09-03-2013، 12:58
اگر می ترسی نخون
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پس نمی ترسی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پس بگیر بخون
.
.
.
.
.
نوروز وحشت 4
:::::::::::::::::::::::::::::::::
يكشنبه 28 اسفند ، كيوسك تلفن ، م انقلاب... دختري جوان با مقنعه و روپوش دانشگاه ، كوله پشتي اش را روي سكوي كنار باجه تلفن گذاشت و مشغول زيرو رو كردن بدنبال كارت تلفنش شد...خيابان ها شلوغ و مملو از عابران و دستفروشاني كه حراج شب عيد راه انداخته بودند شده بود.... بالاخره بعد از چند دقيقه كاوش ، كارت را پيدا و سپس با انگشتان نحيفش شماره گيري كرد... دقايقي بعد صداي پيرزني با ته لهجه يزدي از آنور خط بگوش رسيد...سلام عزيز ...خوبي؟ آره ديگه امروز كارام تموم شد..نه عزيز دارم راه مي افتادم ميرم ترمينال...تا شب ديگه اونجام... قربونت برم..مهشيد درچه حاله؟ مواظبش باش تا بيام...باشه نگران نباش..نه..خداحافظ.... گوشي را قطع كرد و از جيب مانتوش يك آدمس بيرون كشيد... لبخندي از شادي زد و در حاليكه آدامس را در دهانش ميگذاشت ميان عابران گم شد.... ساعاتي بعد ترمينال جنوب... داخل اتوبوس...روي صندلي تكيه زده و چشمناش را بسته بود .. دلش ميخواست تمام مسير كوير و خشك را بخوابد و وقتي بيدار شد به ديارش رسيده باشد... در روياي خودش غرق شده بود كه يكدفعه از تكان صندلي و با صداي كسي كه رويش مينشست بخود آمد...يك پسر جوان با كتابي در دست كنارش نشست...زير چشمي نگاهي به بليطي كه در دست داشت انداخت. شماره صندلي درست بود...عزادار شد از اينكه تا رسيدن به مقصد بايد معذب باشد.... پسر بي اعتنا چشمش را به كتاب دوخته و غرق خواندن شده بود..اتوبوس شروع به حركت كرد. دقايقي گذشت و دختر نگاهي به كتابي كه در دستان پسرك قرار داشت انداخت...روي جلدش نوشته شده بود ...بوف كور...نگاهش رو به شيشه و خياباني كه در حال عبور بودند برگرداند و ابرو بالا انداخت... كمك راننده با كلمن آب صورتش را شست و با لنگي كه كنار پنجره خاك گرفته اش بود با وسواس خاصي صورتش را خشك كرد...سپس يك سي دي فيلم داخل دستگاه گذاشت و جالب اينكه تنها يكي دونفر از مسافران آن را دنبال ميكردند...پسرك كيفش را در آورد و دوتا شكلات كاكائويي بيرون كشيد ..آرام يكي را بسمت دخترك گرفت و گفت: بفرماييد...دختر اخماشو در هم كشيد و درحاليكه دوباره سرش را بسمت شيشه ميكشيد گفت: خيلي ممنون...دست پسرك لحظه اي روي هوا ماند و سپس شكلات را روي كيف دختر گذاشت...دخترك كلافه با خود قر ميزد: عجب سريشيه ها.. .بهش نميخوره بچه پرو باشه! گوشي پسرك زنگ خورد و همين كه جواب داد گوشهاي دختر تيز شد..خودش هم دليل اين همه كنجكاوي را نميدانست...الو..سلام...چطوري عزيزم..بله حتما..چشم نگران سقاتي نباش.. باشه سلام شما رو هم ميرسونم..نه تازه تو راهيم...باشه زنگ ميزنم..مواظب خودت باش...فعلا... دختر كه حرصش گرفته بود باخود گفت: هه . نكبت زورش مياد خداحافظي كنه... شايدم خيلي خاطر طرفو ميخواد....نگاهش رو به تلويزيون دوخت كه فيلمي كمدي را اكران ميكرد. ..كم كم چشمانش سنگين شد و خوابش برد... خوابهاي پريشان سراغش آمدند.داخل اتاق تاريكي تنها سر سفره هفت سين نشسته بود و دست به چانه به سبزه نيمه روييده نگاه مي انداخت...شمع كوچكي روشني بخش سفره شده بود...سبزه آرام خشك شد و سپس آتش گرفت... دختر مات نگاه ميكرد...سرش را بلند كرد...سايه سياهي روي سقف اينور و آنور ميرفت!!! از ترس تمام تنش به لرزه افتاده بود و همينكه خواست جيغ بكشه ... با صداي پسرك از خواب پريد...ببخشيد اگه چيزي ميخوريد اتوبوس نگه داشته ...دستي به چشمان پف آلودش كشيد و نگاهي به اطراف انداخت روبروي يك رستوران ايستاده وهمه مسافران پياده شده بودند. پسرك از جا بلند شد چند قدم برداشت، دختر هم دستي به پيشاني خيس از عرقش كشيد و همراه باقي پياده شد...هوا رو به تاريكي ميرفت و غروب نزديك..داخل رستوران جاي نشستن نبود...فقط يك ميز و دو سه صندلي خالي ماند كه پسرك جلو رفت و يك صندلي رو كنار كشيد و خودش روي صندلي ديگر نشست..با دست اشاره كرد و گفت: خواهش ميكنم چرا وايسادين..بفرماييد بشينيد..دختر هم لب پيچاند و گفت: چشم ...پسرك لبخندي زد و گفت: از دست من ناراحتين؟؟؟ دخترك ابرو در هم كشيد و در حاليكه كه مينشست گفت: چرا بايد ناراحت باشم؟ من حتي شمارو نميشناسم...پسرك دستش را زير چانه اش گذاشت و گفت: اينجور احساس ميكنم..بحرحال اسم من فربده...دانشجوي ادبيات...ترم 3 .. ميتونم اسم شما را بدونم...دختر چپ چپ نگاهش كرد و گفت: چه دليلي داره كه اسمم رو بشما بگم؟؟؟ فربد لبخندي زد و گفت: مگه بايد براي هر چيزي دليلي وجود داشته باشه ؟ باشه اگه دوست نداري نگو.... پيشخدمت از راه رسيد و هر دو تخم مرغ سفارش دادن... دخترك براي رفتن به دستشويي كه پشت ساختمان قرار داشت بلند شد و چند قدم برداشت.. پسرك هم سرش در كتابش بود...هوا تاريك و تاريكي حكمفرما...سوز خفيفي از سمت بيابان مي آمد...دستشويي چندين متر آنطرفتر سمت خرابه اي واقع بود...هيچ كسي جز دو نفر شاگرد راننده كه كنار پيت حلبي پر از آتش ايستاده بودند، نبود...دختر آرام قدم برداشت و زيرچشمي نگاه هاي آلوده آنها را ميپاييد...دستشويي بشدت كثيف و بوي لجن ميداد...دستانش رو شست و در آيينه شكسته خود را كه چند تيكه شده بود نگاه كرد...از خرابه بيرون زد...يكي از شاگرد راننده ها با لبخند شيطاني روي صورت. آرام بسمتش قدم برداشت..دختر قدمهايش را تند تر كرد ...مردك كه نزديك تر شده بود گفت: كجا فرار ميكنه خوشگله...ميخوام شمارمو بهت بدم كاريت ندارم..نفر دوم كه دم آتش بود خنديد و گفت: فقط شماره؟؟؟؟ همان لحظه فربد از رستوران بيرون زد و بسمت دخترك آمد...مردك كه تيرش به سنگ خورده بود راهش رو كج كرد و به سمت دوستش برگشت...دوستش هم دستي به شونه اش زد و گفت: چي شد صاحب داشت طرف...دختر كه بشدت قلبش مي تپيد با آمدن فربد احساس امنيت بهش دست داده و دلگرم شده بود...فربد نگاه چپ چپي به مردك ها كرد و گفت: مزاحمتون شدن؟ دختر در حاليكه نفس نفس ميزد گفت: نه ...ممنون كه اومدي...سپس دوتايي به رستوران و سرميز برگشتن...لحظه اي سكوت بيناش رد و بدل شد تا اينكه دختر گفت: مونا....فربد كه كتاب را تند تند ورق ميزد گفت:چي؟؟ دخترك لبخند معصومانه اي زد و گفت: اسمم موناس...فربد هم با يك لبخند جوابش رو داد..همان لحظه پيشخدمت غذا را آورد...فربد اولين لقمه را گرفت و گفت: چي ميخوني ؟ ترم چندي؟ مونا در حاليكه چشمش به ظرف و تخم مرغ ها بود گفت: شيمي ..ترم 2...فربد لبخندي زد و گفت: پس ما با يه شيميدان طرفيم...داري ميري خونه؟؟ مونا سريعا پاسخ داد:بله....ولي به شما نميخوره يزدي باشين... فربد سر تكان داد و در حاليكه تكه ناني را بر ميداشت گفت: نه...بچه اونجا نيستم.. مادرم مال اونجاس و از اونجايي كه چند وقته رفته آمريكا...نميخواستم عيدو تنها باشم و اومدم كه پيش خالم اينا تعطيلات رو بگذرونم راننده اتوبوس صدا زد : 5 دقيقه ديگه راه مي افتيم... چندين لقمه ديگر خوردند ...فربد از جا بلند شد و سمت پيشخوان رفت...سپس با لبخند برگشت و گفت: بريم؟؟؟ مونا آخرين لقمه را قورت داد و گفت: وايسيد برم حساب كنم...فربد گردن كج كرد و گفت: من با اجازتون حساب كردم...مونا لبهايش را پيچاند و گفت: اول كارت رو ميكني بعدا اجاره ميگيري؟؟ راننده بلند داد زد: مسافراي يزد حركت كرديمااا ...جا نمونه كسي!!! سپس
هر دو با عجله كوله هايشان را برداشتند و سوار اتوبوس شدند.. مونا شكلاتي كه روي صندلي مانده بود را برداشت و باز كرد.. سپس به فربد تعارف كرد و خندان گفت: بفرماييد... فربد اخماشو در هم كشيد و درحاليكه سرش رو برميگردوند گفت: خيلي ممنون.. هر دو با صدايي بلند خنديدند...که باعث شد مسافران صندلی بغلی چپ چپ نگاهشان کنند. حدود كمتر از يك ساعت بعد به شهر رسيدن...همراه مسافران پياده شدند ... نگاهي بهم انداختند هيچكدام دلشان نميخواست از هم جدا بشن.. مونا در دلش ميگفت: كاش شمارشو بده...بعد باخودش گفت..لابد دوست دختر داره مگه نديدي زنگ زد بهش.... فربد هم كه رويش نميشد گفت: چجوري بهش شمارمو بدم..شايد دوست پسر داشته باشه.... بعد از اينكه نگاهشان بهم گره خورده بود...مونا گفت: خوب..خوشحال شدم..با اجازتون..خدانگهدار فربد كه نگاهش به رفتن مونا مانده بود يكدفعه سكوتش رو شكست و گفت: ااا ببخشيد... مونا با خوشحالي سر برگرداند و گفت: بله؟؟ فربد سرش رو پايين انداخت مونا دوباره گفت: بلههه؟ سرش را بلند كرد و نفس عميقي كشيد و گفت: هيچي..بسلامت.. مونا كه كفري شده بود تو دلش گفت: به جهنم خودت خواستي...! كوله اش را رو دوش انداخت و به آنسوي خيابان رفت و سوار تاكسي شد. دقايقي بعد سر كوچه قديمي پياده و آخرين قدمهايش را بسمت خانه برداشت عطر گل و درختان مشامش رو پر كرده بود.. در چوبي خانه را بصدا در آورد و امين داداش كوچكش بدو بدو در را باز كرد.. مادر و خواهر دم زاش با خوشحالي به استقبالش آمدند... بوي دود اسفند حياط را برداشته بود...درختا هم گویی مست شده بودند و شاخه میتکاندند. مهشيد خواهرش بلند گفت: واااااي آبجي جونم دلم برات يه ذره شده بود.. آقا اسماعيل شوهرش هم درحاليكه با عرق گير از زيرزمين بيرون مي آمد و بافور در دستش داشت گفت: به به ...بسلامتي....خانم مهندس اومدن...بعد از مدتها افتخار ديدن مارا پيدا كردند...! مونا سرش را كچ كرد و گفت: آقا اسماعيل هنوزم؟؟؟؟؟ اسماعيل خنديد و در حاليكه از دهانش دود خارج ميشد گفت: هنوز و هميشه، بهتر از اين نميشه... مهشيد درحاليكه مونا را بغل كرده بود گفت: نتونستم آدمش كنم آبجي..هردو خنديدند. مادر پيرشان منقل اسفند را به امين بردار كوچكش داد و در حاليكه محكم بغلش كرده بود گفت: دختر خوشگلم...عزيز دلم..ايندفعه ديگه نميزارم بري شهر...!! مونا اخماشو در هم كشيد و گفت: واااا عزيز.....نيومده شروع كرديا.. از كنار حوض لاجوردي و بزرگ خانه عبور كردند و داخل اتاق رفتند. .بوي عطر گل و درختان شكوفه زده تا داخل اتاقها پيچيده بود.. مهشيد به پشتي تكيه زد و دست مونا را روي شكمش گذاشت و گفت:ببين چه بزرگ شده همين روزاس كه دنيا بياد...يه لگدايي ميزنه بي شرف كه نگو.. مونا نگاهي به چهارطرف اتاق و پذيرايي انداخت و خندان گفت: آب از آب تكون نخورده ها... آقا اسماعيل دوباره به زير زمين رفت تا به دود گرفتنش ادامه بده.. مونا مقنعه اش را در آورد و همين كه خواست روسريش را دربیاره زنگ خانه به صدا در امد امين لگدي به توپش زد كه نزديك بود يكي از گلدان هاي لب ايوان را بندازد.. سپس دوان دوان بسمت در رفت.. مهشيد گفت: آبجي روسريتو درنيار مهمون داريم.. مونا ابروهاشو در هم كشيد و گفت: باز فاطمه اينا.. مهشيد خنديد و گفت: نه اونا كه از ديروز رفتن شمال.. ماهرخ خاله قراره بياد...مونا گفت: اوه اوه..چي شده ياد ما افتادن اونا كه عارشون ميومد سالي يه بار بيان اينجا ، حال بعد اين همه سال؟؟ من كه حوصلشونو ندارم تحويلشون نگيرم برن خونه زري اينا! سپس پاشد و داخل اتاق رفت..مهشيد گفت: ااا مونا زشته...وايساااا صداي مادرش از داخل حياط مي آمد...خاله قربونت بره چه بزرگ شدي..... پس فرشته كو؟؟؟ پسرك جواب داد: فرشته خيلي دلش ميخواست بياد اما بخاطر ماموريت شوهرش مجبور شد تهران بمونه... عزيز جان ادامه داد: اااااا پس عروس شده اونم..آخرين بار كه ديدمتون قد الانه امين بودين.. پسرك يالا گفت و وارد شد...مونا ظبط را روشن كرد با صداي بلند نوار كاست هاي قديمي اش را گوش میکرد... عزيز وارد اتاقش شد و گفت: باز تو نيومده اين جيرجيركو تو گوشت گذاشتي بيا پسرخالت اومده... مونا گفت: عزيز گير نده..من حوصله از ما بهترون رو ندارم...چرا خونه خاله زري نميرن؟؟ عزيز لبش رو گاز گرفت و گفت: استغفرالله ...اين حرفا چيه؟؟؟ دو روز رفتي شهر همه چي يادت رفت.. پاشو ببينم...نياي ناراحت ميشما.... مونا كه ناچار شده بود گوشي را كنار گذاشت و با دلخوري از جا بلند شد... عزيز صورتش را بوس كرد و گفت: اي قربونت برم..آفرين دخترم همينكه از چهارچوب در عبور كرد سرجا خشكش زد...! پسرخاله از ما بهترونش كسي نبود جز فربدي كه باهم همسفر شده بودند...!! فربد كه لبخند زنان داشت چاي را سر ميكشيد..چشمانش از حدقه بيرون زد و نزديك بود استكان از دستش بيفتدد...با دهاني باز گفت: نههههه مونا خانم.. مهشيد نگاه متعجبي كرد و گفت: شما همديگه رو ميشناسيد؟؟؟ مونا از طرفي گيج شده و از طرفي خندش گرفته بود كنار مهشيد نشست.. فربد گفت: ما باهم اومديم از تهران تو يه اتوبوس بوديم...باورم نميشه... عزيز خنديد و گفت: بسلامتي .... دخترا پاشيد سفره را بندازيد تا شام از دهن نيفتاده... مونا در دل خود ميگفت: چي فكر ميكرديمو چي شد؟؟طرف پسرخالم بود . ..ايول...ولي عمرا آدم حسابش نكنم...پسره از خود راضي!!! دقايقي بعد سر سفره رنگين عزيزخانوم همگي نشسته بودند... مهشيد بلند صدا زد :اسماعيل دل بكن شام حاضره بيا ديگه... لحظاتي بعد اسماعيل كه نعشه نعشه بود آمد و با ديدن فربد گفت: به به ازمابهت...چيز..پسرخاله.. مهشيد چپ چپ نگاش كرد... اسماعيل در حاليكه تكه ناني را با پلو لقمه ميكرد گفت: خوش اومدي خلاصه..اينجارو خونه خودت بدون...اصلا غريبگي نكن... مونا تو دلش گفت: يه كلمه از مادرعروس .. اسماعيل كه تازه لول شده بود با دهاني پر به صحبت ادامه داد ... خوب چي ميخوني پسرخاله؟؟ فربد درحاليكه آرام غذا ميخورد گفت: ادبيات .... اسماعيل كف دستش را روي پايش كوبيد كه باعث شد قاشق از دستش با صداي بلند ي تو ظرف بيفتند و همه از جا بپرند...مهشيد قر زنان گفت: ااااا چتههه؟؟؟ اسماعيل با ژستي كه خنده همه را داشت در مياورد گفت: حافظا مرد نكونام مرده بود....من خوراكم شعره پسرخاله...همجورشو هستم...از شعر نويي مثل بچه ها آيينه زندگين اوس جواد تا شعراي قديمي. مهشيد چشم قره بهش رفت و گفت: غذاتو بخور... اسماعيل از جا بلند شد و درحاليكه دستانش رو به سمت مهشيد گرفته بود گفت: آااا همين....همين اين منو به اين روز كشوند..استعدادمو كور كرد..بجون پسرخاله...تا اومديم چش باز كنيم عاشق شديمو...همچين دل مارو برد كه از كارو زندگي افتاديم... مهشيد با دهان كجي گفت: اخي بميرم برات... عزيز گفت:بچه ها بس كنيد ديگه بشنيد غذاتونو بخوريد... بعد از غذا مونا سفره را جمع كرد... فربد به حياط رفت كنار حوض نشست و آسمان را نگاه ميكرد.. برگه هايي در دست داشت و روي آن چيزي مينوشت.. مونا از پشت پنجره نگاهي انداخت و سپس براي گذاشتن شيشه ترشي سرجايش به ايوان اومد.. فربد سربرگداند و با لبخندي گفت: دخترخاله نمياي اينجا؟ مونا نگاهي انداخت و گفت: نه ممنون و سپس داخل خانه رفت... فربد به نوشتن ادامه داد كه صداي ظبط اسماعيل از زيرزمين بلند شد: اي كه ميبيني مرا گوشه نشين..دركنارم بيا حالمو ببين....فربد از جابلند شد و گفت: اقا اسماعيل...ميشه يكم آرومتر.. اسماعيل درو باز كرد و گفت: چشم پسرخاله شاعره...نيومده ارد ميدي...شيطون شدي... بيا پايين يه چايي باهم بزنيم...فربد برگه ها رو كنار حوض گذاشت و داخل زيرزمين رفت.. بوي نم مخلوط شده با دود سيگار و ترياك تمام فضا رو اشغال كرده بود اسماعيل همزمان با آهنگ ميخواند و چشم و ابرو نازك ميكرد.. بافورو برداشت . در حاليكه ميخنديد دندانهاي كرم خورده اش را به معرض نمايش ميزاشت آرام گفت: ميزني پسرخاله؟؟ فربد گفت:نه ممنون.... اسماعيل ابرو بالا انداخت و گفت:ممنون ؟؟؟؟بيا بزن بابا....من دهنم قرصه..شما كه شاعري به اين احتياج داري...ذهنتو باز ميكنه...ميشي خوده حافظا... فربد از پنجره نگاهي به مونا كه داشت بسمت حوض وبرگه ها ميرفت انداخت و گفت...نه قربانت ..مزاحم نميشم سپس از زيرزمين بيرون آمد... مونا تازه به حوض رسيده و برگه سفيدي كه چند بيت شعر رويش بود را ديد: چشماني به درخشاني خورشيد درمه ....با صداي فربد از جا پريد: چيزي ميخواي دخترخاله؟؟؟ مونا كه يكه خورده بود گفت: ااا نه ميخواستم هوا بخورم ...ديدم..اا..تو زيرزمين بودي؟؟؟ فربد درحالي كه دستش را پشتش برده بود و آرام قدم ميداشت گفت: بله.. مونا گفت: نكنه با اسماعيل زهرماري كشيدي؟؟؟ فربد پوزخندي زد و گفت: اتفاقا خيلي اصرار كرد ولي خوب من اهل اينچيزا نيستم.. مونا بدون تغيير در حالت صورتش گفت: خيلي خب...فعلا بدو بدو بسمت پله ها رفت كه با صداي فربد سر جا ايستاد..مونا؟؟؟ آرام گفت:بله؟ فربد دستي به صورتش كشيد و گفت: خيلي خوشحال شدم كه دوباره ديدمت.. مونا سرش را پايين انداخت و داخل خانه رفت... اسماعيل پشت شيشه زيرزمين ايستاده بود و پوزخند زنان نگاهشان ميكرد... آنشب زودتر از آنكه فكرش را بكنند خوابشان برد... نيمه هاي شب بود كه مونا با صورتي عرق كرده از خواب پريد.. نگاهي به پنجره و سایه درختان تنومند روبرويش انداخت و همينكه آمد دوباره بخوابد.. سايه سياهي را ديد كه از پشت پرده دم در آرام عبور كرد... چشمانش را ريز كرد و دقيقتر خيره شد...سايه دوباره روي پرده افتاد و نزديك و نزديك تر ميشد... آرام زير لب ميگفت:مونا....مونا....مونا از جا بلند شد و پرده را كنار زد.. اسماعيل با رنگي پريده پشت پرده خميده ايستاده بود... مونا از ترس از جا پريد و گفت: چته نصفه شبي مثل جن بوداده.... اسماعيل آب دهانش رو قورت داد و گفت: هيسسس...فكر كردم خوابي...فكر كنم مهشيد حالش بده بيا ببين....از اتاق گذشتن و به اتاق مهشید رفتند...فربد كنار پذيرايي تا خرخره رفته بود زير پتو... مهشيد خيس عرق در خواب ناله ميكرد...نگاهي به ساعت ديواري بالاي سر كه عدد 5 صبح را نشان ميداد انداخت...اسماعيل كه ترسيده بود گفت: فكر كنم وقتشه ها؟؟؟ مونا دستپاچه شده بود گفت: آخه مگه من زائوام از عزيز بپرس خوب...اسماعيل گفت:عزيز تازه ده دقيقه پيش بعد نماز خوابيد دلم نيومد بيدارش كنم...همان لحظه مهشيد با فرياد چشمانش رو باز كرد: اااااااي خدايا دارم ميميرم...اسماعيييل عزيز لنگان لنگان آمد : چي شده ؟؟؟؟ مونا گفت: فكر كنم بچه داره دنيا مياد عزيز؟؟؟ عزيز نگاهي انداخت و گفت: اسماعيل بدو ماشينو روشن كن ...زودباااااااش مهشيد جيغ ميكشيد ...مونا و عزيز بزور بغلش كردند و كشان كشان بسمت حياط آوردند.. فربد كه تازه از خواب پريده بود با اسماعيل به كوچه رفت تا ماشين را روشن كنند.. پيكان كهنه زنگ زده اسماعيل تو كوچه كنار ديوار آرام پارك شده بود.. اسماعيل درو باز كرد و پريد...شروع به استارت زدن كرد اما ماشين روشن نميشد ..با عصبانيت مشتي به فرمانش كوبيد و گفت: اي تف به اين شانس....فربد به كوچه آمد..اسماعيل بلند گفت:پسرخاله بپر بايد هلش بديم ...مونا و عزيز مهشيد را به كوچه آوردن....اسماعيل و فربد و امین تا ته كوچه ماشين را هل دادند تا اينكه روشن شد...سپس همگي سوار شدند و بسمت بيمارستان راه افتادند... در راه اسماعيل پشت هم ريتميك بوق ميزد...مونا با دلخوري گفت: مگه عروس داري ميبري؟؟؟ اسماعيل گفت: بابا بچم داره ميااااااااااد...لحظاتي بعد رسيدن بيمارستان. عزيز با مهشيد به اتاق عمل رفت و اسماعيل در سالن بيتابي ميكرد و تو سر خودش ميزد: خدايا بلايي سرش نياددددد...يكم زبونش تلخ بود ولي دل پاكي داشت..مهشيدددددددد مونا با عصبانيت سرش داد زد: زهره مااررررر.مگه مرده آبجيم كه اينجوري نق ميزني؟؟ اسماعيل گفت: نديدي نفسش در نميييومد آي اسمال بيچاره بيوه شدي رفت... مونا كه حسابي عصباني شده بود گفت: تو آدم نميشي... فربد گوشه ديوار تكيه زده بود از طرفي نگران و از طرفي از حرفاي اسماعيل دلش ميخواست از خنده بتركد.... كمتر از يك ساعت گذشت تا اينكه پرستار از اتاق بيرون آمدو گفت: تبريك ميگم....هردو سالمن.. اسماعيل جهشي زد رو هوا گفت: بچه چيه؟؟ پرستار خنديد و گفت: پسره... اسماعيل از خوشحالي چنان اربده اي كشيد كه سالن به لرزه در آمد!!! بعد شروع كرد به رقص و پايكوبي كه پرستارا همه جمع شده بودند و ميخنديدند.. سراز پا نميشناخت ...رفت سمت مونا تا بغلش كنه مونا خودشو كنار كشيد و گفت :ااا بروگمشوووو ديوونه اسماعيل بلند قهقه ميزد و رقصان دست فربد را گرفت و گفت: پسرخاله بيا وسط... مونا هم ايستاده بود ميخنديد...از خوشحالي از چشماش اشك ميامد.. چندين پرستار گرد اسماعيل و فربد ايستاده و خندان نگاه میکردند.. كه رئيس بيمارستان عصباني اومد و گفـت: چه خبره/؟؟ خجالت نميكشين؟؟؟ اسماعيل پريد و بوسه زنان رئيس بيمارستان رو بغل كرد و گفت: خوب شد اومدين ميخواستم بيام دنبالتون...دست رئيس بيمارستان رو گرفت تا بزور برقصونتش.. فربد و مونا از شدت خنده كم مونده بود بيفتند روي زمين.. دوشنبه 29 اسفند خورشيد از پشت ابرها بيرون زد و آنها تا ظهر توي بيمارستان بودند... ظهر كه رسيد مادر و بچه به همراه خانواده به خانه برگشتند... عزيز جلوتر از باقي وارد شد و بساط اسفند را براه انداخت.. امين هم طبق معمول با دوستانش تو كوچه مشغول فوتبال بازي كردن بود.. مونا زیر بغل مهشید را گرفت و آرام وارد خانه شدند... اسماعیل یک لحظه از پسرش جدا نمیشد... فربد خندان گفت: حالا اسمشو چی میزارین ؟ اسماعیل سری تکان داد و گفت: آقا جواد ...به نیابت از اوس جواد خودمان.. مهشید که صداش بسختی درمیامد زمزمه وار گفت: غلط کردی...سهراب میزاریم.. اسماعیل گوش تیز کرد و با دلخوری رو به مونا گفت: این چی میگه؟؟؟ مونا هم پیروزمندانه گفت: میگه اسمشو میزاریم سهراب... اسماعیل دو دستی توی سرش کوبید و گفت: ای خاک به سر من . اصلا من خر...