30-01-2013، 18:21
فرهنگ نیوز : یازدهم بهمنماه سال ۶۵ و ایام «عملیات کربلای ۵»، «مهدی سمیعی» در حالی که سر بر بدن نداشت،به دیدار معبود شتافت و ۱۴ سال جاماندن پیکرش در خاک دشمن، آرزوی دیدار با پدر و مادرش را برای همیشه به تاریخ سپرد.
شهیدی که با گذشت ۱۴ سال از شهادتش، پیکرش هنگام تفحص هنوز سالم مانده بود تا نشانی باشد بر یک حقانیت. در سالروز شهادت این بسیجی شهید، پای صحبتهای جانباز «عباس قنبری» از همرزمان و دوستان نزدیک شهید نشستیم تا از ماجرای عجیب تشییع پیکر او بگوید.
ننهزهرا شرمندهام
«عباس قنبری» در گفتوگو با خبرنگار سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) میگوید: هر بار که «ننهزهرا»( مادر شهید مهدی سمیعی) مرا میدید،میگفت چی شد حاجی؟ خبری از مهدی نشد؟ من هم شرمنده و خجالتزده سرم را پایین میانداختم و اشکم سرازیر میشد و میگفتم:«بالاخره میآورمش مادر، قول میدهم.» آنقدر ننهزهرا انتظار بازگشت پیکر مهدی را کشید تا اینکه از دنیا رفت. دو سال بعد از او هم پدر مهدی بار سفر بست و آرزوی دیدار با پسرش را برای همیشه به خاک برد. همه اینها به خاطر این بود که صدام اجازه نمیداد وارد عراق شویم و پیکرهای جامانده شهدا را برگردانیم.
غروب ناامید یک امانت جا مانده
سال ۷۹ بود که صدام، دیکتاتور بعثی موافقت کرد و همراه گروه تفحص اعزام شدیم. به عراق که رسیدیم به مجید پازوکی (شهید تفحص) گفتم: «من اینجا یک امانتیای دارم که باید برگردانمش ایران.» دوتایی شروع کردیم به جستجو. هنگام غروب، ناامیدانه در حال بازگشت به مقر بودیم که مجید فریاد زد:« عباس بیا اینجا رو ببین، این چیه؟ مثل اینکه یک گوشه پتوست؟»
پیکری سالم پس از ۱۴ سال گذشتن از شهادت
سریع زمین را کندیم. پتو را از زیرخاک درآوردیم. لحظات به سختی میگذشت. یعنی خودش بود؟ یادم میآید وقتی سرش از بدنش جدا شد، با بچهها بدنش را توی یک پتو پیچیدیم. یک حسی به من میگفت که خودش است. پتو را که باز کردیم، امانتم را پیدا کردم. سالم بود. بعد از ۱۴ سال. باورم نمیشد انگار همین الان به شهادت رسیده بود. بدنش سالم بود و بدون سر. بین همه شهدایی که آن موقع در خاک عراق تفحص شدند، فقط پیکر مهدی سالم مانده بود.
این شهید پدر و مادر ندارد...
وقتی پیکر مهدی را به «معراجالشهدا» بردیم، گفتم که این شهید پدر و مادر ندارد، خودم هم پدرش هستم و هم مادرش. عموی مهدی را خواستند. او که در جریان ارادت من به مهدی بود، گفت: "هر کاری که صلاح میدانی انجام بده." من هم اجازه خواستم تا یک هفته پیکرش در سردخانه بماند تا سالروز رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) او را در شهرری تشییع کنیم.
میگفتند مهدی کسی را ندارد، میگفتم برایش در خیابان فرش قرمز پهن میکنم
برنامههای زیادی برای تشییع پیکر مهدی داشتم. میخواستم برایش سنگ تمام بگذارم تا شاید از شرمندگی پدر و مادرش دربیایم. هر کسی به من میرسید میگفت این شهید که پدر و مادر ندارد و کسی به مراسم تشییعاش نمیآید. اما من کار خودم را میکردم. گفتم که میخواهم خیابانهای اطراف «مسجد ۱۴ معصوم» را فرش قرمز پهن کنم. همه با تعجب به من نگاه میکردند و شاید در دلشان به من میخندیدند.
