13-01-2012، 21:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-05-2018، 14:06، توسط Dead Silence.)
حالا که دیگر دستم به آغوشت نمیرسد
و بوسیدنت موکول شده
به تمامی روزهای نیامده..
حالا که هر چه دریا و اقیانوس را
از نقشه جهان پاک کردی
مبادا غرق شوم در رویایت
باید اسمم را
در کتاب گینس ثبت کنم
تا همه بدانند
- یک نفر
با سنگین ترین بار دلتنگی
روی شانه هایش -
تو را دوست میداشت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آدم هـا می آینـد
زنـدگی می کننـد
می میـرنـد و می رونـد …
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه
آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن ِ تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری
در حالـی کـه زنــده ای …
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر نهال های جنگل
بدانند
روزی تن هاشان
دسته ای در دستان
تبر یه دوشان
خواهد شد
مثل من
،
شاید ، هرگز
دل تنگ باران
نشوند .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت كردم
تو را سهم تمام رویاهایم كردم
انصاف نبود
تو كه میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میكنم
پس چرا
زودتر از تكه تكه شدنم
جوابم نكردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر ….
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
روح بیمار طبیعت را – می فهمی
در دیار خشک
در میان سایه های تیره – در زنجیر
مرگ را می بینی
گاه بی تابی
…گاه می خندی
عاشق باران که باشی
در اضطراب شب – به دنبال آغوش امنی می گردی
تا تن نازک تب زده ات را بسپاری به تنش
تا فراموش کنی
عاشق باران که باشی
منتظر می مانی
بر نگاه بی کلام پنجره – چشم می دوزی
شعر می خوانی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی؛ نه سروری
نه هماوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است.
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است.
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیری است؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی؛ شوری؛ نشاطی، نغمه ای، فریادهایی تازه می جویم
من به هر آیین و مسلک کو، کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من تو را در سینه امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس
به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص
به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!
به خواب رفتمت از گریه های تکراری
تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ …
به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته
که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید
که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد
که زیر آب فرو رفت… واقعا خفه شد!
که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی!
جلوی پاش بیفتی به خاک… گریه کنی
که می شود چمدانت شد و مسافر شد
میان دست تو سیگار بود و شاعر شد
که می شود وسط سینه ات مواد کشید
که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید…
به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و
به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و
که دیر باشم و از چشم هات زود شود
که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!
که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم
که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود…
قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد
قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد به سفرهای دورتر بروی
قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شوی
که در توهّم این دودها ادامه شود
که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم
که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ
که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگ های تدریجی
که به سلامتی خواب های نیمه تمام
که به سلامتی من… که واقعا تنهام!
که به سلامتی سال های دربدری
که به سلامتی تو که راهی ِ سفری…
صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود
صدای مته می آمد که توی مغزم بود
صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریه ی من در میان بدمستی
صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!
صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ
صدای جر خوردن روی خاطراتی که…
ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که…
به ارتباط تو با یک خدای تک نفره
به دستگیری تو با مواد منفجره
به ارتباط تو با سوسک های در تختم
که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم
که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم
جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم
دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!
غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که…
به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که…
به عشق توی توهّم… به دود و شک که تویی
به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی
به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن
به فال های بد و خوب پشت یک تلفن
فرار می کنم از تو به تو به درد شدن
به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن
فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم
فرار می کنم از یک جواب نامعلوم
سوال کردن ِ من از دلیل هایی که…
فرار می کنم از مستطیل هایی که…
فرار کردن ِ از این چهاردیواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری…
دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز
فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!
به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست
که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست…
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم
میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نقطه
سر خط زندگی
این خط لعنتی را می خواهی چکار؟
وقتی دست تو دست کودکی است
که تنها
کلمات اول خط را زیبا می نویسد
و برای کلمات بعدی دست کوچکش خسته می شود
و
دیگر خودش هم نمی تواند بخواند
برو
بی آنکه حتی بنویسی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عشقبازی به همین آسانی است…
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
…رنگ زیبای خزان با روحی
…نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چند روز زندگی را تنها گاه پریدن می دانم.
شاید سخت باشد اینكه همیشه در این اندیشه باشیم : ” پرواز سخت است ! “
باید آموخت كه انسان خلق شده است برای ” حركت ” و نه ” ایستایی “
برای پریدن و اوج گرفتن.
