ارسالها: 347
موضوعها: 99
تاریخ عضویت: Sep 2012
سپاس ها 106
سپاس شده 1870 بار در 278 ارسال
حالت من: هیچ کدام
داستان عرفان فصل1:
بدنم درد میکنه دستم زیر بدنم مونده سعی میکنم دستمو در بیارم اما موفق نمیشم. دوباره سعی میکنم بازم نمیشه چشام میسوزه چشامو که باز میکنم هیچی نمیبینم فقط تمام دورو برم سیاهه نمی دونم کجام از دور صدای پارس سگی رو میشنوم صدا نزدیک تر میشه احساس میکنم سگ در دو قدمی منه زیم تکون میخره صدای بسته شدن در اتومبیل میاد. شخصی نزدیک میشه. صدایی به سگ میگه خفه شو لعنتی از هرچی سگ شیطانیه متنفرم. اما سگ به پارس کردن خودش ادامه میده اینبار صدای شلیک بلندی پارس سگو خفه میکنه دوباره میگه سگ کثیف بهت اخطار داده بودم صداش به نظرم آشنا میرسه احساس میکنم صاحب صدا رو میشناسم یک آن متوجه میشم صدای اون مرتیکه عوضی ریچارده همون خارجی مواد فروش بهترین نوچه ی حسن کراکی که مسول معامله اون با طرفای خارجیشه . صدای استارت ماشین میاد تازه میفهمم تو صندوق عقب شورلت سیاشم. مرتیکه عاشق ماشینای قدیمیه . ماشین حرکت میکنه هر 10 ثانیه ماشین تو دست انداز میفته و سرم محکم به بدنه آهنی صندوق میخوره بعد از دو ساعت رانندگی ریچارد بوق میزنه صدای باز شدن در میاد ماشین دوباره حرکت میکنه چند ثانیه بعد دوباره متوقف میشه یکدفعه بدون اینکه انتظارشو داشته باشم در صندوق باز میشه مردی تنومند از یقم میگیره و منو بیرون میکشه میگه :مرتیکه تو منطقه ما مواد میفروشی وقتی دو تا از انگشتاتو دادم سوسمارایه ارباب خوردن میفهمی کشون کشون میبرتم توی زیر زمین میبندتم به یه صندلی. دوباره مرد میگه مواظبش باش تا من بیام صدای ریچاردو میشنوم که میگه میخوای چیکارش بکنی . صبرکن بزار اول ارباب ببینتش بعدش باهاش کار دارم ده دقیقه بعد صدای پایی میشنوم که از پله های زیر زمین پایین میاد ...........
ادامه دارد
دوستانی که میخوان شرکت کنن سریع تر داستانشونو بزارن
ارسالها: 12
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2013
سپاس ها 15
سپاس شده 14 بار در 11 ارسال
حالت من: هیچ کدام
man chizi b zehnam naresid
ارسالها: 106
موضوعها: 23
تاریخ عضویت: Apr 2013
سپاس ها 26
سپاس شده 503 بار در 96 ارسال
حالت من: هیچ کدام
22-05-2013، 19:25
(آخرین ویرایش در این ارسال: 22-05-2013، 19:31، توسط عشــق علیرضــا.)
