دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند
من نمیخواهم که بعدازمرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوندودیگران نالان کنند
من نمیخواهم که فرزندان ونزدیکان من
ای پدر جان!ای عمو جان! ای برادر!جان کِنند
من نمیخواهم پی تشییع من ، خویشان من
خویش رااز کار وا دارندوسرگردان کنند
من نمیخواهم پی آمرزش من ، قاریان
باصدای زیروبم ترتیل الرحمن کنند
من نمیخواهم خدارا گوسفندی بیگناه
بهراطعام عزاداران من قربان کنند
من نمیخواهم که ازاعمال ناهنجار من
زا یزد منان دراین ره بخشش وغفران کنند
آنچه در تحسین من گویند،بهتان است وبس
من نمیخواهم مرا آلوده ی بهتان کنند
جان من پاک است وچون جان پاک باشد،باک نیست
خوداگر ناپاک ، تن راطعمه ی نیران کنند
در بیابانی کجاازهرطرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن،بی شستشو پنهان کنند
در دو روز عمر کوته سخت جانی کردم
با همه نامهربانان مهربانی کرده ام
همدلی هم آشیانی هم زبانی کرده ام
بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دو رنگی های یاران کرده ام
گرچه شکوه بر زبانم میفشارد استخوانم
من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام
صد گل امید را در سینه پر پر کرده ام
دست تقدیر این زمانم کرده همرنگ خزانم
پشت سر پلها شکسته ،پیش رو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی ،در خرابات خرابی
مهربانی کیمیا شد ،مردمی دیریست مرده
سرفرازی را چه داند ،سربه زیری سر سپرده
میروم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام نا هماهنگ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم
در دو روز عمر خود بسیار هرمان ديده ام
بس ملامت ها کز این نامردمان بشنیده ام
سر دهد در گوش جانم ،مویه همرنگ شبانم
من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام
زین سبب گردی ز خاکستر به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم بنده پیر زمانم