03-08-2013، 1:41
يک روز يکپسر و دختر جوان دست در دست هم از خياباني عبور ميکردند
[b]جلوي ويترين يک مغازه مي ايستند [/b]
[b]دختر:واي چه پالتوي زيبايي [/b]
[b]پسر: عزيزم بيا بريم تو بپوش ببين دوست داري؟[/b]
[b]وارد مغازه ميشوند دختر پالتو را امتحان ميکند وبعد از نيم ساعت ميگه که خوشش اومده[/b]
[b]پسر: ببخشيد قيمت اين پالتو چنده؟[/b]
[b]فروشنده:360 هزار تومان[/b]
[b]پسر: باشه ميخرمش[/b]
[b]دختر:آروم ميگه ولي تو اينهمه پول رو از کجا مياري؟[/b]
[b]پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش[/b]
[b]چشمان دختر از شدت خوشحالي برق ميزند[/b]
[b]دختر:ولي تو خيلي براي جمع آوري اين پول زحمت کشيدي[/b]
ميخواستيگيتار مورد علاقه ات رو بخري
[b]پسر جوان رو به دختر بر ميگرده و ميگه:[/b]
[b]مهم نيست عزيزم مهم اينکه با اين هديه تو را خوشحالميکنم [/b]
براي خريدگيتار ميتونم 1سال ديگه صبر کنم
[b]بعد از خريد پالتو هردو روانه پارک شدن[/b]
[b]پسر:عزيزم من رو دوست داري؟[/b]
[b]دختر: آره[/b]
[b]پسر: چقدر؟[/b]
[b]دختر: خيلي[/b]
[b]پسر: يعني به غير از من هيچکس رو دوست نداري ونداشتي؟[/b]
[b]دختر: خوب معلومه نه[/b]
[b]يک فالگير به آنها نزديک ميشود رو به دختر ميکند وميگوييد بيا فالت رو بگيرم[/b]
[b]دست دختر را ميگيرد[/b]
[b]فالگير: بختت بلنده دختر زندگي خوبي داري و آيندهاي درخشان عاشقي عاشق[/b]
[b]چشمان پسر جوان از شدت خوشحالي برق ميزند[/b]
[b]فالگير: عاشق يک پسر جوان يک پسر قدبلند با موهايمشکي و چشمان آبي[/b]
[b]دختر ناگهان دست و پايش را گم ميکند[/b]
[b]پسر وا ميرود[/b]
[b]دختر دستهايش را از دستهاي فالگير بيرون ميکشد[/b]
[b]چشمان پسر پر از اشک ميشود[/b]
[b]رو به دختر مي ايستدو ميگوييد :[/b]
[b]او را ميشناسم همين حالا از او يک پالتو خريديم[/b]
[b]دختر سرش را پايين مي اندازد[/b]
[b]پسر: تو اون پالتو را نميخواستي فقط ميخواستي او راببيني[/b]
[b]ما هر روز از آن مغازه عبور ميکرديم و هميشه[/b]
تو ازآنجا چيزي ميخواستي چقدر ساده بودم نفهميدم چرا با من اينکارو کردي چرا؟
[b]دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتي پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
[/b]