بازم آهنگو پلی میکنم صداشو کمی بیشتر میکنم بهم آرامش میده وخودم همراش بلند بلند میخونم تاشاید اینطوری کمی ازاون غم یا حرص یا عصبانیت یاهرچیزی که اسمشوبزارید خالی بشه میخوام گریه کنم ولی انگارچشمام هم نمیخواد منو یاری کنه خیلی حس بدیه یاد حرفش میافتم متن اس ام اسی که دیروز برام فرستاده بود همینطور جلو چشمامه واز خاطرم نمیره وباخودم زمزمش میکنم «چندروزدیگه دارم نامزدی میکنم ولی هیچوقت نمیبخشمت چون بخاطر تو حرفای زیادی شنیدمو وزجرکشیدم نفرینت میکنم »خیلی حس بدیه وقتی کسی رو باعمق وجودت حتی از خودتم بیشتر دوست داشته باشی ولی درمورد فکرای ......نمیدونم شایدم حق داره ولی نه حق نداره من بخاطر اون خیلی زجرکشیدم چه شبایی رو که تاصبح خون گریه نمیکردم دیگه به مرز جنون سیده بودم ولی اون همیشه به من میگفت تو بدون من خوشی فکرمیکرد من دوستش ندارم بااینکه بارها بهش گفته بودم وثابت کرده بودم به خودم اومدم گفتم چرا چرا باید اصلا به اون فکرکنم اینهمه پسر ولی باز میگفتم نه هیچ پسری مثل اون نمیشه هیچکی رو نمیتونم مثل اون دوست داشته باشم هیچوقت اون عشق اول وآخرم بود اونم همیشه به همه میگفت هیچکس واسه من آنا نمیشه نمیتونم فراموشش کنم ولی چرا آخه حالا داشت نامزد میکرد همش باخودم میگفتم یعنی از من سرتره خوشگل تره ...........
نمیدونم اون منو فراموش میکنه یا نه ولی از خودم مطمئن بودم تا آخر عمرنمیتونم هیچکسو به اندازه اون دوست داشته باشم .
علی رقم اون که همیشه به من میگفت نفرینت میکنم من همیشه براش آرزوی خوشبختی میکردم نمیدونم این داستان شوم کی قراره تموم بشه ولی فکراین که عشقمو عزیزترازجونمو باکس دیگه ای ببینم اشکمو درمی آورد احساس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه یعنی منو فراموش میکنه ؟؟ یاد تمومی خاطراتت خوب وبدی که داشتیم افتادم حس کردم بدون اون من تهی هستم بدون اون هیچم هیچ
ازهمه بدم اومد از مادر پدر برادر خاله مادربزرگ ........... همه .باخودم میگفتم اون باعثش شدن اون باعث شدن اینطوری بشه
نمیدونم چرا ولی حس میکردم این عشق اینطوری تموم نمیشه اون منو فراموش نمیکنه اون برمیگرده اون منتظرمن میمونه .............
ولی همش تصوره ......................................
لعنت به من چه ساده دل سپردم
لعنت به من اگه واسش میمردم
دست منو گرفت وبعد ولم کرد
لعنت به اون کسی که عاشقم کرد
ارسالها: 693
موضوعها: 28
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 1727
سپاس شده 1176 بار در 513 ارسال
حالت من: هیچ کدام
خب اینجا داستان رو دیدی یکی از تازه واردا که زیاد با بچه های قدیمی آشنا نیست اومد و داستانو......
بعدش چی کار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ارسالها: 453
موضوعها: 49
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 864
سپاس شده 741 بار در 294 ارسال
حالت من: هیچ کدام
23-05-2013، 7:48
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-05-2013، 7:49، توسط ناديا.)