صحنه عجیب تشییع، پاسخی دندانشکن به طعنهزنان
روز موعود فرا رسید. به طرف معراجالشهدا راه افتادم و نزدیک آنجا که رسیدم صحنه عجیبی را دیدم. حدود ۵۰۰ موتورسوار اطراف آنجا ایستاده و منتظر تحویل پیکر مهدی بودند. نمیدانم اینها از کجا باخبر شده بودند. ظاهرا خبر تشییع این شهید دهان به دهان پیچیده بود. مهدی را تحویل گرفتم و با همراهی موتورسواران به سمت «میدان شاملو»ی شهرری حرکت کردیم.
مهدی یتیم، ما مادر مهدی هستیم
باورکردنی نبود. انبوهی از جمعیت در میدان شاملو و خیابانهای اطراف با شاخههای گل ایستاده بودند. پیکر مهدی در میان جمعیت و روی دستان پدر و مادر شهدا دست به دست میشد. مادران شهید گریه میکردند و میگفتند ما مادر مهدی هستیم. مهدی یتیم و تنها و بیکس نیست. جای ننه زهرا خالی بود که ببیند مردم چه تشییع باشکوهی برای فرزندش برگزار کردهاند. پیکر مهدی را برای طواف به حرم شاه عبدالعظیم حسنی(ع) بردیم. مردم و خانوادههای شهدا تا صبح بالای سر مهدی بودند و دعا و مناجات میخواندند.
یک ننه زهرا نبود و صدها ننه زهرا بود...
شب عجیبی بود. فضای روحانی و معنوی خاصی حاکم شده بود. صبح روز بعد با جمعیتی باورنکردنی، پیکر مهدی با همراهی صدها مادر و پدر شهید به سمت بهشت زهرا(س) تشییع و در قطعه ۲۸ آرام گرفت. اگرچه ننه زهرا دیگر نبود تا مهدی را برای آخرین بار در آغوش بگیرد و برایش مراسم برپا کند اما آن روز صدها ننه زهرا به جای مادر مهدی روی مزارش گل ریختند و با اشک چشم بدرقهاش کردند.
شهیدی که با گذشت ۱۴ سال از شهادتش، پیکرش هنگام تفحص هنوز سالم مانده بود تا نشانی باشد بر یک حقانیت. در سالروز شهادت این بسیجی شهید، پای صحبتهای جانباز «عباس قنبری» از همرزمان و دوستان نزدیک شهید نشستیم تا از ماجرای عجیب تشییع پیکر او بگوید.
ننهزهرا شرمندهام
«عباس قنبری» در گفتوگو با خبرنگار سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) میگوید: هر بار که «ننهزهرا»( مادر شهید مهدی سمیعی) مرا میدید،میگفت چی شد حاجی؟ خبری از مهدی نشد؟ من هم شرمنده و خجالتزده سرم را پایین میانداختم و اشکم سرازیر میشد و میگفتم:«بالاخره میآورمش مادر، قول میدهم.» آنقدر ننهزهرا انتظار بازگشت پیکر مهدی را کشید تا اینکه از دنیا رفت. دو سال بعد از او هم پدر مهدی بار سفر بست و آرزوی دیدار با پسرش را برای همیشه به خاک برد. همه اینها به خاطر این بود که صدام اجازه نمیداد وارد عراق شویم و پیکرهای جامانده شهدا را برگردانیم.