پسرخاله تو که مهندسی ادبیات داری..توكه اینکاره ای... بگو سهراب رستمو کشت ....سهراب پدر کشههه... فربد و مونا هردو زدند زیر خنده....اسماعیل که دلخور شده بود گفت: هر هر خنده داره دو روز دیگه وقتی شما دوتا عروسی کردین باهم بچه دار شدین اسمشو بزارین..زورو.. ولی بچه من آقا جواده و بس! فربد سرش رو پایین انداخت و مونا هم صورتش سرخ شد...سری مهشید را برد داخل .. عزیز زیرش دشک انداخت تا استراحت کنه.... سپس رو به مونا گفت:دخترم بیا سفره هفت سینو یواش یواش پهن کنیم که فردا صبح عیده.. اسماعیل با پسرکوچولوش وارد اتاق شد و در حالی که بالا می انداختش بلند جوری که لج مهشید رو دربیاره گفت: جواد بابا....عزیز باباا....هاي هاي... مهشید قر زنان گفت: نکن مرد...نوزادو که بالا پایین نمیندازن...ببین گریه بچمو دراوردی... بدش من...اسماعیل بچه را به آغوش مهشید داد و گفت:من برم به افتخار آقا جوادمون یه دود بگیرم... مهشید تو نمیخوای؟؟برا دردت خوبه ها...!!!!!!! مونا با سبزه وارد شد و وسط سفره گذاشت با دلخوری گفت: اوهوی..اسماعیل حواست باشه یه تارمو از سر خواهرم کم شه پوستت کندس هااا.... اسماعیل ابرو بالا انداخت و گفت: نه بابا...یکلام از خواهرزن عاشق پیشه....موناجون مگه میخوام ببرمش سلمونی که میگی یه مو از سرش کم شه!..گفتم یه دودی بگیره دردش آروم شه.. بعدا شما نگران پسرخاله جان شادوماد باش.. مونا شمعدون سفره رو برداشت و گفت: اسماعیل یه بار دیگه شعرو ور بگیا.. اسماعیل دولا شد و گفت: بیا اگه آرومت میکنه من تسلیم.. مونا سرشو انداخت پایین و درحالیکه موذيانه ميخنديد گفت: خیلی بی شعوری ... همان لحظه فربد وارد اتاق شد... اسماعیل که دولا مانده بود رو به فربد گفت: ببین پسرخاله حواست باشه داماد شدن این مصیبت ها رو هم داره... فربد بی توجه رفت گوشه پذیرایی و دفتر کتابهایش رو بیرون کشید.. رو به مونا كرد و گفت: دخترخاله یسری سئوالای شیمی دارم میتونی کمکم کنی...؟ مونا که کمی دستپاچه شده بود گفت: بزار واسه غروب الان دارم سفره میچینم.. فربد از جا بلند شد و گفت: خوب پس خودم کمکت میکنم..تا زودتر تموم شه که بشینیم پای درس اسماعیل درحالیکه از چهارچوب در بیرون میزد گفت: خدایا چی میشد ما هم میرفتیم دانشگاه .... غروب رسید و سفره هفت سین زیبا چیده شده بود... عزیز کنار سفره پای تلویزیون کوچک نشست و قرآن را باز کرد و دعا میخواند.. مهشید هم خواب و بیدار استراحت میکرد..نوزاد هم کنارش آرام خوابیده بود.. مونا و فربد توی ایوان مشغول درس خواندن شده بودن... مونا بسرعت مسائل رو حل میکرد...فربد تمام مدت به چشمانش نگاه میکرد و اصلا توجهی به درس نداشت...! مونا هم یکلحظه سرش را بلند کرد نگاهشان بهم گره خورد...پوزخندی زد و گفت: چیه؟ چیزی شده؟ فربد سرش رو پایین انداخت و آرام گفت: نه... مونا ابروهاشو در هم کشید: یه سئوال بپرسم؟؟ فربد بعد از مکث کوتاهی برگه را جابجا کرد وگفت: البته... مونا گفت: اون لحظه آخر که از اتوبوس پیاده شدیم چی میخواستی بگی؟؟ نگو که همینجوری صدام کردی؟؟؟؟ فربد لبخندی زد و گفت: راستش خودم هم نمیدونم....فقط میخواستم یه لحظه بیشتر باهم باشیم.. مونا که کنجکاو شده بود گفت: خوب که چی بشه؟ فربد از جا بلند شد و گفت: اینقدر سئوال پیچم نکن.. مونا با دلخوری گفت: باشه هر جور که خودت راحتی...سپس از جا بلند شد که بره فربد صداش زد...دستش رو در کوله پشتی برد و یک برگه آچار بهش داد... مونا متعجب نگاه کرد...این چیه؟؟؟ فربد در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت: یه شعره...دیروز تو اتوبوس که دیدمت شروع کردم به گفتنش و دیشب تموم شد...برای توهه مونا که چشماش از حدقه داشت بیرون میزد گفت: برای من ؟؟؟ واقعا؟؟ فربد در حالیکه لبخندش همچنان ادامه داشت گفت: البته؟ چرا که نه؟ مونا برگه رو قاپید و دوان دوان به اتاق رفت...در حالیکه داشت درو میبست گفت: میخونم نظرمو راجبش میگم.. فربد به نرده ایوان تیکه زد و به حیاط سرسبز و پر از گل خانه نگاه انداخت. نفس كشيدن در هواي پاك آنجا روحش را جلا داده و از طرفي احساس ميكرد عشق سراغش اومده. هوا تاریک شده و ماه داشت به سقف آسمان میرسید... اسماعیل از زیرزمین بیرون آمد و رفت کنار حوض...نگاهی به چند ماهی سرخ داخلش اندخت و گفت: عزیز..اینارم مینداختی تو تنگ که عیده حسابی پربار بشه دیگه... همان لحظه امین با توپ پلاستیکیش درحیاطو بست و درحالیکه روپایی میزد نزدیک حوض شد توپ داخل حوض افتاد و آب به صورت اسماعیل پاشید... اسماعیل هم که شاکی شده بود یک پسگردنی آبدار نثارش کرد و گفت: بزمجه..صبح تا شب تو کوچه بازی میکني کمت نیست حالا اینجا هم جفتک چاركوش میندازی.. امین گفت: آقا اسماعیل قولت یادت رفته؟؟؟ اسماعیل زبان به دندانش کشید و گفت: کدوم قول؟؟؟ امین ادامه داد: گفتی اگه بچم پسرشه باهم فوتبال میزنیم.. اسماعیل کف دستش رو به پیشانی کوبید و گفت: وای خدایا میگن بچه حلال زاده به داییش میره.. نکنه این آقا جواد ما به این دایی خلش بره...آخه اسقاتی من یچیزی گفتم. من جون فوتبال بازی کردن دارم؟؟؟؟ فربد از ایوان به حیاط اومد و گفت: ای بابا آقا اسماعیل دل بچه رو نشكن منم باهاتون بازی میکنم... اسماعیل دستانش رو بالا برد و گفت: به به گل بود و به سبزه نیز آرایش شد... فربد خندان گفت: آراسته اسماعیل جان... اسماعیل چشماشو نازک کرد و گفت: پسرخاله گیر میدیاااا ... امین بدو بدو دوتا آجر از کنار باغچه بلند كرد و با پاهاش چند وجب برداشت و گفت: خوب در میشه دروازه من ..آجرا دروازه شما.... فربد خندید و گفت: امین جان شما به یار کمکی احتیاج داری ...انتظار نداری که منو آقا اسماعیل با هم مقابلت بازی کنیم؟؟؟ امین خندید و با غرور گفت: اینو نگاه من یه تنه یه تیمو حریفم... اسماعیل شیشکی بست و گفت: بخور تا بیاد.. عزیز و مونا پشت پنجره خندان ایستاده و نگاه میکردن... مهشید زمزمه وار گفت: مونا تعریف کن ببینم چه خبره؟؟؟ مونا هم خندان گفت: آبجی جونم برات گزارش میکنم بهتر از فردوسی پور! حالا تیم اسماعیل و امین برابر تیم فربد مسابقه میدهند.... اسماعیل بازی رو شروع میکنه ...پاس میده...امین میدوه....فربد توپو میگیره.. دریبل میزنه..آهانننن یه لایی به اسماعیل میزنه و گلللللللللل عزیز از ترس قلبشو گرفت و گفت: وااا چته دختر قلبم ریخت.. این حرکتا چیه؟؟تو چرا ذوق کردی.. مهشید موذیانه در بستر لبخند میزد... مونا سرش رو پایین انداخت : ببخشید... خوب بازی ادامه پیدا میکنه...دوباره امین پاس میده به اسماعیل اسماعیل میدوه وای خدا نگاش کن فربد توپو میگیره وااااااای اسماعیل افتاد تو حوض!!!! عزيز قهقه زنان خندید... صدای قر قر اسماعیل از حیاط بگوش ميرسيد.. از حوض بلند شد و داد زنان گفت: برید بابا جرزنا...اون نیم وجبی که پاس نمیده توام که تکل میکنی پسرخاله....یه داورم نداریم یه کارت قرمز بده بتون.... امین برای فربد دست زد و گفت: آفرین پسرخاله خوشم اومد..... فربد پيروز مندانه سرش رو برگرداند، مونا سرش رو پايين انداخت و دوباره به اتاق برگشت... شب فرا رسید و اسماعیل دم بخاری ایستاده بود...لباساش روی بند آویزان... بی بی لحاف دشکارو پهن کرد و گفت: بچه ها امشب زودتر بخوابید که صبح ساعت 8 عیده میخوام همه سر سفره باشین . درحالیکه نگاهش به اسماعیل بود گفت: نبینم کسی تا لنگ ظهر بخوابه ها... اسماعیل گفت: بابا عزیزجان عیده که عیده بابا ناسلامتی ما امروز بچه زایمان کردیما... .باید استراحت کنیم یا نه.؟!؟!؟. عزیز هم گفت: خبه خبه. شگوم نداره...خوبه حالا تو نزائيدی ..بچم درد کشیده زاییده اسماعیل در حالیکه جورابش را روی بند جابجا میکرد گفت: عزیز جانو باش.....اونیکه واقعا میزاد پدربچس که باید از صبح تا شب جون بکنه پول دراره...پوستش كنده شه.. عزیز به اتاق خوابش رفت و گفت: خلاصه از ما گفتن بود..شب همگی بخیر... همان لحظه مونا از اتاق بیرون زد و برگه ای جلوی کیف فربد گذاشت و گفت: جواب مسئله ات سپس شب بخیر گفت و به اتاقش برگشت... اسماعیل چراغارو خاموش کرد و همه خوابیدند... فربد درحالیکه در جایش دراز کشیده بود و قلبش به شدت میتپید برگه رو بردشت و زیر نور ماه نگاه کرد... داخلش نوشته بود: خیلی زیبا بود فربد. این شعرو یادگاری نگه میدارم و شاید به دیوار اتاقم بزنم تا وقتی رفتی هروقت دیدمش یاد تو بیفتم!!! فربد که حسابی پکر شده بود انتظار داشت نامه عاشقانه ای برایش نوشته باشد...با خود گفت:حتما دوست پسر داره که اینجوری جواب میده....ولی انگار راستي راستی دارم عاشق میشم... چشمانش را بست و نفهمید کی خوابش برد... نیمه شب بود که دوباره مونا از خواب پرید...اینبار هم خیس عرق شده بود.. نگاهی به پرده دم در انداخت...هیچ چیز غیرعادی نبود.. همینکه سرش را برگرداند احساس کرد چیزی از پشت سرش رد شد... دوباره سر برگرداند ...احساس کرد چیزی پشت پرده حرکت میکند... نگاهی به ساعت که عدد 6 صبح را نشان میداد انداخت.. از اتاق بیرون زد همه خواب بودند... کورمال کورمال چند قدم برداشت که دید امین در جایش نیست... نگاهش را به حیاط انداخت چیزی که میدید برایش عجیب بود.. امین نوزاد مهشید را برداشته بی سرصدا پابرهنه از حیاط بسمت کوچه میرفت... مونا با عجله دنبالش رفت وقتی به حیاط رسید امین به کوچه رفته بود دوان دوان از حیاط گذشت و امین و نوزاد رو دید که به سمت خرابه های سمت کویر میرفتند...مونا متعجب شروع به دویدن کرد...تا هردو به خرابه ها رسیدن از پشت سر دستی به شانه امین زد و گفت: امین معلوم هست چه غلطی میکنی؟؟ این موقع شب؟؟ امین چشمانش بسته بود.. با تکانهاي مونا، چشمانش را باز کرد و متعجب گفت: چی؟؟؟؟ مگه خودت صدام نکردی هی گفتی دنبالم بیا ؟؟؟؟ مونا گفت: چییییی؟ من؟؟؟؟!؟!!؟ امین دلخورانه گفت: بله خودت گفتی؟؟؟ گفتی بچه رو وردار بیا یه چیزجالب نشونت بدم همان لحظه چیزی مانند نعره خشمگینانه موجودي به صدا درامد مانند دویدن یک حیوان که سم به پا داشت!!!!!!! مونا که ترسیده بود بچه رو از امین گرفت و گفت: زود باش برگردیم خونه... نعره هر لحظه بیشتر و گوشخراش تر میشد...دوان دوان به خانه برگشتند.. مونا بچه رو بغل مهشید خواباند و به ایوان برگشت ...رو به امین گفت: دقیقا تعریف کنم ببینم چی شد... امین كلافه گفت: من خواب بودم که یکدفعه صدام کردی پاشو پاشو گفتم چیه؟؟گفتی بچه رو بغل کن بیا تو حیاط بهت میگم... منم اینکارو کردم اومدم حیاط گفتی دنبالم بیا بعدم که اومدی میگی اینجا چیکار میکنی؟؟؟ ولمون کن بابا من میرم بخوابم.... امین به داخل رختخواب برگشت ولی مونا همچنان مات مانده بود!!!!! بشدت نگران شده بود همانجا توی ایوان بیدار نشست و مدام چشمش به بچه بود تا باقی بیدار شدند.. عزیز که اولین نفر بود آمد داخل حیاط و آبی به سر و صورتش زد و گفت:مادر جان چرا اینجا نشستی؟؟ مونا گفت: عزیز دیشب کابوس دیدم خواب بدی ديدمٰ...باید بالاسر بچه از اون دعاها که بچه بودیم برا ما میزاشتی بزاری....عزیز سری تکان داد و گفت: میدونم دخترم ..همین دیروز میخواستم اینکارو کنم ولی وقتی رفتم انباری هیچکدوم از دعاها نبود...قشنگ یادمه اونجا گذاشته بودما ولی نیس دیگه!!!! مونا گفت: عزیز همین امروز میریم میگیریم..باشه؟؟ عزیز سری تکان داد و گفت:عزیز دلم منم همینفکرو داشتم ولی قربونت برم عیده همه جا تعطیله.. اینجا که شهر نیست..آمیرزای دعوا نویسم با اعهد و ایالاش رفتن مشهد تا بعد از 13 هم نمیان.. مونا رنگ از رخسارش پرید..بدون معطلی گفت: عزیز ميگن مردزما تا سه روز اولی که بچه بدنیا میاد سعی میکنه ببرتش درسته....عزیز گفت:این حرفا چیه؟؟ مال قدیما بود... نگران نباش عزیزکم بیا بریم که 1 ساعت دیگه عیده ها... مونا تمام فکرش پیش بچه بود...عزیز اولین نفر اسماعیل رو بیدار کرد اما وقتی دید بیداربشو نیست یک پارچ آب را روی سرش خالی کرد...اسماعیل هم بلند شده و قر زنان میفگت: همه میرن شمال عید ما باید بمونیم تو خونه دریا رو سرمون خراب شه...بعد نگاهی به پسرش انداخت و گفت: جواد جونم چطوره...مهشید هم از سرو صدا بیدار شده و در جایش بسختی نشسته بود.. فربد با برگه ای که مونا دستش داده بود طاق باز خوابش برده بود که اسماعیل با نگاهی به مونا گفت: بنده خدا اینقدر درس خونه با مسئله میخوابه شبا...!! یک ساعت بعد ساعت 44: 8 دقیقه صبح سال تحویل شد ...همه باهم روبوسی کردند و سال نورا بهم تبریک گفتند...فربد و مونا باهم دست دادند...اسماعیل که سوت میزد و دوباره رقصش گرفته بود گفت: ای بابا عیده دیگه دختر خاله پسرخاله اینحرفا رو ندارن ببوسید همو... مونا سرش رو پایین انداخته و صورتش گل انداخته بود..مهشید یک چشم قره به اسماعیل رفت تا حساب کار دستش بیاد..اسماعیلم گفت: خانومی ...عیدیه رو دیگه چشم درشتی نکن... سپس دست در جیبش کرد و چند اسکناس کهنه روی هوا انداخت... که امین شیرجه زنان همه رو برداشت... نیم ساعت بعد همگی حاضر شدند تا عید دیدنی برن خونه خاله زری اسماعیل تو حیاط با امین بحثش شده بود و با ناراحتی میگفت: توله سگ...جنبت کجا رفته...ماخواستیم جلو آبجیت چوسی بیایم تو باید از آب گل آلود کوسه بگیری؟؟؟ امین هم بغض کنان گفت: بمن چه میخواستی ندی...عیدیو که پس نمیگیرن... اسماعیل گفت: برو دونخ سیگار مگنا قرمز بگیر باقیشم عیدی خودت امین داخل خانه دوید و گفت: نمیخوااااااام مونا قرزنان گفت:عزیز چرا خاله زری خودش نمیاد؟؟؟ عزیز گفت: ما زائو داریم قبول...ولی زری خواهر بزرگه منه حالا ناتنی باشه دلیل نمیشه که.. بعدم یه سر میریم زود میایم...تو بمون مواظب مهشید باش...بچرم میبریم ببینه.. مونا گفت: آهان یعنی زحمت نمیدن به خودشون بیان اینجا عزیز گفت: مادر، زن 75 ساله که نمیتونه راه بره چجوری بیاد؟؟ بزار بچه هاش بیان دسته جمعی میان اینجا... يك ساعت بعد آنها رفتند مهماني و مونا و مهشيد تنها ماندند... مونا روي ايوان نشسته بود و با تكه سنگي كه در دست داشت بازي ميكرد.. يكدفعه صداي جمع خوردن چيزي از پشت گلها در باغچه نظرش رو جلب كرد زيرچشمي محيط را بررسي كرد...گلها بدون اينكه بادي بوزه مدام تكان ميخوردند! چشمانش رو ريز كرد تا واضح تر ببيند...موجود پشمالويي پشت درخت وول ميخورد!!! مونا آرام آب دهانش رو قورت داد و از ايوان پايين پريد...آهسته و لرزان قدم برميداشت.. نزديك درخت كه شد...گربه اي درشت و پشمالو دوان دوان از پشت گلها بيرون پريد و درحاليكه به در و ديوار ميخورد...با چند جهش از روي ديوار دستشويي به كوچه پريد.. مونا هم كه دستش روي قلبش بود نفس عميقي كشيد و درحاليكه سرش را تكان ميداد به داخل اتاق برگشت.. چندین ساعت سپري شد و هنگام غروب و تاریکي هوا رسيده بود که عزیزاینا برگشتن.. مونا کنجکاو آمد دم در...اولین نفر عزیز و بچه سپس اسماعیل وارد خانه شدند.. اسماعیل قر زنان رو به فربد گفت: بابا این پسرخاله چقدر خجالتیه... هی میگم بابا آجیل بپیچ....تخمه وردار هی میگه ممنون ممنون...!!!! سپس دستی در جیبش کرد وا ندازه یک کیسه آجیل و تخمه بیرون آورد؟!؟!؟ مونا درحالیکه میخندید گفت: اوا خاک بر سرم....اسماعیل تو واقعا آدم نمیشی اسماعیل مشتی برای خودش برداشت و گم: بشکنه این دست که نمک نداره اصلا تو چی میگی فینگیلک برای آیالم آوردم...بعد بشينيد بگین اسمال آقا بده.. فربد خندان از پشت سرش ظاهر شد و سلام کرد...بابا عجب این اسمال آقاتون فیلمیه واسه خودشا! مونا نفس عمیقی کشید و گفت: فیلم؟؟؟ بگو سریال 500 قسمتی!!!! اسماعيل لب حوض نشست و درحاليكه صورتش را آب ميزد آرام زير لب باخودش قر ميزد.. شب فرا رسيد... امین بدو بدو پای تلویزیون نشست و عزیز و مونا سفره شام را پهن کردند... بار ديگر همه گرد هم نشستند...اسماعيل مدام از مهماني و خاله زري تعريف ميكرد.. بعد از غذا هرکسی مشغول کاری شد...فربد باز سرش بین دفتر کتاباش گم شد امین پای تلویزیون و اسماعیل در زیرزمین...مهشید و نوازد هم یکم میخوابیدند و بیدار میشند مونا و عزیز هم مشغول شستن ظرفا و جمع کردن وسایل... ساعاتی گذشت مونا سراغ تلفن رفت و بعد از چند بار شماره گرفتن گفت:اا عزیز خطمون قعطه؟؟؟ فربد زیرچشمی نگاه میکرد و گوش تیز کرده بود ببینه چه خبره به خیالش که میخواد با دوس پسرش حرف بزنه.. صدای عزیز از آشپزخانه آمد که میگفت: نه مادر پولش رو ندادیم یک طرفش کردن... فربد از فرصت استفاده کرد و گفت: موبایل من هست بیا از اینجا زنگ بزن... مونا نگاهی کرد و گفت: نه ممنون ..واجب نبود.. شک فربد بیشتر شد و پکرتر از قبل... مونا هم که این موضوع را احساس کرد دوباره بسمتش برگشت و گفت: خوب اگه زحمتی نیس ..میشه؟؟؟ فربد پیروزمندانه گوشی را بهش داد... مونا با گرفتن موبایل به داخل حیاط رفت و باعث شد لبخند فربد روی لبش خشک شود.. حدود دو سه دقیقه صحبت کرد...فربد از پشت پنجره زیرچشمی زیرنظر گرفته بودش بعد از پایان تماس آمد و گفت: مرسی واقعا...بعد یکم من من کرد و گفت: ببخشید چجوری شماررو پاک کنم؟؟؟ فربد ابروهاشو درهم کشید و آرام گفت: ااا مشکلی نیست اگه پسره من بکسی نمیگم؟ مونا نفس عمیقی کشید و گفت: نخیر...نمیخوام شماره دوستم که ضمنا دختره تو گوشیتون باشه درست نیست.! فربد ناخودآگاه لبخندی زد و گفت: اون قرمزه رو بزن پاک میشه.. مونا هم انجام داد و گوشی را بهش پس داد.. امين از پاي تلويزيون جم نميخورد و پاهايش را روي پشتي گذاشته بود... اسماعيل هم گهگاهي از زير زمين بيرون ميومد..يكم سربسر بقيه ميگذاشت و با بچه بازي ميكرد.. آنشب هم زودتر از شبهای دیگر گذشت... مونا در رختخوابش قلت میزد و با خود فکر میکرد: اگه براش مهم نبود که نمیگفت اگه پسره به کسی نمیگم....بعد دوباره با خود گفت: شایدم از این تیریپ روشن فکراس...آه ولش کن.. قبل از اینکه به چیز دیگری فکر کنه خوابش برد...نیمه شب برای سومین شب متوالی از خواب پرید سریعا به ساعت نگاه کرد بازهم عدد 6 رو نشان میداد...تازه یادش افتاد چه خطری تهدیدشون میکنه از جا پرید و سراسیمه به پذیرایی رفت...همینکه جای خالی بچه رو دید قلبش از جا وایستاد دوان دوان درحالیکه فرياد ميكشيد: بچههههههه بچهههههه داخل حیاط دوید ...توسرخودش میزد.. همان لحظه اسماعیل بچه بغل از زیرزمین بیرون آمد: چتهههه خل شدی؟؟؟ مونا که دستش رو روی قلبش گذاشته بود گفت: بچه اونجا چیکار میکنه؟؟هان؟ اسماعیل ابروهاشو در هم کشید: بقول خودتون واااا....مثلینکه بچمه ها..خوابم نمیبرد گفتم یکم مردونه با آقا جواد گپ بزنیم...مشکلیه؟؟؟ فربد و عزیز که از صدای مونا بیدار شده بودن سراسیمه به ایوان آمدند... مونا نفس عمیقی کشید و آبی به دست صورتش زد و به اتاقش برگشت.. عزیز و فربد مات همدیگه رو نگاه میکردند...اسماعیل هم بچه رو به اتاق آورد و کنار مهشید گذاشت.... دومین روز فروردین هم فرا رسید...آنروز خاله زردی و بچه هاش عید دیدنی آمدند آنجا... یک پسر40 ساله به اسم سید رضا داشت و یک عروس 35 ساله و دو نوه یکی 10 دیگری 13 ساله همینکه از در آمدند تو اسماعیل جلو رفت در حالیکه دستش رو جلوی دهانش گرفته بود بلند گفت:دودودو دو دود ..امپراطوری یزد ..بزرگ خاندان میرسلیمی ..خاله زری پلنگ کش وارد میشود..!!! خاله زری با عصا و در حالیکه عروسش زیر کتفش رو گرفته بود وارد شد و خندان گفت: داماد زبون باز... اشتباهی چون چشمش نمیدید به فربد اشاره کرد..اسماعیل زد زیر خنده و گفت: البته داماد آینده زبون باز... سید رضا در حالیکه باهاشون دست میداد گفت: آقا رو معرفی نمیکنی؟؟؟ اسماعیل هم ابرو بالا انداخت و گرفت : معلومه //ایشون پسرخاله هستند همونی که تا خودمونی میشن میگن پسرخاله شدی ها!! همونه....ضمنا ایشون مهندس ادبیاته .... سید رضا خندان با فربد دست داد و گفت: به به چه سعادتی... سپس همگی داخل خانه رفتند...امین و دوتا بچه های سید رضا داخل حیاط مشغول فوتبال بازی کردن شدند... سید رضا با دیدن بچه گفت: به به ..تبریک...اسماعیل بچه رو بغل کرد و در حالیکه بغل زری خاله میداد گفت: آقا جواد باباشه.... مهشید در حالیکه دراز کشیده بود تو بسترش قر زنان گفت: خاله اسمش سهرابه.... اسماعیل کنار سید رضا نشست و مشغول حال و احوال شدند... مونا چایی رو آورد و شروع به تعارف کردن کرد... عروس خاله زری که حسابی خوشش اومده بود گفت: به به مونا خانوم..چه خانمی شدن.. سپس رو به عزیز گفت: عزیز خانوم من یه داداش دارم دم بخت ...دنبال یه دختر میگرده که مثل مونای شما پنجه آفتاب باشه... فربد که مشغول خوردن چای شده بود چای درون گلویش پرید و شروع به سرفه کردن کرد... اسماعیل محکم پشتش کوبید و گفت: ای بابااااااا ....الان وقت این حرفا نیست همشیره. مونا هم که یکه خورده بود به آشپزخانه برگشت... عروس خاله ول کن نبود یک خط درمیان بحث را به ازدواج و تعریف کردن ازداداشش میکشاند بدتر از همه اينكه عزيز خانم هم بدش نيامده بود و مشتاق همراهيشان ميكرد..! فربد هم که حسابی کفری شده بود با خودش قر میزد و میوه ها را با حرص پوست میکنند... اسماعیل یواش در گوشش گفت: پسر خاله بیا بزن در گوشم ولی میوه را اینجوری نترکون..جون عزیزت. همانلحظه بچه ها که حسابی بازی کرده و خسته و گشنه شده بودند داخل اتاق دویدند و مشت مشت شروع به خوردن تخمه و آجیل ها کردند...اسماعیل هم که چشماش داشت از حدقه درمیامد گفت: بچه ها جنگ نیستا اینا باید تا آخر عید بمونه...