كه اگر جز این بود آفرینش او را بی معنا می دانستم.
بایدرفت
باید شد،
نباید ماند
اینجا جای ماندن نیست
باور کن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
بخوانی نغمه ای با مهر
دعایت می کنم، در آسمان سینه ات
خورشید مهری رخ بتاباند
دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی
بیاید راه چشمت را
سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر
دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری
و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد
مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است
دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد
با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست
شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور
ببوسی سجده گاه خالق خود را
دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و
با او بگویی:
بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست
دعایت می کنم، روزی
نسیمی خوشه اندیشه ات را
گرد و خاک غم بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور
دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی
با موج های آبی دریا به رقص آیی
و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
برایت آرزو دارم
که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی، آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق؟
عاشق معشوق؟
آری، بگویی هیچ کس
دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی
ببندی کوله بارت را
تو را در لحظه های روشن با او
دعایت می کنم ای مهربان همراه
تو هم ای خوب من
گاهی دعایم کن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی قلبم بی تو گریونه
ابرای غم پره بارونه
دنیای من دیگه ویرونه
ای دل ای دل
تنها موندم
با دل دله دیووونه
دنیام دنیام مثه زندونه
وقتی قلبم بی تو گریونه….
سر راهم نه یک میخونه مونده
نه ساقی مونده نه پیمونه مونده
ازاون مرده تو با اون قلب مغرور
یه عاشق بادلی دیوونه مونده
عاشق رسوا
دیوونه ترینم من
کاشکی بی تو
دنیارو نبینم من
ای دل ای دل
ای دل دله دیوونه
دنیام دنیام مثه زندونه
وقتی قلبم بی تو گریونه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نگران نباش
حال دلم خوب است !!!
…نه از شیطنت های کودکانه اش خبری هست
نه از شیون های مداومش ، به وقت ِ خواستن ِ تو …
آرام
جوری که نبینی و نشنوی
گوشه ای نشسته ،
و رویاهایش را به خاک می سپارد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری ؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی نیست نباید اشک بریزی
باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند ….تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،
همین ها تو را میسازد…سنگت می کند درست مثل خودش !
باید یادت باشد حالا که نیست
اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند …میدانی؟
… آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
جای خالی ات قده خود توست
بزرگ نیست
کوچک هم؛
که نه هجوم و ازدحام اطراف آن را پر می کند
و نه کوچکتر از تو، در آن جای می گیرد.
درست اندازه ی حضور توست..
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نفست چقدر شبیه
مردمک چشمم
دودو … می زند
ترسیده ای ؟
خسته ای شبیه خودم؟
و هراسان شبیه ثانیه ها
سنگین مثل دقیقه ها
وساعتها را…
راستی قولهایت را به چه قیمت به عبور زمان فروخته ای؟
من هنوز کنار رد پای گذشته ایستاده ام
خودم را به خواب نبودنت می زنم
چشمهایم چقدر چرت می زنند
میان لالائی حقیقت
کجای این نبودنها
به بودنم می خندی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بازی هر روزه مان بود ،
من و تو: گرگم و گله میبرم.
تو و من:چوپون دارم نمیزارم.
یادم لبریز تنفر از تصویر مبهم پسرکی است
که کاش چوپانم نبود.
نبود و تو میبردی مرا.
نبود و من می بردم تو را.
کجایی؟
باد ما را برد.
در کدام جنگل ،گرگی؟
در کدام چمنزار گوسفند؟
من اینجایم،
چوپان خاطره هایی که شعر می شود به یاد تو
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
از : مهدی فرجی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تو دست در دست دیگری ….
من در حال نوازشِ دلی که سخت گرفته است از تو ….
مدام بر او تکرار می کنم که نترس عزیز دل…
…
آن دستها به هیچ کس وفا ندارند….
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمت مان ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش
روحی
که این همه را
دربر گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در
بندمان کشیده است
سخن بگوئیم…
- مارگوت بیکل (۱۹۵۸) -
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟.
پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
…سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟
چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
قیصر امین پور
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
” سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه …
پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …
حـس نـمی کنـی …
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم …
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
میشود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
میشود در کوچههای شهر جاری شد
میشود با فرصت آیینهها آمیخت
با نگاهی
با نفسهای نگاهی
میشود سرشار
از راز بهاری شد
دستهای خستهای پیچیده با حسرت
چشمهایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را میشود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را میشود پاشید
میشود از چشمهایش …
چشمها را میشود آموخت
میشود برخاست
میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
میشود دل را فراهم کرد
میشود روشنتر از اینجا و اکنون شد
جای من خالیست
جای من در عشق
جای من در لحظههای بیدریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن میگفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالیست
من کجا گم کردهام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!
میشود برگشت
میشود برگشت و در خود جستجویی کرد
در کجا یک کودک دهساله
در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
میشود برگشت
تا دبستان راه کوتاهیست
میشود از رد باران رفت
میشود با سادگی آمیخت
میشود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
میشود کیفی فراهم کرد
دفتری را میشود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی میشود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست میدارم
جای من خالیست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکبها
جای من در چشمهای دختر خورشید
جای من در لحظههای ناب
جای من در نمرههای بیست
جای من در زندگی خالیست
میشود برگشت
اشتیاق چشمهایم را تماشا کن
میشود در سردی ِ سرشاخههای باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را میشود پرسید
چشمها را میشود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را هدیه دهیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
رویا … سهراب سپهری
بيا برويم رويا ببينيم.
سَرَم کنارِ گرمی رويا که سنگين میشود
ديگر حدودِ جهان
حدود نفسهای من است.
سَرَم کنارِ گرمیِ رويا که سنگين میشود
ديگر حدود سالهايم
حدودِ کودکیهای من است.
با اين همه خوابم نمیآيد
تنها زمزمهی مداوم زنجرهئی شبزیست
با شعلهی صداش، که ولرم و مکرر از تنورهی تيرگی میگذرد.
(به قول مادرم شب است ديگر …
اما خوابم نمیآيد، قسم نمیخورم)
بايد به کو کنارِ صبح و شام نيامده بينديشم
بايد از هزارهی دوش و ساعتِ صد ساله بگذرم
پس لااقل
تو سکوتِ بیپشت و رویِ مرا
پيشهی خاموش واژگان مگير!
بيا …! بيا برويم رويا ببينيم.
سهراب سپهری
و بوسیدنت موکول شده
به تمامی روزهای نیامده..
حالا که هر چه دریا و اقیانوس را
از نقشه جهان پاک کردی
مبادا غرق شوم در رویایت
باید اسمم را
در کتاب گینس ثبت کنم
تا همه بدانند
- یک نفر
با سنگین ترین بار دلتنگی
روی شانه هایش -
تو را دوست میداشت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آدم هـا می آینـد
زنـدگی می کننـد
می میـرنـد و می رونـد …
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه
آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن ِ تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری
در حالـی کـه زنــده ای …
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر نهال های جنگل
بدانند
روزی تن هاشان
دسته ای در دستان
تبر یه دوشان
خواهد شد
مثل من
،
شاید ، هرگز
دل تنگ باران
نشوند .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت كردم
تو را سهم تمام رویاهایم كردم
انصاف نبود
تو كه میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میكنم
پس چرا
زودتر از تكه تكه شدنم
جوابم نكردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر ….
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
روح بیمار طبیعت را – می فهمی
در دیار خشک
در میان سایه های تیره – در زنجیر
مرگ را می بینی
گاه بی تابی
…گاه می خندی
عاشق باران که باشی
در اضطراب شب – به دنبال آغوش امنی می گردی
تا تن نازک تب زده ات را بسپاری به تنش
تا فراموش کنی
عاشق باران که باشی
منتظر می مانی
بر نگاه بی کلام پنجره – چشم می دوزی
شعر می خوانی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی؛ نه سروری
نه هماوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است.
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است.
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیری است؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی؛ شوری؛ نشاطی، نغمه ای، فریادهایی تازه می جویم
من به هر آیین و مسلک کو، کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من تو را در سینه امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس
به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص
به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!
به خواب رفتمت از گریه های تکراری
تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ …
به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته
که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید
که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد
که زیر آب فرو رفت… واقعا خفه شد!
که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی!
