07-03-2012، 16:18
آخی دوباره منو یاد مادرم انداختی ترا خدا واسش فاتحه بخونین ممنونتونم
|
نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟ این نظرسنجی بسته شده است. |
|||
آره | 0 | 0% | |
نه | 0 | 0% | |
در کل | 0 رأی | 0% |
*شما به این گزینه رأی دادهاید. | [نمایش نتایج] |
کره فروش{داستان} |
||||||||||||||||||||||||||||||||
07-03-2012، 16:18
آخی دوباره منو یاد مادرم انداختی ترا خدا واسش فاتحه بخونین ممنونتونم
07-03-2012، 18:57
داستانهای جدی :
لاینل واترمن، داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت:"واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگی ات بد تر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم میاورند و باید از آن شمشیری بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست." آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عمل را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می اندازد. میدانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد." باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است؛ خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن." * یك تكه یخ را كه تا دمای ۵۰ - درجه سانتی گراد سرد شده بردارید و به آن گرما بدهید ، ابتدا هیچ اتفاقی رخ نمی دهد . این همه انرژی گرمایی صرف می شود ولی هیچ نتیجه ی قابل رویتی مشاهده نمی شود . ناگهان ، در دمای صفر درجه ، یخ ذوب و به آب تبدیل می شود . كار را ادامه بدهید . باز هم انرژی فراوانی صرف می شود بدون آنكه تغییری مشاهده گردد . تا اینكه وقتی به حدود ۱۰۰ درجه سانی گراد می رسیم ، حباب و بخار ایجاد می شود ! و نتیجه ؟ این احتمال وجود دارد كه ما انرژی زیادی را صرف كاری كنیم ، مثلا صرف یك پروژه ، یك شغل وحتی یك قالب یخ و با این وجود به نظرمان برسد كه هیچ نتیجه ای نگرفته ایم . اما در حقیقت انرژی ما دور از چشممان در حال ایجاد دگرگونی بوده است . كار خود را ادامه دهید و مطمئن باشید كه دگرگونی از راه خواهد رسید . این اصل را به خاطر بسپارید ، بی جهت دچار هراس نشوید و یاس را نیز به خود راه ندهید و بدانید كه : هیچ تلاشی ، بی نتیجه نمی ماند +=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+ حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.»آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد. » دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:« وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟»مرد پاسخ داد: « وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.» « یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود. ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم! داستانهای شوخی: زنه شوهرشو میبره دکتر... . . . . ... ... دکتر به زنه میگه: خانم، نباید هیچ استرسی به شوهرتون وارد بشه باید خوب غذا بخوره، هرچی که میخواد براش فراهم بشه و برای 1 سال هیچ بحث و دعوایی سر هیچ موضوعی حتی سر طلا و سکه و ماشین و خونه هم نباید با هم داشته باشن. تو راه برگشت مرده میپرسه: خانم دکتر چی گفت؟ زنه میگه : هیچی، گفت تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری +=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+ گویند مریدان شیخ همگی از برای ساختن هیکل شش تکه به باشگاه بادی بیلدینگ شدندی! خود شیخ چند سالی در باشگاه مشغول هارتل بودی. تا مریدان بدید بسیار مسرور گشت و به استقبالشان رفت . یکی از مریدان دختر باز خدمت شیخ عرض کرد : یا شیخ ! بر ما بگو با کدامین دستگاه کار کنیم تا دختران و دافان را تحت تاثیر قرار داده مخشان را بزنیم ؟؟ شیخ بی درنگ فرمود : ای مرید ! در میان دستگاهها هیچ دستگاهی مانند دستگاه خود پرداز دختران را تحت تاثیر قرار ندهد !!! مریدان از این حکمت دانی شیخ روانی شده آنقدر روی تردمیل دویدند تا به دیار باقی شتافتند ... +=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+ روزی شیخ به همراه چند تن از مریدان مایه دارش حوالی بلوار اندرزگو مشغول دور دور بود. تیپ خفن شیخ باعث جلب توجه نسوان حاضر در محفل دور دور شده بود. به ناگه شیخ که کمی آب انگور نوش جان کرده بود و بالا بود چشم مبارکش به حوری ظریف اندامی افتاد. پس شیخ شیشه برقی اتومبیل مرید را پایین داد و چشمکی همچین تو دل برو به دختر همی زد و دخترک خنده ملیحی به شیخ نثاره کرد! در کمال نا باوری شیخ از دادن نمره تلفن خویش اجتناب نمود! مریدان خشتک بر کف ماندند که یا شیخنا کار را آن کرد که تمام کرد! چه حکمتی در ندادن نمره تلفن بود؟ شیخ پاسخ داد همانا دختران آهن پرستند. او از برای ماشین مرید بر ما خنده زد که اگر فردا با پیکان خودمان او را بیرون ببریم تازه هویت واقعیش معلوم میشود! مریدان چو این سخن شنیدند. به ترتیب حروف الفبا از ماشین پیاده شده دست بر سر زنان و کلاغ پر کنان تا اتوبان صدر رفته از خروجی اول وارد خیابان شریعتی شدند و از پل رومی دوباره به قیطریه رسیندی و در این حلقه تا ابد باقی ماندند
07-03-2012، 19:10
امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم هستی !