عزیز بهش چشم قره رفت ... اسماعیل ادامه داد: ببین عزیز خانم به در میگه که دیوار بشنوه چشم قره بمن میره یعنی شما نخورید .. سید رضا دستی پشت اسماعیل زد و خندان گفت: از دست تو اسماعیل... فربد از جا بلند شد و به داخل حیاط رفت مدام تو سرش حرفای عروس خاله ذوق ذوق میکرد.. ساعتی بعد خاله زری و بچه هاش خداحافظي كردند و به خانه هايشان برگشتند.. و آرامش به خانه عزیزخانم بازگشت.. دوباره غروب و تاریکی رسیده بود...فربد با اوقات تلخی توی ایوان نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. اسماعیل بافور به دست از زیرزمین بیرون زد و با حالتی آوازی گفت: اگر دیدی جوانی بر دیواری تکیه کرده بدون عاشق شده و خاک برسر گریه کرده...!! فربد نفس عمیقی کشید و گفت: ماشااله همیشه شادیا... اسماعیل پکی به سیگاری که در دست دیگرش بود زد و گفت: ای بابا...شما که اهل شعر و شاعری هستی از روزی که اومدی یه حرفی حدیثی شعری هیچی نگفتی مایی که هیچ کلاسی نرفتیم دیوان حافظیم... فربد زیر لب گفت: دیوانشو هستم... اسماعیل نگاهی عمیق کرد و گفت: بیا پسرخاله بیا بسازمت که لول شی.. فربد هم که انگار بدش نیامده بود نگاهی به داخل اتاق انداخت ..مثل هرروز مهشید و بچش کنار هم خوابیده و امین جلوی تلویزیون...ومونا و عزیز مشغول آمده کردن شام... از جا بلند شد و همراه اسماعیل به زیرزمین رفت... روی صندلی نشست و سیگار رو از دست اسماعیل قاپید.. اولین پک رو زد و حسابی به سرفه افتاد... اسماعیل در حالیکه میخندید گفت: ای بابا ...اولشه...منم همینجور بودم.. سپس بافور رو بدستش داد..مونا از اتاق بیرون زد و گفت: اسماعیل شااام... پسرخاله؟؟؟ با تعجب نگاه به حیاطی که کسی داخلش نبود انداخت و سپس درحالیکه مشکوک شده بود از پله ها پایین رفت و از پشت شیشه زیرزمین فربد را دید که بافور بدست کنار اسماعیل نشسته... همان لحظه فربد هم مونا رو دید و بافور از دستش افتاد... مونا که بغض کرده بود سرش رو بعلامت تاسف تکان داد و با عجله بسمت اتاق برگشت فربد هم دوان دوان از زیر زمین بیرون زد..!!! اسماعیل بسمت بافور شیرجه زد و گفت: ای بابا اینو چیکار داری؟؟؟؟ فربد بلند گفت: مونااا یه لحظه وایسا... مونا که اشک تو چشماش حلقه زده بود و نمیخواست فربد ببینه سرش را بدون اینکه برگردانه گفت:چیهههه؟؟؟ کشیدی؟؟؟ آروم شدی؟؟؟ فربد گفت: نهههه..باور کن ...خودمم نمیدونم چرا میخواستم اون کارو کنم دست خودم نبود..فقط نمیخواستم...مونا با عصبانیت به میان حرفش پرید و گفت: بس کن سپس داخل اتاق رفت و محکم در را بست... آنشب سر سفره شام نه فربد درست غذا خورد نه مونا... بعد از اینکه هردو از سفره کنار رفتند و مونا بشكلي عصباني مشغول شستن ظرفا شد عزیز رو به اسماعیل گفت: این دوتا چشونه؟؟؟ اسماعیل هم که به استخوانهای مرغ رحم نمیکرد آخرین تکه گوشت را خورد و گفت: نمیدونم والا...جوونن دیگه..شما خون خودتو کثیف نکن..محلشون نزار خوب میشن.. آنشب، اولین نفر مونا بخواب رفت ..البته تنها در جایش دراز کشید و سعی کرد بیدار بمانه تا مراقب بچه باشد...یکی دو ساعت گذشت حوالی ساعت 1 و 2 شب بود که چشمانش سنگین و سنگینتر شد تا اینکه ناخواسته خوابش برد...بار دیگر ساعت 6 از خواب پرید.. اینبار صدای عزیز خانم رو از حیاط میشنید که صدايش میکرد...موناا..مونا جان..مادر مونا پرشان و متعجب از جا بلند شد در میان تاریکی بسمت حیاط رفت..چهره عزیز رو نمیدید وتنها صدایش را میشنید...عزیز گفت: مونا جان من خوابم نمیبره بچه رو بردار بیا باهم یه چایی بخوریم...مونا که متعجب شده بود ...نگاهی به بچه کرد بعد از مکث کوتاهی تنهایی به حیاط رفت.. آرام گفت: عزیز کجایی؟؟ صدای عزیز که انگار از سمت در میامد گفت: بچه کو مادر...دارم چایی دم میکنم... مونا گفت: اول ببینمت بعد بچه رو میارم.. صدا اینبار کمی عصبی بنظر میرسید گفت: وااا مادرجان حالت خوبه؟؟؟ قربونت برم اینکارا چیه بچه رو بیار الان چایی دم میکشه ها...مونا که ضربان قلبش هر لحظه تند تر میشد و بریده بریده نفس میکشید محکم جواب داد: نه!!!!!!!!!! صدا اینبار از صدای عزیز به صدایی بی روح و چندش آور تبدیل شد و بلند فریاد زد : گفتم بچه رو بیااار در کوچه با صدای مهیبی باز شد و طوفانی گردباد شکل مونا رو بسمت خودش کشید... مونا که سعی میکرد مقاومت کنه اما موفق نمیشد ...داد زد نههههه موجودی با دهانی عمودی و بدون چشم با صورتی و بدنی پر از مو و سم به پا با صدای گوشخراشی فریاد میکشید بسمتش با دستان چنگال شکلش اومد همینکه نزدیک شد ..از حفره ریزی که انگار چشمش بود نور سرخی بیرون زد ودر حالیکه دستش رو گرفت وسوزش شدیدی در دستش ایجاد کرد گفت: بار آخرت باشه از فرمان من سرپیچی میکنیییییییی و چشمان مونا بسته شد.. .با صدای عزیز از جا پرید...داخل رختخواب نشسته و صورتش خیس از عرق شده بود..قلبش به شدت میزد..عزیز بغلش کرد و گفت: عزیزم کابوس دیدی مونا که اشک میریخت عزیزو بغل کرد وگفت: خیلی واقعی بود.. اسماعیل از پشت سر سیگار بدست ظاهر شد و گفت: اوووووووه لووس ..خوابه دیگه مونا نگاهی به دستش که جای پنجه های موجود بشکل خفیفی کبود شده بود انداخت و گفت اون یه خواب نبود نگاه کنید..دستش را نشان داد...اسماعیل گفت: ای بابا منم بعضی شبا قلت میزنم دستم میره زیر تنم صبح بیدار میشم همینجوریه چرا الکی گندش میکنی.... عزیز دستش رو گفت: عزیز دلم برو آب به سرو صورتت بزن بیا صبحانه بخور روبراه شی... روز سوم...: مونا پریشان حال به حیاط رفت و دست و صورتش را شست...در راه برگشت نگاهی به فربد انداخت که چشمانش التماس گونه نگاهش میکرد... سرش را پایین انداخت و بی توجه به فربد داخل اتاق رفت.. نزدیکای ظهر بود که زنگ تلفن سکوت خانه را شکست...اسماعیل گوشی رو برداشت و حسابی با کسی که پشت خط بود حالو احوال گرم کرد...از صحبتهایش مشخص بود با خواهرش داره صحبت میکنه....مدام از پسرش تعریف میکرد: آره خانباجی جون آقا جوادمونو ندیدی ....شبی بچه گیهای مش رمضون خدابیامرضه هههههههه ندیدم ولی تعریفشو که شنیدم....آره هه تپول مپوله...نه...جون خانباجی آره مهشید که نمیتونه باشه ما میایم..آره بچه رو میاریم..چشم قربانت خداحافظ... سپس رو به عزیز گفت: خواهرم بود دعوتمون کرد واسه شام بریم کویر... عزیز خانوم اخماشو در هم کرد و گفت: آخه اسماعیل جان تو نمیگی با این وضع مهشید چجوری بریم....اسماعیل گفت: خوب مونا میمونه پیشش دیگه ... عزیز خانوم با دلخوری گفت:لازم نکرده شما برید و من میمونم پیش مهشید... مونا گفت: عزیز من حوصله ندارم من میمونم شما برید... عزیز گفت: دخترم..خانومم...منکه با این سن و سال نمیتونم تو اون شرایط کویر از بچه نگهداری کنم تو برو مواظبشم باش یه شبه دیگه....مونا که یادش افتاد گفت: درسته باشه عزیز ... آقا اسماعیل از خوشحالی بشگن میزد گفت: زود حاضر شید دو ساعت دیگه به تاریکی میخوریما... از آنجا تا کویر جایی که خانواده اسماعیل زندگی میکردند نیم ساعت راه بود.. اسماعیل و فربد ماشین رو طبق معمول هل دادند تا روشن شد... امین هم پیش عزیز و مهشید خانه ماند... بعد از روشن شدن ماشین فربد و اسماعیل جلو نشستند و مونا و بچه عقب و راهی صحرا شدند.. نیم ساعت بعد به صحرا و چادرهای بزرگ خانواده اسماعیل رسیدند... تا چشم كار ميكرد كوير بود و خاك و دشت....منظره عجيبي بود خانواده اسماعیل با لباسهای محلی بسمتشان آمدند...زني ميانسال با دستاني چروكيده كه نشان از سختي كشيدن هايش داشت جلو آمد و اسماعيل رو در آغوش كشيد... سپس بچه را گرفت با مهرباني نگاهش كرد...اسماعيل سر تكان داد و گفت: آقا جواد عمته ها... باقي اهالي هم بگرمي از آنها استقبال كردند... هوا روبه تاریکی میرفت..اسماعیل بچه را با غرور به خانوادش نشان میداد و میگفت: حال میکنید؟؟؟ جواد باباشه ها...خانباجی اخماشو در هم کشید و گفت: اسمش رو بزار اکبر همنام الله... اسماعیل زد زیر خنده و گفت: بیخیال خانباجی یاد مشت اکبر خدابیامرز می افتم... خانباجی اخماشو درهم کشید و گفت: اگه نظر خواهربزرگت که حق مادری به گردنت داره رو میخوای میگم اکبر بسلام....اسماعیل گفت: عجب گیری کردیما...بیخیال خانباجی ...سپس بچه رو از بغل خانباجی گرفت و به بغل یکی دیگر از چادرنشین ها داد... فربد و مونا هم بدون اینکه باهم حرف بزنند گه گاهی زیرچشمی بهم نگاه میکردند... یکبار اسماعیل به کنار فربد آمد و گفت: مثلینکه بد از دستت شکاره ها.... شام اهالی چادرنشین بهشان کباب بره و جگر دادند که در سوز شبانه کویر بشدت بهشان مزه داد همه جلوی چادرها مینشستند و سفره درازی پهن میکردند ..بعد از شام هم مثل سرخ پوست ها کنار آتش مینشستند و چای مینوشیدند.. رقص نور شعله های زرد آتش روی صورت مونا زیبایی خاصی بهش داده بود که باعث شده بود فربد با گردن کج نظارگر باشه...یکبار دیگر نگاهایشان بهم گره خورد که مونا با اخمی که در چهره اش داشت حسابی حالش را سرجا آورد... اهالی یکصدا آوازی محلی خواندند و با دست همراهی میکردند...صدای دست و همهمه شان در دل کویر تاریک و بی انتها میپیچید.. شب فرا رسید و همه داخل چادرهای سرد خوابیدن...مونا و بچه در چادر خانباجی و فربد و اسماعیل در چادر یکی دیگر از اهالی...هنگام خواب اسماعیل شمع را فوت کرد ..از دور دست صدای زوزه و غرش سگها بگوش میرسید...اسماعیل آرام گفت: پسرخاله؟؟؟ بد خاطرخواه شدیا... فربد که دستپاچه شده بود گفت: کی؟؟؟ من؟؟؟ اسماعیل پوزخندی زد و گفت: پ ن پ خانباجی !!!!!!! فربد ساکت ماند...اسماعیل با اعتماد به نفس دستی به سر طاسش کشید و گفت: ببین پسر خاله ما این موهارو تو آسیاب نریزوندیم...تو بگی ف من میرم دشت کویر... فربد در تاریکی خندان گفت: بس کن آقا اسماعیل... اسماعیل با دلخوری گفت: دهه ...عاشق ماروباش...بچه جون شجاع باش.. جگر عشق نداری غلط میکنی میری سفر!!! فربد که اشکش داشت در میومد گفت: آقا اسماعیل بیخیال بزار بخوابیم... اسماعیل که کفری شده بود گفت: عزیز من ...سرتو بالا بگیر...با افتخار بگو عاشقشم. فربد نفس عمیقی کشید و گفت: که چی بشه؟؟؟ اسماعیل گفت: برادر من تو بگو باقیشو بسپر به داش اسمالت.. ببین پسرخاله تو هنوز داش اسیتو نشناختی...اصلا فکر کردی اونشب برا چی بردمت تو زیرزمین واسه دود؟؟؟؟ خیلی خری !!! میخواستم به این بهانه باهات صحبت کنم زیرزبونتو بکشم که زرتی حاج خانومت اومد ! در تاریکی کور ماا کورمال قوطی کبریتو پیدا کرد و سیگاری آتش زد.. به صحبتش ادامه داد: الان که مطمئن شدم عاشقشی و نیتت خیره... خودم دستشو میزارم تو دستت.... فربد از جا بلند شد و سرش به سقف چادر خورد.. اسماعیل زبانشو در آورد و خندان گفت: ههههه هول نشو بابا نگفتم که همین الان.. فربد آب دهانش رو قورت داد : آخه چجوری آقا اسماعیل؟؟ اسماعیل پک عمیقتری زد و با بازدمش دود تمام چادر را برداشت...سپس گفت: فضول هرگز نیاسود... تو کاریت نباشه...خودم صبح که برگشتیم با عزیزخانوم صحبت میکنم.. تازه از قديم گفتن: عقد دخترخاله پسرخاله رو تو آسمونا بستن!!! حالا جای سئوال و حرف و حدیث بگیر بخواب آق مهندس پسرخاله که فردا دومادت میکنم... فربد که ماتش برده بود گفت: اقا اسماعيل دخترعمو پسرعمو رو ميگن نه دخترخاله..... اسماعيل به ميان حرفش پريد و گفت: ببين باز شروع كرديا....اسمال آقا هرچي بگه همونه... من ميگم ماست سياهه بگو چشم....بگير بخواب ببينم... فربدنفس عميقي كشيد...و خواست كمي آب نبوشد كه وقتي ديد اسماعيل پارچو با ولع سر كشيد بيخيال شد و درحاليكه دراز ميكشيد آرام چشمانش را بست... بسختی ميتونست حرفای اسماعیل رو هضم کنه.... آرام بخواب رفت... ساعات از هم گذر کردند و لحظات سپری شد....نیمه های شب دم دمای صبح بود که مونا باز با صورتی خیس از عرق از خواب پرید...چشمانش تار و درمیان تاریکی واضح نمیدید.. انگار چیزی رویش افتاده بود..چیزی نامرئی که باعث میشد نه بتواند حرفی بزند و نه تکانی به خود بدهد بار دیگر ضربان قلبش اوج گرفته بود...از زیر چشم به جای خالی بچه و موجودی که در تاریکی بچه رو در دست داشت انداخت....هرچه تقلا کرد بی فایده بود..موجود از چادر بیرون زد..نگاهی به خانباجی انداخت که غرق خواب بود...موجود با کنار زدن چادر و افتادن نور خفیف ماه رویش سمهای بدترکیبش مشخص شد آنقدر موداشت که بسختی میشد صورتش را دید...بچه بدون هیچ حرکتی در اختیار بود.. موجود بچه را بسمت کویر برد.. مونا از شدت ترس تمام بدنش میلرزید و از طرفی دستپاچه و نمیدانست چکار کند.. تو دلش با آخرین توان بسم الله الرحمن الرحیم گفت و سنگینی موجود نامرئی برداشته شد انگار واقعا ناپدید شد...مونا سراسیمه از جا پرید و از چادر با پای برهنه دوان دوان به دنبال موجود سیاه در دل کویر رفت...هرکار میکرد صدایش در نمی آمد تا جیغ بزند و باقی اهالی را باخبر کند.. همان لحظه فربد از خواب پرید..احساس کرد صدای دویدن کسی را شنیده.. آرام از جا بلند شد و بند چادر را باز کرد...از چادر بیرون آمد و با دیدن منظره تمام اطرافش که کویر بود بوجود آمد...چیزی را دید که در تاریکی میدوید... تصویر زیاد واضح نبود ....انگار دختری با موهای بلند داشت مدوید..اول فکر کرد خیال کرده اما همینکه دخترک با صورتی اشک آلود سر برگرداند ...قلبش فرو ریخت....زیرلب گفت: مونا... بی اختیار دوان دوان دنبال سیاهی ها دوید... مونا به موجود سیاه نزدیک شده بود...ابرها ماه را پوشاندند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد.. موجود بچه را رها کرد و بچه گریه کنان روی خاکهای گل آلود افتاد... سرش رو بسمت مونا برگرداند و از دهان عمودیش خرناس میکشید.. چشمان سرخش از زیر انبوه موهایش پیدا بود...دستان چنگال گونه اش را بشکل تهدید آمیز بسمت مونا گرفت و با سمهایش مثل یک اسب قوی با سرعت زیادی شروع به دویدن کرد..مونا از ترس نفس نفس میزد و سر جایش خشکش زده بود...موجود نزدیک شد و چنگالش را بسمتش دراز کرد..فربد از راه رسید و مونا را کنار انداخت...چنگال مردزما به کتفش برخورد کرد و خون مثل فواره روی هوا پاشید... مرزدما که حسابی عصبانی شده بود غرش بلندی کرد که از شدتش تمام کویر زیرپایشان لرزید..با دستان درازش یک ضربه دیگر به فربد زد که ده متر آنطرف تر روی تلی از گل افتاد... وحشیانه و غرش کنان بار دیگر به سمت مونا و بچه دوید...مونا بلند فریاد میزد : بسم الله الرحمن رحیم ....با هر با آوردن ذکر مردزما تنش به لرزه می افتاد ...فربد درحالیکه بسختی نفسش بالا می آمد گردنبندش را کند و داد زد : مونا بگیرش با آخرین توان، پرتاب کرد......مونا جهشی زد و روی هوا گرفتش .همان لحظه مردزما با چنگالهای خونین بهش رسید...مونا قرآن کوچکی که به گردن بند وصل بود را باز کرد.محکم روی پیشانی مردزما گذاشت.. با آخرین توانش همزمان با فربد با هم فریاد زدند: بسم الله الرحمن الرحیم... مردزما زوزه چندش آوری کشید و مثل بطرز فجیحی شروع به لرزیدن کرد..مونا دو دستی قرآن را روی پیشانی اش نگه داشته بود..مرزدما سرش را سمت آسمان کرد و در چشمان سرخش هاله آتش چرخید و از حفره عمودی دهانش آتش بیرون زد و مثل انفجار بمب تمام وجودش با شعله ای عظیم از آتش گر گرفت و نا پدید شد..مونا چند متر آنطرف تر کنار نوزاد افتاد ..سکوت به کویر بازگشیت..مونا نوزاد را بغل کرده و بوسه بارانش کرد درحالیکه گریه میکرد گفت: دیگه تموم شد خاله جون همه چی تموم شد.. فربد لنگان لنگان درحالیکه تمام پیرهنش خونی شده بود خودش را به آنها رساند ...مونا سرش را تکان داد و اشکهایش اوج گرفت بی اختیار همدیگر رو بغل کردند..فربد درحالیکه داشت از هوش میرفت گفت: دوستت دارم...مونا گریه کنان گفت: منم همینطور...فربد در آغوش مونا از هوش رفت..مونا بلند داد زد: کمکککککک دقایقی بعد اسماعیل و اهالی هراسان از چادر بیرون زدند و بدنبال صدا وسط کویر آمدند... باران بند آمد و ابرها کنار رفتند نور ماه در دل کویر کامالا نمایان کرد.. اسماعیل دستپاچه گفت: چی شده ؟؟؟بچم خوبه؟؟؟ اینجا چه خبره؟؟؟ مونا همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کرد...اسماعیل که ماتش برده بود گفت: یعنی چی؟؟؟ امکان نداره خانباجی دستی به سرو روی بچه کشید و گفت: اسماعیل شانس آوردی؟؟ اگر اینها نبودن بچه الان اینجا نبود...آخرین باری که این اتفاق افتاده بود سی سال پیش بود...که بچه و مادر درجا مردن..واقعا خدا بهمون رحم کرده...آفتاب یواش یواش بیرون آمد و اهالی فربود را درمان کردند... مونا بالای سرش اشک میریخت.. چندین ساعت طول کشید تا بهوش آمد وقتی چشمانش را باز کرد و با چهره اشک آلود مونا مواجه شد دستش را روی گونه مونا گذاشت و اشکش را پاک کرد..اسماعیل که بغل دست مونا ایستاده بود نگاهی به آفتاب کرد و گفت: نگفتم صبح که بشه دستتونو میزارم تو دست هم...بیا ..باز بگین اسماعیل بده.. هر سه باهم خندیدند...ظهر فربد با لباسی که اهالی داده بودند و شانه بسته با ماشین اسماعیل به خانه برگشتند...عزیز خانم که متعجب مانده بود گفت: خدا مرگم بده..اینجا چه خبره؟؟؟ بعد از تعریف کردن ماجرا توسط مونا عزیز و مهشید با چشمانی متحیر بهم نگاه کردند.. عزیز مونا و فربد را باهم بغل کرد و گفت: بمیرم که چی کشیدید شما...خداروشکر شب سوم هم گذشت آنروز قبل از غروب یک گوسفند قربانی کردند و شبش جشن گرفتند... همانجا بود اسماعیل دست فربد و مونا رو گرفت و گفت: با اجازه عزیزخانم و مامانم اینا دست این دوتا جوان عاشق پیشه رو تو دست هم میزارم تا ایشالا که به پای هم پیر بشن.. مهشید شروع به کل کشیدن کرد و عزیز خانم لبخند زنان گفت: ایشالا که مبارک باشه.. اسماعیل دستانشان را در دست هم گذاشت در حالیکه همه دست میزدند با امین یه دل سیر بزن و برقص راه انداخت... فردای آنروز حاجی مفتح آنها را به عقد هم درآورد و قرار شد یکسال بعد مراسم عروسی را برگزار کنند فربد با خواهرش تماس گرفت و قرار شد برای سیزده بدر همراه شوهرش به آنجا بیايند. مونا رو به فربد گفت: حالا دانشگاهمون چی میشه؟؟ فربد لبخندی زد و گفت: گور بابای درس میخوام همینجا بگردم یه کاری پیدا کنم..تو دلت میاد بریم شهر و از عزیز خانم دور باشیم تازه این اسماعیلم نبینیم..منکه دیگه اگه یه روز نبینمش دپرس میشم...همه خندیدن... اسماعیل گفت: پرس میشی؟؟؟ زیر دیپلم صحبت کنم بینم چی میگی؟؟؟ فربد پوزخندی زد و گفت: منظورم افسردس... اسماعیل سری تکان داد گفت: جون من بیخیال....میخوای برقصم شاد شی هان؟؟ عروس خانم برقصم.. همه باهم گفتند: نهههههههه اسماعیل گفت: جون شما اگه گفته بودین برقص عمرا میرقصیدم ولی چون گفتین نه از لجتونم شده آها بیااااااا دیریدی دیدی دی دی دیدی ددیدی فربد به مونا نگاه کرد و خندان گفت: خوب تو درستو چیکار میکنی؟؟؟ مونا هم گفت: منم مثل تو میخوام بچسبم به زندگیم... اسماعیل مثل زنا شروع به کل کشیدن کرد و گفت: بابا مبارکه ... امین هم در حالیکه شلنگ تخته مینداخت همراهیش میکرد.. عزیز خانوم گفت: خدایا شکرت...دعاهام مستجاب شد..گفتم این بچه بیاد دیگه نره شهر همینم شد... اسماعیل چرخی زد و گفت: آقا جوادو بیارین میخواد با باباش برقصه.. مهشید بچه را به بغلش داد و گفت: بیا اینم سهراب!!! اسماعیل گفت: اااااا زن میگم جواد بگو چشم مهشید با لبجازی گفت: سهراب . سهراب . سهراب! همان لحظه خانباجی و اهالی چادر نشین از راه رسیدن... خانباجی با صدای بلند گفت: مبارکههه...به به اکبر ما هم که بغل باباشههه. اسماعیل با حالت مسخره ای ادای گریه کردن رو دراورد و گفت: خدایاااااا همه با هم زدن زیر خنده ... 9 روز بعد 12 فروردين....حوالي ساعت 8 و 9 شب ، مونا و فربد توي ايوان نشسته و باهم گل ميگفتن و گل ميشنيدند...مهشيد كه بهبود يافته بود...بچه را بغل زده و داخل اتاق ميچرخيد....عزيزخانم هم داخل آشپزخانه مشغول سرخ كردن پيازداغ و پخت پز شام شده بود...مونا سيبي از بشقاب برداشت و مشغول پوست گرفتن شد.. فربد دستي به موهايش كشيد و نگاهي به ساعت انداخت... چشمش را از شيشه بخار گرفته به مهشيد و بچه انداخت و گفت: راستي . آخر اسمي براي اين بچه انتخاب نشد؟؟؟ مونا سيب را نصف كرد و چاقو را داخلش فرو كرد و در حاليكه به دست فربد ميداد گفت: مهشيد ميگه تو شناسنامه ميزنيم سهراب همونم صداش ميكنيم.. اسماعيل واسه دلخوشي خودش ميتونه جواد صداش كنه... فربد با ولع مشغول خوردن سيب شد.. اسماعيل طبق معمول بافور بدست در زيرزمين را باز كرد و بسمت حياط رفت.. سرش را برگرداند و نگاهي گذرا به مونا و فربد انداخت و درحاليكه دوباره سر برميگرداند گفت: خوب نومزد بازي راه انداختين واسه خودتونااا مونا بي توجه يك تكه سيب ديگه به فربد داد و گفت: تا چشم بعضي ها دراد... اسماعيل دستي به ريشهاي كم پشتش كشيد و گفت: اوه اوه...لوسش نكن شادومادو... همان لحظه اندام در لرزيد و صدايش در آمد... اسماعيل بلند داد زد: اميييين.....مونا قر زنان گفت: وااا.اسماعيل خوب اونجا وايسادي خودت وا كن ديگه. اسماعيل ابرو بالا انداخت و گفت: ديگه چي ؟؟ كله ملقم بزنم براتون؟؟؟ امينننن؟؟؟ امين بدو بدو با زيرپيراهن از اتاق بيرون زد و مسير حياطو طي كرد.. در باز شد و فرشته خواهر فربد به همراه شوهرش بابك و بچه 4 يا 5 ساله شان به اسم ماني وارد شدند.. اسماعيل بافور رو پشتش قايم كرد و گفت: به به....فك فاميلاي عزيزمون.. فربد و مونا خوشحال و خندان به استقبال آمدند ... اسماعيل آرام بسمت زيرزمين بدون اينكه برگرده عقب عقب رفت يكي دوقدم بيشتر برنداشته بود كه پايش لغزيد و با صداي بلندي خورد زمين..بافور از دستش سر خورد و روي كاشي هاي حياط افتاد.. آب دهانش رو قورت داد و براي اينكه كم نياره گفت: بچن ديگه ...