امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!!

#41
آقا یعنی چی؟؟؟؟من گفتم!!!!!گفتم گفتم گفتم!!!!!!
نامردی نکنین دیگه گفتم همون بالاس تو داستانم
  1. (زیرش)ولی من گفتم از همون اول گفتم!!!!
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط فرشته آسمانی
آگهی
#42
شما ارسالتونو همین الآن ویرایش کردید آخرین ویرایش ساعت ‏12:2pmخانم استار گرل البته من شارژ نادیا و زیبا ترین دختر دنیارو دادم الآنم پولام ته کشیده فردا جایزه شمارو میدم به زودی عکس از شارژای دوتا برنده میزارم از همین الآن دور دوم شروع شد
پاسخ
 سپاس شده توسط فرشته آسمانی
#43
نه ویرایش نکردم چرا باید دروغ بگم؟؟؟؟؟؟اگه کرده بودم قشنگ میگفتمAngryAngryAngryAngry
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط فرشته آسمانی
#44
(24-05-2013، 14:27)ناديا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(23-05-2013، 22:53)First Class نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(23-05-2013، 7:48)ناديا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
حسين حسين اين صداي مادرم بودكه داشت منوبراي تعطيلات تابستوني بيدارميكردتا به خونه ي داييم برم خوشحال بودم كه اونجاميتونم خيلي راحت تفريح

كنم و...خب كاراي منوپسرداييم عجيب بوداماازنظرمن خيلي سرگرم كننده ميومد.من قدبلندموموهاي مشكي دارم 16 سالمه پسرداييمم همسن من بودولي اون از من

قدكوتاه تربودوروصورتش كك ومك بودواسمشم علي بود.بابامامانمم ميخواستن برگردن خونه تابه كاراشون برسن.سوارماشين شدمووسايلاي شيطونيمم فراموش

نكردم.درصندوقوبستم وسوارشدم توراه شمال بوديم اخه خونه ي داييم اونجاس.توراه بوديم كه من يه دفعه اي ازجام پريدمو به پدرم گفتم هي داري راه واشتباه ميري پدرم

به مادرم نگاه كردوگفت مگه بهش نگفتي باتعجب نگاشون كردموگفتم چيروبه من نگفتين/مامانم اول به پدرم گفت ديشب خسته بودم حوصله ي حرف زدن باهاشونداشتم

ي راست رفتم تورخت خواب.بعدازتوايينه برگشت به من نگاه كردوگفت خونه ي داييت عوض شده .منم گفتم اون وقت كجارفتن محله اشون خوبه و...كه مامانم گفت وقتي

رسيديم اونجاميتوني ازداييت بپرسي نه من اونجاروديدم نه توپس حالاكه ميريم اونجاهمه جاروميبيني يه خورده جلوكنجكاويتوبگير تادودقيقه ديگه همه چيزوميفهمي خوب

همين طوري كه داشتم بامامانم بحث ميكردم يه دفعه اي بابام يه جوري نگه داشت كه پرت شدم توشيشه ي جلوي ماشين بااه وناله بهش گفتم چي شده پدرهم بالحن

خوشحالي گفت رسيديم من هم تاچشمانم رابازكردم اولين چيزي كه ديدم امام زاده ي بقلم بودكه باعث شدازخونه ي جديدداييم بدم بيادوخيلي راحت وبااسودگي به

پدرومادرم گفتم هه اونجابازنده هاشم كنارنمياومديم حالا از اين به بعدبامرده ها سروكله ميزنيم واقعاعاليه چقدبامرده هاخوش بگذره ممنون واقعاچه تعطيلات خوب وراحتي

مامانم برگشت به من گفت حسين قرقركردن بسه توبايديه دخترميشدي اگه يه دختربودي حق قرقركردن داشتي ولي الان نه ولي تنهاچيزي كه منوخوشحال ميكردبودن

باپسرداييم بودوتيغ زدن جيب داييم خوب باخودم اين فكراروكردم خودم به خودم دلداري دادم چيزي نگذشت كه يكي داشت صدام ميكرد.برگشتم وپسرداييم وديدم كه

باشادي دنبالم بود داييمم اومدوبامامان بابام احوال پرسي كردوبعدهمه باهم رفتيم تووبازنداييم چاي خورديم البته چايي من به خاطرشوخي هاي احمقانه ي منوپسرداييم

ريخت روفرش وفرش همه ي چايي منوبلعيداماپسر داييم يه جوري رفتارميكردكه انگاركه نه انگاركاري كرده به هرحال منم بايه پس گردني تواتاق براش تلافي كردم.شب

ودركنارهمديگه باپسرداييم شب زنده داري كرديم وكولي براي همديگه جوك وازاين جورخاطره هاي مردم ازاري گفتيم وبراي همديگه ازوضع زندگي واينجورحرفاگفتيم كه

نصف بيشترحرفامون چرت وپرت بودواصلادوهزارنمي ارزيدمن كه نفهميدم چه طوري خوابم بردولي تنهاچيزي كه يادم بودصداي خروپف هاي پسرداييم كه مثل يه خرس

خوابيده بودوميشنيدم يادم مونده بود.خوب بلاخره صبح شدوداييم مارم بالگدازخواب بيداركردمن كه دوباره دورازچشم داييم خوابيدم ولي مگه ميشداز دست پسرداييم

