01-03-2012، 22:27
چهار ساله كه بودم فكر ميكردم پدرم هر كاري رو ميتونه انجام بده.
پنج ساله كه بودم فكر ميكردم پدرم خيلي چيزها رو ميدونه.
شش ساله كه بودم فكر ميكردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
هشت ساله كه شدم، گفتم پدرم همه چيز رو هم نميدونه.
ده ساله كه شدم با خودم گفتم! اون موقعها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.
دوازده ساله كه شدم گفتم! خب طبيعيه، پدر هيچي در اين مورد نميدونه... ديگه پيرتر از اونه كه بچگيهاش يادش بياد.
چهارده ساله كه بودم گفتم: زياد حرفهاي پدرموتحويل نگيرم اون خيلي اُمله.
شانزده ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت ميكنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده.
هجده ساله كه شدم. واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير ميده عجب روزگاريه.
بيست و يك ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كنندهاي از رده خارجه
بيست و پنج ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كميدرباره اين موضوع ميدونه زياد با اين قضيه سروكار داشته.
سي ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره.
چهل ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.
چهل و پنج ساله كه شدم... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم! اما افسوس كه قدرشو ندونستم...... خيلي چيزها ميشد ازش ياد گرفت!
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده......
هر جوری میخوای جمله رو تموم کن.