ميرن تو كوچه بازي ميكنن هرچي پيدا ميكنن ميارن ميندازن تو زيرزمين...!! آقا بابك سرش را پايين انداخت و عينكش را روي بيني جابجا كرد و گفت: عجب!!! فربد سري تكان داد و گفت: خواهش ميكنم..بفرماييد تو.. امين آمد در را ببند كه كسي نگه داشت و آرام وارد شد.. رنگ از رخسار فربد پريد...فرشته لبخندي زد و با لحن خاصي گفت: دوستم سيما ؟!؟!؟ سيما هم لبخند عصبي زد و نگاه عميقي به فربد انداخت... همان لحظه عزيز خانم در اتاق را باز كرد و بلند گفت: خوش آمديد بفرماييد داخل... دقايقي بعد همه دور هم داخل پذيرايي نشسته بودند.. مونا و مهشيد مشغول انداختن سفره شام شدند.. فرشته در گوشي به فربد گفت: اينهمه تعريف كردي؟؟؟ اينه؟؟؟ پيش خودت نگفتي جواب سيمارو چي بدم؟؟ اينجوريه؟؟؟ فربد اخماشو در هم كشيد و گفت: فرشته جان خواهش ميكنم آخه برا چي اينو آوردي؟؟؟ ميخواي زندگي منو بهم بريزي؟؟؟ فرشته خنده عصبي كرد و گفت: آخي....بيچاره داداشي اونموقع كه بهش وعده وعيد ميدادي ميرفتين باهم گردش ميخواستي فكر اين روزاشم بكني..!!!! اسماعيل درحاليكه گوشه نشسته و انگشت پايش از سوراخ جورابش بيرون زده بود گوش تيز كرده و زيرچشمي اوضاع رو تحت نظر داشت بابك بدون اينكه حرف بزنه نگاه تمسخر آميزي به در و ديوار خانه انداخت و نگاهي با فرشته رد و بدل كرد و سري بعلامت تاسف تكان داد. اسماعيل درحاليكه ساق پايش را ميخاراند گفت: خوب ...آقا بابك نگفتي شغل شريفتون چيه؟؟؟ بابك آرام گفت: جراح قلب هستم... اسماعيل سريعا گفت: احسن احسن...دكتر كم داشتيم كه اونم اضاف شد.. خيلي مخلصيم دكي جون... سپس خيار سالادي بزرگي از ظرف ميوه برداشت و در حالي كه رو هوا تكان ميداد به بابك گفـت: دكي جون خيار ؟؟؟ پوست بگيرم؟؟ بابك نفس تندي كشيد و گفت: نخير...مرسييي اسماعيل با حرص زير لب گفت: آدامس خرسيييي!! بابك گفت: جانم؟؟؟ اسماعيل دستپاچه گفت: ميگم چايتون سرد نشه... فربد از جايش بلند شد و به مونا براي چيدن سفره كمك كرد.. سپس نگاهي به سيما كرد و به فرشته گفت: دخترخاله دوستت هم مثل خودت كم حرفه ها.. در حين گذاشتن ظرف ها تو سفره مهشيد زير لب به مونا گفت: حواست باشه ها اين دختره بد به فربد نگاه ميكنه... تا بعد از شام حرفي جز احوال پرسي هاي ساده رد و بدل نشد.. بعد از شام..عزيز خانم اتاق مونا رو براي استراحت بابك و فرشته آماده كرد.. بابك با لحن خشك و سردش شب بخير گفت و به اتاق رفت و درو بست.. فرشته هم درحاليكه با ماني سر و كله ميزد بدون اينكه با مونا و مهشيد صحبت كنه زيرچشمي نگاهي بهشان مي انداخت... اسماعيل از جا بلند شد و آرام به مهشيد گفت: ما بريم به كارمون برسيم..اين دختر خالتو با يمن عسلم نميشه خورد...خدا سيزده بدرمون رو بخير كنه... مونا هم كه كلافه بنظر ميرسيد به اتاق مهشيد رفت و با مهشيد مشغول خواباندن سهراب شدند.. مهشید بچه را درون جا خواباند و آرام زیر لب شروع به لالایی خواندن کرد... مونا با نگاه حسرت آلود و لبخندی برلب گفت: یعنی میشه یروز منم مثل تو برای بچم لالایی بخونم؟ مهشید محکم بغلش کرد و گفت: چرا نمیشه آبجی جونم....داماد که حاضروآمادس معلومم هست از این باباهای پسر دوست میشه ها...مونا سرش رو پایین انداخت و گفت: ولی من دختر دوست دارم.. نکنه فربد دختر دوست نداشته باشه... مهشید ابروهاشو در هم کشید و گفت: اوه...پاشو خودتو لوس نکن..خیلی هم دلش بخواد... عزيز خانم از آشپزخانه بيرون زد و گفت: عزيزكم چيزي كم نداريكه؟؟؟ من برم وسايل فردا رو حاضر كنم... فرشته گفت: نه خاله جان ممنون... سپس فربد كه زانوي غم بغل گرفته بود و به پشتي تكيه زده بود نگاهش رو از فرشته به سيما دوخت... دقايقي بعد از جا بلند شد و به حياط رفت..فرشته با سر به سيما اشاره كرد كه دنبالش بره او هم اطاعت كنان همينكارو كرد.. فربد كه كلافه شده بود آرام گفت: من نميفهمم آخه تو اينجا چيكار ميكني؟؟؟ مگه فرشته بهت نگفت من نامزد كردم.. سيما نفس عميقي كشيد و گفت: بايد زودتر ميومدم...هرچند هنوزم دير نشده! فربد دستش را به ديوار ايوان تكيه داد و گفت: آخه تو از من چي ميخواي؟؟؟ ما فقط سه چهار بار با هم بيرون رفتيم كه اونم به اصرار فرشته بود سيما لب پيچاند و گفت: آره ديگه فقط سه چهار بار بيرون رفتيم.. اونموقع ها كه خونه فرشته همو ميديديم و دلت ضعف ميرفتو يادت رفته؟؟ هنوز كادوهاتو دارم... فربد دستي به پيشاني اش كشيد و گفت: اين قضيه مال يكسال پيشه اونموقع همه چيز فرق ميكرد مگه هر كسي كه با هم دوست ميشن بايد حتما ازدواج كنن؟؟؟؟ ما مثل همه دختر پسرا يه دوستي مختصر داشتيم فقط همين.... سيما كه هر لحظه عصبي تر از قبل به نظر مي اومد گفت: باشه، خوب چشاتو رو همه چي بستي ولي اينو بدون اگه نتونم باهات باشم نميزارم كس ديگه اي هم باهات باشه..اينو مطمئن باش...!!!! سپس به داخل اتاق و كنار فرشته برگشت... فربد هم به كنار حوض رفتو آبي به صورتش زد...نگاهي به آسمان كرد و سري تكان داد آنشب بكندي گذشت و صبح فرا رسيد... عزيز خانوم كه دوتا زنبيل پر از ظرف و قابلمه براي سيزده بدر آمده كرده بود اول از همه اسماعيل رو بيدار كرد و گفت: اسماعيل جان ماشينو آتيش كن كه بريم گل تپه.. اسماعيل خميازه اي كشيد و گفـت: عزيز جون آتيش چيه؟ خاكسترتيم به مولا.. امين كه خنده موزيانه اي بر لب داشت سبزه عيد رو از روي ميز برداشت آرام از پشت سر روي سر طاس اسماعيل گذاشت و با صداي بلندي قهقه زد... اسماعيلم كه شاكي شده بود دمپايي چوبي و روفرشي مهشيد رو از كنار پشتي برداشت و در حالي كه پرتاب ميكرد داد زد :توله سگگگگ امين خنده كنان قلت زد روي زمين و دمپايي بعد از چند بار چرخيدن به صورت بابك كه در اتاق را باز كرد تا بيرون بياد خورد و عينكش از وسط دو تكه شد!!!!! مهشيد بلند گفت: واي خاك برسرم امين دلش رو گرفت و به حياط رفت.. اسماعيل از جا پريد و در حاليكه صورتش را ميبوسيد و تف مالي ميكرد گفت: دكي جون ببخش تورو خدا...عمدي نبود.. بابك كه حسابي عصباني شده بود گفت: ول كن آقا...خيلي خب باشه ..اينقدر بوس نكن پیشانی اش سرخ و هنوز هیچی نشده ورم کرده بود.. مونا و مهشيد زيركانه ميخنديدند... كمتر از يك ساعت بعد ...مثل هميشه امين و فربد ماشين اسماعيل را تا سر كوچه هل دادند... سپس ماشين بابك كه يك پرادوي مشكي شاستي بلند بود نظرشون رو جلب كرد.. امين با دهان باز رفته بود و به چراغ ها دست ميكشيد.. اسماعيل از ماشين پياده شد و گفت: فربد جون بچه ها رو به تو ميسپرم و سپس بدو بدو سمت ماشين رفت و يه پس گردني به امين زد چشمانش رو به شيشه چسباند...صداي دزدگير درآمدد.. اینبار اسماعيل يك لگد هم ضمينه پس گردنيش زد و گفت: توله سگ جيغ ماشينو دراوردي.. خجالت نميكشي؟؟؟ مهشيد و عزيز خانوم اينا از خانه بيرون زدند..مهشيد در حاليكه سهراب رو در بغل داشت گفت: اسماعيل باز تو زورت رو به اين بچه رسوندي؟؟؟ بابك و فرشته و سيما هم بسمت ماشينشان رفتند.. اسماعيل چهره جدي به خودش گرفت در حاليكه جلوي در ماشين ايستاده بود گفت: جون دكتر اگه بزارم..ما رسم نداريم مهمونمون رانندگي كنه.. فرشته اخماشو در هم كشيد و گفت: وااا...از كي تاحالا؟؟ اسماعيل ادامه داد: اصلا مگه امروز سيزده بدر نيست؟؟؟ خوب از قديم گفتن شگوم نداره اگه مهمان پشت فرمان بشينه سوييچ رو بده من خودم به سلامت ميرسونتون.. بابك كه كلافه شده بود گفت: آخه آقا اسماعيل اين ماشين كه مثل ماشين شما نيست.. بعدم شايد خانوما راحت نباشن!! اسماعيل اخماشو در هم كشيد و گفت: اي بابا دكي مارو باش...من پشت وانتم نشستم اونم از اينا كه هيندوانه ميفروشن...بعدم خانوما كه غريبه نيستن..دختر خاله كه دخترخالس...دوست دختر خاله هم كه جاي دوست خودم!!!!!!! مهشيد بلند گفت: وااااا اسماعييل؟؟!؟!؟ اسماعيل سري تكان داد و گفت: خانوم..آدم بايد روشن فكر باشه...هرچي باشه من دوبار شهر رفتم شما كه نميدوني....اصلا اينو ول كنيد...سوييچو بده دكي جون بچه ها زير آفتابن.. بابك كه مونده بود ديگه چي بگه...به ناچار سوييچ رو داد و همگي سوار شدند.. فربد جلوتر با ماشين اسماعيل راه افتاد... اسماعيل هم بعد از 5 بار استارت زدن ماشين رو راه انداخت... در حاليكه بلند ميخنديد و هيجان زده شده بود گفت : چه باحالههه....فرمون رو يكم ميپيچوني نصف اندام ماشين ميپره اينور...نيگاه.. يكدفعه فرمان رو چرخاند كه باعث شد فرشته و سيما كه عقب نشسته بودند سرشان به هم بخورد.. بابك كه عصبي شده بود بلند گفت: ااا چرا اينجوري ميكني آقا اسماعيل... اسماعيل گفت: پوزش ميخايم..دكي آهنگ نداري ؟؟ يه آهنگ بزار دور هم حال كنيم.. بابك پوزخندي و زد و گفت: فرشته جان اون يو اس بي رو ميدي... فرشته هم از كيفش فلش رو در آورد و به بابك داد... اسماعيل خندان گفت: بدو ديگه بزن اون يو پي اسو!!!!! بابك كنترل رو برداشت و يه آهنگ پلي كرد...آهنگي ترنس .. اسماعيل همچين از جا پريد كه سرش به سقف خورد.. با دلخوري گفت: دكي داشتيم؟؟؟ اين چيييه؟؟ آقا جواد نداري؟؟؟ بابك با لحن تمسخر آميزي گفت: نه ديگه شما به بزرگي خودتون ببخشيد.. اسماعيل هم نگاه دلبرانه اي كرد و گفت: خواهش ميكنم....خجالت ميدين... حدود پانزده دقيقه بعد به گل تپه رسيدن.....چندين درخت شكوفه زده و يك جوي باريك آب تنها نماي آنجا بود...اسماعيل محكم ترمز گرفت كه نزديك بود بابك با سر تو شيشه برود.. سپس پياده شد و گفت: حال كردين يا نه؟؟؟ فربد هم سوييچ رو آورد و به دستش داد و گفت: اسي جون اين ماشينتم مثل خودته ها... عزيز و مهشيد حصير ها رو انداختند و بساط ميوه و شيريني رو به پا كردند...آفتاب به ميان آسمان رسيده بود... بالاخره همه دور هم نشستند مونا كه زيرچشمي سيما رو ميپاييد كنار فربد نشست و دستش رو گرفت.. سيما كه عصبي به نظر ميرسيد و نمخواست بروي خودش بياره با حرص تخمه ميشكاند.. اسماعيل با عشق به بچش نگاه ميكرد و ميگفت: شبيه باباشه ها....آقا جوادو ميگم.. مهشيد استكان چاي رو جلوش گذاشت و گفت: بيخود...اتفاقا شبيه خودمه..بيخود زور نزن.. بچه نعره زنان شروع به گریه کرد..اسماعیل ابرو بالا انداخت و گفت: تنها وجه تشابهش با مامانش همینه!! عزیز خانم فلاکس چای را برداشت و لیوانها رو پرکرد...اسماعیل ادامه داد: کلش که مثل خودم فندقیه.. چشماشم که بادومیو...دماقش گردویی و خلاصه آجیلیه واسه خودش ....سپس بلند قهقه زد.. فربد براي پيدا كردن چوب و آتش به سمت تپه ها و خانه خرابه هايي كه قرار داشت رفت.. اسماعيل هم منقل و برداشت و كنار جوي زير درخت نشست و با حسرت گفت: كاش بافي رو اورده بودم. بابك كه كنار درخت قدم ميزد و آنتن موبايلش كه صفر بود رو چك ميكرد گفت: ا نميدونستم شما هم سگ دارين... اسماعيل يكه خورد سربرگرداند و گفت: اا دكي شما اينجاين..آره يكي داريم بابك گفت: برا ما اسمش پافيه...ميخواستيم بياريمش كه ديگه نشد.. اسماعيل لبخندي زد و گفت: عيب نداره بجاش سيما خانم رو آوردين ديگه!!!! بابك گوشي را جيب پيراهنش گذاشت گفت: نژادش چيه؟؟ اسماعيل مكثي كرد و گفت: اا افغاني.. بابك ابروهاشو در هم گره زد و گفت: اامتوجه نميشم؟؟؟ منظورتان گرگيه؟؟ اسماعيل نفس عميقي كشيد و حسرت آلود گفت: اونم چه گرگي....چشاش سگ داره !!! سيما به هواي دستشويي به پشت خرابه ها رفت و با حالتي تهديد آميز به فربد كه مشغول جمع كردن چوبها بود گفت: به مونا خانومت گفتي؟؟؟ فربد بدون اينكه نگاهش كنه گفت: چيووو؟؟ سيما دستش رو به كمرش زد و گفت: منو ديگه....آخه يجوري نگام ميكنه كه انگار ميدونه.. فربد بي توجه چندين چوب را برداشت و بسمت آنها برگشت.. سيما تهديد آميز گفت: خودم بگم يا تو ميگي؟؟؟!؟! فربد سر برگرداند: بس كن....چرا دست از سرم برنميداري... سيما لب پيچاند و گفت: باشه...خودم ميگم.. سپس با حالتي تهاجمي از كنار فربد رد شد و بسمت مونا رفت.. فربد كه خشكش زده بود و نميتونست چيكار كنه ماتش برده بود. سيما بي مقدمه رفت دست مونا رو گرفت و گفت: بيا كارت دارم.. مهشيد و عزيز كه مشكوك شده بودند با تعجب نگاه كردند.. فرشته برا اينكه جو رو عوض كنه ماني رو بلند كرد و گفت: يكم برا خاله برقص... مونا متعجب از دور نگاهي به فربد كرد و به كنار جوي با سيما رفت.. فربد صدايشان رو نميشنيد اما از حالت صورت مونا كه بغض كرده بود همه چيز رو فهميد.. چوب ها از دستش افتادند و آرام قدم برداشت.. مونا هم از كنار سيما گذشت و به سمت فربد آمد...همينكه بهم رسيدند يك سيلي در گوش فربد خواباند..!! و گفت: خيلي نامردي! سپس به سمت ماشين اسماعيل رفت و گفت: اسماعيل منو ببر خونه.. اسماعيل كه ماتش برده بود همانجا خشك شده ايستاد.. مهشيد از جا بلند شد و همراه مونا بسمت ماشين رفت... عزيز درحاليكه لبش رو گاز گرفته بود گفت: چي شد خاله؟؟ فرشته موذيانه ابرو بالا انداخت... مونا داخل ماشين نشست و محكم در را بست.. مهشيد و اسماعيل بسمت ماشين رفتند... فربد تنها ايستاده و نظارگر ماجرا شده بود مهشيد بدو بدو رفت و بچه رو از عزيز گرفت و گفت: ما ميريم خونه.. عزيز نگران گفت: بابا اينجا چه خبره يكي به ما هم بگه... سيما و بابك كنار فرشته آمدند...فرشته گفت: خودم ميگم خاله جون.. سپس اسماعيل با دست به فربد اشاره كرد كه خاك تو سرت! بعد هم يه چشمك زد كه همراهش دهانش با زبان كوچك پيدا شد! به معني اينكه خودم درستش ميكنم داخل ماشين نشست و استارت زد ..تازه يادش افتاد كه هل لازم دارن.. امين و اسماعيل دوتايي هل دادند تا روشن شد..فربد درحاليكه حالش بهم ريخته بود به پشت خرابه ها رفت و تكيه به ديوار زد.. ماشين روشن شد و بسمت خانه راه افتادند.. تا چشم كار ميكرد كوير بود و كوير... اسماعيل از داخل آيينه به مونا و فرشته كه بغلش كرده بود انداخت و گفت: نميگي دقيقا چي شده؟؟؟ مونا آروم با بغض صحبت ميكرد: هيچي...آقا با اين دختره سيما قول قرار داشتند بيخود نبود هي يجوري همديگه رو نگاه ميكردند... كاش زودتر فهميده بودم .. مهشيد بلند گفت: وااا دختره گفت...ديگه چي گفت بگو ببينم.. مونا ادامه داد: گفتش كه ازش حاملس!!!!!!!!!؟؟ اسماعيل درجا ترمز كرد كه مونا و مهشيد نزديك بود روي صندلي جلو بي افتند.. بلند گفت: نه باباااااااااا سپس دنده رو جا زد و در حاليكه فرمان رو ميپيچيد گفت: الان برميگردم حالش رو جا ميارم لنده هورو.. مهشيد با عصبانيت گفت: تو نميخواد دخالت كني..برگرد برو سمت خونهههه اسماعيل زير لب استغفرالله گفت و دوباره فرمان را پيچاند و به مسير ادامه داد. يكدفعه هوا تاريك و آسمان تيره شد!!! ابرهاي تيره تمام آسمان را گرفتند.. باران شديدي شروع به باريدن كرد بطوري كه انگار كوير را سيل گل داشت ميبرد.. آنقدر شديد بود كه در عرض چند دقيقه تمام كوير خيس شد... رعدو برق هاي غول آسا تن زمين و آسمان رو ميلرزاند!! چرخ هاي ماشين داخل گل فرو رفت و از حركت ايستاد؟!؟! اسماعيل مشتي به فرمان كوبيد و گفت: اي تف به اين شانس...الان وقت بارون بود آخه.. از دور صدايي مثل گرومپ گرومپ صدها سم اسب در آمد.. مهشيد نگران بچه را بغل و از پنجره بيرون رو نگاه ميكرد. مونا هم با بغضش متعجب اطراف را ميپاييد.. اسماعيل آب دهانش رو قورت داد و بلند داد زد : درا رو قفل كنيد زود باشيد!!!!! دستانش بشدت ميلرزيد و رنگش پريده بود.. مهشيد سربرگرداند و گفت: چته چرا داد مي.....يا خدااااااااااااا مونا هم نگاهش رو به سمت اسماعيل و شيشه جلو گرفت..قلبش از حركت ايستاد ده ها مردزما بطرز وحشيانه اي غرش كنان و سم كوبان بسمتشان هجوم مي اوردند.. اسماعيل داد زد بيريد زير صندليييي مونا و مهشيد هر دو سرشان را بردند پايين و تنها صداي غرش و شكستن شيشه هاي ماشين و لگد سمهايي كه روي سقف ماشين كوبيده ميشد را شنيدند.. ماشين را مثل تيكه گوشت از هم دريدند و خورد كردند.. سپس سرو صدا خوابيد...مونا آرام سرش رو بلند كرد تمام تنش درد ميكرد پايش زير صندلي گير كرده بود..مهشيد و بچه سالم بودند اما تمام پشت مهشيد خونين و شيشه خورده رفته بود.. اسماعيل هم زير فرمان و صندلي انگار كه كاميون بهش زده باشه زخمي افتاده و بسختي نفس ميكشيد.. مهشيد ناله كنان با لگد در خورد شده را كنار زد و كشان كشان از ماشين بيرون آمد.. سپس هر چه سعي كرد نتوانست مونا رو بيرون بكشيد..پايش بدجور زخمي و گير كرده بود اسماعيل رو با تمام زوري كه داشت بسختي بيرون كشيد و هر دو بچه كنار ماشين نشستند و به مونا خيره شدند... باران بند آمد اما ابرها همچنان آسمان را پوشانده و هوا را تاريك كرده بودند. اسماعيل بسختي روي پايش ايستاد و لنگان لنگان خودش را به پشت ماشين كشاند.. اينبار دوباره نعره زد و با همان شل شلي راه رفتن دستش را زير كتف مهشيد گرفت و گفت: پاشوووو بايد بريم...مهشيد به گريه افتاده بود بلند ميگفت: من مونا رو تنها نميزارم ... اسماعيل هم كه اشكش درآمده بود با زجه گفت: چاره اي نداريمم.....اين حرومزاده ها اينجان ما حريفشون نميشيم..بايد بچمونو نجات بديم.. مونا تمام تنش دوباره به لرزه افتاد..از كنار چشمش قطره اشكي ريخت و با بغض گفت: مهشيد برو...بچتو نجات بده...بروووو توروخدااا مهشيد از ناچاري سري تكان داد و درحاليكه محكم پسرش رو بغل كرده بود با اسماعيل به سمت تپه كوجكي كه كمي انطرفتر قرار داشت رفتند... مردزماها با همان غرش هميشگي دور ماشين رو گرفتند و با چهره هاي كريهشان خنده هاي گوشخراشي ميكردند...يكي از انها براي اينكه خودي نشان بده دهان عمودي اش را باز كرد و نعره ي چندش آوري كشيد..قطرات بنزين از باك ماشين شروع به چكه كردن كرد... يكي از مردزما ها كه جلوتر از باقي بود بلند تر از نفر قبل غرش كرد و از ميان حفره دهان و چشمانش ميشد حلقه هاي آتش را ديد...هووويي كشيد و ماشين آتش گرفت.... شعله ها هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشدند و زبانه ميكشيدند.. مزدزما ها با صداهاي چندش آور و گوشخراششان ميخنديدند و از تماشاي ان صحنه لذت ميبردند.. مونا سرش رو پايين انداخت و چشمانش رو بست از ته دل شروع به دعا خواندن كرد.. دعايي رو خواند كه از وقتي بچه بود عزيز هميشه ميگفت تو سخت ترين دقايق كمكش ميكند.. اون هم دعايي نبود جز آيت الكرسي...مهشيد و اسماعيل هم پشت تپه هردو گريه كنان اين دعا را ميخواندند...مونا براي مردن آماده شده بود و اينبار بدون هيچ ترسي با شجاعت تمام دعا را خواند... صداي مردزما ها از خنده به نعره خشم تبديل شد....سم هايشان را وحشيانه به زمين ميكوبيدند و نعره سر ميدادند...آسمان رعد و برق عظيمي زد و كه بازتابش زمين جلوي ماشين را به دو قسمت تقسيم كرد..مزدزماها با ترس غرش ميكردند و به هم ديگه ميپريند...باراني ده برابر شديدتر از قبل شروع به باريدن كرد...مونا چشمانش را باز كرد.اثري از مردزماها نبود..اسماعيل و مهشيد با اشكي از خوشحالي بسمت ماشين امدند....باران آتش رو خاموش كرده بود... مونا نگاهي به آسمان كرد و از ته دل از خدا تشكر ميكرد...باورش نميشد كه زندس.. ابرها كنار رفتند و دوباره خورشيد بيرون زد... اسماعيل با تمام زورش صندلي رو كشيد و مهشيد مونا رو بيرون آورد..پايش شديدا زخمي و خون آلود شده بود.... مونا از شدت درد و هيجاني كه بهش وارد شده بود بيهوش در آغوش مهشيد افتاد... ساعتها از هم گذشتند ....روز به شب رسيد..وقتي مونا چشمش رو باز كرد..خود را داخل بيمارستان ديد.. عزيز خانم بالاي سرش ايستاده بود و آرام موهايش را ناز ميكرد و قربون صدقش ميرفت... مونا آروم گفت: عزيز..من چجوري اومدم اينجا.. عزيز گفت: قربونت برم دخترم....تو كه با اسماعيل اينا رفتي بارون شديدي گرفت..ما هم گفتيم كه برگرديم..سوار ماشين دختر خالت اينا شديم و وسط راه ماشين اسماعيل رو ديديم كه تو گل گير كرده بعدم كه مهشيد همه چيرو گفت...قربونت برم نترس ديگه تموم شد... مونا دست عزيز رو گرفت و گفت: مهشيد و اسماعيل كجان؟؟ عزيز با سر به تختي كه ته اتاق بود اشاره كرد.. مونا سربرگرداند و اسماعيل را ديد كه پايش را گچ گرفته بودند و در حاليكه با غرور به بالشت تكيه زده بود و تلويزيون تماشا ميكرد ابرو بالا انداخت و گفت: هلوووو مونا آرام خنديد سپس مهشيد رو ديد كه آرام خوابيده بود... دوباره نگاهش رو به عزيز برگرداند...عزيز گفت: مونا جان...تو نبايد اونجوري عجولانه ميرفتي... مونانفس عميقي كشيد و گفت: مگه بهت نگفتن كه.. عزيز به ميان حرفش پريد و گفت: همش دروغ بود..دختره چيزي نگفت..اما وقتي دختر خالت تورو تو اون وضع و حال خراب فربد روديد ....دلش به رحم اومد و گفت...دختره اينارو گفته كه تو قيد فربد رو بزني...همش دروغ بوده دخترم.... مونا مات نگاه ميكرد... همانلحظه فربد با دسته اي گل در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود وارد اتاق شد و كنار تخت آمد... عزيز لبخندي زد و گفت: همش سوتفاهم بود... سپس فرشته و بابك هم وارد اتاق شدند ... فرشته دست مونا رو گرفت و گفت: خاله جون همه چيزو گفت؟؟؟ من اشتباه ميكردم هيچكس مثل تو و فربد به درد هم نميخرين.. سيما هم همين امشب برگشت شهر... خب عروس خانم وكيلم كه شما و آقا داداشم رو بقد هم بردارم.. اسماعيل بلند گفت: با اجازه عزيز خانم بلههههههههههه همه باهم زدند زيرخنده..مونا هم لبخند زد و چشمانش رو به عنوان پاسخ بست وسرش رو تكان داد.. اسماعيل با صداي بند شروع به سوت و دست زدن كرد..كه پرستارا كلي دعواش كردند.. مهشيد هم از خواب پريد و با تعجب به عزيز خانم اينا نگاه كرد.... فرداي آنروز مونا و اسماعيل و مهشيد مرخص شدند و در خانه جشن بزرگي گرفتند.