حسين حسين اين صداي مادرم بودكه داشت منوبراي تعطيلات تابستوني بيدارميكردتا به خونه ي داييم برم خوشحال بودم كه اونجاميتونم خيلي راحت تفريح
كنم و...خب كاراي منوپسرداييم عجيب بوداماازنظرمن خيلي سرگرم كننده ميومد.من قدبلندموموهاي مشكي دارم 16 سالمه پسرداييمم همسن من بودولي اون از من
قدكوتاه تربودوروصورتش كك ومك بودواسمشم علي بود.بابامامانمم ميخواستن برگردن خونه تابه كاراشون برسن.سوارماشين شدمووسايلاي شيطونيمم فراموش
نكردم.درصندوقوبستم وسوارشدم توراه شمال بوديم اخه خونه ي داييم اونجاس.توراه بوديم كه من يه دفعه اي ازجام پريدمو به پدرم گفتم هي داري راه واشتباه ميري پدرم
به مادرم نگاه كردوگفت مگه بهش نگفتي باتعجب نگاشون كردموگفتم چيروبه من نگفتين/مامانم اول به پدرم گفت ديشب خسته بودم حوصله ي حرف زدن باهاشونداشتم
ي راست رفتم تورخت خواب.بعدازتوايينه برگشت به من نگاه كردوگفت خونه ي داييت عوض شده .منم گفتم اون وقت كجارفتن محله اشون خوبه و...كه مامانم گفت وقتي
رسيديم اونجاميتوني ازداييت بپرسي نه من اونجاروديدم نه توپس حالاكه ميريم اونجاهمه جاروميبيني يه خورده جلوكنجكاويتوبگير تادودقيقه ديگه همه چيزوميفهمي خوب
همين طوري كه داشتم بامامانم بحث ميكردم يه دفعه اي بابام يه جوري نگه داشت كه پرت شدم توشيشه ي جلوي ماشين بااه وناله بهش گفتم چي شده پدرهم بالحن
خوشحالي گفت رسيديم من هم تاچشمانم رابازكردم اولين چيزي كه ديدم امام زاده ي بقلم بودكه باعث شدازخونه ي جديدداييم بدم بيادوخيلي راحت وبااسودگي به
پدرومادرم گفتم هه اونجابازنده هاشم كنارنمياومديم حالا از اين به بعدبامرده ها سروكله ميزنيم واقعاعاليه چقدبامرده هاخوش بگذره ممنون واقعاچه تعطيلات خوب وراحتي
مامانم برگشت به من گفت حسين قرقركردن بسه توبايديه دخترميشدي اگه يه دختربودي حق قرقركردن داشتي ولي الان نه ولي تنهاچيزي كه منوخوشحال ميكردبودن
باپسرداييم بودوتيغ زدن جيب داييم خوب باخودم اين فكراروكردم خودم به خودم دلداري دادم چيزي نگذشت كه يكي داشت صدام ميكرد.برگشتم وپسرداييم وديدم كه
باشادي دنبالم بود داييمم اومدوبامامان بابام احوال پرسي كردوبعدهمه باهم رفتيم تووبازنداييم چاي خورديم البته چايي من به خاطرشوخي هاي احمقانه ي منوپسرداييم
ريخت روفرش وفرش همه ي چايي منوبلعيداماپسر داييم يه جوري رفتارميكردكه انگاركه نه انگاركاري كرده به هرحال منم بايه پس گردني تواتاق براش تلافي كردم.شب
ودركنارهمديگه باپسرداييم شب زنده داري كرديم وكولي براي همديگه جوك وازاين جورخاطره هاي مردم ازاري گفتيم وبراي همديگه ازوضع زندگي واينجورحرفاگفتيم كه
نصف بيشترحرفامون چرت وپرت بودواصلادوهزارنمي ارزيدمن كه نفهميدم چه طوري خوابم بردولي تنهاچيزي كه يادم بودصداي خروپف هاي پسرداييم كه مثل يه خرس
خوابيده بودوميشنيدم يادم مونده بود.خوب بلاخره صبح شدوداييم مارم بالگدازخواب بيداركردمن كه دوباره دورازچشم داييم خوابيدم ولي مگه ميشداز دست پسرداييم
خوابم ببره حضرت اقابراي پذيرايي و صبح بخيرگففتن به من لطف كردند وپارچ اب ورومن خالي كردندوبه من گفتندبلندشوبريم اين دورواطراف يكمي بهت نشون بدم وبرات