خوابم ببره حضرت اقابراي پذيرايي و صبح بخيرگففتن به من لطف كردند وپارچ اب ورومن خالي كردندوبه من گفتندبلندشوبريم اين دورواطراف يكمي بهت نشون بدم وبرات

ازمحله ي جديدمون تعريف كنم منم بهش گفتم مگه راه ديگه اي هم دارم كه بخوام انتخاب كنم رفتيم سرميزويه صبحونه ي شاهانه وباارامش خورديم چون پسرداييم رفته

بودنون بخره منم باخيال راحت صبحانمونوش جان كردم وبعدازدو دقيقه سروكله ي پسرداييم بادوتانون سرد...پيداش شدزنداييم بهش گفت خاك برسرت كه بلدنيستي مثل

يه ادم عاقل دوتانون بخري منم بلندشدم وخودشيريني كردموبه زنداييم گفتم من باعلي واسه ي ظهرميرم نون ميخرم البته اين دفعه فقط علي دنبالم ميادكه راه نون وايي

رونشونم بده زنداييمم اومدبه من گفت دستت دردنكنه پسرم وبعدرفت پول اوردوبه من دادمنم باپوزخندبه پسرداييم نگاه كردم اونم زيرلبي فوشم دادبعدباعلي ازخونه رفتيم

بيرون من اولين چيزي كه به چشمم خورداون امام زاده بودبه علي گفتم اينجاچيه اونم گفت اينجاهم امام زاده اس هم قبرستون منم گفتم پس ديشب بامرده هامشورت

ميكردي كه اون جوكاي بي مزه روبه من بگي.پسر داييمم برگشت به من نكاه كردگفت بامزه منم گفتم خواهش ميكنم كه يكدفعه يكي داشت پسرداييموصداميكردوميگفت

علي علي خبرجديدوشنيدي دوست پسرداييم نيومدپيشمون علي به من گفت بيابريم ببينم چيكارم داره منم گفتم نه توبرواونم بدون يك تعارف كوچولوي ديگه رفت پيش

دوستش وباقيافه ي متعجب وماتم زده برگشت پرسيدم چي شده گفت هيچي بابامنم يهبارديگه ازش پرسيدم كه زنداييم زنگ زدبه علي وبهش گفت زودباشيد نونتون

وبخريدوبيايدكه داييت اومده وغذاميخوادولي نون نداريم پسرداييم قطع كردگوشيورفتيم به سمت نون وايي ولي ديگه يادم رفت كه ميخواستم چه سوالي ازعلي بپرسم پس

بيخيال شدمورفتم بازدوباره شب شدامشب علي مثل يه ميكروفن صداي خروپفش ميومدومنم خوابم نميبردوفوشش ميدادم رفتم توپذيرايي ديدم هنوزداييم نخوابيده بهش

گفتم من ميرم اين دورواطراف يه دوري بزنم داييم گفت برومواظب خودت باش رفتم امامزاده بقليه نشستم ازنسيم لذت بردم كه يه دفعه اي كلي ادم دم مورده شورخونه

جمع شده بودن ده دقيقه داشتن باهم بحث وجدال ميكردندوقيافه هاشون انگارازترس مثل گچ ديوارشده بود وقتي رفتن ازسركنجكاوي خواستم برم ببينم توي مرده

شورخونه چيه كه ايناانقدازش ميترسن .منم باخودم فك ميكردم كه نكنه اينازدن يه ادم كشتن انداختن اين تونميخوان كسي بفهمه يانكنه .....بلاخره رفتم دم دروازاون

شيشه اي كه كرده بودن توي ديوارمرده شور خونه همه چيزوببينم.سرم وبرگردوندم نگاه كردم خداي من يعني اين چي بودچشام چهارتاشده بوددقيق ترنگاه كردم چشام

وماليدم و....اونوديدم اون يه جن بودداشت بااون چشاي دايره اي شكلش وگوشاي دراز شيطاني ملنندش به من نگاه ميكردوگوش ميدادكه ببينه من چيزي يافريادي ميزنم

يانه منم توان هيچ كاري رونداشتم صدام ازتوگلوم درنميومدتابه حال يه همچين موجودي نديده بودم گردن نداشت يااگه هم كه داشت خيلي كوتاه بودازپايين تنه به بعدمثل

يه اسب يايه گاوبودتمام تنش وموهاي قرمزبلندپوشونده بودنتونستم ديگه نگاش كنم وزودبرگشتم دودقه به خودم گفتم ديوونه شدم توذهنم پرسوال بودگفتم حتمااشتباه

ديدم برگشتم ودباره نگاه كردم كسي رونديدم به خودم گفتم ديدي فقط يه توهم وخيال بوديه رويايه پوزخندزدم كه يه دفعه اي اومدقشنگ جلوي پنجره اگه اون شيشه

نيودشايدالان بهم ديگه چسبيده بوديم چشام كلاگردشده بودتواون لحظه حتي نتونستم كه فكركنم بايدچي كاركنم به راست ازاونجافاصله گرفتم ودويدم به سمت خونه

ازترس دست وپاهام ميلرزيدقلبم تندتندشروع بهتپيدن كردوقتي كه رسيدم دم خونه دروبازكردم وگفتم حالااين قضيه روچه طوري به دايي بگم شايداونفكركنه من ديوونه

وخرافاتي ام ولي داييم تاديدمن دم دروايسادم گفت چيزي شده پسرم؟گفتم:نه.دايي صدام لرزون بودداييم گفت سعي نكن منوگول بزني حالابگوچي شده.منم گفتم دايي