پایان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پس نمی ترسی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پس بگیر بخون
.
.
.
.
.
نوروز وحشت 4
:::::::::::::::::::::::::::::::::
يكشنبه 28 اسفند ، كيوسك تلفن ، م انقلاب... دختري جوان با مقنعه و روپوش دانشگاه ، كوله پشتي اش را روي سكوي كنار باجه تلفن گذاشت و مشغول زيرو رو كردن بدنبال كارت تلفنش شد...خيابان ها شلوغ و مملو از عابران و دستفروشاني كه حراج شب عيد راه انداخته بودند شده بود.... بالاخره بعد از چند دقيقه كاوش ، كارت را پيدا و سپس با انگشتان نحيفش شماره گيري كرد... دقايقي بعد صداي پيرزني با ته لهجه يزدي از آنور خط بگوش رسيد...سلام عزيز ...خوبي؟ آره ديگه امروز كارام تموم شد..نه عزيز دارم راه مي افتادم ميرم ترمينال...تا شب ديگه اونجام... قربونت برم..مهشيد درچه حاله؟ مواظبش باش تا بيام...باشه نگران نباش..نه..خداحافظ.... گوشي را قطع كرد و از جيب مانتوش يك آدمس بيرون كشيد... لبخندي از شادي زد و در حاليكه آدامس را در دهانش ميگذاشت ميان عابران گم شد.... ساعاتي بعد ترمينال جنوب... داخل اتوبوس...روي صندلي تكيه زده و چشمناش را بسته بود .. دلش ميخواست تمام مسير كوير و خشك را بخوابد و وقتي بيدار شد به ديارش رسيده باشد... در روياي خودش غرق شده بود كه يكدفعه از تكان صندلي و با صداي كسي كه رويش مينشست بخود آمد...يك پسر جوان با كتابي در دست كنارش نشست...زير چشمي نگاهي به بليطي كه در دست داشت انداخت. شماره صندلي درست بود...عزادار شد از اينكه تا رسيدن به مقصد بايد معذب باشد.... پسر بي اعتنا چشمش را به كتاب دوخته و غرق خواندن شده بود..اتوبوس شروع به حركت كرد. دقايقي گذشت و دختر نگاهي به كتابي كه در دستان پسرك قرار داشت انداخت...روي جلدش نوشته شده بود ...بوف كور...نگاهش رو به شيشه و خياباني كه در حال عبور بودند برگرداند و ابرو بالا انداخت... كمك راننده با كلمن آب صورتش را شست و با لنگي كه كنار پنجره خاك گرفته اش بود با وسواس خاصي صورتش را خشك كرد...سپس يك سي دي فيلم داخل دستگاه گذاشت و جالب اينكه تنها يكي دونفر از مسافران آن را دنبال ميكردند...پسرك كيفش را در آورد و دوتا شكلات كاكائويي بيرون كشيد ..آرام يكي را بسمت دخترك گرفت و گفت: بفرماييد...دختر اخماشو در هم كشيد و درحاليكه دوباره سرش را بسمت شيشه ميكشيد گفت: خيلي ممنون...دست پسرك لحظه اي روي هوا ماند و سپس شكلات را روي كيف دختر گذاشت...دخترك كلافه با خود قر ميزد: عجب سريشيه ها.. .بهش نميخوره بچه پرو باشه! گوشي پسرك زنگ خورد و همين كه جواب داد گوشهاي دختر تيز شد..خودش هم دليل اين همه كنجكاوي را نميدانست...الو..سلام...چطوري عزيزم..بله حتما..چشم نگران سقاتي نباش.. باشه سلام شما رو هم ميرسونم..نه تازه تو راهيم...باشه زنگ ميزنم..مواظب خودت باش...فعلا... دختر كه حرصش گرفته بود باخود گفت: هه . نكبت زورش مياد خداحافظي كنه... شايدم خيلي خاطر طرفو ميخواد....نگاهش رو به تلويزيون دوخت كه فيلمي كمدي را اكران ميكرد. ..كم كم چشمانش سنگين شد و خوابش برد... خوابهاي پريشان سراغش آمدند.داخل اتاق تاريكي تنها سر سفره هفت سين نشسته بود و دست به چانه به سبزه نيمه روييده نگاه مي انداخت...شمع كوچكي روشني بخش سفره شده بود...سبزه آرام خشك شد و سپس آتش گرفت... دختر مات نگاه ميكرد...سرش را بلند كرد...سايه سياهي روي سقف اينور و آنور ميرفت!!! از ترس تمام تنش به لرزه افتاده بود و همينكه خواست جيغ بكشه ... با صداي پسرك از خواب پريد...ببخشيد اگه چيزي ميخوريد اتوبوس نگه داشته ...دستي به چشمان پف آلودش كشيد و نگاهي به اطراف انداخت روبروي يك رستوران ايستاده وهمه مسافران پياده شده بودند. پسرك از جا بلند شد چند قدم برداشت، دختر هم دستي به پيشاني خيس از عرقش كشيد و همراه باقي پياده شد...هوا رو به تاريكي ميرفت و غروب نزديك..داخل رستوران جاي نشستن نبود...فقط يك ميز و دو سه صندلي خالي ماند كه پسرك جلو رفت و يك صندلي رو كنار كشيد و خودش روي صندلي ديگر نشست..با دست اشاره كرد و گفت: خواهش ميكنم چرا وايسادين..بفرماييد بشينيد..دختر هم لب پيچاند و گفت: چشم ...پسرك لبخندي زد و گفت: از دست من ناراحتين؟؟؟ دخترك ابرو در هم كشيد و در حاليكه كه مينشست گفت: چرا بايد ناراحت باشم؟ من حتي شمارو نميشناسم...پسرك دستش را زير چانه اش گذاشت و گفت: اينجور احساس ميكنم..بحرحال اسم من فربده...دانشجوي ادبيات...ترم 3 .. ميتونم اسم شما را بدونم...دختر چپ چپ نگاهش كرد و گفت: چه دليلي داره كه اسمم رو بشما بگم؟؟؟ فربد لبخندي زد و گفت: مگه بايد براي هر چيزي دليلي وجود داشته باشه ؟ باشه اگه دوست نداري نگو.... پيشخدمت از راه رسيد و هر دو تخم مرغ سفارش دادن... دخترك براي رفتن به دستشويي كه پشت ساختمان قرار داشت بلند شد و چند قدم برداشت.. پسرك هم سرش در كتابش بود...هوا تاريك و تاريكي حكمفرما...سوز خفيفي از سمت بيابان مي آمد...دستشويي چندين متر آنطرفتر سمت خرابه اي واقع بود...هيچ كسي جز دو نفر شاگرد راننده كه كنار پيت حلبي پر از آتش ايستاده بودند، نبود...دختر آرام قدم برداشت و زيرچشمي نگاه هاي آلوده آنها را ميپاييد...دستشويي بشدت كثيف و بوي لجن ميداد...دستانش رو شست و در آيينه شكسته خود را كه چند تيكه شده بود نگاه كرد...از خرابه بيرون زد...يكي از شاگرد راننده ها با لبخند شيطاني روي صورت. آرام بسمتش قدم برداشت..دختر قدمهايش را تند تر كرد ...مردك كه نزديك تر شده بود گفت: كجا فرار ميكنه خوشگله...ميخوام شمارمو بهت بدم كاريت ندارم..نفر دوم كه دم آتش بود خنديد و گفت: فقط شماره؟؟؟؟ همان لحظه فربد از رستوران بيرون زد و بسمت دخترك آمد...مردك كه تيرش به سنگ خورده بود راهش رو كج كرد و به سمت دوستش برگشت...دوستش هم دستي به شونه اش زد و گفت: چي شد صاحب داشت طرف...دختر كه بشدت قلبش مي تپيد با آمدن فربد احساس امنيت بهش دست داده و دلگرم شده بود...فربد نگاه چپ چپي به مردك ها كرد و گفت: مزاحمتون شدن؟ دختر در حاليكه نفس نفس ميزد گفت: نه ...ممنون كه اومدي...سپس دوتايي به رستوران و سرميز برگشتن...لحظه اي سكوت بيناش رد و بدل شد تا اينكه دختر گفت: مونا....فربد كه كتاب را تند تند ورق ميزد گفت:چي؟؟ دخترك لبخند معصومانه اي زد و گفت: اسمم موناس...فربد هم با يك لبخند جوابش رو داد..همان لحظه پيشخدمت غذا را آورد...فربد اولين لقمه را گرفت و گفت: چي ميخوني ؟ ترم چندي؟ مونا در حاليكه چشمش به ظرف و تخم مرغ ها بود گفت: شيمي ..ترم 2...فربد لبخندي زد و گفت: پس ما با يه شيميدان طرفيم...داري ميري خونه؟؟ مونا سريعا پاسخ داد:بله....ولي به شما نميخوره يزدي باشين... فربد سر تكان داد و در حاليكه تكه ناني را بر ميداشت گفت: نه...بچه اونجا نيستم.. مادرم مال اونجاس و از اونجايي كه چند وقته رفته آمريكا...نميخواستم عيدو تنها باشم و اومدم كه پيش خالم اينا تعطيلات رو بگذرونم راننده اتوبوس صدا زد : 5 دقيقه ديگه راه مي افتيم... چندين لقمه ديگر خوردند ...فربد از جا بلند شد و سمت پيشخوان رفت...سپس با لبخند برگشت و گفت: بريم؟؟؟ مونا آخرين لقمه را قورت داد و گفت: وايسيد برم حساب كنم...فربد گردن كج كرد و گفت: من با اجازتون حساب كردم...مونا لبهايش را پيچاند و گفت: اول كارت رو ميكني بعدا اجاره ميگيري؟؟ راننده بلند داد زد: مسافراي يزد حركت كرديمااا ...جا نمونه كسي!!! سپس
هر دو با عجله كوله هايشان را برداشتند و سوار اتوبوس شدند.. مونا شكلاتي كه روي صندلي مانده بود را برداشت و باز كرد.. سپس به فربد تعارف كرد و خندان گفت: بفرماييد... فربد اخماشو در هم كشيد و درحاليكه سرش رو برميگردوند گفت: خيلي ممنون.. هر دو با صدايي بلند خنديدند...که باعث شد مسافران صندلی بغلی چپ چپ نگاهشان کنند. حدود كمتر از يك ساعت بعد به شهر رسيدن...همراه مسافران پياده شدند ... نگاهي بهم انداختند هيچكدام دلشان نميخواست از هم جدا بشن.. مونا در دلش ميگفت: كاش شمارشو بده...بعد باخودش گفت..لابد دوست دختر داره مگه نديدي زنگ زد بهش.... فربد هم كه رويش نميشد گفت: چجوري بهش شمارمو بدم..شايد دوست پسر داشته باشه.... بعد از اينكه نگاهشان بهم گره خورده بود...مونا گفت: خوب..خوشحال شدم..با اجازتون..خدانگهدار فربد كه نگاهش به رفتن مونا مانده بود يكدفعه سكوتش رو شكست و گفت: ااا ببخشيد... مونا با خوشحالي سر برگرداند و گفت: بله؟؟ فربد سرش رو پايين انداخت مونا دوباره گفت: بلههه؟ سرش را بلند كرد و نفس عميقي كشيد و گفت: هيچي..بسلامت.. مونا كه كفري شده بود تو دلش گفت: به جهنم خودت خواستي...! كوله اش را رو دوش انداخت و به آنسوي خيابان رفت و سوار تاكسي شد. دقايقي بعد سر كوچه قديمي پياده و آخرين قدمهايش را بسمت خانه برداشت عطر گل و درختان مشامش رو پر كرده بود.. در چوبي خانه را بصدا در آورد و امين داداش كوچكش بدو بدو در را باز كرد.. مادر و خواهر دم زاش با خوشحالي به استقبالش آمدند... بوي دود اسفند حياط را برداشته بود...درختا هم گویی مست شده بودند و شاخه میتکاندند. مهشيد خواهرش بلند گفت: واااااي آبجي جونم دلم برات يه ذره شده بود.. آقا اسماعيل شوهرش هم درحاليكه با عرق گير از زيرزمين بيرون مي آمد و بافور در دستش داشت گفت: به به ...بسلامتي....خانم مهندس اومدن...بعد از مدتها افتخار ديدن مارا پيدا كردند...! مونا سرش را كچ كرد و گفت: آقا اسماعيل هنوزم؟؟؟؟؟ اسماعيل خنديد و در حاليكه از دهانش دود خارج ميشد گفت: هنوز و هميشه، بهتر از اين نميشه... مهشيد درحاليكه مونا را بغل كرده بود گفت: نتونستم آدمش كنم آبجي..هردو خنديدند. مادر پيرشان منقل اسفند را به امين بردار كوچكش داد و در حاليكه محكم بغلش كرده بود گفت: دختر خوشگلم...عزيز دلم..ايندفعه ديگه نميزارم بري شهر...!! مونا اخماشو در هم كشيد و گفت: واااا عزيز.....نيومده شروع كرديا.. از كنار حوض لاجوردي و بزرگ خانه عبور كردند و داخل اتاق رفتند. .بوي عطر گل و درختان شكوفه زده تا داخل اتاقها پيچيده بود.. مهشيد به پشتي تكيه زد و دست مونا را روي شكمش گذاشت و گفت:ببين چه بزرگ شده همين روزاس كه دنيا بياد...يه لگدايي ميزنه بي شرف كه نگو.. مونا نگاهي به چهارطرف اتاق و پذيرايي انداخت و خندان گفت: آب از آب تكون نخورده ها... آقا اسماعيل دوباره به زير زمين رفت تا به دود گرفتنش ادامه بده.. مونا مقنعه اش را در آورد و همين كه خواست روسريش را دربیاره زنگ خانه به صدا در امد امين لگدي به توپش زد كه نزديك بود يكي از گلدان هاي لب ايوان را بندازد.. سپس دوان دوان بسمت در رفت.. مهشيد گفت: آبجي روسريتو درنيار مهمون داريم.. مونا ابروهاشو در هم كشيد و گفت: باز فاطمه اينا.. مهشيد خنديد و گفت: نه اونا كه از ديروز رفتن شمال.. ماهرخ خاله قراره بياد...مونا گفت: اوه اوه..چي شده ياد ما افتادن اونا كه عارشون ميومد سالي يه بار بيان اينجا ، حال بعد اين همه سال؟؟ من كه حوصلشونو ندارم تحويلشون نگيرم برن خونه زري اينا! سپس پاشد و داخل اتاق رفت..مهشيد گفت: ااا مونا زشته...وايساااا صداي مادرش از داخل حياط مي آمد...خاله قربونت بره چه بزرگ شدي..... پس فرشته كو؟؟؟ پسرك جواب داد: فرشته خيلي دلش ميخواست بياد اما بخاطر ماموريت شوهرش مجبور شد تهران بمونه... عزيز جان ادامه داد: اااااا پس عروس شده اونم..آخرين بار كه ديدمتون قد الانه امين بودين.. پسرك يالا گفت و وارد شد...مونا ظبط را روشن كرد با صداي بلند نوار كاست هاي قديمي اش را گوش میکرد... عزيز وارد اتاقش شد و گفت: باز تو نيومده اين جيرجيركو تو گوشت گذاشتي بيا پسرخالت اومده... مونا گفت: عزيز گير نده..من حوصله از ما بهترون رو ندارم...چرا خونه خاله زري نميرن؟؟ عزيز لبش رو گاز گرفت و گفت: استغفرالله ...اين حرفا چيه؟؟؟ دو روز رفتي شهر همه چي يادت رفت.. پاشو ببينم...نياي ناراحت ميشما.... مونا كه ناچار شده بود گوشي را كنار گذاشت و با دلخوري از جا بلند شد... عزيز صورتش را بوس كرد و گفت: اي قربونت برم..آفرين دخترم همينكه از چهارچوب در عبور كرد سرجا خشكش زد...! پسرخاله از ما بهترونش كسي نبود جز فربدي كه باهم همسفر شده بودند...!! فربد كه لبخند زنان داشت چاي را سر ميكشيد..چشمانش از حدقه بيرون زد و نزديك بود استكان از دستش بيفتدد...با دهاني باز گفت: نههههه مونا خانم.. مهشيد نگاه متعجبي كرد و گفت: شما همديگه رو ميشناسيد؟؟؟ مونا از طرفي گيج شده و از طرفي خندش گرفته بود كنار مهشيد نشست.. فربد گفت: ما باهم اومديم از تهران تو يه اتوبوس بوديم...باورم نميشه... عزيز خنديد و گفت: بسلامتي .... دخترا پاشيد سفره را بندازيد تا شام از دهن نيفتاده... مونا در دل خود ميگفت: چي فكر ميكرديمو چي شد؟؟طرف پسرخالم بود . ..ايول...ولي عمرا آدم حسابش نكنم...پسره از خود راضي!!! دقايقي بعد سر سفره رنگين عزيزخانوم همگي نشسته بودند... مهشيد بلند صدا زد :اسماعيل دل بكن شام حاضره بيا ديگه... لحظاتي بعد اسماعيل كه نعشه نعشه بود آمد و با ديدن فربد گفت: به به ازمابهت...چيز..پسرخاله.. مهشيد چپ چپ نگاش كرد... اسماعيل در حاليكه تكه ناني را با پلو لقمه ميكرد گفت: خوش اومدي خلاصه..اينجارو خونه خودت بدون...اصلا غريبگي نكن... مونا تو دلش گفت: يه كلمه از مادرعروس .. اسماعيل كه تازه لول شده بود با دهاني پر به صحبت ادامه داد ... خوب چي ميخوني پسرخاله؟؟ فربد درحاليكه آرام غذا ميخورد گفت: ادبيات .... اسماعيل كف دستش را روي پايش كوبيد كه باعث شد قاشق از دستش با صداي بلند ي تو ظرف بيفتند و همه از جا بپرند...مهشيد قر زنان گفت: ااااا چتههه؟؟؟ اسماعيل با ژستي كه خنده همه را داشت در مياورد گفت: حافظا مرد نكونام مرده بود....من خوراكم شعره پسرخاله...همجورشو هستم...از شعر نويي مثل بچه ها آيينه زندگين اوس جواد تا شعراي قديمي. مهشيد چشم قره بهش رفت و گفت: غذاتو بخور... اسماعيل از جا بلند شد و درحاليكه دستانش رو به سمت مهشيد گرفته بود گفت: آااا همين....همين اين منو به اين روز كشوند..استعدادمو كور كرد..بجون پسرخاله...تا اومديم چش باز كنيم عاشق شديمو...همچين دل مارو برد كه از كارو زندگي افتاديم... مهشيد با دهان كجي گفت: اخي بميرم برات... عزيز گفت:بچه ها بس كنيد ديگه بشنيد غذاتونو بخوريد... بعد از غذا مونا سفره را جمع كرد... فربد به حياط رفت كنار حوض نشست و آسمان را نگاه ميكرد.. برگه هايي در دست داشت و روي آن چيزي مينوشت.. مونا از پشت پنجره نگاهي انداخت و سپس براي گذاشتن شيشه ترشي سرجايش به ايوان اومد.. فربد سربرگداند و با لبخندي گفت: دخترخاله نمياي اينجا؟ مونا نگاهي انداخت و گفت: نه ممنون و سپس داخل خانه رفت... فربد به نوشتن ادامه داد كه صداي ظبط اسماعيل از زيرزمين بلند شد: اي كه ميبيني مرا گوشه نشين..دركنارم بيا حالمو ببين....فربد از جابلند شد و گفت: اقا اسماعيل...ميشه يكم آرومتر.. اسماعيل درو باز كرد و گفت: چشم پسرخاله شاعره...نيومده ارد ميدي...شيطون شدي... بيا پايين يه چايي باهم بزنيم...فربد برگه ها رو كنار حوض گذاشت و داخل زيرزمين رفت.. بوي نم مخلوط شده با دود سيگار و ترياك تمام فضا رو اشغال كرده بود اسماعيل همزمان با آهنگ ميخواند و چشم و ابرو نازك ميكرد.. بافورو برداشت . در حاليكه ميخنديد دندانهاي كرم خورده اش را به معرض نمايش ميزاشت آرام گفت: ميزني پسرخاله؟؟ فربد گفت:نه ممنون.... اسماعيل ابرو بالا انداخت و گفت:ممنون ؟؟؟؟بيا بزن بابا....من دهنم قرصه..شما كه شاعري به اين احتياج داري...ذهنتو باز ميكنه...ميشي خوده حافظا... فربد از پنجره نگاهي به مونا كه داشت بسمت حوض وبرگه ها ميرفت انداخت و گفت...نه قربانت ..مزاحم نميشم سپس از زيرزمين بيرون آمد... مونا تازه به حوض رسيده و برگه سفيدي كه چند بيت شعر رويش بود را ديد: چشماني به درخشاني خورشيد درمه ....با صداي فربد از جا پريد: چيزي ميخواي دخترخاله؟؟؟ مونا كه يكه خورده بود گفت: ااا نه ميخواستم هوا بخورم ...ديدم..اا..تو زيرزمين بودي؟؟؟ فربد درحالي كه دستش را پشتش برده بود و آرام قدم ميداشت گفت: بله.. مونا گفت: نكنه با اسماعيل زهرماري كشيدي؟؟؟ فربد پوزخندي زد و گفت: اتفاقا خيلي اصرار كرد ولي خوب من اهل اينچيزا نيستم.. مونا بدون تغيير در حالت صورتش گفت: خيلي خب...فعلا بدو بدو بسمت پله ها رفت كه با صداي فربد سر جا ايستاد..مونا؟؟؟ آرام گفت:بله؟ فربد دستي به صورتش كشيد و گفت: خيلي خوشحال شدم كه دوباره ديدمت.. مونا سرش را پايين انداخت و داخل خانه رفت... اسماعيل پشت شيشه زيرزمين ايستاده بود و پوزخند زنان نگاهشان ميكرد... آنشب زودتر از آنكه فكرش را بكنند خوابشان برد... نيمه هاي شب بود كه مونا با صورتي عرق كرده از خواب پريد.. نگاهي به پنجره و سایه درختان تنومند روبرويش انداخت و همينكه آمد دوباره بخوابد.. سايه سياهي را ديد كه از پشت پرده دم در آرام عبور كرد... چشمانش را ريز كرد و دقيقتر خيره شد...سايه دوباره روي پرده افتاد و نزديك و نزديك تر ميشد... آرام زير لب ميگفت:مونا....مونا....مونا از جا بلند شد و پرده را كنار زد.. اسماعيل با رنگي پريده پشت پرده خميده ايستاده بود... مونا از ترس از جا پريد و گفت: چته نصفه شبي مثل جن بوداده.... اسماعيل آب دهانش رو قورت داد و گفت: هيسسس...فكر كردم خوابي...فكر كنم مهشيد حالش بده بيا ببين....از اتاق گذشتن و به اتاق مهشید رفتند...فربد كنار پذيرايي تا خرخره رفته بود زير پتو... مهشيد خيس عرق در خواب ناله ميكرد...نگاهي به ساعت ديواري بالاي سر كه عدد 5 صبح را نشان ميداد انداخت...اسماعيل كه ترسيده بود گفت: فكر كنم وقتشه ها؟؟؟ مونا دستپاچه شده بود گفت: آخه مگه من زائوام از عزيز بپرس خوب...اسماعيل گفت:عزيز تازه ده دقيقه پيش بعد نماز خوابيد دلم نيومد بيدارش كنم...همان لحظه مهشيد با فرياد چشمانش رو باز كرد: اااااااي خدايا دارم ميميرم...اسماعيييل عزيز لنگان لنگان آمد : چي شده ؟؟؟؟ مونا گفت: فكر كنم بچه داره دنيا مياد عزيز؟؟؟ عزيز نگاهي انداخت و گفت: اسماعيل بدو ماشينو روشن كن ...زودباااااااش مهشيد جيغ ميكشيد ...مونا و عزيز بزور بغلش كردند و كشان كشان بسمت حياط آوردند.. فربد كه تازه از خواب پريده بود با اسماعيل به كوچه رفت تا ماشين را روشن كنند.. پيكان كهنه زنگ زده اسماعيل تو كوچه كنار ديوار آرام پارك شده بود.. اسماعيل درو باز كرد و پريد...شروع به استارت زدن كرد اما ماشين روشن نميشد ..با عصبانيت مشتي به فرمانش كوبيد و گفت: اي تف به اين شانس....فربد به كوچه آمد..اسماعيل بلند گفت:پسرخاله بپر بايد هلش بديم ...مونا و عزيز مهشيد را به كوچه آوردن....اسماعيل و فربد و امین تا ته كوچه ماشين را هل دادند تا اينكه روشن شد...سپس همگي سوار شدند و بسمت بيمارستان راه افتادند... در راه اسماعيل پشت هم ريتميك بوق ميزد...مونا با دلخوري گفت: مگه عروس داري ميبري؟؟؟ اسماعيل گفت: بابا بچم داره ميااااااااااد...لحظاتي بعد رسيدن بيمارستان. عزيز با مهشيد به اتاق عمل رفت و اسماعيل در سالن بيتابي ميكرد و تو سر خودش ميزد: خدايا بلايي سرش نياددددد...يكم زبونش تلخ بود ولي دل پاكي داشت..مهشيدددددددد مونا با عصبانيت سرش داد زد: زهره مااررررر.مگه مرده آبجيم كه اينجوري نق ميزني؟؟ اسماعيل گفت: نديدي نفسش در نميييومد آي اسمال بيچاره بيوه شدي رفت... مونا كه حسابي عصباني شده بود گفت: تو آدم نميشي... فربد گوشه ديوار تكيه زده بود از طرفي نگران و از طرفي از حرفاي اسماعيل دلش ميخواست از خنده بتركد.... كمتر از يك ساعت گذشت تا اينكه پرستار از اتاق بيرون آمدو گفت: تبريك ميگم....هردو سالمن.. اسماعيل جهشي زد رو هوا گفت: بچه چيه؟؟ پرستار خنديد و گفت: پسره... اسماعيل از خوشحالي چنان اربده اي كشيد كه سالن به لرزه در آمد!!! بعد شروع كرد به رقص و پايكوبي كه پرستارا همه جمع شده بودند و ميخنديدند.. سراز پا نميشناخت ...رفت سمت مونا تا بغلش كنه مونا خودشو كنار كشيد و گفت :ااا بروگمشوووو ديوونه اسماعيل بلند قهقه ميزد و رقصان دست فربد را گرفت و گفت: پسرخاله بيا وسط... مونا هم ايستاده بود ميخنديد...از خوشحالي از چشماش اشك ميامد.. چندين پرستار گرد اسماعيل و فربد ايستاده و خندان نگاه میکردند.. كه رئيس بيمارستان عصباني اومد و گفـت: چه خبره/؟؟ خجالت نميكشين؟؟؟ اسماعيل پريد و بوسه زنان رئيس بيمارستان رو بغل كرد و گفت: خوب شد اومدين ميخواستم بيام دنبالتون...دست رئيس بيمارستان رو گرفت تا بزور برقصونتش.. فربد و مونا از شدت خنده كم مونده بود بيفتند روي زمين.. دوشنبه 29 اسفند خورشيد از پشت ابرها بيرون زد و آنها تا ظهر توي بيمارستان بودند... ظهر كه رسيد مادر و بچه به همراه خانواده به خانه برگشتند... عزيز جلوتر از باقي وارد شد و بساط اسفند را براه انداخت.. امين هم طبق معمول با دوستانش تو كوچه مشغول فوتبال بازي كردن بود.. مونا زیر بغل مهشید را گرفت و آرام وارد خانه شدند... اسماعیل یک لحظه از پسرش جدا نمیشد... فربد خندان گفت: حالا اسمشو چی میزارین ؟ اسماعیل سری تکان داد و گفت: آقا جواد ...به نیابت از اوس جواد خودمان.. مهشید که صداش بسختی درمیامد زمزمه وار گفت: غلط کردی...سهراب میزاریم.. اسماعیل گوش تیز کرد و با دلخوری رو به مونا گفت: این چی میگه؟؟؟ مونا هم پیروزمندانه گفت: میگه اسمشو میزاریم سهراب... اسماعیل دو دستی توی سرش کوبید و گفت: ای خاک به سر من . اصلا من خر...پسرخاله تو که مهندسی ادبیات داری..