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان “ فاقد نشانه های مذهبی!” القصه… ، هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم . آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد ، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: “۲۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۵۰ تومان پول جعبه می شودبه عبارت۲۸۵۰ تومان “ نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : “ چرا این کار را کردید؟!! ” ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : “ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…”1 و بعد اضافه کرد : “ وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی! “ پرسیدم : “ یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را….” حرفم را قطع می کند : “چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…” و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : “ امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی! “ چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول محمد Lableنزنم روی آدمها. ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی ! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی….روزنامه خواندن در ساعت کاری ، گفت و گوهای تلفنی ، گشت و گذارهای اینترنتی…
08-03-2012، 12:41
پسرکی از مادرش پرسید:مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت وگفت:نمی دانم عزیزم نمی دانم. پسرک نزد پدرش رفت وگفت:بابا چرا مامان همیشه گریه می کند؟ اوچه می خواهد؟پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید این بود: همه زنها گریه می کنند بی هیچ دلیلی!پسرک بزرگ شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند متعجب بود. یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟ خدا جواب داد من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند به دستهایش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند او به کار ادامه دهد. به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندش عشق بورزد حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد از خطاهای او بگذرد وهمواره در کنار او باشد. وبه او اشکی داده ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هر گاه نیاز داشته باشد بتواند از آن استفاده کند. زیبایی یک زن در موها یااندامش نیست. زیبایی زن را باید در چشمانش جست وجو کرد زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست.
08-03-2012، 13:35
> *زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب > هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و > طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان > زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی > پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم > آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است! > > در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت > دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم > نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا > میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها > را می خورد. > یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت > ها از پدرم عذرخواهی می کرد > و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای > خیلی برشته هستم. > همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا > واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟ > او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در > سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی > کشد! > زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند . * > *خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد > و سالگردها را فراموش میکنم. > اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط > سالم، مداوم و پایدار: > درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز > دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی > خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته > موجب قهر و دلخوری نخواهد شد. > این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر > روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی! > کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان > نگهدارید. > بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً > خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
08-03-2012، 15:05
وااااااااااااااااااااای فوق الغاده بود مر30.
09-03-2012، 10:06
روزی هیزم شکنی تبرش توی رودخانه افتاد و خیلی ناراحت بود که یه فرشته اومد پیشش و گفت : چیه ؟ چرا ناراحتی؟
هیزم شکن گفت : تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت زیر آب و با یه تبرطلایی برگشت و گفت : آیا این تبر توست؟ هیزم شکن جواب داد : نه فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره ، هیزم شکن جواب داد : نه فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ هیزم شکن جواب داد: آره ، خودشه فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. یه روز هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت ، یهو زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت : اوه فرشته ، زنم افتاده توی آب.. فرشته سریعاً رفت زیر آب و با آنجلینا جولی برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد : آره ! خودشه فرشته عصبانی شد و گفت : تو تقلب کردی ، این نامردیه هیزم شکن جواب داد : اوه ، فرشته من منو ببخش ، سوء تفاهم شده. می دونی ، اگه به آنجلینا جولی 'نه' می گفتم تو می رفتی و با جنیفر لوپز می اومدی و باز هم اگه به جنیفر لوپز 'نه' میگفتم ، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا روبه من می دادی. اما فرشته جون ، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره. نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه حتماً به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده
>
> *زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب > هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و > طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان > زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی > پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم > آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است! > > در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت > دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم > نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا > میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها > را می خورد. > یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت > ها از پدرم عذرخواهی می کرد > و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای > خیلی برشته هستم. > همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا > واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟ > او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در > سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی > کشد! > زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند . * > *خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد > و سالگردها را فراموش میکنم. > اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط > سالم، مداوم و پایدار: > درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز > دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی > خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته > موجب قهر و دلخوری نخواهد شد. > این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر > روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی! > کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان > نگهدارید. > بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً > خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.! *
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد … در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟! شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟! زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت: آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر میکردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟! زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش مینشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود! مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟! زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…! مرد نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد میشدم !!!
16-03-2012، 11:12
در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: - قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: - ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم. اسم ان مرد، کشیش مارتین لوتر بود!
| ||||||||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|