ازمحله ي جديدمون تعريف كنم منم بهش گفتم مگه راه ديگه اي هم دارم كه بخوام انتخاب كنم رفتيم سرميزويه صبحونه ي شاهانه وباارامش خورديم چون پسرداييم رفته
بودنون بخره منم باخيال راحت صبحانمونوش جان كردم وبعدازدو دقيقه سروكله ي پسرداييم بادوتانون سرد...پيداش شدزنداييم بهش گفت خاك برسرت كه بلدنيستي مثل
يه ادم عاقل دوتانون بخري منم بلندشدم وخودشيريني كردموبه زنداييم گفتم من باعلي واسه ي ظهرميرم نون ميخرم البته اين دفعه فقط علي دنبالم ميادكه راه نون وايي
رونشونم بده زنداييمم اومدبه من گفت دستت دردنكنه پسرم وبعدرفت پول اوردوبه من دادمنم باپوزخندبه پسرداييم نگاه كردم اونم زيرلبي فوشم دادبعدباعلي ازخونه رفتيم
بيرون من اولين چيزي كه به چشمم خورداون امام زاده بودبه علي گفتم اينجاچيه اونم گفت اينجاهم امام زاده اس هم قبرستون منم گفتم پس ديشب بامرده هامشورت
ميكردي كه اون جوكاي بي مزه روبه من بگي.پسر داييمم برگشت به من نكاه كردگفت بامزه منم گفتم خواهش ميكنم كه يكدفعه يكي داشت پسرداييموصداميكردوميگفت
علي علي خبرجديدوشنيدي دوست پسرداييم نيومدپيشمون علي به من گفت بيابريم ببينم چيكارم داره منم گفتم نه توبرواونم بدون يك تعارف كوچولوي ديگه رفت پيش
دوستش وباقيافه ي متعجب وماتم زده برگشت پرسيدم چي شده گفت هيچي بابامنم يهبارديگه ازش پرسيدم كه زنداييم زنگ زدبه علي وبهش گفت زودباشيد نونتون
وبخريدوبيايدكه داييت اومده وغذاميخوادولي نون نداريم پسرداييم قطع كردگوشيورفتيم به سمت نون وايي ولي ديگه يادم رفت كه ميخواستم چه سوالي ازعلي بپرسم پس
بيخيال شدمورفتم بازدوباره شب شدامشب علي مثل يه ميكروفن صداي خروپفش ميومدومنم خوابم نميبردوفوشش ميدادم رفتم توپذيرايي ديدم هنوزداييم نخوابيده بهش
گفتم من ميرم اين دورواطراف يه دوري بزنم داييم گفت برومواظب خودت باش رفتم امامزاده بقليه نشستم ازنسيم لذت بردم كه يه دفعه اي كلي ادم دم مورده شورخونه
جمع شده بودن ده دقيقه داشتن باهم بحث وجدال ميكردندوقيافه هاشون انگارازترس مثل گچ ديوارشده بود وقتي رفتن ازسركنجكاوي خواستم برم ببينم توي مرده
شورخونه چيه كه ايناانقدازش ميترسن .منم باخودم فك ميكردم كه نكنه اينازدن يه ادم كشتن انداختن اين تونميخوان كسي بفهمه يانكنه .....بلاخره رفتم دم دروازاون
شيشه اي كه كرده بودن توي ديوارمرده شور خونه همه چيزوببينم.سرم وبرگردوندم نگاه كردم خداي من يعني اين چي بودچشام چهارتاشده بوددقيق ترنگاه كردم چشام
وماليدم و....اونوديدم اون يه جن بودداشت بااون چشاي دايره اي شكلش وگوشاي دراز شيطاني ملنندش به من نگاه ميكردوگوش ميدادكه ببينه من چيزي يافريادي ميزنم
يانه منم توان هيچ كاري رونداشتم صدام ازتوگلوم درنميومدتابه حال يه همچين موجودي نديده بودم گردن نداشت يااگه هم كه داشت خيلي كوتاه بودازپايين تنه به بعدمثل
يه اسب يايه گاوبودتمام تنش وموهاي قرمزبلندپوشونده بودنتونستم ديگه نگاش كنم وزودبرگشتم دودقه به خودم گفتم ديوونه شدم توذهنم پرسوال بودگفتم حتمااشتباه