توكه اینکاره ای... بگو سهراب رستمو کشت ....سهراب پدر کشههه... فربد و مونا هردو زدند زیر خنده....اسماعیل که دلخور شده بود گفت: هر هر خنده داره دو روز دیگه وقتی شما دوتا عروسی کردین باهم بچه دار شدین اسمشو بزارین..زورو.. ولی بچه من آقا جواده و بس! فربد سرش رو پایین انداخت و مونا هم صورتش سرخ شد...سری مهشید را برد داخل .. عزیز زیرش دشک انداخت تا استراحت کنه.... سپس رو به مونا گفت:دخترم بیا سفره هفت سینو یواش یواش پهن کنیم که فردا صبح عیده.. اسماعیل با پسرکوچولوش وارد اتاق شد و در حالی که بالا می انداختش بلند جوری که لج مهشید رو دربیاره گفت: جواد بابا....عزیز باباا....هاي هاي... مهشید قر زنان گفت: نکن مرد...نوزادو که بالا پایین نمیندازن...ببین گریه بچمو دراوردی... بدش من...اسماعیل بچه را به آغوش مهشید داد و گفت:من برم به افتخار آقا جوادمون یه دود بگیرم... مهشید تو نمیخوای؟؟برا دردت خوبه ها...!!!!!!! مونا با سبزه وارد شد و وسط سفره گذاشت با دلخوری گفت: اوهوی..اسماعیل حواست باشه یه تارمو از سر خواهرم کم شه پوستت کندس هااا.... اسماعیل ابرو بالا انداخت و گفت: نه بابا...یکلام از خواهرزن عاشق پیشه....موناجون مگه میخوام ببرمش سلمونی که میگی یه مو از سرش کم شه!..گفتم یه دودی بگیره دردش آروم شه.. بعدا شما نگران پسرخاله جان شادوماد باش.. مونا شمعدون سفره رو برداشت و گفت: اسماعیل یه بار دیگه شعرو ور بگیا.. اسماعیل دولا شد و گفت: بیا اگه آرومت میکنه من تسلیم.. مونا سرشو انداخت پایین و درحالیکه موذيانه ميخنديد گفت: خیلی بی شعوری ... همان لحظه فربد وارد اتاق شد... اسماعیل که دولا مانده بود رو به فربد گفت: ببین پسرخاله حواست باشه داماد شدن این مصیبت ها رو هم داره... فربد بی توجه رفت گوشه پذیرایی و دفتر کتابهایش رو بیرون کشید.. رو به مونا كرد و گفت: دخترخاله یسری سئوالای شیمی دارم میتونی کمکم کنی...؟ مونا که کمی دستپاچه شده بود گفت: بزار واسه غروب الان دارم سفره میچینم.. فربد از جا بلند شد و گفت: خوب پس خودم کمکت میکنم..تا زودتر تموم شه که بشینیم پای درس اسماعیل درحالیکه از چهارچوب در بیرون میزد گفت: خدایا چی میشد ما هم میرفتیم دانشگاه .... غروب رسید و سفره هفت سین زیبا چیده شده بود... عزیز کنار سفره پای تلویزیون کوچک نشست و قرآن را باز کرد و دعا میخواند.. مهشید هم خواب و بیدار استراحت میکرد..نوزاد هم کنارش آرام خوابیده بود.. مونا و فربد توی ایوان مشغول درس خواندن شده بودن... مونا بسرعت مسائل رو حل میکرد...فربد تمام مدت به چشمانش نگاه میکرد و اصلا توجهی به درس نداشت...! مونا هم یکلحظه سرش را بلند کرد نگاهشان بهم گره خورد...پوزخندی زد و گفت: چیه؟ چیزی شده؟ فربد سرش رو پایین انداخت و آرام گفت: نه... مونا ابروهاشو در هم کشید: یه سئوال بپرسم؟؟ فربد بعد از مکث کوتاهی برگه را جابجا کرد وگفت: البته... مونا گفت: اون لحظه آخر که از اتوبوس پیاده شدیم چی میخواستی بگی؟؟ نگو که همینجوری صدام کردی؟؟؟؟ فربد لبخندی زد و گفت: راستش خودم هم نمیدونم....فقط میخواستم یه لحظه بیشتر باهم باشیم.. مونا که کنجکاو شده بود گفت: خوب که چی بشه؟ فربد از جا بلند شد و گفت: اینقدر سئوال پیچم نکن.. مونا با دلخوری گفت: باشه هر جور که خودت راحتی...سپس از جا بلند شد که بره فربد صداش زد...دستش رو در کوله پشتی برد و یک برگه آچار بهش داد... مونا متعجب نگاه کرد...این چیه؟؟؟ فربد در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت: یه شعره...دیروز تو اتوبوس که دیدمت شروع کردم به گفتنش و دیشب تموم شد...برای توهه مونا که چشماش از حدقه داشت بیرون میزد گفت: برای من ؟؟؟ واقعا؟؟ فربد در حالیکه لبخندش همچنان ادامه داشت گفت: البته؟ چرا که نه؟ مونا برگه رو قاپید و دوان دوان به اتاق رفت...در حالیکه داشت درو میبست گفت: میخونم نظرمو راجبش میگم.. فربد به نرده ایوان تیکه زد و به حیاط سرسبز و پر از گل خانه نگاه انداخت. نفس كشيدن در هواي پاك آنجا روحش را جلا داده و از طرفي احساس ميكرد عشق سراغش اومده. هوا تاریک شده و ماه داشت به سقف آسمان میرسید... اسماعیل از زیرزمین بیرون آمد و رفت کنار حوض...نگاهی به چند ماهی سرخ داخلش اندخت و گفت: عزیز..اینارم مینداختی تو تنگ که عیده حسابی پربار بشه دیگه... همان لحظه امین با توپ پلاستیکیش درحیاطو بست و درحالیکه روپایی میزد نزدیک حوض شد توپ داخل حوض افتاد و آب به صورت اسماعیل پاشید... اسماعیل هم که شاکی شده بود یک پسگردنی آبدار نثارش کرد و گفت: بزمجه..صبح تا شب تو کوچه بازی میکني کمت نیست حالا اینجا هم جفتک چاركوش میندازی.. امین گفت: آقا اسماعیل قولت یادت رفته؟؟؟ اسماعیل زبان به دندانش کشید و گفت: کدوم قول؟؟؟ امین ادامه داد: گفتی اگه بچم پسرشه باهم فوتبال میزنیم.. اسماعیل کف دستش رو به پیشانی کوبید و گفت: وای خدایا میگن بچه حلال زاده به داییش میره.. نکنه این آقا جواد ما به این دایی خلش بره...آخه اسقاتی من یچیزی گفتم. من جون فوتبال بازی کردن دارم؟؟؟؟ فربد از ایوان به حیاط اومد و گفت: ای بابا آقا اسماعیل دل بچه رو نشكن منم باهاتون بازی میکنم... اسماعیل دستانش رو بالا برد و گفت: به به گل بود و به سبزه نیز آرایش شد... فربد خندان گفت: آراسته اسماعیل جان... اسماعیل چشماشو نازک کرد و گفت: پسرخاله گیر میدیاااا ... امین بدو بدو دوتا آجر از کنار باغچه بلند كرد و با پاهاش چند وجب برداشت و گفت: خوب در میشه دروازه من ..آجرا دروازه شما.... فربد خندید و گفت: امین جان شما به یار کمکی احتیاج داری ...انتظار نداری که منو آقا اسماعیل با هم مقابلت بازی کنیم؟؟؟ امین خندید و با غرور گفت: اینو نگاه من یه تنه یه تیمو حریفم... اسماعیل شیشکی بست و گفت: بخور تا بیاد.. عزیز و مونا پشت پنجره خندان ایستاده و نگاه میکردن... مهشید زمزمه وار گفت: مونا تعریف کن ببینم چه خبره؟؟؟ مونا هم خندان گفت: آبجی جونم برات گزارش میکنم بهتر از فردوسی پور! حالا تیم اسماعیل و امین برابر تیم فربد مسابقه میدهند.... اسماعیل بازی رو شروع میکنه ...پاس میده...امین میدوه....فربد توپو میگیره.. دریبل میزنه..آهانننن یه لایی به اسماعیل میزنه و گلللللللللل عزیز از ترس قلبشو گرفت و گفت: وااا چته دختر قلبم ریخت.. این حرکتا چیه؟؟تو چرا ذوق کردی.. مهشید موذیانه در بستر لبخند میزد... مونا سرش رو پایین انداخت : ببخشید... خوب بازی ادامه پیدا میکنه...دوباره امین پاس میده به اسماعیل اسماعیل میدوه وای خدا نگاش کن فربد توپو میگیره وااااااای اسماعیل افتاد تو حوض!!!! عزيز قهقه زنان خندید... صدای قر قر اسماعیل از حیاط بگوش ميرسيد.. از حوض بلند شد و داد زنان گفت: برید بابا جرزنا...اون نیم وجبی که پاس نمیده توام که تکل میکنی پسرخاله....یه داورم نداریم یه کارت قرمز بده بتون.... امین برای فربد دست زد و گفت: آفرین پسرخاله خوشم اومد..... فربد پيروز مندانه سرش رو برگرداند، مونا سرش رو پايين انداخت و دوباره به اتاق برگشت... شب فرا رسید و اسماعیل دم بخاری ایستاده بود...لباساش روی بند آویزان... بی بی لحاف دشکارو پهن کرد و گفت: بچه ها امشب زودتر بخوابید که صبح ساعت 8 عیده میخوام همه سر سفره باشین . درحالیکه نگاهش به اسماعیل بود گفت: نبینم کسی تا لنگ ظهر بخوابه ها... اسماعیل گفت: بابا عزیزجان عیده که عیده بابا ناسلامتی ما امروز بچه زایمان کردیما... .باید استراحت کنیم یا نه.؟!؟!؟. عزیز هم گفت: خبه خبه. شگوم نداره...خوبه حالا تو نزائيدی ..بچم درد کشیده زاییده اسماعیل در حالیکه جورابش را روی بند جابجا میکرد گفت: عزیز جانو باش.....اونیکه واقعا میزاد پدربچس که باید از صبح تا شب جون بکنه پول دراره...پوستش كنده شه.. عزیز به اتاق خوابش رفت و گفت: خلاصه از ما گفتن بود..شب همگی بخیر... همان لحظه مونا از اتاق بیرون زد و برگه ای جلوی کیف فربد گذاشت و گفت: جواب مسئله ات سپس شب بخیر گفت و به اتاقش برگشت... اسماعیل چراغارو خاموش کرد و همه خوابیدند... فربد درحالیکه در جایش دراز کشیده بود و قلبش به شدت میتپید برگه رو بردشت و زیر نور ماه نگاه کرد... داخلش نوشته بود: خیلی زیبا بود فربد. این شعرو یادگاری نگه میدارم و شاید به دیوار اتاقم بزنم تا وقتی رفتی هروقت دیدمش یاد تو بیفتم!!! فربد که حسابی پکر شده بود انتظار داشت نامه عاشقانه ای برایش نوشته باشد...با خود گفت:حتما دوست پسر داره که اینجوری جواب میده....ولی انگار راستي راستی دارم عاشق میشم... چشمانش را بست و نفهمید کی خوابش برد... نیمه شب بود که دوباره مونا از خواب پرید...اینبار هم خیس عرق شده بود.. نگاهی به پرده دم در انداخت...هیچ چیز غیرعادی نبود.. همینکه سرش را برگرداند احساس کرد چیزی از پشت سرش رد شد... دوباره سر برگرداند ...احساس کرد چیزی پشت پرده حرکت میکند... نگاهی به ساعت که عدد 6 صبح را نشان میداد انداخت.. از اتاق بیرون زد همه خواب بودند... کورمال کورمال چند قدم برداشت که دید امین در جایش نیست... نگاهش را به حیاط انداخت چیزی که میدید برایش عجیب بود.. امین نوزاد مهشید را برداشته بی سرصدا پابرهنه از حیاط بسمت کوچه میرفت... مونا با عجله دنبالش رفت وقتی به حیاط رسید امین به کوچه رفته بود دوان دوان از حیاط گذشت و امین و نوزاد رو دید که به سمت خرابه های سمت کویر میرفتند...مونا متعجب شروع به دویدن کرد...تا هردو به خرابه ها رسیدن از پشت سر دستی به شانه امین زد و گفت: امین معلوم هست چه غلطی میکنی؟؟ این موقع شب؟؟ امین چشمانش بسته بود.. با تکانهاي مونا، چشمانش را باز کرد و متعجب گفت: چی؟؟؟؟ مگه خودت صدام نکردی هی گفتی دنبالم بیا ؟؟؟؟ مونا گفت: چییییی؟ من؟؟؟؟!؟!!؟ امین دلخورانه گفت: بله خودت گفتی؟؟؟ گفتی بچه رو وردار بیا یه چیزجالب نشونت بدم همان لحظه چیزی مانند نعره خشمگینانه موجودي به صدا درامد مانند دویدن یک حیوان که سم به پا داشت!!!!!!! مونا که ترسیده بود بچه رو از امین گرفت و گفت: زود باش برگردیم خونه... نعره هر لحظه بیشتر و گوشخراش تر میشد...دوان دوان به خانه برگشتند.. مونا بچه رو بغل مهشید خواباند و به ایوان برگشت ...رو به امین گفت: دقیقا تعریف کنم ببینم چی شد... امین كلافه گفت: من خواب بودم که یکدفعه صدام کردی پاشو پاشو گفتم چیه؟؟گفتی بچه رو بغل کن بیا تو حیاط بهت میگم... منم اینکارو کردم اومدم حیاط گفتی دنبالم بیا بعدم که اومدی میگی اینجا چیکار میکنی؟؟؟ ولمون کن بابا من میرم بخوابم.... امین به داخل رختخواب برگشت ولی مونا همچنان مات مانده بود!!!!! بشدت نگران شده بود همانجا توی ایوان بیدار نشست و مدام چشمش به بچه بود تا باقی بیدار شدند.. عزیز که اولین نفر بود آمد داخل حیاط و آبی به سر و صورتش زد و گفت:مادر جان چرا اینجا نشستی؟؟ مونا گفت: عزیز دیشب کابوس دیدم خواب بدی ديدمٰ...باید بالاسر بچه از اون دعاها که بچه بودیم برا ما میزاشتی بزاری....عزیز سری تکان داد و گفت: میدونم دخترم ..همین دیروز میخواستم اینکارو کنم ولی وقتی رفتم انباری هیچکدوم از دعاها نبود...قشنگ یادمه اونجا گذاشته بودما ولی نیس دیگه!!!! مونا گفت: عزیز همین امروز میریم میگیریم..باشه؟؟ عزیز سری تکان داد و گفت:عزیز دلم منم همینفکرو داشتم ولی قربونت برم عیده همه جا تعطیله.. اینجا که شهر نیست..آمیرزای دعوا نویسم با اعهد و ایالاش رفتن مشهد تا بعد از 13 هم نمیان.. مونا رنگ از رخسارش پرید..بدون معطلی گفت: عزیز ميگن مردزما تا سه روز اولی که بچه بدنیا میاد سعی میکنه ببرتش درسته....عزیز گفت:این حرفا چیه؟؟ مال قدیما بود... نگران نباش عزیزکم بیا بریم که 1 ساعت دیگه عیده ها... مونا تمام فکرش پیش بچه بود...عزیز اولین نفر اسماعیل رو بیدار کرد اما وقتی دید بیداربشو نیست یک پارچ آب را روی سرش خالی کرد...اسماعیل هم بلند شده و قر زنان میفگت: همه میرن شمال عید ما باید بمونیم تو خونه دریا رو سرمون خراب شه...بعد نگاهی به پسرش انداخت و گفت: جواد جونم چطوره...مهشید هم از سرو صدا بیدار شده و در جایش بسختی نشسته بود.. فربد با برگه ای که مونا دستش داده بود طاق باز خوابش برده بود که اسماعیل با نگاهی به مونا گفت: بنده خدا اینقدر درس خونه با مسئله میخوابه شبا...!! یک ساعت بعد ساعت 44: 8 دقیقه صبح سال تحویل شد ...همه باهم روبوسی کردند و سال نورا بهم تبریک گفتند...فربد و مونا باهم دست دادند...اسماعیل که سوت میزد و دوباره رقصش گرفته بود گفت: ای بابا عیده دیگه دختر خاله پسرخاله اینحرفا رو ندارن ببوسید همو... مونا سرش رو پایین انداخته و صورتش گل انداخته بود..مهشید یک چشم قره به اسماعیل رفت تا حساب کار دستش بیاد..اسماعیلم گفت: خانومی ...عیدیه رو دیگه چشم درشتی نکن... سپس دست در جیبش کرد و چند اسکناس کهنه روی هوا انداخت... که امین شیرجه زنان همه رو برداشت... نیم ساعت بعد همگی حاضر شدند تا عید دیدنی برن خونه خاله زری اسماعیل تو حیاط با امین بحثش شده بود و با ناراحتی میگفت: توله سگ...جنبت کجا رفته...ماخواستیم جلو آبجیت چوسی بیایم تو باید از آب گل آلود کوسه بگیری؟؟؟ امین هم بغض کنان گفت: بمن چه میخواستی ندی...عیدیو که پس نمیگیرن... اسماعیل گفت: برو دونخ سیگار مگنا قرمز بگیر باقیشم عیدی خودت امین داخل خانه دوید و گفت: نمیخوااااااام مونا قرزنان گفت:عزیز چرا خاله زری خودش نمیاد؟؟؟ عزیز گفت: ما زائو داریم قبول...ولی زری خواهر بزرگه منه حالا ناتنی باشه دلیل نمیشه که.. بعدم یه سر میریم زود میایم...تو بمون مواظب مهشید باش...بچرم میبریم ببینه.. مونا گفت: آهان یعنی زحمت نمیدن به خودشون بیان اینجا عزیز گفت: مادر، زن 75 ساله که نمیتونه راه بره چجوری بیاد؟؟ بزار بچه هاش بیان دسته جمعی میان اینجا... يك ساعت بعد آنها رفتند مهماني و مونا و مهشيد تنها ماندند... مونا روي ايوان نشسته بود و با تكه سنگي كه در دست داشت بازي ميكرد.. يكدفعه صداي جمع خوردن چيزي از پشت گلها در باغچه نظرش رو جلب كرد زيرچشمي محيط را بررسي كرد...گلها بدون اينكه بادي بوزه مدام تكان ميخوردند! چشمانش رو ريز كرد تا واضح تر ببيند...موجود پشمالويي پشت درخت وول ميخورد!!! مونا آرام آب دهانش رو قورت داد و از ايوان پايين پريد...آهسته و لرزان قدم برميداشت.. نزديك درخت كه شد...گربه اي درشت و پشمالو دوان دوان از پشت گلها بيرون پريد و درحاليكه به در و ديوار ميخورد...با چند جهش از روي ديوار دستشويي به كوچه پريد.. مونا هم كه دستش روي قلبش بود نفس عميقي كشيد و درحاليكه سرش را تكان ميداد به داخل اتاق برگشت.. چندین ساعت سپري شد و هنگام غروب و تاریکي هوا رسيده بود که عزیزاینا برگشتن.. مونا کنجکاو آمد دم در...اولین نفر عزیز و بچه سپس اسماعیل وارد خانه شدند.. اسماعیل قر زنان رو به فربد گفت: بابا این پسرخاله چقدر خجالتیه... هی میگم بابا آجیل بپیچ....تخمه وردار هی میگه ممنون ممنون...!!!! سپس دستی در جیبش کرد وا ندازه یک کیسه آجیل و تخمه بیرون آورد؟!؟!؟ مونا درحالیکه میخندید گفت: اوا خاک بر سرم....اسماعیل تو واقعا آدم نمیشی اسماعیل مشتی برای خودش برداشت و گم: بشکنه این دست که نمک نداره اصلا تو چی میگی فینگیلک برای آیالم آوردم...بعد بشينيد بگین اسمال آقا بده.. فربد خندان از پشت سرش ظاهر شد و سلام کرد...بابا عجب این اسمال آقاتون فیلمیه واسه خودشا! مونا نفس عمیقی کشید و گفت: فیلم؟؟؟ بگو سریال 500 قسمتی!!!! اسماعيل لب حوض نشست و درحاليكه صورتش را آب ميزد آرام زير لب باخودش قر ميزد.. شب فرا رسيد... امین بدو بدو پای تلویزیون نشست و عزیز و مونا سفره شام را پهن کردند... بار ديگر همه گرد هم نشستند...اسماعيل مدام از مهماني و خاله زري تعريف ميكرد.. بعد از غذا هرکسی مشغول کاری شد...فربد باز سرش بین دفتر کتاباش گم شد امین پای تلویزیون و اسماعیل در زیرزمین...مهشید و نوازد هم یکم میخوابیدند و بیدار میشند مونا و عزیز هم مشغول شستن ظرفا و جمع کردن وسایل... ساعاتی گذشت مونا سراغ تلفن رفت و بعد از چند بار شماره گرفتن گفت:اا عزیز خطمون قعطه؟؟؟ فربد زیرچشمی نگاه میکرد و گوش تیز کرده بود ببینه چه خبره به خیالش که میخواد با دوس پسرش حرف بزنه.. صدای عزیز از آشپزخانه آمد که میگفت: نه مادر پولش رو ندادیم یک طرفش کردن... فربد از فرصت استفاده کرد و گفت: موبایل من هست بیا از اینجا زنگ بزن... مونا نگاهی کرد و گفت: نه ممنون ..واجب نبود.. شک فربد بیشتر شد و پکرتر از قبل... مونا هم که این موضوع را احساس کرد دوباره بسمتش برگشت و گفت: خوب اگه زحمتی نیس ..میشه؟؟؟ فربد پیروزمندانه گوشی را بهش داد... مونا با گرفتن موبایل به داخل حیاط رفت و باعث شد لبخند فربد روی لبش خشک شود.. حدود دو سه دقیقه صحبت کرد...فربد از پشت پنجره زیرچشمی زیرنظر گرفته بودش بعد از پایان تماس آمد و گفت: مرسی واقعا...بعد یکم من من کرد و گفت: ببخشید چجوری شماررو پاک کنم؟؟؟ فربد ابروهاشو درهم کشید و آرام گفت: ااا مشکلی نیست اگه پسره من بکسی نمیگم؟ مونا نفس عمیقی کشید و گفت: نخیر...نمیخوام شماره دوستم که ضمنا دختره تو گوشیتون باشه درست نیست.! فربد ناخودآگاه لبخندی زد و گفت: اون قرمزه رو بزن پاک میشه.. مونا هم انجام داد و گوشی را بهش پس داد.. امين از پاي تلويزيون جم نميخورد و پاهايش را روي پشتي گذاشته بود... اسماعيل هم گهگاهي از زير زمين بيرون ميومد..يكم سربسر بقيه ميگذاشت و با بچه بازي ميكرد.. آنشب هم زودتر از شبهای دیگر گذشت... مونا در رختخوابش قلت میزد و با خود فکر میکرد: اگه براش مهم نبود که نمیگفت اگه پسره به کسی نمیگم....بعد دوباره با خود گفت: شایدم از این تیریپ روشن فکراس...آه ولش کن.. قبل از اینکه به چیز دیگری فکر کنه خوابش برد...نیمه شب برای سومین شب متوالی از خواب پرید سریعا به ساعت نگاه کرد بازهم عدد 6 رو نشان میداد...تازه یادش افتاد چه خطری تهدیدشون میکنه از جا پرید و سراسیمه به پذیرایی رفت...همینکه جای خالی بچه رو دید قلبش از جا وایستاد دوان دوان درحالیکه فرياد ميكشيد: بچههههههه بچهههههه داخل حیاط دوید ...توسرخودش میزد.. همان لحظه اسماعیل بچه بغل از زیرزمین بیرون آمد: چتهههه خل شدی؟؟؟ مونا که دستش رو روی قلبش گذاشته بود گفت: بچه اونجا چیکار میکنه؟؟هان؟ اسماعیل ابروهاشو در هم کشید: بقول خودتون واااا....مثلینکه بچمه ها..خوابم نمیبرد گفتم یکم مردونه با آقا جواد گپ بزنیم...مشکلیه؟؟؟ فربد و عزیز که از صدای مونا بیدار شده بودن سراسیمه به ایوان آمدند... مونا نفس عمیقی کشید و آبی به دست صورتش زد و به اتاقش برگشت.. عزیز و فربد مات همدیگه رو نگاه میکردند...اسماعیل هم بچه رو به اتاق آورد و کنار مهشید گذاشت.... دومین روز فروردین هم فرا رسید...آنروز خاله زردی و بچه هاش عید دیدنی آمدند آنجا... یک پسر40 ساله به اسم سید رضا داشت و یک عروس 35 ساله و دو نوه یکی 10 دیگری 13 ساله همینکه از در آمدند تو اسماعیل جلو رفت در حالیکه دستش رو جلوی دهانش گرفته بود بلند گفت:دودودو دو دود ..امپراطوری یزد ..بزرگ خاندان میرسلیمی ..خاله زری پلنگ کش وارد میشود..!!! خاله زری با عصا و در حالیکه عروسش زیر کتفش رو گرفته بود وارد شد و خندان گفت: داماد زبون باز... اشتباهی چون چشمش نمیدید به فربد اشاره کرد..اسماعیل زد زیر خنده و گفت: البته داماد آینده زبون باز... سید رضا در حالیکه باهاشون دست میداد گفت: آقا رو معرفی نمیکنی؟؟؟ اسماعیل هم ابرو بالا انداخت و گرفت : معلومه //ایشون پسرخاله هستند همونی که تا خودمونی میشن میگن پسرخاله شدی ها!! همونه....ضمنا ایشون مهندس ادبیاته .... سید رضا خندان با فربد دست داد و گفت: به به چه سعادتی... سپس همگی داخل خانه رفتند...امین و دوتا بچه های سید رضا داخل حیاط مشغول فوتبال بازی کردن شدند... سید رضا با دیدن بچه گفت: به به ..تبریک...اسماعیل بچه رو بغل کرد و در حالیکه بغل زری خاله میداد گفت: آقا جواد باباشه.... مهشید در حالیکه دراز کشیده بود تو بسترش قر زنان گفت: خاله اسمش سهرابه.... اسماعیل کنار سید رضا نشست و مشغول حال و احوال شدند... مونا چایی رو آورد و شروع به تعارف کردن کرد... عروس خاله زری که حسابی خوشش اومده بود گفت: به به مونا خانوم..چه خانمی شدن.. سپس رو به عزیز گفت: عزیز خانوم من یه داداش دارم دم بخت ...دنبال یه دختر میگرده که مثل مونای شما پنجه آفتاب باشه... فربد که مشغول خوردن چای شده بود چای درون گلویش پرید و شروع به سرفه کردن کرد... اسماعیل محکم پشتش کوبید و گفت: ای بابااااااا ....الان وقت این حرفا نیست همشیره. مونا هم که یکه خورده بود به آشپزخانه برگشت... عروس خاله ول کن نبود یک خط درمیان بحث را به ازدواج و تعریف کردن ازداداشش میکشاند بدتر از همه اينكه عزيز خانم هم بدش نيامده بود و مشتاق همراهيشان ميكرد..! فربد هم که حسابی کفری شده بود با خودش قر میزد و میوه ها را با حرص پوست میکنند... اسماعیل یواش در گوشش گفت: پسر خاله بیا بزن در گوشم ولی میوه را اینجوری نترکون..جون عزیزت. همانلحظه بچه ها که حسابی بازی کرده و خسته و گشنه شده بودند داخل اتاق دویدند و مشت مشت شروع به خوردن تخمه و آجیل ها کردند...اسماعیل هم که چشماش داشت از حدقه درمیامد گفت: بچه ها جنگ نیستا اینا باید تا آخر عید بمونه...