غروب ناامید یک امانت جا مانده
سال ۷۹ بود که صدام، دیکتاتور بعثی موافقت کرد و همراه گروه تفحص اعزام شدیم. به عراق که رسیدیم به مجید پازوکی (شهید تفحص) گفتم: «من اینجا یک امانتیای دارم که باید برگردانمش ایران.» دوتایی شروع کردیم به جستجو. هنگام غروب، ناامیدانه در حال بازگشت به مقر بودیم که مجید فریاد زد:« عباس بیا اینجا رو ببین، این چیه؟ مثل اینکه یک گوشه پتوست؟»
پیکری سالم پس از ۱۴ سال گذشتن از شهادت
سریع زمین را کندیم. پتو را از زیرخاک درآوردیم. لحظات به سختی میگذشت. یعنی خودش بود؟ یادم میآید وقتی سرش از بدنش جدا شد، با بچهها بدنش را توی یک پتو پیچیدیم. یک حسی به من میگفت که خودش است. پتو را که باز کردیم، امانتم را پیدا کردم. سالم بود. بعد از ۱۴ سال. باورم نمیشد انگار همین الان به شهادت رسیده بود. بدنش سالم بود و بدون سر. بین همه شهدایی که آن موقع در خاک عراق تفحص شدند، فقط پیکر مهدی سالم مانده بود.
این شهید پدر و مادر ندارد...
وقتی پیکر مهدی را به «معراجالشهدا» بردیم، گفتم که این شهید پدر و مادر ندارد، خودم هم پدرش هستم و هم مادرش. عموی مهدی را خواستند. او که در جریان ارادت من به مهدی بود، گفت: "هر کاری که صلاح میدانی انجام بده." من هم اجازه خواستم تا یک هفته پیکرش در سردخانه بماند تا سالروز رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) او را در شهرری تشییع کنیم.
میگفتند مهدی کسی را ندارد، میگفتم برایش در خیابان فرش قرمز پهن میکنم
برنامههای زیادی برای تشییع پیکر مهدی داشتم. میخواستم برایش سنگ تمام بگذارم تا شاید از شرمندگی پدر و مادرش دربیایم. هر کسی به من میرسید میگفت این شهید که پدر و مادر ندارد و کسی به مراسم تشییعاش نمیآید. اما من کار خودم را میکردم. گفتم که میخواهم خیابانهای اطراف «مسجد ۱۴ معصوم» را فرش قرمز پهن کنم. همه با تعجب به من نگاه میکردند و شاید در دلشان به من میخندیدند.
صحنه عجیب تشییع، پاسخی دندانشکن به طعنهزنان
روز موعود فرا رسید. به طرف معراجالشهدا راه افتادم و نزدیک آنجا که رسیدم صحنه عجیبی را دیدم. حدود ۵۰۰ موتورسوار اطراف آنجا ایستاده و منتظر تحویل پیکر مهدی بودند. نمیدانم اینها از کجا باخبر شده بودند. ظاهرا خبر تشییع این شهید دهان به دهان پیچیده بود. مهدی را تحویل گرفتم و با همراهی موتورسواران به سمت «میدان شاملو»ی شهرری حرکت کردیم.
مهدی یتیم، ما مادر مهدی هستیم
باورکردنی نبود. انبوهی از جمعیت در میدان شاملو و خیابانهای اطراف با شاخههای گل ایستاده بودند. پیکر مهدی در میان جمعیت و روی دستان پدر و مادر شهدا دست به دست میشد. مادران شهید گریه میکردند و میگفتند ما مادر مهدی هستیم. مهدی یتیم و تنها و بیکس نیست. جای ننه زهرا خالی بود که ببیند مردم چه تشییع باشکوهی برای فرزندش برگزار کردهاند. پیکر مهدی را برای طواف به حرم شاه عبدالعظیم حسنی(ع) بردیم. مردم و خانوادههای شهدا تا صبح بالای سر مهدی بودند و دعا و مناجات میخواندند.
یک ننه زهرا نبود و صدها ننه زهرا بود...
شب عجیبی بود. فضای روحانی و معنوی خاصی حاکم شده بود. صبح روز بعد با جمعیتی باورنکردنی، پیکر مهدی با همراهی صدها مادر و پدر شهید به سمت بهشت زهرا(س) تشییع و در قطعه ۲۸ آرام گرفت. اگرچه ننه زهرا دیگر نبود تا مهدی را برای آخرین بار در آغوش بگیرد و برایش مراسم برپا کند اما آن روز صدها ننه زهرا به جای مادر مهدی روی مزارش گل ریختند و با اشک چشم بدرقهاش کردند.