فول ميدي درموردم فكراشتباه نكني داييم گفت نه حسين وحرفت وبزن شايدبتونم كمكت كنم.منم كه هيچي به مخم نميرسيدگفتم:دايي يه عده دم مرده شورخونه جمع

شده بودن منم ازسركنج كاوي وقتي اونارفتن نگاه كردم ببينم چي رودارن نگاه ميكنن ودرموردش بحث ميكنن رفتم ديدم شك ندارم بابت چيزي كه ديدم مطمئنم اون

يه....ديگه نتونستم حرف بزنم.داييم گفت نكنه منظورت جنه؟منم باتعجب گفتم مگه شماهم اونوديديد؟!!گفت:بزارازاول برات تعريف كنم. راستش چندروزه پيش

توشاليزاريكي ازهم ولايتي هامون وتنهاپيداكرده بودوتاميخورده اين جنه هم ميزدتش ياروروروزمين زخمي پيداكرديم يه دفعه اي اومدوبه يكي ديگه حمله كرديكي

دوروزبعديكي ازاين جن گيرااومدوبايه سوزن اونوگرفتش بعدانداختنش توي مرده شورخونه كه فرارنكنه.حرف داييم كه تموم شدگفتم حالاكي ميخواهيدازادش كنيدگفت :دوسه

نفرميگن ازادش كنيم ولي دوسه نفرديگه ام ميگن انقداينجا نگهش داريم كه بميره حالاتوهم ذهن توانقددرگيرنكن بروبخواب رفتم تواتاق پيش پسرداييم خوابيدم واونم كه

مثل هميشه بدجورخوابيده بودنذاشت من بخوابم ولي خوب انقدرفكروخيال بافتم وتنم كردم كه ديگه خوابم برد فرداصبح كه ازخواب بيدارشدم ديدم هواگرگ وميش پسرداييم

تواتاق نبودتعجب كردم گفتم يعني اون زودترازمن ازخواب بيدارشده بعديه صداي گوش خراش مثل صداي يه جيغ اومدامااون يه صداي جيغ معمولي اين يه صداي گوش

خراشي بودكه تابه حال نشنيده بودم كه يهوزنداييم اومدوگفت پسرم ازخواب بيدارشدي؟منم گفتم اره اماامااين صداصداي چيه صدابلندترشداحساس كردم زنداييمم

ميترسه گفتم زن دايي نترس چيزي نيست اروم باش كه پسرداييم اومدجفتشونم داشتندازترس ميمردندگفتم چي شده براچي انقدميترسيد؟زنداييم گفت:مگه داييت برات

تعريف نكرده؟منم گفتم چيرو؟يه دفعه اي چشش به پنجره فلزي افتادوگفت ج ج جن.منم گفتم اره داييم تعريف كرده كه پسرداييم دستموگرفت وكشونده مون بقل مبل قايم

شيم منم گفتم چي شده شماهامعلوم هست چتون شده؟گفت نزديك هاي گرگ وميش صبح ميان اينجاكه يكي يكي ماروبكشن اونانبايدماروببينن منم گفتم فيلم

ترسناكه؟پسرداييمم گفت باوركن الان وقت خوبي براي شوخي نيست.تاخواستم بلندشم زنگ درخوردهمه مون رفتيم به درنگاه كرديم زنداييم گفت بشينيدسرجاهاتون

منم گفتم زن دايي من فقط ميخوام برم ببينم پشت اون دركيه؟!اروم اروم رفتم دم دروازچشمي نگاه كردم باورم نميشداون اون داييم بودچه طوري ازبين اوناردشده بودواومده

بودخونه كم كم هواروشن شدوافتاب دراومدداييم گفت امروزازاون امضاميگيريم كه ديگه اينجامينجاهانپرن منم گفتم منم ميام دوس دارم كه ببينمش داييم گفت ميترسي

بهتره كه نياي منم گفتم دايي جان من ديگه بزرگ شدم اين حرفاروبه پسرداييم بگوكه فك كنم شلوارشوخيس كرده پسرداييم گفت توواقعانميترسي ياالان داري بازي

درمياري كه خودتوپرزوروترسونشون ندي؟منم گفتم اون شب باهم فيس توفيس بوديم ميخواي الانم ازش بترسم؟حتي حاضرم برم بوسش كنم.دايييم وزن داييم زدن

زيرخنده منم گفتم والا زندايي واسه اين يه پوشك بزرگسالان بگيردتوي اين شرايط.ديدم پسرداييم داره ناراحت ميشه گفتم شوخي كردم ناراحت نشو.بعدازخوردن صبحانه

ودعواي منوپسرداييم (زايه كزدنش)يكي اومددم درخونه مون وانقدرتند تنددرميزد كه دوباره ترس وتوصورت زن داييم ديدم داييم رفت دروبازكردويكي بهش گفت الان وقتشه كه

بريم وكاروتموم كنيم منم گفتم منم ميام باهاتون وايسيدبرم لباس مو عوض كنم وبيام داييم گفت بهتره كه نياي گفتم حالالشايدنيام توولي باهاتون ميام كه كمكتون كنم

شايدبهم نيازداشته باشين كسي چه ميدونه؟!رفتم پسرداييمم بادوستش دم دروايساده بودندداييم صدام كردوگفت پسرم نميتونيم دروبازكنيم ميشه بياي دروبازكني؟؟منم