ديدم برگشتم ودباره نگاه كردم كسي رونديدم به خودم گفتم ديدي فقط يه توهم وخيال بوديه رويايه پوزخندزدم كه يه دفعه اي اومدقشنگ جلوي پنجره اگه اون شيشه
نيودشايدالان بهم ديگه چسبيده بوديم چشام كلاگردشده بودتواون لحظه حتي نتونستم كه فكركنم بايدچي كاركنم به راست ازاونجافاصله گرفتم ودويدم به سمت خونه
ازترس دست وپاهام ميلرزيدقلبم تندتندشروع بهتپيدن كردوقتي كه رسيدم دم خونه دروبازكردم وگفتم حالااين قضيه روچه طوري به دايي بگم شايداونفكركنه من ديوونه
وخرافاتي ام ولي داييم تاديدمن دم دروايسادم گفت چيزي شده پسرم؟گفتم:نه.دايي صدام لرزون بودداييم گفت سعي نكن منوگول بزني حالابگوچي شده.منم گفتم دايي
فول ميدي درموردم فكراشتباه نكني داييم گفت نه حسين وحرفت وبزن شايدبتونم كمكت كنم.منم كه هيچي به مخم نميرسيدگفتم:دايي يه عده دم مرده شورخونه جمع
شده بودن منم ازسركنج كاوي وقتي اونارفتن نگاه كردم ببينم چي رودارن نگاه ميكنن ودرموردش بحث ميكنن رفتم ديدم شك ندارم بابت چيزي كه ديدم مطمئنم اون
يه....ديگه نتونستم حرف بزنم.داييم گفت نكنه منظورت جنه؟منم باتعجب گفتم مگه شماهم اونوديديد؟!!گفت:بزارازاول برات تعريف كنم. راستش چندروزه پيش
توشاليزاريكي ازهم ولايتي هامون وتنهاپيداكرده بودوتاميخورده اين جنه هم ميزدتش ياروروروزمين زخمي پيداكرديم يه دفعه اي اومدوبه يكي ديگه حمله كرديكي
دوروزبعديكي ازاين جن گيرااومدوبايه سوزن اونوگرفتش بعدانداختنش توي مرده شورخونه كه فرارنكنه.حرف داييم كه تموم شدگفتم حالاكي ميخواهيدازادش كنيدگفت :دوسه
نفرميگن ازادش كنيم ولي دوسه نفرديگه ام ميگن انقداينجا نگهش داريم كه بميره حالاتوهم ذهن توانقددرگيرنكن بروبخواب رفتم تواتاق پيش پسرداييم خوابيدم واونم كه
مثل هميشه بدجورخوابيده بودنذاشت من بخوابم ولي خوب انقدرفكروخيال بافتم وتنم كردم كه ديگه خوابم برد فرداصبح كه ازخواب بيدارشدم ديدم هواگرگ وميش پسرداييم
تواتاق نبودتعجب كردم گفتم يعني اون زودترازمن ازخواب بيدارشده بعديه صداي گوش خراش مثل صداي يه جيغ اومدامااون يه صداي جيغ معمولي اين يه صداي گوش
خراشي بودكه تابه حال نشنيده بودم كه يهوزنداييم اومدوگفت پسرم ازخواب بيدارشدي؟منم گفتم اره اماامااين صداصداي چيه صدابلندترشداحساس كردم زنداييمم
ميترسه گفتم زن دايي نترس چيزي نيست اروم باش كه پسرداييم اومدجفتشونم داشتندازترس ميمردندگفتم چي شده براچي انقدميترسيد؟زنداييم گفت:مگه داييت برات
تعريف نكرده؟منم گفتم چيرو؟يه دفعه اي چشش به پنجره فلزي افتادوگفت ج ج جن.منم گفتم اره داييم تعريف كرده كه پسرداييم دستموگرفت وكشونده مون بقل مبل قايم
شيم منم گفتم چي شده شماهامعلوم هست چتون شده؟گفت نزديك هاي گرگ وميش صبح ميان اينجاكه يكي يكي ماروبكشن اونانبايدماروببينن منم گفتم فيلم
ترسناكه؟پسرداييمم گفت باوركن الان وقت خوبي براي شوخي نيست.تاخواستم بلندشم زنگ درخوردهمه مون رفتيم به درنگاه كرديم زنداييم گفت بشينيدسرجاهاتون
منم گفتم زن دايي من فقط ميخوام برم ببينم پشت اون دركيه؟!اروم اروم رفتم دم دروازچشمي نگاه كردم باورم نميشداون اون داييم بودچه طوري ازبين اوناردشده بودواومده