جلوی پاش بیفتی به خاک… گریه کنی
که می شود چمدانت شد و مسافر شد
میان دست تو سیگار بود و شاعر شد
که می شود وسط سینه ات مواد کشید
که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید…
به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و
به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و
که دیر باشم و از چشم هات زود شود
که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!
که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم
که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود…
قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد
قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد به سفرهای دورتر بروی
قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شوی
که در توهّم این دودها ادامه شود
که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم
که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ
که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگ های تدریجی
که به سلامتی خواب های نیمه تمام
که به سلامتی من… که واقعا تنهام!
که به سلامتی سال های دربدری
که به سلامتی تو که راهی ِ سفری…
صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود
صدای مته می آمد که توی مغزم بود
صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریه ی من در میان بدمستی
صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!
صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ
صدای جر خوردن روی خاطراتی که…
ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که…
به ارتباط تو با یک خدای تک نفره
به دستگیری تو با مواد منفجره
به ارتباط تو با سوسک های در تختم
که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم
که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم
جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم
دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!
غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که…
به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که…
به عشق توی توهّم… به دود و شک که تویی
به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی
به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن
به فال های بد و خوب پشت یک تلفن
فرار می کنم از تو به تو به درد شدن
به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن
فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم
فرار می کنم از یک جواب نامعلوم
سوال کردن ِ من از دلیل هایی که…
فرار می کنم از مستطیل هایی که…
فرار کردن ِ از این چهاردیواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری…
دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز
فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!
به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست
که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست…
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم
میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نقطه
سر خط زندگی
این خط لعنتی را می خواهی چکار؟
وقتی دست تو دست کودکی است
که تنها
کلمات اول خط را زیبا می نویسد
و برای کلمات بعدی دست کوچکش خسته می شود
و
دیگر خودش هم نمی تواند بخواند
برو
بی آنکه حتی بنویسی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عشقبازی به همین آسانی است…
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
…رنگ زیبای خزان با روحی
…نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چند روز زندگی را تنها گاه پریدن می دانم.
شاید سخت باشد اینكه همیشه در این اندیشه باشیم : ” پرواز سخت است ! “
باید آموخت كه انسان خلق شده است برای ” حركت ” و نه ” ایستایی “
برای پریدن و اوج گرفتن.
كه اگر جز این بود آفرینش او را بی معنا می دانستم.
بایدرفت
باید شد،
نباید ماند
اینجا جای ماندن نیست
باور کن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
بخوانی نغمه ای با مهر
دعایت می کنم، در آسمان سینه ات
خورشید مهری رخ بتاباند
دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی
بیاید راه چشمت را
سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر
دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری
و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد
مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است
دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد
با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست
شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور
ببوسی سجده گاه خالق خود را
دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و
با او بگویی:
بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست
دعایت می کنم، روزی
نسیمی خوشه اندیشه ات را
گرد و خاک غم بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور
دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی
با موج های آبی دریا به رقص آیی
و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
برایت آرزو دارم
که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی، آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق؟
عاشق معشوق؟
آری، بگویی هیچ کس
دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی
ببندی کوله بارت را
تو را در لحظه های روشن با او
دعایت می کنم ای مهربان همراه
تو هم ای خوب من
گاهی دعایم کن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی قلبم بی تو گریونه
ابرای غم پره بارونه
دنیای من دیگه ویرونه
ای دل ای دل
تنها موندم
با دل دله دیووونه
دنیام دنیام مثه زندونه
وقتی قلبم بی تو گریونه….
سر راهم نه یک میخونه مونده
نه ساقی مونده نه پیمونه مونده
ازاون مرده تو با اون قلب مغرور
یه عاشق بادلی دیوونه مونده
عاشق رسوا
دیوونه ترینم من
کاشکی بی تو
دنیارو نبینم من
ای دل ای دل
ای دل دله دیوونه
دنیام دنیام مثه زندونه
وقتی قلبم بی تو گریونه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نگران نباش
حال دلم خوب است !!!
…نه از شیطنت های کودکانه اش خبری هست
نه از شیون های مداومش ، به وقت ِ خواستن ِ تو …
آرام
جوری که نبینی و نشنوی
گوشه ای نشسته ،
و رویاهایش را به خاک می سپارد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری ؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی نیست نباید اشک بریزی
باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند ….تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،
همین ها تو را میسازد…سنگت می کند درست مثل خودش !