كه ازخدام بوديه خورده روي پسرداييموكم كنم رفتم تادرو بازكردم ديدم داره صداي نفس ميادازسمت چپم برگشتم وهمه جارونگاه كردم هيج جانبودولي صداي نفس درست

بقل گوشم بودبرگشتم وكنارم ونگاه كردم وباورم نميشداون اون اون درست تاشونه ي من بودهمممممممممممم يه لحظه خواستم دادبكشم اماصدايي ازم درنيومدنه اين

كه نخوام درنيومدانگارلال بودم داييم دستشو گذاشت پشت گردنم وگفت خوبي پسرم منم اب گلوم وقورت دادم وگفتم اره خوبم داييم گفت گفتم كه نيااماتواومدي من گفتم

دايي من ميرم پيش پسرداييم وايسم اگه كاري باهام داشتيدصدام كنيد.منم رفتم بيرون ودستام وگذاشتم روي پاهام نفس كشيدم پسرداييم اومدپيشم وگفت چي

شدترسومنم گفتم هيچي فقط هرچي كه فكرميكنم نميتونم بفهمم كه خداچرايه همچين موجودي روافريده.بعدازگذشت تقريبايك ساعت اينطوراداييم اومدبيرون وگفت

بريدكنارميخوايم ازادش كنيم اون ازادشدامامونده بودم كه چراپس غيب نميشه يهويادم افتادكه سوزن روازش نكندن رفتم وسوزن ووقتي حواسش نبودازش كندم اون يه

جوري نگام كردامابعدش رفت ازپسرداييم پرسيدم كه امروزچندمه اون هم گفت امروزمامان بابات ميان دنبالت داري لحظه شماري ميكني كه ازپيشمون بري نه؟منم گفتم

دلم برات تنگ ميشه ميشه يه كاري بكنم گفت تاچي باشه يكي زدم پس گردنش وفراركردم.ديگه من اونجانبودم كه ببينم اياصبح هاهم جن هاميان اونجايانه؟ولي خوب

بلاخره اين همه اتفاقات عجيب وغريب هم تموم شد.

اين داستان واقعيت داردالبته به جزبعضي ازشوخي هاش درضمن اين داستان براي يكي ازهمراهان مان درسفراتفاق افتاده بود
ترسناك ترين جاذهن شماست l.k

ببخشيدااگه چشاتون دراومد
رايتله نه باباازاين شانسانداريم ايرانسله

من کتاب اینو خوندم قبلا :|
منم كه تاجايي ميدونم اينارواطالاعات بندي كردم ازاعضاي فاميل وروزنامه هابعداوردم به شكل يه داستان دراوردم ببخشيداونوقت ميشه بگيداسم كتاب چيه؟

واقعا ببخشید....
اشتباه شده....
معذرت....Undecided
داستانو کامل نخوندم....
امیدوارم ناراحت نشده باشید
پاسخ
 سپاس شده توسط فرشته آسمانی
#45
عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام


[color=#C71585][size=large]این هم دااااااستان منSmile
چشای داغونت خوب یادم میاد // وقتی با همه 2 تا بودن با من زیاد
میکشیدیم همو مثل پاکت سیگار // هیچ وقت نمیشدیم ما با ساعت بیدار
وقتی حالم بد بود شونه ی لاغرت // میدونستم واسم خونه ی آخره
میفتادم رو اون گوشه ی دامنت // دنیا وامیستاد با هر چی روزه و ساعته


داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!! 5" />
پاسخ
 سپاس شده توسط فرشته آسمانی
#46
این داستان جذاب ودیدنی رابخوانیدBlushHeart
داستان کوتاه خواندنی ودیدنی الماس هاکجایند!!!

داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد.

او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت 12 سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود.









تااین جاقشنگ بود؟
نظربده!!
از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند.

معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.

زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود .

وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید ....

ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت.
BlushAngel
ببخشیداگه یه خرده چاخان بودوخسته شدید!!!
خوشتون اومد؟
ایرانسلیم باباماکه همراه آخرنداریم چه برسه به اول!!
هرگزموفقیت راپیش ازموقع عیان نکن.Confusediv:
درروزتولدت درختی بکار.899[/size]
پاسخ
#47
(25-05-2013، 12:07)First Class نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(24-05-2013، 14:27)ناديا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(23-05-2013، 22:53)First Class نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(23-05-2013، 7:48)ناديا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
حسين حسين اين صداي مادرم بودكه داشت منوبراي تعطيلات تابستوني بيدارميكردتا به خونه ي داييم برم خوشحال بودم كه اونجاميتونم خيلي راحت تفريح

كنم و...خب كاراي منوپسرداييم عجيب بوداماازنظرمن خيلي سرگرم كننده ميومد.من قدبلندموموهاي مشكي دارم 16 سالمه پسرداييمم همسن من بودولي اون از من

قدكوتاه تربودوروصورتش كك ومك بودواسمشم علي بود.بابامامانمم ميخواستن برگردن خونه تابه كاراشون برسن.سوارماشين شدمووسايلاي شيطونيمم فراموش

نكردم.درصندوقوبستم وسوارشدم توراه شمال بوديم اخه خونه ي داييم اونجاس.توراه بوديم كه من يه دفعه اي ازجام پريدمو به پدرم گفتم هي داري راه واشتباه ميري پدرم

به مادرم نگاه كردوگفت مگه بهش نگفتي باتعجب نگاشون كردموگفتم چيروبه من نگفتين/مامانم اول به پدرم گفت ديشب خسته بودم حوصله ي حرف زدن باهاشونداشتم