بودخونه كم كم هواروشن شدوافتاب دراومدداييم گفت امروزازاون امضاميگيريم كه ديگه اينجامينجاهانپرن منم گفتم منم ميام دوس دارم كه ببينمش داييم گفت ميترسي
بهتره كه نياي منم گفتم دايي جان من ديگه بزرگ شدم اين حرفاروبه پسرداييم بگوكه فك كنم شلوارشوخيس كرده پسرداييم گفت توواقعانميترسي ياالان داري بازي
درمياري كه خودتوپرزوروترسونشون ندي؟منم گفتم اون شب باهم فيس توفيس بوديم ميخواي الانم ازش بترسم؟حتي حاضرم برم بوسش كنم.دايييم وزن داييم زدن
زيرخنده منم گفتم والا زندايي واسه اين يه پوشك بزرگسالان بگيردتوي اين شرايط.ديدم پسرداييم داره ناراحت ميشه گفتم شوخي كردم ناراحت نشو.بعدازخوردن صبحانه
ودعواي منوپسرداييم (زايه كزدنش)يكي اومددم درخونه مون وانقدرتند تنددرميزد كه دوباره ترس وتوصورت زن داييم ديدم داييم رفت دروبازكردويكي بهش گفت الان وقتشه كه
بريم وكاروتموم كنيم منم گفتم منم ميام باهاتون وايسيدبرم لباس مو عوض كنم وبيام داييم گفت بهتره كه نياي گفتم حالالشايدنيام توولي باهاتون ميام كه كمكتون كنم
شايدبهم نيازداشته باشين كسي چه ميدونه؟!رفتم پسرداييمم بادوستش دم دروايساده بودندداييم صدام كردوگفت پسرم نميتونيم دروبازكنيم ميشه بياي دروبازكني؟؟منم
كه ازخدام بوديه خورده روي پسرداييموكم كنم رفتم تادرو بازكردم ديدم داره صداي نفس ميادازسمت چپم برگشتم وهمه جارونگاه كردم هيج جانبودولي صداي نفس درست
بقل گوشم بودبرگشتم وكنارم ونگاه كردم وباورم نميشداون اون اون درست تاشونه ي من بودهمممممممممممم يه لحظه خواستم دادبكشم اماصدايي ازم درنيومدنه اين
كه نخوام درنيومدانگارلال بودم داييم دستشو گذاشت پشت گردنم وگفت خوبي پسرم منم اب گلوم وقورت دادم وگفتم اره خوبم داييم گفت گفتم كه نيااماتواومدي من گفتم
دايي من ميرم پيش پسرداييم وايسم اگه كاري باهام داشتيدصدام كنيد.منم رفتم بيرون ودستام وگذاشتم روي پاهام نفس كشيدم پسرداييم اومدپيشم وگفت چي
شدترسومنم گفتم هيچي فقط هرچي كه فكرميكنم نميتونم بفهمم كه خداچرايه همچين موجودي روافريده.بعدازگذشت تقريبايك ساعت اينطوراداييم اومدبيرون وگفت
بريدكنارميخوايم ازادش كنيم اون ازادشدامامونده بودم كه چراپس غيب نميشه يهويادم افتادكه سوزن روازش نكندن رفتم وسوزن ووقتي حواسش نبودازش كندم اون يه
جوري نگام كردامابعدش رفت ازپسرداييم پرسيدم كه امروزچندمه اون هم گفت امروزمامان بابات ميان دنبالت داري لحظه شماري ميكني كه ازپيشمون بري نه؟منم گفتم
دلم برات تنگ ميشه ميشه يه كاري بكنم گفت تاچي باشه يكي زدم پس گردنش وفراركردم.ديگه من اونجانبودم كه ببينم اياصبح هاهم جن هاميان اونجايانه؟ولي خوب
بلاخره اين همه اتفاقات عجيب وغريب هم تموم شد.
اين داستان واقعيت داردالبته به جزبعضي ازشوخي هاش درضمن اين داستان براي يكي ازهمراهان مان درسفراتفاق افتاده بود
ترسناك ترين جاذهن شماست l.k
ببخشيدااگه چشاتون دراومد
رايتله نه باباازاين شانسانداريم ايرانسله
خداوندگفت:اورابه جهنم ببريد.برگشت ونگاهي به خداكرد.خداوندگفت:صبركنيداورا به بهشت ببريد.فرشتگان پرسيدند:چرا؟خداوندگفت:اوهنوزبه من ايمان دارد