باید یادت باشد حالا که نیست
اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند …میدانی؟
… آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
جای خالی ات قده خود توست
بزرگ نیست
کوچک هم؛
که نه هجوم و ازدحام اطراف آن را پر می کند
و نه کوچکتر از تو، در آن جای می گیرد.
درست اندازه ی حضور توست..
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نفست چقدر شبیه
مردمک چشمم
دودو … می زند
ترسیده ای ؟
خسته ای شبیه خودم؟
و هراسان شبیه ثانیه ها
سنگین مثل دقیقه ها
وساعتها را…
راستی قولهایت را به چه قیمت به عبور زمان فروخته ای؟
من هنوز کنار رد پای گذشته ایستاده ام
خودم را به خواب نبودنت می زنم
چشمهایم چقدر چرت می زنند
میان لالائی حقیقت
کجای این نبودنها
به بودنم می خندی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بازی هر روزه مان بود ،
من و تو: گرگم و گله میبرم.
تو و من:چوپون دارم نمیزارم.
یادم لبریز تنفر از تصویر مبهم پسرکی است
که کاش چوپانم نبود.
نبود و تو میبردی مرا.
نبود و من می بردم تو را.
کجایی؟
باد ما را برد.
در کدام جنگل ،گرگی؟
در کدام چمنزار گوسفند؟
من اینجایم،
چوپان خاطره هایی که شعر می شود به یاد تو
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
از : مهدی فرجی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تو دست در دست دیگری ….
من در حال نوازشِ دلی که سخت گرفته است از تو ….
مدام بر او تکرار می کنم که نترس عزیز دل…
…
آن دستها به هیچ کس وفا ندارند….
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمت مان ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش
روحی
که این همه را
دربر گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در
بندمان کشیده است
سخن بگوئیم…
- مارگوت بیکل (۱۹۵۸) -
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟.
پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
…سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟
چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
قیصر امین پور
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
” سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه …
پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …
حـس نـمی کنـی …
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم …
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
میشود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
میشود در کوچههای شهر جاری شد
میشود با فرصت آیینهها آمیخت
با نگاهی
با نفسهای نگاهی
میشود سرشار
از راز بهاری شد
دستهای خستهای پیچیده با حسرت
چشمهایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را میشود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را میشود پاشید
میشود از چشمهایش …
چشمها را میشود آموخت
میشود برخاست
میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
میشود دل را فراهم کرد
میشود روشنتر از اینجا و اکنون شد
جای من خالیست
جای من در عشق
جای من در لحظههای بیدریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن میگفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالیست
من کجا گم کردهام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!
میشود برگشت
میشود برگشت و در خود جستجویی کرد
در کجا یک کودک دهساله
در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
میشود برگشت
تا دبستان راه کوتاهیست
میشود از رد باران رفت
میشود با سادگی آمیخت
میشود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
میشود کیفی فراهم کرد
دفتری را میشود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی میشود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست میدارم
جای من خالیست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکبها
جای من در چشمهای دختر خورشید
جای من در لحظههای ناب
جای من در نمرههای بیست
جای من در زندگی خالیست
میشود برگشت
اشتیاق چشمهایم را تماشا کن
میشود در سردی ِ سرشاخههای باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را میشود پرسید
چشمها را میشود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را هدیه دهیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
رویا … سهراب سپهری
بيا برويم رويا ببينيم.
سَرَم کنارِ گرمی رويا که سنگين میشود
ديگر حدودِ جهان
حدود نفسهای من است.
سَرَم کنارِ گرمیِ رويا که سنگين میشود
ديگر حدود سالهايم
حدودِ کودکیهای من است.
با اين همه خوابم نمیآيد
تنها زمزمهی مداوم زنجرهئی شبزیست
با شعلهی صداش، که ولرم و مکرر از تنورهی تيرگی میگذرد.
(به قول مادرم شب است ديگر …
اما خوابم نمیآيد، قسم نمیخورم)
بايد به کو کنارِ صبح و شام نيامده بينديشم
بايد از هزارهی دوش و ساعتِ صد ساله بگذرم
پس لااقل
تو سکوتِ بیپشت و رویِ مرا
پيشهی خاموش واژگان مگير!
بيا …! بيا برويم رويا ببينيم.
سهراب سپهری