ي راست رفتم تورخت خواب.بعدازتوايينه برگشت به من نگاه كردوگفت خونه ي داييت عوض شده .منم گفتم اون وقت كجارفتن محله اشون خوبه و...كه مامانم گفت وقتي

رسيديم اونجاميتوني ازداييت بپرسي نه من اونجاروديدم نه توپس حالاكه ميريم اونجاهمه جاروميبيني يه خورده جلوكنجكاويتوبگير تادودقيقه ديگه همه چيزوميفهمي خوب

همين طوري كه داشتم بامامانم بحث ميكردم يه دفعه اي بابام يه جوري نگه داشت كه پرت شدم توشيشه ي جلوي ماشين بااه وناله بهش گفتم چي شده پدرهم بالحن

خوشحالي گفت رسيديم من هم تاچشمانم رابازكردم اولين چيزي كه ديدم امام زاده ي بقلم بودكه باعث شدازخونه ي جديدداييم بدم بيادوخيلي راحت وبااسودگي به

پدرومادرم گفتم هه اونجابازنده هاشم كنارنمياومديم حالا از اين به بعدبامرده ها سروكله ميزنيم واقعاعاليه چقدبامرده هاخوش بگذره ممنون واقعاچه تعطيلات خوب وراحتي

مامانم برگشت به من گفت حسين قرقركردن بسه توبايديه دخترميشدي اگه يه دختربودي حق قرقركردن داشتي ولي الان نه ولي تنهاچيزي كه منوخوشحال ميكردبودن

باپسرداييم بودوتيغ زدن جيب داييم خوب باخودم اين فكراروكردم خودم به خودم دلداري دادم چيزي نگذشت كه يكي داشت صدام ميكرد.برگشتم وپسرداييم وديدم كه

باشادي دنبالم بود داييمم اومدوبامامان بابام احوال پرسي كردوبعدهمه باهم رفتيم تووبازنداييم چاي خورديم البته چايي من به خاطرشوخي هاي احمقانه ي منوپسرداييم

ريخت روفرش وفرش همه ي چايي منوبلعيداماپسر داييم يه جوري رفتارميكردكه انگاركه نه انگاركاري كرده به هرحال منم بايه پس گردني تواتاق براش تلافي كردم.شب

ودركنارهمديگه باپسرداييم شب زنده داري كرديم وكولي براي همديگه جوك وازاين جورخاطره هاي مردم ازاري گفتيم وبراي همديگه ازوضع زندگي واينجورحرفاگفتيم كه

نصف بيشترحرفامون چرت وپرت بودواصلادوهزارنمي ارزيدمن كه نفهميدم چه طوري خوابم بردولي تنهاچيزي كه يادم بودصداي خروپف هاي پسرداييم كه مثل يه خرس

خوابيده بودوميشنيدم يادم مونده بود.خوب بلاخره صبح شدوداييم مارم بالگدازخواب بيداركردمن كه دوباره دورازچشم داييم خوابيدم ولي مگه ميشداز دست پسرداييم

خوابم ببره حضرت اقابراي پذيرايي و صبح بخيرگففتن به من لطف كردند وپارچ اب ورومن خالي كردندوبه من گفتندبلندشوبريم اين دورواطراف يكمي بهت نشون بدم وبرات

ازمحله ي جديدمون تعريف كنم منم بهش گفتم مگه راه ديگه اي هم دارم كه بخوام انتخاب كنم رفتيم سرميزويه صبحونه ي شاهانه وباارامش خورديم چون پسرداييم رفته

بودنون بخره منم باخيال راحت صبحانمونوش جان كردم وبعدازدو دقيقه سروكله ي پسرداييم بادوتانون سرد...پيداش شدزنداييم بهش گفت خاك برسرت كه بلدنيستي مثل

يه ادم عاقل دوتانون بخري منم بلندشدم وخودشيريني كردموبه زنداييم گفتم من باعلي واسه ي ظهرميرم نون ميخرم البته اين دفعه فقط علي دنبالم ميادكه راه نون وايي

رونشونم بده زنداييمم اومدبه من گفت دستت دردنكنه پسرم وبعدرفت پول اوردوبه من دادمنم باپوزخندبه پسرداييم نگاه كردم اونم زيرلبي فوشم دادبعدباعلي ازخونه رفتيم

بيرون من اولين چيزي كه به چشمم خورداون امام زاده بودبه علي گفتم اينجاچيه اونم گفت اينجاهم امام زاده اس هم قبرستون منم گفتم پس ديشب بامرده هامشورت

ميكردي كه اون جوكاي بي مزه روبه من بگي.پسر داييمم برگشت به من نكاه كردگفت بامزه منم گفتم خواهش ميكنم كه يكدفعه يكي داشت پسرداييموصداميكردوميگفت

علي علي خبرجديدوشنيدي دوست پسرداييم نيومدپيشمون علي به من گفت بيابريم ببينم چيكارم داره منم گفتم نه توبرواونم بدون يك تعارف كوچولوي ديگه رفت پيش

دوستش وباقيافه ي متعجب وماتم زده برگشت پرسيدم چي شده گفت هيچي بابامنم يهبارديگه ازش پرسيدم كه زنداييم زنگ زدبه علي وبهش گفت زودباشيد نونتون

