آغوش کشید .... دخترک حتی توان کنار زدن او را نداشت و نمیدانست او چه کسیست و چرا او را اینگونه به آغوش کشیده است
پسر : من تکیه گاهتم پدرت قبل از سفر تو رو به من سپرده
دخترک سرش را بالا گرفت و به او نگریست
دخترک : تو ... تو ..؟
پسر لبخندی زد و گفت : من برادر توام
دخترک : اما من برادری نداشتم و ندارم
پسر دوباره سره او را به سینه خود چسبانید و گفت : مادرم قبل از ازدواج با پدرت ؛ با پسرعمش که پدر من بود ازدواج کرد
دختر با تعجب سوال کرد : بود ؟ مگر الان نیست ؟
پسر سره او را بوسید و گفت : او وقتی که من شش سالم بود دنیا را ترک کرد ...... مادرم بعد از سه سال از اون اتفاق ، به پیشنهاد ازدواج پدرت جواب مثبت داد و من را هم خونه عمش که مادر بزرگ من است سپرد و ان روز تو را هم به من...
دختر : کِی ؟
پسر : یک هفته قبل از سفرشون به اهواز اونا پیش من آمدند و طلب حلالیت کردند و از من هم خواستند اگر اتفاقی برایشان افتاد از تو حمایت کنم و خواهرم پیشرفت کند
دخترک دیگر خاله اش را فراموش کرده بود خود را بیشتر در آغوش برادش جا داد و خوشحال از اینکه او هم تکیه گاهی دارد
روز ها و سال گذشت و اکنون همان دخترک برای کشورش افتخاریست و اون یکی از بهترین خلبان هاس و اولیل خلبان زن او همه ی این موفقیت ها را مدیون برادر بزرگش است
دخترک با چشمانی قرمز به سرخی خون در آغوش همخونه مادرش ؛ خواهر مادرش ، زجه میزد و از او مادر و پدر خویش را طلب میکرد
خاله اش گفت : ناراحت نباش گلکم خدا خواسته نباید نا شکری کرد تا بلای سخت تری به سرت آید
دخترک فریاد زد : پس من به چه کسی تکیه کنم تکیه گاهم رفت .... رفت من دیگر کسی را ندارم حالا من دختری 17 ساله چه کنم ؟
پسری از دور نزدیک شد و خاله را کنار زد و او را در آغوش کشید .... دخترک حتی توان کنار زدن او را نداشت و نمیدانست او چه کسیست و چرا او را اینگونه به آغوش کشیده است
پسر : من تکیه گاهتم پدرت قبل از سفر تو رو به من سپرده
دخترک سرش را بالا گرفت و به او نگریست
دخترک : تو ... تو ..؟
پسر لبخندی زد و گفت : من برادر توام
دخترک : اما من برادری نداشتم و ندارم
پسر دوباره سره او را به سینه خود چسبانید و گفت : مادرم قبل از ازدواج با پدرت ؛ با پسرعمش که پدر من بود ازدواج کرد
دختر با تعجب سوال کرد : بود ؟ مگر الان نیست ؟
پسر سره او را بوسید و گفت : او وقتی که من شش سالم بود دنیا را ترک کرد ...... مادرم بعد از سه سال از اون اتفاق ، به پیشنهاد ازدواج پدرت جواب مثبت داد و من را هم خونه عمش که مادر بزرگ من است سپرد و ان روز تو را هم به من...
دختر : کِی ؟
پسر : یک هفته قبل از سفرشون به اهواز اونا پیش من آمدند و طلب حلالیت کردند و از من هم خواستند اگر اتفاقی برایشان افتاد از تو حمایت کنم و خواهرم پیشرفت کند
دخترک دیگر خاله اش را فراموش کرده بود خود را بیشتر در آغوش برادش جا داد و خوشحال از اینکه او هم تکیه گاهی دارد
روز ها و سال گذشت و اکنون همان دخترک برای کشورش افتخاریست و اون یکی از بهترین خلبان هاس و اولیل خلبان زن او همه ی این موفقیت ها را مدیون برادر بزرگش است