در ها را ببند پنجره ها را هم ببند.پرده ها را بکش.درز ها را بگیر.روزنه ها را هم.او همیشه آنجا ایستاده است.آن طرف خیابان،روبه روی خانه ات.تورا می پاید.می روی و می آیی،می خوابی و بیداری و او چشم از تو برنمی دارد.کمین کرده است و منتظر است،منتظر یک آن،یک لحظه،یک فرصت;تا این در باز بماند و این پنجره نیم بسته;منتظر است،منتظر یک روزن،یک رخنه،یک سوراخ.
می خواهد تند و گستاخ و بی محابا داخل میشود و پیش از آنکه بفهمی و با خبر شوی،پیش از آنکه کاری کنی،جستی بزند و مثل دوال پایی دستش را دور گردنت ببندد و پایش را دور کمرت.می خواهد سوارت شود و آنقدر کوچکت کند،آنقدر مچاله که توی مشت او جا شوی.آن وقت تورا توی جیبش می گذارد و می رود.این همه ارزو اوست.آرزوی شیطان.اما وای که بستن درها و گرفتن روزنه ها کافی نیست.زیرا که او زیرکی کهن سال است.هزار اسم دارد و هزاران نقاب ;هر اسمی را که بخواهد غرض میگیرد و هر قیافه ای را به عاریت.
شیطان دشوار میشود و دشوار تر آن وقت که در میزند و لبخند،آن وقت که به زر نمی آید آراسته و موجه میآید.با لباس دوست با نقاب عاشق.دست هایش از شعبده است و چشم هایش از جادو،به رنگ تو در می آید.وآن میکند که تو می خواهی.زشتت را زیبا بدت را خوب جلوه می دهد.تحسینت می کند و تعریفت و تو آرام آرام غرور را مزمزه می کنی و این آغاز فروپاشی است.
***
پرده را کنار میزنم.هنوز آنجا ایستاده است.طناب های وسوسه در دستش است...
خدایا،خدایا،خدایا شمشیری از عشق می خواهم و جوشنی از ایمان.
می خواهم به جنگش بروم که من کار زار را از پرهیز دوست تر دارم.
تنها تو یاری ام کن در روز مصاف و درگاه دل.
نظر یادتون نره.دوست داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر دوست داشتید سپاس یادتون نره هااااااااااا

می خواهد تند و گستاخ و بی محابا داخل میشود و پیش از آنکه بفهمی و با خبر شوی،پیش از آنکه کاری کنی،جستی بزند و مثل دوال پایی دستش را دور گردنت ببندد و پایش را دور کمرت.می خواهد سوارت شود و آنقدر کوچکت کند،آنقدر مچاله که توی مشت او جا شوی.آن وقت تورا توی جیبش می گذارد و می رود.این همه ارزو اوست.آرزوی شیطان.اما وای که بستن درها و گرفتن روزنه ها کافی نیست.زیرا که او زیرکی کهن سال است.هزار اسم دارد و هزاران نقاب ;هر اسمی را که بخواهد غرض میگیرد و هر قیافه ای را به عاریت.
شیطان دشوار میشود و دشوار تر آن وقت که در میزند و لبخند،آن وقت که به زر نمی آید آراسته و موجه میآید.با لباس دوست با نقاب عاشق.دست هایش از شعبده است و چشم هایش از جادو،به رنگ تو در می آید.وآن میکند که تو می خواهی.زشتت را زیبا بدت را خوب جلوه می دهد.تحسینت می کند و تعریفت و تو آرام آرام غرور را مزمزه می کنی و این آغاز فروپاشی است.
***
پرده را کنار میزنم.هنوز آنجا ایستاده است.طناب های وسوسه در دستش است...
خدایا،خدایا،خدایا شمشیری از عشق می خواهم و جوشنی از ایمان.
می خواهم به جنگش بروم که من کار زار را از پرهیز دوست تر دارم.
تنها تو یاری ام کن در روز مصاف و درگاه دل.
نظر یادتون نره.دوست داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر دوست داشتید سپاس یادتون نره هااااااااااا