وبخريدوبيايدكه داييت اومده وغذاميخوادولي نون نداريم پسرداييم قطع كردگوشيورفتيم به سمت نون وايي ولي ديگه يادم رفت كه ميخواستم چه سوالي ازعلي بپرسم پس

بيخيال شدمورفتم بازدوباره شب شدامشب علي مثل يه ميكروفن صداي خروپفش ميومدومنم خوابم نميبردوفوشش ميدادم رفتم توپذيرايي ديدم هنوزداييم نخوابيده بهش

گفتم من ميرم اين دورواطراف يه دوري بزنم داييم گفت برومواظب خودت باش رفتم امامزاده بقليه نشستم ازنسيم لذت بردم كه يه دفعه اي كلي ادم دم مورده شورخونه

جمع شده بودن ده دقيقه داشتن باهم بحث وجدال ميكردندوقيافه هاشون انگارازترس مثل گچ ديوارشده بود وقتي رفتن ازسركنجكاوي خواستم برم ببينم توي مرده

شورخونه چيه كه ايناانقدازش ميترسن .منم باخودم فك ميكردم كه نكنه اينازدن يه ادم كشتن انداختن اين تونميخوان كسي بفهمه يانكنه .....بلاخره رفتم دم دروازاون

شيشه اي كه كرده بودن توي ديوارمرده شور خونه همه چيزوببينم.سرم وبرگردوندم نگاه كردم خداي من يعني اين چي بودچشام چهارتاشده بوددقيق ترنگاه كردم چشام

وماليدم و....اونوديدم اون يه جن بودداشت بااون چشاي دايره اي شكلش وگوشاي دراز شيطاني ملنندش به من نگاه ميكردوگوش ميدادكه ببينه من چيزي يافريادي ميزنم

يانه منم توان هيچ كاري رونداشتم صدام ازتوگلوم درنميومدتابه حال يه همچين موجودي نديده بودم گردن نداشت يااگه هم كه داشت خيلي كوتاه بودازپايين تنه به بعدمثل

يه اسب يايه گاوبودتمام تنش وموهاي قرمزبلندپوشونده بودنتونستم ديگه نگاش كنم وزودبرگشتم دودقه به خودم گفتم ديوونه شدم توذهنم پرسوال بودگفتم حتمااشتباه

ديدم برگشتم ودباره نگاه كردم كسي رونديدم به خودم گفتم ديدي فقط يه توهم وخيال بوديه رويايه پوزخندزدم كه يه دفعه اي اومدقشنگ جلوي پنجره اگه اون شيشه

نيودشايدالان بهم ديگه چسبيده بوديم چشام كلاگردشده بودتواون لحظه حتي نتونستم كه فكركنم بايدچي كاركنم به راست ازاونجافاصله گرفتم ودويدم به سمت خونه

ازترس دست وپاهام ميلرزيدقلبم تندتندشروع بهتپيدن كردوقتي كه رسيدم دم خونه دروبازكردم وگفتم حالااين قضيه روچه طوري به دايي بگم شايداونفكركنه من ديوونه

وخرافاتي ام ولي داييم تاديدمن دم دروايسادم گفت چيزي شده پسرم؟گفتم:نه.دايي صدام لرزون بودداييم گفت سعي نكن منوگول بزني حالابگوچي شده.منم گفتم دايي

فول ميدي درموردم فكراشتباه نكني داييم گفت نه حسين وحرفت وبزن شايدبتونم كمكت كنم.منم كه هيچي به مخم نميرسيدگفتم:دايي يه عده دم مرده شورخونه جمع

شده بودن منم ازسركنج كاوي وقتي اونارفتن نگاه كردم ببينم چي رودارن نگاه ميكنن ودرموردش بحث ميكنن رفتم ديدم شك ندارم بابت چيزي كه ديدم مطمئنم اون

يه....ديگه نتونستم حرف بزنم.داييم گفت نكنه منظورت جنه؟منم باتعجب گفتم مگه شماهم اونوديديد؟!!گفت:بزارازاول برات تعريف كنم. راستش چندروزه پيش

توشاليزاريكي ازهم ولايتي هامون وتنهاپيداكرده بودوتاميخورده اين جنه هم ميزدتش ياروروروزمين زخمي پيداكرديم يه دفعه اي اومدوبه يكي ديگه حمله كرديكي

دوروزبعديكي ازاين جن گيرااومدوبايه سوزن اونوگرفتش بعدانداختنش توي مرده شورخونه كه فرارنكنه.حرف داييم كه تموم شدگفتم حالاكي ميخواهيدازادش كنيدگفت :دوسه

نفرميگن ازادش كنيم ولي دوسه نفرديگه ام ميگن انقداينجا نگهش داريم كه بميره حالاتوهم ذهن توانقددرگيرنكن بروبخواب رفتم تواتاق پيش پسرداييم خوابيدم واونم كه

مثل هميشه بدجورخوابيده بودنذاشت من بخوابم ولي خوب انقدرفكروخيال بافتم وتنم كردم كه ديگه خوابم برد فرداصبح كه ازخواب بيدارشدم ديدم هواگرگ وميش پسرداييم

تواتاق نبودتعجب كردم گفتم يعني اون زودترازمن ازخواب بيدارشده بعديه صداي گوش خراش مثل صداي يه جيغ اومدامااون يه صداي جيغ معمولي اين يه صداي گوش

خراشي بودكه تابه حال نشنيده بودم كه يهوزنداييم اومدوگفت پسرم ازخواب بيدارشدي؟منم گفتم اره اماامااين صداصداي چيه صدابلندترشداحساس كردم زنداييمم