عزیز بهش چشم قره رفت ... اسماعیل ادامه داد: ببین عزیز خانم به در میگه که دیوار بشنوه چشم قره بمن میره یعنی شما نخورید .. سید رضا دستی پشت اسماعیل زد و خندان گفت: از دست تو اسماعیل... فربد از جا بلند شد و به داخل حیاط رفت مدام تو سرش حرفای عروس خاله ذوق ذوق میکرد.. ساعتی بعد خاله زری و بچه هاش خداحافظي كردند و به خانه هايشان برگشتند.. و آرامش به خانه عزیزخانم بازگشت.. دوباره غروب و تاریکی رسیده بود...فربد با اوقات تلخی توی ایوان نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. اسماعیل بافور به دست از زیرزمین بیرون زد و با حالتی آوازی گفت: اگر دیدی جوانی بر دیواری تکیه کرده بدون عاشق شده و خاک برسر گریه کرده...!! فربد نفس عمیقی کشید و گفت: ماشااله همیشه شادیا... اسماعیل پکی به سیگاری که در دست دیگرش بود زد و گفت: ای بابا...شما که اهل شعر و شاعری هستی از روزی که اومدی یه حرفی حدیثی شعری هیچی نگفتی مایی که هیچ کلاسی نرفتیم دیوان حافظیم... فربد زیر لب گفت: دیوانشو هستم... اسماعیل نگاهی عمیق کرد و گفت: بیا پسرخاله بیا بسازمت که لول شی.. فربد هم که انگار بدش نیامده بود نگاهی به داخل اتاق انداخت ..مثل هرروز مهشید و بچش کنار هم خوابیده و امین جلوی تلویزیون...ومونا و عزیز مشغول آمده کردن شام... از جا بلند شد و همراه اسماعیل به زیرزمین رفت... روی صندلی نشست و سیگار رو از دست اسماعیل قاپید.. اولین پک رو زد و حسابی به سرفه افتاد... اسماعیل در حالیکه میخندید گفت: ای بابا ...اولشه...منم همینجور بودم.. سپس بافور رو بدستش داد..مونا از اتاق بیرون زد و گفت: اسماعیل شااام... پسرخاله؟؟؟ با تعجب نگاه به حیاطی که کسی داخلش نبود انداخت و سپس درحالیکه مشکوک شده بود از پله ها پایین رفت و از پشت شیشه زیرزمین فربد را دید که بافور بدست کنار اسماعیل نشسته... همان لحظه فربد هم مونا رو دید و بافور از دستش افتاد... مونا که بغض کرده بود سرش رو بعلامت تاسف تکان داد و با عجله بسمت اتاق برگشت فربد هم دوان دوان از زیر زمین بیرون زد..!!! اسماعیل بسمت بافور شیرجه زد و گفت: ای بابا اینو چیکار داری؟؟؟؟ فربد بلند گفت: مونااا یه لحظه وایسا... مونا که اشک تو چشماش حلقه زده بود و نمیخواست فربد ببینه سرش را بدون اینکه برگردانه گفت:چیهههه؟؟؟ کشیدی؟؟؟ آروم شدی؟؟؟ فربد گفت: نهههه..باور کن ...خودمم نمیدونم چرا میخواستم اون کارو کنم دست خودم نبود..فقط نمیخواستم...مونا با عصبانیت به میان حرفش پرید و گفت: بس کن سپس داخل اتاق رفت و محکم در را بست... آنشب سر سفره شام نه فربد درست غذا خورد نه مونا... بعد از اینکه هردو از سفره کنار رفتند و مونا بشكلي عصباني مشغول شستن ظرفا شد عزیز رو به اسماعیل گفت: این دوتا چشونه؟؟؟ اسماعیل هم که به استخوانهای مرغ رحم نمیکرد آخرین تکه گوشت را خورد و گفت: نمیدونم والا...جوونن دیگه..شما خون خودتو کثیف نکن..محلشون نزار خوب میشن.. آنشب، اولین نفر مونا بخواب رفت ..البته تنها در جایش دراز کشید و سعی کرد بیدار بمانه تا مراقب بچه باشد...یکی دو ساعت گذشت حوالی ساعت 1 و 2 شب بود که چشمانش سنگین و سنگینتر شد تا اینکه ناخواسته خوابش برد...بار دیگر ساعت 6 از خواب پرید.. اینبار صدای عزیز خانم رو از حیاط میشنید که صدايش میکرد...موناا..مونا جان..مادر مونا پرشان و متعجب از جا بلند شد در میان تاریکی بسمت حیاط رفت..چهره عزیز رو نمیدید وتنها صدایش را میشنید...عزیز گفت: مونا جان من خوابم نمیبره بچه رو بردار بیا باهم یه چایی بخوریم...مونا که متعجب شده بود ...نگاهی به بچه کرد بعد از مکث کوتاهی تنهایی به حیاط رفت.. آرام گفت: عزیز کجایی؟؟ صدای عزیز که انگار از سمت در میامد گفت: بچه کو مادر...دارم چایی دم میکنم... مونا گفت: اول ببینمت بعد بچه رو میارم.. صدا اینبار کمی عصبی بنظر میرسید گفت: وااا مادرجان حالت خوبه؟؟؟ قربونت برم اینکارا چیه بچه رو بیار الان چایی دم میکشه ها...مونا که ضربان قلبش هر لحظه تند تر میشد و بریده بریده نفس میکشید محکم جواب داد: نه!!!!!!!!!! صدا اینبار از صدای عزیز به صدایی بی روح و چندش آور تبدیل شد و بلند فریاد زد : گفتم بچه رو بیااار در کوچه با صدای مهیبی باز شد و طوفانی گردباد شکل مونا رو بسمت خودش کشید... مونا که سعی میکرد مقاومت کنه اما موفق نمیشد ...داد زد نههههه موجودی با دهانی عمودی و بدون چشم با صورتی و بدنی پر از مو و سم به پا با صدای گوشخراشی فریاد میکشید بسمتش با دستان چنگال شکلش اومد همینکه نزدیک شد ..از حفره ریزی که انگار چشمش بود نور سرخی بیرون زد ودر حالیکه دستش رو گرفت وسوزش شدیدی در دستش ایجاد کرد گفت: بار آخرت باشه از فرمان من سرپیچی میکنیییییییی و چشمان مونا بسته شد.. .با صدای عزیز از جا پرید...داخل رختخواب نشسته و صورتش خیس از عرق شده بود..قلبش به شدت میزد..عزیز بغلش کرد و گفت: عزیزم کابوس دیدی مونا که اشک میریخت عزیزو بغل کرد وگفت: خیلی واقعی بود.. اسماعیل از پشت سر سیگار بدست ظاهر شد و گفت: اوووووووه لووس ..خوابه دیگه مونا نگاهی به دستش که جای پنجه های موجود بشکل خفیفی کبود شده بود انداخت و گفت اون یه خواب نبود نگاه کنید..دستش را نشان داد...اسماعیل گفت: ای بابا منم بعضی شبا قلت میزنم دستم میره زیر تنم صبح بیدار میشم همینجوریه چرا الکی گندش میکنی.... عزیز دستش رو گفت: عزیز دلم برو آب به سرو صورتت بزن بیا صبحانه بخور روبراه شی... روز سوم...: مونا پریشان حال به حیاط رفت و دست و صورتش را شست...در راه برگشت نگاهی به فربد انداخت که چشمانش التماس گونه نگاهش میکرد... سرش را پایین انداخت و بی توجه به فربد داخل اتاق رفت.. نزدیکای ظهر بود که زنگ تلفن سکوت خانه را شکست...اسماعیل گوشی رو برداشت و حسابی با کسی که پشت خط بود حالو احوال گرم کرد...از صحبتهایش مشخص بود با خواهرش داره صحبت میکنه....مدام از پسرش تعریف میکرد: آره خانباجی جون آقا جوادمونو ندیدی ....شبی بچه گیهای مش رمضون خدابیامرضه هههههههه ندیدم ولی تعریفشو که شنیدم....آره هه تپول مپوله...نه...جون خانباجی آره مهشید که نمیتونه باشه ما میایم..آره بچه رو میاریم..چشم قربانت خداحافظ... سپس رو به عزیز گفت: خواهرم بود دعوتمون کرد واسه شام بریم کویر... عزیز خانوم اخماشو در هم کرد و گفت: آخه اسماعیل جان تو نمیگی با این وضع مهشید چجوری بریم....اسماعیل گفت: خوب مونا میمونه پیشش دیگه ... عزیز خانوم با دلخوری گفت:لازم نکرده شما برید و من میمونم پیش مهشید... مونا گفت: عزیز من حوصله ندارم من میمونم شما برید... عزیز گفت: دخترم..خانومم...منکه با این سن و سال نمیتونم تو اون شرایط کویر از بچه نگهداری کنم تو برو مواظبشم باش یه شبه دیگه....مونا که یادش افتاد گفت: درسته باشه عزیز ... آقا اسماعیل از خوشحالی بشگن میزد گفت: زود حاضر شید دو ساعت دیگه به تاریکی میخوریما... از آنجا تا کویر جایی که خانواده اسماعیل زندگی میکردند نیم ساعت راه بود.. اسماعیل و فربد ماشین رو طبق معمول هل دادند تا روشن شد... امین هم پیش عزیز و مهشید خانه ماند... بعد از روشن شدن ماشین فربد و اسماعیل جلو نشستند و مونا و بچه عقب و راهی صحرا شدند.. نیم ساعت بعد به صحرا و چادرهای بزرگ خانواده اسماعیل رسیدند... تا چشم كار ميكرد كوير بود و خاك و دشت....منظره عجيبي بود خانواده اسماعیل با لباسهای محلی بسمتشان آمدند...زني ميانسال با دستاني چروكيده كه نشان از سختي كشيدن هايش داشت جلو آمد و اسماعيل رو در آغوش كشيد... سپس بچه را گرفت با مهرباني نگاهش كرد...اسماعيل سر تكان داد و گفت: آقا جواد عمته ها... باقي اهالي هم بگرمي از آنها استقبال كردند... هوا روبه تاریکی میرفت..اسماعیل بچه را با غرور به خانوادش نشان میداد و میگفت: حال میکنید؟؟؟ جواد باباشه ها...خانباجی اخماشو در هم کشید و گفت: اسمش رو بزار اکبر همنام الله... اسماعیل زد زیر خنده و گفت: بیخیال خانباجی یاد مشت اکبر خدابیامرز می افتم... خانباجی اخماشو درهم کشید و گفت: اگه نظر خواهربزرگت که حق مادری به گردنت داره رو میخوای میگم اکبر بسلام....اسماعیل گفت: عجب گیری کردیما...بیخیال خانباجی ...سپس بچه رو از بغل خانباجی گرفت و به بغل یکی دیگر از چادرنشین ها داد... فربد و مونا هم بدون اینکه باهم حرف بزنند گه گاهی زیرچشمی بهم نگاه میکردند... یکبار اسماعیل به کنار فربد آمد و گفت: مثلینکه بد از دستت شکاره ها.... شام اهالی چادرنشین بهشان کباب بره و جگر دادند که در سوز شبانه کویر بشدت بهشان مزه داد همه جلوی چادرها مینشستند و سفره درازی پهن میکردند ..بعد از شام هم مثل سرخ پوست ها کنار آتش مینشستند و چای مینوشیدند.. رقص نور شعله های زرد آتش روی صورت مونا زیبایی خاصی بهش داده بود که باعث شده بود فربد با گردن کج نظارگر باشه...یکبار دیگر نگاهایشان بهم گره خورد که مونا با اخمی که در چهره اش داشت حسابی حالش را سرجا آورد... اهالی یکصدا آوازی محلی خواندند و با دست همراهی میکردند...صدای دست و همهمه شان در دل کویر تاریک و بی انتها میپیچید.. شب فرا رسید و همه داخل چادرهای سرد خوابیدن...مونا و بچه در چادر خانباجی و فربد و اسماعیل در چادر یکی دیگر از اهالی...هنگام خواب اسماعیل شمع را فوت کرد ..از دور دست صدای زوزه و غرش سگها بگوش میرسید...اسماعیل آرام گفت: پسرخاله؟؟؟ بد خاطرخواه شدیا... فربد که دستپاچه شده بود گفت: کی؟؟؟ من؟؟؟ اسماعیل پوزخندی زد و گفت: پ ن پ خانباجی !!!!!!! فربد ساکت ماند...اسماعیل با اعتماد به نفس دستی به سر طاسش کشید و گفت: ببین پسر خاله ما این موهارو تو آسیاب نریزوندیم...تو بگی ف من میرم دشت کویر... فربد در تاریکی خندان گفت: بس کن آقا اسماعیل... اسماعیل با دلخوری گفت: دهه ...عاشق ماروباش...بچه جون شجاع باش.. جگر عشق نداری غلط میکنی میری سفر!!! فربد که اشکش داشت در میومد گفت: آقا اسماعیل بیخیال بزار بخوابیم... اسماعیل که کفری شده بود گفت: عزیز من ...سرتو بالا بگیر...با افتخار بگو عاشقشم. فربد نفس عمیقی کشید و گفت: که چی بشه؟؟؟ اسماعیل گفت: برادر من تو بگو باقیشو بسپر به داش اسمالت.. ببین پسرخاله تو هنوز داش اسیتو نشناختی...اصلا فکر کردی اونشب برا چی بردمت تو زیرزمین واسه دود؟؟؟؟ خیلی خری !!! میخواستم به این بهانه باهات صحبت کنم زیرزبونتو بکشم که زرتی حاج خانومت اومد ! در تاریکی کور ماا کورمال قوطی کبریتو پیدا کرد و سیگاری آتش زد.. به صحبتش ادامه داد: الان که مطمئن شدم عاشقشی و نیتت خیره... خودم دستشو میزارم تو دستت.... فربد از جا بلند شد و سرش به سقف چادر خورد.. اسماعیل زبانشو در آورد و خندان گفت: ههههه هول نشو بابا نگفتم که همین الان.. فربد آب دهانش رو قورت داد : آخه چجوری آقا اسماعیل؟؟ اسماعیل پک عمیقتری زد و با بازدمش دود تمام چادر را برداشت...سپس گفت: فضول هرگز نیاسود... تو کاریت نباشه...خودم صبح که برگشتیم با عزیزخانوم صحبت میکنم.. تازه از قديم گفتن: عقد دخترخاله پسرخاله رو تو آسمونا بستن!!! حالا جای سئوال و حرف و حدیث بگیر بخواب آق مهندس پسرخاله که فردا دومادت میکنم... فربد که ماتش برده بود گفت: اقا اسماعيل دخترعمو پسرعمو رو ميگن نه دخترخاله..... اسماعيل به ميان حرفش پريد و گفت: ببين باز شروع كرديا....اسمال آقا هرچي بگه همونه... من ميگم ماست سياهه بگو چشم....بگير بخواب ببينم... فربدنفس عميقي كشيد...و خواست كمي آب نبوشد كه وقتي ديد اسماعيل پارچو با ولع سر كشيد بيخيال شد و درحاليكه دراز ميكشيد آرام چشمانش را بست... بسختی ميتونست حرفای اسماعیل رو هضم کنه.... آرام بخواب رفت... ساعات از هم گذر کردند و لحظات سپری شد....نیمه های شب دم دمای صبح بود که مونا باز با صورتی خیس از عرق از خواب پرید...چشمانش تار و درمیان تاریکی واضح نمیدید.. انگار چیزی رویش افتاده بود..چیزی نامرئی که باعث میشد نه بتواند حرفی بزند و نه تکانی به خود بدهد بار دیگر ضربان قلبش اوج گرفته بود...از زیر چشم به جای خالی بچه و موجودی که در تاریکی بچه رو در دست داشت انداخت....هرچه تقلا کرد بی فایده بود..موجود از چادر بیرون زد..نگاهی به خانباجی انداخت که غرق خواب بود...موجود با کنار زدن چادر و افتادن نور خفیف ماه رویش سمهای بدترکیبش مشخص شد آنقدر موداشت که بسختی میشد صورتش را دید...بچه بدون هیچ حرکتی در اختیار بود.. موجود بچه را بسمت کویر برد.. مونا از شدت ترس تمام بدنش میلرزید و از طرفی دستپاچه و نمیدانست چکار کند.. تو دلش با آخرین توان بسم الله الرحمن الرحیم گفت و سنگینی موجود نامرئی برداشته شد انگار واقعا ناپدید شد...مونا سراسیمه از جا پرید و از چادر با پای برهنه دوان دوان به دنبال موجود سیاه در دل کویر رفت...هرکار میکرد صدایش در نمی آمد تا جیغ بزند و باقی اهالی را باخبر کند.. همان لحظه فربد از خواب پرید..احساس کرد صدای دویدن کسی را شنیده.. آرام از جا بلند شد و بند چادر را باز کرد...از چادر بیرون آمد و با دیدن منظره تمام اطرافش که کویر بود بوجود آمد...چیزی را دید که در تاریکی میدوید... تصویر زیاد واضح نبود ....انگار دختری با موهای بلند داشت مدوید..اول فکر کرد خیال کرده اما همینکه دخترک با صورتی اشک آلود سر برگرداند ...قلبش فرو ریخت....زیرلب گفت: مونا... بی اختیار دوان دوان دنبال سیاهی ها دوید... مونا به موجود سیاه نزدیک شده بود...ابرها ماه را پوشاندند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد.. موجود بچه را رها کرد و بچه گریه کنان روی خاکهای گل آلود افتاد... سرش رو بسمت مونا برگرداند و از دهان عمودیش خرناس میکشید.. چشمان سرخش از زیر انبوه موهایش پیدا بود...دستان چنگال گونه اش را بشکل تهدید آمیز بسمت مونا گرفت و با سمهایش مثل یک اسب قوی با سرعت زیادی شروع به دویدن کرد..مونا از ترس نفس نفس میزد و سر جایش خشکش زده بود...موجود نزدیک شد و چنگالش را بسمتش دراز کرد..فربد از راه رسید و مونا را کنار انداخت...چنگال مردزما به کتفش برخورد کرد و خون مثل فواره روی هوا پاشید... مرزدما که حسابی عصبانی شده بود غرش بلندی کرد که از شدتش تمام کویر زیرپایشان لرزید..با دستان درازش یک ضربه دیگر به فربد زد که ده متر آنطرف تر روی تلی از گل افتاد... وحشیانه و غرش کنان بار دیگر به سمت مونا و بچه دوید...مونا بلند فریاد میزد : بسم الله الرحمن رحیم ....با هر با آوردن ذکر مردزما تنش به لرزه می افتاد ...فربد درحالیکه بسختی نفسش بالا می آمد گردنبندش را کند و داد زد : مونا بگیرش با آخرین توان، پرتاب کرد......مونا جهشی زد و روی هوا گرفتش .همان لحظه مردزما با چنگالهای خونین بهش رسید...مونا قرآن کوچکی که به گردن بند وصل بود را باز کرد.محکم روی پیشانی مردزما گذاشت.. با آخرین توانش همزمان با فربد با هم فریاد زدند: بسم الله الرحمن الرحیم... مردزما زوزه چندش آوری کشید و مثل بطرز فجیحی شروع به لرزیدن کرد..مونا دو دستی قرآن را روی پیشانی اش نگه داشته بود..مرزدما سرش را سمت آسمان کرد و در چشمان سرخش هاله آتش چرخید و از حفره عمودی دهانش آتش بیرون زد و مثل انفجار بمب تمام وجودش با شعله ای عظیم از آتش گر گرفت و نا پدید شد..مونا چند متر آنطرف تر کنار نوزاد افتاد ..سکوت به کویر بازگشیت..مونا نوزاد را بغل کرده و بوسه بارانش کرد درحالیکه گریه میکرد گفت: دیگه تموم شد خاله جون همه چی تموم شد.. فربد لنگان لنگان درحالیکه تمام پیرهنش خونی شده بود خودش را به آنها رساند ...مونا سرش را تکان داد و اشکهایش اوج گرفت بی اختیار همدیگر رو بغل کردند..فربد درحالیکه داشت از هوش میرفت گفت: دوستت دارم...مونا گریه کنان گفت: منم همینطور...فربد در آغوش مونا از هوش رفت..مونا بلند داد زد: کمکککککک دقایقی بعد اسماعیل و اهالی هراسان از چادر بیرون زدند و بدنبال صدا وسط کویر آمدند... باران بند آمد و ابرها کنار رفتند نور ماه در دل کویر کامالا نمایان کرد.. اسماعیل دستپاچه گفت: چی شده ؟؟؟بچم خوبه؟؟؟ اینجا چه خبره؟؟؟ مونا همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کرد...اسماعیل که ماتش برده بود گفت: یعنی چی؟؟؟ امکان نداره خانباجی دستی به سرو روی بچه کشید و گفت: اسماعیل شانس آوردی؟؟ اگر اینها نبودن بچه الان اینجا نبود...آخرین باری که این اتفاق افتاده بود سی سال پیش بود...که بچه و مادر درجا مردن..واقعا خدا بهمون رحم کرده...آفتاب یواش یواش بیرون آمد و اهالی فربود را درمان کردند... مونا بالای سرش اشک میریخت.. چندین ساعت طول کشید تا بهوش آمد وقتی چشمانش را باز کرد و با چهره اشک آلود مونا مواجه شد دستش را روی گونه مونا گذاشت و اشکش را پاک کرد..اسماعیل که بغل دست مونا ایستاده بود نگاهی به آفتاب کرد و گفت: نگفتم صبح که بشه دستتونو میزارم تو دست هم...بیا ..باز بگین اسماعیل بده.. هر سه باهم خندیدند...ظهر فربد با لباسی که اهالی داده بودند و شانه بسته با ماشین اسماعیل به خانه برگشتند...عزیز خانم که متعجب مانده بود گفت: خدا مرگم بده..اینجا چه خبره؟؟؟ بعد از تعریف کردن ماجرا توسط مونا عزیز و مهشید با چشمانی متحیر بهم نگاه کردند.. عزیز مونا و فربد را باهم بغل کرد و گفت: بمیرم که چی کشیدید شما...خداروشکر شب سوم هم گذشت آنروز قبل از غروب یک گوسفند قربانی کردند و شبش جشن گرفتند... همانجا بود اسماعیل دست فربد و مونا رو گرفت و گفت: با اجازه عزیزخانم و مامانم اینا دست این دوتا جوان عاشق پیشه رو تو دست هم میزارم تا ایشالا که به پای هم پیر بشن.. مهشید شروع به کل کشیدن کرد و عزیز خانم لبخند زنان گفت: ایشالا که مبارک باشه.. اسماعیل دستانشان را در دست هم گذاشت در حالیکه همه دست میزدند با امین یه دل سیر بزن و برقص راه انداخت... فردای آنروز حاجی مفتح آنها را به عقد هم درآورد و قرار شد یکسال بعد مراسم عروسی را برگزار کنند فربد با خواهرش تماس گرفت و قرار شد برای سیزده بدر همراه شوهرش به آنجا بیايند. مونا رو به فربد گفت: حالا دانشگاهمون چی میشه؟؟ فربد لبخندی زد و گفت: گور بابای درس میخوام همینجا بگردم یه کاری پیدا کنم..تو دلت میاد بریم شهر و از عزیز خانم دور باشیم تازه این اسماعیلم نبینیم..منکه دیگه اگه یه روز نبینمش دپرس میشم...همه خندیدن... اسماعیل گفت: پرس میشی؟؟؟ زیر دیپلم صحبت کنم بینم چی میگی؟؟؟ فربد پوزخندی زد و گفت: منظورم افسردس... اسماعیل سری تکان داد گفت: جون من بیخیال....میخوای برقصم شاد شی هان؟؟ عروس خانم برقصم.. همه باهم گفتند: نهههههههه اسماعیل گفت: جون شما اگه گفته بودین برقص عمرا میرقصیدم ولی چون گفتین نه از لجتونم شده آها بیااااااا دیریدی دیدی دی دی دیدی ددیدی فربد به مونا نگاه کرد و خندان گفت: خوب تو درستو چیکار میکنی؟؟؟ مونا هم گفت: منم مثل تو میخوام بچسبم به زندگیم... اسماعیل مثل زنا شروع به کل کشیدن کرد و گفت: بابا مبارکه ... امین هم در حالیکه شلنگ تخته مینداخت همراهیش میکرد.. عزیز خانوم گفت: خدایا شکرت...دعاهام مستجاب شد..گفتم این بچه بیاد دیگه نره شهر همینم شد... اسماعیل چرخی زد و گفت: آقا جوادو بیارین میخواد با باباش برقصه.. مهشید بچه را به بغلش داد و گفت: بیا اینم سهراب!!! اسماعیل گفت: اااااا زن میگم جواد بگو چشم مهشید با لبجازی گفت: سهراب . سهراب . سهراب! همان لحظه خانباجی و اهالی چادر نشین از راه رسیدن... خانباجی با صدای بلند گفت: مبارکههه...به به اکبر ما هم که بغل باباشههه. اسماعیل با حالت مسخره ای ادای گریه کردن رو دراورد و گفت: خدایاااااا همه با هم زدن زیر خنده ... 9 روز بعد 12 فروردين....حوالي ساعت 8 و 9 شب ، مونا و فربد توي ايوان نشسته و باهم گل ميگفتن و گل ميشنيدند...مهشيد كه بهبود يافته بود...بچه را بغل زده و داخل اتاق ميچرخيد....عزيزخانم هم داخل آشپزخانه مشغول سرخ كردن پيازداغ و پخت پز شام شده بود...مونا سيبي از بشقاب برداشت و مشغول پوست گرفتن شد.. فربد دستي به موهايش كشيد و نگاهي به ساعت انداخت... چشمش را از شيشه بخار گرفته به مهشيد و بچه انداخت و گفت: راستي . آخر اسمي براي اين بچه انتخاب نشد؟؟؟ مونا سيب را نصف كرد و چاقو را داخلش فرو كرد و در حاليكه به دست فربد ميداد گفت: مهشيد ميگه تو شناسنامه ميزنيم سهراب همونم صداش ميكنيم.. اسماعيل واسه دلخوشي خودش ميتونه جواد صداش كنه... فربد با ولع مشغول خوردن سيب شد.. اسماعيل طبق معمول بافور بدست در زيرزمين را باز كرد و بسمت حياط رفت.. سرش را برگرداند و نگاهي گذرا به مونا و فربد انداخت و درحاليكه دوباره سر برميگرداند گفت: خوب نومزد بازي راه انداختين واسه خودتونااا مونا بي توجه يك تكه سيب ديگه به فربد داد و گفت: تا چشم بعضي ها دراد... اسماعيل دستي به ريشهاي كم پشتش كشيد و گفت: اوه اوه...لوسش نكن شادومادو... همان لحظه اندام در لرزيد و صدايش در آمد... اسماعيل بلند داد زد: اميييين.....مونا قر زنان گفت: وااا.اسماعيل خوب اونجا وايسادي خودت وا كن ديگه. اسماعيل ابرو بالا انداخت و گفت: ديگه چي ؟؟ كله ملقم بزنم براتون؟؟؟ امينننن؟؟؟ امين بدو بدو با زيرپيراهن از اتاق بيرون زد و مسير حياطو طي كرد.. در باز شد و فرشته خواهر فربد به همراه شوهرش بابك و بچه 4 يا 5 ساله شان به اسم ماني وارد شدند.. اسماعيل بافور رو پشتش قايم كرد و گفت: به به....فك فاميلاي عزيزمون.. فربد و مونا خوشحال و خندان به استقبال آمدند ... اسماعيل آرام بسمت زيرزمين بدون اينكه برگرده عقب عقب رفت يكي دوقدم بيشتر برنداشته بود كه پايش لغزيد و با صداي بلندي خورد زمين..بافور از دستش سر خورد و روي كاشي هاي حياط افتاد.. آب دهانش رو قورت داد و براي اينكه كم نياره گفت: بچن ديگه ...ميرن تو كوچه بازي ميكنن هرچي پيدا ميكنن ميارن ميندازن تو زيرزمين...!! آقا بابك سرش را پايين انداخت و عينكش را روي بيني جابجا كرد و گفت: عجب!!! فربد سري تكان داد و گفت: خواهش ميكنم..بفرماييد تو.. امين آمد در را ببند كه كسي نگه داشت و آرام وارد شد.. رنگ از رخسار فربد پريد...فرشته لبخندي زد و با لحن خاصي گفت: دوستم سيما ؟!؟!؟ سيما هم لبخند عصبي زد و نگاه عميقي به فربد انداخت... همان لحظه عزيز خانم در اتاق را باز كرد و بلند گفت: خوش آمديد بفرماييد داخل... دقايقي بعد همه دور هم داخل پذيرايي نشسته بودند.. مونا و مهشيد مشغول انداختن سفره شام شدند.. فرشته در گوشي به فربد گفت: اينهمه تعريف كردي؟؟؟ اينه؟؟؟ پيش خودت نگفتي جواب سيمارو چي بدم؟؟ اينجوريه؟؟؟ فربد اخماشو در هم كشيد و گفت: فرشته جان خواهش ميكنم آخه برا چي اينو آوردي؟؟؟ ميخواي زندگي منو بهم بريزي؟؟؟ فرشته خنده عصبي كرد و گفت: آخي....بيچاره داداشي اونموقع كه بهش وعده وعيد ميدادي ميرفتين باهم گردش ميخواستي فكر اين روزاشم بكني..!!!! اسماعيل درحاليكه گوشه نشسته و انگشت پايش از سوراخ جورابش بيرون زده بود گوش تيز كرده و زيرچشمي اوضاع رو تحت نظر داشت بابك بدون اينكه حرف بزنه نگاه تمسخر آميزي به در و ديوار خانه انداخت و نگاهي با فرشته رد و بدل كرد و سري بعلامت تاسف تكان داد. اسماعيل درحاليكه ساق پايش را ميخاراند گفت: خوب ...آقا بابك نگفتي شغل شريفتون چيه؟؟؟ بابك آرام گفت: جراح قلب هستم... اسماعيل سريعا گفت: احسن احسن...دكتر كم داشتيم كه اونم اضاف شد.. خيلي مخلصيم دكي جون... سپس خيار سالادي بزرگي از ظرف ميوه برداشت و در حالي كه رو هوا تكان ميداد به بابك گفـت: دكي جون خيار ؟؟؟ پوست بگيرم؟؟ بابك نفس تندي كشيد و گفت: نخير...مرسييي اسماعيل با حرص زير لب گفت: آدامس خرسيييي!! بابك گفت: جانم؟؟؟ اسماعيل دستپاچه گفت: ميگم چايتون سرد نشه... فربد از جايش بلند شد و به مونا براي چيدن سفره كمك كرد.. سپس نگاهي به سيما كرد و به فرشته گفت: دخترخاله دوستت هم مثل خودت كم حرفه ها.. در حين گذاشتن ظرف ها تو سفره مهشيد زير لب به مونا گفت: حواست باشه ها اين دختره بد به فربد نگاه ميكنه... تا بعد از شام حرفي جز احوال پرسي هاي ساده رد و بدل نشد.. بعد از شام..عزيز خانم اتاق مونا رو براي استراحت بابك و فرشته آماده كرد.. بابك با لحن خشك و سردش شب بخير گفت و به اتاق رفت و درو بست.. فرشته هم درحاليكه با ماني سر و كله ميزد بدون اينكه با مونا و مهشيد صحبت كنه زيرچشمي نگاهي بهشان مي انداخت... اسماعيل از جا بلند شد و آرام به مهشيد گفت: ما بريم به كارمون برسيم..اين دختر خالتو با يمن عسلم نميشه خورد...خدا سيزده بدرمون رو بخير كنه... مونا هم كه كلافه بنظر ميرسيد به اتاق مهشيد رفت و با مهشيد مشغول خواباندن سهراب شدند.. مهشید بچه را درون جا خواباند و آرام زیر لب شروع به لالایی خواندن کرد... مونا با نگاه حسرت آلود و لبخندی برلب گفت: یعنی میشه یروز منم مثل تو برای بچم لالایی بخونم؟ مهشید محکم بغلش کرد و گفت: چرا نمیشه آبجی جونم....داماد که حاضروآمادس معلومم هست از این باباهای پسر دوست میشه ها...مونا سرش رو پایین انداخت و گفت: ولی من دختر دوست دارم.. نکنه فربد دختر دوست نداشته باشه... مهشید ابروهاشو در هم کشید و گفت: اوه...پاشو خودتو لوس نکن..خیلی هم دلش بخواد... عزيز خانم از آشپزخانه بيرون زد و گفت: عزيزكم چيزي كم نداريكه؟؟؟ من برم وسايل فردا رو حاضر كنم... فرشته گفت: نه خاله جان ممنون... سپس فربد كه زانوي غم بغل گرفته بود و به پشتي تكيه زده بود نگاهش رو از فرشته به سيما دوخت... دقايقي بعد از جا بلند شد و به حياط رفت..فرشته با سر به سيما اشاره كرد كه دنبالش بره او هم اطاعت كنان همينكارو كرد.. فربد كه كلافه شده بود آرام گفت: من نميفهمم آخه تو اينجا چيكار ميكني؟؟؟ مگه فرشته بهت نگفت من نامزد كردم.. سيما نفس عميقي كشيد و گفت: بايد زودتر ميومدم...هرچند هنوزم دير نشده! فربد دستش را به ديوار ايوان تكيه داد و گفت: آخه تو از من چي ميخواي؟؟؟ ما فقط سه چهار بار با هم بيرون رفتيم كه اونم به اصرار فرشته بود سيما لب پيچاند و گفت: آره ديگه فقط سه چهار بار بيرون رفتيم.. اونموقع ها كه خونه فرشته همو ميديديم و دلت ضعف ميرفتو يادت رفته؟؟ هنوز كادوهاتو دارم... فربد دستي به پيشاني اش كشيد و گفت: اين قضيه مال يكسال پيشه اونموقع همه چيز فرق ميكرد مگه هر كسي كه با هم دوست ميشن بايد حتما ازدواج كنن؟؟؟؟ ما مثل همه دختر پسرا يه دوستي مختصر داشتيم فقط همين.... سيما كه هر لحظه عصبي تر از قبل به نظر مي اومد گفت: باشه، خوب چشاتو رو همه چي بستي ولي اينو بدون اگه نتونم باهات باشم نميزارم كس ديگه اي هم باهات باشه..اينو مطمئن باش...!!!! سپس به داخل اتاق و كنار فرشته برگشت... فربد هم به كنار حوض رفتو آبي به صورتش زد...نگاهي به آسمان كرد و سري تكان داد آنشب بكندي گذشت و صبح فرا رسيد... عزيز خانوم كه دوتا زنبيل پر از ظرف و قابلمه براي سيزده بدر آمده كرده بود اول از همه اسماعيل رو بيدار كرد و گفت: اسماعيل جان ماشينو آتيش كن كه بريم گل تپه.. اسماعيل خميازه اي كشيد و گفـت: عزيز جون آتيش چيه؟ خاكسترتيم به مولا.. امين كه خنده موزيانه اي بر لب داشت سبزه عيد رو از روي ميز برداشت آرام از پشت سر روي سر طاس اسماعيل گذاشت و با صداي بلندي قهقه زد... اسماعيلم كه شاكي شده بود دمپايي چوبي و روفرشي مهشيد رو از كنار پشتي برداشت و در حالي كه پرتاب ميكرد داد زد :توله سگگگگ امين خنده كنان قلت زد روي زمين و دمپايي بعد از چند بار چرخيدن به صورت بابك كه در اتاق را باز كرد تا بيرون بياد خورد و عينكش از وسط دو تكه شد!!!!! مهشيد بلند گفت: واي خاك برسرم امين دلش رو گرفت و به حياط رفت.. اسماعيل از جا پريد و در حاليكه صورتش را ميبوسيد و تف مالي ميكرد گفت: دكي جون ببخش تورو خدا...عمدي نبود.. بابك كه حسابي عصباني شده بود گفت: ول كن آقا...خيلي خب باشه ..اينقدر بوس نكن پیشانی اش سرخ و هنوز هیچی نشده ورم کرده بود.. مونا و مهشيد زيركانه ميخنديدند... كمتر از يك ساعت بعد ...مثل هميشه امين و فربد ماشين اسماعيل را تا سر كوچه هل دادند... سپس ماشين بابك كه يك پرادوي مشكي شاستي بلند بود نظرشون رو جلب كرد.. امين با دهان باز رفته بود و به چراغ ها دست ميكشيد.. اسماعيل از ماشين پياده شد و گفت: فربد جون بچه ها رو به تو ميسپرم و سپس بدو بدو سمت ماشين رفت و يه پس گردني به امين زد چشمانش رو به شيشه چسباند...صداي دزدگير درآمدد.. اینبار اسماعيل يك لگد هم ضمينه پس گردنيش زد و گفت: توله سگ جيغ ماشينو دراوردي.. خجالت نميكشي؟؟؟ مهشيد و عزيز خانوم اينا از خانه بيرون زدند..مهشيد در حاليكه سهراب رو در بغل داشت گفت: اسماعيل باز تو زورت رو به اين بچه رسوندي؟؟؟ بابك و فرشته و سيما هم بسمت ماشينشان رفتند.. اسماعيل چهره جدي به خودش گرفت در حاليكه جلوي در ماشين ايستاده بود گفت: جون دكتر اگه بزارم..ما رسم نداريم مهمونمون رانندگي كنه.. فرشته اخماشو در هم كشيد و گفت: وااا...از كي تاحالا؟؟ اسماعيل ادامه داد: اصلا مگه امروز سيزده بدر نيست؟؟؟ خوب از قديم گفتن شگوم نداره اگه مهمان پشت فرمان بشينه سوييچ رو بده من خودم به سلامت ميرسونتون.. بابك كه كلافه شده بود گفت: آخه آقا اسماعيل اين ماشين كه مثل ماشين شما نيست.. بعدم شايد خانوما راحت نباشن!! اسماعيل اخماشو در هم كشيد و گفت: اي بابا دكي مارو باش...من پشت وانتم نشستم اونم از اينا كه هيندوانه ميفروشن...بعدم خانوما كه غريبه نيستن..دختر خاله كه دخترخالس...دوست دختر خاله هم كه جاي دوست خودم!!!!!!! مهشيد بلند گفت: وااااا اسماعييل؟؟!؟!؟ اسماعيل سري تكان داد و گفت: خانوم..آدم بايد روشن فكر باشه...هرچي باشه من دوبار شهر رفتم شما كه نميدوني....اصلا اينو ول كنيد...سوييچو بده دكي جون بچه ها زير آفتابن.. بابك كه مونده بود ديگه چي بگه...به ناچار سوييچ رو داد و همگي سوار شدند.. فربد جلوتر با ماشين اسماعيل راه افتاد... اسماعيل هم بعد از 5 بار استارت زدن ماشين رو راه انداخت... در حاليكه بلند ميخنديد و هيجان زده شده بود گفت : چه باحالههه....فرمون رو يكم ميپيچوني نصف اندام ماشين ميپره اينور...نيگاه.. يكدفعه فرمان رو چرخاند كه باعث شد فرشته و سيما كه عقب نشسته بودند سرشان به هم بخورد.. بابك كه عصبي شده بود بلند گفت: ااا چرا اينجوري ميكني آقا اسماعيل... اسماعيل گفت: پوزش ميخايم..دكي آهنگ نداري ؟؟ يه آهنگ بزار دور هم حال كنيم.. بابك پوزخندي و زد و گفت: فرشته جان اون يو اس بي رو ميدي... فرشته هم از كيفش فلش رو در آورد و به بابك داد... اسماعيل خندان گفت: بدو ديگه بزن اون يو پي اسو!!!!! بابك كنترل رو برداشت و يه آهنگ پلي كرد...آهنگي ترنس .. اسماعيل همچين از جا پريد كه سرش به سقف خورد.. با دلخوري گفت: دكي داشتيم؟؟؟ اين چيييه؟؟ آقا جواد نداري؟؟؟ بابك با لحن تمسخر آميزي گفت: نه ديگه شما به بزرگي خودتون ببخشيد.. اسماعيل هم نگاه دلبرانه اي كرد و گفت: خواهش ميكنم....خجالت ميدين... حدود پانزده دقيقه بعد به گل تپه رسيدن.....چندين درخت شكوفه زده و يك جوي باريك آب تنها نماي آنجا بود...اسماعيل محكم ترمز گرفت كه نزديك بود بابك با سر تو شيشه برود.. سپس پياده شد و گفت: حال كردين يا نه؟؟؟ فربد هم سوييچ رو آورد و به دستش داد و گفت: اسي جون اين ماشينتم مثل خودته ها... عزيز و مهشيد حصير ها رو انداختند و بساط ميوه و شيريني رو به پا كردند...آفتاب به ميان آسمان رسيده بود... بالاخره همه دور هم نشستند مونا كه زيرچشمي سيما رو ميپاييد كنار فربد نشست و دستش رو گرفت.. سيما كه عصبي به نظر ميرسيد و نمخواست بروي خودش بياره با حرص تخمه ميشكاند.. اسماعيل با عشق به بچش نگاه ميكرد و ميگفت: شبيه باباشه ها....آقا جوادو ميگم.. مهشيد استكان چاي رو جلوش گذاشت و گفت: بيخود...اتفاقا شبيه خودمه..بيخود زور نزن.. بچه نعره زنان شروع به گریه کرد..اسماعیل ابرو بالا انداخت و گفت: تنها وجه تشابهش با مامانش همینه!! عزیز خانم فلاکس چای را برداشت و لیوانها رو پرکرد...اسماعیل ادامه داد: کلش که مثل خودم فندقیه.. چشماشم که بادومیو...دماقش گردویی و خلاصه آجیلیه واسه خودش ....سپس بلند قهقه زد.. فربد براي پيدا كردن چوب و آتش به سمت تپه ها و خانه خرابه هايي كه قرار داشت رفت.. اسماعيل هم منقل و برداشت و كنار جوي زير درخت نشست و با حسرت گفت: كاش بافي رو اورده بودم. بابك كه كنار درخت قدم ميزد و آنتن موبايلش كه صفر بود رو چك ميكرد گفت: ا نميدونستم شما هم سگ دارين... اسماعيل يكه خورد سربرگرداند و گفت: اا دكي شما اينجاين..آره يكي داريم بابك گفت: برا ما اسمش پافيه...ميخواستيم بياريمش كه ديگه نشد.. اسماعيل لبخندي زد و گفت: عيب نداره بجاش سيما خانم رو آوردين ديگه!!!! بابك گوشي را جيب پيراهنش گذاشت گفت: نژادش چيه؟؟ اسماعيل مكثي كرد و گفت: اا افغاني.. بابك ابروهاشو در هم گره زد و گفت: اامتوجه نميشم؟؟؟ منظورتان گرگيه؟؟ اسماعيل نفس عميقي كشيد و حسرت آلود گفت: اونم چه گرگي....چشاش سگ داره !!! سيما به هواي دستشويي به پشت خرابه ها رفت و با حالتي تهديد آميز به فربد كه مشغول جمع كردن چوبها بود گفت: به مونا خانومت گفتي؟؟؟ فربد بدون اينكه نگاهش كنه گفت: چيووو؟؟ سيما دستش رو به كمرش زد و گفت: منو ديگه....آخه يجوري نگام ميكنه كه انگار ميدونه.. فربد بي توجه چندين چوب را برداشت و بسمت آنها برگشت.. سيما تهديد آميز گفت: خودم بگم يا تو ميگي؟؟؟!؟! فربد سر برگرداند: بس كن....چرا دست از سرم برنميداري... سيما لب پيچاند و گفت: باشه...خودم ميگم.. سپس با حالتي تهاجمي از كنار فربد رد شد و بسمت مونا رفت.. فربد كه خشكش زده بود و نميتونست چيكار كنه ماتش برده بود. سيما بي مقدمه رفت دست مونا رو گرفت و گفت: بيا كارت دارم.. مهشيد و عزيز كه مشكوك شده بودند با تعجب نگاه كردند.. فرشته برا اينكه جو رو عوض كنه ماني رو بلند كرد و گفت: يكم برا خاله برقص... مونا متعجب از دور نگاهي به فربد كرد و به كنار جوي با سيما رفت.. فربد صدايشان رو نميشنيد اما از حالت صورت مونا كه بغض كرده بود همه چيز رو فهميد.. چوب ها از دستش افتادند و آرام قدم برداشت.. مونا هم از كنار سيما گذشت و به سمت فربد آمد...همينكه بهم رسيدند يك سيلي در گوش فربد خواباند..!! و گفت: خيلي نامردي! سپس به سمت ماشين اسماعيل رفت و گفت: اسماعيل منو ببر خونه.. اسماعيل كه ماتش برده بود همانجا خشك شده ايستاد.. مهشيد از جا بلند شد و همراه مونا بسمت ماشين رفت... عزيز درحاليكه لبش رو گاز گرفته بود گفت: چي شد خاله؟؟ فرشته موذيانه ابرو بالا انداخت... مونا داخل ماشين نشست و محكم در را بست.. مهشيد و اسماعيل بسمت ماشين رفتند... فربد تنها ايستاده و نظارگر ماجرا شده بود مهشيد بدو بدو رفت و بچه رو از عزيز گرفت و گفت: ما ميريم خونه.. عزيز نگران گفت: بابا اينجا چه خبره يكي به ما هم بگه... سيما و بابك كنار فرشته آمدند...فرشته گفت: خودم ميگم خاله جون.. سپس اسماعيل با دست به فربد اشاره كرد كه خاك تو سرت! بعد هم يه چشمك زد كه همراهش دهانش با زبان كوچك پيدا شد! به معني اينكه خودم درستش ميكنم داخل ماشين نشست و استارت زد ..تازه يادش افتاد كه هل لازم دارن.. امين و اسماعيل دوتايي هل دادند تا روشن شد..فربد درحاليكه حالش بهم ريخته بود به پشت خرابه ها رفت و تكيه به ديوار زد.. ماشين روشن شد و بسمت خانه راه افتادند.. تا چشم كار ميكرد كوير بود و كوير... اسماعيل از داخل آيينه به مونا و فرشته كه بغلش كرده بود انداخت و گفت: نميگي دقيقا چي شده؟؟؟ مونا آروم با بغض صحبت ميكرد: هيچي...آقا با اين دختره سيما قول قرار داشتند بيخود نبود هي يجوري همديگه رو نگاه ميكردند... كاش زودتر فهميده بودم .. مهشيد بلند گفت: وااا دختره گفت...ديگه چي گفت بگو ببينم.. مونا ادامه داد: گفتش كه ازش حاملس!!!!!!!!!؟؟ اسماعيل درجا ترمز كرد كه مونا و مهشيد نزديك بود روي صندلي جلو بي افتند.. بلند گفت: نه باباااااااااا سپس دنده رو جا زد و در حاليكه فرمان رو ميپيچيد گفت: الان برميگردم حالش رو جا ميارم لنده هورو.. مهشيد با عصبانيت گفت: تو نميخواد دخالت كني..برگرد برو سمت خونهههه اسماعيل زير لب استغفرالله گفت و دوباره فرمان را پيچاند و به مسير ادامه داد. يكدفعه هوا تاريك و آسمان تيره شد!!! ابرهاي تيره تمام آسمان را گرفتند.. باران شديدي شروع به باريدن كرد بطوري كه انگار كوير را سيل گل داشت ميبرد.. آنقدر شديد بود كه در عرض چند دقيقه تمام كوير خيس شد... رعدو برق هاي غول آسا تن زمين و آسمان رو ميلرزاند!! چرخ هاي ماشين داخل گل فرو رفت و از حركت ايستاد؟!؟! اسماعيل مشتي به فرمان كوبيد و گفت: اي تف به اين شانس...الان وقت بارون بود آخه.. از دور صدايي مثل گرومپ گرومپ صدها سم اسب در آمد.. مهشيد نگران بچه را بغل و از پنجره بيرون رو نگاه ميكرد. مونا هم با بغضش متعجب اطراف را ميپاييد.. اسماعيل آب دهانش رو قورت داد و بلند داد زد : درا رو قفل كنيد زود باشيد!!!!! دستانش بشدت ميلرزيد و رنگش پريده بود.. مهشيد سربرگرداند و گفت: چته چرا داد مي.....يا خدااااااااااااا مونا هم نگاهش رو به سمت اسماعيل و شيشه جلو گرفت..قلبش از حركت ايستاد ده ها مردزما بطرز وحشيانه اي غرش كنان و سم كوبان بسمتشان هجوم مي اوردند.. اسماعيل داد زد بيريد زير صندليييي مونا و مهشيد هر دو سرشان را بردند پايين و تنها صداي غرش و شكستن شيشه هاي ماشين و لگد سمهايي كه روي سقف ماشين كوبيده ميشد را شنيدند.. ماشين را مثل تيكه گوشت از هم دريدند و خورد كردند.. سپس سرو صدا خوابيد...مونا آرام سرش رو بلند كرد تمام تنش درد ميكرد پايش زير صندلي گير كرده بود..مهشيد و بچه سالم بودند اما تمام پشت مهشيد خونين و شيشه خورده رفته بود.. اسماعيل هم زير فرمان و صندلي انگار كه كاميون بهش زده باشه زخمي افتاده و بسختي نفس ميكشيد.. مهشيد ناله كنان با لگد در خورد شده را كنار زد و كشان كشان از ماشين بيرون آمد.. سپس هر چه سعي كرد نتوانست مونا رو بيرون بكشيد..پايش بدجور زخمي و گير كرده بود اسماعيل رو با تمام زوري كه داشت بسختي بيرون كشيد و هر دو بچه كنار ماشين نشستند و به مونا خيره شدند... باران بند آمد اما ابرها همچنان آسمان را پوشانده و هوا را تاريك كرده بودند. اسماعيل بسختي روي پايش ايستاد و لنگان لنگان خودش را به پشت ماشين كشاند.. اينبار دوباره نعره زد و با همان شل شلي راه رفتن دستش را زير كتف مهشيد گرفت و گفت: پاشوووو بايد بريم...مهشيد به گريه افتاده بود بلند ميگفت: من مونا رو تنها نميزارم ... اسماعيل هم كه اشكش درآمده بود با زجه گفت: چاره اي نداريمم.....اين حرومزاده ها اينجان ما حريفشون نميشيم..بايد بچمونو نجات بديم.. مونا تمام تنش دوباره به لرزه افتاد..از كنار چشمش قطره اشكي ريخت و با بغض گفت: مهشيد برو...بچتو نجات بده...بروووو توروخدااا مهشيد از ناچاري سري تكان داد و درحاليكه محكم پسرش رو بغل كرده بود با اسماعيل به سمت تپه كوجكي كه كمي انطرفتر قرار داشت رفتند... مردزماها با همان غرش هميشگي دور ماشين رو گرفتند و با چهره هاي كريهشان خنده هاي گوشخراشي ميكردند...يكي از انها براي اينكه خودي نشان بده دهان عمودي اش را باز كرد و نعره ي چندش آوري كشيد..قطرات بنزين از باك ماشين شروع به چكه كردن كرد... يكي از مردزما ها كه جلوتر از باقي بود بلند تر از نفر قبل غرش كرد و از ميان حفره دهان و چشمانش ميشد حلقه هاي آتش را ديد...هووويي كشيد و ماشين آتش گرفت.... شعله ها هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشدند و زبانه ميكشيدند.. مزدزما ها با صداهاي چندش آور و گوشخراششان ميخنديدند و از تماشاي ان صحنه لذت ميبردند.. مونا سرش رو پايين انداخت و چشمانش رو بست از ته دل شروع به دعا خواندن كرد.. دعايي رو خواند كه از وقتي بچه بود عزيز هميشه ميگفت تو سخت ترين دقايق كمكش ميكند.. اون هم دعايي نبود جز آيت الكرسي...مهشيد و اسماعيل هم پشت تپه هردو گريه كنان اين دعا را ميخواندند...مونا براي مردن آماده شده بود و اينبار بدون هيچ ترسي با شجاعت تمام دعا را خواند... صداي مردزما ها از خنده به نعره خشم تبديل شد....سم هايشان را وحشيانه به زمين ميكوبيدند و نعره سر ميدادند...آسمان رعد و برق عظيمي زد و كه بازتابش زمين جلوي ماشين را به دو قسمت تقسيم كرد..مزدزماها با ترس غرش ميكردند و به هم ديگه ميپريند...باراني ده برابر شديدتر از قبل شروع به باريدن كرد...مونا چشمانش را باز كرد.اثري از مردزماها نبود..اسماعيل و مهشيد با اشكي از خوشحالي بسمت ماشين امدند....باران آتش رو خاموش كرده بود... مونا نگاهي به آسمان كرد و از ته دل از خدا تشكر ميكرد...باورش نميشد كه زندس.. ابرها كنار رفتند و دوباره خورشيد بيرون زد... اسماعيل با تمام زورش صندلي رو كشيد و مهشيد مونا رو بيرون آورد..پايش شديدا زخمي و خون آلود شده بود.... مونا از شدت درد و هيجاني كه بهش وارد شده بود بيهوش در آغوش مهشيد افتاد... ساعتها از هم گذشتند ....روز به شب رسيد..وقتي مونا چشمش رو باز كرد..خود را داخل بيمارستان ديد.. عزيز خانم بالاي سرش ايستاده بود و آرام موهايش را ناز ميكرد و قربون صدقش ميرفت... مونا آروم گفت: عزيز..من چجوري اومدم اينجا.. عزيز گفت: قربونت برم دخترم....تو كه با اسماعيل اينا رفتي بارون شديدي گرفت..ما هم گفتيم كه برگرديم..سوار ماشين دختر خالت اينا شديم و وسط راه ماشين اسماعيل رو ديديم كه تو گل گير كرده بعدم كه مهشيد همه چيرو گفت...قربونت برم نترس ديگه تموم شد... مونا دست عزيز رو گرفت و گفت: مهشيد و اسماعيل كجان؟؟ عزيز با سر به تختي كه ته اتاق بود اشاره كرد.. مونا سربرگرداند و اسماعيل را ديد كه پايش را گچ گرفته بودند و در حاليكه با غرور به بالشت تكيه زده بود و تلويزيون تماشا ميكرد ابرو بالا انداخت و گفت: هلوووو مونا آرام خنديد سپس مهشيد رو ديد كه آرام خوابيده بود... دوباره نگاهش رو به عزيز برگرداند...عزيز گفت: مونا جان...تو نبايد اونجوري عجولانه ميرفتي... مونانفس عميقي كشيد و گفت: مگه بهت نگفتن كه.. عزيز به ميان حرفش پريد و گفت: همش دروغ بود..دختره چيزي نگفت..اما وقتي دختر خالت تورو تو اون وضع و حال خراب فربد روديد ....دلش به رحم اومد و گفت...دختره اينارو گفته كه تو قيد فربد رو بزني...همش دروغ بوده دخترم.... مونا مات نگاه ميكرد... همانلحظه فربد با دسته اي گل در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود وارد اتاق شد و كنار تخت آمد... عزيز لبخندي زد و گفت: همش سوتفاهم بود... سپس فرشته و بابك هم وارد اتاق شدند ... فرشته دست مونا رو گرفت و گفت: خاله جون همه چيزو گفت؟؟؟ من اشتباه ميكردم هيچكس مثل تو و فربد به درد هم نميخرين.. سيما هم همين امشب برگشت شهر... خب عروس خانم وكيلم كه شما و آقا داداشم رو بقد هم بردارم.. اسماعيل بلند گفت: با اجازه عزيز خانم بلههههههههههه همه باهم زدند زيرخنده..مونا هم لبخند زد و چشمانش رو به عنوان پاسخ بست وسرش رو تكان داد.. اسماعيل با صداي بند شروع به سوت و دست زدن كرد..كه پرستارا كلي دعواش كردند.. مهشيد هم از خواب پريد و با تعجب به عزيز خانم اينا نگاه كرد.... فرداي آنروز مونا و اسماعيل و مهشيد مرخص شدند و در خانه جشن بزرگي گرفتند.
پایان