11-08-2013، 22:07
توی یکی از این هزار شب وقتی سرت رو بلند میکنی میبینی بین میلیون ها ستاره یکی از اون ستاره های خیلی قشنگ و فروزان نظرت رو به خودش جلب میکنه. بعد از اون شب هرشب سرت رو بلند میکنی و اون ستاره رو اونقدر تماشا میکنی تا بالاخره به خواب میری. اما یه شب که سرت رو به آسمون بلند میکنی دیگه هیچ اثری از اون ستاره نیست. اون موقع است تمام غمای دنیا هری میریزه تو دلت. بعد از اون شب تا مدت ها سرت رو به آسمون بلند نمیکنی. تا بالاخره بعداز مدت ها میفهمی با رفتن اون ستاره بازهم زنده ای... بازهم زندگی میکنی... نفس میکشی و دنیای پیرامونت هنوز وجود داره. پس دلیلی نداره به اون میلیون ها میلیون ستاره دیگه نگاه نکنی . بعداز اون تصمیم هرشب میری و یکی از اون ستاره های خیلی قشنگ رو تماشا میکنی و بازهم به شب میری و میبینی اثری از اون ستاره نیست. اما دیگه مثل دفعه قبل ناامید نمیشی و باز میری سراغ یه ستاره دیگه . همشون میرن تا اینکه نوبت میرسه به آخرین ستاره ای که توی آسمون وجود داره اما آخرین ستاره هرگز از بین نمیره... چون تو با نهایت وجودت دوستش داری.
بچه ها سپاس و نظریادتون نره . ممنون میشم
بچه ها سپاس و نظریادتون نره . ممنون میشم