ميترسه گفتم زن دايي نترس چيزي نيست اروم باش كه پسرداييم اومدجفتشونم داشتندازترس ميمردندگفتم چي شده براچي انقدميترسيد؟زنداييم گفت:مگه داييت برات

تعريف نكرده؟منم گفتم چيرو؟يه دفعه اي چشش به پنجره فلزي افتادوگفت ج ج جن.منم گفتم اره داييم تعريف كرده كه پسرداييم دستموگرفت وكشونده مون بقل مبل قايم

شيم منم گفتم چي شده شماهامعلوم هست چتون شده؟گفت نزديك هاي گرگ وميش صبح ميان اينجاكه يكي يكي ماروبكشن اونانبايدماروببينن منم گفتم فيلم

ترسناكه؟پسرداييمم گفت باوركن الان وقت خوبي براي شوخي نيست.تاخواستم بلندشم زنگ درخوردهمه مون رفتيم به درنگاه كرديم زنداييم گفت بشينيدسرجاهاتون

منم گفتم زن دايي من فقط ميخوام برم ببينم پشت اون دركيه؟!اروم اروم رفتم دم دروازچشمي نگاه كردم باورم نميشداون اون داييم بودچه طوري ازبين اوناردشده بودواومده

بودخونه كم كم هواروشن شدوافتاب دراومدداييم گفت امروزازاون امضاميگيريم كه ديگه اينجامينجاهانپرن منم گفتم منم ميام دوس دارم كه ببينمش داييم گفت ميترسي

بهتره كه نياي منم گفتم دايي جان من ديگه بزرگ شدم اين حرفاروبه پسرداييم بگوكه فك كنم شلوارشوخيس كرده پسرداييم گفت توواقعانميترسي ياالان داري بازي

درمياري كه خودتوپرزوروترسونشون ندي؟منم گفتم اون شب باهم فيس توفيس بوديم ميخواي الانم ازش بترسم؟حتي حاضرم برم بوسش كنم.دايييم وزن داييم زدن

زيرخنده منم گفتم والا زندايي واسه اين يه پوشك بزرگسالان بگيردتوي اين شرايط.ديدم پسرداييم داره ناراحت ميشه گفتم شوخي كردم ناراحت نشو.بعدازخوردن صبحانه

ودعواي منوپسرداييم (زايه كزدنش)يكي اومددم درخونه مون وانقدرتند تنددرميزد كه دوباره ترس وتوصورت زن داييم ديدم داييم رفت دروبازكردويكي بهش گفت الان وقتشه كه

بريم وكاروتموم كنيم منم گفتم منم ميام باهاتون وايسيدبرم لباس مو عوض كنم وبيام داييم گفت بهتره كه نياي گفتم حالالشايدنيام توولي باهاتون ميام كه كمكتون كنم

شايدبهم نيازداشته باشين كسي چه ميدونه؟!رفتم پسرداييمم بادوستش دم دروايساده بودندداييم صدام كردوگفت پسرم نميتونيم دروبازكنيم ميشه بياي دروبازكني؟؟منم

كه ازخدام بوديه خورده روي پسرداييموكم كنم رفتم تادرو بازكردم ديدم داره صداي نفس ميادازسمت چپم برگشتم وهمه جارونگاه كردم هيج جانبودولي صداي نفس درست

بقل گوشم بودبرگشتم وكنارم ونگاه كردم وباورم نميشداون اون اون درست تاشونه ي من بودهمممممممممممم يه لحظه خواستم دادبكشم اماصدايي ازم درنيومدنه اين

كه نخوام درنيومدانگارلال بودم داييم دستشو گذاشت پشت گردنم وگفت خوبي پسرم منم اب گلوم وقورت دادم وگفتم اره خوبم داييم گفت گفتم كه نيااماتواومدي من گفتم

دايي من ميرم پيش پسرداييم وايسم اگه كاري باهام داشتيدصدام كنيد.منم رفتم بيرون ودستام وگذاشتم روي پاهام نفس كشيدم پسرداييم اومدپيشم وگفت چي

شدترسومنم گفتم هيچي فقط هرچي كه فكرميكنم نميتونم بفهمم كه خداچرايه همچين موجودي روافريده.بعدازگذشت تقريبايك ساعت اينطوراداييم اومدبيرون وگفت

بريدكنارميخوايم ازادش كنيم اون ازادشدامامونده بودم كه چراپس غيب نميشه يهويادم افتادكه سوزن روازش نكندن رفتم وسوزن ووقتي حواسش نبودازش كندم اون يه

جوري نگام كردامابعدش رفت ازپسرداييم پرسيدم كه امروزچندمه اون هم گفت امروزمامان بابات ميان دنبالت داري لحظه شماري ميكني كه ازپيشمون بري نه؟منم گفتم

دلم برات تنگ ميشه ميشه يه كاري بكنم گفت تاچي باشه يكي زدم پس گردنش وفراركردم.ديگه من اونجانبودم كه ببينم اياصبح هاهم جن هاميان اونجايانه؟ولي خوب

بلاخره اين همه اتفاقات عجيب وغريب هم تموم شد.

اين داستان واقعيت داردالبته به جزبعضي ازشوخي هاش درضمن اين داستان براي يكي ازهمراهان مان درسفراتفاق افتاده بود
ترسناك ترين جاذهن شماست l.k

ببخشيدااگه چشاتون دراومد
رايتله نه باباازاين شانسانداريم ايرانسله

من کتاب اینو خوندم قبلا :|
منم كه تاجايي ميدونم اينارواطالاعات بندي كردم ازاعضاي فاميل وروزنامه هابعداوردم به شكل يه داستان دراوردم ببخشيداونوقت ميشه بگيداسم كتاب چيه؟

واقعا ببخشید....
اشتباه شده....
معذرت....Undecided
داستانو کامل نخوندم....
امیدوارم ناراحت نشده باشید
نه عيبي نداره همين كه به اشتباهت پي بردي برامن بسه

اينم ازداستان دويم من
هرروزكه ازخواب پاميشدم يا ميرفتم نونوايي وبعدشم باغچه ي خونمون واب ميدادم ولي امان ازدست اين همسايه روبه روييمون هروزخدااين پرايدمشكيش جلودرخونمون پارك بودوخلاصه مسيررفت وامدمون روبسته بود منم كه ديگه ازاين وضع خسته شده بودم جلودرپاركينگ علامت پارك ممنوع زدم ولي بازم اين پرايدلعنتي اش روجلودرخونمون پارك كرده بودمنم كه ديگه افتاده بودم رودنده ي لج رفتم باهاش دعواكردم واربده واربده كشي راه افتاده بودخلاصه باباي پيرمردهمون شب تصادف ميكنه وخيلي پول لازم ميشه ازقضااون روزكه بااين پسره دعواكرده بودم پدرمم فك كردكه من به پرايداون حسوديم شده ووقتي ديدپسره پول لازمه اونم ازفرصت استفاده كردشواون پرايدلعنتي روبرام خريدو وقتي كه صبح پاشدم ديدم هنوز دم دره (پرايده)يه دلم ميگفت پنچركن باباوللش شيطان توي وجودم برنده شدومنم اون ماشين روپنچركردم
رفتم توحياط ويه نفس عميق كشيدم وپدرم بالبخندي برروي لب اومدبهم گفت :سلام پسرم يه خبرخوب برات دارم كه ديگه لازم نيس به پسرهمسايه حسادت كني چشاموچپ كردم گفتم منظورت چيه؟گفت:پرايدهمسايه روبرات خريدمBig Grin
من مونده بودم بايه پرايدپنچرولت وپاره
خداوندگفت:اورابه جهنم ببريد.برگشت ونگاهي به خداكرد.خداوندگفت:صبركنيداورا به بهشت ببريد.فرشتگان پرسيدند:چرا؟خداوندگفت:اوهنوزبه من ايمان دارد
پاسخ
#48
“قدرت بخشش”

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،
اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى .....

داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!! 5
برای بعضی ها نباید خودت باشی!
باید یکی باشی مثِ خودش...:|
پاسخ
#49
آقا من کارم رمان نویسیه
یه داستان کوتاهم نوشتم که حوصلم نمیشه بزارم ولی سعی خودمومیکنم

پیرزن اعصای چوبی اش را در دست گرفت بسوی در رفت
-من میخواهم بروم
-نه نه
-مادر فقط 5سال است5سال مگر نمیخواهی در جامعه سر بلند باشم؟آیا نمی خواهی؟
-اما اگر نیامدی چه؟اگر به قولت عمل نکردی چه؟اگر تا آخر عمرم چشم به در بمانم چه؟اگر...
-مادر بس کن!من تا ساعت 7میروم اگر نمیخواهی باخاطره ای بد بروم بگذار اگر نگذاری میروم وبعد از 5سال هم بر نمیگردم
-باشد برو اگر میخواهی برواما...اما...
بغض امانش ندادبسرعت به طرف ساحل رفت
سال ها بود که از آن 5سال میگذشت
سال هابود که ساعت 7به ساحل میرفت وباخدایش تنها همدمش حرف میزدکاری که در سال های گذشته میکرد
صبرش مدت ها تمام شده بود اما امروز...
امروز دیگر نمی توانست صبر کندمانند سال های پیش مانند روز های بارانی برفی آفتابی
سرد وگرم در هر لحظه در هرکجا ساعت 7به آن ساحل میرسیدتنها آرزویش دیدن فرزندش بود ؛وقتی به ساحل رسید فریاد زنان گفت:تا کی تاکی خدای من تاکی باید دوری فرزندم را تحمل کنم خودت خوب میدانی که صبرم سخت است سخت...
پاهایش سست شده وبه زمین افتاد صدای ضعیفی شنید که میگفت مادر؟مادرچه شده است؟
خوشحال شد از اعماق وجودش می دانست او فرزندش بود پاره ی تنش بود کسی بود که سال ها ندیه بودش!
در حالی که صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد به خدایش گفت:
خدایا ...خداوندا ممنونم ممنونم ازتو خوشحالم کاش میتوانستم مقابل این چیز چیز دیگری به تو بدهم
-مادر مادر مادر چرا انفادی بلند شو
پیرزن آخرین کلمات خود را گفت آمدی؟بالاخره5سالت تمام شد خوشحا...
ودیگر روح از بدنش جدا شد روحی با آرامــــــــــــــــــــــــــــــــش
*******************************************************************************
این مال چند سال پیشه لطفا نظر بدین

هیچ کس تنها نیست همراه اول
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
#50
HeartHeartمن اگه بخام بنویسم خیالاتم رو جا زیاد میبره ولی تو دفترم یادداشتشون میکنم به هر حال ممنونHeartHeart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!! 5
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان